هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۲:۴۸ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۶
#40

مورفین گانتOld


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۳:۲۹ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۰۶ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
از خانه گانت
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 33
آفلاین
برتی بعد از نگاهی به تابلو مغازه ( کافه سیاه در سیاه ) وارد شد و در را به روی نوری که از کوچه ناکترن می رسید بست. شیشیه ها کدر بود و فقط یک چراغ بنفش رنگ در کافه روشن شده بود. برتی خود را در یک اتاق مربع شکل دید که طرف راستش پپیشخوان مغازه قرار داشت و طرف چپ میز و سندلی گذاشته بودن. روبروی در ، در سمت شمالی کافه یک قفسه پر از ظرف و لیوان و بطری قرار داشت. برتی وارد شد و پشت پیشخوان نشست : « یک نوشدنی آلبالو لطفا ! »
صاحب کافه مردی با چهره خشن بود! او دستش را درون یک قفسه برد. یک بطری بیرون آورد و جلوی برتی روی میز کوبید !
برتی با ناراحتی گفت : « متشکرم ! »
سپس به جادوگر کنار دستش نگاهی انداخت. بیشتر جادوگرانی که در این کافه می آمدند مرگخوار بودند . اما این جادوگر که شنلی سیاه و کلاهی عجیب داشت به نظر مرگخوار نمی آمد. از صورتش مشخص بود که جادوگر خوبی هم نیست. برتی فقط یک راه برای کشف واقعیت دید. به سمت او برگشت و گفت : « ببخشید آقا ، اسم شما چیه ؟ »
مرد نگاهی حاکی از تمسخر به او کرد و گفت : « جاگسون ، تو چی هستی ؟ »
برتی سعی کرد خودش را کنترل کند و گفت : « من برتی هیگز هستم ! »
مرد گفت : « او ... کجا کار می کنی ؟ ما که همچین پول دار نیستیم ! وضع تو چطوره ؟ »
این جمله خیلی چیز ها را برای برتی روشن کرد : « وضع من خیلی خوب نیست ! اما بد هم نیست ! ببینم به نظرت کدوم یکی از مغازه های اطراف بهتره ؟ »
- « من مغازه بورگین و بارکز رو بیشتر دوست دارم !»
شک برتی تبدیل به یقین شد. چوبدستی اش را در حالی که می گفت « من بیشتر به این کافه علاقه دارم !» کشید و زیر لب زمزمه مرد : « چرابلس »
نوری بنفش رنگ از چوبدستی خارج شد اما ناگهان برگشت و به برتی خورد و او ناگهان بیهوش شد !
صاحب کافه گنار جاگسون آمد و پرسید : « چی شده رفیق ؟ »
- « هیچی ! می خواست من به سیاه بودن اعتراف کنم ! اما نفهمید که من ورد پروتگو رو خوندم !»
<*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*><*>
دیگه نبینم ضد جادوگران سیاه چیزی بنویسید ها ! ما مرگخواریم ! سیاهیم ! نسل اندر نسل هم سیاه بودیم تا خود سالازار !!!


حرفی نمونده واسه گفتن

شناسه قبلی من ! پیوز


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۱:۰۴ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۶
#39

