هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۵۷ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
تری بوت

خیلی خوب بود تری...فضاسازی خوبی داشت،البته اوا و هیتلر هردو مردن...بدون اشکال!30!

رون ویزلی

زیبا بود و نتونستم اشکال بگیرم غیر یک دوتا که اوناهم اصن به چشم نمیومد...شاید با توصیفات و کلمات قشنگ تری میتونستی رولتو به پایان برسونی تا تاثیرش بیشتر باشه...30!

ویکتور کرام


بیشتر مثل این بود که بیای و زندگینامه یه شخص رو توضیح بدی..اگه داستان زندگیش رو نه مثل زندگینامه و مثل یه داستان توضیح میدادی خیلی بهتر میشد.28

جینی ویزلی

یسری جاها علائم نگارشی رعایت نشده بود بعلاوه این که دیالوگ رو باید از فضاسازی جدا کنی:
نقل قول:
آلويس با ديدن صورت هيتلر نگران شد و از او پرسيد : چه شده سرورم؟؟؟. اما هيتلر صداي او را نشنيد چون غرق در افكار خودش بود.

باید اینجوری بنویسی:
آلویس با دیدن صورت هیتلر نگران شد و از او پرسید:
-چه شده سرورم؟
اما هیتلر صدای او را نشنید، چون غرق در افکار خودش بود.25

رز زلر

چه عجب یکی هم از ناپلئون نوشت،....عالی بود،30 حلالت!

ورونیکا اسمتلی

بوق بهت مرلین حسنی رو خیر بده چه ایده ای بهت داد ....حرف نداشت!30!

آنتونین دالاهوف

توصیفات خوب،فضا سازی خوب...توی یه رول تاریخ رو توضیح دادی!30!


آرگوس فلیچ


چیزی که میخواستم نبود!قرار بود که درباره هیتلر و یا ناپلئون بنویشید اما حیفه به رولت نمره نداد.
زیبا نوشته بودی اما به دلیل این که سوژه اشتباه بود مجبورم ازت نمره کم کنم.20


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۹ ۱۴:۰۵:۲۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴

سیوروس اسنیپ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ پنجشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 499
آفلاین
چهره لاکرتیا کماکان برافروخته بود.با حالتی قهرگونه برگشت تا کیف و گربه اش را از روی میز بردارد که درب کلاس چهارتاق بازشد و پیکری پیچیده در ردایی سیاه در آستانه در ظاهر شد.به نظر نمیرسید آن روز چندان به کام لاکرتیا باشد.لاکرتیا با مشاهده اسنیپ در آستانه در کلاسش به سختی اب دهانش را فرو داد.
- جناب مدیر؟میتونم کمکی کنم؟

اسنیپ بلافاصله پاسخی نداد و ابتدا نگاهی به کلاس و دانش اموزانی انداخت که در سکوت به او خیره شده بودند.زاغ سیاه اسنیپ که از مشاهده چشم هایی که به آنها خیره مانده بود به وجد آمده بود قار قار اشتهاآمیزی کرد.
- دوشیزه بلک؟
- جناب مدیر؟
- شما احیانا زحمت کشیدین این اطلاعیه رو بخونید؟

قلب لاکرتیا در سینه فرو ریخت.او اعلامیه را ندیده بود با این همه پاسخ داد:
-بله پروفسور ...اسنیپ.
- مگه جلسه چهارمی که تدریس کردین این نبوده؟

لاکرتیا در دل اسنیپ را لعنت کرد.مردک چطور جرئت می کرد در برابر چشمان اینهمه دانش اموز از او بازخواست کند؟با لحنی اعتراض امیز پاسخ داد:
- چرا جناب مدیر.
- پس ممکنه برای من توضیح بدین جریان این کلاس چیه؟برنامه امتحانات هم که هنوز اعلام نشده.نکنه سرخود امتحان گرفتین از بچه ها؟بدون هماهنگی با مدیریت مدرسه؟
-جانم؟

اسنیپ نگاه خیره چشمان سرد و کم فروغش را به او دوخت.لاکرتیا علی رغم میلش بار دیگر به سختی آب دهانش را فرو داد.
- لطفا منو مجبور نکنید یه بار دیگه سوالمو تکرار کنم پروفسور.

