هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ پنجشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۶

فیلیوس فلیت ویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۶ سه شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ جمعه ۷ فروردین ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
ببخشید من درست قوانین این قسمت رو نمی دونم و ننوشته بودیدش هم ولی فکر کنم باید راجع به اون عکسی که جناب چو چانگ داده بودن نمایشنامه بنویسیم اگر اینطوره این هم نمایشنامه من:
------------------------------------------------------------------------------------
هری:ولم کنین....ولم کنین تا خدمتش برسم.....نامرد پست....گفتم ولم کنین.
هرمیون در حالی که شونه ی هری رو گرفته بود تا به سمت اون مرگخوار حمله نکنهگفت:هری این چه کاریه...خودت خوب می دونی که نمی تونی در برابر اون مقاومت کنی...تیکه تیکه ات می کنه.
رون هم که تقلا می کرد نزاره هری به اون مرگخوار حمله کنه با هرمیون همراه شد و گفت:هری ..هرمیون راست می گه ..اول نگاه خودت بکن با یک چوب دستی شکسته می خوای بری با اون مبارزه کنی؟خودتو به کشتن نده.
هری:ولم کنین تا خدمتش برسم...فکر کرده می تونه مادر و پدر بهترین دوستم رو بکشه و در بره؟فکر کردین می تونه مادر و پدر چو رو بکشه و راس راس بگرده؟می کشمت..اگه می تونی و جرات داری وایسا.
در آن شب تاریک بود که هری فهمیده بود مادر و پدر چو توسط فینیاس کشته شده بود.فینیاس از اون مگر خوار هایی بود که به فکر خودش وفا دار ترین شخص به ولدمورت بود و یک قابلیت منحصر به فرد هم داشت و اون این بود که یک گرگینه بود ولی نه از اون گرگینه های معمولی گرگینه ای که خصلت خودش رو می تونست حتی در زمانی غیر از زمان تعیین شده یعنی شب چهارده هر ماه از خودش بروز بده.می تونست به خطرناک ترین و وحشی ترین موجود این عالم تبدیل بشه.در اون شب وحشتناک که اون داشت دنبال سوژه می گشت ناگهان به این فکر افتاده بود که چی کار کنه که ولدمورت خوشحال بشه که ناگهان به فکرش رسید هری پاتر رو رنج بده ولی می دونست که هری در جادوهای امنیتس دامبلدور و اون هم در هاگوارتز قرار داره.{توضیح اینکه اون سال سال پنجم تحصیل هری بود}پس به فکرش رسید که توسط اطرافیانش هری رو آزار بده و تازگی ها متوجه شده بود که هری با دختری به نام چو چانگ دوست شده بود.پس تصمیم گرفت خانواده ی چانگ رو از بین ببره و همون شب به سمت منزل خانواده ی چانگ رفته بود و اون ها رو به طور وحشیانه ای از هم دریده بود به طوری که کارآگاهان نمی دونستند که کدام جسد ماله کیه.و فردای اون روز این خبر به هری پاتر و چو رسیده بود و اونها که خیلی ناراحت شده بودند مخفیانه و توسط تسترال ها از قصر اومده بودن بیرون و چون تسترال ها خیلی خوب می تونستن ردیابی کنن{مثل gps مشنگ ها}تونستن رد فینیاس رو بگیرن و اون رو حین ارتکاب قتل یک خانواده بیگناه گیر بندازن.و بین هری و فینیاس دعوا در گرفت ولی از اونجایی که رون و هرمیون می دونستن که هری تاب مقابله با فینیاس رو نداره برای همین جلوش رو می گرفتن که با فینیاس درگیر نشه.و در همون حال هم فینیاس داشت در می رفت.ناگهان هری خودش رو از چنگال دوستانش رها کرد و به سمت فینیاس شروع به دویودن کرد و ناگهان دنیا در مقابلش تیره و تار شد و دید در یک دنیای دیگه س و فینیاس مقابلش وایستده.
فینیاس:خوشت میاد پاتر؟اینجا همون دنیای تیره ایه که خودم ساختم.همونی که آرزو داشتم تو رو داخلش بکشم و با خون و گوشتت اینجا رو تزئین کنم.
هری:هیچ وقت موفق به این کار نمی شی.از کی تا حال گربه ها می تونن از این کارای بزرگ بکنن؟
فینیاس:هری من تو رو خوب می شناسم وقتی نمی تونی مقاومت کنی می خوای با حرفات خودت رو نجات بدی ولی بدون من گول تو رو نمی خورم هری بجاش خون اون کله ی پوکت رو میخورم.
هری:البته هرگز فرصت این کارو پیدا نمی کنی چون من می کشمت..............آوادوکدورا..................و ناگهان پرتو نور سبز روشنی از چوبدستی هری بیرون اومد و به دیواره ی اون دنیای وهم انگیز برخورد کرد و شکافی از نور درست شد و نوری سفید وارد اون دنیای تیره شد.فینیاس می دونست چون طلسم هایی که هری پاتر می فرسته به خاطر قلب پاک و مهربونش هست و از احساسات پاک سرچشمه گرفته و این طلسم ها از روی کینه نیست پس اینها می تونن دنیای پر از کینه ای رو که ساخته نابود کنه ولی فینیاس می خواست قبل از اینکه هری چیزی در مورد این موضوع بفهمه اونو بکشه و خودش رو از شر این مزاحم خلاص کنه و پاداشی خوب هم از ولدمورت بگیره.
فینیاس:اوه هری با اون قلب مهربونت که تو نمی تونی طلسم های نا بخشودنی انجام بدی..........کروشیو............
و این طلسم به هری برخورد کرد و هری از درد بخودش می پیچید و در این حین مغزش گویی مثل یک کاغذ سفید از همه چیز خالی می شد.................و ناگهان درد هری کاهش یافت و فهمید طلسم برداشته شده و یک آن نگاهش به اون دریچه ی نورانی افتاد و فهمید قضیه از چه قراره ولی به روی خودش نیاورد.هری حدس زد که به احتمال زیاد نیروی فینیاس در اینجا ذخیره شده و اگر اینجا نابود بشه پس یعنی هری می تونه خود فینیاس رو هم نابود کنه.
هری:فینیاس لحظات آخر عمرت چیزی نمی خوای بگی؟
فینیاس:چرا می خوام بهت بگم ............آوادکدوورا...........
و پرتو سبز رنگ از بیخ گوش هری رد شد و هری هم بلافاصله گفت:..................کروشیو................... ولی بجای اینکه از چوبدستی نیروی شکنجه خارج بشه نوری سفید مایل به صورتی خارج شد که هنگامی که تابشش به دیوارهای اون دنیا برخورد می کرد اون دیوار ها رو ذوب می کرد و از بین می برد.و هری متوجه شد که فینیاس هم داره ضعی میشه و در آخر اون پرتو به فینیاس برخورد کرد و فینیاس به هوا رفت و یک عالمه سایه های تیره از بدنش خارج می شد و در آخر سایه ی یک گرگ از بدنش خارج شد و فینیاس بی حال روی زمین افتاد.هری به بالای سر فینیاس رفت و به چشمهای او نگاه کرد و گفت:هرگز این قدر خوشحال نبودم که حالا هستم و خودم رو تحسین می کنم که یک آن تصمیم گرفتم بجای طلسم شکنجه افسون عشق رو بکار ببرم و معجزه ی عشق رو هم دیدم.فینیاس وقتی که بیدار بشی همه چیز یادته ولی دیگه گرگینه نخواهی بود و علامت مرگخوار ها رو روی ساعد دستت نخواهی دید چون نیروی عشق من و مادرم تو رو نجات داد ولی می تونی راحت رو خودت انتخاب کنی.
و هری از اونجا دور شد و بعد از یک سال فهمید که فینیاس به محفل ققنوس پیوسته.........
<<پایان داستان>>
امیدوارم خوشتون بیاد

