هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۹:۴۷ دوشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۵
#50

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- بکشی پایین؟ جدا از ایهامش، مادر نزاییده کسی هکتور رو بکشه پایین!

تراورز که از بس در سوژه تسبیحش را به دور حلق ملت انداخته بود، احساس به درد نخور بودن می‌کرد تصمیم گرفت یک حرکت مفید و آسلامی بزند و بگوید شخصیتش محدود به خفت کردن ملت با تسبیح نیست.
- شرافت حرام است!

هکتور که دید راه دیگری جز پیروی از احکام آسلام ندارد سعی کرد راهی دیگر برای تفره رفتن از این حرکت انتخاب کند. باید دنبال راهی می‌گشت که آن‌ها را بپیچاند و به کار دیگری وا دارد.
- اصلا کی به این گیاه اهمیت میده؟ بریم از گیاهایی که مورفین از مزارع سرزرد افغانستان و پاکستان آورده بکاریم خب!

گویا مذاکره در این مبحث جواب نمی‌داد. لینی به حول و قوه ی منویی زمین را سوراخ کرد و سیم سرور را که از زیر خانه ی ریدل می‌گذشت بیرون آورد و با لبخندی ملیح به هکتور نگاه کرد و گفت:
- معجونت رو درست کن هکتور و گرنه پا می‌ذارم رو سیم سرور و سایت رو دان می‌کنما.
- خب منم منو دارم که، این چه وضع تهدیده؟

رودولف قمه های متفاوتی را از سراسر نقاط لباس و بدنش بیرون آورد و گفت:
- اینا تهدید خوبین؟
- خب... آره. من برم معجون جدید اختراع کنم و اشک ارباب رو در بیارم!


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۳۱ ۱۰:۰۷:۵۴

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
#49

کنت الاف old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۶ جمعه ۶ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۰۰:۴۹ جمعه ۲۴ آذر ۱۴۰۲
از یتیم خانه های شهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
- خررر... عووخففف.
تراورز همانطور که بند تسبیح را محکم تر میکرد نگاهی از سر تعجب به لینی انداخت و گفت:
- چی میگه این دوستمون؟
لینی که سر کوچکش را میخاراند و به قیافه ی حالا کبود شده هکتور نگاه میکرد گفت:
- والا منم نمیدونم. به نظرت ممکنه زیادی غافلگیر شده باشه و تشنج کرده باشه؟
لینی جمله آخر را روبه رودولف گفت که حالا داشت با یک ابروی بالا رفته به چشمان از حدقه در رفته ی هکتور نگاه میکرد.
- هووووم! منم نمیدونم. بنظر مسئله ی جدی باشه.

