هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۵ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
#92

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
در حالی که رون با تخصص خودش در تنفس مصنوعی () افراد آسیب دیده را درمان می کرد و هرمیون زخم ها را پانسمان می کرد ، بقیه اوباش به سردستگی پیوز کارآگاهان را شکنجه می دادند. پیوز فریاد زد : « آکسیو ! اکسپلیارموس ! اسکورجیفای ! طلسم شکنجه چی بود ؟ »
- «آواداکداورا ! »
پیوز : « آهان راست میگی : آواداکدوارا ! »
..
..
..
پیوز : « اینکه مرد »
سپس گفت : « طوری نیست ! اتفاقا طلسم خوبی بود ! مرسی ویکتور !»
- « آواداکداورا ! »
- « آواداکداورا ! »
- « آواداکداورا ! »
- « آواداکداورا ! »
- « آواداکداورا ! »
- « دیگه کی مونده ؟ »
یکی از کارآگاهان فرار کرد و شروع به دویدن به سمت در خروجی کرد. پیوز از پشت سرش فریاد زد : « به رئیستون بگو ما هاگزمید رو میگیریم ! بعدش میایم سراغ اون وزارت مسخرتون ! یادت نره !»

...
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
ماموریت اوباش به پایان رسید ! با تشکر از همکاری اعضا و ناظرین !
الطاف عالی مشنتج


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
#91

پیتر پتی گروold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۰ دوشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۸
از کابان...مخوف ترین زندان!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 333
آفلاین
اگر چه تعدادي از كارآگاه ها به بوقيت 99% رسيده بودند ،ولي به همان نسبت اعضاي بسيار مهم اوباش، مثل بارتي و ويكتور،تا سر حد مرگ طلسم طلسم خورده بودند))
پيتر بعد از مدتي دريافت كه هرميون و رون در جنگ حضور ندارند.با عصبانيت به كينگزلي گفت:
-اين دو نفر كدوم گوري رفتن؟
كينگزلي با آرامش كامل گفت:
-توالت!
به راحتي مي شد تعويض رنگ جوش هاي غرور جواني پيتر را در آن محيط نيمه تاريك ديد.پيتر گفت:
-اين دوتا دوباره رفتن تنفس مصنوعي؟
كينگزلي از اين حرف پيتر غيرتي شد بعد از نثار يك كشيده خشك گفت:
-نه!رفتن دستشويي كنن!تو تا حالا دستشويي نكردي؟
با صداي جيغ و فرياد پيوز هر دو به خود آمدند.يك كارآگاه،پيوز را به صورت فجيعي قلقلك مي داد.صبر و طاقت براي دو اوباش تمام شده بود.
دوربين از بالا بر روي اين دو عضو زوم مي باشد.(نكته:مدل دوربين پاناسونيك مي باشد و بر روي حالت اسلوموشن قرار دارد.) هر دو با يك شيرجه خود را به سوي وي پرت مي كنند.كينگزلي سر خود را بر صورت كارآگاه و پيتر نيز وزن خود را بر روي شكم كارآگاه مي اندازد.كارآگاه آبكش مي شود
در يك لحظه ظاهرا جنگ قطع مي شود.ظاهرا صداهاي جيغ و فرياد مردم خارج از موزه نيز خفه شده است.از نگاه كارآگاه ها به راحتي مي شد دريافت كه فاجعه اي عظيم براي آن ها رخ داده است.تا اين كه يكي از كارآگاه ها با زاري و گريه گفت:
-رئيسمونو كشتين مامــــــــــــان!
با شنيدن اين حرف نه تنها اراذل داخل سالن فرياد شوق برآوردند، بلكه مي شد صداي فرياد شادماني رون و هرميون از توالت را نيز تشخيص داد.پيوز با كمك كينگزلي نجات يافت.نگاهي به اطراف خود انداخت.تازه دريافت در چه جاي بزرگي قرار دارند.در گوشه اي مي توانست شرت مرلين را مربوط به دوران قبل از ميلاد مسيح ببيند
كارآگاه هاي باقيمانده سعي داشتند فرار كنند.اما پيوز با يك تكان كوتاه چوبدستي خود آن ها را وادار به نشستن كرد.در صدايش خنده اي مستانه پيدا بود كه هر شنونده اي رو به وحشت مي انداخت.خطاب به كارآگاه ها گفت:
-كجا ميريد حالا؟خواهش مي كنم مراسم شكنجه هم باشيد
و با همين حرف بار ديگر چوبدستي خود را به طرف آنان گرفت و طلسم بوقيوسم را روي آن ها اجرا كرد
= = = = = = = = = =
پست پاياني رو بزنيد...