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
باران به شدت میبارید . اسمان غم زده بود و پشت سر هم صدای رعد و برق در فضا میپیچید . ساحره ی جوانی به اهستگی در خیابان قدم میزد . کوچه ی ناکترن تنها جایی بود که میشد شبها در انجا قدم زد . باز هم صدای رعد و برق امد . قطرات باران به زمین میخورد و بعد کمانه میکرد . ساحره ایستاد . نفس عمیقی کشید و به بالای خیابان نگاه کرد . شخصی از بالای خیابان می امد . قدم هایش نا میزان بود و انگار که به سختی راه میرفت . ساحره ایستاد . دستش را به سمت جیب بارونی خود برد . موهای خیسش در دهانش میرفت . شخص شنل پوش متوجه او شد . بلافاصله انگار که دوست نداشت کسی او را ببیند , که با ان ردای پاره و خون الود و لباسی سرتاسر مشکی انطور لنگ لنگان از انجا میگذشت , چوبدستی اش را کشید و نعره زد :
_ اوداکداورا !
ساحره چنان به سرعت عکس العمل نشان داد که جادوگر , جاخورد .
_ پروتگو !
اما این طلسم زیاد تاثیری نداشت . با این حال شانس هم کمک او بود و این طلسم از کنارش گذشت . ساحره دوباره به خود امد و متوجه شد جادوگر شروع به دویدن کرده است . صدای قدم هایش در فضا میپیچید و در صدای نعره ی رعد گم میشد .... ساحره چوبدستی اش را بالا گرفت و گفت :
_ چرابلس !
با اینکه اطمینان داشت که ان مرد جادوگر سیاه و بدی است این افسون را روانه ی او کرد . نور ابی رنگی لحظه ای چرخید و سپس جادوگر روی زمین افتاد .
_ من بدم ! اره ! من یک ادمکش هستم ! من جادوگری سیاه هستم !
ساحره به سرعت به طرف جادوگر دوید و کنار او نشست . از زانوی او به شدت خون بیرون میزد .
_ چه بلایی سرتون اومده ....
ساحره با اینکه میدانست کمک کردن به او کار درستی نیست , نمیتوانست او را به حال خود رها کند . جادوگر چوبدستی اش را بالا اورد ولی قبل از اینکه بتواند کاری انجام دهد ساعقه ای به شدت به قلب او برخورد کرد . ساحره جیغ زد و به بدن بیجان جادوگر خیره ماند که حالا مثل چوب خشک شده بود .....


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۶
#38

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
- می تونم آقای والد رو ببینم!

این جمله را ساحره ای با صدای نسبتا لرزان از از زنی که با ظاهری خشن در کافه کار می کرد، پرسید. خیلی تلاش کرده بود تا با خودش کنار بیاید و به این محله پا بگذارد. ولی چاره ای نداشت! خیلی ها به او گفته بودند که فقط "والد" است که فرمول ساخت معجون ضد فراموشی را دارد و محله ناکترن جاییست که می توان او را یافت!

به هر حال او مجبور بود! بخاطر شوهرش که همه زندگی اش بود، باید این معجون را بدست می آورد! اما هیچ ذهنیتی از کسی که قرار بود ملاقاتش کند، نداشت. البته فضای رقت بار و کثیف و همچنین مواجه شدن با افرادی که برخوردهای زننده ای داشتند، از ابتدای ورودش به این محله، مسلما نوید بخش نبود!

شلیک خنده از سوی ساحره کافه چی، باعث شد که یکه بخورد:

- آقای والد....آقای والد..... اگه گریندی* بفهمه که تو آقا صداش کردی، حتما عاشقت می شه خانوم کوچولو!

و بعد لبخند زشتش را به او نشان داد و به میزی در انتهای کافه اشاره کرد! جایی که یک جادوگر جوان، نشسته بود و دودستی یک لیوان نوشیدنی را می فشرد!

باور نکردنی بود! یک فرد آراسته و موقر! آن هم در آن محله! ..... این باعث شد که ورونیکا* با اعتماد به نفس بیشتری به طرف میز برود....

- می دونم برای چی اومدی! یعنی توی کل ناکترن الان می دونن که یه ساحره خوش چهره، می خواد گریندی رو ببینه!

آرامش صدای والد، باعث می شد ترسناک به نظر برسد! آرامشی مخوف! و وحشت آورتر اینکه از وقتو وارد ناکترن شده بود، فقط از یک نفر سراغ والد را گرفته بود و اکنون می دید والد منتظرش بوده! ..... دیگر نمی دانست که می نواند به او اعتماد کند، یا خیر! همه می دانستند که جادوگران سیاه در این محله کم نیستند.

- تو معجون مخصوص منو می خوای! باشه!بهت می دمش!

او دستش را در جیب ردایش فرو برد و یک شیشه معجون را روی میز گذاشت! این در حالی بود که هنوز یک کلمه هم از دهان ورونیکا خارج نشده بود!

- معجون من برای به خیلیا کمک کرده! من استاد امور مربوط به مغز هستم! مغز و حافظه! کسی تا حالا نتونسته جلوی من چفت شدگی رو اجرا کنه!