لاکرتیا این بار در دل برخودش لعنت فرستاد که چرا بار دیگر به اسنیپ فرصت داده تا او را در ملاعام تحقیر کند.میتوانست نگاه خیره دانش اموزان را بر روی خودش حس کند و ضربان تند و سریع قلبش را که دیوانه وار خودش را به قفسه سینه اش می کوبید.هرچه بود او یک بلک بود و هرگز عادت نداشت در ملا عام مورد مواخذه واقع شود.اما مشخص نبود چه چیز در وجود اسنیپ بود که به سادگی میتوانست تمام این باید ها و نباید ها را زیر سوال ببرد بدون اینکه او قادر باشد کمتر واکنشی نشان دهد.صدای ملایم گربه اش او را به خود اورد.به نظر می رسید حتی او هم توانسته بود وضعیت ناراحت کننده ای را که صاحبش در ان گرفتار شده بود را درک کند.
لاکرتیا گلویش را صاف کرد.
- چیز خاصی نبود پروفسور اسنیپ در واقع این یه کلاس نبود.بچه ها خواستن یه سری موارد رو برای امتحان دوره کنن.در واقع یه کلاس رفع اشکال بود.

اسنیپ چیزی نگفت و تنها در سکوت به نگاه خیره اش به لاکرتیا ادامه داد.لاکرتیا نفسش را حبس کرد.این نگاه را خوب می شناخت...ذهن روبی.فن مورد علاقه اسنیپ برای سرک کشیدن به افکار اطرافیانش.

برای لحظاتی طولانی به هم خیره شدند.لاکرتیا بی اراده ذهنش را مهر و موم کرد تا جلوی ورود احتمالی اسنیپ را به ذهنش بگیرد.شاید در چفت کردن به خوبی اسنیپ نبود اما مطمئنا می توانست جلوی او را بگیرد. با اینهمه چیزی در وجودش فریاد می زد اسنیپ می داند که او اعلامیه را حتی نگاه هم نکرده است.دندان هایش را بر هم فشرد.او هنوز هیچ دلیلی نداشت تا خلاف ان را ثابت کند. با این همه بی اراده در دل دعا کرد هرچه زودتر اسنیپ نگاه خیره اش را از او بگیرد.حضور آن زاغ منحوس روی شانه اش به اندازه کافی جو را سنگین جلوه می داد.

عاقبت اسنیپ سکوت را شکست:
- که اینطور.بسیار خب الان دیگه کلاس تموم شده درسته پروفسور بلک؟

لاکرتیا نفس به اسودگی کشید.ظاهرا مراسم بازجویی رو به اتمام بود.
- بله پروفسور دیگه تموم شد.

اسنیپ سر دیگری تکان داد و نگاه دیگری به لاکرتیا انداخت. سپس بدون اینکه چیزی بگوید پوزخندی تمسخر آمیز زدو بی صدا از در کلاس خارج شد.لاکرتیا نفس عمیق دیگری کشید تا بر اعصابش مسلط شود.
- کلاس تعطیله.همه بیرون!هرکس بره چغولی منو پیش مدیریت کنه هرچی دیده از چشم خودش دیده!

دانش آموزان بی سر و صداتر از همیشه از جا برخاستند تا کلاس را ترک کنند.قطعا هیچکس تا این حد ابله نبود که به جریان چند دقیقه پیش اشاره ای کند.چیزی نگذشت که کلاس از سر و صدای بر هم خوردن کتاب و بستن در کیف ها پر شد.لاکرتیا تمام مدت مغرورانه ایستاده بود و می کوشید خودش را خونسرد جلوه دهد.اسنیپ هیچ مدرکی نداشت تا خلاف حرف او را ثابت کند.

