هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ دوشنبه ۷ خرداد ۱۳۸۶

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
هرچه به سمت جلو پیش میرفتند هوا سردتر میشد.آنها نمیدانستند که چه در پیش رو دارند وگرنه حتما از رفتن به آنجا خودداری میکردند.
-هررری..من میتررسمم.
-هیششش

او صدایی شنیده بود.صدای به هم خوردن در و دیوار.هری به یاد صحنه های مرگ پدر و مادرش افتاد،نبردهایی که با ولدومورت داشت.نمیدانست دوستانش هم چنین احساسی دارند یا نه!

بالاخره به دری رسیدند که در آن قفل بود.هری و رون طبق معمول کنار ایستادند و هرمیون با وردی در آن اتاق را باز کرد.اگر میدانست چه در پیش دارند هرگز چنین کاری نمیکرد.

وقتی در باز شد هرسه سرجایشان خشکشان شد و با حیرت به موجود مقابلشان نگاه کردند.هیکل شنل پوشی که قدش به سقف میرسید به آنها خیره شده بود.یا شایدم به طرف دیگری نگاه میکرد زیرا کلاه شنل صورتش را به طور کلی پنهان کرده بود.هری نگاهی به موجود انداخت و لحظه ای تمام بدنش لرزید!

آن موجود هر چه که بود خیلی ترسناک بود.دستش پر از آثار زخم بود و رنگ آن آبی پر رنگ بود.انگار روح در دستانش وجود نداشت.
سرمای شدید همه را در برگرفت و هری احساس میکرد دیگر نمیتواند نفش بکشد.انگار سرما از پوستش نفوذ کرده بود زیرا تمام اجزای داخلی بدنش یخ زده بودند.آن موجود از زیر کلاهش طوری نفش میکشید که انگار در حال خوردن چیزی است.ولی چه چیزی؟
ناگهان صدای بلندی در فضا پیچید.هری به زمین افتاده بود.دیگر نمیتوانست بلند شود انگار تمام انرژی و نیروی او گرفته شده بود.هیچ چیز را حس نمیکرد.حسگرهای بندش از کار افتاده بود و او فقط متوجه شد رون او را مقداری بلند کرده است ولی هیچ دردی را حس نمیکرد. انگار زمان مرگ فرا رسیده بود...!



هوم پست کوتاه و خوبی بود...!!
اون موجود هرچی بود شبیه دیوانه ساز بود گویا چون خاطره های بد هری رو به ذهنش آورده!

"بلاخره به دری رسیدند که در آن قفل بود"
بنظر میاد به جای در اول باید کلمه اتاق نوشته می شده! احتمالا چون زوود زود نوشتی اینجوری شده!

جمله آخرت هم برای پایان خوب بود...من از اینجور پایانهای مرموز خوشم میاد...!!

توصیف موجود خیلی شده بود ولی آخرش معلوم نبود چی بوده! اولین احتمال که به ذهن میرسه دیوانه سازه ولی خب دستای اونم که آبی نیست! این نکته اش مشکوک بود یه کم! ولی خوب توصیف شده بود و من با این که نفهمیدم چیه ولی خوب تونستم تو ذهنم تصورش کنم!!


هری به زمین افتاده بود.دیگر نمیتوانست بلند شود انگار تمام انرژی و نیروی او گرفته شده بود.هیچ چیز را حس نمیکرد.حسگرهای بندش از کار افتاده بود و او فقط متوحه شد رون او را مقداری بلند کرده است ولی هیچ دردی را حس نمیکرد. انگار زمان مرگ فرا رسیده بود...!

وقتی یه فعل دو سه بار تکرار بشه نوشته رو زیبا میکنه ولی وقتی از این بیشتر بشه یخورده رو به ضعف میره! مثلا تو پرارگرافی که بالا آوردم به جای چند تا "بود" میشه اینجوری نوشت:

هری به زمین افتاد.دیگر نمیتوانست بلند شود. انگار تمام انرژی و نیروی او گرفته شده بود.هیچ چیز را حس نمیکرد.حسگرهای بدنش دیگر کار نمی کردند و او فقط متوجه شد رون او را بلند کرده است.ولی دیگر هیچ دردی را حس نمیکرد. انگار زمان مرگ فرا رسیده بود...!


کوتاه هم بود حال نمودیم!! ایول!

همین دیگه!



ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۸ ۱۲:۵۹:۴۱

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۴۰ جمعه ۴ خرداد ۱۳۸۶

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
تصویریویری که هری و رون روبروی اون موجودند که دیوانه سازه ولی من یک چیز دیگه تصور کردم .


هری باز میخواست به هاگوارتز برود . با اینکه کریسمس در خانه ی رون خوش گذشته بود اما هری نمی توانست وانمود کند که دوست ندارد به هاگوارتز برگردد و اصلا نیازی هم به این کار ندارد !