[b]تن�


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۳۳ چهارشنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۷
#90

كينگزلي شكلبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۹ یکشنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۳:۲۸ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از در به درم تو كوچه ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 98
آفلاین
رون و هرميون كه بالاخره از تنفس مصنوعي دست برداشتن و از هم جدا شدند اومدند كه پيوز رو نجات بدن.
پيوز: واي!بوقيم عجله كنين كاراگاه ها رسيدند.
رون:هرميون جون !پيوز رو نجات بده.كاره خودته
هرميون: چي گفتي؟
پيوز: من مامانمو ميخوام
ويكتور :من فكر كنم بتونم يه كاري كنم.يك لحظه صبر كنيد وردش يادم بياد اها وين مسيتب سطلن يبمن
رون و هرميون:
رون:چي گفت؟
هرميون:البته من وردشو بلد بودم خواستم ببينم ويكتور هم بلده
پيوز: زود فرار كنين
كينگزلي:فكر كنم دير كردين كاراگاه ها رسيدند
پيوز:
يكي از كاراگاه ها:رئيس اوباشي ها رو گير انداختيم
رئيس كاراگاه ها:اوباشي ها خودتون تسليم بشين هيچ راه فراري باقي نمونده
پيتر:
پيوز:چي كار داري ميكني بوقي ؟اوباشي ها تو هيچ كدوم از ماموريت ها نبايد كم بيارن.حمله كنيد!!!
چون تعداد كاراگاه ها زياد تر از اوباشي ها بود هر كدوم از اوباشي ها با سه كاراگاه دوئل ميكردن
در اين ميان فقط نيكلاس بود كه با يك جوجه كاراگاه دوئل ميكرد نيكلاس : كاراگاه اگه تونستي بيا منو بگير
كاراگاه:الان بوقت ميكنم
ولي نيكلاس با يك حركت خفن كاراگاه رو بوق كرد
نيكلاس: نفر بعد
كه در همين حال يك كاراگاه از پشت سر يك ورد باحال به طرف نيكلاس فرستاد
نيكلاس:
پيتر با اين كه حسابي سرش شلوغ بود تونست پنج كاراگاهي كه باهاشون دوئل ميكرد رو شكست بده و اومد سراغ اون بوقي كه حال نيكلاس رو گرفت
پيوز:بدويين!عجله كنين!شكستشون بدين
فرد كه داشت از دست پيوز قاطي ميكرد يك لقد جانانه به او زد ولي چون پيوز روح بود از او رد شد و پاي فرد محكم به ديوار خورد
پيوز: هر چي بوقه دوره من جمع شده
كينگزلي هم تونست سه كاراگاهي كه باهاشون دوئل ميكرد رو به راحتي شكست بده
نيكلاس:هي پدر خونده غصه نخور تا پنج دقيقه ديگه همشون بوقن
ديگه هيچ كاراگاهي باقي نمونده بود و همشون بوق شدند رفتند هوا
پيوز:تموم شد شكستشون داديم



Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۲۹ سه شنبه ۱۳ فروردین ۱۳۸۷
#89

امیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۱ جمعه ۳ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۹:۴۴ شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۸۷
از بارو \\\"
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
چهار نگهبان موزه به طرف اوباش میان ، پیوز فریاد میزنه بکشینشون .
اوباش :
پیوز دوباره فریاد میزنه بلند شین بکشینشون ...

در همین لحظه یکی از نگهبان ها فریاد میزنه : استیوپفای ....
طلسم به سینه ی پیتر برخورد می کنه و پیتر رو از پشت بر زمین می اندازه .
در همین لحظه ی طلسمی که توسط نگهبان دیگر فرستاده شده بود به پیوز برخورد می کند و پیوز را در گویی شیشه ای زندانی می کند ....

پیوز فریاد می زنه : بکشینشون .... حمله کنین ....

نگهبانی که طلسم را به سوی پیوز فرستاده بود جلو آمد و ضربه ای به گوی شیشه ای که پیوز در آن گرفتار شده بود زد و با لبخندی گفت : پیوز.... روح مزاحم..... کارتون دیگه تمومه .....
پیوز که همچنان در گوی دست و پا می زد گفت : نه .... هنوز همه ی اوباش رو نگرفتین ..... الانه که بچه ها بریزن اینجا .....
نگهبان دوباره لبخندی زد و گفت : اگه یک ذره به مغزت فشار بیاری می فهمی که اونا از ترس فرار کردن .
بوم.... این صدای چماقی بود که رون بر سر نگهبان کوبیده بود .
هرمیون فریاد زد : عالی بود همسر عزیزم ....
رون که جو گیر شده بود فریاد زد : موبیلیکورپوس ....
ریسمان نا مرئی به بدن نگهبان دیگر بسته شد ...و او را نقش بر زمین کرد .
دو نگهبان دیگر با چوب دستی هایی آماده به سمت هرمیون رفتند . رون با دیدن این صحنه به سمت هرمیون آمد ولی هرمیون با حرکت دستش مانع حرکت رون شد .

هرمیون سیگارش را در زیر پایش خاموش کرد و سپس .... تق ....تق..... ...تق......(صدای پاشنه کفش هرمیون) به سمت صندلی که در گوشه ای از موزه بود رفت و بارنی مشکی و بنفشش را بر روی آن انداخت و سپس گردنش را مثل این دعوا گیر ها قرچ و قروچ صدا داد و فریاد زد : رون ، همون حرکتی رو که تو خونه تمرین می کردیم رو اینجا انجام میدیم .... فهمیدی ....
رون : هرمیون جوون ولی اینجا.... جاش نیستا .... اون حرکت رو ما معمولا رو تخت....
هرمیون : نه،رون..... اون حرکت ....نه.....اون یکی ....
رون : آها....
رون به سمت هرمیون میره و در راه چند تا آفتاب بالانس و چرخ فلک میزنه .....و وقتی به هرمیون میرسه چوب دستیش رو یواشکی میندازه برای هرمیون و بعد هم همون طورچرخ و فلک و.... میزنه و درو اتاق می چرخه .
نگهبان ها به این صورت به رون خیره می شن
وهرمیون هم از این فرصت استفاده می کنه و با دوچوب دستی اون ها راهدف قرار میده ....
نویکوریوس ..... افسون هرمیون به نگهبان ها برخورد می کنه و اون ها رو از مچ پا آویزون میکنه .
رون همون طور چرخ فلک زنان به طرف هرمیون میاد .
هرمیون : عالی... بود رون ....

