یاهو
خارج از رول:
امیدوارم حق پست زدن توی این تاپیک رو داشته باشم!
خب..... چون با باز گشت ولدمورت بهتر دیدم تا خودمونو برای جنگ بیشتر آماده کنیم!
آخه اینجا خیلی وقته که داره خاک می خوره!!....
پس بشتابید تا پیروزی ابدی ، چند قدمی نمانده!! *^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^*^زمان: سه روز قبل از دزدیده شده آنیتا دامبلدور
موقعیت جغرافیایی: غرب اروپا " لندن"
هوا گرگ و میش بود ! گویا قصد نداشت از پشت کوهها ی مشرف به دریا بیرون آید. سکوت همه جا را در بر گرفته بود و مردم در فراخ بال در رختخواب های خویش آرمیده بودند ، جز چند تن از رفتگرانی که خیابان های سنگ فرش شده را جارو می کردند!
ززززززینگ....زییییییینگ.......زیننننننننگ......زینگگگگگگگ
عقربه های ، ساعت 5 صبح را نشان میدادند!
کسی به خود اجازه نمیداد تا بلند شود و صدای زنگ را قطع کند!...همه در حالی که بالشت های خود را روی سر گذاشته بودند و به یکدیگر پیشنهاد این کار را میدادند!...
ناگهان صدای زنگ سرسام آور ساعت قطع شد!
جینی به خود تکانی داد و گفت:
_ آآآآآآآآآآآخییییییش.... تازه داشت خوابم میبردا
مالی ویزلی ملحفه را از روی جینی کنار کشید و در حالی که به سمت پنجره میرفت تا پرده ها را کنار بزند، تک تک دخترا را صدا میزد!......بیدا شین.....وقت خوردن صبحانه اس ، امروز خیلی کار دارین!!!
جسیکا که در رویای شیرینی به سر میبرد با صدای جییییغ ، خانم ویزلی از در جا بلند شد و با ترس به اطرافش نگاه کرد!و تته پته کنان گفت:
_ چیز ...چیزی شده؟.....اتفاقی افتاده خانم ویزلی؟؟
تق.....گوپس.....آآآآ ی ی ی ی....مامااااااااان.....تق....
مالی اخمی کرد و گفت:
_ نه جسی عزیز ، باید برای امروز آماده شین!...
سپس تن صدایش را بالا برد و گفت:
_ تا 10 دقیقه ی دیگه همه سر میز حاضر میشن!.فهمیدین
همه ی دخترا در حالی که خمیازه میکشیدند از جا بلند شدند!
ساعت: 5:10 دقیقه
مکان: آشپزخانه ی خانه ی شماره 12 گریمالد
همه ی گروه دوره میز طویلی جمع شده بودند و با یکدیگر حرف میزدند!.....در چهره ی اکثر آنها خستگی به وضوح دیده میشد ، زیرا تا دیر وقت مشغول تمرین بودند!
در جایگاه مخصوص ، آلبوس دامبلدور ، رئیس محفل در حالی که سخنرانش را با لوپین و سیریوس به پایان رسانید ، از جا بلند شد و همه را از سر گزداند و در حالی که لبخند میزد گفت:
_ خوب.....میدونم همتون خیلی خسته اید!....ولی ما باید همیشه آماده باشیم!......حرفهامو خلاصه میکنم تا وقت با ارزشتونو نگیرم!......باید امروز شجاعتتونو به هم نشون بدین!...موفق باشین
در همین حین از آشپزخانه خارج شد و به اتاقش رفت!
زمان: 6 صبح
مکان: سالن تمرینات!
همگی وارد سالن شدند!
سیریوس ، خود را به آنها رساند و با چوبدستی خودش چهار پایه ای را ظاهر کرد و روی آن ایستاد!......سپس رو به ارتش کرد و گفت:
_ خوب دوستان امروز دوئل تن به تن رو تمرین میکنیم!...... این تمرین بعد از مدتها , میتونه خیلی مفید باشه ، یعنی میفهمین که قدرت و تمرکز ، چقدر مثمر ثمر واقع میشه!...... با شمارش من به گروهای دو نفری تقسیم بشین!
1......2.......3.......سوووووووووووووووووووووت
سالن ناگهان پر از سر و صدا شد!......صدای پاهایشان که به این سو و آن سو میرفتند ، اوضاع را مهیج تر جلوه میداد!
کمی آن طرف تر ، استرجس و جسیکا رو به روی هم ایستاده بودند
و در کنار آن دو آنیتا و اوتو بگمن قرار داشتند
و همگی به این ترتیب نظام گرفتند!
جسیکا نفس عمیقی کشید و در حالی که با چشمان تیله ای رنگش به استرجس خیره شده بود فریاد زد:
اکسپلیارموس
چوبدستی از دست استرجس افتاد ، وی در حالی که خم شد تا اون رو بگیره گفت:
_ واااااااااااااای ، خیلی سریع بود!
ولی اینبار هم غافلگیر شده بود ، جسی دوبار فریاد زد:
ریکتوزمپرا
صدای خنده ی جسی و بچه هایی که در اطراف بودند مثل بمبی ترکید
اوتو که خود هم بیشتر از استرجس نبود ، رو به استرجس کرد و گفت:
_ می خوای با هم متحد شیم؟... من و تو ، جسیکا و آنیتا!
استرجس سرش را به علامت تایید تکان داد و آماده ی گرفتن انتقام شدند!
اگر خدا بخواهد ، ادامه پیدا میکند......
******************************
آیا پسر ها موفق میشدند؟