هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۳
#56

رکسان ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۹ دوشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۴۳ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۸
از پسش برمیام!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 141
آفلاین
- اخ!

با ضربه ای به پشت دستش خورد، شکلات نصفه و نیمه ای که در حال باز کردنش بود از دستش افتاد. خم شد و شکلات را در جیبش گذاشت. سرش را چرخاند و با یک جفت چشم سبز رو به رو شد:
- مگه سهم امروزتو شوما میل ننموده بودی؟

آب دهانش را قورت داد و دستش را از جیب سوییشرتش بیرون آورد. حدالامکان ویولت نباید می فهمید که سه چهار شکلات دیگر نیز در جیب های مخفی لباسش پنهان کرده!
- خب اینم سهم امروزمه!

ویولت در یک حرکت روی یکی از میزهای اتاق جا خوش کرد و پرسید:
- من که شاخ ندارم؟ سهم امروزت تموم شده، خودم حسابش کردم!

یعنی کار به جایی رسیده بود که تعداد شکلات هایی که می خورد حساب و کتاب داشتند؟
- خوب شما اشتباه حساب کردی!

دم اسبی موهایش را سفت تر کرد و جواب داد:
- اولا اون سه تا که دم صبح کش رفتی و با اون دوتایی که از پروف گرفتی، میشه پنج تا؛ دوتام که جلو چش خودم برداشتی از تو کمد که میکنه هفت تا، دوما یادت نرفته که حاجیت ریاضیش فوله؟

یادش نرفته بود، ابدا! خب که چه؟ الان باید یک شکلات اضافی را که خورده بود پس می‌داد؟
- چیکار کنم الان؟ فکر کنم هضم شده باشه تا الان!

ویولت که همزمان وسیله های روی میز را جا به جا می کرد، پرسید:
- هضم شده باشه؟ تو که نخوردیش؟

سوتی داده بود! ویولت که از تعداد شکلات هایی که در جیبش وول می خوردند خبر نداشت! سعی کرد طبیعی جلوه کند ولی هوش راونکلاوی ویولت به کمکش آمده بود.
- جیباتو خالی کن رکس!

چند قدم به عقب برداشت:
- من فکر می کنم که..
- جیبات رکس! جیبای همه لباسات!

چرخید و از پله ها بالا دوید. باید تا جایی که می توانست شکلات های پنهان شده را نجات میداد!
- اون اتاق باید بازرسی شه!

کور خوانده بود؟ رکسان ویزلی که همه شکلات هایش را در لباس هایش پنهان نمی کرد!


ها؟!


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۳
#55

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
به پشت روی تخت دراز کشیده و دستانش، زیر سرش بودند. نگاهش، خیره به سقف اتاق. چیزی، سخت ذهنش را درگیر کرده بود.

- فرزند روشنایی.
- اوه! عه! پروفسور!

ویولت به یک‌باره از جا پرید و صدای "معو!!"ی اعتراض آمیز ماگت و "قور!" متحیّر مستر به دنبالش بلند شد.

با دستپاچگی از روی تخت بلند شد و کنار دامبلدور، روی لبه‌ی تخت نشست.

- من متوجه نشدم که..

دامبلدور لبخند اطمینان‌بخشی زد.
- ذهنت خیلی درگیر بود دختر عزیزم. من ولی متوجه شدم.

ویولت سرش را کج کرد و بینی‌ش را خاراند:
- آره. چیزه.. این روزا..

بعد نگاهش خیره ماند به گردنبندی که از گردنش آویزان بود. مدل کوچکی از یک آچار فرانسه. که این نگاه هم از چشمان آبی و تیزبین پروفسور پیر، دور نماند.

باری به هر جهت، او نامه‌ای را که در دست داشت، تکان داد.

- در حقیقت، من برای صحبت در ارتباط با همین موضوع پیشت اومدم. اخیراً من یه نامه از پروفسور مک‌گونگال نازنینمون داشتم که می‌خواستن بدونن با توجه به این که تو سال ششم هستی، برنامه‌ت برای آینده چیه. ظاهراً..

به سختی تلاش می‌کرد خنده‌ش را بپوشاند:
- پروفسور لاوگود نتونستن اونطور که باید و شاید انتظارات تو رو انتقال بدن و فقط چیزهایی در مورد "باید بهش یه بلبریک ِ پرنده بدم!" به مدیره‌ی هاگوارتز گفتن.

دامبلدور نگاهش را به نامه دوخت:
- دانش من چه محدوده ویولت. باید اعتراف کنم بعد از این همه سال، هنوز نمی‌دونم بلبریک ِ پرنده چیه.

ویولت خندید. او عاشق رئیس گروه ریونکلا بود.

دامبلدور نگاهش را از نامه برداشت و موشکافانه، به بودلر ارشد خیره شد:
- خب؟ ما قراره چی داشته باشیم؟ یه بازیکن کوییدیچ؟ یه کاراگاه؟ یه معلم مدرسه؟ یه..

ویولت ناگهان حرف دامبلدور را قطع کرد. در چشمان قهوه‌ای‌ش جسارت نا اُمیدانه‌ای به چشم می‌خورد:
- مهندس!

سکوت لحظه‌ای حکم‌فرما شد. ویولت، در خطوط آرام صورت مخاطب پیرش، به دنبال نشانه‌هایی از ناباوری، خشم، تمسخر یا چیزی شبیه به آن می‌گشت. یا.. نشانه‌هایی از تأیید..

و لبخندی روی صورت پیرمرد شکفت..!

- هنوز هم چیزهایی هست که می‌تونن من رو شگفت‌زده کنن!

نگاهش جدی شد:
- ولی راه سختی پیش رو داری دخترم. درس‌های مشنگی..

ویولت دستانش را در هم گره کرد و به یکدیگر فشرد. نگاهش، باز خیره بود به گردنبند آچار فرانسه‌ش.
- می‌دونم پروف. تصمیم گرفتم.. یه سال کار کنم و واس دانشگاهای مشنگی پول جَم کنم. کنارش، درساشونو.. در واقع تقریباً همه درسا رو خوندم. حتی درسای مهندسی‌شون رو.. واس پول جمع کردن.. راستش.. من جونورا رو خعلی دوس دارم.. عموی جیمز.. می‌دونین..

دامبلدور به یاری‌ش شتافت:
- شنیده بودم چارلی دنبال یه دستیار می‌گرده و بر حسب اتفاق، تهدیدهای جینی رو هم شنیدم که از برادرش می‌خواست اسمی از این قضیه جلوی جیمز نیاره!