___________________________________


_ هری , تو حالت خوبه ؟
هری برگشت . صدایی شنیده بود اما نمی دانست از کجا . صدا شبیه صدای تخم طلایی مسابقات سه جادوگر بود .
_ چیه ؟
هری دست جینی را محکم تر فشار داد . او گفت :
_ تروخدا بگو چی شده !
هری گفت :
_ شیش !!!! نمیشنوی ؟
جینی صورتش جمع کرد و بعد ز مدتی گفت :
_ نه ولی ....
_ سیس ! گوش کن !
جینی که عصبانی شده بود گفت :
_ من چیزی نمیشنوم . میشه بگی صدای چیه ؟
هری با درماندگی به چشمان او خیره ماند و گفت :
_ فکر کنم صدای سوت قطار بود . ولی خب , نمیدونم .
هری شانه هایش را بالا انداخت . جینی گفت :
_اره اره . حتما صدای سوت قطار بوده .
هری با تعجب روی صندلی جا به جا شد . با انکه هیچ از ان صدا خوشش نیامده بود , با انکه هرمیون و رون بهرتین دوستانش مجبور بودند به واگن سرپرست ها بروند , اما او در کنار جینی به شدت خوشحال بود . :fan:
مدت دیگری نیز گذشت و در این مدت هری و جینی با هم نون ببر کباب بازی کردند . پشت دستهای هری قرمز شده بود . در کوپه باز شد و هیکل دیلاق رون وارد .
_ اخ خدای من ! اونا دیوانه اند !
هری گفت :
_ چی ؟
_اصلا نپرس ! راستی شما صدای مسخره ی گوشخراشی رو که میومد شنیدین ؟ مثل صدای سوت بود ! ما همه ی قطار رو زیر و رو کردیم که منشا شو پیدا کنیم ولی چیزی ندیدیم !
هری با خوشحالی فکر کرد که پس همه شنیده اند به جز جینی ! جینی با نگرانی پرسید :
_ هرمیون کو ؟
_ مگه اینجا نیست ؟
جینی گفت :
_ خاک بر سرت رون ! اون با تو بود !
جینی با نگرانی برخاست . دامن کوتاه جینش را صاف کرد و در کوپه را باز .
_ هرمیون !
صدایش نگران و متعجب بود . هری کج شد و خندید . هرمیون با چهره ی جدا تلاش میکرد که در اتاقک مجاور خود را باز کند . رون بلند شد و بیرون رفت . بچه های کوپه ی کناری همه مشغول بازی کردن با کارت های انفجاری بودند و متوجه انها نبودند . رون گفت :
_ مشکلی پیش اومده ؟
_ اِ .... راستش قلم پری که ویکتور بهم داده بود افتاد از دستم بعد رفت توی این اتاقه که درش هم قفله ! توی قطار هم که نمیشه جادو کرد فکر نمیکنم بشه !
هری هم بیرون رفت . با لگد به دستگیره زد و در چقی صدا کرد . رون پوزخندی زد . وارد شد و بعد صدای نعره ی او امد . هری داخل پرید . جینی و هرمیون نیز وارد اتاقک شدند . اتاقی بود با سفق حلالی و دیوار های چوی . قطار تلقی کرد . یک موجود که بسیار به دیوانه ساز شبیه بود انجا بود . هرمیون نفسش را حبس کرد و گفت :
_ پیک مرگ ! :bat:
هری چوبدستی اش را در اورد . نمی دانست چه وردی میتواند او را نجات دهد . رون خشک شده بود و قلم پر هرمیون را نگه داشته بود . جینی عقب عقب رفت و دستش به در خورد و در با صدای تق بلندی بسته شد . پیک مرگ صدای سوت مانندی در اورد . هری فهمید که همان صدایی است که فکر کرده بود سوت قطار است .
_ هرمیون ! تو نمیدونی چی کار میشه کرد ؟!
_نمیدونم !
هری با ناامیدی جلوی رون ایستاد . رون تازه به خودش امد . ÷یگ مرگ به دور خود چرخید و هری یک لحظه فکر کرد او میخواهد خود را غیب کند اما در عوض ردایش را پیچ و تاب داد و نور خیره کننده ای از زیر ان بیرون امد. پیک مرگ نور را فوت کرد و نور با سرعت به سمت هری امد . انگار که هری را اسلوموشن کرده باشند . رون کمر هری را گرفت و او را کنار انداخت ولی نور به خودش برخورد کرد . اخ ضعیفی گفت و روی زمین افتاد .
_ اکسپکتو پاترونوم !
از نوک چوبدستی جینی غبار نقره فامی خارج شد و بعد یک پف کوتوله ی دو متری از ان خارج شد و به سمت پیک شتافت . پیک
مرگ سوت سوت کرد و بعد پف کوتوله روی او پرید ....
_ رون ! خدا رو شکر که سالمی .
_ هری , تو چطوری ؟
_ من خوبم رفیق . ممنون .
هری دست رون را محکم فشار داد .


هوم خوب بود...!!!!

خیلی خوشم اومد که پیک مرگ رو آوردی، خسته شدم بس از دیوانه ساز خوندم!

خوبیش این بود که دیالوگ ها در حد متعادلی بودن و نه اونقدر کم بودن که آدم خوابش بگیره نه اونقدر زیاد بودن که آدم بیخیال پست بشه!!

نکته جالب این بود که، هری داشت به دوست دخترش، عکس دوست دختر قبلیشو نشون میداد!؟ عجیبا غریبا!

در مورد قسمت آخر میخواستم یه چیزی بگم، بعد از "پف کوتوله روی او پرید..." اگه یکی دوتا فاصله میذاشتی بهتر میشد...چون نبود فاصله باعث شده اتفاقات یه جورایی سیرشون تند بشه! همین فاصله ناقابل میتونه این سیر رو کلی کند کنه! در واقع هیچ نیازی نیست که جمله ای چیزی به پستت اضافه کنی!

ولی از پستهای خوب بود و من لذت بردم!!موفق باشی!


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۴ ۱۷:۵۰:۳۳
ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۵ ۱۶:۲۲:۱۳
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۵ ۱۷:۵۸:۴۹