تایید شد!
شما میتونید شخصیت مورد نظرتون رو در تاپیک معرفی شخصیت، معرفی کنید تا بعد از تایید مدیران وارد گروه ایفای نقش بشید.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱ ۱۱:۵۷:۴۹

کاش حتی در مرگ هم پیروز باشیم.
<<از کسانی که تاپیکی رو برای ایجاد امضا سراغ دارن یا امشضای قشنگ می شناسن تقاضا می کنم با من تماس بگیرن>>


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶

آموس دیگوری


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۸ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۱۹ جمعه ۱۰ دی ۱۳۸۹
از سازمان نظارت بر امور موجودات جادویی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 25
آفلاین
اسنیپ در حالی که نشسته بود به گوشه ای از آسمان و ستارگان شب در پنجره می نگریست .....به زندگی شومش و به سرنوشت سیاهش فکر می کرد....
که ناگهان با صدایی به خودش آمد....
- اما ارباب اون خیلی قوی شده ، ما نمی تونیم کاری بکنیم اربا.........
- همین امشب باید پاترو بکشونید اینجا و گر نه کاری می کنم که آخرین شب زندگی ات باشه !!!
- اما ارباب ......
- کرشیو ....
لرد ولدمورت در حالی که مرگخوارش را شکنجه می کرد ، پشت گوشش رو خاراند و گفت :
- سوروس تو باید امشب بری اونجا ......
اسنیپ در حالیکه به خودش می آمد به سوی ولدمورت چرخید و گفت :
- لر.......لرد تاریکی ها چه در خواستی از بنده ی حقیر دارن ؟؟؟؟؟
- تو بهترین و وفادار ترین مرگخوار من بودی و برای من اون لعنتی ( دامبلدور ) رو هم کشتی !!!!!
تو حتما پیش من پاداش خواهی گرفت ..... می خوام امشب بری پاتر رو از توی خونه ی عمو ش بیاری اینجا .....
- اما ارباب من .... من تحت تعقیبم ....
- نا امیدم نکن ، سورس ... تو می تونی و من مطمئنم که تو می تونی .....
اسنیپ در حالی که به زندگانی شوم خودش و سرنوشت سیاهش می اندیشید ، گفت :
- هر چه لرد تاریکی ها بگن اجرا می شه !!!!
- پس حتما سلام من رو هم بهش برسون !
اما این دفعه بلاتریکس لسترنج بود که این حرف رو می زد ....
- نوبت تو هم می رسه که از انتقام لذت ببری بلا....
- بله ..... بله ..... هر چه لرد سیاه بفرمایند ... همان است .....
اسنیپ بلند شد و جلوی اربابش خم شد و تعظیم کرد ، به طوری که موهای چربش به ناخن های لخت ولدمورت برخورد کرد ....
و سپس در تاریکی شب فرو رفت ...
رون و هرمیون برای بردن او به بارو به در خانه ی شماره ی چهار پریوت درایو آمده بودند و در حال صحبت با هری بودند .....
- ولی من نمی تونم بیام هرمیون .... من قصد دارم به دره گودریک هالو برم .....
- اما ....
ناگهان هری چهره ای را در تاریکی تشخیص داد که با صدای بنگی ظاهر شده بود....
بله خودش بود.....خود خائنش بود .... اون قاتل ......
قسمت مربوط به عکس :
هری نتونست جلوی خودش رو بگیره و مثل فنری که در رفته باشد به طرف اسنیپ رفت ....
اما هرمیون و رون که متوجه موضوع شده بودند بازوهای او را گرفتند و مانعش شدند....
در همین حال موندانگاس فلچر که از خانه ی شماره چهار محافظت می کرد از درون تاریکی ظاهر شد ....و پشت سرش دو نفر دیگر از اعضای محفل که هری نمی شناختشان ظاهر شدند....
اسنیپ که شانسی برای خود نمی دید دوباره غیب شد و گوشه ای کمین کرد تا موقعیت مناسبی به دست آورد ....
بله او هرگز نمی توانست دست خالی پیش اربابش بازگردد ....