هکتور با آخرین انرژی که درونش بود به تسبیح تراورز اشاره کرد.
- شلش کن تراورز!
تراورز بعد از چند ثانیه ای مکث، دوزاری اش افتاد و بند تسبیح اش را شل تر کرد تا هکتور بتواند نفس بکشد.
- لعنتیا...چتونه؟
صدای هکتور مانند یکی از همان قوری هایی شده بود که درونش مجعون درست میکرد. بله! اون توی قوری هم معجون درست میکنه. هکتور همیشه چیزی برای سورپرایز شما دارد.
- گوش کن هکتور. موضوع مهمی هستش که باید بهت بگیم و تو باید بهمون کمک کنی.
هکتور حالا به موضوع علاقه مند شده بود.
- ادامه بده لینی.
ولی رودولف که حوصلش سر رفته بود بحث را دست گرفت.
- تو باید به ارباب بگی که برای درست کردن معجونی نیاز به اشک مبارکشون داری.
- و چرا باید اینو بگم؟
تراورز ذکری زیر لب گفت و از موقعیت پشت هکتور خارج شد تا در کنار رودولف و سمت راست هکتور قرار گیرد.
- چون ما توی گلخونه یه گیاه داریم که داره میمیره. به عنوان کود هم باید بهش اشک قوی ترین جادوگر محله رو بدیم. اگه اون گیاه تلف بشه ارباب هممونو به سیخ میکشه و کباب میکنه.
- "به سیخ می کشند و کباب میکنند"، بیتربیت!
لینی بعد از تذکری که به تراورز داد دوباره رویش را سمت هکتور کرد و گفت:
- اینکارو برامون میکنی؟
- نه.
- چرا؟
- شرافتم اجازه نمیده لینی. چون چنین معجونی رو نمیشناسم که بخوام به لرد بزرگ بگم.
تراورز با صورت سرخ شده که هم از عصبانیت بود هم از استشمام طولانی بوی تند درون اتاق رو به هکتور فریاد زد:
- تو یه مرگخواری. تو هیچ نیازی به شرافت نداری.
حالا نوبت هکتور بود که عصبانی شود. روی دو پایش بلند شده و در حالی که صورتش درون مه اتاق ناپدید شده گفت:
- تراورز، من قسم جفرات خوردم. من نمیتونم درباره ی هیچ معجونی دروغ بگم.
- جفرات دیگه چیه؟
- چیزی نیست. یه آدمه. برادر بقراط و پسر عموی سقراط. اون یکی از اولین معجون سازای تاریخ بود.
- مگه اون دوتا ابولفضل پور نیا و فریبزر عرب پور نبودن؟
- نخیر. اسمشون فریبزر عرب نیا و ابولفضل پور عرب بود.
- شت!
رودولف که هنگ کرده بود روبه هیچکس فریاد زد:
- محض رضای مرلین! بس کنید.
و سپس روبه هکتور کرد و نفس زنان گفت:
- بزار به انگیزه بیشتر نسبت به اون قسم جفراتت بدم. اگه اون گیاه بمیره و لرد ما رو مواخذه کنه من تو رو هم میکشم پایین!


ویرایش شده توسط کنت الاف در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۳۱ ۰:۲۵:۱۴


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
#48

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
تراورز با قیافه ای متکبر و با حالت " " گفت:

- شاید بتونیم فیلم غم انگیز به ارباب نشون بدیم تا یکمهم که شده گریه اش بگیره...

- اگه هم گریه کنه چطوری می خوایم اشک رو ازش بگیریم.یه جورایی غیرممکنـ...

در این لحظه بود که رودولف با یک قمه طلایی که از کوچه دیاگون خریده بود و به تازگی خریده بود بین تراورز و لینی پرید و گفت:

- می خواید کاری کنید که ارباب گریه کنه...شرم نمی کنید؟خجالت نمی کشید؟نَنگ بر شما! نَنگ!

تراورز در حینبازی کردن با تسبیحش گفت:

- خب اگه اینکارو نکنیم این گیاه نابود میشه و احتمالاً مارو هم به جرم این که در حین این اتفاق اینجا بودیم شکنجه میکنه!

- نه خیرم نمیکنه.شاید شماهارو آره ولی من رو نه. من که حضور نداشتم .

- آخه نابغه تو که الان اینجایی!

مغز رودولف وارد حالت ایست مغزی شد.بدبخت شده بود!لرد سیاه آنقدر اورا شکنجه میداد تا از کت و کول بیفتد.

- اِوا... راست میگی ها!

لینی پس از آنکه تا آن زمان ساکت بود چانه اش را لمس کرد و گفت:

- از اشک یه جادوگر قدرتمند کجا استفاده میشه...توی غذا که نمی ریزن، مغز چوبدستی هم که نیست.شاید توی معجون سازی...

دیگر لازم نبود لینی حرفش را ادامه دهد.رودولف، تراورز و لینی یک صدا فریاد زدند:

- هکتور!

اتاق مخصوص معجون سازیِ خانه ریـ...همان اتاق خواب هکتور!

لینی و دو یارش با یک حرکت چوبدستی وار در اتاق خواب هکتور را باز کردند و با اتاق خوابی مه آلود، بدبو و در محاصره معجون مواجه شدند.پس از راه رفتن با نوک پنجه در میان معجون های کف اتاق به تخت خواب هکتور رسیدند.تراورز تسبیحش را آرام به دور گردن هکتور انداخت و رودولف با یک ضربه کوچک قمه هایش هکتور را بیدار کرد:

- اِی وای! شما دیگه...