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ جمعه ۴ خرداد ۱۳۸۶

سلسیتنا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۷ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
رون همینطور که راه میرفت یه سره غر میزد:گندت بزنن مرتیکه با این انتخابت.آخه کدوم دختر عاقلیه که واسه مردی به خوشتیپی من شرط بذاره؟
هری هم که خون خونش را میخورد گفت:گمشو بابا!باز تو که میخوای با هرمیون دوست بشی.من رو چی میگی که خواهر عتیقه ات من رو فرستاده که مواظب داداش جونش باشم!
سپس در حالی که صدایش را نازک کرده بود موهای خیالی اش را عقب زد:داداش نازنین من برای به دست آوردن هرمیون داره میره یه جان پیچ رو نابود کنه.اون وقت تو اینجا نشستی و داری عکسای چو چانگ رو نشونم میدی؟بیچاره برادر نازنینم که با همچین آدم ترسویی دوست شد.دیدی سیاه بخت شدم؟دیدی بد بخت شدم؟ای وای!ای وای!
سپس در حالی که ادای جینی را در میاورد روی زانوهایش کوبید.رون با عصبانیت زد پس کله هری.
_:بچه سوسول ادای خواهر من رو در نیار ها!تو گور به گور شده نمیتونستی این آخریش رو هم...
آندو همانطور که به پر و پای هم میپیچیدند مشغول حرکت به سمت دژ مخوفی بودند که جلو رویشان قرار داشت.کنام شرارت و پلیدی.کنام سیاهی.و بی شک..لانه آخرین هوراکراکس...
همین که به در نزدیک شدند هری بادی به غبغب انداخت و گفت:کسی تا به حال به تو گفته که من به عنوان شجاع ترین جادوگر عصر حاضر شناخته شدم؟
رون در حالی که با کلافگی هری را به داخل آن دژ وحشتناک هل میداد گفت:نه ولی کسی تا به حال بهت گفته که تو به عنوان احمق ترین جادوگر سال هم پذیرفته شدی یا میخوای...
ناگهان هر دو خشکشان زد.رو به روی آن دو موجودی وحشتناک قرار داشت که گرچه مانند دیوانه ساز ها اندکی از سطح زمین در فاصله بود ولیکن بر خلاف آنها روشن و عجیب بود.در واقع شبیه مترسکی بود که بر خلاف جاذبه زمین در حرکت ات و رواندازی پاره را بر روی دوش خود انداخته است.صورتش نیز با همان پارچه عجیب پوشیده شده بود.
هری با چهره ای از شدت ترس سرخ شده بود گفت:هی رون...من شجاعم.من نمیترسم.نمی...
ولی نتوانست حرفش را تمام کند و غش کرد!!رون به زحمت زیر بغل او را گرفت و بیرونش کشید...
===
هری خواب میدید که جینی ویزلی با افتخار دست او را در دستش گرفته است و میگوید:من به تو افتخار میکنم هری!و بعد چو چانگ در حالی که با افسوس سر تکان میدهد میگوید:اوه هری!به خاطر گذشته متاسفم!
و ناگهان شیءی سنگین بر سر کوبیده میشود.
صدای جیغ جینی میاید:میدونستم اون یه کله پوکه ترسوئه!
هری با وحشت از خواب میپرد:ها؟چیه؟
جینی در حالی که با کیف بر سر و رویش میکوبد جیغ میکشد:چیه؟موضوع اینه که تو یه ترسویی!و من ازت متنفرم.برو گمشو.
آنها بر روی سبزه ها و زیر نور آفتابی قرار داشتند که همچون شلاقی نورش را بر چشمها میکوبید.
رون در حالی که با بیخیالی سوت میزد گفت:اوه!رفیق این یه امتحان بود که هرمیون نانزنینم به جینی پیشنهاد کرد.چون اون معتقد بود که تو یه موجود تو خالی هستی.و من واقعا خوشحالم که حق با هرمیونه و ما زودتر فهمیدیم!
سپس جینی را میکشید و میبرد:بیا بریم پیش هرمیون.اون بی شک منتظر منه!
همین که آن دو دور میشوند هری با گیجی سر خود را میمالد:چی شده بود؟
در همین لحظه هری چو چانگ را میبیند که دوان دوان به سمت او میاید:هی هری!چت شده؟
هری لحظه ای اندیشید.باید به جینی درس خوبی بدهد.به همین دلیل بزرگترین لبخندش را تحویل چو داد.
_:اوه عزیزم!من با یه دسته دیوانه ساز درگیر شدم.چرا نمیای بریم سه دسته جارو مهمون من؟!...
=====================================
این پست کلا خارج از کتاب بود و منظور من یه پست نیمه طنزه.نه چیزی که مثل کتاب باشه!!!


هوم ایول خوب بود! تایید شد!


ویرایش شده توسط سینیتیا لسترنج در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۴ ۱۵:۳۸:۰۷
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۵ ۱۷:۱۲:۳۷

[url=http://i18.tinypic.com/62gd2fc.gif]عضو تیم پ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۵۴ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
سلام
عکس مربوط به بازی هری پاتر و زندانی آزکابان / قسمت اول / داخل قطار هست .
من تو نمایشنامه ام شخصیت ها و مکان رو تغییر ندادم . فقط داستانو عوض کردم.
.................
هری و رون آرام و بدون صدا در امتداد هم حرکت می کردند . هری چوب دستی اش را محکم در دست گرفته بود . هنوز نمی دانست چه خبر است اما از صدا هایی که از دهکده می آمد می توانست حدس بزند که مرگ خوارها این بار به هاگزمید حمله کرده اند . هیچ کس تا قبل از حمله از این موضوع خبر نداشت و بعد از حمله هم اولین نفرات اعضای الف . دال بودند . آن هم فقط 7 نفر از آنها .
هری هر چند وقت یکبار از پشت شیشه های گرد و خاک گرفته ی قطار هاگزمید متروکه ی به طرف دهکده نگاه می کرد . علامت جمجمه ی سبزرنگی و کنار آن علامت قرمز رنگ : الف . دال (5) . این علامت که از ایده های هرمیون بود به هری و رون می فهماند که همه صحیح و سالمند .
رون که با انزجار روی عنکبوت های کف قطار پا می گذاشت از هری پرسید : تو مطمئنی که اینجا چیزی میتونی پیدا کنی ...
- نمی دونم اما یه حس عجیبی دارم ... هیچی نمی دونم ... فقط ...
- بهتر نیست برگردیم پیش بچه ها ... شاید به کمکمون احتیاج داشتند .
رون به چهره ی هری خیره ماند و دیگر چیزی نپرسید . شاید با دیدن قیافه ی اندوهگین هری از ادامه ی بحث منصرف شد .
هری و رون آرام به حرکت خود ادامه می دادند . این سومین واگنی بود که پشت سر می گذاشتند . هری آرام به طرف رون برگشت و گفت: به نظر تو ... هری حرفش را با شنیدن صداهایی که از انتهای قطار می آمد قطع کرد . رون به طرف انتهای قطار خیره ماند .هری آرامتر از قبل ادامه دا : به نظر تو هوا یکدفعه سرد نشده ... . رون آرام سرش را به نشانه ی تایید تکان داد . هری دوباره گفت : این نشانه ی خوبی نیست
- منظورت اینه که ... منظورت اینه که دیوانه ساز ها اینجا ...
صحبت رون با صدای کشیده شدن شنلی بر روی زمین از واگن جلوئی قطع شد . رون در حالی که حالت چهره اش عوض شده بود گفت : بهتره برگردیم .
هری بدون هیچ حرفی سرش را تکان داد . رون نفهمید منظور هری چیست اما دنبال هری حرکت کرد . هری به طرف انتهای واگن رفت . دستش را به طرف دستگیره ی سرد واگن برد و در را باز کرد . نا گهان سرمای عجیبی همه جا را فرا گرفت . روبروی هری جسم سردی با شنل سیاه و کثیفی ایستاده بود . رون فریاد زد :" دیوانه ساز " اما دیر شده بود هری عقب عقب آمد و روی زمین افتاد . رون دست های هری را گرفت و با آخرین توانش اورا عقب کشید اما سرما و اندوه توانش را از بین برده بود . هری صدای جیغ های مادرش را می شنید . دستش را به طرف چوب دستی اش برد اما چوب دستی اش چند متر آنطرف تر روی زمین افتاده بود . دیوانه ساز سرش را آرام به رون نزدیک کرد . هری صدای دست و پا زدن های خفیف رون را می شنوید ... همه جا تاریک شده بود که نا گهان جسم سفید و پر نوری فضا را شکافت و به طرف دیوانه ساز رفت . دیوانه ساز با سرعت عقب رفت . هری گرمایی را در تمام وجودش حس کرد . به عقب و جایی که نور از آنجا آمده بود نگاه کرد . لوپین در آستانه ی در ایستاده بود . هری بی اختیار به طرف دهکده نگاه کرد . دیگر از دو علامت بر بالای دهکده خبری نبود فقط یک علامت به چشم می خورد : الف .دال (5)
.....................................................
ببخشید اگه جالب نبود چون با قوانین خیلی آشنا نبودم . اگه غلط املائی داشت هم ببخشید سریع تایپ کردم .