صدای یکی از دانش آموزان رشته افکارش را پاره کرد.او به تخته اشاره میکرد.
-پروفسور پس تکالیفمون چی؟یعنی دیگه نیاز نیست بنویسیم؟

لاکرتیا بدون اینکه پاسخی دهد بهت زده به دانش اموز سوال کننده خیره شد.تکالیف؟آهسته بازگشت تا نگاهش را به تخته بدوزد.چطور فراموش کرده بود؟نگاه خیره اسنیپ و پوزخندش در برابر چشمانش جان گرفت و کم کم معنی ان را درک می کرد.پس ذهن خوانی در کار نبوده است بلکه مدرک جرم تمام مدت جلوی چشم اسنیپ بوده است.لاکرتیا در دل خودش را لعنت می کرد.چطور میتوانست انقدر بی دقت عمل کند؟آهسته به طرف تخته سیاه خزید تا تکالیف تعیین شده را از روی تخته پاک کند.با تخته پاک کن و بدون هیچ وسیله ی جادویی.گویی میخواست مطمئن شود که دیگر نشانی از انها باقی نخواهد ماند.
- تکلیف نداریم...کلاس تعطیله زودتر برگردین خوابگاهتون.

دانش آموزان با سرعت هرچه تمامتر کلاس را ترک کردند.


ویرایش شده توسط سیوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۹۴/۶/۸ ۱۸:۱۰:۴۳


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ یکشنبه ۸ شهریور ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
-سلام بچه ها!

این صدای آشنا از پشت در شنیده شد و بعد لاکرتیا با چهره ای بشاش وارد کلاس شد.نیمی از دانش آموزان با خوشحالی به خاطر آخرین جلسه کلاس و نیمی دیگر با استرس برای امتحان به او خیره شدند.استاد بلک گربه اش را در آغوش گرفت و با صدای جیغ جیغو اش شروع کرد:
-یک ترم کنارهم بودیم و میدونم که داشتن یه استاد ناشی با درس ها و موضوعات جالب و یا مسخره ش زیاد خوب نبود، با این حال این ترم چیزهای زیادی رو به ما یاد داد...مثلا به من یاد داد که هیچوقت دیر نکنم...

مکثی کرد و برای دیدن عکس العمل هافلپافی ها،نگاهی به همگروهی هایش انداخت.
-خانوم اجازه؟!برامون خاطره مینویسید؟

لاکرتیا سرسری نگاهی به ممدپاتر انداخت و با لبخند جواب داد:
-دفتر خاطراتت رو بذار روی میزم.

ناگهان سیل زمزمه های دانش آموزان آغاز شد.
-خانوم پس ماچی؟
-استاد؟واسه منم مینویسید؟
-زیرش امضا هم میکنید؟
-برای مادوتا بنویسید!
-آخجون خاطره!
-خاطره کیه؟!مگه تو نگفته بودی که جز من کسی رو دوست نداری؟!
-خانوم خواهش میکنیم!
-خفه شید!

صدای آخر چنان بلند بود که دانش آموزان سرجایشان میخکوب شدند و تنها خاطره ای که برایشان ماند،چهره ترسناک لاکرتیا درهنگام عصبانیت بود.دوشیزه بلک که از این بی نظمی عصبانی شده بود بدون هیچ حرف دیگری اوراق امتحان را بین دانش آموزان توضیع کرد.

