هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۲:۳۵ چهارشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۹۴
#73

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
خانه درختی مورگانا

جن تبرزینی که به حالت آماده باش بالا گرفته بود کمی پایین آورد و به چشم های ریگولوس خیره شد. چیز آشنایی شبیه یک خاطره دور در چشم های پسرک دودو می زد. با شک و تردید پرسید:
-من تو رو شناخت؟

ریگولوس که نگاهش را از تبرزین بزرگ بر نمیداشت شانه بالا انداخت. جن ها حافظه خوبی داشتند و چهره ها را پس از صدها سال به خاطر می آوردند. هرچند، مطمئن بود صد سال پیش هیچ جنی را ندیده که بخواهد چهره اش را به خاطر بیاورد.
-من که تو رو نشناخت بهرحال. اون تبر برات بزرگ نیست؟ میخوای بذاریش پایین که با آرامش حرفامونو بزنیم؟

نازلیچر سرش را کج کرد و با دقت به او نگاه کرد.
-تو احتمالا با ارباب الا نسبتی نداشت؟

نگاه ریگولوس به سرعت به طرف صورت جن برگشت.
-الا؟ الادورا بلک؟ ارباب توعه؟ اونم اینجاست؟!

ریگولوس سر چرخاند تا شاید نشانی از الا پیدا کند ولی تنها ساحره ای که حضور داشت، دراز به دراز کف کلبه افتاده و مرده بود. نازلیچر تبر را به زمین انداخت و پشتش را به ریگولوس کرد. صدایش جیغ جیغی شده بود.
-ارباب الا دوباره به تابوتش برگشت و نازلیچر رو تنها گذاشت...نازلیچر تبر ارباب رو نگه داشت! نازلی اومده بود تا از وینکی کمک خواست! ولی نتونست!

ریگولوس درحالی که دست میبرد تا تبرزین جواهر نشان را بردارد و زیر لباسش پنهان کند جواب داد:
-وینکی، آره...در موردش شنیدم. جن بارتی کراوچ بود نه؟ ببینم اونم میدونه باید چیکار کرد؟

گوش های بادبزنی نازلیچر لرزیدند. زمزمه کرد:
-وینکی هم می دونست...میدونست...ولی دیگه ندونست!
-چرا دیگه ندونست؟!

نازلیچر خم شد و یکی از شاخه های در هم تنیده درخت را که از کف خانه بیرون زده بود به طرف خودش کشید. چیزی با صدای ترق تروق از زیر شاخه ها آزاد شد و جلوی پای ریگولوس افتاد. نازلیچر هق هق کرد:
-ارباب مورگانا همیشه دوست داشت خونه ش تمیز بود...وینکی هم دوست داشت همه جا تمیز بود...ولی وینکی نباید اینجا بود!

جن بی نوا در بدترین لحظه ممکن تصمیم به تمیز کردن کلبه درختی مورگانا گرفته بود. شاخه های درخت وحشی همراه با ساحره باستانی، مهمان ناخوانده اش را هم به کام مرگ فروبرده بودند. ریگولوس وحشتزده نگاهش را از بدن خرد شده وینکی برداشت و به نازلیچر زل زد.
-همه شون همینقدر...ام...یهویی مردن؟

نازلیچر سری به تایید تکان داد و انگشت های لرزانش را بالا برد تا بشمارد:
-آرسینوس جیگر توی زندان خورده شد...بانو مورگانا رو درخت وحشی نابود کرد...ایوان روزیه توی آشپزخانه مرده بود...معجون ساز معجون سمی خورد...اژدها آشا رو له کرد...پله رودولف رو کشت...بقیه در خطر!

ریگولوس کاغذی که از یادداشت های مورا برداشته بود در مشتش فشرد. اگر جن ها میدانستند باید چه کار کرد، برگ برنده حالا توی دستان خودش بود. شاید هم نبود. مورگانا نوشته بود فقط خودت میتونی نجاتشون بدی... اگه بتونی! و ریگولوس خوب می دانست منظورش کی میتوانست باشد...


تصویر کوچک شده


دیدمش از این جا رفت، اون بالا بالاها رفت!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
#72

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
_رودولف که نمیمیره!

رودولف در طبقه دوم خانه ریدل ایستاده و غرق در تفکر بود...اون نباید می مرد...اصلا حتی اگر بمیرد،زنده است!
این حرف خودش بود...

مرگ...چیزی که رودولف ارتباط عجیبی با آن داشت...فکر مرگ همیشه در ذهن او جاری بود...او بارها و بارها به مرگ فکر کرده و نتیجه فکر کردن هایش همیشه یک چیز بود...اینکه رودولف نمیمیرد!

ولی حالا که چنین اتفاقاتی افتاده،رودولف بار دیگر به فکر فرو رفت...اگر مرگی برای رودولف در کار بود،آن مرگ چگونه بود؟!
_هوووم...احتمالا من وقتی که دارم در راه ارباب میجنگم،کشته میشم...یا نه...کسی که نمیتونه من رو بکشه...بدون شک به صورت ناجوانمردانه از پشت ترورم میکنن...آره...شاید هم بر اثر حادثه کشته بشم...یعنی ممکنه موقع تیز کردن قمه هام،به صورت اتفاقی خودم رو زخمی کنم؟! نه...نه...من همینجوری الکی نمیمیرم...حتما بهم خیانت میشه...از پشت خنجر میخورم...شاید هم بر اثر فداکاری میمیرم...مثلا یه طلسم به طرف ارباب پرتاب میشه و من خودم رو میندازم جلوشون و اینجوری میمیرم...اینجوری دراماتیک تره!هر جوری که بمیرم خیلی خفنه...البته اگه بمیرم...رودولف نمیمیره...اگه بمیره هم مرگش خفنه و این جور مرگها باعث میشه در یادها بمونم...و کسی که در یادها بمونه نمیمیره!