لبخند شیطنت‌باری روی لب‌های ویولت نقش بست:
- ولی کسی نمی‌تونه از ویولت بولدوزر چیزیو قایم کنه. من حتی باهاش حرف هم زدم.

برقی در چشمانش درخشید:
- گَف منو می‌بره پروف. گُف من روالم! اولّش ولی دو به شک بود. بعدش گف اگه..

با تردید به دامبلدور نگاه کرد:
- اگه قیّم قانونی‌م اجزه بده.. البت من گفتم بعد هیفده‌سالگی‌م اجزه‌م دسّ خودمه..

دامبلدور به چشمان پر شور و شوق ویولت چشم دوخت. دخترک، مسیر سختی در پیش رو داشت. دنیای غریبی را انتخاب کرده بود. زندگی در میان مشنگ‌ها.

- موندن بین مشنگ‌ها و بی دفاع بودن، برای یه عضو محفل می‌تونه خطرناک باشه ویولت. و حتی برای اطرافیان مشنگت..

ویولت چشمانش گرد شدند:
- من به کسی آسیبی نمی‌رسونم پروف!

دامبلدور خندید:
- دخترم هیچ ایده‌ای نداری آدم‌ها وقتی عصبانی می‌شن چیکار ممکنه بکنن. من جادوگر خیلی شریفی رو می‌شناسم که یه بار عمه‌ش رو باد کرد!

بودلر ارشد تقریباً از خنده منفجر شد:
- عمه‌ش.. رو.. باد.. کرد..؟!!

به پشت روی تخت افتاد. سرش به دیوار خورد و همانطور که می‌خندید، سرش را با دست مالید.
- عمه بادکنکی!!

و باز خندید. اشک از چشمانش سرازیر شدند.
- پروف.. من به هیشکی آسیب نمی‌رسونم، فخط واس خاطر این که من عصبانی نمی‌شم!

به یک‌باره، خنده‌ش قطع شد. نگاهش در نگاه آبی و دلتنگ دامبلدور گره خورد.
- ولی.. دلم برای اینجا تنگ می‌شه..

پروفسور دامبلدور، با اطمینان لبخندی زد:
- تو برمی‌گردی ویولت.

نگاهش را به دختر ریونکلایی محفل دوخت که رفت سمت پنجره تا آن را باز کند و دوباره بنشیند لبه‌ی پنجره. به انتظار عزیزانش. به انتظار تدی. جیمز. رکس. ویکی. یوآن..

آرام‌تر زمزمه کرد:
- تو.. همیشه برمی‌گردی..



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳
#54

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
زیاد نگران نمی‌شد. در واقع، راستشو اگر بخواین، کلاً از اون مُدلای خیلی نگران‌بشو نبود. همه مرلین رو شکر می‌کردن که کلاوس بودلر، آدم حسابی از آب در اومده، وگرنه قطعاً شیوه‌های تربیتی ِ ویولت، به درد ِ خواهر ِ آقای بودلر ِ مرحوم هم نمی‌خورد.

ولی نگران بود. خیلی نگران بود. گرچه، بودلر ارشد هیچوخ اجازه نمی‌داد نگرانی‌ش خودشو نشون بده.

روی لبه‌ی تخت نشست و لبخند زد.
- می‌دونی منم وختی جوجه بودم، از دوا و دارو خعلی بدم میومد.

ولی اون نگاهش نکرد. روشو کرده بود اونور و محلّ ویولت نمی‌ذاشت.

- مزه‎شون خیلی مزخرفه، نه؟ تخصیر خودته دیه حاجی. می‌خواسّی مریض نشی.

خواست براش زبون در بیاره، ولی انقدر خفن محل نمی‌ذاشت که ویولت پشیمون شد. آدم واسه کسی زبون در میاره که نگاش کنه!

- هی.. ببین.. میدونم به زور به خوردت دادم همه‌شون رو. ببین.. نگام کن. ویکی می‌گُف این تنها راهشه.

هیچ صدایی بلند نشد. یهو یه برق غریب تو چشمای دختر ریونکلایی محفل لرزید:
- باهام قهری؟.. باشه اصلاً! باهام قهر باش! من.. من اهمیت نمی‌دم!

دستاشو مُشت کرد و هرچی داشت و نداشت رو گذاشت تا صداش نلرزه.

- من اهمیت نمی‌دم! اگه مجبور شم، بازم از اون زهرماریا به خوردت می‌دم! من نمی‌ذارم مریض شی! من نمی‌ذارم کسی بت آسیب بزنه، حتی اگه خودت باشی! جلوش وامی‌سم!

قهر بود.. هنوز هم قهر بود.. پشتشو کرده بود و ساکت، ادای چرت زدنو در میاورد..

- قهری؟! باشه! قهر باش! ولی حق نداری.. حق نداری..

نگاش گره خورد به دُم نصفه‌نیمه‌ی رفیقش که با یه حالت قهرآمیز، اینور اونور می‌رفت.

- حق نئاری دیگه گازم نگیری!

چشای قهوه‌ای‌ش طوفانی شدن و سرشو برگردوند.

یهو..

- آخ! ایکبیری لامصّب! بزنم تو سرت صدای..

موج بد و بیراه‌های خنده‌آمیز ویولت به خاطر فرو رفتن پنجه‌ی ماگت توی پاش، با دیدن گربه‌ی زشت و مریضش متوقف شد.

ماگت، در کمال ِ "قهر بودگی!" اومده بود روی پای ویولت، پُشتشو کرده بود بهش و باز..

خوابیده بود!



But Life has a happy end. :)


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳
#53

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۵ پنجشنبه ۳ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۹ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
از م نپرس!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 125
آفلاین
-ندو!تدی!حواست به آلبوس باشه...هری تورو خدا لی لی رو سفت بگیر...جیمز بیا اینجا...وای مرلین!

این صدای کلافه جینورا ویزلی بود.

هری خندید:

-نترس!من حواسم بهشون هست.

-نخند!بچه ها رو با طلسم ضد آب...

هری با خنده حرفش را برید:

-بله!بله!فقط شما موندی!

جینورا اخم هایش را در هم کشید:

-خیلی دلم میخواست برم یه گوشه بشینم ببینم با 4تا بچه ی قد و نیم قد و یه همسری که یه سره مسخرت میکنه،بالای دریا و سوار جاروی ضد آبی که یکی دو دقیقه دیگه باهاش میری زیر آب،چی کار میکنی!

باد شدیدی می وزید.موهای لی لی به هم ریخت:

-دیدی گفتم هری!نباید موهاشو اینطوری کوتاه میکردیم!میشه موهاشو درست کنی؟البته قبلش هم موهای خودتو درست کن،ریخته توی صورتت!

