تکلیف جلسهی اول.
- بالشت من کوووو؟!
سکوت صبحی دل انگیز و تابستانی در تالار هافلپاف، با صدای نکرهی سوزان شکسته شد. فریادش بس فراگیر بود چرا که هیپوگریفهای جنگل ممنوعه نیز با صدای وی گرخیدند و برفراز آسمان آبی به پرواز درآمدند؛ چه رسد به کسانی که در فاصلهی یک متری او در خواب و رویایی شیرین به سر میبردند!
- چیش...
تاپ!رودولفها با مخ روی زمین فرود آمده و کتلت شدند...
- زلزلــه!
رزها به رعشه درآمدند...
- هیچکی از جاش جُم نخوره که منو دستمه ها!
گونهی دیگری از رزها، منو به دست تیغهای خود را به طرف هر جنبندهای شلیک میکردند...
- شد یه روز اینجا آرامش برقرار باشه؟!
آملیاهایی که صرفا اسمشان آملیا بود و عمهی سوزان نبودند، با چشمهای سرخ، با دو دوستِ دیگرِ خود، اجمعین، ابرازِ پشیمانی میکردند.
- هیچکس از این در بیرون نره!
- من میخوام برم دستشویی.
- گفتم هیچکس!
- نرم اینجا رو سیل ورمیداره آخه.
- هیچکس!
سوزان از تختش پایین آمد؛ دمپاییهای پانداییاش را پوشید و با جذَبهی یک فرماندهی مقتدر، رو به روی اعضا ایستاد.
- زودتر بگو حرفتو.
- هوم.
رویش را برگرداند. عرض اتاق را پیمود و در یک حرکت ناگهانی روی پاشنهی پا چرخید. اما چون طی ناگهانی بودن حرکت، پاهایش به یکدیگر گره خوردند؛ با مُخ به دیدارِ زمین شتافت.
-
و چون اوضاع خیت شده بود، سریع خودش را جمع و جور کرد و مقابل اعضا قرار گرفت.
کمی اعضا را نگاه کرد، کمی به زمین خیره شد و کمی اشک در چشمانش حلقه زد.
- بالشتم نیست.
-
- همین؟
سرش را بلند کرد. عصبانی شد. کلمات را با سرعت تُف میکرد.
- همین؟! به چه جرئتی این حرفو میزنی؟!
کمی به خود نهیب زد "کیپ کالم سوزان. کیپ کالم". اشک چشمانش را خیس کرد.
- بالشتمو دزدیدن.
کمی عصبی شد. کمی فریاد زد.
- کدومتون برداشتینش؟ ها؟! تو! تو دزدیدیش؟ تو یکی! تو خوردیش؟! من بالشتمو میخوام! بالشتمو بدین! زووود!
- دست من نیست. من بالشت تو رو میخوام چیکار؟
و رفت.
- دست منم نیست.
و او هم رفت.
- باشه بهش میگم.
و او هم رفت. به همراه دو دوست دیگرش.
سوزان عصبی شد. کمی نگران. کمی ترسید.
- نرید. خواهش میکنم. به کمکتون احتیاج دارم.
کمی قلبش به تپش افتاد.
- اگه خورده باشنش چی؟ اگه یکی روش خوابیده باشه چی؟ اگه سرش شوره و شپش داشته باشه چی؟ اگه روش آب دهن ریخته باشه چی؟
کمی غَش کرد. کمی بعد، کمی که به هوش آمد، گریان و نالان و ترسان و لرزان به سمت محوطهی هاگوارتز دوید. به سمت درختِ بزرگِ کنارِ دریاچه.
میترسید. میترسید که نکند کسی جز او روی بالشتش خوابیده باشد. که نکند بالشتش آغشته به آب دهان کسی، جز خودش شود. که نکند شورهای جز شورههای خودش روی آن بریزد. بالشتش، زندگیاش بود. عمرش بود. بی آن، امیدِ زندگیاش به باد فنا میرفت.
به درخت که رسید، خود را به آغوش تنهی چوبینش انداخت. نیمی از خاطرههایش، غمها و شادیهایش با آن همراه بود.
گریه کرد. گریهاش به خاطر ترسش بود. دلیل ترسش غیرعادی بود، ولی برای او مهمتر از نانِ شب بود.
همانطور که گریه میکرد، صدایی شنید. صدایی شبیه به خرناسِ اژدهایی خفته. دیگر ترسی جز ترسِ از دست دادن بالشتش، برایش معنا نداشت. درخت را دور زد و به سمت دیگرش رفت.
آنچه میدید را باور نمیکرد. ناگهان صدای تپش قلبش را شنید. مغزش سوت کشید و قلبش تیر. دیگر نتوانست نفس بکشد. دنیا در برابر دیدگانش تیره شد. پاهایش سست شد... و افتاد. وی، دارِ فانی را وداع گفت.
در آن سوی درخت اما، دای لوولین آرمیده بود(
). آب دهانش جاری بود و شورههایی به اندازهی گوی به یاد آورندهی نویل روی سرش بود. روی یک چیزِ مربع شکل خوابیده بود. طرح رویش شبیه به چند پاندای کوچک و بزرگ بود. چیزی شبیه به یک بالشت!