نقل قول:
1.خودتون رو جای یکی از شخصیت های داستان های معروف ماگلی بذارید و داستان رو به سلیقه خودتون بسازید.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۳:۴۹ شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴

تری  بوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۵ یکشنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۲ چهارشنبه ۲۹ اردیبهشت ۱۴۰۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 474
آفلاین
ارشد راونکلاو

تری فهرست کتاب را باز کرد. با انگشت اشاره اش فهرست را دنبال می کرد تا موضوع مورد نظرش را پیدا کند. انگشتش زیر خطی ثابت ماند: " زندگی شخصی آدولف هیتلر ...................... صفحه 256 "


فورا صفحه ی 256 را باز کرد و مشغول خواندن شد.

" اِوا براون، معشوقه آدولف هیتلر و برای مدتی کوتاه همسر او بود. آدولف هیتلر، از مشروبات الکلی استفاده نمی‌کرد و سیگار نمی‌کشید. او هم‌چنین گیاه‌خوار بود و از خوردن غذاهای حاوی گوشت حیوانات پرهیز می‌کرد.

آدولف هیتلر به موسیقی ریشارد واگنر، آهنگساز آلمانی «عشق می‌ورزید».

هیتلر مخالف زنده‌شکافی بود. (رایش آلمان اولین کشوری بود که این کار را ممنوع کرد) هیتلر با مشاهده آزار حیوانات اندوهگین می‌شد.

از آن‌جایی که محل سکونت رسمی آدولف هیتلر شهر مونیخ بود، پس از خودکشی تمام درآمدها و اموال او از جمله حقوق معنوی کتاب نبرد من در آلمان، به دولت ایالتی بایرن تعلق گرفت. "


تری کتاب را بست و به فکر فرو رفت.

درون افکار تری

فضای خانه در تاریکی فرو رفته بود. در وسط سالن پذیرایی، میز بلندی که مملو از انواع غذاهای سبزیجات، پیش غذا، و دسر بود، به چشم می خورد. تنها روشنایی خانه، چند عدد شمعی بود که روی میز قرار داشت.

مردی تنومند، با گام هایی بلند به سمت گرامافون قدیمی رفت که در گوشه ای از سالن و در نزدیک میز غذاخوری قرار داشت. کمی بعد، صدای موسیقی در خانه طنین انداز شد.

صدای تق تق پاشنه ی کفشی بر روی پله ها می آمد. مرد دستی به سیبیل هایش کشید و با لبخند رو به پله ها ایستاد. زنی زیبا و قد بلند، که سگ پشمالوی سفیدی را بغل کرده بود، به آرامی از پله ها پایین می آمد.

هر دو به سمت میز رفتند و پشت آن نشستند. پس از کمی گفتگو، مشغول خوردن غذایشان شدند. امشب برای هر دوشان شب متفاوتی می شد. شبی پر از شادی و شاید هم اندوه...

بعد از تمام شدن غذا، برای تماشای تلویزیون، بلند شدند و به سمت مبلی که رو به روی تلویزیون قرار داشت رفتند. کمی که گذشت، زن بر روی مبل خوابش برد. آدولف به سمت گرامافون رفت و صدای موسیقی را قطع کرد. از توی کشوی میز زیر گرامافون، تفنگی در آورد و به سمت سرش گرفت. نفسش را حبس کرد و انگشت لرزانش را روی ماشه فشار داد...

بیرون افکار تری

دستی تری را به شدت تکان داد.
- تری! خوابی؟! کلاس الآن شروع میشه پاشو بریم.



Only Raven!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
تازه وارد یک ساله گریف


-من میخوام به عنوان یکی از دانشجوهای این دانشکده باشم لطفا اجازه بدین آقا.

برای چندمین بار این جمله را تکرار می کرد و مطابق دفعه های قبل، با چشمان معصومانه اش به چشم های مدیر دانشگاه خیره شد تا بتواند دل او را نرم سازد.

-نمیشه تو استعداد کافی برای قبولی در دانشگاه را نداری. برو بیرون. بیرون.

آدولف هیتلر بار دیگر با چهره ای ملتمسانه به مدیر نگاه کرد. باید به هر قیمتی وارد دانشکده می شد. حتی اگر می شد به پایش هم می افتاد و آنها را می بوسید تا رضایت بدهد.