تدی با حرص گفت:

-جینی!بسه دیگه!ما که بچه نیستیم!

هری اخطار دهنده گفت:

-مامان جینی،تد!

اما جینورا بی توجه به هری رو به تدی کرد:

-همون جینی خوبه!فقط تو بزرگ شدی تدی!

تدی با حرص سرش را پایین انداخت.بعد از چند لحظه سرش را بالا آورد:

-مامان!تو چرا فقط به من اجازه می دی جینی صدات کنم؟!

رنگ از روی جینورا پرید.با درماندگی نگاهی به هری انداخت که با چشمانش او را دعوت به آرامش می کرد.پرواز تا چند لحظه دیگر شروع می شد.جینی آخرین سفارشات را هم کرد:

-تد،حواست باشه!هری تو هم که نیاز به گفتن نیست،حواست به لونا باشه.جیمز!آروم تو بغل من بنشین!

هری با آرامشی عجیب اضافه کرد:

-جوابت رو هم بعد از پرواز میدم.فقط...

ادامه نداد.تدی هم علاقه ای به ادامه دادن پدر نداشت.آرزو می کرد که کاش نپرسیده بود.مادر و پدرش دستپاچه بودند.به همین راحتی "روزشان را خراب کرده بود!"


پس از پرواز


لی لی و جیمز با ذوق لحظات پرواز را برای هم توصیف می کردند.آلبوس هم گوشه ای آرام نشسته بود.

جینی نگران به او نگاه کرد:

-چته آلبوس؟

آلبوس همانطور که دندان هایش را هم میخورد زمزمه کرد:

-سردمه!

هری و جینی نگاهی به هم کردند.کدام یک این مسئولیت را قبول می کردند؟

-من،هری!

و بدون اینکه اجازه مخالفت به هری بدهد،به سوی تدی روانه شد.قلبش در سینه می کوبید.اضطراب وجودش را فرا گرفته بود.بچه ی نیمفادورا و لوپین...چشمانش بسته شد؛از حرکت ایستاد.از او بر می آمد؟!به خود یادآوری کرد:

"جینورا ویزلی،همه کار میتونه انجام بده!"

سرش را بالا گرفت و به سوی تدی رفت.قلبش بازهم می کوبید...

لحظاتی بعد،پس از بازگویی حقیقت


-تدی!من...مدت هاست که حتی به اون فکر هم نکردم...میدونی...تو هنوز بچه ی منی و من...دوست دارم مادر تو باشم!

اشک های هر دو سرازیر بود.آن سو تر،مرد مغروری اشک می ریخت.آلبوس رو به هری کرد و با لحن بچکانه شیرینی گفت:

-بابایی...بابا هری چرا گریه می کنه؟!

هری به او نگاه کرد؛چه میگفت؟



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


ارزشی انفجاری


تصویر کوچک شده




شناسه قبلی:لاوندر براون


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۴۴ دوشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳
#52

نیمفادورا تانکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۳ پنجشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۳۳ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از از دل برود هر آنکه از دیده برفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 205
آفلاین
بعضی اوقات دلت میخواهد در گوشه ای از این دنیا کز کنی و ذل بزنی به آسمان و گریه کنی...گریه کنی بدون این که خودت بدانی برای چه،گریه کنی به امید یک نفر..یک نفری که منتظرش هستی تا بیاید و به تو بگوید که چه شده؟ ،گریه کنی چون یک چیزی گلویت را فشار میدهد و قلبت را به درد میاورد، گریه کنی با این که خودت هم میدانی همه این کارها فقط باعث اذیت شدن خودت است...

خانه گریمولد در نور افتاب میدرخشید،مثل همیشه خانه پراز سرو صدا بود.در سایه درختی در همان نزدیکی دختری پای درخت نشسته بود،اشک هایش بر گونه هایش میغلتیدند،وقتی از آن نزدیکی رد میشدی به وضوح صدای هق هقش را میشنیدی.شانه هایش میلرزیدند.چند وقتی میشد که دخترک اینگونه بود،روز و شب فرقی نداشت...روزها زیر درخت بزرگ و شب ها، در حالی که سرش را در بالشش فرو میبرد تا کسی صدایش را نشنود گریه میکرد...آن قدر گریه میکرد تا سوزش چشمانش بر هوشیاریش غلبه کند و به خواب برود.

امروز به درختی تکیه داد بود.به درختی که روزی با بهترین دوستش،لیندا خاطراتی داشت.خاطراتی که آدم را از بزرگ شدن پشیمان میکرد...به خنده ها کودکانه اش فکر کرد و باز هم غلتیدن گوی دلتنگی ها بر گونه....حالا به پسری فکر میکرد که وقتی دختر بچه ای بیش نبود برای اولین بار با پسرک روبه رو شده بود. همان پسر کوچک حالا برای خودش مردی شده بود و هر روز از جلوی چشمان دورا عبور میکرد.
دفترچه کوچک صورتی رنگش را از جیبش دراورد،یکی از آن خودکار مشنگی هایی را هم که پدرش از لندن خریده بود را برداشت و شروع کرد به کشیدن خطوطی که در نگاه بی معنی بودن ولی برای کسی که ان ها را میکشید معنی کمی نداشتند....
میکشید..میکشید...خط میزد...و دوباره میکشید...ناگهان صدای قدم هایی را شنید.قدم هایی را که میشناخت،قدم هایی که عاشقشان بود،قدم هایی که برایشان زندگیش را میداد،قدم هایی که اشک ها به خاطر او بود...

برگشت و به چشمان صاحب صدای گام ها نگاه کرد...به چشمان همان مرد!اشک درچشمان دورا بود و تصویر مرد میلرزید..مرد هم به او چشم دوخته بود.بالاخره پس از سکوتی سنگین مرد اهی کشید و با نگاهی خسته و نگران گفت:
-من هیچ وقت ارزش این رو نداشتم که اشکی برام ریخته بشه.

دورا با صدای لرزانی که میشد گفت به زور از گلویش بیرون می اید گفت:
-ولی برا من ارزشش رو داری...

و باز هم هق هق دوست داشتن و نگاه...نگاه به مردی که شاید معمولی نبود شاید کمی با ادم های معمولی فرق داشت اما برای دورا یک دنیا بود،نگاه به مردی که دورا پای عشقش ایستاد تا زمان مرگ،نگاه به مردی که همه شما میشناسیدش!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۳
#51

گلرت گریندل والد


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۱ چهارشنبه ۱۷ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳
از عقلت استفاده کن، لعنتی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 513
آفلاین
- ارباب! نگاهم کنید لطفاًً!

