هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۶ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۲ دوشنبه ۱۱ مهر ۱۴۰۱
از تو تالار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 265
آفلاین
تکلیف جلسه‌ی اول.


- بالشت من کوووو؟!

سکوت صبحی دل انگیز و تابستانی در تالار هافلپاف، با صدای نکره‌ی سوزان شکسته شد. فریادش بس فراگیر بود چرا که هیپوگریف‌های جنگل ممنوعه نیز با صدای وی گرخیدند و برفراز آسمان آبی به پرواز درآمدند؛ چه رسد به کسانی که در فاصله‌ی یک متری او در خواب و رویایی شیرین به سر می‌بردند!

- چی‌ش‍... تاپ!
رودولف‌ها با مخ روی زمین فرود آمده و کتلت شدند...
- زلزل‍‍‌ــه!
رزها به رعشه درآمدند...
- هیچکی از جاش جُم نخوره که منو دستمه ها!
گونه‌ی دیگری از رزها، منو به دست تیغ‌های خود را به طرف هر جنبنده‌ای شلیک می‌کردند...
- شد یه روز اینجا آرامش برقرار باشه؟!
آملیاهایی که صرفا اسمشان آملیا بود و عمه‌ی سوزان نبودند، با چشم‌های سرخ، با دو دوستِ دیگرِ خود، اجمعین، ابرازِ پشیمانی می‌کردند.

- هیچ‌کس از این در بیرون نره!
- من میخوام برم دستشویی.
- گفتم هیچکس!
- نرم اینجا رو سیل ورمی‌داره آخه.
- هیچکس!

سوزان از تختش پایین آمد؛ دمپایی‌های پاندایی‌اش را پوشید و با جذَبه‌ی یک فرمانده‌ی مقتدر، رو به روی اعضا ایستاد.

- زودتر بگو حرفتو.
- هوم.

رویش را برگرداند. عرض اتاق را پیمود و در یک حرکت ناگهانی روی پاشنه‌ی پا چرخید. اما چون طی ناگهانی بودن حرکت، پاهایش به یکدیگر گره خوردند؛ با مُخ به دیدارِ زمین شتافت.

-

و چون اوضاع خیت شده بود، سریع خودش را جمع و جور کرد و مقابل اعضا قرار گرفت.
کمی اعضا را نگاه کرد، کمی به زمین خیره شد و کمی اشک در چشمانش حلقه زد.
- بالشتم نیست.
-
- همین؟

سرش را بلند کرد. عصبانی شد. کلمات را با سرعت تُف می‌کرد.
- همین؟! به چه جرئتی این حرفو می‌زنی؟!
کمی به خود نهیب زد "کیپ کالم سوزان. کیپ کالم". اشک چشمانش را خیس کرد.
- بالشتمو دزدیدن.
کمی عصبی شد. کمی فریاد زد.
- کدومتون برداشتینش؟ ها؟! تو! تو دزدیدیش؟ تو یکی! تو خوردیش؟! من بالشتمو می‌خوام! بالشتمو بدین! زووود!
- دست من نیست. من بالشت تو رو می‌خوام چیکار؟
و رفت.
- دست منم نیست.
و او هم رفت.
- باشه بهش میگم.
و او هم رفت. به همراه دو دوست دیگرش.

سوزان عصبی شد. کمی نگران. کمی ترسید.
- نرید. خواهش می‌کنم. به کمکتون احتیاج دارم.
کمی قلبش به تپش افتاد.
- اگه خورده باشنش چی؟ اگه یکی روش خوابیده باشه چی؟ اگه سرش شوره و شپش داشته باشه چی؟ اگه روش آب دهن ریخته باشه چی؟