نمی دانست، چه کند! مردی مشکوک روبرویش نشسته بود و به رایگان معجونی را که او مدت ها به دنبالش بود، به او تعارف می کرد! اما اگر او یک جادوگر سیاه بود، می توانست با معجون داخل شیشه، جان شوهرش را بگیرد! باید وردی را که یاد گرفته بود، به زبان می راند. یا سیاه بودن والد مشخص می شد و یا..... مهم نبود! چند ساعت بیهوشی به کل ماجرا می ارزید!

پس فریاد زد:
- چرابلس!

و دیگر هیچ.....!
---------------------------------------------------------
*گریندل والد
*ورونيكا اسمتلي


پ.ن. در این داستان جادوگر سیاهی وجود نداشت!


نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۶
#37

نیوت اسکمندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ سه شنبه ۱۴ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۵۹ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
از دور دست ....
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 198
آفلاین
.:| تكليف كلاس دفاع در برابر جادوي سياه |:.

كوچه ي ناكترن بسيار خلوت بود و فرگوس فينيگان جوان به سرعت در آن حركت مي كرد و به سمت ديگر كوچه مي رفت كه ...
- ببخشيد آقا .
- اشكالي نداره !!!
- بازم معذرت مي خوام . ك ...
- چقدر آشنايي برام !
- نمي دونم كجا منو ديدين ! ولي شما هم يكم اشنا مي زنين .
- مثل اينكه گشنه به نظر مياي . اگه بخواي مي توني به خونه ي من كه همين دو خونه اونور تره بريم و يه چيزي بخوريم .
- نه ممنون !!!
- باشه . فقط يه تقاضا بود ... نظر نظره خودته . ولي اگه ميومدي خوشحال مي شدم و راضي !
- راضي ؟ راضي براي چي ؟
- براي اينكه من بهت خوردم و تو رو ناراحت كردم .
- نه اشتباه از من بود . خب ... باشه من ميام . خيلي هم ممنون .
- خب پس بيا .
و آنها با آرامش به سمت خانه ي شماره ي 37 رفتند و مرد در را به سختي باز كرد و گفت :
- اين درم يكمي مشكل داره . خيلي وقته دنبال يه ورد خوب مي گردم تا درستش كنم .
فرگوس كمي فكر كرد و گفت :
- من وردشو بلدم . صبر كنين درستش كنم .
و ورد را گفت و در را در باطن درست كرد ولي در ظاهر هيچ تغييري نكرد و لي صداي :
- تقي !!!
از قفل در آمد و مرد با خوشحالي گفت :
- خيلي ممنون . اينطور كه پيداس درس شده . بفرما داخل .
و هر دو. داخل شدند و به سمت آشپزخانه ي اوپن خانه رفتند و مرد براي فرگوس غذايي آورد گفت :
- تا مي توني بخور .
و فرگوس به غذا نگاهي كرد و شروع كرد به خوردن ... بعد از 10 دقيقه كه غذا تمام شد فرگوس احساسي ناخوشايند در معده اش داشت و گفت :
- من يكم حالم بده و ...
مرد شروع كرد به خنده و گفت :
- اشكالي نداره . حتما غذا سنگين بوده .
فرگوس كه به خنده ي مرد مشكوك شده بود با خود گفت :
- نكنه اون يه جادوگر سياهي چيزي باشه . نه !!! چرا ممكنه . من راهشو بلدم .
و چوبدستي را با سرعت بيرون كشيد و گفت :
- چرابلس !!!
پرتوي نوراني به طرف مرد رفت و پس از برخورد او گفت :
- من جادوگر سياه هستم !!!
و فرگوس چوبدستي را به طرف مرد گرفت كه چوبدستي را بيرون كشيده بود و فرياد زد :
- اكسپليارموس !!!
و ورد به مرد اصابت كرد و چوبدستيش در هوا چرخي زد و بر روي زمين افتاد و فرگوس با وردي ديگر دست و پاي او را بست و با نامه اي به كارْآگاهان وزارتخانه خبر داد .
------------------------------------------------------------------------------------------------
ببخشيد اگه يكم بلند شد .


ویرایش شده توسط نيوت اسكمندر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۲ ۲۱:۱۴:۰۹


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ سه شنبه ۱۲ تیر ۱۳۸۶
#36

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



.:. تكليف كلاس دفاع در برابر جادوس سياه .:.