-(گلرت سرش را به سمت راست خود چرخاند و نگاه بی فروغش را به چشمان شخص دوخت.) همم؟

- چشمان شما از نگاه کردن زیاد به آتش قرمز شدند... چرا با خودتون اینکار رو میکنید؟

- آریث هم مرد... کریس... میفهمی؟! اونم مثل تو و بقیه مرد! اون آخرین نفر از شما بود...

- ارباب، مرگ برای همه اتفاق میوفته ولی شما باید قوی باشید...

- برای کی قوی باشم کریستوفر؟ برای کی؟!

- ... (کریستوفر دست راستش را بر روی بازوی چپش گذاشت و دلشکسته سرش را پایین انداخت.)

- دیدی؟! (گلرت سرش را به سمت شومینه چرخاند و دوباره چشمانش را به آتش شومینه دوخت.)

- ارباب! این جور که شما خودتون رو عذاب میدید باعث میشید که ما هم توی اون دنیا عذاب بکشیم... لطفاً ارباب... به خاطر همه ی ما! ( کریستوفر که پانزده سال بیشتر نداشت ملتمسانه و زجه وار این سخنان را ادا کرد.)

- (روح قرمز پوشی که مو های بلند مشکی رنگ و هیکل تنومندی داشت، ظاهر شد.) ارباب خواهش میکنیم قوی باشید-قربان؛ شما نمیتونید اینجوری با خودتون رفتار کنید-قربان...

- کریس، باردا، من دیگه پیر شدم... خسته ام! تنها خواسته ام مرگه... فقط مرگ! من ... متأسفم...

(روح آبی پوشی که اندام زنانه و قد بلندی داشت، در حالی که دست راستش بر روی شانه ی چپ کریس بود ظاهر شد و نگاه مضطربش را به گلرت دوخت.)

- آریث تو هم اومدی؟! متأسفم که نتونستم هیچکدومتون رو نجات بدم... شما همه مُردید و من هنوز زنده ام... این شرم آورترین چیز برای یه فرماندست...

- (آریث دستش را از روی شانه ی کریس برداشت و نزدیکتر آمد.) ارباب؛ شاید مسیری که انتخواب کرده بودیم مسیر درستی نبود ولی... ( آریث رُبانی که نشان یادگاران مرگ بر آن دیده میشد را از بازوی چپش باز کرده و در حالی که آن را در مشت میفشرد، رو به گلرت آن را نشان داد.) ما افتخار میکنیم که به شما خدمت میکردیم... شما خیلی چیزها به ما یاد دادید و همواره خطرها رو به جون می خریدید ارباب!

- (گلرت چشمانش را از شعله ی آتش برگرفت و درحالی که سرش را به زیر گرفته بود، قطرات اشک بر روی گونه های چرویده اش سُر خوردند.) آریث، کریس، باردا ...

- گلرت، پاشو بریم... تو کافه ریون با کمک بچه ها کله پاچه بار گذاشتیم؛ گوشت گوسفندی هم شخصاً به سیخ کشیدم واسه کباب.

- باشه لودو، تو برو منم میام... فکر کنم داشتم خواب میدیدم...

پیرمرد سرش را به جایی که آن سه ایستاده بودد چرخاند که نگاهش با نگاه داکسی در حالی چند روبان یک شکل به دست داشت تلاقی کرد.


هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!

Elder با نام علمی Sambucus از خانواده Adoxaceae به معنای درخت آقطی است؛ در حالی که یاس کبود جزو خانواده ی Oleaceae (زیتونیان) میباشد؛ کلمه ی Elder در Elder wand به جنس چوب اشاره میکند و صرفا بدین معنا نیست که این چوب قدیمی ترین چوب باشد.

تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۳:۰۸ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
#50

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
- چه بلایی سرش آوردی؟!!

چشمان آبی ویکی، از وحشت گرد شدند و دستانش را ناخودآگاه جلوی دهانش حائل کرد.

ویولت در حالی که دوان دوان از پله‌ها به سمت انباری گریمولد می‌دوید، با جانور خون‌آلود نیمه‌جانی در آغوشش، غرّید:
- از هیپوگریفای هاگرید بپرس!

قلبش به تندی در سینه می‌کوبید. صدای پاهای ویکی را شنید که به دنبالش می‌دوید. دستانی را حس کرد که به ردایش چنگ زدند تا نگهش دارند.
- بذار من..

بودلر ارشد اصولاً آدم خونسردی بود. ولی آن لحظه نتوانست به خودش مسلط بماند. فریادی کشید که ویکتوآر ویزلی، در تمام این سال‌ها، هرگز از او نشنیده بود:
- این که چارتا سمج گرفتی واس شفادهنده شدن، دلیل نمیشه من ماگتو بدم دسّ تو! بکش کنار ویزلی!

- چقدر زشته، نه!؟

مادرشان با خنده این را گفت و کمی خم شد تا دقیق‌تر به بچه‌ گربه‌ای که در آغوش دخترش بود، نگاه کند. بچه گربه، با خشم خرخری کرد و پنجه‌ی کوچکش را به سمت بئاتریس بودلر تکان داد. خنده‌ی مادر شدت گرفت.
- و از منم که اصلاً خوشش نمیاد ویولت.

ویولت هم خندید. بچه گربه‌ی کوچولو را در چاله‌ی آبی، نیمه‌جان پیدا کرده بود. زشت؟.. نمی‌دانست!..

کلاوس عینکش را متفکرانه روی بینی‌ش به سمت بالا هُل داد:
- در حقیقت، مفهوم "زشت" خیلی انتزاعیه. بچه گربه می‌تونه با معیارهای دیگه‌ای، زیبا تعیین شه.

ویولت با شگفتی به برادر کوچکتر همه‌چیزدان ـش خیره شد. بعد دوباره به آن موجود کوچک بد اخلاق چشم دوخت.

انگار با ماهیتابه به صورتش کوبیده بودند!

نیشخندی زد:
- اسمشو می‌ذارم ماگت!

و جسم کوچک و لرزانش را در آغوش فشرد..


سال ها از آن روز می‌گذشت. ولی ماگت.. ماگت هنوز کوچک بود. هنوز بداخلاق بود. هنوز به عالم و آدم می‌غرّید.

ماگت..

می‌لرزید..

او را محکم در آغوشش فشرد. هیپوگریف‌های لعنتی! برای چی هاگرید آنها را در حیاط پشتی گریمولد ول کرده بود؟! لعنتی ها! ماگت ِ احمق! ماگت ِ احمق!