رودولف در حالی که غرق در افکار خود بود،همچنین در کَفِ کار دُرستی خودش،حواسش به جلو نبود و همین که خواست از پله ها پایین برود پایش پیچ خورد و از بالای پله ها به صورت فجیع و زننده ای پرت شد!
وقتی که به پایین پله ها رسید،در حالی که خونین و مالین و پا پیچ خورده نقش زمین شده بود،با آخر نفس هایش کمک خواست...اما یا کسی صدایش را نشنید و یا شنید،اما اهمیت نداد!

رودولف در حال جان کندن بود...او مرد...به دلیل پیچ خوردن پایش مرد...حالا اینکه نامش در یاد ها بماند یا نه معلوم نیست...اما حتی اگر بماند،به صورت بسیار ضایع خواهد ماند...چون چیزی که از او در یادها خواهد ماند این خواهد بود..."پاش پیچ خورد و مرد!"


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۹ ۱۱:۳۵:۱۴



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۳۲ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
#71

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
آشای شاد و بسیار خندان، در حرکتی ناگهانی از خانه اش بیرون پرید و در حیاط سبز خانه اش، بی هدف دور خود چرخ زد و چرخ زد.
آشا به تازگی به آلبانی آمده بود. از هیچ یک از اتفاقات خانه ی ریدل باخبر نبود و این باعث شده بود که آن روز بسیار شاد باشد. به طرز مشکوکی شادتر از همیشه!
آشا یکی از مارمولک های روی زمین را برداشت و آن را به آسمان پرت کرد. در یک حرکت سریع چوبدستی اش را از جیب ردایش بیرون کشید و طلسمی به سمت مارمولک پرتاب کرد. طلسم به مارمولک خورد و ناگهان خزنده ی کوچک تبدیل به موجودی بزرگ و عظیم شد. شاید یک اژدها! موجود اژدها مانند کمی در هوا ماند و بال هایش را به هم زد. از اینکه چرا بال داشت یا چرا در هوا شناور بود چیزی نمیدانست، ولی هر چه که بود با سردرگمی بال هایش را به هم زد و پس از طی کردن مسیری زیگزاگ مانند در پشت تپه هایی ناپدید شد.

آشا با نگاهی شیطانی لبخند زد و گفت:
-آفرین به خودم! این پونصدمین مارمولک بود. امروز باید جشن بگیرم! من اولین آفتاب پرست/مارمولک/انسان جهانم که این کار رو کرده!

تبدیل کردن مارمولک ها به حیواناتی اژدها مانند، سرگرمی چندین روزه ی آشا شده بود. اینجا در جایی کیلومتر ها دورتر از لیتل هنگلتون، این تنها چیزی بود که به او احساس شرور بودن تلقین میکرد. تنها کاری که به نوعی باعث میشد کمتر احساس دلتنگی کند! برای خانه اش! برای اربابش!
بعد از چند دقیقه ی دیگر خوش بودن، تصمیم گرفت که به خانه اش برگردد و برای انجام وظیفه اش آماده شود. وظیفه ای که برایش به این کشور آمده بود. هفته ها قبل... و هر هفته ناموفق به خانه اش باز می گشت.

به خانه اش پا گذاشت و به سمت یکی از اتاق ها حرکت کرد. هنوز چند قدمی نرفته بود که احساس کرد فردی او را نظاره میکند. احساس کرد سایه ای بر سرش افتاده است! طبیعتا توجهی نکرد. به حرکتش ادامه داد. هر چه باشد او یک مرگخوار بود. یک قاتل بالفطره.
وارد شدن به اتاقش، همزمان بود با نابود شدن قسمتی از خانه اش. وحشتزده به سمت منبع صدا برگشت. خیلی ناگهانی بود و اصلا در مورد چیزی که اتفاق می افتاد نظری نداشت.
موجوداتی اژدها مانند یکی یکی وارد خانه اش شدند و آن را نابود میکردند. آشا در جیب ردایش دنبال چوبدستیش گشت اما خبری از آن نبود! فکر کرد که احتمالا جایی در حیاط افتاده است.
هنگامیکه اژدهایان یکی پس از دیگری به خانه اش وارد می شدند تنها کاری که توانست انجام دهد خیره شدن به موجوداتی بود که در اثر یک طلسم ساده ساخته بود! مسخره بود! مسخره! انگار قدرت فکر کردن را از او گرفته بودند.
در یک لحظه، یک اژدها به سمتش شیرجه رفت. با یک حرکت بالش باعث شد قسمت سقف بالای سر آشا نابود شود و بلافاصله رویش بیفتد. در آخرین لحظات، مرگخوار فکر کرد که چه مسخره است! مسخره ترین واقعه ی جهان اینجا در خانه ی او بود و باعث مرگش شده بود!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۹:۰۳ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
#70

اسلیترین، مرگخواران

هکتور دگورث گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۲ سه شنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۱۱:۴۸ شنبه ۱۸ فروردین ۱۴۰۳
از روی شونه های آریانا!
گروه:
مرگخوار
اسلیترین
کاربران عضو
ناظر انجمن
ایفای نقش
پیام: 956
آفلاین
- پوست پای سوسک سر سیاه که به مدت دو هفته و سه روز در جنگل های آفریقا روی سر تسترال چهار روزه گوشت نخورده زندگی کرده! هوم... از این باید 200گرم اضافه کنم...

هکتور در آزمایشگاهش بی خبر از همه جا مشغول هم زدن معجون سیاه رنگی بود و هر از چند گاهی ماده ای عجیب و غریب به معجونش اضافه میکرد که باعث می شد هر لحظه معجونش سیاه و سیاه تر شود. البته اگر ممکن بود!

- ارباب حتما از دیدن این معجون خوشحال میشن. این معجون هورکراکس هاشون رو تضمین میکنه. چه خوش رنگ هم هست!