مدیر که خواهش ها و اصرار های مداوم آدولف را می دید، با چهره ای رنجیده تلفنی را که بر روی میزش قرار داشت را برداشت و شماره ای را گرفت.
-نگهبان بیا این جوان رو از اینجا بیرون کن. سریع.

دقایقی بعد، نگهبان در پشت سر آدولف ایستاده بود.آدولف به وسیله نگهبان به زور به بیرون برده شد و با حالت فجیهی او را از محوطه دانشگاه به بیرون انداختند و تمسخر دیگران را برانگیختند.

خشم تمام وجود آدولف را فرا گرفته بود. تحقیر شدن تا این اندازه؟ برای چه او را نپذیرفته بودند؟ مگر او چه کرده بود که لایق این چنین رفتاری بود؟
سوالات یکی پس از دیگری به ذهن آدولف را به خود مشغول می کردند و افکار او را به خود اختصاص می دادند. به تابلو ی نقاشی ای که در کنارش بر روی زمین افتاده بود، نگاه کرد. نقاشی به نظر بی نظیر و چشم انداز بود و آنقدر زیبا بود که چشم هر رهگذری را به خود جلب می کرد.

تابلوی نقاشی اش را از زمین برداشت و با تنفر به آن نگاه کرد. آن را زیر بغل زد و به سوی خانه ی ویرانه اش به راه افتاد. هرقدم را با عقده ای که راه گلویش را بسته بود، بر روی زمین می کوباند. تنفر تمام وجودش را فرا گرفته بود. به طوری که او را وادار کرد در گوشه ای بایستد و شاهکار هنری اش را که مدت زیادی برای آن زمان صرف کرده بود را با دستان خود از بین ببرد.

دقایقی بعد، نقاشی به ذرات کوچک تبدیل تبدیل شده بود به صورتی که هیچ قسمتی از آن باقی نمانده بود که اسیر عصبانیت آدولف نشده باشد.

تنفر در درونش موج می زد و عشق و صمیمت او نسبت به دیگران از بین رفته بود و همین باعث شده بود در هر ثانیه، لحظه ای از انسانیتش از وجودش پاک و محو گردد.

افکار زیادی در سرش می چرخید. عقده ای که اکنون مسیر نفس کشیدن او را تنگ می کرد، در آینده او را به جانی ای خود خواه تبدیل می کرد و او را منتظر روزی می گذاشت که بتواند انتقام خود را نه تنها از یک نفر، بلکه از تمام جهان بگیرد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۰:۱۸ جمعه ۶ شهریور ۱۳۹۴

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۳:۱۷ سه شنبه ۸ اسفند ۱۴۰۲
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
تکلیف جلسه بعدتون اینه که قسمتی از زندگی یکی از این فاتحان رو بنویسید(اون قسمت میتونه زمان تولد،مرگ،نوجوانی،دوران مدرسه،جنگ ها،شکست ها،پیروزی ها و هرچیز دیگه ای باشه...)(30 نمره)

دانش آموزان مدرسه همه سرگرم انجام تکالیف جلسات پایان ترم بودند. از همه سنگین تر تکلیف ماگل شناسی بود. هیچ مدرکی از این تکلیف موجود نبود؛ هیچکس نمیدانست چه کاری باید انجام بدهد. همه در کتابخانه دنبال کتابی می گشتند که اطلاعاتی گرچه اندک در آن بیابند. خانم پینس با اخم فریاد زد:
- وقت تمومه کتاب ها رو بزارید سرجاشون.

