دفتر خاطرات پروفسور ویکتور.
صفحه 98.امروز دامبلدور همه ی ما اساتید رو برای یه جلسه ی ضروری دعوت کرد...
من وسط کلاس ریاضیات جادویی بودم.بچه ها خیلی خستم کرده بودن.چون میدونستن دعواشون نمیکنم همش اذیت میکردن.یه دفعه نامه با یه جغد سفید وارد کلاس شد و نامه رو روی سرم انداخت...
بچه ها همشون منتظر بودن که ببینن توی نامه چی نوشته.
منم بعد از خوندن نامه به بچه ها گفتم:«بچه ها...یه جلسه توی دفتر دامبلدوره که همین الان باید برم...»
بچه های کلاس اجازه ندادن حرفمو تا آخر بزنم و شروع کردن به جیغ زدن و دست زدن.
منم مجبور شدم برای اولین بار سر شاگردام داد بزنم.
اونا هم که تا حالا داد زدن منو نشنیده بودن مثل میخ سر جاشون خشک شدن.
صدامو صاف کردمو و ادامه دادم:«بله...تا آخر کلاس میذارم بیکار باشین ولی...خانم گرنجر...»
هرمیون سریع وایستاد و گفت:«بله پروفسور...»
گفتم:«تا وقتی زنگ پایان کلاس میخوره جیک بچه ها در نمیاد...کلاسو میسپارم به تو...»
صدای آه و ناله ی شاگردا بلند شد ولی بی توجه به اونا لبخندی تحویل گرنجر دادم و با عجله به طرف دفتر دامبلدور راه افتادم.
وقتی وارد شدم همه ی پروفسورا حاضر بودن به جز من.
سیوروس زیر لب گفت:«چه عجب...»
بدون توجه به حرفش رفتم کنارش روی صندلی نشستم.
گفتم:«پروفسور ببخشید دیر شد...امروز خیلی خستم...»
دامبلدور صداشو صاف کرد و گفت:«عیب نداره ویکتور...حالا که پروفسور ویکتور هم تشریف آوردن جلسه رو شروع میکنیم.»
بلند شد و پشت میزش وایستاد و با صدایی رسا گفت:«پروفسوران عزیز...نمیخوام زیاد وقت کلاستونو بگیرم ولی موضوع مهمی هست که باید به اطلاعتون برسونم...تا چند ساعت دیگه یک بسته دستمون میرسه که به هیچ وجه جادو آموزان مدرسه هاگوارتز نباید اونو ببینن...»
پروفسور تریلانی عینک ته استکانی و گردشو روی دماغش جا به جا کرد و پرسید:«چه بسته ای پروفسور؟»
دامبلدور گفت:«وزارت آموزش جادویی تغییراتی کرده.طبق آخرین اطلاعاتی که به من رسیده این بسته خیلی محرمانست .
توی این بسته پاسخ های تشریحی امتحانات پایان ترمه که وزارت آموزش جادویی برای راحت تر شدن اساتید اون ها رو طوری تنظیم کرده که فقط با یک ثانیه نگاه کردن به اون ها همه ی پاسخ ها توی ذهن نقش میبنده و فراموش نمیشه.برای همین نباید دست شاگردا برسه.»
اسنیپ دوباره زیر لب غر زد:«چه مسخره...»
دامبلدور گفت:«امتحانات نهایی امسالم شما اساتید گرامی طرح نمیکنید...سوالات از وزارت آموزش میاد...»
حدودا نیم ساعت در این مورد بحث کردیم و بعد برگشتیم سر کلاسمون.و ادامه ی کلاس پر سر و صدا...
دفتر خاطرات پروفسور ویکتور.
صفحه 99.وای خدایا...الآن که یادم میاد میخوام آب بشم برم توی زمین.
نصفه شب بود که رفتم داخل راهروی مدرسه.آخه صداهای بچه ها نمیذاشت بخوابم.نمیدونستم چرا این وقت شب بیدارن.یه پیام از زیر در برام فرستاده بودن که توش نوشته بود:
پروفسور عزیز.
به دلیل خستگی شما رو بیدار نکردیم.ننوشته بود از طرف کی...
رفتم داخل سالنا کمی سرک کشیدم تا بچه ها رو پیدا کنم و بفرستمشون توی برجشون.با اینکه خیلی زیاد بودن پیداشون نمیکردم.صداشون همه ی مدرسه رو پر کرده بود.نمیدونستم اوضاع از چه قراره و چرا پروفسورای دیگه برای سر و سامون دادن به وضع بچه ها بیرون نیومدن.انگار همه ی بچه ها مخفیانه جمع شده بودن و جلسه گذاشته بودن.
لباس خواب دراز و صورتی رنگمم زیر ردای جادوگریم دیده میشد.موهامم نبسته بودم.
همین طور که رفتم وسط راهرویی که بین دو راه پله بود یه بسته دیدم...راه پله ی پایینی به سالن عمومی و دفتر اساتید می رفت و راهروی بالایی به برج گریفندور و راونکلاو.از هر دو طرف هم نور میومد.
جلوتر رفتم و سعی کردم نوشته ی روی بسته رو بخونم.
وزارت آموزش جادویی
پاسخ تشریحی سوالات پایان ترم.
(محرمانه)
یه لحظه ترس برم داشت...با خودم گفتم:«بسته وسط راهرو چیکار میکنه؟اگه بچه ها ببیننش چی؟»
یه دفعه صدای پچ پچ از طرف برج گریفندور اومد.نگاه که کردم بالای پله ها چند تا سایه دیدم.
نمیخواستم بسته دست بچه ها بیوفته برای همین به زحمت بلندش کردم.خیلی سنگین بود.
به سرعتم اضافه کردم و رفتم طرف دفتر اساتید که پایین راه پله بود.اینقدر عجله داشتم که متوجه نشدم صدای بچه ها پایین پله بیشتره.
از پشت سرم صدای قدم های سریع رو میشنیدم.
وقتی به آخرین پیچ پله ها رسیدم تمام بدنم یخ زد.توی سالن عمومی بودم و همه ی بچه ها روی صندلی ها نشسته بودن و به حرفای دامبلدور و بقیه ی پروفسورا گوش میکردن.دامبلدور داشت میگفت:«پروفسور ویکتور خسته بودن برای همین توی این جلسه شرکت...»
یهو همه ی چشما برگشت طرف من.به زحمت نفس میکشیدم.
دمپایی هام...لباس خواب صورتیم...موهای شونه نکردم و در نهایت پاسخ ها...همه ی کسانی که توی هاگوارتز بودن داشتن به من نگاه میکردن.
از پشت سرم پروفسور مک گونگال گفت:«ویکتور...»
برگشتم طرف مک گونگال ولی قبل از اینکه بتونم چیزی بگم پام از روی پله لیز خورد و بسته ی پاسخا از دستم ول شد.
همینطور که توی هوا پرواز میکرد بهش خیره شدم و در نهایت با صدای تااااااپ بلندی وسط سالن افتاد و همه ی پاسخا روی زمین پخش شد...
دامبلدور:
مک گونگال:
اسنیپ:
هاگرید:
فلیچ:
بقیه ی پروفسورا:
:hyp:
t
بچه ها:
خودمم هیچی دیگه...توی زمین و زمان محو شدم...