هکتور ویبره زنان و جست و خیز کنان از داخل کمد های پر از معجون و مواد اولیه چیزهایی بر میداشت و به معجون اضافه میکرد. بلاخره پس از اضافه کردن چیزی شبیه به قارچ(!) به داخل معجون، ویبره ی هکتور به بیش از چهار ریشتر افزایش پیدا کرد.
- حالا فقط سه دور به راست هفت دور به چپ... پنج... شش... هفت! بلاخره حاضر شد!

هکتور فورا جامی را برداشت و از معجون پر کرد.
- معجون مخصوص ارباب رو فقط خودم باید تست کنم. بقیه هم ممکنه بخوان جای منو زیر چتر ارباب بگیرن. بعد از اینکه تستش کردم میبرمش برای ارباب. من میشم معجون ساز ابدی ارباب!

هکتور چتر لرد را باز کرد و زیر سایه آن معجون را به سمت لب هایش برد. از شدت ویبره معجون از لبه های جام به بیرون می ریخت. با اشتیاق جرعه بزرگی از معجون را نوشید. دردی ناگهانی... افتادن چتر از دستش و در پی آن شنیده شدن صدای دنگ حاصل از برخورد جام به کف زمین.

هکتور دگورث گرنجر پیش از برخورد به زمین مرده بود. برای اولین و آخرین بار فهمید که معجون هایش اثر معکوس دارند. معجونی که او را کشته بود معجون جاودانگی خودش، معجون مرگ بود!


ارباب یه دونه باشن... واسه ی نمونه باشن!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۵۳ سه شنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۴
#69

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۰۳:۴۴ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6959
آفلاین
خلاصه:

طبق یک پیشگویی یاران لرد سیاه یکی یکی در مقابل چشمانش می میرن و کاری از دست لرد بر نمیاد.
تا اینجا مورگانا و آرسینوس مردن. ریگولوس بلک ادعا کرده که می تونه کمک کنه. چون مرگخوار نیست.

نکته: گره این سوژه نباید باز بشه. وگرنه سوژه تموم می شه. این داستان باید همینجوری پیش بره. اینجوری مدتها جای کار داره. تمرکز روی حل کردن مشکل خرابش می کنه. سوژه اصلی ادامه داره ولی ترجیحا در هر پست بصورت جداگانه به مرگ یکی از مرگخواران بپردازین. اینجوری در مورد نوشتن به سبک طنز یا جدی هم آزاد تر هستین. این که چطوری و به چه دلیلی می میرن به عهده خودتونه.در این مورد توجهی به کتاب نکنین.

________________________________

-بیشتر...بیشتر لازم دارم. این کمه...تا دو دقیقه دیگه تموم می شه. چیکار کنم؟ برم سراغ آگوستوس؟!

ایوان روزیه وحشت زده و سراسیمه ران مرغی را برداشت و درسته در دهانش گذاشت. جوید و جوید و فرو داد...
اتفاقی که طی ساعت های گذشته تکرار می شد مجددا افتاد. غذای جویده شده بعد از عبور از دهان و گلوی ایوان و ناامیدی از یافتن معده، از لابلای دنده هایش روی زمین ریخت.
-نه...نه...نباید این اتفاق بیفته!

گرسنه بود...خیلی گرسنه! در واقع از شدت گرسنگی ضعف کرده بود. دستش را به میز گرفت که مانع افتادنش شود.
تقریبا همه مواد غذایی داخل یخچال آشپزخانه ریدل را به اتاقش آورده بود. غذا..میوه...دسر...
ولی فرقی نمی کرد. هر چه می خورد باز گرسنه بود. این حس جدیدی بود. ایوان از وقتی که تبدیل به اسکلت شده بود این حس آزار دهنده را تجربه نکرده بود.

ولی حالا قضیه فرق می کرد!

در حرکتی احمقانه سعی کردن دور دنده هایش را با چسب بپوشاند...ولی بی فایده بود. فضای خالی حفره شکمش به درد نمی خورد.ظاهرا مغز نداشته اش هم از کار افتاده بود.
چوب دستیش را برداشت و سعی کرد معده جدیدی برای خود بسازد. اطلاع دقیقی از شکل و جای معده و دستگاه گوارش نداشت. ولی سعی خودش را کرد.
نتیجه، کیسه ای بی شکل بود که با رسیدن اولین تکه غذا، ذوب شد و مانند مواد قبلی از لابلای استخوان هایش روی زمین ریخت.

دیگر طاقت نداشت...روی زمین افتاد. در آخرین لحظات سعی کرد به خاطرات خوبش فکر کند. به همه سالهایی که در کنار لرد سیاه جنگیده بود. به ماموریتی که ققنوس دامبلدور در قفسه سینه اش لانه کرده بود...به روزی که استخوان فکش را برای انجام مذاکرات به ویزنگاموت فرستاده بود. ایوان اسکلت بود...ولی یکی از وفادارترین اسکلت هایی بود که تاریخ جادوگری به خود دیده بود.
چشمانش را بست...یا حداقل خودش اینطور فکر می کرد. چون چشمی در کار نبود. جای چشمانش هم چیزی جز دو حفره خالی نبود.

ایوان برای اولین بار لرد سیاه را ترک کرد. ناخواسته و بی اختیار.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۸ ۱۸:۱۰:۴۸



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ دوشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۴
#68

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_اوه خدا لعنت... اوه نه... آخ! نه الان نه من آمادگی نصف شدنو-اوه خدایا-مرلین-وای!

هیکل سیاه رنگی،درست قبل از اینکه پنجره ی آشپزخانه ی بزرگ خانه ی ریدل بسته شود و او را به دو نیم کند،خود را عقب کشید و با صدایی شبیه صدای ترکیدن هندوانه داخل آشپزخانه فرود آمد.
برای لحظه ای چشمانش به فضای تاریک و خاک گرفته که از عظمتی غیر قابل درک برخوردار بود خیره شد... و آهسته شقیقه هایش را مالش داد... درست می دید؟!
تمام آن شمعدانی ها و آینه کاری های عظیم و گران قیمت،خانه ی خالی؟!
نفس عمیقی کشید... و با یک حرکت بلند شد... چشمانش در جستجوی هر گونه نشانه ای از طلسم های دزدگیر،فضای خالی را جستجو کرد و در نهایت دستش اهسته روی سنگ مرمر میز آشپزخانه کشیده شد... باید سریع کارش را تمام میکرد و بیرون میرفت... اما تکه کاغذی که در آن سر میز دیده بود نظرش را برگرداند...
مگر میشد فضولی نمیکرد؟! آهسته و بی سر و صدا به آن سمت میز رفت... دستانش تای کاغذ را باز کردند،و به ناگاه خشک شد...