رون و هرمیون : :bigkiss:

پیوز فریاد میزنه : الان وقت تنفس مصنوعی نیست بیاین من و پیتر رو نجات بدین الان کارگاه ها می رسن ...



Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ دوشنبه ۱۲ فروردین ۱۳۸۷
#88

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
این پست در ادامه تاپیک کافه مادام پادیفوت زده شده و در جهت ماموریت اوباش می باشد و با پست های قبلی ارتباطی ندارد.
<><><><><><><><><><><><><><><><><>
اوباش با لباس های مشکی و بنفش خودشون وارد موزه تاریخ جادوگری میشن و دختر های ترگل ورگل و آرایش کرده توجه همه بازدید کنندگان را جمع می کنند.
پیوز داد میزنه : « چشم نامحرم کور ! »
و هرمیون رو میچسبونه به خودش اما هرمیون از وسط بدن پیوز رد میشه و از اون ور میزنه بیرون و صاف میفته تو بغل پیتر !
پیوز : « پیتر از اوباش اخراجی ! »
هرمیون یک عشوه میاد و دستش رو میندازه دور گردن نداشته پیوز و با هم شروع می کنند و رفتن.
سر انجام اوباش به سالن مرکزی موزه میرسند و خاله بازی رو به کل کنار میگذارن !
پیوز شروع میکنه به فریاد زدن : « سردسته اوباش هاگزمید صحبت می کنه ! موزه رو سریع به ما تسلیم کنید وگرنه هرچی دیدین از چشم خودتون می بینم ! »
(جیغ .... فریاد .... ماماااااااان .... تق تق (صدای پا) .... اوغغههه (گریه بچه ! ) ... )
همه بازدیدکنندگان بعد از پخش افکت هایی که ملاحظه کردید متفرق میشن و اوباش میمونن و نگهبان های موزه و کاآگاه هایی که توی راه هستند ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ جمعه ۲۳ شهریور ۱۳۸۶
#87

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
ساعت ها از بسته شدن موزه میگذشت.تاریکی همه جای موزه را فرا گرفته بود و فقط شمع های بزرگ جلوی آثار باستانی موزه در حال روشن کردن فضای اطرافشان بودند.صدای گام های آرامی در راهرو های خالی موزه به گوش میرسید.گام ها آرام و آهنگین بود.
کمی بعد فرد ناشناس به سکویی نزدیک شد که روزگاری شئی گران قیمت بر روی آن نگهداری میشد اما اکنون اثری از آن نبود.بر روی تابلوی طلایی زیر سکو با حروف بزرگ نوشته شده بود:کفش سالازار کبیر!
ایوان کلاه شنلش را کنار زد و با اندوه دستی به تابلوی طلایی کوچک کشید.خاطرات همانند موج به سرش هجوم بردند.به یاد اورد که این تابلو را خودش نصب کرده بود.روزگاری که موزه تازه شروع به کار کرده بود.روزهایی که زندگی اش زیبا ترین فصل های خود را میگذراند.
در گوشه دیوار کمی ان طرف تر تابلویی نظرش را جلب کرد.آن تابلو مسلماً در زمان خودش نبود چون آن را به یاد نمی اورد.از این ناراحت بود که بعد از اون موزه را تغییر داده اند.چیزهای جدید به موزه اضافه شده بود.تابوت کنت دراکولا را جا به جا کرده بودند و درون اتاقکی شیشه ای زندانی اش کرده بودند.این طور که به نظر میرسید کنت دراکولا دیگر همانند شب های قبل درون موزه گشت نمیزد.او را درون اتاقکی زندانی کرده بودند تا همیشه در انجا بخوابد و تنها بازیچه ای باشد برای بینندگان موزه.
ایوان به تابلو نزدیک شد و خون در رگ هایش منجمد شد.بر روی تابلو عکس صاحب و بنیان گذار موزه شون پن نمایان بود.ایوان مبهوت چهره شون پن شده بود.انگار بعد از مدت ها به آینه ای مینگرد.سال ها بود که صورت قدیمی خودش را ندیده بود.موهای مشکی و بلندش را از یاد نبرده بود،اما خطوط چهره را بعد از چندین سال دوباره به یاد می اورد.کناره های سرش که مویش سفید بود و خطوط پیشانی.این چیزها به او یادآوری کرد که در زندگی قبلی هم رنج کشیده است.
در زیر تابلو نوشته شده بود:شون پن-بنیانگذار موزه جادو و تاریخ جادوگری-در سن چهل سالگی ناپدید شد و هرگز جسدش پیدا نشد-به گزارش مقامت رسمی در سن چهل سالگی فوت کرده.
ایوان همه چیز را به یاد می آورد.آخرین لحظه های زندگی شون پن.نفس نفس زدنش را و خونی که از دریده شدن قلبش توسط چاقوی خانوادگی اش بر روی برف ها میریخت.
همه چیز مانند صحنه های پشت سر هم از مقابلش رد میشد.مردن و زنده شدن دوباره.ولی اینبار او نمیخواست شون پن باشد.میخواست کسی باشد که در تمام عمر آرزویش را داشت.و اینگونه بود که شون مرد.بدون انکه کسی حتی جسدش را پیدا کند.
ایوان چرخی زد و از تابلو دور شد.برایش عجیب بود که بعد از مرگش چه کسی موزه را اداره میکرد.میدانست که تا مدت ها بعد از ناپدیدی او موزه تعطیل شده بود و کسی به آن سر نمیزد.جدیداً موزه دوباره باز شده بود اما به نظر نمی امد مدیریت و یا حتی نگهبانی داشته باشد.
در آن زمان هم نگهبانی نداشت.خودش شب ها از موزه نگهداری میکرد و محل زندگی اش طبقه فوقانی همین ساختمان بود.
دلش میخواست همان طور به گشت زدن در موزه ادامه دهد.جای جای ان پر بود از خاطره هایی که دوستشان داشت.هاطره های رزوهای شیرین...
صدای پای کس دیگری از طرف در ورودی به گوش رسید.ایوان نگاهی به اطراف کرد و فهمید که هوا در حال روشن شدن است.آنقدر از افکارش غرق شده بود که متوجه گذر زمان نبود.نمیخواست کسی او را اینجا ببیند.باید میرفت و شب بعد دوباره برمیگشت...
پیرمردی با لباس آبی تیره در ورودی را پشت سرش بست و به طرف شمع ها رفت تا آنها را خاموش کند.همین که میخواست شمع را خاموش کند مرد شنل پوشی را دید که یک لحظه از داخل یکی از اتاق ها بیرون امد و بعد غیب شد.
پیرمرد با دستان لرزانچوب جادویش را بیرون کشید ولی دیگر اثری از کسی نبود.با صدای بلند فریاد زد:پروفسور،من فکر میکنم یکی رو اینجا دیدم که خودش رو غیب کرد.
زنی که کلاه بلندی بر سر داشت از همانجایی که مرد ناپدید شده بود بیرون امد و گفت:جدی؟من که کسی رو ندیدم.شاید من رو دیدی.
پیرمرد که خیالش راحت شده بود سری تکان داد و گفت:بله حتماً اشتباه کردم...
---------------------------------------------------------------------------
این پست ادامه نیست.برای تجدید خاطرات گفتم توی این تاپیک یه پست بزنم.البته اگه ناظر محترم به نظرشون این پست تکی ایراد داره میشه ادامه اش داد.