شب بود ، باران مي باريد ، سخت ، كوبنده و با شدت تا پاك كند پليدي را از جهان هستي؛ اما انگار پس از چند دقيقه فهميد كه نبرد بين سياهي و سپيدي تا جهان استوار است پايدار ميماند !

آب ، جوي هاي داخل كوجه ي ناكترن رو پر كرده بود و همه ي آشغالها را روي پياده رو جاري ساخته بود ، ديگر صداي عابر شنيده نميشد ، باران همه را در خانه هايي كه در و ديوارش از جنس غم و بناءش بي رحمي است ساخته شده بود پنهان شده بودند ، گروهي ديگر هم كه جايي نداشتند براي خود با افسونهاي گوناگون سقفي مجازي ساختند تا لحظه اي را در آن استراحت كنند.

اندكي گذشت ، صداي سرفه اي خفيف مردي را كه كنار مغازه ي بورگين چمبره زده بود را هوشيار ساخت . عابر لحظه به لحظه همراه با عصايي كه در دست داشت نزديكتر ميشد ، سپس نگاهي به مرد كرد و گفت:
- ماندن در اينجا خطرناك است ! ... بهتر است به منزل خود برويد!!
مرد تا اين را شنيد تكاني به رداي نمورش داد و در حالي كه با لبخندي آكنده از خوشحالي به مرد سالخورده اي كه ردايي صورمه اي رنگ و زيبا به تن داشت كرد و گفت:
- همينطور است دوسته من !
بنجی فنویک* نگاهي از سر محبت و به گمان اينكه آن فرد مستمندي بيش نيست به وي كرد و گفت:
- بهتر است امشب را به مكاني امن برويم ! سپس در حالي كه خودش در تاريكي شب ناپديد ميشد گفت: همراه من بيا !
واگاواگا* كه برق چشمانش در تاريكي نيز نمايان بود چوبدستي اش را كمي نزديكتر به دستانش آورد و دنبال بنجي راه افتاد !

.:. اندكي بعد .:.
آن دو به داخل كافه ي كوچكي كه در امتداد خيابان اصلي قرار داشت رفتند ، كافه اي كه در آن جز چند عدد صندلي شكسته و خاك گرفته چيزي ديگري نداشت . بنجي به سمت پيشخوان رفت و بعد از آنكه چندين مرتبه گفت : "اينجا كسي نيست " ! بلاخره مردي كه بيش از نيمي از موهايش سفيد شده بود ، پرده اي را كنار زد و در حالي كه اخم كرده بود به تهيه ي سفارش بنجي پرداخت .
- شما اينجا تنهاييد آقا ؟!
بنجي در حالي كه سعي داشت عصايش را به صندلي اش تكيه دهد گفت:
- تنها ؟! آه بله ! ... چند سالي ميشه خانواده ام رو از دست دادم !
واگاواگا نگاهي به اطراف كرد و گفت:
- من ميتونم براتون كار كنم آقا !!!
بنجي چيزي نگفت و به خوردن قهوه اش مشغول شد ! ... سپس از جا برخواست تا هزينه اي اين دو فنجان قهوه را بپردازد كه واگاواگا از خود بي خود شد و زماني كه يك كيسه پر ار گاليون را در دستان بنجي ديد با افسون " مُبیلاردس " سعي در به دست آوردن آن كرد !
در همين حال بود كه واگاواگا كيسه را گرفت و به سرعت از كافه خارج شد و به دنبال آن بنجي نيز به راه افتاد .


هر دو در حال دويدن بودند كه واگاوداگا ايستاد و كيسه را در جبب ردايش گذاشت و چوبدستيش را بيرون آورد و در ذهنش افسون "ریداکتور " را اجرا كرد تا ديوار مخروبه اي كه در نزديكي بنجي بود را روي سرش خراب كند ، اما قبل از آن بنجي از افسون " محافظ" استفاده كرد بود و از اين طلسم مصون ماند !
- مطمئنن دزد نيستي ، يك دزد هيچ وقت به اين خوبي ورد نميگه !!... سپس تمام نيرويش را جمع كرد و فرياد زد " چرابلس " .
چند ثانيه بعد و زماني كه افسوس چرابلس به واگاواگا برخورد كرد ، رنگ از چهره اش پريد و در حالي كه " من جادوگر سیاه هستم" را بر زبان ميآورد روي زمين افتاد .در همين حال بود كه بنجي قدم زنان به سمت وي رفت و كيسه ي پر از گاليونش را پس گرفت و دور شد .