داستانت رو دو تکیه نکن و در ضمن اینقدر هم نقطه نزار.
قسمت اول داستانت خوب بود اما قسمت مربوط به عکس نه.اول داستان رو با کمی تغییرات دوباره بنویس و سعی کن اونو به عکس مربوط کنی.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۱ ۱۳:۲۷:۰۳

پسرم سدریک قهرمانی واقعی بود ....!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۳۵ چهارشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۶

هانا آبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱:۱۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹
از قبرستون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
امسال به سال پنجم میرفتم. مسیری که از خانه ویزلی تا هاگوارتز را می پیمودم همان بود .

قطار با صدای تاپ وتوپ همچون ماری در پیش بود.بازهم صدای دلنگ دلنگ چرخ دستی غذا شکم من ورون را به قار وقور انداخت. هوا بسی سرد بود وخشکی آن رخوتی در محیط می پراکاند.حتی درختان وگیاهان به علت ازدیاد برف بروی شاخه هایشان باعت خم شدنشا ن به سمت پایین می شد.

در کوپه چهار نفر بودیم .من ورون وهرمیون ونویل که تازه به ما پیوسته بود.هرمیون داشت روزنامه پیام روزرا ورق می زدرون بااینکه خودشو به خواب زده بود دهنشو رو باز کرد وگفت:اتفاق جدیدی افتاده؟

هرمیون با لحن محکومانه ایی جواب داد:نه

به هاگوارتز رسیدیم صدای نویل بود که تازه از چرت پریده بود. انبوه جمعیت درراهرو قطار برای پیاده شدن فشار می آوردند.پیاده شدیم با جمعیت درحال حرکت به سمت مدرسه پیوستیم.همه منتظر آغاز جشن بودند.
همه بچه ها پشت میز غذا خوری مخصوص خود جای گرفته بودند.

پس اتمامی جشن آغاز سال تحصیلی همه برای رفع خستگی راه به سمت خوابگاه های خود حرکت کردند.نمیدونم چی شدکه رودر روی یک پسرزد چهره لاغر مردنی یعنی همون مالفوی افتاد.

مالفوی:پاتر فکر نمی کردم دوباره بعد ماجرای جام وتقلبی هات دوباره اینجا ببینمت؟

انگار دوست داشت توی همون شب دوباره دعوا ونفرت آغاز کنه.

هری:تو بهتره کاری به این کارا نداشته باشی وبه فکر اون پدرمرگ خوارت باشی اگه من جای رییس وزارت خونه ....

مالفوی :تورو حتما به حسابت می رسم!

هری :برس ببینم.

داشتند که چوبهاشون در می اوردند وبه هم حمله کنند که هرمیون و رون که پشت سر هری وایساده بودن وبازوان هری گرفتند وبه سمت عقب کشیدندواز اون طرف پارکینسون مانع حرکت دراکو شد.

درهمین حین اسنیب سررسید وبدون پیگیری ماجرا گفت: 10امتیاز از گریفندور کم می شود((پاتر!))وبالبخند موزیانه ایی بچه های اسلیترین رو به سمت سیاهچال هدایت کرد.

هری وهرمیون ورون در اتاق مطاله گریفندور روی صندلی های خود لم داده بودند وصحبت می کردن که هری یاد دعوای خودافتاد.

هری:شما ها میدونید من اسممو نداختم توی جام این حرف روباحالت معصومانه ایی زد.

هرمیون درجواب گفت:همه می دونن ولی این مالفوی می خواسته یه خودی نشون بده ویه چیزی گفته باشه.