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۴:۵۶ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
#86

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
-بله،درسته،حرف شما متین،امامن نمیتونم تحمل کنم که یک انسان بخواد چنین به کتابهایی به این ارزشمندی،توهین کنه.
-کجاش توهین بود؟
لاوندرباقیافه ی اخمویی ایستاده بود.انها در یک اتاقک کوچک و تاریک بودند که مدیریت موزه بود.پرفسور کوییرل که روی میز نشسته بود پایش را روی پای دیگرش انداخته و دراز کرده بود.
-حالامگه چی شده!ول کن توهم چانگ بابا حال داری!این بیچاره تازه داره تو ایفای نقش راه می افته!(راست میگه)!اومده گفته کتابای تاریخی جادویی حوصله سربره! اینکه توهین نیست!حالا چارتاورقشم کنده داده به هیپوگریفش،خوب،چه اشکالی داره ما شکم هیپوگریفو سیر کنیم؟دیگه بحث نکنید.میتونید برید.
لاوندربه چوچانگ نگاه میکنه و بعد هردو با گفته ی پرفسور کوییرل از اتاق خارج میشن.
-تو هیچی از تاریخ جادوگری نمیفهمی!
لاوندر به چو خیره شد که این را گفته بود. یک کتاب ارزشمند در دستان چوبود.لاوندر انرا چنگ زد و چو جیغی کشید.
-پسش بده! اکسیو!
-پروتگو!
چنان قوی هم دیگر را طلسم کرده بودند که هردو در یک زمان به عقب پرتاب شدند. لاوندر چوبدستی اش را به صورت بندری (!) تکان دادوگفت:
-چوچانگوم بوقپرا!
خوشبختانه چو همان موقع به خاطر دور کردن پشه ای از خودش کنار رفته بود و طلسم تبدیل شدن به بوق از کنارش گذشت.
-اکسپکتوکتابمو پس بده!()
لاوندر:نمیدم!مال من شده دیگه!
چو:من کتابمو میخوام!اوداکداورا!
(اهم،شتباه نشه،گاهی وقتا خون که جلوی چشم یکی رو بگیره این طوری میشه دیگه!کار از کار میگذره،بعدشم نتیجه میشه این!اوداکداوراهه رو زداخرشم،ازنتایج جوزدگی حادّه )!
لاوندر کتاب رو جلوی طلسم نگه میداره و طلسم محکم به کتاب میخوره و کتاب خاکستر میشه!چواز سر عصبانیت و همه چیز نعره میزنه.بعد چوبدستی و این بساطا رو بیخیال میشه،از روش های مشنگی وارد عمل میشه!
چو:
لاوندر : استیوپفای!
زرت وردش میخوره به چواما قبل از اینکه چو بیهوش بشه،مشتشو تو دماغ اون کوبیده بوده!
لاوندر:
چو
هردو درحالی که جنازه ای بیش نیستند،روی زمین میافتند.
نتیجه ی اخلاقی: کتابشو بده بهش (کنایه از کمانمو وده به من،گفته ی سحرناز،شبهای برره!!!!).
سخن اخر ():
میگم که حال میکنید من چه دقیق ادرس میدم. پرفسور به خاطر ادرس دقیق این بالا،امتیاز اضافی بدید!()