اما تا خواست حرفش را ادامه دهد، تراورز تسبیحش را سفت کرد تا تار های صوتی هکتور خفت شوند.لینی خودش را جلو آورد و گفت:

- باید یه کاری واسمون کنی هکتور!




پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۸:۳۱ یکشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۵
#47

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
سوژه جدید:


تراورز برگ های گیاه جدید را معاینه کرد...
برگ ها زرد و خشک به نظر می رسیدند. بوی مرگ در گلخانه تاریک پخش شده بود!
-به نظر من بی خیالش شو. این دیگه درست نمی شه. اگه خشک بشه ارباب قرار بود چیکارت کنن؟

لینی با بی میلی جواب داد: بالامو بکنن...شاخکامم همینطور. و بعد برن سراغ دست و پام. و بعد کاری کنن که آرزوی مرگ کنم! و فرمودن دیگه به هیچ عنوان نمی خوان درباره این گیاه چیزی بشنون. وگرنه مرحله خروج چشم از حدقه به مراحل اولیه اضافه می شه.

تراورز نمی فهمید کجای مرگ یک حشره اهمیت دارد که آن وقت روز همه مرگخواران مجبور به تجمع در گلخانه سیاه شده بودند.

-حالا چی؟ چیکار کنیم؟ ازش خواهش کنیم سبز بشه؟
-شاید انتظار داری بریم بذرشو پیدا کنیم و دوباره بکاریم؟ تیپ من شبیه کشاورزاس؟
-تیپ ما شبیهه...با گاومیش هم شخم می زنیم! برای روستایی کار عار نیست. روستایی مرد هسته.
-آب بدیم بهش؟ معجون نمی شه؟

لینی زیر لب جواب داد:
-نه...آب دادم...خاک هم دادم. این الان... کود می خواد!

تراورز از جا پرید! تسبیحش را دور گردن ظریف لینی انداخت و شروع به کشیدن از دو طرف کرد.
-وای بر تو و بر همه حشرات خلق شده...خجالت نمی کشی؟ شرم نمی کنی؟ ما رو برای چنین کاری اینجا جمع کردی؟

لینی در حین خفه شدن توضیح داد:
-خخخخ...نه....اشتباه شد...برای خخخخ اون خخخخ نیست...کود این خخخخخ گیاه...فرق خخخخخخ می کنه!

تراورز تسبیح را کمی شل کرد و لینی موفق شد توضیحاتش را کامل کند:
-تو کتاب نوشته کود این گیاه، اشک قوی ترین جادوگر ساکن در محل رشد گیاهه.

رودولف همه را کنار زد و جلو پرید!
-عمرا اگه گریه کنما! فکرشم نکنین. من فوقش می تونم برم! گریه نمی کنم!

-نکن! قوی ترین جادوگر این خونه اربابه! و فکر می کنم باید هر طور شده اشکشو در بیاریم و به گیاه برسونیم! کسی پیشنهادی داره؟




پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۳:۵۴ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴
#46

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱:۵۷:۰۲
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 713
آنلاین
(پست پایانی)

- وینکی جن خانگی خوووووب بود!

وینکی بعد از تکرار حرف خود سعی کرد حرکت کند. اندازه خانه ریدل امکان حرکت چندانی را برای وینکی نمیتوانست فراهم کند و به همین دلیل بعد از برخورد سرش با سقف، به زمین افتاد. با برخورد وینکی بر روی زمین و لرزش ایجاد شده، تعادل مرگخواران به هم خورد. لرد سیاه با لذت تمام در حال مشاهده اتفاقاتی بود که بر سر یارانش می آمد و خوشحال تر بود که خودش از معجون نخورده است.