هری فکرکرد این حرف هرمیون ازسر دلداری بود ووقتی به چهره رون نگاه کرد دیدکه انگار با دراکو موافقه!

تایید شد!
سعی کن یا متن داستان رو محاوره ای بنویسی و یا کاملا جدید از نظر من تلفین این دو سبک خیلی جالب از آب در نمیاد.موفق باشی.


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری1 در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۳:۴۶:۵۲
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳۰ ۱۶:۳۴:۴۵

[b][size=medium][color=0000FF][font=Arial]واقعا کی جوابگوی تصمی�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۰۳ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶

دکتر فیلی باستر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۱ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۳ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۶
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
هری در حالی که سوپش را می خورد به پیام امروز نگاهی می انداخت ، که ناگهان دستی چنان محکم بر پشت سرش کوبید که احساس کرد بینی اش از برخورد با کف کاسه ی سوپ شکست ... در حالی که سوپ را از صورتش پاک می کرد ، به پشت سرش نگاه کرد ، آماده بود که مشتش را بر بینی فرد خاطی فرود بیاورد ، که ناگاه صدایی را از پشت سرش شنید و آن صدا صدای کسی نبود جز سورس اسنیپ !!!!
- هی پاتر ! چی کار می کنی نکنه می خوای اخراج بشی !
هری در حالی که منگ شده بود ، به چشمان اسنیپ نگاه انداخت و دست مشت شده اش را عقب کشید ....
- تو بودی زدی پشت سر من !!!
- پاتر داری گستاخ می شی ... تو نه شما !!!
- گفتم ، تو بودی زدی پشت من !!!!
هری با صدایی سرشار از خشم و کینه و عصبانیت این را گفت و در چشمان معلمش خیره شد !!!
- فکر کنم دو هفته مجازات در دفترم حالت رو جا بیاره پاتر ......
هری در حالی که وسط حرف او می پرید و چوب دستی اش رو به سوی اسنیپ گرفته بود گفت : اکسپلیاموس...
اسنیپ در حالی که تمام سالن غذا خوری به آنها چشم دوخته بودند به عقب پرتاب شد و معلق زد ....
هری آنقدر داغ بود که نمی دانست چه کار می کند به طرف اسنیپ که بر روی میز ریونکلاو افتاده بود رفت و فریاد زد : کرشیو !!!!
نور سبز رنگی از چوب دستی اش بیرون زد و مستقیم به سوی اسنیپ رفت !!!!
اما این بار اسنیپ با چوبدستی اش مانعی درست کرد و
نفرین را به سوی هرمیون کمانه کرد ..... بلند شد و به سوی هری آمد و فریاد زد : آواداکداورا !!!!!!!
هری به طرفی جست زد و از نفرین گریخت نفرین به سوی رون رفت و او را به گوشه ای پرتاب کرد و دیگر تکان نخورد .....
هری به سوی اسنیپ دوید اما ناگهان نفرین سبز دیگری به او برخورد کرد و نفس آخر را کشید .... بله دامبلدور کار خود را کرده بود....
در همان حال بود که چهره ی دامبلدور تغییر کرد و ولدمورت آشکار شد ....

بنظرم این داستان خیلی شبیه به عکس داده شده نیست.در عکس کاملا مشخصه که باید در مورد چه چیزی داستان بنویسید.دوباره تلاش کن.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۹ ۱۷:۱۳:۲۷