شب بود ، باران مي باريد ، سخت ، كوبنده و با شدت تا پاك كند پليدي را از جهان هستي !

*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*~*
اميدوارم كسل كننده نشده باشه ! شرمنده !
واگاواگا : يكي از گرگينه ها كه گيليدي ادعا ميكرد اون رو شكست داده!
بنجي فنوبك : يكي از اعضاي قديمي محفل ققنوس !



ویرایش شده توسط جسيكا پاتر در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۱۲ ۱۵:۵۶:۲۱


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۶
#35

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
تونیاس حیرتزده پرسید:ایگور تو گوی رو توی دژ مرگ پنهان کردی؟یا اومدی اینجا به لرد سلام کنی؟
ایگور زیرکانه گفت:اگه بخوای یه چیزی رو قایم کنی بهترین جا برای قایم کردنش کجاست؟جلوی چشم.اینطوری هیشکی به فکرش نمیرسه که جلوی در دژ مرگ رو بگرده.نه؟و من هوشمندانه لرد ولمدمورت رو منحرف کردم.زیرکانه نبود؟
تونیاس قلابی نتوانست خشمش را پنهان کند و گفت:فکر نمیکنم کسی بتونه لرد ولدمورت رو فریب بده ایگور.
ایگور با تعجب از او پرسید:تو چت شده تونیاس؟مگه ایرادی داره که تونستم اون رو فریب بدم؟
تونیاس بلافاصله خودش را جمع و جور کرد:البته که نه ایگور.من فقط دارم بهت میگم که باید احتیاط کنیم چون هیچ بعید نیست که لرد ماجرا رو فهمیده باشه و بعد از برداشتن گوی حالا اونجا منتظر ما باشه.
ایگور لبخندی زد و تونیاس را به سمت محل اختفای گوی راهنمایی کرد:اینطور نیست.مطمئنم که اون تا حالا نفهمیده ماجرا چیه.
====
سلستینا با تعجب به اش ویندر گفت:حالت خوبه اش؟تو یهو وسط اتاق خواب من ظاهر میشی و ازم درخواست کم میکنی؟این یعنی چی؟
اش با عجله تمام ماجرا را برای سلستینا تعریف کرد و پیوسته در این فکر بود که اگر او طرف لرد را بگیرد چگونه از خود دفاع کند.تنها شانسی که آورده بود بی خبر بودن سلسی از ماجرا به دلیل حضورش در یک مرخصی کوتاه مدت بود.سلسی پس از شنیدن ماجرا پرسید:وتو طرف ایگور هستی؟
اش سرش را تکان داد و در انتظار پاسخ سلستینا ماند اما او سوالی دیگر را پرسید:اما چرا؟
صدایی از پشت سرش گفت:چون خیلی احمقه سلستینای عزیز.اکسپلیارموس!
اش غافلگیر شد و چوبدستیش خائنانه به سمت آنتونین حرکت کرد.سه مرگخوار در آستانه درب اتاق قرار داشتند.بلاتریکس با لحن خشنی به سلستینا فرمان داد:کارش رو تموم کن که بریم سراغ ایگور.
سلستینا نگاه مرددی به اش ویندر بی دفاع و سه مرگخوار مسلح انداخت.سپس دستش را روی قلبش گذاشت و آنگاه لبخندی بر لب آورد و ناگهان گفت:اکسیو چوبدستی اش ویندر.ببخشید بر و بچس.من دنبال دلم میرم.بیا رفیق.یکی طلبم!
اش ویندر چوبدیتش را در هوا قاپید و قدرشناسانه سلستینا را برانداز کرد...