نقل قول:
تک تک یارانت به همین سرنوشت دچار خواهند شد... مرگ همه ی اطرافیانت رو با چشمای خودت خواهی دید. مرگخوارانت جلوی چشمای خودت خواهند مرد وفقط خودت میتونی نجاتشون بدی... اگه بتونی!


ادامه ی برگه،نام نصفه و نیمه ی کسی را که ظاهرا مورخ بود به نمایش میگذاشت... و ورق پاره شده امکان دریافت هر گونه اطلاعاتی را از او سلب میکرد...
به کلمات نامفهوم و پراکنده ای خیره شد که میتوانست از توی پاره پاره های ورق بخواند...

آسان... نه.. آسمان...اگر... شاید... و دوباره اگر...
و در آخر... چشمانش برای لحظه ای لرزید...و لب هایش زمزمه کرد:مورگانا لی فای... من اینجا چه غلطی میکنم؟!

دقیقا میدانست چه گندی زده و در کجای داستان قرار گرفته است...از کی تا حالا ورقه های مورگانا گم می شدند؟! از کی تا حالا خانه ی پر عظمت ریدل تا این حد خالی بود... ؟!
باید هر چه سریع تر خارج میشد... برگشت،و همینکه شروع کرد تا با تمام سرعت به سمت پنجره بدود،با صدای زیری نفسش را در سینه حبس کرد و متوقف شد...

-مرگخوار بود یا دزد بود؟!

ناخوداگاه حالت حرف زدن جن را تقلید کرد... و در حالیکه قلبش تند و تند می تپید نفس نفس زد: اومد که کمک کرد! غلط کرد!

چشمانش را بست... و به سمت جن برنگشت... اگر برمیگشت شناخته میشد...ورقه ی کاغذ را آهسته درون دستش مچاله کرد... کاش میتوانست گم و گورش کند!صدای جن را شنید:دونه دونه دارن میمیرن،خادمای ارباب دونه دونه مرده بود!معلوم نبود چرا ! تا الان خیلیا مرده بود،ارباب ندونست چیکار کرد،ارباب ندونست که ما دونست! جن ها همه چی رو دونست!

نفس عمیقی کشید...
تک تک یارانت به همین سرنوشت دچار خواهند شد... مرگ همه ی اطرافیانت را با چشمان خودت خواهی دید. مرگخوارانت جلوی چشمان خودت خواهند مرد وفقط خودت میتوانی نجاتشان بدهی... اگر بتوانی!

زمزمه کرد:فقط خودش میتونه نجاتشون بده. اربابتون باید هر چه سریع تر دست به کار بشه!
صدای جن لرزید... : تو گفت که کمک کرد! اصلا تو چرا زنده بود؟

نفسش را حبس کرد... و به سمت جن برگشت:مرگخوار نیستم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
#67

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
برای لحظه ای، هوا در گلوی مورگانا یخ بست! برای دومین بار در طی یک ساعت اخیر! ترس در قلبش جوانه زد. کدام یک از یاران همگروهی اش ممکن بود مرده باشد؟ با هراسی که در چشمانش، لینی وار، جان گرفته بود خانه درختی اش را تماشا کرد. جایی که با دست خودش ساخته بود. وسایل... لباس ها... عکس ها... کتاب ها.... قلم پر... چی؟ قلم پر؟
باید می نوشت!
باید آنچه بر سر خانه ریدل نازل شده بود را می نوشت! باید همه چیز در مرگخوارنامه ثبت میشد. این وظیفه یک مورخ بود.سر راه قلم پر را از روی یک شاخه رز قاپ زد

سنه دهم پس از ظهور دوم
مرگ های مرموز..... امروز در سنه دهم ظهور دوم....

عهههه برو کنار ببینم درخت مزاحم!
چی؟ درخت مزاحم؟؟ کی تا بحال مورگانا به گیاه و درخت می گفت مزاحم؟ می خواست حرفش را پس بگیرد ولی وقتی سرش را بالا گرفت، چشم هایش به چشم های خمار مورفین شباهت پیدا کرده بود! شاخه های درخت خانه اش، دلشان خواسته بود راه بیافتند در خانه او و وسایل عزیزش را یکی یکی له کنند! مورگانا بلند شد! یا لااقل سعی کرد بلند شود! ولی یکی از شاخه ها بدجوری علاقه داشت که مچ پای مورگانا را بگیرد!

در اتاق لرد

هنوز از شوک مرگ آرسینوس بیرون نیامده بود که حس کرد نمی تواند حرکت کند! دستش که دراز شده بود تا چوبدستی رها شده روی میز روبرویش را بردارد، روی هوا میخکوب ماند! قدرت هر حرکتی از لرد ولدمورت سلب شده بود. حتی کار ساده ای مثل پلک زدن! لرد بی اختیار در ذهنش ناله ای سر داد
" این بار نوبت کیه؟" تصاویر در ذهنش جان گرفتند!

خانه درختی!