محصولات دکتر فیلی باستر را در کوچه دیاگون با هولوگرام اصلی فقط از مغازه ی برادران ویزلی بخواهید ...!!!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۱۸ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
اول از همه میتونم بگم که این تقریبا نهایت سعی و تلاشمه !
.................................
شب بود و همه جا ساکت . هری در تخت خواب جرج خوابیده بود .
رون هم طبق معمول با خر و پف هایش هری را آسی کرده بود .
خلاصه کنم همه خوابیده بودند حتی پناهگاه !
مردی قد کوتاه با پیژامه ی گل گلی زنانه (!) وراد خانه میشود و سکوت و آرامش را برهم میزند . مرد یکراست به اتقی که هری و رون در آن خوابیده بودند میرود . اول اطرافش را نگاه میکند که ببیند کسی بیدار نیست و وقتی مطمئن شد به سراغ کشوی رون میرود . میگردد تنها چیزی که حاصلش شد یک جفت جوراب بو گندو بود .
مرد زیر لب زمزمه میکند : لعنتی .معلوم نیست اینا رو برای چی نگه داشته ؟
کمی اطراف را میگردد . کیف هری . آن را از زیر تخت برمیدارد . مطمئن است که در آن چیز های گرانبهایی پیدا میکند مثلا : عتیقه ای کیف پولی آلبوم عکسی و ... . ولی همه ی این ها رو تو خواب هم به دست نیاورد !
نامید شده بود میخواست برود که شیئی برق زد و او را متوقف کرد .
آن شیئ زیر پتوی رون بود و فقط نوک آن دیده میشد .
مرد : لعنت بر اسمش رو نبر ! این پسره چقدر خرو پف میکنه !!!
کم کم و آرام آرام به رون نزدیک شد . میخواست یواشکی پتو را بلند کند و آن شیئ را که به نظر نقره میرسید بدزدد . همین کار را هم کرد . اما نیمه تمام . او میخواست پتو را بالا بزند که زد اما نتوانست شیئ را بردارد . چون همان لحظه اهل منزل که انگار خوابیدنشان نمایشی بود به اتاق رون ریختند و خود رون و هری هم مرد را که بعدا معلوم شد ماندانگاس فلچر است غافلگیر کردند .
هری : پس تو بودی که دیشب پولهام رو دزدیدی ؟
رون : تو بودی که دیشب همه ی کارت های انفجاریم رو قاپیدی ؟
خانم ویزلی : تو بودی که جام طلایی من رو که از مادر مادر مادر مادر مادر مادر مادرم یادگاری مونده دزدیدی ؟
خانم ویزلی این را گفت و بعد زد زیر گریه !
جینی : گم شدن قورباغه های شکلاتیم هم کار تو بود !
هری میخواست به ماندانگاس حمله کند اما رون و هرمیون مانع کارش شدند و او را از عقب گرفتند .
هری : ولم کنید احمق ها ولم کنید . من باید حساب اون دزد عوضی رو برسم . اون پول های من رو دزدید ! من نمیبخشمش . هرگز !
آقای ویزلی : اما هری ما اون رو به دادگاه جادوگر ها میبریم اون نمیتونه اونجا از چنگ قانون فرار کنه .
خانم ویزلی با هیجان گفت : اما آرتوز تو از کی تا حالا پایبند قانون شدی ؟
آقای ویزلی جواب نداد . ماندانگاس که ترسیده بود فوری چوبدستی اش را بیرون آورد و خود را غیب کرد .
هری : اون از دست ما فرار کرد . این تقصیر شما بود .
وبعد مشتی به دماغ رون و به بازوی هرمیون کوفت و اجازه داد که آنها تا یک هفته با دماغ و بازوی باد کرده به زندگیشان ادامه دهند !!!


تایید شد.شما میتونید یه شخصیت انتخاب کرده و آن را در تاپیک معرفی شخصیت، معرفی کنید تا بعد از تایید مدیران وارد ایفای نقش بشید.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۲:۴۰:۴۷

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۵ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۶

دکتر فیلی باستر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۱ پنجشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۵۳ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۶
از دهکده ی هاگزمید
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
هری در حالی که سوپش را می خورد به پیام امروز نگاهی می انداخت ، که ناگهان دستی چنان محکم بر پشت سرش کوبید که احساس کرد بینی اش از برخورد با کف کاسه ی سوپ شکست ... در حالی که سوپ را از صورتش پاک می کرد ، به پشت سرش نگاه کرد ، آماده بود که مشتش را بر بینی فرد خاطی فرود بیاورد ، که ناگاه صدایی را از پشت سرش شنید و آن صدا صدای کسی نبود جز سورس اسنیپ !!!!
- هی پاتر ! چی کار می کنی نکنه می خوای اخراج بشی !
هری در حالی که منگ شده بود ، به چشمان اسنیپ نگاه انداخت و دست مشت شده اش را عقب کشید ....
- تو بودی زدی پشت سر من !!!
- پاتر داری گستاخ می شی ... تو نه شما !!!
- گفتم ، تو بودی زدی پشت من !!!!
هری با صدایی سرشار از خشم و کینه و عصبانیت این را گفت و در چشمان معلمش خیره شد !!!
- فکر کنم دو هفته مجازات در دفترم حالت رو جا بیاره پاتر ......
هری در حالی که وسط حرف او می پرید و چوب دستی اش رو به سوی اسنیپ گرفته بود گفت : اکسپلیاموس...
اسنیپ در حالی که تمام سالن غذا خوری به آنها چشم دوخته بودند به عقب پرتاب شد و معلق زد ....
هری آنقدر داغ بود که نمی دانست چه کار می کند به طرف اسنیپ که بر روی میز ریونکلاو افتاده بود رفت و فریاد زد : کرشیو !!!!
نور سبز رنگی از چوب دستی اش بیرون زد و مستقیم به سوی اسنیپ رفت !!!!
اما این بار اسنیپ با چوبدستی اش مانعی درست کرد و
نفرین را به سوی هرمیون کمانه کرد ..... بلند شد و به سوی هری آمد و فریاد زد : آواداکداورا !!!!!!!
هری به طرفی جست زد و از نفرین گریخت نفرین به سوی رون رفت و او را به گوشه ای پرتاب کرد و دیگر تکان نخورد .....
هری به سوی اسنیپ دوید اما ناگهان نفرین سبز دیگری به او برخورد کرد و نفس آخر را کشید .... بله دامبلدور کار خود را کرده بود....
در همان حال بود که چهره ی دامبلدور تغییر کرد و ولدمورت آشکار شد ....