کمی غَش کرد. کمی بعد، کمی که به هوش آمد، گریان و نالان و ترسان و لرزان به سمت محوطه‌ی هاگوارتز دوید. به سمت درختِ بزرگِ کنارِ دریاچه.
می‌ترسید. می‌ترسید که نکند کسی جز او روی بالشتش خوابیده باشد. که نکند بالشتش آغشته به آب دهان کسی، جز خودش شود. که نکند شوره‌ای جز شوره‌های خودش روی آن بریزد. بالشتش، زندگی‌اش بود. عمرش بود. بی آن، امیدِ زندگی‌اش به باد فنا می‌رفت.
به درخت که رسید، خود را به آغوش تنه‌ی چوبینش انداخت. نیمی از خاطره‌هایش، غم‌ها و شادی‌هایش با آن همراه بود.
گریه کرد. گریه‌اش به خاطر ترسش بود. دلیل ترسش غیرعادی بود، ولی برای او مهم‌تر از نانِ شب بود.
همان‌طور که گریه می‌کرد، صدایی شنید. صدایی شبیه به خرناسِ اژدهایی خفته. دیگر ترسی جز ترسِ از دست دادن بالشتش، برایش معنا نداشت. درخت را دور زد و به سمت دیگرش رفت.
آنچه می‌دید را باور نمی‌کرد. ناگهان صدای تپش قلبش را شنید. مغزش سوت کشید و قلبش تیر. دیگر نتوانست نفس بکشد. دنیا در برابر دیدگانش تیره شد. پاهایش سست شد... و افتاد. وی، دارِ فانی را وداع گفت.

در آن سوی درخت اما، دای لوولین آرمیده بود( ). آب دهانش جاری بود و شوره‌هایی به اندازه‌ی گوی به‌ یاد آورنده‌ی نویل روی سرش بود. روی یک چیزِ مربع شکل خوابیده بود. طرح رویش شبیه به چند پاندای کوچک و بزرگ بود. چیزی شبیه به یک بالشت!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۰:۴۶ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
صدای ترق تروق دلنشین چمدان کوچکی روی سنگ های سخت هاگوارتز در کنار در اصلی تالار هافلپاف روح هر هافلپافی را شاد می کرد چراکه خبر از آمدن عضو می داد. و فقط هلگا می دانست که چه قدر کمبود عضو جدید و قدیم دارند.

- ننجون! دلم شده بود اندازه اِ فیو برات. چه شدی جوون تا من نبودم؟ بزنم به قابت بیاد یه پسر خوشگل گیرت!

برخلالف انتظار رز و رفتار معمول هلگا، هیچ غرغر یا قربان صدقه ای از تابلو بلند نشد. انگار نه انگار که او یک تابلوی جادویی بود. رز احساس تعجب، ناراحتیو کمی عصبانیت می کرد اما نمی خواست اولین روز بازگشت به هاگوارتزش را این جوری خراب کندف بنابراین شانه ای بالا انداخت و وارد تالار زرد و درخشان هافلپاف شد.

تالار تقریبا مثل همیشه بود؛ نور های درخشان خورشید که از پنجره های گرد و چوبی به داخل می تابید و کاناپه ی قدیمی ولی راحت وسط تالار صدایش می زد تا با آب پرتغال یخی تابستان را سرکنند. میز چوبی بزرگ غذاخوری تزئین شده با قوری های چای ست جهیزیه ی هلگا و مهم ترین قسمتش، دیوار عکس ها!

دیوار عکس ها جایی بود که پوشیده با عکس های مختلف هافلی ها در دوران مختلف بود. گوشه ی شمالی بالای آن با عکس های رز و دوستانش پوشیده شده بود. آن روزی که با لاکرتیا به دنبال قاتل درون شومینه پریده بودند و بعد پیدا شدن قاتل، این عکس یادگاری را با آن قیافه های خاکستری گرفته بودند. یا روزی که از اولین تمرین تیم کوییدیچشان برمی گشتند و همگی سعی داشتند در عکس از فندک وندلین دور بمانند.

حتی اون وسط یک عکس با رودولف وسط خوابگاه دختران بود که غرمی زد سر سوزان که چرا تا الان بیداری؟! رز های دوگانه و ویبره زن هافلپاف، گروه سه تایی تازه واردها، آریانا و ماهیتابه اش، مانداگاسی که داشت روی فنگ برای جمعه باز قیمت می گذاشت. حتی اگر خیلی خوب دقت می کردی گوشه ای باری رایان را می دیدی که به وسیله ی مسلسل وینکی کشته می شد.با دیدن این عکس ها و به یاد آوری خیلی دیگر از خاطره ها لبخندی ختر آمد. حقیقتا او بهترین دوست های دینا را داشت.