پنج گالیون


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۹:۳۴:۱۳

But Life has a happy end. :)


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۷:۳۷ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۸۶
#34

سلسیتنا واربکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۷ دوشنبه ۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱:۰۶ شنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۲
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 125
آفلاین
ایگور با نفرت به آنتونین چشم دوخت و آماده روانه کردن طلسم مرگ شد که تونیاس به آرامی گفت:نه.ایگور.اون هیچی نباشه گذاشت که تو از زندون در بری.
ایگور با اشمئاز گفت:آره.ولی در راستای اهداف خودش.
تونیاس به او و اش اشاره کرد که بیرون روند:مهم اینه که آزادیت رو مدیون اون هستی.یه روزی همکارت بود.بیاین بریم.
اش با سوءضن به تونیاس خیره شد:بریم؟ما بله ولی تو چرا؟
ایگور به اش ویندر اخم کرد و در حالی که از اتاق خارج میشد گفت:تو که نمیخوای اون رو اینجا بذاری تا با یه فوج مرگخوار دست و پنجه نرم کنه؟
اش در حالی که با ایگور بحث میکرد بیرون رفت.تونیاس قلابی به چهار مرگخوار در بند چشمکی زد و آنان را آزاد کرد:وعده ما.منزل سلستینا واربک.میبرمشون اونجا.
بلاتریکس با حیرت پرسید:تو کدوم یکی از مرگخوارا هستی؟
تونیاس به آرامی در را بست و جوابی نداد.
===
ایگور به آن ظلمت بی انتهای شب خیره شد:کجا بریم تونیاس؟من جایی به فکرم نمیرسه.
تونیاس گفت:تو اون دختره رو یادته؟سلستینا واربک؟از دوستای منه.من یه نظر دارم.اش بره پیش سلستینا و من و تو بریم گوی رو بیاریم.
اش اعتراض کرد:اما...
ایگور با تکان سرش تونیاس را تایید کرد:فکر بدی نیست.من به تونیاس اعتماد دارم.
تونیاس لبخندی زد که در نظر اش ویندر موذیانه و به نظر ایگور مهربانانه بود.لحظه ای بعد،با یک جسم یابی کوتاه تونیاس و ایگور خود را در آستانه دژ مرگ یافتند...
===
اش ویندر با غر و غر گفت:این دختره آخرش یه بلایی سر ایگور میاره.
و در داخل اتاق سلستینا واربک ظاهر شد.
سلستینا با شنیدن صدای پاق وحشتزده از جا پرید و حالت صورتش پس از دیدن اش ویندر به حیرت تغییر کرد:اش ویندر!پناه بر مرلین.اگه لباس تنم نبود چی؟اینجا چیکار میکنی؟
اش تصمیمش را گرفت.نمیبایست به تونیاس اعتماد کند.به آرامی گفت:سلسی.من به کمکت احتیاج دارم.
=======
سلستینا توی کدوم جناحه؟طرف ایگور یا طرف لرد؟

شش گالیون


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۲۷ ۹:۳۳:۱۰

[url=http://i18.tinypic.com/62gd2fc.gif]عضو تیم پ


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ پنجشنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#33