شما اول باید در تاپیک بازی کلمات تایید بشید.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۲:۳۷:۳۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۴۶ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
_ هری , میتونی بهش بگی که دیگه نمیخوای باهاش دوست باشی . خودت که میدونی , چو منطقی است .
هری با ناراحتی هوا را از بینی خود خارج کرد . چنان خشمی در رگ هایش جریان داشت که میتوانست همان جا یک نفر را بکشد . هری چو را بسیار دوست داشت ولی وقتی او را دیده بود که با دشمن خونین او مالفوی در حیاط مدرسه قدم میزده , هیچ علاقه ای نسبت به او نداشت . در واقع هری از او متنفر شده بود و با خود فکر میکرد که چقدر احمق بوده است که به چو دلبسته است . او بسیار رفیق باز است و به دنبال اشخاص مهم و پولدارو معروف میرود . اول سدریک , بعد هری و حالا هم مالفوی . تازه هری میدانست که قرار بود راجر او را دعوت به یک نوشیدنی بکند !!!!
هری بلافاصله چشمش به چو افتاد . هری قلبش را گرفت . فکر نمی کرد که چنین پیش بیاید . دلیل خشمش نسبت به چو تنها سر این موضوع نبود که او را با مالفوی دیده بود . هری فهمیده بود چو برای اینکه روی دوست هایش را کم کند با هری دوست شده بود . او گفته بود که هری را عاشق خودش میکند و حالا هم انصافا موفق شده بود . ولی هری به خود دلداری داد :
_ تو عاشقش نبودی ....
یک لحظه که هری سرش را بلند کرد او را دوباره دید . هرمیون هری را از پشت هل داد تا به چو نزدیکتر شود و وقتی هری محکم به او برخورد کرد کتاب های چو از دستش افتاد . به سرعت غلطی زد و بلند شد . چو احمقانه روی زمین افتاده بود . هری گفت :
_ حواست کجا بود ؟ پیش مالفوی ؟
چو با دهان باز گفت :
_ عوض عذر خواهی ....
_ مگه من به تو خوردم ! چه پررو !
چو از زمین بلند شد . چوبدستی اش را در اورد و گفت :
_ اکسیو .
بلافاصله کتاب ها به دست او برگشتند و چو با لحن خشنی گفت :
_ گفتی من حواسم به کی بود ؟
هری گفت :
_ معمولا حواست به کیه ؟
چو با بدجنسی گفت :
_ به تو !
هری داد زد :
_ من میدونم چو ! میدونم که به زودی باید باهام بهم بزنی چون با مالفوی دوست شدی ! اره , خب اون خیلی پولدار است ! تازه ابروهاش هم از ابروهای من کم پشت تره ! ( با توجه به عکس ) .خوبه ! میتونی بری به دوستات بگی که شرط بندی رو بردی ! حالا سر چی شرط بسته بودی ؟
چو دمق شد و گفت :
_ سر یک قورباغه ی شکلاتی !
هری چنان فریاد زد که شیشه های سرسرا لرزید . او در ان لحظه فقط میخواست کسی را خفه کند . خودش را میدید که کنار یک مساوی بزرگ ایستاده و یک قورباغه ی شکلاتی را در طرف دیگر مساوی میدید !
هری در ان موقع میفهمید که قاتل ها هم با انسان های معمولی فرقی ندارند . او خیلی راحت ممکن بود کسی را خفه کند . ولی هرمیون و رون او را از پشت گرفتند و چو رفت . هری با این همه باز هم ته دلش چو را دوست داشت ....

-------------------
ببخشید که خیلی بد بود . اگر خوشتون نیومد یکی دیگه میزنم با یه موضوع دیگه !

چرا دوبار ارسال کردی؟ شرمنده من فرصت نمیکنم پست شما رو نقد کنم.ناظران قبلی (چو و استر) که برگردن اینکارو انجام میدن.من فرصتم کمه و اونو فقط برایه خوندن پستهایه کاربران عضو گزاشتم.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۱۲:۳۶:۴۵

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۲ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
برداشت اول و آخر-صحنه : اتاقی دایره شکل و بزرگ .
هیچ احساسی جز سرما و تنفر را نداشت . از شخصی که رو به رویش ایستاده بود منزجر شده بود .
مردکی خپل و قد کوتاه . کت و شلوار قرمز پوشیده و ساعتی به شکل قلب در دست داشت . او خود را به هری دیستینی معرفی کرده بود .
دیستینی : خوب آقای پاتر متوجه شدید یا دوباره توضیح بدم ؟
هری: من فهمیدم اما باور نمیکنم !
هرمیون : اما هری اون دلایل قانع کننده ای رو برای ما آورده . ما باید باور کنیم .
هری : من باور نمیکنم که جیکی رولینگ با دارن شان قرار داد ببنده و کتابهای مشارکتی بنویسند .
دیستینی : اما باید باور کنی .
رون : اصلا بگو ببینم چرا جیکی با دارن قرارداد بسته ؟
دیستینی : خوب از کجا شروع کنم ؟ قصه ش طولانیه . آه ه ه ه ه
چه مصیبت هایی که نکشیدم !!!همانطور که شاید بدنید دارن شان نیمه شبح تو آخرین جلد از سری کتاب های قصه های سرزمین اشباح هم خودش و هم استیو لئو پارد رو نابود میکنه تا من به هدفم نرسم و نتونم به دنیا حکومت کنم . حکومتی با ظلم و ستم . آه که چه آرزو هایی نداشنتم آه ه ه ه ه !!!!
جی کی هم که این وضع رو دیده بود دلش به حال من سوخت . با دارن شان قرارداد بست که هم به من کمکی کرده باشه و هم به ... لرد ولدومورت اون این کارو کرد که لرد سیاه بتونه با کمک مممن ن ن ن به اهدافش برسه . ما دو نفر چه دوستانی که نشویم ! چه کارهایی که نکنیم ! مادو نفر با این قلوب پلید و رذلمان حاکمان دنیا میشویم . ...
(اگر هری مشتی به دهان اون وروره جادو نمیزد لالمونی نمیگرفت !!)
هری میخواست دوباره حمله کند که رون و هرمیون جلوی او را گرفتند .
رون : هری تو نباید این کار رو بکنی . اون تو رو میکشه . اگه تو بمیری کی می یاد خواهر ترشیده ی من رو بگیره (!) آخه آدم این همه بیفکر ؟
هرمیون : هری اگه تو بمیری دنیا تاریک و آلوده مشه . هری اگه دنیا سیاه بشه من میترسم . مامامامامامامان ن ن ن ن ن ن ن ن ن!!!!!