مورگانا با سرعت هر چه تمامتر در حال نوشتن بر روی دفترش بود. خودش هم نمی دانست که چه چیزی می نویسد، حتی کنترلی بر روی دستانش نداشت، فقط می نوشت و می نوشت و می نوشت! از طرف دیگر اسنیپ خشک شده بود و نمی توانست هیچ حرکتی بکند. لرد سیاه که دیگر رز های صورتی و تابان روی سر خودش را فراموش کرده بود، با دیدن وضعیت اسنیپ قهقهه ای زد و گفت:
- سیورس! می بینیم که بسیار خشک و رسمی و جدی هستید. آفرین بر شما!

اسنیپ نمی توانست جواب بدهد. تمام عضلاتش منقبض شده بودند و قادر به انجام هیچ کاری نبود. مدت ها قبل آرزو کرده بود که خشک و رسمی باشد؛ اما باید مراقب چیزی که آرزو می کرد، می بود. مرلین پیر شده بود و قوه شنوایی چندان جالبی نداشت!

- من چرا نمیتونم درست راه برم؟

آگوستوس در حالی که به هیچ وجه تعادل نداشت، جلو تر آمد. سعی کرده بود بعد از خوردن معجون به آشپزخانه برود و مشغول پخت و پز روزانه شود؛ اما اکنون موضوع متفاوت بود. مرگخواران با شنیدن صدای آگوستوس به سمت او برگشتند و با دیدن چیزی که آگوستوس به آن تبدیل شده بود، همگی وضعیت خود را فراموش کردند و از شدت خنده مشغول گاز زدن زمین و فرش و دیوار و ... شدند.
- بپا اینور و اونور نپاشی آگوستوس!
- راکی جون؛ سایز بندی هم دارید شما؟
- بلاتریکس تو خونه از اونایی استفاده می کنه که گود ترن! تو چرا اینطوری نیستی؟
- مردک! ما کی تو خونه آشپزی کردیم که ملاقه مون گود باشه یا صاف؟!

بله! آگوستوس تبدیل به ملاقه ای دو متری همراه با دست و پا شده بود. اکنون به خوبی می توانست با با وسایل آشپزخانه همدردی کند. فقط کافی بود وینکی ِ بیهوش شده بیدار شود و غذای جدیدش را با ملاقه ی جدید امتحان کند.

دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ... دینگ...

ساعت خانه ریدل ها دوازده مرتبه زنگ خورد و رسیدن نیمه شب را اعلام کرد. لرد سیاه به محض شنیدن اولین زنگ، خمیازه اش گرفته بود و تصمیم داشت برود بخوابد. اما با رز های صورتی بالای سرش، امکان همچین کاری نبود. به همین دلیل چوبدستی اش را به سمت هکتور گرفت تا به دلیل بلایی که سرش آورده بود، تنبیهش کند. اما با هر صدای زنگ، گویی وزنه ای از سرش برداشته می شد!
- چه اتفاقی داره برای ما میفته؟!
- چه اتفاقی داره برای ارباب میفته؟
- چه بلایی داره سر ارباب میاد؟
- چیزی که گفتیم رو تکرار نکنید!
-

این اتفاق فقط برای لرد سیاه روی نداده بود. بقیه مرگخواران نیز در حال تغییر بودند! آگوستوس در حال برگشت به حالت عادی بود. وینکی به حالت اولیه برگشته بود و در خواب ناز به سر می برد. دستان مورگانا نیز در حال استراحت بودند و دیگر اثری از رز های صورتی درخشان بر روی سر لرد نبود.
- چرا اینطوری شدیم؟

مرلین بدون توجه به وضعیت چند لحظه پیشش که مجبور شده بود چندین شلوار را به دلیل خردلی رنگ شدن عوض کند، نگاهی خردمندانه به جمعیت انداخت و گفت:
- از اونجایی که ما پیامبر لایسنس دار و کار بلد و همه چیز دان هستیم؛ باید به اطلاعتون برسونیم که نیمه شب فرا رسید!
- خسته نباشی! تنهایی به این نتیجه رسیدی؟
- ساکت فرزندانم! با فرا رسیدن نیمه شب، اثر معجون هکتور از بین رفت و همه شما سالم هستید!
- مگه ما فقط یک روز اینطوری بودیم که الان درست میشیم؟
- اوه بله فرزندم. ولی دیگه ربطی به ما نداره که نویسندگان پست مشخص نکردند که در طی چند روز این اتفاق براتون افتاده! میتونید برید و یقه نویسنده رو بگیرید!