فعلا ...
یا علی

هوم خوب بود....فضاسازی خوب بود دیالوگ هم خوب بود که میتونست بهتر هم بشه!

فقط یه چند جا غلط املایی بود که اثرات همون تایپ سریعه! البته میتونه با دوباره خوندن پسن برطرف بشه!

یه چیز دیگه، من نگرفتم اون (5) کنار آرم الف دال چی بود!؟ تعداد آدمها رو نشون میداد!؟

تایید شد! موفق باشی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۵ ۱۷:۰۵:۱۸

این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۱۴ پنجشنبه ۳ خرداد ۱۳۸۶

فرد   ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۸ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
از مغازه شوخي‌هاي جادويي برادران ويزلي - كوچه دياگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
نكته هايي در مورد پست قبلي خودم :
اول اينكه در مورد چراغ قرمز بالاي در آزكابان : اين قضيه طبق يك داستان به نظرم اومد. داستان از اين قراره كه يه بار يه دزد يك تيكه الماس مي دزده و توي اداره پليس اونو مخفي مي كنه. وقتي پليس ها دنبال اون الماس مي گردن به همه جا شك مي كنن الا به اين قضيه كه ممكنه الماس توي اداره خودشون باشه پس هيچ وقت پيداش نمي كنن. منم همين قضيه رو تو داستانم مد نظر قرار دادم و آخرين هوركراكسس رو فرض كردم اونجا مخفي شده؛ و چراغ قرمز بالاي در جايي كه دمنتور ها قبل از پيوستن به ولدمورت در اون بودن. پس قبل از اينكه ولدمورت آخرين هوركراكسسش رو اونجا مخفي كنه ، چراغ براي اخطار قرار داشته.
دوم انگشتر تام ريدل (پدر ولدمورت) : زمان هاي قديم افراد خانواده هاي اشرافي فقط يك انگشتر كه نداشتند (بيش از يك انگشتر داشتند). باز هم طبق يه داستان ديگه در يك آدم ربايي ، آدم ربايان از خانواده شخصي كه اونو دزديده بودند تقاضاي پول مي كنند. پليس براي اينكه رد اونا رو بگيره دو تا ردياب در كيف پول جاسازي مي كنه. وقتي كيف به دست آدم ربايان مي رسه يكي از ردياب ها رو پيدا مي كنن و اونو از بين مي برن ، و هيچ وقت به اين فكر نمي كنن كه يه ردياب ديگه هم تو اون كيف هست پس اونو پيدا نمي كنن و پليس موفق به پيدا كردن جاي اختفاي آدم ربايان مي شه. منم تو همين فكر بودم. چيزي كه معلومه ولدمورت بزرگترين جادوگر زمان خودش بوده البته بعد از دامبلدور. به نظر نمي رسه كه يه شخص به اين قدرتمندي به فكر اين نيفتاده باشه كه ممكنه يه نفر اقدام به نابودي هوركراكسس هاش كنه. با يه كمي فكر ، احتمالاً به اين نظريه مي رسيد و يه انگشتر ديگه از پدرشو به هوركراكسس آخر تبديل مي كرده تا به عقل هيچ كس نرسه.
سوم اينكه هري به رون مي گه كه پيتر پتي گرو به من مديونه. رون ازش مي پرسه كه شايد دروغ گفته باشه. باز هري مي گه كه اگه دروغ گفته باشه هم مجبورند به خاطر افرادي كه جونشون رو در اين از دست دادن اين كار رو بكنند. پس هري هيچ راهي نداشته و مجبور بوده كه حرف پتي گرو رو قبول كنه حتي اگه دروغ گفته باشه و حتي اگه اون موقع كه فكر ولدمورت رو ديد هم نقشه خود ولدمورت بوده و قصد فريب هري رو داشته باشه.
يه نكته كه شايد دقت نكرده باشيد در داستان رون انگشتر رو بر مي داره و با آپارات خودش و هري رو از اونجا دور مي كنه. پس رون اون انگشتر رو نابود نكرد تا مطمئن بشن كه اين هم يه هوركراكسس است چون اگه نابود مي كرد با اين فكر كه آخرين هوركراكسس هم نابود شده اقدام به پيدا كردن دوباره آخرين هوركراكسس نمي كردند و اگه اين اتفاق مي افتاد مطمئناً لرد ولدمورت پيروز مي شد حتي اگه هري جنگ رو مي برد. پس حتماً نبايد اين انگشتر آخرين هوركراكس باشه.


شما که نمیخوای هر پستی که تو ایفای نقش میزنی یه مقاله هم در موردش توضیح بدی؟!