- یادش به یاد که چه خندیدیم و خوشحال. حالا هستم الان دوباره می تونیم بریم لتس راک! بچه هــــــــــا! من اومدم.

به طور معمول این فریاد با فریاد های شادی پی در پی جواب داده می شد اما امروز نه!نگران شد. تالار هافلپاف شاید اعضای چندانی نداشت اما همان یک مقدار کم باهم صمیمی بودند و هیچ وقت چنین فریادی بی پاسخ نمیماند.

رز چمدان را وسط سالن گذاشت وبا صدا زدن بچه ها شروع به گشتن کرد. حمام خالی از نشانه ی حضور کسی بود. با کنار زدن پرده ای که حاج درک آن را وصل کرده بود، وارد خوابگاه مختلط مرتبی شد که بی سابقه بود در تالار. نگران تر از قبل به بخش دیگری رفت، آشپزخانه ی اختصاصی. اما تنها چیزی که از آنجا برداشته شده بود، ماهیتابه ی آریانا بود.

از همانجا به طرف قسمت عمومی تالار رفت که نزدیک در اصلی تالار بود و نه آن در مخصوص اعضا که رز از آن وارد شده بود. اما تالار عمومی هم چیزی نداشت. ساکت و خلوت بود. کتابخانه، اتاق های اضافی و دیگر جاها هم خالی از حضور دوستانش بودند.

- اگه سوپرایز تولدعه بسه. بیاین بیرون ببینمتون بعد این همه تایم.

صدایی نیامد، کسی هم وارد نشد، اتفاقی هم نیافتاد. رز خیلی نگران بود. دوستانش کجا بودند؟ این چه کابوسی بود که در آن گیر افتاده بود؟ هافلپاف بدون اعضایش؟ رز بدون دوستانش؟ به سالن اصلی برگشت وصندلی ای جلوی تصویر همه ی بچه های هافلپاف گذاشت. به چهره ی صمیمی تک تکشان خیره شد و گفت:
- هافلپاف نمی شه بدون شما ها. رز هم وجود نخواهد داشت وقتی نباشین همتون.




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
تکلیف:
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید!

اسم دورا ویلیامز خونده شد و او رو در روی پروفسور ایستاد و منتظر ماند تا طلسم را برایش بخواند و البته نا گفته نماند که سعی کرد اصلا و ابدا به اتاق جمع کردن فکر نکند -_- و بالا خره حسی همچون مور مور شدن و تغییر مولکول هایش را در خود یافت ^_^با اندکی نگرانی لای چشمان خود را باز کرد کم کم از دیدن مکانی که بود تعجب کرد چشمانش باز و باز تر شد تا جایی که داشتند از حدقه در میومدنن@_@معلوم بود که درون یک خونست !راه پله های چوبی که جنس خوبی داشتند و این از برقشون معلوم بود*_* میزو... یکی صداش زد:

_هی دختر تا اخر عمرت میخوای همونجا وایسی و هیچ کاری نکنی ؟< "_" >پس چرا باید بهت پول بدن؟$ هاااان؟

ناگفته نماند همون جور که حرف میزد به مرور صداش بالا میرفت و در آخر فریاد میزد.
دورا به خود نگاهی کرد لباس خاکستری پوشیده بود و روش یک پیشبند سفید دالبر بسته بود اه لعنتی خدمتکاررر.

+من باید چکار کنم؟

تمام قاشق ها و چنگال هارو برق بندازی و رختارو بشوری-_-

دورا تو زندگیش دست به سیاه وسفید نزده بود! فقط داداشش کریسیتین که از گروه اسلایترین بوده و چند سالی میشه که فارغ التحصیل شده کمک میگرفت تا اتاقش رو مرتب کنه (داداش بدبختشو بگید که تنها کاربردش همینه) اصلا از این کارا خوشش نمیومد اخه ،والا به خدا این کارا یه وقتی دوباره قراره همه جارو بریزیم؟
همون طور که زیر لب غر میزد قاشقا رو با دستمال مرطوب میسابوند و سر جاش میگزاشت بعد از برق انداختن حدودا صد تا o:o قاشق در حدی که هر مهمون خودشو توی قاشق ببینه به سمت رخت شور خونه رفت و در را باز کرد سرکی به داخل کشید و با خود فکر کرد:

+حالا چی میشه لباسا یکم متفاوت پس داده بشن؟~_~

لباس های سفید را جدا کرد و نگاهی به رنگ های دیگه انداخت آممممممممم خبببب اینا همه خیلی خوشگلن که رنگ لباسا ناز میشن اوهوO_O اون بالا رو نگاههههه ی بسته مایع آبی نفتی(یه چیزی تو مایع وایتکس سازندش نامعلومه فرمولش هم گمشده)هههه *_* دورا با بی رحمی تمام در بسته را باز کرد و لباس هارا همه باهم شست و در آخر تمام لباس های به فنا رفته را با آرامش پهن کرد و تا کسی متوجه خرابی به ار اومده نشده به دنیای حقیقی خودش برگشت و با افتخار از پشت زبانی برای پروفسور دراورد.(آخ ای کاش وقتی مامان منم بهم میگفت لباسارو خودت بشور این بلارو سرش میوردم (: )



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۵۴ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
با کنجکاویه فراوان دنبال سوژه ای برای تکلیف پرفسور میگشتم

و البطه قسد نداشتم به سوژه خوش بگذره!

با دقت همه جا رو میگشتم تا چشمم به ی ماگل افتاد که ظاهرا دلش میخاست بمیره!

خب مطمعنن قبل مرگش میتونه ی کمکی کنه!

فوری کنارش فرود اومدم و دستمو رو شونش گذاشتم که شده شد و پرت شد تو آب!

اخمو گفتم:عالی شد!حالا باید نجاتش بدم حتما!

سوار نیمبوس دوهزار و یکم شدم و تو سطحه رودخونه پرواز کردم و دسته ماگله رو گرفتم و کشیدمش بیرون

تا خاست چیزی بگه گفتم:حرف نزن!ی چنتا از وسایلتونو نشونم بده ببینم کودوم میترسونتم که درموردش بنویسم!

دهنه باز شدشو بست و بعده یکم فکر گفت:میتونی منو ببری رو همون پلی که ازش پرتم کردی؟

بعد از ی سفره مزخرف(به لطف جیغای ذوق مرگانه ی مگلی که همرام بود)بلاخره به اون پل رسیدیم

ی درو باز کرد و با دیدن قیافش فهمیدم باید برم تو

همه جا پر از چوب بود

با کنجکاوی گفتم:اینجا چوبه جادو میسازین؟

متعجب گفت:نه!میز و صندلی و اینجور چیزا میسازیم!

آهانی گفتم و روی ی صندلی نشتم که در یک ثانیه نصف شد!

اخمو نگاش کردم که درحالی که داشت خندشو میخورد گفت:انگار تحمل وزنتونو نداشته!

میخاستم ی کوریشیو روش پیاده کنم اما با یاد آوریه مجازات انجامش رو انسان ها و تکلیف درس ماگل شناسی پشیمون شدم

با دیدن قیافم آب دهنشو باترس قورت داد و گفت:چطوره ترسای خودمو نشونتون بدم؟

چقد خوبه یکی ازت بترسه!

لرد ولدمورت چه حالی میکنه همه ازش میترسن!

ی چیزی بم نشون داد و گفت:این چکشه!

ی چیزه نک تیز هم بهت نشون داد و گفت:اینم میخه!

دوتا تیکه چوب گذاشت رو هم و نکه تیز میخه رو گذاشت روش و گفت:اگه اینو با چکش به این بکوبم این دوتا چوبو میتونم با این میخ به هم وصل کنم!

گفتم:این کجاش ترس داره؟

جدی گفت:باید انجامش بدی تا بفهمی!

____________
یک ساعت بعد:
____________

بعد از ساخته شدن صندلی گفتم:خب الان میشه بگی کجاش ترسناکه؟

نیشخندی زد و گفت:هیچ جاش! و مرسی! الان کارو جای من انجام دادی!