لرد سیاه نگاه غضب انگیزی به سمت بالا انداخت و خطاب به نویسنده بدبخت این پست که هیچ تقصیری نداشت، گفت:
- یکی دیگه از اون شماره ها رو پاک کن!
- ولی آخه مگه من مقصر...
- به ما ربطی نداره! وقتی میگیم پاک کن، یعنی پاک کن!
- چشم ارباب...

مرگخواران همگی خوشحال از اینکه دوباره به حالت اولیه برگشته بودند، میخواستند بروند پی کارشان! به همین دلیل همگی به سمت اربابشان برگشتند تا از وی اجازه مرخصی بگیرند:
- ارباب، به ما اجازه مرخصی می دهید؟
- همگی برید؛ ولی هکتور و آرسینوس و اسنیپ بمونن! مایلیم در مورد معجون ها سوالاتی ازشون بپرسیم تا ببینیم درس هایشان را چقده خوب مطالعه کرده اند!

پایان




پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۹۴
#45

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
وینکی که با تمام وجود میخواند و از اتفاقات دور و اطرافش کاملا بی اطلاع بود و از خود بی خود شده بود، بشکنی زد و ناگهان چند تا از مرگخواران شروع کردند مقابل وی به بندری زدن و قر دادن.

مرگخوارانی که هنوز تغییر نکرده بودند:

لرد سیاه که همچنان در حال مشاهده وضعیت بود، تنها سری به نشانه تاسف تکان داد و رو به هکتور گفت:
- یه معجون دیگه به این وینکی بده... ببین مرگخوارای مارو به چه کارهایی وا داشته.
- معجون ضد خوانندگی دارم ارباب... بدم؟

لرد با خشم از هکتور فاصله گرفت... چرا که هکتور دقیقا در گوش وی فریاد میزد.
- بده هکتور... فقط این بساط رقص رو تمومش کن... زیادی بدجوره!

همچنان که هکتور در حال حرکت به آن سمت بود، ناگهان صدای جیرجیری از جلوی پایش شنید... پس روی زمین دولا شد و نقطه بسیار ریزی را دید که بالا و پایین میپرید.
- نمیشنوم صداتو... کی هستی؟
- ویز... ویز... ویز!
-

هکتور لبخندی زد... معجون بزرگ کننده موقت را از درون جیبش بیرون کشید... و به طور کامل روی آن موجود ذره بینی خالی کرد... تا چند ثانیه اتفاقی نیفتاد... هکتور آماده شد تا اعتماد به نفس را سرکوب کرده و برای همیشه گوشه نشین و افسرده شود... اما ناگهان اتفاقی افتاد... در کمال تعجب آن موجود ذره بینی شروع کرد به رشد کردن و فلیت ویک در مقابل چشمان هکتور کاملا واضح شد... اما مشکلی که وجود داشت این بود که فلیت ویک آنقدر رشد کرد تا به سقف رسید و مجبور شد دولا شود تا سرش به سقف نخورد.
- هنوزم شما ها دیلاقید!

- معجونم درست کار کرد!

همچنان که هکتور در حال خوشحالی کردن بود...
تپ!
صدای بلندی به گوش رسید... درست از سوی فلیت ویک... و فلیت ویک دوباره کوچک و ذره بینی شد. هکتور که ذره ای از اعتماد به سقفش کم نشده بود، فریادی زد.
- بانز! گفته بودی اگر فلیت ویک اومد اینجا بهت خبر بدیم که فرار کنی!