باید طوری بنویسی که من نه به عنوان تایید کننده، که به عنوان کسی که میخواد پست رو بخونه و ازش لذت ببره، بفهمم چی به چیه!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۳ ۱۱:۱۵:۵۶

شک ندارم که اگر خداوند قبل از حضرت آدم تورا می آفرید شیطان اول از همه سجده می کرد


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۳۶ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۸۶

كورن اسميت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
از کوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 352
آفلاین
همون عکس آخریه!
--------------------------------------
گومب گومب گومب گومب...
تنها صدایی که شنیده میشد صدای دویدن خودش و رون روی کف فلزی اتاق بود...
اتاق ها در پس یکدیگر می آمدند...درست مثل قطار بود...اما هری می دانست که آنجا قطار نیست...
هر چه جلوتر می رفتند هوا سرد تر میشد انگار که با هر قدمشان به سوی مرکز سرما نزدیک می شدند.
کم کم میشد آثار یخ زدگی را روی پنجره هایی که آن سویشان سیاهی مطلق بود دید...
آیا امکان داشت ولدمورت هرماینی را در یکی از این اتاق ها مخفی کرده باشد؟
این سئوال بار ها ذهن هری را پر می کرد اما هری می دانست این اتاق ها هیچ جایی برای پنهان کردن ندارند...
تنها چیز قابل توجهی که در اتاق ها دیده میشد چراغ هایی خاموش بودندکه معلوم نبود کی به رنگ سبز در می آیند!
سرما دیگر طاقت فرسا شده بود...
دست و پای هری کاملا سر شده بود...دیگر به سختی می توانست برخورد پاهایش با کف فلزی را احساس کند...
رون به جلو خیره شده بود و مصمم بود تا هرماینی را پیدا کند...اما از سرخ شدن صورتش مشخص بود که در وضعیت خوبی به سر نمی برد...
آن ها همچنان به دویدن ادامه می دادند...اما مشخص نبود کی این دویدن به پایان می رسد...
هری با خود فکر کرد شاید این یک طلسم شوم باشد و آنها تا ابد مجبور به دویدن باشند...آیا بهتر نبود که آنها برگردند و دنبال راه دیگری برای پیدا کردن هرماینی بگردند...
اما مطمئنا ولدمورت به این راحتی آن ها را رها نمی کرد...
علاوه بر این هری مطمئن بود که از این اتاق ها عبور کرده...اما چرا منتظر آنها نماند و به راهش ادامه داد!چرا حتی کوچکترین فریادی نزد...شاید ولدمورت او را نابود کرده بود و به این طریق می خواست هری و رون رو عذاب دهد
هری با دست به رون فهماند که صبر کند...
رون چیزی نگفت و به طور ناگهانی ایستاد...
هری دوباره به سمت پنجره ها رفت...همینطور که بار ها این کار را کرده بود!
سیاهی تنها چیزی بود که دیده میشد...
هری سرمایی غیر از سرمای حاکم در محیط در وجودش احساس کرد...سرمای ناشی از ترس و نا امیدی...
او به در نگاه کرد...به نظر می رسید هزاران اتاق دیگر وجود داشته باشد...در دور دست بخار حاصل از سرما دیده میشد...
این اتاق ها هیچ انتهایی نداشتند و تنها نتیجه ای که برای هری و رون داشتند سرما و مرگ بود...
هری به چراغ نگاه کرد...چراغ همچنان خاموش بود
چراغ ها!
این ها چه معنیی داشتند...
هری سعی کرد روی آنها متمرکز شود تا روشن شوند...اما اتفاقی نیوفتاد...
چشمانش را بست و سعی کرد به روشن شدن چراغ فکر کند...
باز هم فایده ای نداشت...
رو به رون کرد و از اون خواست تا روی چراغ تمرکز کند...
رون کلا در تمرکز کردن ضعیف بود...
-اول سعی کن ذهنتو از هر فکری هست خالی کنه بعد فکرتو روی چراغ متمرکز کن...
رون با سر موافقت کرد...چشمانش را بست...هری نیز به تقلید از او چشمانش را بست و سعی کرد خودش نیز این قواعد را رعایت کند...
ناگهان صدای جیغی به گوش رسید...
هری چشمانش را باز کرد...چراغ به رنگ قرمز در آمده بود و آنور در تالاری بزرگ قرار داشت...
راز باز شدن در مخفی خالی کردن ذهن از هر فکری بود...چرا هری زودتر به این نتیجه نرسیده بود...هرماینی بار ها گفته بود در حضور ولدمورت ذهنشان را از فکر خالی کنند اما او و رون هیچگاه به این کار تن نمی دادند...
هرماینی به میله ی قطوری در وسط تالار بسته شده بود...اما اون تنها نبود...موجودی که بسیار شبیه دمنتور ها بود داشت به سمت آنها می آمد...
اما او چطور می توانست یک دمنتور باشد؟
نور از تمام بدنش متساعد می شد...اما هیچ حس نا امیدی و سرمایی را ایجاد نمی کرد...
هری چوبدستیش را به سمت او گرفت و ورد پاترنوسش را اجرا کرد...
گوزنی از سر چوبدستی اون بیرون آمد و به سمت آن موجود رفت اما به طور عجیبی در نور خیره کننده ی اون نا پدید شد...
ناگهان نور کور کننده ای از طرف موجود به سمت هری آمد...
او دیگر چیزی حس نکرد...
------------------------------
-هری...هری...پاشو...هی هری...
هری چشمانش را باز کرد و چهره های نگران رون و هرماینی را دید
-چه اتفاقی افتاده...اون موجود کجا رفته...؟
رون سری تکان داد و به هرماینی نگاه کرد...
-ما هر دوتامون مثل تو بیهوش شده بودیم هیچی نمی دونیم...
-من سعی کردم در مقابل موجود مقاوت کنم که یه دفعه همه جا تاریک شد...
اما خیلی ساده می شد فهمید که چرا آن ها بیهوش شده بودند...آن ها هیچ کدامشان دیگر چوبدستی نداشتند
هری به فکر فرو رفت...چرا ولدمورت آن ها را نمی کشت...چرا داشت با آن ها بازی می کرد؟
تنها یه جواب برای این سئوال بود و آن طاق بزرگی بود که در پشتش تاریکی مطلق وجود داشت...
----------------
ببخشید خیلی بد شد...نمی خواستم زیاد به سبک رولینگ شبیه باشه واسه یه مقدار مشکل پیدا کرد!


هوم....!
سوژه جالب بود..خوشمان آمد بسی!
نکته بسیار بسیار مهمی که وجود داشت این بود که مقدار سه نقطه خیلی خیلی خیلی زیاد بود! یعنی فکر کنم به جای همه علایم نگارشی، سه نقطه به کار برده بودی!

یکی هم اینکه میشد یه خورده کوتاه تر هم باشه!


"این سئوال بار ها ذهن هری را پر می کرد اما هری می دانست این اتاق ها هیچ جایی برای پنهان کردن ندارند..."
اینجا "هری" دوبار تکرار شده که اگه یه بار باشه جمله بهتری درست خواهد شد!

قضیه چراغها هم خوب بود!! ایول!

در کل اصلیترین چیزی که باعث شده بود یه کم کیفیت کار کم بشه همین سه نقطه ها بود! همین برطرف کنی خیلی بالاتر میره!





ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۵ ۱۶:۳۷:۲۵

[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

فرد   ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۰ پنجشنبه ۳ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۸ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
از مغازه شوخي‌هاي جادويي برادران ويزلي - كوچه دياگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 61
آفلاین
تصوير آخري - اسم تصوير : هري پاتر و زنداني آزكابان
به آزكابان نزديك مي شدند. آزكاباني كه حالا به يك ويرانه بيشتر شباهت داشت تا يك زندان مخوف. وحشتي كه در زمان حضور دمنتورها بود ديگر در فضاي آن احساس نمي شد ولي باز هم يك مكان وحشتناك بود.
- مطمئني داريم درست مي ريم ؟
- چند بار مي پرسي ، رون ؟ مطمئنم.
- آخه از كجا اينقدر مطمئني ؟ به نظرت وقتش نرسيده به من هم بگي ؟
- اگه يادت باشه من مي تونم ذهن ولدمورت رو ببينم. در ضمن پيتر پتي گرو هم بهم گفته كه اون هميشه از اينجا اسم مي بره.
- اگه دروغ گفته باشه چي ؟
- امكان نداره. اون به من مديونه. بر فرض هم كه دروغ گفته باشه ، ما مجبوريم شانسمون رو امتحان كنيم ؛ به خاطر هرميون كه الان تو بيمارستان سنت مانگو بستريه و به خاطر همه اون كساني كه جونشون رو در اين راه دادن. اگه مي خواي مي توني نياي رون !
رون ساكت شد. از چهره اش معلوم بود كه خيلي ناراحت است ولي به روي خودش نمي آورد.
رون و هري وارد آزكابان شده بودند. يك در توجه آنان را به خود جلب كرد.
- هي ، هري. اونجارو ، به نظرت نمي تونه اون در خودش باشه.
- به نظرم كه خودشه. اما براي مطمئن شدن بايد اونجا رو هم ببينيم.
به دري كه در بالاي آن يك چراغ قرمز خودنمايي مي كرد نزديك مي شدند. با هر قديم نزديك شدن به آن در ، وحشت بيشتر در قلب هري نفوذ مي كرد و يك حس آشنا و ناخوشايند.
هنوز به در نزديك مي شدند كه يك دمنتور با آن چهره ترسناك ظاهر شد. ناگهان مغز هري از تصاوير و صداهاي آزار دهنده و ناراحت كننده پر شد. او مي دانست براي دور كردن يك دمنتور بايد يك سپر مدافع ساخت. فقط يك خاطره شادي آور كافي بود. اما ذهن هري از هر چيز خوشحال كننده خالي شده بود و جايش را به ناراحتي داده بود.
- هري ، داري چكار مي كني. زودتر يه سپر مدافع درست كن.
هنوز حرف رون تمام نشده بود كه هري بيهوش به زمين افتاد. زير بغل هري را گرفت و سعي كرد او را بهوش بياورد ولي فايده نداشت. بايد خودش دست به كار مي شد و سپر را مي ساخت.
- يه فكر شادي آور و ... .
رون موفق شده بود كه يك سپر مدافع بسازد و آن ديوانه ساز را فراري دهد. بايد هر چه زودتر كارشان را تمام مي كرد و هري را از آنجا مي برد.
وارد اتاق شد و انگشتر تام ريدل ، پدر ولدمورت را برداشت. سريع برگشت و هري را بلند كرد و با آپارات خودش و هري را از آنجا دور كرد.

هووم!
نکته قابل توجهی که من دیدم این بود که یخورده با کتاب تناقض داشت! مثلا ولدمورت هیچوقت بالای جایی که یه تیکه از روحش پنهان شده چراغ قرمز نمیزنه!! معلوم نمیکنه کجاست! در ثانی انگشتر تام ریدل قبلا توسط دامبلدور نابود شده بود!

یکی هم اینکه سیر داستان خیلی تند بود، هری در یه دیالوگ به رون چیزی رو حالی میکنه که برای توضیح دادنش باید وقت گذاشت، منظورم مدیون بودن پتی گروئه. کمک پتی گروه فقط یه فرضیه ست و اگه آدم بخواد ازش استفاده کنه باید قبلا یه جوری این نظریه رو بیان کنه! وقتی همه چی خیلی خلاصه توضیح داده بشه، خیلی چیزها رو خواننده یا متوجه نمیشه یا طول میکشه که متوجه بشه!

دوباره سعی کن! ضد کتاب یا با نظریه خودت ننویس! موفق میشی!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط مرلين كبير در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۰ ۲۳:۲۸:۳۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲ ۰:۰۷:۰۸

شک ندارم که اگر خداوند قبل از حضرت آدم تورا می آفرید شیطان اول از همه سجده می کرد


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۱ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
سلام به همگی
من تازه با این تاپیک آشنا شدم . هر کمکی از دستم بر بیاد انجام میدم .
بهم اطلاع بدین که چکار باید بکنم.( یعنی قوانین و چهار چوب نمایشنامه چیه )
فعلا
یا علی

شما برای آشنایی با نمایشنامه میتونی بری نوشته های بچه های سایت رو بخونی، مثلا من بهت نوشته های مک بون پشمالو یا آوریل یا کریچر یا آنیتا دامبلدور رو معرفی میکنم، بری اینارو بخونی میفهمی نمایشنامه چیه!

در ضمن، اینجور سوالارو بهتره از راه دفتر نظارت انجمن بپرسی! چون این تاپیک فقط برای نمایشنامه نویسیه!

باز کمک خواستی میتونی بهم پیام شخصی بزنی!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲ ۰:۳۰:۲۳


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۵:۳۵ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ سه شنبه ۱۹ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۴۷ یکشنبه ۲۷ شهریور ۱۴۰۱
از کافه هاگزهد
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 514
آفلاین
عکس پست شماره 358. همین عکس آخریه.چجوری بگم عکس پست قبل از لارتن نه ، قبل از مرلین کبیر .
---
===
________