با خونی به جوش اومده با چسب که ماگله بهم نشون داده بود و چوبا رو به هم میچسبوند میخا رو دسته ماگله دادم و میخا رو مستقیما داخل سوراخی که ماگله گفته بود ازش چیزی به اسم برق در میاد فرو کردم!!!

بعد از ی افسون پاک کردن حافذه درست کردن گند کاریا صندلیو برداشتم و مستقیم رفتم دفتر پرفسور رودلف!

صندلیو همون در ذاشتم و با داد گفتم:من فهمیدم از چی متنفرم!از اسکل شدن توسط ی ماگل و انجام کارای ماگلی!



"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید!

- مامان!

مالي با شنيدن صداي جيني به سمت اتاق او رفت و در را باز كرد:
- چيشده جيني؟ چرا جيغ كشيدي؟
- مامان، بيا اينو بكش!
- بكشم؟ كيو؟
- كيو نه! چيو؟
- خب چيو بايد بكشم؟
- اين سوسكه رو!

با گفتن اين حرف توسط جيني، برادرانش كه به تازگي وارد اتاق شده بودند، از خنده روي زمين افتادند! مالي پس از اينكه سوسك را كشت از اتاق خارج شد اما برادران جيني همچنان در حال خنديدن بودند. جيني كه ديگر نميتوانست اين صحنه را تحمل كند، با صداي بلندي گفت:
- چيه؟ به چي هي ميخنديدن؟

فرد با صدايي كه رگه هايي از خنده داشت، گفت:
- قيافه ي تو... خيلي خنده داره جيني!

و دوباره روي زمين پخش شد و به خنديدن ادامه داد. جيني با عصبانيت گفت:
- قيافه ي من كجاش خنده داره؟ اگه به بابا نگفتم كه منو اذيت كردين!

اين بار چارلي به حرف آمد و گفت:
- آخه دختر خوب... كي از سوسك ميترسه؟

با گفتن اين حرف، صداي خنده ي برادران جيني بلند تر شد. جيني جيغ بلندي كشيد و با عصبانيت از اتاقش خارج شد.

چند روز بعد - خانه ويزلي ها:

چند روزي از آن جريان گذشته بود. جيني در حال كتاب خواندن بود كه ناگهان با ديدن سوسكي سياه خواست جيغ بكشد، اما جلوي دهانش را گرفت. به ياد چند روز پيش افتاد كه برادرانش به خاطر ترس از سوسك او را مسخره كرده بودند. پس از جايش بلند شد و تصميم گرفت كه بر ترسش غلبه كند. به سمت سوسك رفت. دمپايي اش را از پايش در آورد. چشمانش را بست و با شدت دمپايي را بر روي سوسك كوبيد. وقتي چشمانش را باز كرد با ديدن موجودي كه تا لحظه اي پيش سوسك نام داشت، چندشش شد، اما خوشحال بود كه ديگر مجبور نيست خنده هاي برادرانش را تحمل كند.

مغازه ي ويزلي ها:

فرد با ديدن سوسك پلاستيكي رو به برادرانش گفت:
- بچه ها... بياين يكم جيني رو بترسونيم.
- فرد ول كن، گوشاي من كه ديگه اصلا تحمل شنيدن جيغاي بلند جيني رو نداره!
- اما به خندش مي ارزه ها!

چارلي كه خودش هم اندكي به دنبال اذيت كردن جيني بود، سرش را به علامت تاييد تكان داد. جرج با صداي شادي گفت:
- آخ جون... امروز كلي ميخنديم!

برادران با لبخند شيطاني دست به كار شدند و سپس به سمت خانه حركت كردند.

ساعتي بعد - خانه ويزلي ها:

- جيني؟

جيني با شنيدن صداي بيل به سمت او برگشت.
- اين براي تويه!
- واسه من؟ به چه مناسبتي؟

پرسي گفت:
- به خاطر اون روز كه بهت خنديديم... به عنوان معذرت خواهي!

جيني لبخندي زد و جعبه را از دست بيل گرفت. با باز شدن در جعبه، برادران هر لحظه انتظار دشتند كه صداي جيغ جيني بلند شود. جيني با ديدن سوسكي پلاستيكي كه در درون جعبه بود لبخند پيروزمندانه اي به برادرانش زد و گفت:
- ممنون... خيلي بامزه ست!