و با حرکت چوب دستی یک سری کتاب را به سمت قفسه ها حرکت داد. بچه ها گروه گروه به سمت سرسرای بزرگ برای صرف شام حرکت می کردند. ویکتور میلی به غذا خوردن نداشت، به همین دلیل به سمت تالار خصوصی گریفندور راه افتاد. به طبقه هفتم رسید، از راه رو به سمت راست پیچید و مستقیم به جلو حرکت کرد. در ذهنش مشغول فکر کردن به تکلیف بود و به خودش می گفت:
- کاش یک کتابی از هیتلر پیدا می کردم...

هنوز به صورت کامل این حرف ها از ذهنش تراوش نکرده بودند که در سمت چپش دری بر روی دیوار شروع به نمایان شدن کرد. چرخید و به در نگاهی انداخت. با خودش گفت :
- آره خودشه، اتاق نیازمندی ها. چرا زودتر به ذهنم خطور نکرده بود؟

در را فشار داد و وارد اتاق شد. این بار اتاق به شکل اتاقی مربعی در آمده بود. در اطراف اتاق مشعل های آتش آویزان بودند. در بین مشعل ها پرچم های کوچک قرمز رنگ مانند مشعل آویزان شده بودند. در وسط اتاق میزی مستطیلی و بلند، مانند میز چهار گروه مدرسه در سرسرای عمومی قرار داشت؛ با این تفاوت که دور تا دور میز را صندلی های تک نفره چوبی قرار داده بودند. روی میز چند کتاب قدیمی و زهوار در رفته دیده میشد. در مقابل در بالای میز، روی دیوار، پرچمی بزرگ و قرمز رنگ با نشانی عجیب مانند صلیب شکسته در وسط آن به چشم میخورد. همچنین زیر آن عکسی ثابت قرار داشت.
ویکتور به سمت عکس حرکت کرد. شخصی با نصف سیبیل و یک یونیفورم خاص و موهایی کوتاه که جلوی آن کم پشت بود، ایستاده و دست راستش را به سمت افق نگه داشته بود. زیر عکس با خط ریزی نوشته شده بود:
آدولف هیتلر 1889 – 1945

- پس هیتلر این شکلیه...!

ویکتور این را گفت و به سمت میز برگشت و روی اولین صندلی ولو شد. نزدیک ترین کتاب را به سمت خود کشید. لای آن را باز کرد و اولین صفحه را نگاه کرد. با خطی طلایی نوشته شده بود :
چکیده وقایع زندگیِ آدولف هیتلر
جمع آوری توسط اساتید هاگوارتز...


-یعنی ممکنه هاگوارتز درباره ماگل ها هم اطلاعات جمع کنه؟ خب فعلا این مهم نیست. مهم اینه که من منبعی پیدا کردم. پس بهتره رونویسی رو آغاز کنم.

ویکتور این را با خودش گفت و شروع به ورق زدن کرد:
-آها این خوبه. ماجرای کودتای مونیخ.