سکوت ، فریاد میکشید. ترس سراسر وجودشان را فرا گرفته بود. در آن تاریکی مطلق ، تنها نور های ضعیفی از سه چوبدستی دیده میشد که چند قدم جلوتر را روشن میکرد. آنچنان در وحشت غرق بودند که صدای پای خود را هم نمیشنیدند. دیوارهای سنگی و سیاه دالان مرگ ، بی پایان بودن آن را حکایت میکرد.
یکی از آنها گفت :
خیلی وقته که داریم راه میریم. به هیچی هم نرسیدیم. تنها چیزی که اینجاست تاریکیه.
_ سسسسسس !!!! میشه اینقدر بلند حرف نزنی رون !
رون با حالتی تمسخر آمیز گفت :
کافیه هری . اینجا هیچی وجود نداره. میتونی از ته دل فریاد بزنی.
_ بهتره به حرف هری گوش بدی رون ! طبق گفته های دامبلدور ، فقط سکوت به ما کمک میکنه.
رون با چهره ای در هم کشیده به هرمیون نگاه کرد و زیر لب گفت :
فقط به خاطر داملبدور.
آرام قدم برمیداشتند. صورتهایشان از عرق خیس بود. ترس و وحشتی وصف ناپذیر وجودشان را فرا گرفته بود ، اما هر کدام سعی میکرد تا ترسش را مخفی نگه دارد. تنها روزنه ی امیدی که آنها را از توقف یا بازگشت منصرف میکرد ، اعتماد به دامبلدور بود.
فقط یک چیز به آنها نیرویی فوق العاده برای حرکت میداد و آن از بین بردن آخرین هورکراکسس بود.
_ هی ! هری اونجا رو نگاه کن. بالاخره رسیدیم. این همون دره.
هرمیون با صدایی آهسته از هری پرسید: مگه نه ؟
با دیدن در ، ترس و وحشت و شادی و امید در هم آمیخت.
دری بسیار بزرگ به رنگ قهوه ای تیره که در آن تاریکی به سختی تشخیص داده میشد.حروف و کلماتی روی آن حکاکی شده بود. قسمتی از آن نوشته ها برای هری تازگی نداشت.
کلماتی که بر روی قدح اندیشه نوشته شده بود ، نزدیک دستگیره در نیز خودنمایی میکرد. مار سبزی که به جای دستگیره در بود نیز برای هری ، یادآور خاطره ای از خاطرات قدح اندیشه بود.
هری گفت : فکر میکنم فقط من بتونم این درو باز کنم ، و نگاهی پرسشگرانه به رون و هرمیون انداخت.
و صداهایی نامفهوم از دهان هری خارج میشد که برای آن دو ناآشنا نبود. ( سال دوم که هری به زبون مارها صحبت کرد)
ماری که بی جان مینمود ، حرکتی S مانند کرد و در باز شد.
هری به هرمیون نگاه کرد.
_ بهتره که تو همینجا بمونی تا اگه برای من و رون اتفاقی افتاد بری و کمک بیاری.
رون که بیشتر از همه ترسیده بود ، گفت : میشه من بمونم و تو و هرمیون برین.
هری که انتظار چنین رفتاری را از رون نداشت با لحنی سرزنش آمیز گفت : مگه یادت رفته. سالازار اسلیترین از دخترها و زنها بدش میومده. ممکنه بلایی سر هرمیون بیاد. واقعا برات متاسفم رون . بهتره بریم .
رون که از رفتارش به شدت پشیمان بود سرش را به نشانه عذرخواهی پایین انداخت و بدون هیچ حرفی، پشت هری به راه افتاد. هرسه جادوگر جوان نور چوبدستی های خود را خاموش کردند ؛ چون نوری سفیدی که از شکاف در ساطع شده بود بیشتر از روشنایی سه ورد لوموس بود.
هری در را کمی بیشتر باز کرد تا وارد شوند. هنگامی که هری و رون وارد شدند ، در به روی هرمیون بسته شد. هری به سرعت به طرف در برگشت و فریاد زد : هرمیووون !!! هرمیون !!
اما جوابی نشنید. رون با آشفتگی گفت : دوباره ... دوباره درو باز کن؛ و هری یک بار دیگر صداهایی را به زبان مارها از دهانش خارج کرد بدون آنکه امیدی به باز شدن در داشته باشد.
.......
در باز شد ، اما فقط به اندازه یک شکاف. هری ، هرمیون را دید اما نتوانست در را بیشتر باز کند. انگار نیرویی مانع شده بود.
هرمیون که از دیدن دوباره هری خوشحال شده بود ، گفت : من حالم خوبه هری !!!
هری و رون با نگاهی به هرمیون ، از او خداحافظی کردند.
آنجا یک اتاق بود. یک اتاق بسیار کوچک. فضای اتاق بدون منبع نوری روشن بود. فقط یک چیز در اتاق دیده می شد.
تندیس سالازار اسلیترین
_ آخرین هورکراکسس !
_ اما زخمت چی ؟
هری دستش را آرام به روی زخم پیشانیش کشید. چند قدم به جلو برداشت و در چند قدمی مجسمه اسلیترین ، نشست و دستش را به روی زمین کشید.
پس از لحظاتی رعب آور شکافی مانند زخم هری بر روی زمین پدیدار شد. نوری سفید و شدید تمام فضای اتاق را پر کرد.
________
===
---
شاید خوب نشده باشه ، ولی همه سعیمو کردم تا خوب بنویسم.

پست نسبتا خوبی بود!!!

تو هم مثل من زیادی توصیف داری!! توصیف خیلی خوبه ولی وقتی که زیاد میشه معنای پست توش گم میشه! اونوقت آدم نمیتونه پست رو درک کنه و تو ذهن مجسم کنه!

مثلا وقتی میگی "با دیدن در ، ترس و وحشت و شادی و امید در هم آمیخت." فقط احساسات دیده میشن و کلا باز شدن در اصلا معلوم نمیشه! تازه احساسات هم یخورده نا مانوس دیده میشن!

ولی موضوع پستت خوب بود و به کتابهای قبلی هم ربط داشت!


تنها روزنه ی امیدی که آنها را از توقف یا بازگشت منصرف میکرد ، اعتماد به دامبلدور بود.
فقط یک چیز به آنها نیرویی فوق العاده برای حرکت میداد و آن از بین بردن آخرین هورکراکسس بود.

اینجا دو جمله پشت سر هم یه چیز تقریبا هم معنی رو میدن! پس یکی از اونا باید حذف بشه!!!

موضوع زخم هری هم جالب بود...!!!خوشم اومد!

آها راستی میخواستم یه چیزی پیشنهاد بکنم بهت... وقتی داری ویرگول (،) میذاری، بین کلمه قبلیش و ویرگول فاصله نذار! عوضش بین ویرگول و کلمه بعدیش بذار!!
وقتی بین کلمه قبلی و ویرگول فاصله میذاری، اگه کلمه آخر سطر باشه، ویرگول میره به اول سطر بعدی و بد جلوه میکنی!
بعد یه چیزی هم بود که منو به شک انداخت، تو کتاب گفته شده که سالازار اسلیترین از زنها و دخترا بدش میومده؟ من هرچی فکر میکنم یادم نمیاد!