تا به خود بیاید و بخواهد از درد کمرش، بخاطر کوبانده شدن به دیوار خانه، ناله کند، شاخه ها دورش را گرفتند. انگار وظیفه شان او بود که او را به دیوار بسته و بعد بی حرکت شوند! مورگانا تعجب کرد.
- هی؟ اینجا چه خبره ! کمک!
مورگانا که در لحظه ورود به خانه به دلیل حواس پرتی اصلا ساتین را ندیده بود، وقتی یک گلوله پشم سیاه از آسمان بر سرش افتاد، بی اختیار جیغ بلندی سر داد. نمی توانست ببیند ساتین با پنجه هایش چه می کند! صدای خرچ خرچی به گوش می رسید اما مورگانا در مورد منبعش هیچ ایده ای نداشت!
- هپــــچه!
موهای دم ساتین حس بویایی اش را تحریک میکرد. وقتی موهای ساتین به گردنش کشیده شد، زد زیر خنده!

دقایقی بعد!

مورگانا می خندید! اما در واقع خندیدنش شبیه خنده نبود!
- هپـــــچه!
ساتین خرناسی کشید و از جا پرید! به نظر می رسید کمرش خیس شده باشد. گربه سیاه، سرش را کج کرد و به صاحبش خیره ماند که لب های خونینش هنوز به خاطر خنده نیمه باز بودند! مورگانا مرده بود!


در اتاق لرد

وقتی توانست حرکت کند فورا از روی صندلی اش برخاست! انگار اگر ایستاده باشد، ارتشش نخواهد مرد! اما چه باید می کرد! چگونه باید آنها را نجات می داد؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۶:۳۷:۳۴
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۶:۴۰:۴۹
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۷ ۶:۴۶:۳۹

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۲:۳۹ یکشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۴
#66

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
همچنان که مرگخواران و لرد با نگرانی به آسمان نگاه میکردند نوشته به آرامی محو شد و آسمان دوباره طوری شد که انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است...

- ارباب؟! الان باید چیکار کنیم؟ :worry:

لرد به سرعت کنترل اوضاع را به دست گرفت... کسی نباید از نگرانی او بویی میبرد... لرد با صدایی که میکوشید بسیار عادی باشد و لرزشی در آن نباشد گفت:
- یعنی چی چیکار کنیم؟ هیچ کاری نمیکنیم... زندگی باید ادامه پیدا کنه، الان هم میخواهیم استراحت کنیم.

لرد پس از گفتن این جملات با آرامش وارد اتاقش شد و در را محکم بهم کوبید.

مرگخواران که با تعجب به در اتاق نگاه میکردند شروع به پچ پچ و زمزمه کردند که ناگهان لرد از درون اتاق نعره زد:
- برید سر کارتون دیگه! نمیبینید ما خسته ایم؟ وایسادید پشت در اتاق ما دارید پچ پچ میکنید؟

مرگخواران به سرعت پراکنده شدند و به سر کار های خود برگشتند... راک وود به آشپزخانه، هکتور به آزمایشگاهش، آرسینوس به آزمایشگاه مخفی خودش در انبار آشپزخانه، مورگانا به خانه ی درختی اش، سیوروس به وزارتخانه و ....

آرسینوس در آزمایشگاه مخفی خودش زیر پاتیل را روشن کرد... ولی در آن روز اصلا تمرکز نداشت، نمیدانست چه معجونی باید درست کند... او جادوگر با احساسی نبود... ولی مرگ ناگهانی یکی از دوستانش یا دست کم یکی از همرزمهایش او را بهت زده کرده بود... ولی او میدانست که زندگی باید ادامه پیدا کند... پس از یکی از قفسه های انبار مقداری موی تک شاخ برداشت ولی ناگهان جغدی قهوه ای رنگی وارد انبار شد.

در آن روز آرسینوس چنان حواس پرت شده بود که حتی از خودش سوال نکرد که چگونه یک جغد در کمال آرامش از مقابل ساطور های راک وود عبور کرده...پس به سرعت جلو رفت و نامه ای که به پای جغد بسته شده بود را باز کرد... یک نامه از طرف وزارت سحر و جادو.
نقل قول:

آرسینوس، لطفا برای یک جلسه ی فوری خودت رو برسون به وزارتخونه، هرچه سریعتر!

سیوروس اسنیپ


آرسینوس بدون توجه به جغد و نامه به سرعت به سمت آزکابان آپارات کرد...

در اتاق لرد:

لرد ولدمورت روی صندلی اش نشسته بود و در سکوت فکر میکرد چگونه میتواند مرگخواران وفادارش را نجات دهد... آن قدر عصبی بود که حتی به نجینی هم اهمیتی نمیداد. همچنان که فکر میکرد ناگهان اندامش خشک شد و تصویری در ذهنش مجسم شد...

آزکابان:

آرسینوس که ردا و چهره اش از عرق خیس بود با تمام سرعت وارد قلعه شد... حتی نمیدانست چرا به آزکابان آمده است، او میخواست به وزارتخانه برود... ولی حس میکرد کاری در اینجا دارد...همچنان که از کنار سلول ها میگذشت ناگهان حس خستگی عمیقی در وجودش ریشه دواند... نمیدانست چرا ناگهان پاها و دستانش بی حس شده اند... و آنگاه به سلول نگاه کرد و گرگینه را دید... میدانست بیش از حد به هیولا نزدیک شده است و هرلحظه هیولا میتواند او را بگیرد... اما خستگی قوی تر بود و او به زمین افتاد و هیولای درون سلول به طرفش خیز برداشت...

چند ثانیه بعد:

در مقابل آن سلول تاریک و کثیف تنها توده ای ردای پاره ی سیاه و خونی و چندین تکه استخوان باقی مانده بود و گرگینه در گوشه ای از سلول نشسته بود و تکه استخوان دیگری میجوید.

در اتاق لرد:

تصویر در ذهن لرد محو شد و او دریافت که دوباره قدرت حرکت دارد... تصویر چنان طبیعی بود که او حتی توانسته بود بوی گوشت و خون را حس کند... باورش نمیشد... یکی دیگر از مرگخوارانش مرده بود و چنان مسخره و بی دلیل که حتی لرد ولدمورت کبیر هم نمیتوانست دلیلی برای آن ببافد، اما ناگهان صدای سرد و بی رحمی در گوشش پیچید:
- این بود مرگ یکی دیگر از یارانت...