برادران جيني با تعجب به او نگاه كردند. بالاخره صداي رون بلند شد:
- يعني... يعني نترسيدي؟
- نه... ديگه نميترسم!

جيني اين حرف را زد و به سمت اتاقش به راه افتاد.


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۴ ۱۶:۲۱:۵۶

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۵ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶

مینروا مک‌گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۵۲ سه شنبه ۹ مرداد ۱۳۹۷
از کنار گوشیم
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 43
آفلاین
تکلیف:
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید!



مینروا کتاب های زیادی درباره ماگل ها خوانده بود . ولی این دلیل نمی شد علاقه ای به آنها پیدا کند و از لسترنج هم زیاد خوشش نمی آمد . با این وجود به کلاس ماگل شناسی رفت . به نظر مینروا حرف های لسترنج درباره ماگل ها زیاد از حد مبالغه آمیز بود . وقتی که لسترنج تکالیفشان را نوشت ، بچه ها به صف شدند که او طلسمی روی آنها بکار ببرد تا آنها را به مکان مورد نظر بفرستد . نوبت مینروا که رسید لسترنج پوزخندی به او زد و بعد طلسم را روی او اجرا کرد .
مینروا چشمان خود را بسته بود تا حالش به هم نخورد .وقتی چشمانش را باز کرد، خود را در فروشگاه لوازم برقی ماگل هادید .
در کتاب ((برق ، جرقه ، ماگل )) خوانده بود که وسایل ماگلی نفرت انگیزی مثل چرخ گوشت ممکن است دست بچه های فضول را ببرد یا مثلا جاروبرقی می تواند هر چه را که روی زمین وجود دارد را با یک مکش توی خود جمع کند .
آب دهانش را به زور قورت داد و با سرعت دنبال در خروجی گشت ولی هیچ در خروجی وجود نداشت . نا امید روی صندلی که در آن نزدیکی بود نشست که ناگهان حس کرد چیزی زیرش میلرزد با ترس پا شد و به آن مستطیل عجیب و غریب که رویش عکس یک مرد بود و حرکت نمی کرد ، خیره شد . با ترس از آن شیء ساده اما واقعا خطرناک فاصله گرفت که از پشت به یک خانم چاق خورد .
-آخ
برگشت و تا خانم چاق را دید گفت:
-اوه متاسفم ...من واقعا ... واقعا نمیدونم چی بگم
در حالی که گریه اش گرفته بود با التماس توی دلش اسم لسترنج را صدا زد . وقتی برگشت تقریبا نصف بچه ها توی کلاس بودند .
لسترنج و بچه ها با تاسف نگاهش می کردند . مغموم و ناراحت از کلاس بیرون می رود و به دستشویی دخترها پناه می برد.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!

تصویر کوچک شده

#اتحاد_گریف


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید

یه روز مزخرف آفتابی***

-دوباره...
-اه نه دوبارررررره...
-لعنتی بخدا اینا یه طوریشون میشه
ترزا با عصبانیت سر دختر خاله ی جادوگرش داد کشید:بسسسه شورشو درآوردی هنگ کرده مهم نیست!فردا میریم رو در رو باهاش حرف میزنی !
-
-اینجوری نگاه نکن زود باش بلند شو و یه جوری رفتار نکن انگار از سرزمین دیگه ایی اومدی!

فردا صبح***

-اهم ....اهم جسیکا بیدار شو تو که میدونی خوشش نمیاد منتظر بمونه!
جسیکا با بی حالی چشمانش را باز کرد و اجازه ی ورود پرتو های کور کننده خورشید را به چشمش داد.
البته همه ی تابستان ها اینطوری بود پدرش او را در خانه ی خاله اش رها میکرد و خودش برای کار در لندن می ماند.
از جایش بلند شد و روی تخت نشست.
-متاسفم. من نمیام!
-
-چیه خب نمیام.حال ندارم
-
-خب مچمو گرفتی ازش می ترسم .تازه یکی از ملمامون گفته بود آدما مثله لولوخورخوره ان
-
-اهم.... چیزه یعنی من نمیام صبر میکنم تا اون شبکه ملی فرگیرتون لودینگ کنه.
ترزا که دیگر زیر پایش چمنزار روییده بود دست جسیکا را محکم گرفت و به زور او را از در خانه بیرون انداخت(البته قبلش لباس هم تنش کرد)
سرقرار***
-قربان دو نفر اومدن میگن اومدن شما رو ببینن
قمه ی روی میز برداشته شد مرد سرش را تکان داد و خدمتکار به بیرون رفت.
-اهم من نمیام نمی تونم
-
-شوخی کردم حتما میام
خدمتکار آنها را به داخل راهنمایی کرد...
پس از چند ثانیه صدای شیون دلخراش جسیکا محله را پرکرد..