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۰ ۵:۵۰:۴۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲ ۰:۰۵:۲۸

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲:۲۰ یکشنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
خب من برای این عکسه می نویسم. آخه واسه اون عکسه نوشته بودم!
=====================================

- هری! حالا تو مطمئنی اینجاست! من یه کم می ترسم!

این رون بود که با وحشت به داخل نگاه می کرد.
هری با جدیت گفت:
- من مطمئنم. جام هافل اینجاست. اینجا جاییه که مقر سابق مرگخوارا بوده. با این که متروکست، ولی هنوز هیچ کس حاضر نیست پاشو اینجا بذاره. اگه منم جای ولدمورت بودم اونو اینجا قایم می کردم.

و بعد قدم به ورودی دژ مخوف گذاشت. اما رون هنوز کنار در ایستاده بود.
- رون! بخاطر هرمیون هم که شده شجاع باش. هرمیون جونشو از دست نداده که ما بخوایم به همین آسونی جا بزنیم!

و با این حرف رون بدون هیچ حرفی قدم به داخل گذاشت. راهروی سردی بود که انتهای آن بخاطر ناریکی دیده نمی شد. هری با خود اندیشید:
- این آخریشه!
و در حالی که به جلو قدم بر می داشت، چهره های دامبلدور، هرمیون و محفلی هایی که جانشان را بر سر نابودی ولدمورت و هواکسس هایش گذاشته بودند، جلوی چشمش می آمدند.
سمت راست یک در به چشم می خورد و وقتی وارد شدند یک اتاق شکنجه تمام عیار آنها را سر جایشان میخکوب کرد.
رون در حالی که به یک ماشین مخوف که برای کشیدن دست های شکنجه شونده به کار می رفت، نگاه می کرد، گفت:
- مثل اینکه اسمشو نبر اینجا از وسائل شکنجه ماگلی هم استفاده می کرده. فکرشم باعث می شه لرز کنم!
- عجله کن رون! باید اتاق رو بگردیم. خیلی جاها هست که باید بگردیم!
و هر دو با احتیاط مشغول وارسی اتاق شدند که......... سرما!..... سرمایی که تا عمق استخوان نفوذ می کرد. هری حتی قبل از این که برگردد، می دانست با چه چیزی روبرو می شود!.... یک دمنتور....... دمنتور!؟....... اما از وقتی دمنتورها به لرد سیاه ملحق شدند و به دستور وزیر آزکابان از آن ها گرفته شد، آن ها به طرف شرق دره گودریک، به کوهستان دمنتورها رفتند. اما این یکی اینجا چه می کرد.
هر دو به طرف دمنتور برگشتند. آن لحظه هری آکنده از نفرت بود. الستور مودی به دست گروهی از این موجودات کشته شده بود..... سپر مدافع!...... به نظر مسخره می آمد....... یعنی او طبق معمول قادر بود آن دمنتور را دور کند، نه انتقام، نه کشتن، نه هیچ کار دیگر!
پس سعی کرد به یک چیز خوب فکر کند.....یک چیز خوب...... اما فقط جسد هرمیون در ذهنش نقش بست..... دوباره سعی کرد. اما در یکسال گذشته خاطره خوبی نداشت. دمنتور به او نزدیک شده بود. رون به آرامی گفت:
- زود باش هری!
احتمالا رون هم از پس او برمی آمد. اما این کار خودش بود. باید می توانست. یک خاطره دورتر. اما ......

........ دیگر هیچ........

- هری! هری! بلند شو هری!.... هی رون! بعدا باید واسم توضیح بدی که چرا بدون هماهنگی رفتین اونجا!...... هری! هری!
این صدای لوپین بود که او را صدا می زد. هری چشم هایش را باز کرد و به عنوان اولین حرف گفت:
- اون دمنتور....
- خودم کارشو ساختم! ها ها! با اون که تو بهم یاد دادی، اما معلوم میشه سپر مدافع رو از تو بهتر بلدم!
- بسه رون! ببین هری! شما کار خطرناکی کردین که بدون مشورت با من رفتین. شانس آوردین که سالمین.
هری به اطراف نگاه کرد. در خانه سیریوس بودند. بعد رو به رون گفت:
- هوراکسس چی؟

رون سرش را پایین انداخت و لوپین هم به تلخی سر تکان داد و گفت:
- متاسفم! اونجا نبود!
====================================
یه بار بیشتر پستمو نخوندم. امیدوارم مشکلی نداشته باشه!


خوب پست خوبی بود!!! قشنگ بود و لذت بردیم همی!

یه چند تا چیز کاملا جزئی بود که میگم که از اینی هم که هستی بهترت کنه!

ورود دیمنتور! خیلی ناگهانی بود... حرف از شکنجه بود که یهو دیوانه ساز وارد شد....اگه یه خورده زمینه سازی براش میکردی یعنی سرما رو کمی توصیف می کردی میتونست بهتر تاثیر بذاره! میتونستی بعدش هم روبرو شدن هری رو تو یه پاراگراف جدید ببری که از اون توصیف سرما جدا بشه! مثلا:


- عجله کن رون! باید اتاق رو بگردیم. خیلی جاها هست که باید بگردیم!
هردو مشغول گشتن اتاق شدند. ناگهان سرمایی عجیب، سخت و دلهره آور اتاق را فرا گرفت. سرمایی که تا عمق استخوان نفوذ میکرد و بدن را از درون می لرزاند....
هری حتی قبل از اینکه برگردد میدانست با چه چیزی رو برو می شود!... یک دیمنتور...دیمنتور؟!


بعدش...اون قسمت آخر...وقتی که هری احتمالا بیهوش میشه و بعد میبینه تو خونه سیریوسه! اونجا نوشتی:

باید می توانست. یک خاطره دورتر. اما ......

........ دیگر هیچ........

اون دیگر هیچ به نظرم اونجا لازم نیست....یه خورده ناجور میزنه...نقطه ها به تنهایی میتونن کافی باشن!!


ولی در کل پست خیلی خوبی بود!!! آفرین!


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۳۰ ۱۶:۲۹:۳۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱ ۲۰:۴۲:۱۳

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.