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۶ ۵:۰۶:۴۲

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲:۰۶ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
#85

ماندانگاس فلچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۰۸ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ جمعه ۲ دی ۱۴۰۱
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 433
آفلاین
به روی زمین افتاده و از درد به تندی نفس میکشد . دستانش را از روی صورتش برمیدارد ، صورت اش از مشتی که به آن خورده است به شدت تیر میکشد و کمی بر افروخته به نظر میرسد . مردی که در مقابلش ایستاده است با حالتی زننده دندانش هایش را می لیسد و به او نگاه میکند سپس به سمتش تفی آغشته به خون میکند و میگوید : فکر کردی حمایت از اون بو گندو ها اینجا بهت کمک میکنه ؟

مردی که روی زمین افتاده است چهره اش را در هم میکشد و به سختی میگوید : هر ... هر انسانـ ...انسانی حق زندگی داره ... چه مشنگ ... چه جادوگر!

مرد به دور فلچر زخمی شروع به قدم زنی میکند و بعد در یک لحظه ی کاملا غیر قابل پیش بینی به سمت فلچر خم میشود و همانطور که موهایش را میکشد در صورتش فریاد میزند : لعنتی اگر اون موقع فضولی نمیکردی ، الان زنده میموندی ، هم تو و هم نامزدت ... این حرف های سنبولیک رو بریز تو سطل آشغال ... حالا باید بخاطر اون حرف ها و حمایت های بیخود جونت و بدی ... کرشیو !

× فلش بک ، یک روز تابستانی ، بریتانیا ×

شعله های سوزان آفتاب امارت اربابی را مثل جواهری روشن کرده است . حیات خانه شلوغ تر از همیشه شده ، زیرا جشنی به مناسبت پایان جنگ نژاد پرستی برگذار کرده اند و جادوگران اصیل و غیر اصیل در کنار یکدیگر به شادی میپردازند هر چند عدهء زیادی از آنها خانواده های خود را از دست داده اند .

- به مناسبت این روز خوش و برای همیشه در صلح و دوستی بودن .
سپس تعداد زیادی جام شراب به هوا رفت و در دستان هر یک از حضار قرار گرفت ، پیرمردی که این جمله را گفته بود به سرعت به سمت یکی از تازه واردین رفت و گفت : نیکلاس خوش اومدی ، کار خوبی کردی که اومدی ، فقط تیارا دیر کرده ، نمیدونم کجاست .

نیکلاس فلامل جوان به او لبخندی خسته تحویل داده و گفت : فلچر ، به نظرت برای جشن خیلی زود نیست ؟

فلچر که در چهره اش اضطراب را میشد دید گفت : چیزی شده ؟ خبری شنیدی ؟

نیکلاس سرش را پایین انداخت و به پشت سرش اشاره کرد ، دو مرد که رداهایی سیاه به تن داشتن و روی سینه آنها علامت قبرستان هک شده بود کنار ورودی ایستاده بودند و زمزمه کرد : تیارا !

فلچر بزرگ که گویی سطل آب یخ را روی سرش خالی کرده اند از شک به خود لرزید و بیهوش روی زمین افتاد . نور خیره کننده ناگهان چشمانش را زد و فهمید تمام این صحنه ها مانند فیلم از جلوی چشمانش گذشته و به زمان حال برگشته است ، به زمانی که زیر شکنجه داشت از درد به خود می پیچید . در همین لحظه فلچر دوباره از هوش رفت .

- چشمات و باز کن ، همه چیز تموم شده .
محیطی نورانی ، باغی زیبا ، دیگر خبری از شکنجه نیست ، فلچر سرش را بالا می آورد به سمت صدا نگاه میکند : تیارا تو هستی ؟
تیارا با همان متانت و زیبایی همیشگی دستش را به سمت او دراز میکند و لبخند زنان میگوید : آره ، بیا ، باید بریم .
فلچر سرش را بالا می آورد و دستش را دراز میکند ، ناگهان نورها و تیارا در هم می پیچید و دوباره خودش را در زیر زمین سرد و متروک موزه میابد . دوباره درد ها شروع میشود . مرد شروع به خندیدن میکند و میگوید : ازم خواهش کن زودتر خلاصت کنم تا بری پیشه بو گندوهای عزیزت ، بری به جهنم !

فلچر فریاد زنان میگوید : هرگز ... هرگز ...

- میدونی چرا اینجا میخوام خلاصت کنم ؟ و دوباره خنده ی شیطانی اش را از سر گرفت .

ناگهان شکنجه ها به همراه خنده های شیطانی خاموش میشود ، لحظاتی در سکوت سپری میشود ، اما دیگر برای پایان شکنجه ها دیر است چشمان فلچر بسته شده . شاید جواب این سوال و وجود این خاطره در قدح اندیشه بهترین جواب برای بازدید کنندگان بدانند . فلچر در آخرین لحظات خاطراتش را به قدح منتقل کرد .

همه دانش آموزان از درون مجسمه بیرون می آیند ، مغز مجسمه آندروس فلیسوس فلچر هنوز به رنگ آبی میدرخشد ، یکی از دانش آموزان زیر مجسمه را میخواند :

جزو برابری خواهان برای مشنگ زاده ها ، او و همسرش تیارا فلچر هر دو در یک سال در راه آزادی خواهی جان باختند .



