هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۸۶
#24

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
پرسی چشمکی به مرگخوارا می زنه و رو به ماندانگاس و لرد می گه :
- خب فکر کنم دیگه بریم بخوابیم که آماده باشیم .
- نه زوده !
- نه ماندانگاس . اگه بخوای نیم ساعت هر کسو شارژ کنی که اونوقت کم میاری وقت . تو فردا اینجا می مونی و استراحت می کنی و بقیه که شارژ شدن می رن و به هاگوارتز حمله می کنن !

موجهای تأیید مرگخواران به گوش لرد می رسه و لرد رو به ماندانگاس ادامه می ده :
- اولین نفر پرسیه , بعد بارتی , بعد بلیز , ایگور و ...

از جایش بلند می شه و در حالیکه داره به سمت اتاقش می ره ادامه می ده :
- باید جوری باشه که بچه ها خسته نشن . بلکه آماده و شارژ بشن !
- یا لرد نمی شه من اولین نفر باشم ؟ تصویر کوچک شده
- نه بارتی .
- خواهش می کنم یا لرد . من اگه وسط خوابم بیدار بشم دیگه نمی تونم بخوابم و شارژ نمی شم تصویر کوچک شده
- باشه . ماندانگاس اول برو پیش بارتی بعد برو پیش پرسی و بقیه !
- ممنون یا لرد !

پرسی که کمی خشمگین شده بود نگاهی به بارتی می کنه و با ناراحتی به سمت اتاقش می ره و بقیه ی مرگخوارا به دستور لرد به اتاقاشون می رن و در این میان بارتی و ماندانگاس هم با هم به اتاق بارتی می رن .

...
خواب لرد :
مرگخواران به هاگوارتز حمله کردن و با قدرت کامل اونو فتح می کنن و آلبوس و الف دالی ها و دیگر محفلی ها رو اسیر کردن و فقط اصیل زادگان هستند که در آن مدرسه در حال درس خواندن هستند .
و لرد هر روز یک خون فاسد رو شکنجه می کنه و لذت می بره ...
لرد : تصویر کوچک شده
و لرد هر لحظه به پایان خوابش نزدیک تر می شه ...



Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۰:۰۲ جمعه ۱۰ اسفند ۱۳۸۶
#23

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سوژه جدید


بحبوبه ای در سیاهی ، سیاه تر از همیشه ظاهر شده ! این بار تا مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز پیش رفته و همه جا رو در سیاهی فرو برده .

لرد سیاه : ما میخوایم که از بین ببریم همه چیز رو ! حتی هاگوارتز رو ! سیاهی باید حاکم باشه بر همه جا و همه چیز !

پرسی که گوشه ای روی شی نا معلومی با حالت زننده ای خم شده ، زیر چشمی نگاهی به ماندانگاس که برای اینکه نیمه های شب گرمش نشه پیراهنش رو در آورده میکنه و با صدای نسبتا بلندی میگه : اه ، سیاهیم خز شدا ؛ اصلا سیاهی حال نمیده ارباب ، من سیفیدیو دوست دارم ، ایناهاش ، دانگو نگاه کنید .

لرد سیاه :

ماندانگاس :

پرسی :


لرد سیاه که وضعیت پرسی رو به شدت درک میکنه ، یاد نوجوانی خودش میفته و میگه : من درکت میکنم پرسی ! و رو به ماندانگاس ادامه میده : هوووم ، دانگ ، شنیدم که قبلا زمانی که توی وزارت خونه کار میکردید توی خوابگاه کارمندان اونجا روابطی با هم داشتید ! میتونم ازت خواهش کنم ، شب ها نیم ساعت قبل از شروع تدریس دامبلدور با پرسی یه مقداری با پرسی تنها باشی ؟

ماندانگاس : ولی لرد سیاه !

لرد سیاه : نه ، ما میخوایم فردا به هاگوارتز حمله کنیم ، من میخوام مرگخوارانم نیرو و شارژ کافی برای مقابله با محفل و ارتش رو داشته باشن ! نیم ساعت که زیاد نیست !


پرسی که تا اون لحظه خودش رو به نفهمی زده بود و وانمود میکرد که صدای اونها رو نمیشنوه ، نتونست خودش رو کنترل کنه و گفت : راست میگه ارباب ، نیم ساعت که چیزی نیست ! دامبلدور سه ساعت و ربع خیلی سخت و سنگین با من کلاس خصوصی میزاره

لرد سیاه : پس از امشب شروع کنید ! فردا ما به هاگوارتز حمله میکنیم !