-عهه اینکه...پروف...رودو...لس... اهم..شما مشق.. لولو...
- خب پس حتما همدیگه رو میشناسین
رودوف و جسیکا:نه..
جسیکا نفس رحتی کشید و گفت:لولوخور خوره نبود پروف... اهم

خلاصه جسیکا و دختر خالش بعد از حرف هایی که معلوم نیست چی بودن از دفتر بیرون اومدن و پروفسور به خوبی و خوشی نمره جسیکا رو وارد دفترش کرد.
و داستان تمام شد






پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶

مایکل کرنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۵ پنجشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۳۵ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۶
از کرج...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید


مایکل کرنر علاقه ای به ماگل ها نداشت ، چون بیشتر عمرش رو کنار جادوگرها بود ، با کندی به سمت کلاس ماگل شناسی رفت ، کلاس شلوغ بود و مایکل بر روی صندلی ته کلاس نشست ، پروفسور لسترج وارد کلاس شد و سکوت شکسته شد ، پروفسور لسترنج شروع به صحبت کرد ، صحبت های پروفسور لسترج جالب و منطقی بود ، علاقه مایکل به ماگل ها کمی‌ بیشتر شد ، بعد از جادو کردن تخته توسط پروفسور لسترج و پدید آمدن نوشته ، پروفسور از بچه ها خواست تا همه به ترتیب در صفی بایستند و به سمت تخته بیایند و چشمانشان را ببندند و به تخته دست بزنند و بعد چشمانشان را باز کنند ، هر کس که اینکار را میکرد ناپدید میشد ، آخرین نفر مایکل بود ، با کمی ترس جلو آمد و چشمانش را بست و به تخته دست زد اما وقتی چشمانش را باز کرد خود را در مکانی دید که افراد ماگل با وسیله ای به نام اسلحه یا تفنگ به مایکل شلیک می کنند ، مایکل با بزرگترین ترس خود از ماگل ها رو به رو شده بود ، مایکل چوبدستی نداشت که جادو کند بنابراین در جایی پناه گرفت ، مایکل به یاد حرف پروفسور افتاد

- لطفا بس کنیییییید!!!

دیگر صدای تیراندازی نمی آمد ، همه تفنگ های خود را کنار گذاشتند ، به سمت مایکل رفتند و مایکل را که خیلی ترسیده بود مشاهده کردند

- تو کی هستی!؟
- ممم.ا..ی..کل..کر...نر
- اینجا چیکار میکنی!؟
- ن..میدو..نم
- ترسیدی!؟
- آره
- ما هم ترسیدیم

مایکل تعجب کرد و دلیل ترسیدن آن ها را پرسید و دلیل آن پیدا شدن ناگهانی مایکل بود

- اون ها اسلحن درسته!؟
- آره
- بخوره بهم زخمی یا...
- دیگه نمیخوره بهت

مایکل با آن ها بیشتر صحبت کرد و متوجه شد که بیشتر ماگل ها از آن اسلحه نیز میترسند ، ترسش کمتر شده بود اما باز هم ترس داشت ناگهان باز هم همه چیز عوض شد ، مایکل به کلاس برگشت و هیچکس در کلاس نبود


ویرایش شده توسط مایکل کرنر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۴ ۱۲:۳۲:۰۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ سه شنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۶

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
جلسه اول ماگل شناسی!