شما خیلی در این تاپیک پست زدید ولی تایید نشدند.سعی کن فضای داستان به کتاب نزدیک تر باشه.اگه برات سخته بهتره یه قسمت از کتاب رو به صورت نمایشنامه در بیاری مثلا اون قسمتی رو که مالفوی با هری درگیر میشه و پروفسور مودی مالفوی رو به راسو تبدیل میکنه.یا مثلا دعوای این سه نفر در بیرون قلعه بازم با مالفوی.نمایشنامه هایه بچه هایی رو که تایید شدن بخون حتما.موفق باشی


ویرایش شده توسط کتی جیمز پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۲۰:۲۷:۲۹
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۲۰:۳۲:۱۸

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶

گابلین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
از رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 42
آفلاین
هری رون و هرمیون در حالیکه در مورد تکلیف جدید درس معجون سازی که طرز تهیه معجون کوچک کننده پیشرفته بود صحبت میکردند برای خوردن ناهار به سمت تالار اصلی در حرکت بودند که ناگهان پیکر سبزپوشی در مقابل آنها ظاهر شد.

_ببینم پاتی مشقاتو نوشتی که داری اینجوری تو سالنا میچرخی؟
هرمیون رد حالیکه دستش را با آرامش روی شانه ی هری میگذاشت گفت:ولش کن هری میدونی که کار همیشگیشه.
هری که خود نیز از قبل قصد نداشت کاری انجام دهد سعی کرد بی تفاوت از کنار مالفوی بگذرد.

مالفوی در حالیکه راه آنها را سد میکرد گفت:صبر کن پاتر قبل از اینکه بری یه چیزی دارم که شاید دوست داشته باشی ببینیش.
رون در حالیکه خاطره ی سال دوم در ذهنش تداعی میشد زیرلب گفت:هری ولش کن بیا بریم.

هری که به نظر کنجکاو میرسید با شک و تردید به مالفوی که یکی از دستهایش را در جیب ردایش پنهان کرده بود نگاه کرد و به طور غریزی او نیز دستش را در جیبی که چوبدستیش داخل آن قرار داشت برد و چوبدستی را در دستانش فشرد.
مالفوی به سرعت در حالی که چیزی در دستانش بود دستش را از جیبش بیرون کشید و در همان حال سه پوبسدتی آماده به طلسم را روبرویش احساس کرد.

هری هرمیون و رون هر سه همزمان چوبدستیهای خود را به سمت او نشانه گرفته بودند و هر سه طلسمی را که قصد داشتند روی مالفوی به نمایش بگذارند را زیرلب زمزمه میکردند.
مالفوی در حالیکه قهقه میزد دستانش را باز کرد و یک مشت کارت بازی مغازه شوخی زونکو را به آنها نشان داد.
مالفوی در حالیکه به سختی تلاش میکرد خنده هایش را قطع کند گفت:احمقا حتی فرق یه مشت کارت بچه گونرو با چوبدستی نمیفهمن.

هری در حالی که صورتش از خشم سرخ شده بود به سمت مالفوی حمله کرد اما دستان رون و هرمیون جلوی حرکتش را گرفتند.
مالفوی یا پوزخند کارتهای روی زمین را جمع کرد و از کنار هری به سمت یکی از پلکانهای متحرک به راه افتاد.

هری در حالیکه خنده ی موذیانه ای روی لبانش نقش بسته بود رو به مالفوی کرد و گفت:به زودی همدیگرو میبینیم آقای مالفوی....