جونم فدای عشقم ، نفسم فدای رفقا ، شناسه ام هم فدای سر آرشام

[color=99


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۰۹ دوشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۶
#84

ریتا اسکیتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۳۱ پنجشنبه ۱۵ دی ۱۳۹۰
از تو اتاقم!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 568
آفلاین
اون روز قرار بود به موزه جادو و تاریخ جادوگري برم؛ مي خواستم يک مقاله، در موردش تو پيام امروز چاپ کنم. اپارات، به دليل اينکه امکان داره از موزه دزدي بشه، در اون مکان ممنوع بود و ورود و خروج، تنها بايد توسط اتش انجام ميگرفت. يک مشت پودر پرواز برداشتم و توي شومينه خونه ام ريختم.
شومينه ي موزه، داخل يک اتاق قرار داشت که پر از عکس هاي جادوگران و ساحره هاي معروف بود! در حالي که خاک لباسم رو با يک ماهوت پاک کن پاک ميکردم، همراه سه نفر ديگه، که پشت سر من، تو شومينه ظاهر شده بودند، به سمت در خروجي رفتيم. به رهنماي موزه، کارت خبرنگاريمو نشون دادم و اون هم اجازه داد که بدون اعضاي گروه در موزه بگردم و اطلاعات کسب کنم! توي همه ويترين ها، يک نوشته ي بزرگ با مضمون ((به ياد مرلين)) قرار داشت؛ يک قسمت، مخصوص چوبدستي هاي جادوگران و ساحره هان معروف بود؛ چوب مرلين، که چندين شکستگي روي ان ديده ميشد، درون يک قاب شيشه اي کريستال طلاکوب قرار داشت و سه جن دور ان به عنوان محافظ ايستاده بودند!
قسمت ديگري مخصوص کتاب هاي دست نوشته بود؛ کتابي با دست خط هلگا هافلپاف، که به صورت باز قرار داشت و يک برگ دست نوشته، که در ان هلگا اطلاعاتي درباره ي کتابش داده بود، هردو درون يک ظرف استوانه اي کريستال و بزرگ قرار داشتند! چهره ي هلگا هافلپاف را با طلا روي قسمتي از ظرف برجسته کرده بودند؛ چهره اي خندان و مهربان! ايندفعه پنج جن، دور تا دور استوانه ايستاده بودند و با حالتي خصمانه به من چشم غره ميرفتند!
وقتي از اتاق خارج شدم، کنار در يک اژير خطر ديدم. نگهان يک فکر فوق العاده به ذهنم خطور کرد! تصميم گرفتم که اژير رو به صدا دربيارم و خودم بلافاصله فرار کنم. اونوقت ميتوانستم تيتر روزنامه ام رو با اين مضمون((سارق فراري در موزه))تزيين کنم؛ همين که دستم با اژير تماس پيدا کرد ده جن دورم ظاهر شدند و مرا به عنوان مزاحم به دفتر موزه بردند!
مدير که از من خيلي کينه به دل داشت، حاضر نبود من را ببخشد. اما بلاخره با کمي حق السکوت راضي شد و من تنها با بیست و پنج گاليون، جريمه ي نقدي ازاد شدم!
--------------------------------------------------------------
ها...استاد همینه که هست
میخواستی تو نمایشنامه نویسی و بازی با کلمات تاییدم نمیکردی


... بگذرم گر از سر پیمان
میکشد این غم دگر بارم
می نشینم شاید او آید
عاقبت روزی به دیدارم...


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#83

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۵ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۴۷ جمعه ۶ فروردین ۱۴۰۰
از ته چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 730
آفلاین
ساعت هشت صبح بود، اما در همان ساعات اوليه ي روز نيز آفتاب گرم و سوزان ميتابيد. مقابل درب بزرگ ِ نقره اي رنگي جمع شده بوديم... من خود تا به حال داخل ِ آنجا را نديده بوده بودم و مثل دانش آموزاني كه همراهمون بودند مشتاق ايستاده بودم. اما آنها به نظر از توقف نسبتآ طولاني مدت كلافه شده بودند و دائم اين پا و آن پا ميشدند و گاهي نيز درگيري هايي ميان دانش آموزان ديده ميشد.
- دانگ، مگه هماهنگ نكرده بودي كه ما امروز براي بازديد بچه ها رو مياريم؟
ماندانگاس در حالي كه دو تا از بچه ها كه گلاويز بودند رو از هم جدا ميكرد گفت:
- چرا... ولي نميدونم... چرا باز نميكنن اين در رو...! آها مثل اين كه اومدن...
درب نقره اي نيمه باز بود و مردي با قامتي متوسط و شكمي برجسته و اندامي چاق در آستانه ي درب بزرگ ظاهر شده بود. دستانش را به دو طرف باز كرده و به پهناي صورت لنخند ميزد.
- سلام. ورود شما بچه هاي تالار هافلپاف رو به موزه ي بزرگ ِ جادو و جادوگري خوش آمد ميگم. لطفآ پشت سر ناظرينتون وارد شيد. متشكرم.
بچه هايي كه همگي رداهاي مشكي با حاشيه ي زرد به تن داشتند و تا آن لحظه كلافه به نظر ميرسيد، اكنون با ديدن انوار ِ طلايي كه بعد از باز شدن درب ِ موزه به بيرون تلؤلو يافته بود خوشحال و پرانرژي به نظر مي آمدند.