زمزمه کرد:
- چیزی نیس! من راس و ریسِّت می‌کنم رِفیق! چیزی نیس!

معلوم بود که می‌تواند! او یک مخترع بود! او می‌توانست هرچیزی اختراع کند!

در کارگاه تاریکش را با لگد باز کرد و آرنجش، به یاری‌ش شتافت تا لامپ را روشن کند. چوبدستی به درد نخور! وِرد های به درد نخور!

با یک دست، روبات نیمه‌کاره و متعلقاتش، آچار و پیچ‌گوشتی و هرچه که روی میز بود و نبود، روی زمین ریخت..

صدای داد و هوار ویولت و جیمز باز خانه‌ی گریمولد را برداشته بود. پروفسور دامبلدور، در تلاش برای تمرکز روی گزارش‌های محفل، می‌اندیشید که آیا این که جیمز را در الف‌دال، در تیمی به سرگروهی ویولت بگذارد، تصمیم درستی بوده یا نه.

به نظر نمی‌رسید هیچکدام از آن دو، از دیگری خوششان بیاید..!

جیمز اولین شی‌ء دم دستش را به سمت ویولت پرت کرد:
- عکس مارمولک متحرک می‌ذاری لای کتابای من؟! فک کردی خیلی با مزه ای؟!

ویولت همانطور که به سرعت برق سرش را می‌دزدید، با تمسخر جواب داد:
- من از کجا باس می‌دونسّم تو فوبیای مارمولک داری جوجه پاتر؟!

ماگت ناگهان روی میز پرید و پشت به ویولت، رو به جیمز، دندان‌هایش را نشان داد و خرناس کشید. دست جیمز به سمت ماگت دراز شد تا..

- دَس به ماگت زدی نزدی پاتر!

چوبدستی ویولت، با جدیّت به سمت جیمز نشانه رفته بود. جیمز خیلی ویولت را نمی‌شناخت، ولی چشمان قهوه‌ای‌ش، بی گذشت و سخت بودند..


گربه‌ش را به آرامی روی میز گذاشت. قلبش با دیدن وضعیت وخیم پای ماگت، هُرّی ریخت.

نه.. دستانش را مُشت کرد! نه!

روی سقف گریمولد مثل همیشه، لَم داده بود و این بار، شاهد گفتگوی ویکی و لیلی در حیاط پُشتی گریمولد بود. لیلی، جست و خیز کُنان دور ویکتوآر می‌پلکید و در ارتباط با سنت‌مانگو سؤالات مختلف می‌پرسید.

- حالِت بد نمی‌شه وقتی یه عالم خون و گوشت و اینا می‌بینی ویکی؟!

ویکتوآر لبخندی زد:
- وقتی نگران بیمار باشی، دیگه وقت نداری به این چیزا فکر کنی. فقط به نجاتش فکر میکنی.

ویولت سرش را کج کرد. ویکتوآر حقیقتاً لیاقت گریفندور را داشت. او خودش هرگز جرئت نمی‌کرد به هیچ موجود خون‌آلودی نزدیک شود!


چوبدستی‌ش را به سمت ماگت که با چشم‌هایی نیمه بسته، می‌نالید؛ گرفت:
- ترجیو!

زدودن خون، هیچ کمکی نکرده بود.
- ترولا!

جیغ ماگت بلند شد و پنجه‌هاش را در میز چوبی فرو کرد ولی انگار قلب ویولت به جای آن میز بود..

در میان گوشت و استخوان نابود شده، آنچه امکانش بود، ترمیم شد. ولی..

به آرامی دستش را روی صورت گربه‌ش گذاشت.

- ماگت..

چشمان زرد و بی‌حالش خیره مانده بودند به چشمان مستأصل و آشفته‌ی صاحبش.

- ماگت.. باید.. متأسفم.. متأسفم..

- گربه؟! تو می‌خوای گربه نگه داری؟!

صدای خنده‌هایشان در گوش‌هایش پیچید. دستانش را مُشت کرد. او بهتر از همه‌ی آنها گربه‌ش را نگه می‌داشت و بهشان ثابت می‌کرد! بهشان! ثابت! می‌کرد!


چشمانش می‌سوختند. چرا؟.. چرا چشمانش می‌سوختند؟..
- من.. خیلی.. خیلی بی عرضه‌م.. باید.. قطعش کنم.. خیلی.. بی.. عُر..

صدا در گلویش شکست..

آدم ها نمی‌فهمد.. هیچ‌کس نمی‌فهمد.. ماگت.. ماگت قسمتی از روح ِ او بود..

چوبدستی را کنار گذاشت..

- تو یه جمله‌ی درست و حسابی از اون سریال بی ناموسی نقل کن تا من تأییدش کنم!

باز هم بالای پشت بوم گریمولد.. این بار، بحث همیشگی جیمز و تدی در مورد سریال محبوب تدی.

تدی با خنده، سر جیمز را بین بازویش گرفت و موهایش را بهم ریخت:
- مثلاً می‌گه کسی که حکم رو می‌ده، خودش باید شمشیرو بیاره پایین. خیره بشه تو چشمای ِ..


خیره شد به چشمان ماگت. رفیق قدیمی‌ش هم خیره شد به چشمان متلاطم و قهوه‌ای آشنای پیش رویش..

آن شب..

ویولت بودلر پای خودش بود که با دستان خودش، قطع کرد!..



پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۶:۱۷ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
#49

پروفسور ویکتور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۱ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ دوشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۳
از توی قلب خدا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
دفتر خاطرات پروفسور ویکتور.
صفحه 98.