تایید شد.
شما اول باید در بازی با کلمات پست میزدید و بعد از تایید در کارگاه.در هر حال چون نوشتتون خوب بود تایید شد ولی اگه به قوانین احترام بزارید خوشحال تر میشیم.
شما میتونید یه شخصیت انتخاب کرده و آن را در تاپیک معرفی شخصیت، معرفی کنید تا بعد از تایید مدیران وارد ایفای نقش بشید.موفق باشی


ویرایش شده توسط گابلین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۱۲:۲۲:۲۷
ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۱۸:۳۲:۴۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۳ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶

غزاله


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۲۳ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ پنجشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۶
از زیر زمین...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین

__
فضای خفه کلاس معجون سازی در این روز این حس رو تداعی می کرد که بابا این اسنیپ بلده چه جوری کلاسو ساکت نگهداره...همه ی دانش آموزان کلاس به پیشونیشون چین انداخته بودن و با زحمت از بین ابرهای نارنجی و غبارای بدبو(که به طرز متنابهی فقط از پاتیل نویل بلند می شد) به تخته نگاه می کردن و با آخرین توان تلاش می کردند معجون خفقان آور درست کنند. هرمیون با عصبانیت روی پاتیلش خم شده بود و همش غر میزد، اما هری و رون به حالت خیلی ریلکسیشن، داشتند در مورد بازی های اخیر هارپی هالی هد و چادلی کنونز بحث می کردند...
رون: اما وقتی امتیاز کنونز بیشتره، نشون میده که بازیشون بهتر بوده...
هری نگاه عاقل اندر سفیهی(سفیه اندر همنوع!) به رون انداخت و گفت:
_ یادت نره که اون مهاجم هارپی که مصدوم شده بود...
_ کارتون با معجون تمام شده آقای پاتر؟
هری با ترس و لرز سرشو بالا اورد و اسنیپ رو دید که مثل اجل معلق بالای سرش ایستاده بود و با ملاقه(!) محتویات پاتیلش رو هم می زد. اسنیپ چند بار ملاقه رو از معجون پر و خالی کرد، بعد به سمت پاتیل رون رفت. نگاهی به اون انداخت و پوزخند زنان، گفت:
_ظاهرا مهارت شما در نقد بازیهای کوییدیچ بهتر از معجون سازیه، گر چه هیچ انتظاری نداشتم هیچ کدوم از شما دو نفر بتونین برای من چیزی بهتر از آب رو جوش بیارین، اما حالا که انقدر به کوییدیچ علاقه دارین...شاید بهتر باشه زحمت معجون ساختن از دوشتون بردارشته بشه. هر دوی شما از درس من صفر خالص می گیرین، به علاوه این که بابت هر کدومتون پنجاه امتیاز از گریفیندور کم میشه. حالا...می تونین به بحث شیرین و جذابتون ادامه بدین...
هری از خشم قرمز شده بود و می لرزید. دستاشو مشت کرده بود تا از خشمش جلوگیری کنه. ظاهرا آرزوی کارآگاه شدنو باید به گور می برد. خلاصه وضعیتش خفن آتیش شده بود...
_ ولی شما نمی تونین ما رو مردود کنین، اونم به خاطر...
اسنیپ حرف انو قطع کرد و ادامه داد:
_اونم به خاطر این که کلاس مقدس(!) معجون سازی رو با کلاس کوییدیچ اشتباه گرفتین...می دونی چیه پاتر... من فکر می کنم که تو هم مثل اون پدر از خود راضی و عوضیت، چیزی جز ژانگولر بازی سوار جاروی پرنده تو مخت نمیره، بنابراین نباید ازت انتظار کارای بزرگی مثل معجون سازی رو داشت...
هرمیون و رون فهمیدن که اوضاع واقعا خطری شده. سریع دست هری رو از پشت گرفتن که به سمت چوبدستی نره و بلایی سر خودش نیاره. هری با صدایی که کل کلاس رو به لرزه دراورد فریاد زد:
_ به پدر من توهین نکن روغن کله...
اسنیپ نیشش رو به حالت عصبی() باز کرد و گفت:
_ به هیچ وجه حق نداشتی سر کلاس با من اینجوری حرف بزنی پاتر...مجازات می شی، اونم به سختی. صد امتیاز دیگه از گریفیندور کم میشه، در مورد وضعیتت به طرز جدی با مدیر و معاون مدرسه صحبت می کنم، و امیدوارم به نمره ی پایان ترمت زیاد امیدوار نباشی...آقای ویزلی، تو فردا ساعت هفت برای مجازات به دفتر من میای. باید عنکبوتایی رو که تو معجون سازی به کار میرن بکشی و قلبشونو دربیاری...
صدای زنگ پایان کلاس به گوش رسید. اسنیپ رو به کلاس کرد و گفت:
_ همه وسایلتونو جمع کنین و سریعتر برین بیرون. من و آقای پاتر باید یه کم اختلاط کنیم. برای جلسه بعد یه مقاله نه متری درباره ی انضباط سر کلاس من بنویسین....و آها، تا یادم نرفته...صد و پنجاه امتیاز به اسلیترین اضافه میشه...
بعد اسنیپ به هری اشاره کرد تا به سمت میزش بره. هری به رون و هرمیون که داشتند با ناامیدی از در خارج می شدند نگاهی انداخت، آب دهنشو قورت داد و برای بدترینا آماده شد...

تایید شد.شما میتونید یه شخصیت انتخاب کرده و آن را در تاپیک معرفی شخصیت، معرفی کنید تا بعد از تایید مدیران وارد ایفای نقش بشید.موفق باشی


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۶ ۱۸:۲۹:۰۷

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.