لرد که میکوشید چهره اش احساسش را نشان ندهد زیر لب گفت:
- اون همیشه دوست داشت چوبدستی به دست و در حال جنگ بمیره... هیچ وقت لایق چنین مرگ مسخره ای نبود!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۱۶ ۲۲:۵۰:۳۴


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ شنبه ۸ فروردین ۱۳۹۴
#65

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۰:۳۵
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 713
آفلاین
به دلیل استقبال نشدن از سوژه قبلی، سوژه جدید:

ظهر یک روز تابستانی بود، مرگخواران به همراه اربابشان در اطراف میز غذاخوری نشسته بودند و منتظر بودند تا غذا آماده شود. لرد ولدمورت با ظرافت تمام، طوری که یارانش متوجه نشوند، آن ها را زیر نظر داشت.
هر کدام از مرگخواران به کاری مشغول بودند. آرسینوس و هکتور در حال بحث بر روی تعداد دور های ملاقه در هنگام درست کردن معجون شانس بودند. مورگانا مشغول نوازش گربه اش بود و مرلین در کنار وی، دسته ای کاغذ را که جلوی رویش بودند، میخواند و اصلاح می کرد. لودو و مورفین کنار هم نشسته بودند و در حال مسخره کردن کلاه کراب بودند. اسنیپ بر خلاف هم قطارانش، صاف نشسته بود و به نقطه ای نا معلوم خیره شده بود.

صدای دیگ و ظروف از آشپزخانه بلند شده بود و نوید آماده شدن غذا را میداد. لرد بدون توجه به صدا ها، به کارش ادامه داد. رودولف و الادورا در حال مقایسه عیدی هایی بودند که از اربابشان گرفته بودند. با دیدن هیجان آن دو، برای چند لحظه، لبخندی بر لبان لرد نشست. بلاتریکس طبق معمول در کنار او نشسته بود و به هر نحوی سعی داشت تا توجه اربابش را جلب کند. و باز طبق معمول سعی داشت کمترین توجه را به او، وفادارترین همراهش، داشته باشد.

باقی میز را هم از نظر گذراند، هر کدام به نحوی سرشان را گرم کرده بودند و حواسشان به او نبود. لحظه ای فکر کرد... همین گروهی که سرشان مشغول کار خودشان است، کافی بود تا صدای سرفه او را بشنوند تا همگی ساکت شوند و به او گوش کنند. از وفاداری همه ی آنها مطمئن بود. وفاداری ـشان را ثابت کرده بودند.
با آمدن غذا ها، فرصت مناسبی برای امتحان فرضیه اش پیش آمد. سرفه ای کرد تا توجه مرگخواران را به خود جلب کند، و موفق بود، همانگونه که انتظار داشت. تمام نگاه ها به سمت او بودند. از اینکه در مرکز توجه آنها قرار داشت، خوشحال بود، خوشش می آمد. با دستش اشاره ای به غذا ها کرد و گفت:
- یاران ِ تاریکی، مرگخوارانِ من...

حرف هایش با از هوش رفتن یکی از مرگخوارانش و صدایی که با افتادنش بر روی زمین ایجاد کرده بود، ناقص ماند. عصبانی شده بود، چطور جرئت کرده بود...
- مرده... ارباب، اون مرده!

- امکان نداره...

به صورت مرگخوار نگاهی کرد، سرد و بی احساس می نمود، این چهره را می شناخت. یاد روزی افتاد که آمده بود تا به ارتشش بپیوندد، آن زمان هنوز جوان بود و موهایش سفید نشده بودند؛ خدمت در ارتش او، مبارزه با دشمنان اربابش، او را پیر کرده بود... نه، نباید دلش می سوخت! وظیفه ی مرگخوار ها همین بود، باید در راه او می جنگیدند و کشته می شدند.

شیشه های نمای جلویی خانه ریدل ها با صدای انفجار مهیبی که از بیرون آمد، شکستند. رشته تفکرات لرد ولدمورت با این صدا از هم گسیخت. اشاره ای به مرگخوارانش کرد تا همگی آماده باشند. خود لرد به آهستگی به سمت در حرکت کرد و آن را باز کرد و به بیرون رفت. مرگخواران نیز پشت سر وی بیرون آمدند.
- پس چرا هیچ چیزی نیست اینجا!

- صدا از کجا اومد؟ چی منفجر شد؟ چه اتفاقی افتاد؟

- هیسسسس... ارباب، بالا رو نگاه کنین.

مرگخواران و لرد به سمتی که دست هکتور اشاره می کرد، نگاه کردند. نوشته ای به رنگ سیاه خطاب به لرد در آسمان خودنمایی میکرد:

نقل قول:
تک تک یارانت به همین سرنوشت دچار خواهند شد... مرگ همه ی اطرافیانت رو با چشمای خودت خواهی دید. مرگخوارانت جلوی چشمای خودت خواهند مرد وفقط خودت میتونی نجاتشون بدی... اگه بتونی!


مرگخواران با چهره های ترسیده و نگران به لرد نگاه می کردند. خوشبختانه کسی رو به روی لرد نایستاده بود تا بهت و ناباوری او را ببیند. سفیدی چهره اش را.


ویرایش شده توسط مرلین کبیر در تاریخ ۱۳۹۴/۱/۸ ۲۰:۲۸:۰۹



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۵:۵۱ پنجشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳
#64

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
افســـانه جدیـــد

نوزده ســـال بعـــد

اسکورپیوس مالفوی طرد شده در حال قدم زدن در حیاط هاگوارتز بود که باز هم نگاهش روی آلبوس سوروس پاتر محبوب قفل شد. درست روبرویش بود. همان پسر لوس و محبوب و خوش تیپ که همیشه چند تا پسر و دو برابرش دختر دور و برش بودند و او برای صدمین بار با آب و تاب داستان نبرد پدرش هری پاتر با باسیلیسک را برای آن ها تعریف میکرد.