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
بلاخره صدای پاقی به گوش رسید.دالاهوف وارد شد و در حالی که پولک های مارها را از روی بدن خود میتکاند همراه 2 مرگخوار دیگر به سمت کتابخانه رفت.
پس از گذشت چند لحظه کتابخانه باز شد و 3 مرگخوار غافلگیرانه وارد شدند.
ایگور و آش ویندر به صورت ناگهانی از جایشان برخاستند
طلسم های گوناگون از طرف مرگخواران بر آنها روانه شد اما آنها میدانستند که چه باید بکنند
ایگور همان کار را کرد. علامت شوم را فشرد. سوزشی دست تمام مرگخواران را فرا گرفت اما زمان خوبی را برای آش ویندر فراهم ساخت. آش ویندر 3 طلسم به سمت 3 مرگخوار روانه ساخت و در آن هنگام ایگور موفق به بیرون آوردن چوبدستی شد و بلافاصله به علامت شوم ضربه زد مبادا مرگخواران دیگر ظاهر شوند
بلاخره جنگی بزرگ به راه افتاد
انواع طلسم ها در اتاق روانه میشدند. اتاق تاریک اکنون نورانی ترین اتاق آن خانه بود. هاله های درخشان و نورانی در جای جای اتاق پراکنده بودند.
ناگهان یه زن پدیدار شد. لبخندی بر لبان ایگور نقش بست اما سریعا آن را پنهان کرد و مشغول جنگ شد.
تونیاس با پاهایی لرزان به سمت کتابخانه می آمد.
میدانست اگر اشتباهی ازش سر بزند تنها شانس دو دوست دیگرش از بین میرود. اثر شکنجه اسنیپ هنوز از بین نرفته بود اما او تلاش میکرد. بلاخره پس از گذشت چند لحظه به مکان مورد نظر خویش رسید. به زور چوبدستیش را نشانه گرفت و با صدایی لرزان و آهسته ورد را بر زبان آورد:
تارباتانیارگ
هاله های گوناگون از نوک چوبدستی تونیاس خارج شدند و در جلوی او شناور ماندند.رنگ نداشتند. تونیاس لبخندی زد آنگاه وردی دیگر را زمزمه کرد و هاله ها همانند آب در حال چرخش شدند. اما هنوز بی رنگ. بلاخره تونیاس تا آخر ورد را بر زبان آورد. و چوبش را بسیار سریع به سمت 3 مرگخوار گرفت. هاله ها پرواز کردند و مانند یه زندان دور 3 مرگخوار را گرفتند. مرگخواران سعی کردند با جادو کاری بکنند که ناگهان....
دیگر خبری از چوب نبود.
ایگور طلسم جمع آوری را اجرا کرده بود و چوبدستی 3 مرگخوار را ربوده بود.
3 دوست فکر میکردند که اکنون در امانند غافل از اینکه تونیاس، قلابی بود و تنها داشت نقش بازی میکرد.......
-----------------------------------------------------------------------------------
ببخشید اگه بد شد


تصویر کوچک شده


Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۲۳:۳۴ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۶
#32

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
سوروس طلسم بدن بند را روی تونیاس اجرا کرد وبعد از ان طلسم فرمان را خنثی کرد...
تونیاس که گوئی از خوابی عمیق بیدار شده بود با تعجب اطرافش نگریست و ناگهان نگاهش روی سوروس ثابت ماند:تو با من چه کار داری؟از من چی میخوای؟
سوروس:هیچی خانم خوشگله فقط اینکه مثل یه بچه خوب ساکت و بی سر و صدا لالا کنی البته خودم برات لالائیشو میخونم ولی قبلش باید یه چیزی ازت بپرسم:ایگور غیر از تو دوستان صمیمی دیگری داره؟
_برای چی میخوای بدونی؟
_برای اینکه اگر بر فرض محال تونست از دست من جون سالم به در ببره من بدونم کجا میره...
_مطمئن باش که من هیچی بهت نمیگم...
_جدی...اوکی مشکلی نیست فقط باید دید تا 1 دقیقه دیگه هم روی نظرت خواهی بود یا نه؟
کروشیو................
تونیاس مانند ماری به خود میپیچید...صحنه ای رقت بار/غیر قابل تماشا و در یک کلام بی رحمانه بود ولی سوروس خیلی عادی تونیاس را مینگرست.....
_فکر میکنم فعلا کافیه!...
هیچ اثری از شادابی جوانی و نشاط دخترانه در سیمای تونیاس باقی نمانده بود گوئی در عرض این یک دقیقه 10 سال پیرتر شده بود...به سختی نفس میکشید و حتی توان روی پا ایستادن هم نداشت...
_خوب منتظرم!
تونیاس بریده بریده سخن میگفت:بی...خود...منتظ...ری...از...من...چیزی...نخواهی شنی..د!
_پس معلومه بدنت به حد کافی ماساژ داده نشده/بگیر که دومیش اومد:
_کروش....
_سوروس!
_بلا توئی؟اینجا چکار میکنی؟
_میخواستم ببینم کار به کجا کشیده....عقلتو به کار بنداز به جای کروشیو میتونی از ذهن خوانی استفاده کنی!
_اره راست میگی/اصلا یادم نبود یعنی در واقع من از این فاحشه خاطره خوبی ندارم میخواستم کمی گوشمالیش بد....اصلا بگذریم...
..........چند دقیقه بعد.............
_نتیجه داد؟
_اره تا اونجائی که من تو ذهنش دیدم ایگر هنوز 4-5 تائی دوست وفادار داره....اسم همشونو فهمیدم و چهرشونم دیدم
_خوبه...اگر کسای دیگری غیر از ایگور و اش بودند با اطمینان میگفتم که به این کارا احتیاجی نیست و همین امشب همین جا دخلشون اومده ولی اینا مثل خودمون اموزش دیدن سخت و سنگین و برای مواجهه با بدترین شرایط!...از طرفی دستمون پیششون بازه بیشتر ترفندهای هجومیمونو میدونن ولی خوب چاره ای نیست بالاخره باید باهاشون درگیر شد...فکر میکنم توی کتابخونه زندانی شدن درسته؟
_اره
_پس صبر کن تا انتونین هم بیاد تا با هم بهشون حمله کنید فقط حواستون باشه رو دست نخورید یا خد اقل یکیشونو بگیرید دیگه حوصله لرد داره سر میره!