بانز که کلاه شنلش را بر سر انداخته بود تا غیر قابل تشخیص باشد، دستش را به نشانه فهمیدن تکانی داد و باز هم در صحنه باقی ماند.

هکتور راهش را از میان مرگخواران در حال رقص باز کرد... مقابل جن خانگی خواننده رفت و ناگهان معجون را ریخت داخل حلق جن خانگی. وینکی یک لحظه بنفش شد... سپس معجون را قورت داد... تا چند ثانیه اتفاقی نیفتاد... سپس قد وینکی بلند شد... پوزه اش دراز شد... شکل دست و پایش تغییر کرد... دم در آورد حتی.
پس از چند ثانیه مرگخواران با یک دایناسور بزرگ رو به رو بودند... البته نه یک دایناسور عادی... بلکه یک دایناسور روان پریش که همچنان توانایی صحبت داشت.
- وینکی جن خانگی خووووب بود!

البته صدای وینکی مقداری جیغ جیغو و کلفت شده بود... و این در حالی بود که بقیه مرگخواران همچنان در حال تغییر بودند.



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۲۱:۱۸ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
#44

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۱۷:۱۰:۱۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
وینکی از قسمت های بالایی خانه در وسط جمعیت شیرجه زد. همینطور که داشت سقوط می کرد به سبک سری فیلم های ماتریکس مسلسل هایش را در هوا گرفت و با چندین افکت صحنه آهسته و مکس پین ـی به هدف های نامعلوم تیراندازی کرد.
-وینکی جن خانگی پرنده بــــــود!

مرگخواران همینطور که سعی می کردند از مسیر سقوط جن خانگی روان پریش کنار بروند می گفتند:
-معجون هکتور روی این یکی تاثیر بدتری داشته.
-روان پریش بود، روانی تر شد.

وینکی در حین فرود ناشیانه ای که داشت، یکی از بال هایش را از دست داد و موتورهایش دچار اختلال شدند. این گونه شد که جن خانگی با مغز بر روی کف زمین فرو آمد. وینکی همان حافظه ی اندکش را هم از دست داد و دچار ضربه مغزی شد.

-مُرد بیچاره!
-جن خونگی خوبی بود بیچاره.
-الـــفاتحه!
-امیدوارم توی جهنم بهش خوش بگذره.

جن خانگی مُرده با شنیدن کلمه ی جهنم از جایش برخاست و چوبدستی لوموس زده ای را از غیب ظاهر کرد.
-ای فرزندان روشنایی... چرا جهنم؟ بیایید به بهشت برویم! بیایید به ایستگاه کینگزکراس برویم. آن جا به شما نور می دهند!
-به کدام سو میریم ما؟
-به سوی نور...

مرگخواران دوباره در گوش یکدیگر پچ پچ کردند.
-این مگه نمی خواست ریش پشمکو با مسلسل سوراخ کنه؟
-بیچاره بدجور مخش تاب برداشته.

وینکی خواست چوبدستی اش را بالا بیاورد و دوباره یک نکته ی روشنایی آور دیگر بگوید که مغزش دوباره تاب تابی شد و فرکانسش تغییر کرد.
جن خانگی چند لحظه در حالت crash شده ماند. در آخر، چوبدستیش غیب و جای آن یک میکروفون در دستش ظاهر شد. وینکی شروع کرد به آواز خواندن.
-سیاهه نارگیله... سیاهه نارگیله! سیاهه نارگیله! حالا دســــــــــــــــت!

ملت:


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۶ ۲۱:۴۶:۱۵


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۳:۰۱ جمعه ۱۶ مرداد ۱۳۹۴
#43

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
آرسینوس به مرگخواران در حال تغییر نگاه نمیکرد... خودش نیز معجون را نوشیده بود... در آن لحظات سخت که مرگخواران به خود میپیچیدند و تغییر میکردند ناگهان آرسینوس متوجه موضوعی شد.
- من چرا تغییر نکردم؟!
- بهت معجون تغییر بدم؟
- سیصد امتیاز از گریفیندور کسر شد!