اسکورپیوس از شدت عصبانیت لگدی به چمن ها زد و تکه ای از چمن چند متر آن طرف تر روی لباس دختری مو سیاه افتاد. دختر لباسش را تکاند و با قیافه ای حق به جانب به اسکورپیوس نگاه کرد. اسکورپیوس هم کاملا جدی و خیره به او نگاه کرد! پس از مدتی دختر کوله پشتیش را روی دوشش انداخت و در حالی که میرفت با صدای بلند گفت:
_ تعجبی نداره! بابات ادب یادت نداده!

نوزده سال از نبرد هاگوارتز گذشته بود و هری پاتر از همیشه محبوب تر بود. او در مقام ریاست اداره کارآگاهان جامعه جادوگری را بیشتر از همیشه امن و امان نگه داشته بود و به تبع او خانواده اش نیز محبوب و برای همه قابل احترام بودند. از همسرش، جینی ویزلی مو قرمز و جذاب گرفته تا آلبوس سوروس پاتر که دانش آموز سال اول بود و همه میگفتند شباهت بینظیری به پدرش دارد.

اما از آن سو وضع خانواده مالفوی ها از همیشه بدتر بود. لوسیوس مالفوی در بستر بیماری بود و نارسیسا در اثر فقدان خواهرش بلاتریکس از همیشه افسرده تر بود و اما دراکو مالفوی. اگر نظرسنجی ای در جامعه در مورد منفورترین جادوگر انجام میشد، بدون شک دراکو مقام اول را کسب میکرد. با این حال و روز وضعیت پسرش اسکورپیوس مالفوی نیز مشخص است که به چه صورت بود.

اسکورپیوس با عصبانیت به داخل قلعه هاگوارتز برگشت در حالی که نمیدانست وقت باقیمانده تا کلاس بعدیش را باید چطور پر کند. بدون هدف به این طرف و آن طرف سرک میکشید تا اینکه چشم باز کرد و متوجه شد بدون آنکه بخواهد برای اولین بار در عمرش وارد کتابخانه بسیار بزرگ هاگوارتز شده است.

علاقه زیادی به کتاب خواندن نداشت ولی برای وقت گذرانی در میان قفسه ها، بدون هدف میچرخید، گاهی کتابی در میاورد، نگاهی به آن می انداخت و دوباره آن را سر جایش میگذاشت. آخرین کتابی که دید، باز هم مانند کتاب های قبلی اشاره ای به هری پاتر کرده بود. عنوان کتاب این بود "پسری که زنده ماند".

اسکورپیوس با عصبانیت کتاب را در قفسه پرت کرد ولی کتاب در جایش قرار نگرفت و به شدت به زمین خورد. در همین لحظه سایه مردی روی اسکورپیوس افتاد و او که متوجه شده بود حتما کتابدار مدرسه است با عجله کتاب را از زمین برداشت، آماده عذرخواهی شد و رویش را برگرداند که با تعجب دید کتابدار که جای زخمی زیر چشمش بود و صورتش کاملا تکیده شده بود و روی پیشانیش چین و چروک های فراوانی داشت، به او میخندد.

اسکورپیوس کمی تامل کرد و در حالی که مِن مِن میکرد با صدای زیری گفت:
_ اووووم... میدونم اشتباه کردم قربان! لطفا منو از مدرسه اخراج نکنید!

مرد با تعجب جواب داد:
_ بخاطر انداختن یه کتاب از مدرسه اخراج بشی؟!

اسکورپیوس:
_ معمولا همه مدرسه منو به اخراج، تهدید میکنند!

ابروهای مرد در هم رفت، با دستش آرام روی شانه پسر زد و گفت:
_ مطمئن باش من جزو اونا نیستم. بیا بریم یه جا بشینیم و قهوه بخوریم.

اسکورپیوس که تعجب کرده بود همراه مرد به انتهای کتابخانه رفت، روی صندلی نشست و پس از اینکه کمی آرام شد و قهوه دلچسبی خورد، گفت:
_ ببخشید اسم شما چیه؟
_ آنتونین دالاهوف. همون آنتو هم بگی کافیه.
_ یادمه پدرم یه چیزهایی سربسته در مورد شما میگفت!
_ شما نه! بگو تو. اووووم...حق داشته، ما بازماندگان به اندازه کافی منفور هستیم و آخرین چیزی که احتیاج داریم اینه که خاطرات قدیم رو زنده کنیم!
_ بازماندگان؟!
_ فکر کنم دراکو به خاطر اینکه تو دردسر نیفتی خیلی چیزهارو بهت نگفته. منظورم از بازماندگان، مرگخواران قدیمه. ولی بیخیالش تو سعی کن وارد این قضایا نشی. برات بهتره که با بقیه بچه ها جور شی و هری پاتر رو دوست داشته باشی.
_ چرا وقتی میگی هری پاتر نیشخند میزنی؟!
_ بیخیال پسر!
_ نمیتونم بیخیال بشم. تو خونمه. دست خودم نیست. از این جنگولک بازیای بقیه بچه ها خوشم نمیاد. من دوست دارم کتاب های جادوی سیاه بخونم.
_ هیــــــــــــس! یواش! اینجا دیواراشم گوش داره! درسته دامبلدور مرده ولی بازم باید توی هاگوارتز مواظب بود.
_ اصلا چی شد که تو از کتابخونه هاگوارتز سر درآوردی؟
_ داستانش مفصله. همینقدر بهت بگم که بعد از جنگ هاگوارتز افتادم تو آزکابان و بعد از نوزده سال بهم عفو مشروط دادن و چون وقتی توی آزکابان بودم دیدن که به کتاب خوندن خیلی علاقه دارم و برای اونجا یه کتابخانه درست کردم، یه معرفی نامه دادن تا مدیر هاگوارتز اجازه بده برای یه ترم امتحانی اینجا کار کنم تا اگه کارم خوب بود بذارن ادامه بدم!
_ تو مگه خانواده ای چیزی نداری که بری پیششون؟
_ من بیشتر عمرمو توی آزکابان بودم! خانواده م همون دیوانه سازها هستن.
_ اینقدر سوال میپرسم خسته نمیشی؟
_ نه! از تو خوشم میاد!
_ چرا؟
_ چون یه زمانی بیشتر از هر کسی به خواهر مادربزرگت یعنی بلاتریکس نزدیک بودم!
_ اوه! دیرم شد! باید به کلاسم برسم! میشه یه وقتایی بیام اینجا با هم حرف بزنیم؟
_ معلومه! خوشحال میشم.