همگي ِ دانش آموزان پشت سر من و ماندانگاس وارد موزه شدند. كف و ديواره هاي موزه با پوششي طلايي رنگ پوشيده شده بود و همين باعث شده بود كه فضايي بسيار زيبا و مجلل ايجاد شود. پله هاي مارپيچ از گوشه و كنار موزه به سمت بالا حركت ميكردند و تا طبقات بالايي كه حد آنها مشخص نبود ادامه داشتند. هيچ منبع روشنايي ديده نميشد، اما همه جا روشن بود و ميدرخشيد.

من نيز همانند دانش آموزان حيران به اطراف نگاه ميكردند و تنها صداي پچ پچ هاي مبهم از ميان آنان به گوش ميرسيد؛ تا اين كه آن مرد با رداي بنفش كه در جلوي در ظاهر شده بود، مجددآ شروع به صحبت كرد.
- از اونجايي كه شما دانش آموزان هاگوارتز هستيد و فكر ميكنم تا به حال اينجا رو نديد... و وقتتون هم محدوده... من فكر ميكنم كه بهتره از قسمت يادگارهاي هاگوارتز ديدن كنيد؛ پس لطفآ پشت سر من حركت كنيد تا از مسير خارج نشيد.
مرد در حالي كه در وسط سالن بزرگ ِ طلايي ايستاده بود اين سخنان را با صدايي رسا و بياني جذاب گفت و به سمت انتهاي سالن حركت كرد...
به نظر اينجا سالن ورودي ِ موزه بود و هر بخش از موزه توسط آن پله هاي متحرك از ساير بخش ها جدا شده بود. اما در همين سالن هم اشيائي به چشم ميخورد. در هر دو طرف محفظه هاي شيشه اي ِ بزرگي به چشم ميخورد كه در تمامي ِ آنها اشيائي بزرگ كه از هر نقطه از سالن ديده ميشدند قرار داشت. شايد هدف طراحان اين بوده كه اين اشياء را هر كس كه از آنجا عبور ميكند و به سمت سالن مورد نظر ميرود ببيند.
لوازمي عجيب كه تا به حال هيچ كجا نديده بودم! زره هاي زيبا كه مشخص بود مربوط به ساليان بسيار دوري‌ست؛ ظروف چوبي ِ بزرگ كه بالاي محفظه ي آنها با خطي درشت نوشته شده بود "لوازم منزل «هاپگيز» اولين نسل ِ غول ها" و توضيحاتي ديگر كه از اين فاصله خوانده نميشد.
كمي جلوتر، دقيقآ در وسط ِ سالن، جايي كه عبارت "اولين چوبدستي ِ جادويي" نوشته شده بود؛ يك چوبدستي ِ بسيار كوتاه كه به نظر شكسته بود! داخل حفاظ شيشه اي به چشم ميخورد.
اشياي مختلف ديگر نيز در جاي سالن اصلي ِ جاي موزه ديده ميشد، كه به سرعت از كنار آنها عبور كرديم.

همونطور كه چشمانم مجذوب محفظه هاي اطراف بود، خود را بر روي پله هايي احساس كردم كه به بالا حركت ميكردند. به پشت سرم نگاه كردم... تمامي ِ بچه ها، همچون من مجذوب اشياء داخل سالن بودند. ماندانگاس را ديدم كه كمي جلوتر با آن فرد ِ راهنما صحبت ميكرد.

تنها اندكي بعد داخل سالني شديم كه روي درب بزرگ و چوبي ِ آن نوشته شده بود "سالن ِ اختصاصي ِ هاگوارتز".
سعي كردم بيش از قبل مراقب بچه ها باشم. اي كاش قبلآ به اينجا آمده بودم و اكنون حسرت ِ از دست دادن صحنه ها و اشياء جذاب را نميخوردم... اما من مسئول آنها بودم! پس بيشتر بر حركت بچه ها متمركز شدم.
- خوب فرزندان من. ميتونيد در سالن آزادانه حركت كنيد ولي لطفآ به محفظه ها دست نزنيد. هر سوالي داشتيد ميتونيد از من بپرسيد. تنها كافيه بگيد "جيمي" من اونجا ظاهر ميشم.
راهنما كه به نظر جيمي نام داشت، پس از كوفتدن دستانش به هم اين سخنان را گفت و بعد از اتمام آنها چشمكي زد و ناپديد شد.

- خوب بچه ها. اينجا چيزهاي جالبي ميتونيد ببينيد. بهتره زياد از هم فاصله نگيريم و دسته جمعي حركت كنيم...
ماندانگاس در حالي كه سعي ميكرد از متفرق شدن زياد بچه هاي گروه جلوگيري كند، آنها را به سمت اولين شيء كه به نظر بزرگترين چيز در آن سالن بود راهنمايي كرد.
- اين رو كه ميبينيد اولين در ِ محوطه ي هاگوارتزه...
- آقاب فلچر ما خودمون سواد داريم.
دنيس دانش آموز سال سومي در حالي كه بچه هاي ديگر را نيز به نيش خند زدن تحريك ميكرد خود را به محفظه ي شيشه اي چسباند.
- دنيس بيا عقب. نبايد به اين محفظه ها دست بزنيد.
و ماندانگاس وي را از پشت ردايش گرفت و به عقب كشيد و ادامه ميده:
- همونطور كه ميبينيد اين در چوبي بوده اما عوامل طبيعي نتونستن اون رو به خاطر طلسم هايي كه روش گذاشته شده خراب كنن...