آرسینوس به هکتور که ویبره هایش از همیشه شدید تر بودند و همینطور به سیوروس که موهایش مثل چوب، خشک و شکننده شده بودند نگاه کرد.
- نوچ... واسه چی؟

ملت مرگخوار که کم کم در حال تغییر بودند با خشم به آرسینوس بدون تغییر نگاه کردند.
- تغییر نمیکنی... هوم؟
- میام الان منوی مدیریت رو میکنم تو حلقت!
- میام نصفت میکنم دیلاق!

ملت مرگخوار یک لحظه به بانز با چهره فلیت ویک نگاه کردند و سپس غرغر های خشم آمیزشان را ادامه دادند.
- میکشمت! وزیر شدی که شدی... تغییر هم نمیکنی... هوم؟
- ریز ریزت میکنم جیگّر!
- رودولف... جیگرم. جیگرم. جیگرم با گاف مکسور!
- وینکی مسلسل هاشو تو حلق وزیر فرو کرد!

آرسینوس همچنان که عقب عقب میرفت ناگهان به دیوار برخورد کرد... متوجه شد که مرگخواران خشمگین و در حال جهش اگر او را گیر بیاورند زنده اش نمیگذارند، پس چوبدستی اش را از آستین دست راستش بیرون کشید و گفت:
- میخواد دعوا کنید... هوم؟ میخواید من رو بکشید؟

ملت مرگخوار همچنان در حال نزدیک شدن بودند!

- خب، یه چند لحظه مهلت میدید نقابم رو عوض کنم و بعد بریزید سرم؟

ملت مرگخوار به احترام اجابت آخرین خواسته آرسینوس پیش از اینکه تکه تکه اش کنند ایستادند و آرسینوس شروع کرد به بیرون کشیدن نقاب از صورتش.
- چرا نقابم چسبیده به صورتم؟!

در یک لحظه آرسینوس تمام وقار و ابهت خود را فراموش کرد و شروع کرد به هوار هوار کردن برای بیرون کشیدن نقاب از صورتش!

ملت مرگخوار:

- نقابم چسبیده به صورتم!
- یعنی تو هم تغییر کردی؟!
- آره... منتها تغییرم اینطوری بود که نقاب بچسبه به صورتم!
- ها... پس زنده میمونی!
-

همچنان که آرسینوس و یکی از مرگخواران در حال صحبت بودند باز هم مرگخواران تغییر میکردند...



پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۴:۱۳ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴
#42

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
لرد سیاه کمی با تعجب به مرگخوارای دور و برش که در حال تغییرن نگاه میکنه و میپرسه:این فلیت ویک کجا رفت؟

فلیت ویک جلو میره و جواب میده:فرار کرد ارباب. سر به دشت و بیابون گذاشت.

لرد به فلیت ویک خیره میشه. قدش کاملا معمولی به نظر میرسه.
لرد:تو که اینجایی؟ما رو مسخره کردی؟ بزنیم ازت دو تا فلیت ویک دربیاد؟

فلیت ویک تعظیم میکنه:ارباب من فلیت ویک نیستم. فلیت ویک برای همین فرار کرد. صورتش به من منتقل شده. من بانزم! سالها در آرزوی یک صورت بودم. ولی نه این شکلیشو. کاش کنار یه فرد خوشتیپ تر و جذاب تری وایساده بودم. ای دیلاقاااااا! همتون دیلاقین...من نرمالم!

لرد چپ چپ به بانز نگاه میکنه:چته؟! چرا داد و فریاد میکنی؟

بانز با شرمندگی سرشو میندازه پایین:ببخشید ارباب. کمی از سلولای مغز این کوتوله توسط صورتش به من منتقل شده ای دیلاق!

لرد:

بانز: :worry:

بانز که نمی خواست صورتی رو که بعد از این همه سال، با تلاش و زحمت بی وقفه و خستگی ناپذیر بدست آورده از دست بده، جلوی زبونش(زبون فلیت ویک) رو میگیره و در حالی که به همه سفارش میکنه که اگه فلیت ویک برگشت بهش اطلاع بدن که فرار کنه، از صحنه دور میشه.