اسکورپیوس میخواست با عجله به سمت خروجی کتابخانه بدود که دالاهوف گفت:
_ صبر کن پسر! میخوام یه چیزی بهت بدم که وقتایی که بیکار بودی حوصله ت سر نره!

دالاهوف یک دقیقه رفت و وقتی برگشت، کتابی با جلد سیاه رنگ و بدون اسم را در دستان اسکورپیوس گذاشت.
تصویر کوچک شده


اسکورپیوس با تعجب کتاب زمخت را در دستانش چرخاند و لمس کرد و گفت:
_ این چیه؟!
_ یه کتاب فوق محرمانه. اگه کوچکترین بویی ببرن که این کتاب دست توئه دوتامون با هم میریم آزکابان و البته برای من اونجا بودن عادیه ولی تو حتما خیلی اذیت میشی چون کلی دیوانه ساز داره که عاشق بوسیدن نوجوون های سرحال هستن. پس خیلی مواظب باش!
_ خب چرا همچین کتابی رو میدی دست من؟! اصلا اسمش چیه؟!
_ اسم این کتاب رو با خط و خش از روش پاک کردم. اسمش اینه "افسانه لرد ولدمورت". و برای این به تو دادمش که گفتی توی خونت چیزی هست که باعث میشه با بقیه فرق کنی! گفتی خوندن کتاب های سیاه رو دوس داری!
_ لرد ولدمورت؟ پدرم تو این نوزده سال فقط یه بار اسمشو آورده و ممنوع کرده کسی تو خونه و بیرون اسمشو بیاره. من فقط میدونم که همه میگن که سیاه ترین جادوگر دوران بوده. همون که هری پاتر شکستش داده!
_ همه خیلی چیزها میگن. دفعه قبلشم میگفتن که لرد سیاه رفته ولی دوباره برگشت. ایندفعه رو هم کی میدونه؟! .... اوووووم...راستش بچه جون بنظر من هر کتابی یه سرنوشتی داره. احتمالا سرنوشت این کتاب هم این بوده که من دستم به اینجا برسه و یه روزی که از روی کنجکاوی داشتم قفسه های کتاب های جادوی سیاه و ممنوعه رو تمیز میکردم چشمم به این بخوره و امروزم تو رو ببینم و بدمش به تو. خیلی سعی کرده بودن یه جایی بذارنش که کسی توجهش جلب نشه ولی انگار خودش، خودشو بهش نشون داد.
_ اصلا این کتاب رو کی نوشته؟ چه فایده ای داره که من بخونمش؟
_ فایده ش اینه که سیاه ترین جادوگر دوران اینو نوشته!
_ نکنه میخوای بگی....میخوای بگی...خود لرد ولدمورت اینو نوشته؟!
_ اوهوم! زدی تو خال! تنها کتابی که تو عمرش نوشته و بعد از جنگ هاگوارتز توی عمارت مالفوی پیدا کردن همین بود و البته به هیچکس اجازه ندادن اونو بخونه. فکر کنم فکر کردن که توی هاگوارتز جاش از همه جا امن تره ولی خب اشتباه کرده بودن ...حقیقتش این یه کتاب معمولی نیست. من خودمم دقیق نمیدونم چیه قضیه ش. این چند وقت که میخوندمش فقط زندگینامه لرد سیاه بود و چیز خاصی توجهمو جلب نکرد ولی یه افسانه هایی هست یه افسانه هایی که میگه ممکنه این کتاب باعث بشه لرد سیاه برگرده. ممکنه خواننده شو بِکِشه تو خودش و به گذشته یا آینده ببره. خلاصه هیچکس دقیق نمیدونه چون هیچکس توانایی و جرات مکاشفه در جادوی سیاه رو به اندازه خود لرد سیاه نداره.
_ یعنی ممکنه ما بتونیم برگردونیمش؟! مگه نگفتن هفت تا هورکراکسش از بین رفته و جسدش رو سوزوندن و خاکسترشو تو هوا پخش کردن؟!
_ کی حقه های جادوی سیاه رو بلده؟ کی میدونه لرد سیاه تا کجا پیش رفته؟! من فقط یادمه یه زمانی همه میگفتن که مرده ولی بلاتریکس میگفت که زنده س و حرفشم درست دراومد! از اون به بعد هیچی رو با قطعیت رد نمیکنم!
_ اووووم... من جادوی سیاه رو دوس دارم ولی حقیقتش با چیزایی که گفتی ترسیدم! نمیدونم جرات میکنم کتاب رو بخونم یا نه!
_ نترس! مثل یه کتاب معمولی تو اوقات بیکاریت بخونش! خیلی هم سعی نکن رمزاشو کشف کنی. ممکنه کل حدسیات و افسانه ها الکی باشه و ممکن هم هست چیزی تو کتاب باشه که نیاز به تلاش تو نیست. همونطور که گفتم هر کتابی یه سرنوشتی داره. به موقعش خودش، رازاشو بهت نشون میده. ... اوووم از اینا گذشته فکر کنم کلاست کلا تموم شد دیگه!
_ اوووووووپس! یادم رفته بود! تقصیر تو شد!
_

اسکورپیوس در حالی که دلخور شده بود و عجله داشت، کتاب را در زیر لباسش پنهان کرد و با عجله به سمت خروجی کتابخانه و کلاس درسش دوید.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.