- پس خیالم راحت باشه دیگه؟
-آره بابا ! این شصت و پنج ارسالی کنفدراسیون خیلی دقیق عمل می کنه . با وجود اون امکان نداره به مشکل بر بخوریم.
-پس قربانت ، من بروبچز هافل رو به تو سپردم! الان دیرم شده ، پروازم نیم ساعت دیگه می پره ، فعلا!
-رسیدی تهران سلام منو به فرید اینا برسون! خداحافظ!
پیوز و بهرام به سختی یکدیگر رو در آغوش کشیدن( منظور فشار وارده نیست ، غیرممکن بودن در آغوش کشیدن پیوز است
) و به گرمی با هم خداحافظی کردن . پیوز که خیلی عجله داشت فورا به سمت فرودگاه آپارات کرد(بیکاری ها! یه سر آپارات می کردی تهران خوب!والا
) و بهرام وارد سفینه شد که برای سومین بار باید هافلی ها را به فضا می برد .
-خوب جادوگرای مشنگ(!) قراره که وارد یه سیاهچاله بشیم . میدونین که سیاهچاله یعنی چی؟
-
!
-خوب ظاهرا میدونید
. به هر حال ، قراره که در مکان سفر کنیم . میدونین که چه جوری؟
-
بهرام پس کله ش رو خاروند و به هافلی ها نگاه کرد که کم کم مشغول کارهای دیگری از جمله تفریح سالم دوئل کردن شده بودن . باقی جمله اش رو برای خودش ادامه داد:
-پس میریم به سمت سیاره ما!
صدای نعره ناهید از اتاق فرمان همه رو از جا پروند:
-شهااااااب!
ستاره متذکر شد:
-سرهنگ ، اینجا که زمین نیس! همون شصت و پنج صداش کن . راحت باش!
-راست میگی! چقدر مونده تا برسیم به سیاره مون؟
شصت و پنج با یه بغل کاغذ و نقشه وارد اتاق فرمان شد و همه رو روی میز پهن کرد:
-اگه در مسیری کمانی شکل با زاویه سی و هفت و نیم درجه به راهمون ادامه بدیم و بعد از ده سال نوری در یه خط راست به راهمون ادامه بدیم، هفت ساعت و سی و پنج دقیقه و پنجاه و سه ثانیه ی دیگه می رسیم
!
کینگز:
- خدا نکنه باز اشتباهی یه جای دیگه فرود بیایم . من که حوصله ارتیست بازی ندارم! بچه ها ، کی میاد کارت بازی انفجاری؟!
ملت با شنیدن اسم این بازی مهیج چونان تشنگان مانده در صحرا که چشمه آب یخی از آسمان بر سرشان نازل شده باشد به شکل
به سمت کینگزلی هجوم بردن. حتی سرهنگ و ستاره فرمون رو ول کردن و با شور و شوق روی سر بقیه پریدن . هیچ کس حواسش به دنباله لباس فضای ناهید خانم نبود که به فرمون گیر کرد و اون رو کمی منحرف کرد!
هفت ساعت و سی و پنج دقیقه و پنجاه و سه ثانیه بعد-شصــــت و پنج!!
-شارژش تموم شده زدیمش به برق سرهنگ!
- پس چرا نرسیدیم؟! کسی از محاسبات این شصت و پنج سر در میاره؟
قبل از اینکه لورا فرصت ابراز وجود پیدا کنه سفینه برای سومین بار در رول های بنده(اصولا من دست فرمونم تعریفی نداره . میدونید که
؟!) به زمین اصابت می کنه و تصویر می پره!
چند لحظه بعدوله ای که در حال پخش بود به پایان می رسه و تصویر برمیگرده
. ناهید با سلاح فوق پیشرفته ش از سفینه بیرون می پره تا اطراف رو مورد بررسی قرار بده . بقیه با نگرانی منتظر نتیجه بررسی سرهنگ میمونن (سرهنگ میمون نه ، ناهید منظورمه
) . چند دقیقه میگذره ولی خبری نمیشه . بهرام که مدام دور سفینه قدم می زنه میگه:
-ستاره ، سرهنگ استیکانفارلینت شد انگار! چرا پس نمیاد؟
-اه، من از کجا بدونم؟! میخوای خودت برو بیرون رو تحت نظر بگیر ببینم چه بیسماتلیتی می بیلوتی!
آنتونین دیگه نمیتونه خودش رو کنترل کنه و به سبک مرگخوار ها کروشی حواله اونا می کنه:
-میشه فارسی حرف بزنین ما هم حالیمون شه؟!
بهرام رسم دوستی و مروت رو گرامی میداره و ترجمه میکنه:
-سرهنگ رفت گم و گور شد ما باید خودمون بریم بیرون ببینیم چه قزمیتی میتونیم تبخیر کنیم!
-
ام، خوب پس میخوای شما به کارت برس، من و بچه ها همینجا هستیم!
هستی از زیر میز بیرون میاد:
-کی بود گفت هستیم
؟!
بهرام و ستاره به پشتیبانی هم از سفینه بیرون میرن تا دنبال سرهنگ بگردن . چند ثانیه بعد صدای جیغی همه رو به سقف میکوبونه
:
-جـــــــــــــیغ!قزمیــــــت!جیــــــــــغ!
شیشه های پنجره پس از این صوت دل انگیز با موجوداتی آفتاب پرست نما با دندون های نیش تیز و اب دهن آویزون و دم دراز و بدن لزج(ایییشش!چندشش!!)پوشونده میشه . هافلی ها وحشتزده وسط سفینه جمع می شن و خیلی مهربون به هم میچسبن . آسپ پس از مدتی تفکر و ور رفتن با لامپ بالای سرش موفق میشه روشنش کنه و اولین جمله مفیدش توی سال رو به زبون میاره:
-م...م...میگم که!می...میخواین....پاشیم...ب...بریم؟!کلا...ب...بیخیال تکلیف!
ملت بلافاصله موافقت می کنن ؛ سفینه رو با سرعتی محیر الوقوع سفینه رو راه میندازن و سه محقق کنفدراسیون راه شیری رو با قزمیت ها توی سیاره ول می کنن . چند مین بعد در اثر محاسبات دقیق سپتیما سفینه به شهاب سنگی در همون نزدیکی برخورد می کنه و با کربن دوازده یکسان میشه
و بدین ترتیب سرانجام کسانی که مروت و مردانگی را زیر پا میگذارند نیز مشخص گردید!***
***در تکلیف جلسه قبل گیاهشناسی سرانجام کسانی که با شوهر و پدرشوهر خودشان نمی سازند مشخص شد.