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
#22

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
لرد نگاهي به نقشه افكند و گفت :
_ مطمئني كه اين به درد ما مي خوره؟؟
جوليا در حالي كه نگاه متكبرانه و پوزخند مسخره اش بر چهره اش نمايان بود و جلوتر از بقيه مرگ خواران ايستاده بود با اطمينان گفت :
_ بله سرورم خيالتون جمع! من هيچ وقت چيز بد براي شما نمي آرم...

پس از چند دقيقه همه به سوي محل مورد نظر روان شدند!

****

لرد با عصبانيت وارد اتاق شد و گفت :
_ احمقا... بي عرضه ها... يعني شما نمي تونيد يه نقشه واقعي رو از يه قلابي تشخيص بديد؟؟ كروشيو!
جوليا از درد بروي زمين افتاد...
_ مرگ حق تك تكتونه! حالا اون سفيد بي خاصيت كجاست؟
بليز با ترس و لرز :
_ اونو...اونو...كشتيم!

لرد با عصبانيت بروي صندلي هميشگي اش كنار شومينه نشست... نجيني را پس زد و سعي كرد خودش را كنترل كند... او با افرادش به آدرس نقشه رفته بودند ولي آنجا چيزي جز يك خرابه نيافته بودند...

حالا همه به اين نتيجه رسيده بودند كه هيچ كدامشان به فداكاري و از خود گذشتگي سفيدان نيستند!

پايان



Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ پنجشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۶
#21

جولیا تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۹ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۲۸ سه شنبه ۳۱ فروردین ۱۳۸۹
از دژ مرگ ( شکنجه گاه جادوگران سفید ! )
گروه:
کاربران عضو
پیام: 79
آفلاین
برای لرد و تمامی مرگخواران همیشه پیروز

بلیز با عصبانیت وارد شد ...
باب : چی شده بلیز !
بلیز : هیچی نگفت ... و با لبخندی رضایت بخش حرفش را ادامه داد ! خیلی لذت بخش بود ! اول درد بعد هم مرگ ! ولی خب چیزی نگفت و دوباره اخم هایش در هم گره خوردند !
در همین حال بودند که صدای خنده های جنون آمیز و نعره های مستانه ای به گوششان رسید !
بلیز : جولیاس !
باب : یعنی ...
در همین هنگام در باز شد و فردی زوار در رفته در حالی که از درد به خود می پیچید به داخل اتاق پرتاب شد ! صدای خنده ای دیوانه وار و وهم آلود نزدیکتر شد ...
بلیز : جولیا ..اون کیه ؟
جولی : نمی شناسیش بلیز ! .... اوه ...بدو خودتو معرفی کن ...زود !
_ " من ..نیک...نیک
جولی : کرشیو .... خودم میگم ! اون ، نیکلاسه ! خب درسته که اون یه آشغال سفیده ولی چیزیای خوب و به درد بخوری برامون داره ؛دستش رو داخل شنلش سیاهش کرد و برگه لوله شده رو در آورد ! و بعد روشو به طرف بلیز و باب کرد و حرفشو ادامه داد :
اینو اون بهم داد ! نقشه اقامت گاه اون گندزاده ها یا فرقی نمی کنه اون سفیدای بی مصرف !
نقشه رو باز کرد و دستش رو روی نقطه مورد نظر گذاشت !
: اینجان توی این آشغال دونی مشنگ ها ! خب به نظرم دیگه باید لرد سیاه رو در جریان بذاریم !
بلیز و باب هر دو خنده های شیطانی سر دادند و اینگونه موافقت خودشان را اعلام کردند !
شنلش رو بالا زد ... نشانش پر افتخارش و ..

-------------

پیش به سوی شکست اعضای بوقی الف دال !




Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۵ چهارشنبه ۸ اسفند ۱۳۸۶
#20

الیور وود قدیم


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ دوشنبه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۴۱ یکشنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۴
از دور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 321
آفلاین
پست ماموریت ارتش دامبلدور ( الف – دال)


بلیز چوب دستی اش را به سمت هوگو گرفت و زیر لب گفت :
-حرف می زنی یا نه؟ لعنتی، کروشیو !