مشخص نبود که چرا مدیریت هاگوارتز این ترم تحصیلی تصمیم گرفته بود که کلاس های ماگل شناسی را به بالاترین نقطه برج غربی منتقل کند.ولی به هر حال دانش آموزان بعضی مشتاقانه و بعضی غیر مشتاقانه در کلاس حضور پیدا کرده و منتظر ورود معلم این درس و شروع اولین کلاس ماگل شناسی بودند.
انتظار آنها زیاد طول نکشید،زیرا با باز شدن در و ورود رودولف لسترنج به کلاس،سکوت دانش آموزان نشان از این داشت که کلاس شروع شده بود!

رودولف مستقیما به سمت تخته سیاه جادویی رفت و هنگامی که به سر کلاس رسید،بر پاشنه پایش چرخید و گفت:
_خب...به کلاس ماگل شناسی خوش اومدین...کسی میدونه چرا چنین کلاسی داریم؟...بله پالی؟
_آم..برای اینکه ماگل ها رو بشناسیم؟
_درسته پالی...برای اینکه ماگل ها رو بشناسیم...بشناسیم و این یعنی ما الان هنوز ماگل ها رو نشاختیم یا کامل نشناختیم...کسی میتونه بگه چیزی که ناشناخته اس چه ویژگی خاصی داره؟

همه دانش اموزان به یکدیگر نگاهی انداختند...به نظر میرسید کسی نمیدانست و یا اگر میدانست ترجیح میداد چیزی نگوید!
پس از چند ثانیه سکوت رودولف فریاد زد:
_ترس...ما از چیزی که نمیدونیم چیه میترسیم..ناشناخته ها ترسناکن...در حالی که همه ما احتمالا ماگل ها رو دیدیم...آیا ترسناکن؟خب...نه خیلی...در اصل ممکنه ماگل ها تنها یک پوشش ترسناک دارن،ولی ذاشون ترسناک نباشه!
_مثل لولو خوخوره؟
_دقیقا...مثل لولوخورخوره...منظورم از ماگل ها صرفا انسان های ماگل نیست...بلکه وسایل ماگلی هم هست...فرهنگ ماگلی هم هست...یا بذارین به طور کلی بگم که منظورم دنیای ماگلی هست!

چهره دانش اموزان بی تفاوت به نظر نمیرسید...شیلا بروکس دستانش را بالا آورد و گفت:
_یعنی ماگل ها لولوخورخوره ان؟
_نه...لولوخورخوره یک موجود جادوییه...ولی ماگل ها صرفا شبیه لولوخورخوره ها میشن...تو بعضی چیزا شبیه اونا و در خیلی چیزها متفاوتن!
_آم...میشه مثال بزنید؟
_مثلا دقیقا مثل لولوخورخوره ها باید باهاشون روبرو شد ولی مثل لولوخورخوره نمیشه با یه ریدکلوس باهاشون برخورد کرد...بلکه فقط و فقط باید مقابلشون و ترس وایسین!

رودولف چوب دستیش را در اورد و تخته سیاه را جادو کرد و با این کار،نوشته ی روی تخته مشخص شد!

نقل قول:
تکلیف:
یک رول با موضوع روبرو شدن با لولوخورخوره مشنگیتون بنویسید...این لولوخورخوره یک ترس مشنگی هست..از چی میترسین؟روبرو شین باهاش..میتونید شکست بخورید و یا شکستش بدین...طنز یا جدی فرقی نمیکنه،مهم این هست که شخصیتتون رو بشناسید و بشناسونید!


رودولف سپس در حالی که از کلاس خارج میشد گفت:
اگه سوالی داشتین در مورد تکلیف و یا ابهامی داشت،میدونید که کجا من رو پیدا کنید...دفتر اساتید...البته جغد هم میتونید برام بفرستین!





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ جمعه ۹ تیر ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
کلاس ماگل‌شناسی با تدریس پروفسور رودولف لسترنج در ترم 21 هاگوارتز برگزار می‌گردد.


برنامه‌ی کلاس
جلسه اول » سه‌شنبه، 13 تیر
جلسه دوم » سه‌شنبه، 27 تیر
جلسه سوم » سه‌شنبه، 10 مرداد
جلسه چهارم(آخر) » سه‌شنبه، 24 مرداد


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.