مرگخوارا هنوز در حال تغییر بودن.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: گـِـُلخانه ی تاریک
پیام زده شده در: ۱۵:۰۳ پنجشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۴
#41

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
ملت مرگخوار فورا به سمت پاتیل ها رفتند. به نظر آنها این آزمون بسیار ساده ای برای اثبات وفاداری بود. کسی به رز های صورتی و تابان سر لرد که خودنمایی درخشانی داشتند ...توجهی نداشت.

-کروشیو تو آل ما هنوز فرمان نوشیدن نداده بودیم...کروشیو عجول ها!

همه به جایشان برگشتند. لرد با اجرای طلسمی لیوان هایی از ناکجا آباد ظاهر کرد و پس از پر کردن لیوان ها از معجون درون پاتیل، آنها را به سمت مرگخواران فرستاد.
آرسینوس با تعجب به معجون نگاه کرد.
-ارباب این چه معجونیه؟ اصلا نمیفهمم! خیلی مشکوکه...ارباب اثر این معجون چیه!؟
-نبایدم بفهمی آرسینوس، کی بهت اجازه داده در کار ما دخالت کنی؟وزیری که وزیری!منو مدیریتت هم به رخ ما نکش وگرنه دخترمان را به رخت میکشیم.

همه باهم شروع به خوردن معجون کردند. با خیالی راحت به لرد نگاه کردند، اتفاق خاصی نیوفتاده بود.

-این معجون از اختراعات هکتوره!
-چی!؟هک...هکتور!
-چیه ملت؟نکنه به معجون های من شک دارید؟
-
-میخواین یه معجون ضد شک بهتون بدم؟

ملت مرگخوار:

-وینکی وصیت کرد...مسلسل وینکی به ارباب رسید...وینکی جن حرف گوش کنی برای ارباب بود.
-این دم آخری ۶۰۰امتیاز از گریفندور کم میشه.

آرسینوس:

ناگهان در همه مرگخواران تغییرات عجیبی رخ داد. بیشتر از هرکس تغییرات فلیت ویک به چشم می آمد.ناگهان فیلیوس بلند و بلندتر شد! تا اینکه قدش از همه اهالی خانه ریدل نیز بلندتر شد...حتی دست هاگرید را از پشت بست! با خوشحالی به قدش نگاه کرد. تا این که متوجه نگاه های مرگخواران شد.
-چیه؟ چرا اونجوری نگام میکنید؟ هنوزم میگما شماها دیلاقیلن!
-تو که الان از همه بلند تری!
-چشم دیدن قد رعنای منو ندارید دیلاقا؟

در حالی که فیلیوس مشغول شعر خواندن بود، همه مرگخواران متوجه مشکلاتشان شدند، اما خوشحالی و صدا قاه قاه های بلند فیلیوس رو مخ مرگخواران بود.
-بس کن فیلیوس...میخوام ببینیم چه تسترالی باید سرمون کنیم!
-قاه،قاه،قاه،قاه قدوبالارو ببین، چه رعناست.

ناگهان فیلیوس کوتاه و کوتاه تر شد! حتی از قبل هم کوتاه تر شد.انقدر کوتاه شد تا سرانجام به اندازه سوسک رسید!

یکی از مرگخواران خواست فیلیوس را زیر پایش له کند! اما فیلیوس سر به بیابان گذاشت و فرار کرد.آخرین صدایی که از فیلیوس شنیده شد ظاهرا با صدایی ریز و سوسکی این بود:
-من خیلیم قدم مناسبه شماها دیلاقین!

با رفتن فیلیوس فلیت ویک بار دیگر مرگخواران به مشکلاتشان فکر کردند، مشکلاتی که به خاطر لردسیاه با آن مواجه شده بودن...مشکلاتی عجیب!


ویرایش شده توسط فیلیوس فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۸ ۱۹:۲۸:۳۵

Only Raven







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.