همينطور در طول سالن ِ مزّين به ديوارهاي نارنجي رنگ، كه به نظر انتهايي نداشت حركت ميكرديم و اشيائي جذاب و نادر ميديديم. عده اي از بچه ها متفرق شده بودند و جمع كردن آنان و كنترلشان بسيار سخت بود. من نيز باري ديگر همچون دانش آموزان شيفته ي اجسام ِ موزه شده بودم و تنها نگاه ميكردم.
- هي بچه... چوبدستيت رو بزار تو جيبت! اينجا بهش نيازي نداري.
حركت دنيس باري ديگر من را به خودم آورد و تذكري به او دادم...

شمشير گودريك گريفندور! آن نيز در موزه بود! جام شكسته اي كه طبق نوشته ي كنار آن مربوط به هلگا هافلپاف بود، بيش از ساير وسايل توجه همه را جلب كرده بود. شايد چون ما از نوادگان وي بوديم!
در همين اثنا صداي جيغي گوش خراش در مغز استخوانم فرو رفت! قلبم در سينه ميكوفت! به سرعت سرم را به سمت صدا چرخاندم...
- اوه خداي من!
خون از جسمي كه بر روي زمين افتاده بود فواره ميزد...! قالب تهي كردم! به سرعت به سمتش دويدم... به نظرم آمد كه در پشت سرم نيز همه به سمت آن قسمت ميدوند.
صحنه اي وحشتناك بود! قبلم فرو ريخت و براي لحظه اي احساس كردم كه فلج شده ام. در هواي مطبوع ِ موزه عرق كرده بودم و پاهايم سست شده بود!
اريكا زادينگ دانش آموز سال پنجمي بر روي زمين افتاده بود و تكه پوستي نازك روي گردنش افتاده بود و دندانهايش را در گردن او فرو كرده بود.
- استوپيفاي! پتريفيكوس توتالوس!
به سرعت اولين وردهايي كه به ذهنم ميرسيد بر زبان آوردم. اما هيچ تكاني در قطعه ي پوست ديده نشد و همچنان خون خارج ميشد! اكنون تنها اريكا بيهوش شد بود! نفهميدم كه به خاطر افسون هاي من بيهوش شده يا به خاطر خون زيادي كه از وي رفته بود!!
در عرض همان چند ثانيه تمام آن اطراف از خون ِ قرمز رنگ پر شده بود!
- جرج... جك... جيمز... جيم... جيمي...
در پي فريادهاي مكرر ِ درك -يكي ديگر از دانش آموزان- فرد ِ راهنما ظاهر شد. چرا به ذهن خودم نرسيده بود؟! وي اولين چيزي كه ديد، صحنه ي وحشتناك ِ حمله بود. من را كه روي اريكا افتاده بودم و سعي داشتم پوست ِ خوشكيده را كه البته در دستانم خشك به نظر نميرسيد، از گردن اريكا جدا كنم كنار زد و با فرياد گفت:
- بهش دست نزن... خيلي شانس آوردي كه به تو حمله نكرده... من به مديريت گفتم كه اين قفسه افسون هاش مشكل داره... ولي گوش نكردن. من گفتم كه نبايد شما بازديد كنيد...
حرفش را قطع كردم و سراسيمه فرياد زدم: اين دانش آموز داره ميميره... اونوقت تو داري داستان تعريف ميكني براي من.
براي اولين بار بود كه بعد از مواجه شدن با آن صحنه اطراف را نگاه ميكردم... لباسهايم غرق خون بود. تمامي بچه ها جمع شده بودند. همگي مضطرب و نگران؛ رنگ به چهره نداشتند و اكثرآ به شدت گريه ميكردند. شتابزده گفتم:
- بچه ها شما بريد اونطرف....
در همين لحظه دانگ را ديدم كه به همراه چند نفر كه لباس هاي عجيب و يك شكلي به تن داشتند، به سمت من مي دويدند و تازه اكنون متوجه غيبت چند لحظه اي ِ وي شدم!
- فيكتوريموس!!
پوست تكاني خورد و به گوشه اي افتاد! ديگر حركتي نميكرد. اريكا رنگي به چهره نداشت... بالاي سرش زانو زده بودم. احساس كردم همچنان بيهوش است. اما... اما قلبش نميزد! او مرده بود! همه چيز در كمتر از سي ثانيه اتفاق افتاده بود.


- دختر شما اينطوري مُرد. باز هم من تمام مسئوليتش رو گردن ميگيرم.
نميتوانستم به چهره ي خانم و آقاي زادينگ كه روبروي من نشسته بودند نگاه كنم. بنابراين چشمانم را در چشمان ِ نافذ و آبي رنگ ِ آلبوس دامبلدور دوختم و ادامه دادم:
- ممنونم پروفسور كه كمك كرديد خاطره رو نشون بدم. به هر حال مسئوليت اونا با من بوده.


----------------------------------------------------------------------------------------------
خيلي به سرعت نوشتم. ديگه اگه زياد خوب نيست، شما خوب امتياز بده. ايرادي نداره!
ببخشيد كه طولاني شد!


ویرایش شده توسط لودو بگمن در تاریخ ۱۶:۵۴:۳۰ پنجشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۶
[size=small]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.