Re: کوچه ناکترن!!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۵ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۳۸۶
#31

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
مه تمام جا را فرا گرفته بود،در ان شب همه چیر عادی به نظر میرسید.
سکوت که مانند پادشاهی کوچه را تسخیر خود کرده بود با صدای جرقی شکسته شد.
مردی بلند قامت و نچندان جوان وارد کوچه شد و با ترس وهراس راهش را ادامه داد.چند قدمی نرفته بود که چیزی یادش آمد و ایستاد.
در همان هنگام جرق دیگر شنیده شد و مردی کمی کوتاه تر از مرد اولی ظاهر شد.
دو مرد سریع از بین کوچه های تاریک رد شدند و وارد کوچه ای با نور بسیار کم و خانه هایی فرسوده شدند. مرد اول که اکنون کمی آرام تر از قبل راه میرفت به سومین خانه نزدیک شد و آرام در زد.
در با صدای زییق مانند باز و زنی جوان را در پشت خود پدیدار کرد.
زن که انگار از آمدن آن دو خبر داشت با صدای نه چندان گرم به آنها خوشامد گفت ولی قبل از اینکه حرفش تمام شود مرد اول خود را در بقل زن رها کرد و با صدای لرزان گفت:
تونیاس،از دیدنت خیلی خوشحالم،تو نمیدونی این روز ها چه به سر من اومده.
تونیاس دستی به سر ایگور کشید و با مهربانی گفت:
بیاین تو،بیاین تو و همه چیز رو برام تعریف کن.
بعد هم اش و ایگور هر دو وارد خانه شدند.
خانه،خانه ای کوچک با مبل های سیاه و چرمی بود که در بین مبل ها میز چوبی وقدیمی به چشم میخورد.
ایگور خود را روی اولین مبل انداخت و بعد از اینکه تونیاس شربتی برایشان آورد شروع به صحبت کرد و تمام ماجرا را برای تونیاس گفت.
تونیاس بعد از شنیدن داستان،کمی ترسید و بعد رو به اش کرد و گفت:
پس تو اش ویندر هستی ،ایگور خیلی از تو به من گفته.
ــ ایگور به من لطف زیادی داره.
تونیاس خنده ای کرد و بعد با مهربانی به ایگور گفت:
من تو خونم پشت کتابخونه یک اتاق مخفی دارم،تو و دوستت امشب رو اونجا باشید تا فردا ببینیم چی میشه.
و بعد به سمت کتابخانه رفت و چوبش را سه بار به آن زد.
کتابخانه همچون دری باز شد و ایگور و اش داخل آن شدند.
قبل از اینکه تونیاس در را ببندد ایگور با زبان بیزبانی از وی تشکر کرد و بعد روی زمین دراز کشید.
تونیاس در کتابخانه را بست و میزی را جلوی در کتابخانه گزاشت.
بعد از این که آن دو نفر را در کتابخانه زندانی کرد،به طرف زیرزمین رفت،جایی که مردی در تاریکی انتظارش را میکشید.
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
این مرد یکی از مرگخوار هاست که شاید داره تونیاس رو کنترل میکنه.


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۴ ۱۳:۳۸:۴۲







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.