هوگو فریاد بلندی کشید و مانند مار دور خودش پیچید ! صدای فریادش در اتاق تاریک و خلوت خانه ی ریدل ها پیچید . بلیز در حالی که به دست و پا زدن هوگو خیره بود به سمت آتش گوشه ی اتاق رفت ، با دست بازویش را فشار داد ، سوزش علامت شوم چهره اش را در هم کشید ، هوگو پاهایش را روی زمین می کشید . بلیز تکان کوچکی به چوب دستی اش داد ، حرکات هوگو متوقف شد ، حالا فقط صدای هق هق خفیف او به گوش می رسید ، بلیز با لحن آرامی گفت :
- می تونی همه چیز رو بگی و خلاص شی ! پیدا کردن اعضای الف دار برای ما کاری نداره ! من فقط می خوام از زبون تو بشنوم . مطمئن باش به ارباب می گم که چه کمکی به ما کردی ! حالا بگو ببینم کوچولو ! چه نقشه ای کشیدین ؟

هوگو با نفرت به پوزخند بلیز خیره شد ، می دانست که بلیز می تواند فکر او را کنترل کند ، با تمام وجود سعی می کرد راه ذهن خود را ببند ، بلیز نزدیک تر آمد ، مستقیم به چشم های هوگو خیره شده بود . دوباره بازویش را فشار داد . سوزش بیشتر شده بود . نور آتش زخم های صورتش را روشن کرده بود ، هوگو سرش را بالا آورد . بلیز با رضایت لبخندی زد و گفت :
- بگو هوگو ، مطمئن باش دوستات به زودی می میرن ، تو با حرف زدنت می تونی مرگشون رو از یه مرگ دردناک به یه مرگ لذت بخش تبدیل کنی !

هوگو به زحمت دهانش را باز کرد و گفت :
- خفه شو لعنتی ، داری دروغ می گی ! من هیچی نمی گم !

چهره ی بلیز به سرعت تغییر کرد و در حالی که دندانهایش را به هم می فشرد دوباره چوب دستی اش را به سمت هوگو گرفت و همان طلسم آشنا را زیر لب زمزمه کرد . هوگو دوباره از درد به خود پیچید ، بلیز با عصبانیت به سمت هوگو رفت و با لگد به شکم او کوبید ، صدای فریاد خفیفی از هوگو بلند شد . چشم هایش را بسته و فقط به خود پیچید ، بدون هیچ فریادی ! بلیز دوباره با حرکت چوب دستی طلسم را متوقف کرد، چهره اش دوباره در هم رفت و دستش بی اختیار به سمت بازویش رفت و با صدای بلندی گفت :
- لعنتی حرف بزن ! کشتن تو برام مثل له کردن مورچس ! حرف بزن !

هوگو در حالی که رد خونی از دهانش بیرون می ریخت تف خون آلودی روی پاهای بلیز انداخت، بلیز فریاد بلندی کشید و چوب دستی اش را به سمت هوگو گرفت ، نور سبز رنگی اتاق را روشن کرد...


این روزها که می گذرد
شادم
این روزها که می گذرد
شادم
که می گذرد
این روزها
شادم
که می گذرد...

«قیصر»


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۴ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
#19

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
پرسی که دهانش رو برای ادا کردن کلمه "بوق زاده" در جواب کفاثتی که سارا گفت باز کرده ، لحظه ای متوقف میشه و بدون بستن مجدد دهانش خطاب به ویولت میگه : هووم ... صبر کنید ببینم ! و به ایگور که توسط سارا به حالت تصویر کوچک شده در اومده اشاره میکنه و با لحن بدی میگه : لطفا خفه شو ! داریم صحبت میکنیما بوقیه خنگه آره ! باب بزار یه بار محترمانه با هم حرف بزنیم ایگور ... بفهم !

و مجددا روش رو به سمت ویولت میکنه و میگه : ببینم ! مگه چند مین پیش ما در حال کتک کاری نبودیم ؟ یهو یه نوره عجیبی اومد و ما یه جای دیگه منتقل شدیم !

ویولت : کجا ؟ تصویر کوچک شده

پرسی : نمیدونم والا ، یه اتاقه تاریک بود .

ایگور : من میدونم ، من میدونم ! اتاقه دامبلدور بود ، پرسی تا صدای دامبلو شنید جرات نکرد سرشو از پشت دیوار بیاره بیرون موقعیتو پیدا کنیم .