امروز دامبلدور همه ی ما اساتید رو برای یه جلسه ی ضروری دعوت کرد...
من وسط کلاس ریاضیات جادویی بودم.بچه ها خیلی خستم کرده بودن.چون میدونستن دعواشون نمیکنم همش اذیت میکردن.یه دفعه نامه با یه جغد سفید وارد کلاس شد و نامه رو روی سرم انداخت...
بچه ها همشون منتظر بودن که ببینن توی نامه چی نوشته.
منم بعد از خوندن نامه به بچه ها گفتم:«بچه ها...یه جلسه توی دفتر دامبلدوره که همین الان باید برم...»
بچه های کلاس اجازه ندادن حرفمو تا آخر بزنم و شروع کردن به جیغ زدن و دست زدن.
منم مجبور شدم برای اولین بار سر شاگردام داد بزنم.
اونا هم که تا حالا داد زدن منو نشنیده بودن مثل میخ سر جاشون خشک شدن.
صدامو صاف کردمو و ادامه دادم:«بله...تا آخر کلاس میذارم بیکار باشین ولی...خانم گرنجر...»
هرمیون سریع وایستاد و گفت:«بله پروفسور...»
گفتم:«تا وقتی زنگ پایان کلاس میخوره جیک بچه ها در نمیاد...کلاسو میسپارم به تو...»
صدای آه و ناله ی شاگردا بلند شد ولی بی توجه به اونا لبخندی تحویل گرنجر دادم و با عجله به طرف دفتر دامبلدور راه افتادم.
وقتی وارد شدم همه ی پروفسورا حاضر بودن به جز من.
سیوروس زیر لب گفت:«چه عجب...»
بدون توجه به حرفش رفتم کنارش روی صندلی نشستم.
گفتم:«پروفسور ببخشید دیر شد...امروز خیلی خستم...»
دامبلدور صداشو صاف کرد و گفت:«عیب نداره ویکتور...حالا که پروفسور ویکتور هم تشریف آوردن جلسه رو شروع میکنیم.»
بلند شد و پشت میزش وایستاد و با صدایی رسا گفت:«پروفسوران عزیز...نمیخوام زیاد وقت کلاستونو بگیرم ولی موضوع مهمی هست که باید به اطلاعتون برسونم...تا چند ساعت دیگه یک بسته دستمون میرسه که به هیچ وجه جادو آموزان مدرسه هاگوارتز نباید اونو ببینن...»
پروفسور تریلانی عینک ته استکانی و گردشو روی دماغش جا به جا کرد و پرسید:«چه بسته ای پروفسور؟»
دامبلدور گفت:«وزارت آموزش جادویی تغییراتی کرده.طبق آخرین اطلاعاتی که به من رسیده این بسته خیلی محرمانست .
توی این بسته پاسخ های تشریحی امتحانات پایان ترمه که وزارت آموزش جادویی برای راحت تر شدن اساتید اون ها رو طوری تنظیم کرده که فقط با یک ثانیه نگاه کردن به اون ها همه ی پاسخ ها توی ذهن نقش میبنده و فراموش نمیشه.برای همین نباید دست شاگردا برسه.»
اسنیپ دوباره زیر لب غر زد:«چه مسخره...»
دامبلدور گفت:«امتحانات نهایی امسالم شما اساتید گرامی طرح نمیکنید...سوالات از وزارت آموزش میاد...»
حدودا نیم ساعت در این مورد بحث کردیم و بعد برگشتیم سر کلاسمون.و ادامه ی کلاس پر سر و صدا...

دفتر خاطرات پروفسور ویکتور.
صفحه 99.


وای خدایا...الآن که یادم میاد میخوام آب بشم برم توی زمین.
نصفه شب بود که رفتم داخل راهروی مدرسه.آخه صداهای بچه ها نمیذاشت بخوابم.نمیدونستم چرا این وقت شب بیدارن.یه پیام از زیر در برام فرستاده بودن که توش نوشته بود:

پروفسور عزیز.
به دلیل خستگی شما رو بیدار نکردیم.


ننوشته بود از طرف کی...
رفتم داخل سالنا کمی سرک کشیدم تا بچه ها رو پیدا کنم و بفرستمشون توی برجشون.با اینکه خیلی زیاد بودن پیداشون نمیکردم.صداشون همه ی مدرسه رو پر کرده بود.نمیدونستم اوضاع از چه قراره و چرا پروفسورای دیگه برای سر و سامون دادن به وضع بچه ها بیرون نیومدن.انگار همه ی بچه ها مخفیانه جمع شده بودن و جلسه گذاشته بودن.
لباس خواب دراز و صورتی رنگمم زیر ردای جادوگریم دیده میشد.موهامم نبسته بودم.
همین طور که رفتم وسط راهرویی که بین دو راه پله بود یه بسته دیدم...راه پله ی پایینی به سالن عمومی و دفتر اساتید می رفت و راهروی بالایی به برج گریفندور و راونکلاو.از هر دو طرف هم نور میومد.
جلوتر رفتم و سعی کردم نوشته ی روی بسته رو بخونم.

وزارت آموزش جادویی

پاسخ تشریحی سوالات پایان ترم.


(محرمانه)


یه لحظه ترس برم داشت...با خودم گفتم:«بسته وسط راهرو چیکار میکنه؟اگه بچه ها ببیننش چی؟»
یه دفعه صدای پچ پچ از طرف برج گریفندور اومد.نگاه که کردم بالای پله ها چند تا سایه دیدم.
نمیخواستم بسته دست بچه ها بیوفته برای همین به زحمت بلندش کردم.خیلی سنگین بود.
به سرعتم اضافه کردم و رفتم طرف دفتر اساتید که پایین راه پله بود.اینقدر عجله داشتم که متوجه نشدم صدای بچه ها پایین پله بیشتره.
از پشت سرم صدای قدم های سریع رو میشنیدم.
وقتی به آخرین پیچ پله ها رسیدم تمام بدنم یخ زد.توی سالن عمومی بودم و همه ی بچه ها روی صندلی ها نشسته بودن و به حرفای دامبلدور و بقیه ی پروفسورا گوش میکردن.دامبلدور داشت میگفت:«پروفسور ویکتور خسته بودن برای همین توی این جلسه شرکت...»
یهو همه ی چشما برگشت طرف من.به زحمت نفس میکشیدم.
دمپایی هام...لباس خواب صورتیم...موهای شونه نکردم و در نهایت پاسخ ها...همه ی کسانی که توی هاگوارتز بودن داشتن به من نگاه میکردن.
از پشت سرم پروفسور مک گونگال گفت:«ویکتور...»
برگشتم طرف مک گونگال ولی قبل از اینکه بتونم چیزی بگم پام از روی پله لیز خورد و بسته ی پاسخا از دستم ول شد.
همینطور که توی هوا پرواز میکرد بهش خیره شدم و در نهایت با صدای تااااااپ بلندی وسط سالن افتاد و همه ی پاسخا روی زمین پخش شد...
دامبلدور:
مک گونگال:
اسنیپ:
هاگرید:
فلیچ:
بقیه ی پروفسورا: :hyp: t
بچه ها:

خودمم هیچی دیگه...توی زمین و زمان محو شدم...


