تک شاخ - عینک - زبان - جرقه - قفس - درختچه - خون - قلعه - جیغ - کاغذبا قدم هایی محکم و استوار پیش می رفت. طول سرسرای ورودی را گذراند و خود را به در ورودی
قلعه رساند. چوبدستی اش را بلند کرد و با آن اشاره ای به قفل بزرگ در ورودی کرد. چند
جرقه ی کوچک و عبور بسیار ساده از یک مانع!
در حالی که از محوطه ی هاگوارتز عبور می کرد در ذهنش مشغول بازخواست کردن خودش بود:
- این کار اشتباهه!
- ولی مجبورم.
- می تونی یه راه دیگه براش پیدا کنی.
- می دونی که نمیشه!
- خب شاید تقدیر این بوده.
- پس تقدیر رو عوض می کنم!
دیگر گلخانه ها را هم پشت سر گذاشته بود و به حاشیه ی جنگل ممنوع نزدیک می شد. برای آخرین بار نگاهی به
کاغذ درون دستش انداخت، تصمیمش را قطعی کرد و به طرف
قفس بزرگی که در پناه سایه های درختان جنگل ممنوعه قرار گرفته بود رفت.
پشت در قفس ایستاد و نگاهی پر از حس تحسین به آن حیوان زیبا و اسطوره ای انداخت. نسیم ملایمی وزید و یال های
تک شاخ طلایی را رقصاند. جیمز
عینکش را برداشت و صورتش را که از عرق سردی خیس شده بود با آستین ردایش پاک کرد.
در قفس را به آرامی باز کرد و به داخل آن خزید. خنجر نقره ای رنگی را از ردایش بیرون کشید و از پشت به اسب تک شاخ نزدیک شد.
لحظاتی بعد صدای
جیغ اسب و
خونی که بیرون از قفس پاشیده شد، خبر از قتل یک حیوان اسطوره ای داد!
------
خیلی خوب بود.
برید به کارگاه نمایشنامه نویسی
تایید شد !