پرسی چشم غره ای به ایگور میره و خیلی آروم بطوری که فقط ویولت صداش رو میشنوه میگه : ولی دمتون گرما ، همون موقع که دوباره برگشتیم اینجا ، نمیدونم چی شد ، دامبلدور میخواست بره مرلینگاهی جایی ، این بود که داشت به ما نزدیک میشد ، خوب شد ما دوباره برگشتیم اینجا و گرنه الان باید جسد بی جون و خون ما رو دمه زندان گریندل والد پیدا میکردید تصویر کوچک شده

جنبش مخوفی در تاریکی اتاق احساس میشه ، صدای تق ضعیفی که از برخورد ویولت به تختخواب سیریوس هست در پی اون به گوش میرسه و جرقه های سرخ رنگی از چوبدستی نزدیک ترین ساحره به پرسی شلیک میشه و یکراست به سمت تختخواب سیریوس هجوم میبره ؛ از فاصله ای که بین پتو و خوشخواب هست استفاده میکنه و وارد میشه !

- آخ !

سیریوس در حالی که دستش رو روی نقطه سرخی از نشیمن گاهش که گویا اثر سوختگی جرقه های چوبدستی بوده میذاره ، با مشت روی چراغ خواب میکوبه و با سرعت از محل دور میشه

ویولت : اوا ، خاک عالم ! مرتیکه خجالت نمیکشه بدون شلوار توی تختش میخوابه

سارا : اونو ول کن ، این دو تا کوشن ؟

و با انگشت اشاره به جایی که قبل از روشن شدن چراغ خواب ، هاله ای از پرسی و ایگور دیده میشد اشاره میکنه ! تصویر کوچک شده


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ دوشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۶
#18

سیریوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۶ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۵۷ شنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۰
از تو چه پنهون آواره ام!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 422
آفلاین
بکس خاکستری رو عشق است!

سیاه ... سیاهتر ... باز هم سیاهتر ... خیلی سیاهتر ... بیشتر ... بیشتر ... هووووو! نه در این حد سیاه ... سیااااااااه...

جیلینگ ... دیش ! ... آآآآآآآآآآآآآآآآ ...

من خشک شدم!! ...
یکی بیاد اینو از اینجا ببریم بیرون ... بدجوری زخمیه ...
من اینجا به کمک نیاز دارم ... تعدادشون خیلی زیاده ...
کــــــــمـــــــــــــک ... ــــــــمـــــــــک ... مــــــــــک ... ــــــک ... ــک ... ک ...


---

چیک!

سیریوس دکمه‌ی چراغ مطالعشو می‌زنه و ... همه جا روشن می شه!


آی کور شدم ... ی کور شدم ... کور شدم ... ر شدم ... شدم ... دم ... م ....


سیریوس: اینجا چه خبره؟!؟!؟!؟! باز معرکه گرفتید؟!
ویولت: اوا سیریوس معرکه چیه ما داریم جنگ می‌کنیم!!!
سیرویس: جنگ تو اتاق خواب من؟ دور تخت من قشون کشی کردید دارید جنگ! می کنید؟
سارا شنلشو می‌تکونه، دماغشو بالا می‌کشه و می‌گه:
- تا قبل از اینکه جنابعالی چراغ مطالعه رو روشن کنی اینجا اتاق خوابت نبود بلکه تاریکی بود. و تو درست! بین ما و مرگخوارا بودی.

سیریویس:چی؟ مرگخوارا؟ کو کوشن؟!
ویولت پرسی و ایگور رو با انگشتش نشون می‌ده که در حال ریلود(Reload) کردن چوب‌دستیهاشونن!

سیریوس: خب؟
ویولت آب دهنشو پاک می‌کنه و با آب و تاب ادامه می‌ده:
- و ما در به به، بیه بوه، باها باها، بووه‌بوه!؟... نه ... یه لحظه بذار فکر کنم... آها! بحبوحه‌ای در تاریکی به سر می‌بردیم تا اینکه ...
سارا ادامه می ده:
- تا اینکه تو چراغو روشن کردی.
سیریوس‌: آها یعنی من مزاحم بازیتون شدم؟
سارا: جیـــــــــــغ! بازی؟ سیریوس تو به مقدسات من و ویولت و (اخماش می‌ره تو هم و با اکراه می‌گه) پرسی و ایگور توهین کردی! ما داریم می‌جنگیم!.