تصویر کوچک شده





پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۸:۱۹ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳
#48

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
نام گروهش را که کلاه کهنه و قديمي فرياد زد هيچ تعجبي نكرد. با داشتن اجدادي اصيل كه همه ي ان ها به خون مشنگ ها تشنه بودند، پدرش که عمري مسىول شکنجه ى مردم بوده و مادرش که روزانه دروغ هايي را در مجله اش چاپ و زندگی مردم را خراب مى کرد، خود را لايق گروه اسليترين مي دانست. اما فلورانسو نمي توانست يك شخصيت منفي باشد. نمي توانست از ازار و اذيت مردم لذت ببرد.

صداي دست و سوت اسليتريني ها فلو را به خود اورد. كلاه را از سرش برداشت و به سمت دانش اموزان گروهش رفت. دانش اموزان اسليترين به اينكه چه کسى وارد گروه مى شد توجه نمى کردند و فقط از اضافه شدن عضو ديگرى خوشحال بودند. بعد از چند ثانيه نيز ساكت شدند و با طمع به انتخاب گروه سال اولي بعدي خيره شدند. فلو در انتهاي ميز طويل صندلي اي را عقب كشيد و نشست.

مراسم انتخاب گروه و صرف شدن شام کندتر از انچه فلو انتظار داشت مى گذشت اما بلاخره تمام شد. به همراه سال اولي هاي ديگر فردي را که خود را با افتخارسرگروه مى ناميد و نشان روي سينه اش را هر چند دقيقه يك بار مخفيانه برق مي انداخت دنبال كرد. رداي بلندش مدام از پشت سر زير پاى دانش اموزان ديگر مى ماند و فلو مجبورشد بايستد. به كناري رفت و نخ ردايش را روي گردنش محکم کرد، خاک ردايش را زدود و خواست كه به گروهش بازگردد اما راهرو خالی بود و دانش اموزان رفته بودند.

قلبش فرو ريخت و احساس تهي بودن كرد. از همان روز اول گم شده بود. شروع به دويدن در راهرو كرد. راهرو به يك راه پله و سه درب در طرفين منتهي ميشد.

-حالا چى کار مى خواى بکنى فلوى خنگ!

ناگهان سکوت راهرو را صداى خنده هاى بلندى شکست و بعد صاحبان صدا نيز در انتهاي راهرو به چشم خوردند. نشان قرمز روى سينه شان مشخص مي كرد كه متعلق به گروه گريفيندور هستند. فلو نمى خواست از ان ها کمک بگيرد اما مجبور بود.

دانش اموزان كه دو پسر بلند قد بودند با ديدن فلو صداي خنده هايشان را بريدند و به او نزديك شدند. فلو نفس عميقي كشيد، موهاي لخت و سياهش را پشت گوشش انداخت و مانند بچه هاى کوچکى که در پارک مادرشان را گم مى کنند گفت:

- ب...ببخشيد من گم شدم. مى شه کمکم کنيد؟

دو پسر به يكديگر زل زدند و بعد دوباره صداى خنده هاى عذاب اورشان بلند شد.

- اخي...گم شده.
- اره بهتره کمکش کنيم ويلبرت. اخه طفلي گناه داره.

و بعد از هر جمله از خنده ريسه مي رفتند. پسرى که ويلبرت نام داشت به فلو نزديك شد و گفت:

- تو اسليتريني هستي درسته؟

و نشان روي سينه ي فلو را كند. فلو نتوانست تحمل كند. انقدر غرور از خاندانش به ارث برده بود كه دستش را بالا ببرد و سيلي محكمي به گوش پسر بنوازد. ويلبرت خنده اش را قطع كرد و با حرص يقه ي فلو را گرفت. پسر دوم با نگرانى گفت:

-ويلي بيخيال! بيا بريم.

اما ويلبرت ادامه داد:

- همه ي اسليترين ها مثل تو بي عرضه هستن. لياقت همتون...
- ويلبرت اسلينكرد!

هرسه دانش اموز به سمت صدا بازگشتند. در کنارى راهرو باز شده بودو مرد جوانى با موهاي سياه و مواج و چشمان سبز پشت ان ديده ميشد.

- پرفسور پاتر!

ويلبرت با صدايي لرزان اين جمله را ادا و يقه ي فلو را رها كرد. پرفسور جوان با قدم هايي تند كه ردايش را پشت سرش پرواز مى داد جلو امد. نشان را از ويلبرت گرفت و گفت:

- خودت و دوستت همين حالا از جلوي چشمم دور شيد. بعدا به تنبيه تون رسيدگى مى کنم.

هر دو پسر با خشم به فلو نگاه کردند و سريع از پلکان بالا رفتند.

- شما دنبال من بيا خانم فلورانسو!

فلو چشم از پلکان برداشت و با اين فكر كه پرفسور از کجا نام او را فهميده وارد اتاق شد.

اتاق طويل و كم عرض بود و ميز بيضي شكلي در وسط، ان را مي اراست. در گوشه ى اتاق چوب لباسى اى به چشم مى خورد که رداهاى کهنه و نوى بسياري رويش ديده ميشد.دور تا دور اتاق پر بود از قاب عکس هاى متحرک که فلو توانست اسنيپ را بين ان ها بشناسد.
پرفسور يكي از صندلي ها را عقب كشيد و فلو را روي ان نشاند.

- اينجا دفتر دبيران هستش. چاى مى خورى؟

فلو چشم از عکس اسنيپ که داشت موهاس چربش را مرتب مى کرد برداشت و به چشمان سبز مرد زل زد و گفت:

- نه، ممنون.

پرفسور ليواني چاى براي خود روي ميز گذاشت و گفت:

- اسم قشنگى دارى.

و نشان را به سمت فلو دراز کرد. فلو نشان را گرفت و از اينكه نفهميده بود پرفسور از روى نشانش نامش را فهميده بار ديگر خودش را سرزنش کرد.

- بر خلاف حرف ويلبرت بايد بگم اسليترين گروه خوبيه و قهرمان هاي بزرگى داشته.

فلو بدون فکر گفت:

-مثل ولدمورت.

و وقتي پرفسور جوابى نداد سرش را بلند کرد. پرفسور به او زل زده بود. فلو سريع گفت:

- معذرت مي خوام.

پرفسور دستش را براى مخالفت در هوا تکان داد و گفت:

- نيازي به عذرخواهي نيست. داشتم فكر مي كردم. درسته اون يعني ولدمورت كسي بود كه مي تونست يه قهرمان بشه اما نخواست و يه راه ديگه رو انتخاب کرد. افرادي بودند که نام اسليترين رو ننگين كردند اما بايد دوباره اونو ساخت.