سیریوس چند لحظه جلوی خندشو می‌گیره و بعد :
- خیلی خب، شما که در بحبوحه به سر می‌برید و می‌خواید اینجا تاریک شه و منم که بین شمائم، شما بازی یعنی همون جنگتونو ادامه بدید منم در بحبوحه ای در تاریکی کپه مرگمو می‌ذارم، فقط چیزه سارا، زیاد سروصدا نکنید باشه؟
- باشه!
چیک!
-ZzZzZz...
- سیریوس سیریوس سیریوس!
- اااااااه ... بذار بخوابم دیگه!!!‌... چیه؟
- می‌تونیم فحش هم بدیم؟
- آره اشکال نداره فقط سعی کنید آروم باشه تا من بیدار نشم.
- خیلی خب بخواب!
-ZzZzZz...

(بلندی صدا در حد پچ پچ):

خر اخمخ!...
خودتی بی‌شعور ...
کفاثت! ...
...
..
.


ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱ ۲۱:۵۱:۳۱
ویرایش شده توسط سیریوس‌ بلک در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۱ ۲۱:۵۶:۳۴

باز جویم روزگار وصل خویش...


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶
#17

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
با احترام تقدیم به تمام بر و بچس سفید.

_:حماقت نکن پرسی.با بد آدمی داری در میفتی!

_:بس کن ایگور!من که نمیخوام برم باهاش مبارزه کنم.هیچ فکر کردی همین شاخ و شونه کشیدنم چقدر منو بزرگ جلوه میده؟

_:این حماقته!اگه اون تصمیم بگیره ازت انتقام بگیره،بیچاره ای!

_:بس کن بابا!اون همچین تصمیمی نمیگیره.

این بگومگو بین دوتن از مرگخواران،ایگور کارکاروف و پرسی ویزلی بود.ایگور داشت به پرسی اخطار میداد که حرکت آشکار بر ضد سارا اوانز تبعات خطرناکی در پی دارد و پرسی با ذکر این نکته که سارا اوانز وقت سر و کله زدن با او را ندارد خود را تبرئه میکرد.هردو خوب میدانستند که اگر خشم او را بر انگیزند اتفاقات چندان خوشایندی نخواهد افتاد.

پرسی با بی تفاوتی دستش را تکان داد و گفت:تو واقعا فکر میکنی اون حاضره پاشه بیاد اینجا تا حساب منو برسه؟تازه،اگرم بیاد،من اونو روی یه انگشتم میچرخونم!

چه ادعای پوچی!ایگور با عصبانیت گفت:لطف کن و بذار با هم رو راست باشیم،تو خوب میدونی که زورت به اون نمیرسه و ...
بوووووووووووم...در خانه با انفجار سهمناکی شکسته شد.موج انفحار،ایگور و پرسی را از جا کند و محکم به دیوار کوباند.هردو دردمند و ناتوان روی زمین غلطیدند.
نور آفتاب چنان شدید بود که هیچکدام از آندو نفهمیدند این فرد کیست.تنها چیزی که دیده میشد سایه یک نفر بود که جلوی در را گرفته بود.
پرسی متحیر و دست پاچه به دنبال چوبدستیش گشت اما پیش از آنکه بتواند واکنشی نشان دهد،صدایی قدرتمندانه طنین انداخت:آواداکداورا!

این آخرین صدایی بود که پرسی ویزلی شنید...
چند لحظه بعد،سارا اوانز در حالی که خانه را با دو جسد آراسته بود،از آنجا دور شد.
زیر لب زمزمه کرد:جوجه ها!
و خندید...


But Life has a happy end. :)


Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ شنبه ۲۹ دی ۱۳۸۶
#16

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
ای لرد به امید این که از ما قبول کنی.
برای لرد و تمامی مرگخواران همیشه پیروز.
اشتباه من؟اشتباه من؟تو چطور میتونی اینو بگی؟ در تمام اون روزهایی که تو بخاطر اون اشتباه و خودخواهی کثیفت تو اون آزکابان نشسته بودی و آب خنک میخوردی این من بودم که داشتم زیر شکنجه و ناسزاهای لرد له میشدم. من. منی که تو این ماها یک خواب خوب هم نداشتم یک پلک روهم دیگه نزاشتم.اون وقت تو..تو...

اشک از چشمانش جاری شد.دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره.اینهمه روزها بامیدش نشسته بود و حالا این جوری شد؟ دستانش میلرزیدند.با نامیدی به سمت صندلی چوبی رفت و به آرامی نشست.