فلو باز هم بي اعتنا ادامه داد:

- چطورى؟ بيشتر اسليتريني ها ادماي خودخواهي هستند كه فقط جادوگران رو قبول دارند. منم که نمى تونم. اصلا شما خانواده منو نمى شناسين.
- اشتباه مي كني! من خيلي خوب خانواده ي تورو ميشناسم. تازه تو گفتى بيشتر اسليترين ها خب پس همه بد نيستند. بودن کسانى مثل تو كه نخواستند راه خانوادشون رو ادامه بدن. ببين فلو گنج تو خرابه ها پيدا ميشه.

فلو معني حرف او را نفهميد اما سكوت كرد.

- همه از اول خيلي خوب يا بد نبودند. تو يه اسليتريني هستي، يه بلند پرواز که مى تونى به بالاترين مقام ها برسي. همون طور كه ديدم به ويلبرت سيلي زدي و اجازه ندادي بهت توهين كنه خب از اين غرورت واسه چيزاي ديگه استفاده کن و...

حرف پرفسور نصفه ماند چون در باز شد و فلو سرگروهش را ديد.

- معذرت مي خوام من بايد اين دانش اموز رو ببرم.

پرفسور از روى صندلى بلند شد و فلو را تا کنار در همراهى کرد.

- يادت باشه اين تو هستي كه تصميم ميگيري خوب باشي يا بد.

فلو به همراه سرگروهش به راه افتاد. صداى داد و بي داد هاي سرگروهش را نمى شنيد و فقط به حرف هاي پرفسور فکر مى کرد.

- شايد هم حق با او بود.



ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۰ ۸:۲۸:۳۱
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۰ ۱۶:۴۷:۲۰
ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۶/۲۰ ۱۶:۵۱:۱۴

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۱۷:۱۷ پنجشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳
#47

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- یکی از بهونه های خوشبختی اینه که دختر داشته باشی!

دیگر این روزها همه رمز ورود دفتر دامبلدور را داشتند. حریم خصوصی پیرمرد سیب گاز زده ای شده بود که هرچند هنوز گران قیمت بود اما دست خیلی ها به آن می رسید.

دامبلدور تمیز و مرتب همیشه و همواره ی قدیم حالا پیرمرد ژولیده ای با موهای نا مرتب بود. ردای ارغوانی و شب کلاه بنفش یا قبای لاجوردی و کلاه جادوگری پر از ستاره ی مرلین وارش را دیگر نمی پوشید. فقط شنل ضخیم خاکستری رنگی را به دور خودش می پیچید و مو و ریش نقره ایش را با بی دقتی می بست.. و تمام لحظاتی را که در گذشته به تحقیق درباره ی جادوهای جهان و مطالعه کتب قدیمی اختصاص می داد حالا بطالت می گذراند. به گوشه نشینی و سکوت. یا مثلا تمام آن زمان هایی را که به دانش آموزان هاگوارتز و مدیریت مدرسه ی محبوبش اختصاص داده بود حالا به قدح اندیشه اش و خاطرات در پیچ و تاب درون آن خلاصه می شد.

دامبلدور موهای سپیدش را که از بند رها شده بودند با دست سیاه شده اش عقب زد و سرش را کمی بلند کرد. نیازی نبود گوینده را ببیند، تمامشان را با جزئیات خیره کننده ای می شناخت، افکار درون مغزها و احساسات درون دل هایشان را همانطور می دید که افکار خودش را.. حتی می دانست ویولت حالا روی میز مطالعه ی او، مانند جوکری پر شیطنت نشسته و سیب قرمز کوچکی را گاز می زند!!

- خوشبختی با بهونه ها بدست نمیاد..
- ولی بدبختی وقتی قوی تر میشه که بهونه دستش بیاد!

استدلال قدرتمندی بود.. با حکمتی عمیق در ریشه ها!

- طبیعیه.. همه ی چیزهای بد خیلی راحت توی جهان پا میگیرن.. مثل حشره های آزار دهنده، علف های هرز، غم ها.. پلیدی ها و همین بدبختی ها.. اما در عوضش خوبی ها.. یگانه ن!

دامبلدور کلمه ی آخر را وقتی اضافه کرد که به تخم طلایی رنگ آرمیده در میان خاکسترها نگاه می کرد. آن قدر بی توجه شده بود و بیخیال گذرانده بود که فاوکس پیر شد و شکسته.. و اندک اندک خاکستر شد. دلبرک سابقش مرده بود و به زودی دلبر جدیدی به جای او زاده می شد. یکی رفت و یکی دیگر می آمد. فقط یکی، ققنوس هم مثل همه ی خوبی های جهان یگانه بود.

- شاید به این دلیله که خوبها اون طور که لازمه پایداری نمی کنن مستر دامبلدور*.. شاید به خاطر این باشه که از تمام استعدادهاشون استفاده نمی کنن برادر!

پیرمرد دیگری که شنل و کلاه خاکستری رنگ یکدست پوشیده بود و به عصایی تکیه زده بود جمله های جدیدی به بحث اضافه کرد. دامبلدور در مقابل او سکوت کرد.

- گاهی اوقات باید خودتو آتیش بزنی پرفسور دامبلدور.. ققنوسی که می سوزه جوون تر و قوی تر میشه.. آوازهای قشنگ تری از دلش می جوشن!

جیمز سیریوس هم شخص دیگری بود که عددی به معادله ی این بحث می افزود.

- می سوزه.. جوون میشه.. دوباره می سوزه.. تا کی؟
- تا وقتی که امیدشو ببازه پرفسور.. تا اون وقتی که هیولای تاریک درونش شبهای مهتابی رو از حافظه ش بدزده.. تا اون زمان که دیگه یادش نیاد "ماه تمام" توی آسمون زیباست!

چه کس دیگری غیر از تدی ریموس لوپین می تونست راجع به هیولاهایی که شبهای مهتابی رو غم انگیز می کنن صحبت کنه؟

دامبلدور باز هم سکوت کرد. سکوت بهترین استدلال برای توضیح مفاهیمی بود که دیگران درکش نمی کردند. سکوت همان راه حل ابدی کائنات بود. جهانی که در سکوت میلیاردها سال پابرجا بود. در سکوت خلق می کرد و متولد می شد و می مرد و برمی گشت. در سکوت جدا می کرد و در سکوت به هم برمی گرداند. جهان حیله گری های تاریکی و اشک های نورانی..

راه حل دامبلدور برای توضیح تمام دلیل هایش سکوت بود. در سکوت توضیح می داد که دست بیمار سیاه شده اش او را اندک اندک می کشد. سکوت توضیح می داد که چگونه این کلمات هم قادر به تشریح هیچ چیز نیستند.. فقط سکوت توضیح می دهد.. سکوت..


باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.