لوسیوس رویش را به وی کرد و با پرخاش گفت:

تو زندان نشسته بودم و آبخنک میخوردم؟؟؟ آره.اتفاقا به چندتا از دیوانه سازها هم گفته بودم بیان تو سلولم پارتی راه بندازیم.تو دیگه چرا؟؟؟تو دیگه چرا اینو میگی؟منو باش فکر میکردم....

__ تو بیخود فکر میکردی.....

نارسیسا بلند شد.تمامی وجودش میلرزید.

__ تو بیخود فکر میکردی....تو و اون اربابت باعث تمام اینایین.شما پسرمو از من گرفتید....شما...

چوبش را گرفت.دستش را بالا برد و لوسیوس را هدف قرار داده و تصمیم گرفت برای آخرین بار اسم این ورد را بگویید :آواداکدابرا
نور سبزی خانه را روشن کرد و چندی بعد این جسد لوسیوس بود که بر پایش افتاده بود.

هق هق گریه نارسیسا تمام خونه را فرا گرفت. گونهایش از اشک خیس و دلش از غم پر بود.
ولی این تنها غم نبود.نفرت هم بود دلسوزی هم بود.

غم از دست دادن پسرش،نفرت از شوهرش که وی را تنها گذاشته و وی را مقصر مرگ دراکو میدانست و دلسوزی برای خودش. خودش که لوسیوس را قهرمان قصه هایش میدانست.خودش که تمامی این روزها،تمامی این روزهای خائن با یاد آوردن اسمی که حال برایش معنی نداشت آرامی داده بود.خودش که هنوز بعد از عمری شوهرش را نشناخته بود.افسوس که نشناخته بود.
افسوس که نشناخته بود.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۹ ۲۲:۴۹:۳۲
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۹ ۲۲:۵۶:۰۵



Re: بحبوحه ای در سیاهی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۹ شنبه ۲۲ دی ۱۳۸۶
#15

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
با احترام تقديم به همه محفلي ها و ياران سفيد!

_ چي گفتي؟
_ ارباب مارو عفو كنيد!
_ يعني...يعني خانه ريدل از دست رفت؟
_ اونا ظرف يك ساعت خانه ريدل رو تصرف كردند...ارباب ما رو ببخشيد!

ولدمورت بروي صندلي كنار شومينه نشست... چهره اش از درماندگي زياد حكايت مي كرد... با خشم به بليز كه بروي زمين زانو زده بود و سرش پايين بود مي نگريست:
_فقط چند ساعت اونجا رو ترك كردم! ببينيد چي كار كرديد؟ از اول هم نبايد شما رو به عنوان مرگ خوار مي پذيرفتم...اين از تو كه معلوم نيست داستان زندگي خودتو از راديو محفل پخش كردي يا داستان اون دختره رو! اونم از آگدن خرفت كه هنوز سواد خوندن نداره!

بليز سكوت كرد... حق با لرد سياه بود... ولدمورت پرسيد :
_ حالا اون موقع كي نگهبان خانه ريدل بوده؟
_ بارتي كراوچ و ايگور كاركاروف!
_ كجان؟
_ ايگور كه رفته تو دفتر مديريتش توي هاگوارتز قايم شده هيچ كس رو هم اونجا راه نمي ده! بارتي هم معلوم نيست كجاست... ما حدس مي زنيم محفلي ها به عنوان اسير گرفته باشنش!

ولدمورت خشمگين از روي صندلي بلند شد و نعره كشيد :
_ مرگ خواراي بوقي ارزشي! همتون بريد بيرون! بريد تنهام بزاريد... خانه اجدادي من رو به دست اونا سپرديد...شما لياقت در كنار من بودن رو نداريد...همتون يه مشت ترسوي مفت خوريد!

بليز كه سر تا پايش مي لرزيد تنها به سرعت توانست اتاق را ترك كند. بايد چه ميكرد؟ تنهايي كه كاري از دستش ساخته نبود...سايرين نيز همه سوراخ سمبه اي پيدا كرده و خود را از نظر ها پنهان كرده بودند... آخر ولدمورت حقيقت را مي گفت... كدام يك از آنان حاضر شده بودند در زمان حمله محفل به خانه ريدل قدم جلو بگذارند و از ارباب خود دفاع كنند؟؟
هيچ كدام...آخر آن ها در حد همان توصيفات ولدمورت بودند...!!

خانه اربابي مالفوي ها هنوز از فرياد هاي ولدمورت مي لرزيد... ديگر كاري از دستش بر نمي آمد!








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.