این حرف ها را با خودش زد و شروع به نوشتن کرد:
در ژانویه ۱۹۲۳، فرانسه منطقه روهر صنعتی را در پی پرداخت نشدن غرامت جنگ جهانی اول اشغال کرد. این اشغال موجب هرج و مرج شد. در همان موقع در بایرن حرکت نیرومندی برای جدا سازی آن ایالت و استقرار یک حکومت کاتولیک پیرو فرانسه در جریان بود. ژنرال فن لوسوو، رئیس بایرنی ارتش، دیگر از برلین دستور نمیگرفت و پرچم آلمان به ندرت دیده میشد. در نهایت نخست وزیر بایرن تصمیم گرفت استقلال بایرن و انشعاب آن را از آلمان اعلام کند. در چنین شرایطی که غرور ملی آلمان بار دیگر زیر پا گذاشته شده بود تعداد اعضای حزب به شدت افزایش پیدا کرد و در همین مدت ۲۰،۰۰۰ نفر تا پایان ماه نوامبر به اعضای حزب افزوده شد.
در چنین شرایطی نازیها تصمیم گرفتند به کمک ژنرال لودندورف در سالن آبجو مونیخ گرد هم آیی بر پا کنند و سپس در اعتراض به وضع کنونی دست به اعتراض بزنند. هیتلر یک ضد حمله سازمان دهی کرد. قرار بود که در شب ۸ نوامبر یک گردهمایی در برگربرو برگزار شود و نخست وزیر، دکتر فن کار شروع به خواندن اعلامیه رسمی خود که عملاً برابر بود با اعلام استقلال بایرن کند که توسط هیتلر و لوندروف بی نتیجه ماند. روز بعد، گردانهای نازی خیابان را با هدف انجام یک تظاهرات گسترده به نفع اتحاد ملی اشغال کردند. انبوه جمعیت که توسط هیتلر و لوندروف هدایت میشدند در حال رژه رفتن بودند که ارتش به روی آنها آتش گشود. این اعتراضات در نهایت ناکام ماند و ۱۶ نفر از راه پیمایان در دم کشته و دو نفر مصدوم شدند که بعداً به خاطر زخم هایشان در پادگانهای محلی ارتش جان سپردند. هیتلر، لودندورف و تعدادی دیگر دستگیر شدند.
هیتلر با استفاده از فرصت پیش آمده در دادگاه (حضور خبرنگاران داخلی و خارجی) توانست به شهرت خود بیفزاید. وی در دادگاه اما پس از ۶ ماه با قید و به خاطر آنچه خیانت به دولت و ملت خوانده شد در مارس ۱۹۲۴ محاکمه و به ۵ سال حبس محکوم شد. در این مدت بود که هیتلر کتاب نبرد من خویش را نوشت و حزب نازی در جریان این فعالیتها ممنوع اعلام شد. آدولف هیتلر پس از آزادی دوباره اقدام به تجدید سازمان کرد. اما متعهد شد که گروه شبه نظامی حزب را منحل کند و اقدامی علیه دولت وقت انجام ندهد. البته هیتلر با کمک هاینریش هیملر، اس اس را در آوریل ۱۹۲۵ تاسیس کردند و همچنین تمرکز بیشتری در جذب زنان در حزب گرفتند همچنین شعار معروف حزب به نام سلام هیتلر (Heil Hitler) نیز در همین سال تصویب شد...


متن چیزی کم داشت. باید پسندیده تمام می شد. این فقط شرح وقایع بود و افتخار یا شکست هیتلر را نشان نمیداد. این متن پرفسور لاکرتیا بلک را ارضاء نمیکرد. پس باید به نحو شایسته ایی آن را به پایان برساند. کتاب های دیگر را ورق زد تا به دفترچه ایی خاک خورده رسید. صفحه اول آن با خطی زیبا نوشته شده بود:
ناگفته هایی در کتاب نبرد من.

در زیر آن با خط ریزتری نوشته شده بود:
دفترچه خاطرات آدولف هیتلر، حقایق زندگی.

ویکتور شروع به ورق زدن کرد و بصورت گذرا نگاهی به صفحات می انداخت و از نکاتی که برایش جالب بود چند خطی می خواند:

20 آوریل 1889
- روز تولد من در خانواده ایی اصیل و اتریشی بود، پدر و مادرم دختر عمو و پسر عمو بودند...

و همینطور شروع به ورقه زدن دفترچه کرد:

21 دسامبر 1907
- بدترین اتفاق زندگی که می تونست برای من رخ بده، افتاد. مادر عزیزم رو از دست دادم آه مادر... مادر... مادر... شاید حضور تو باعث نمی شد که من راه های اشتباهی رو برم و بعد ها پشیمون شم...

اوت 1914
- جنگ جهانی آغاز شد و من یکی از بزرگترین دلایل داوطلب شدنم فقدان مادرم بود، چیزی که هرگز نمیتونستم فراموشش کنم...

ویکتور جذب دفترچه شده بود و توجهی به گذر زمان نداشت، خوشحال بود که این همه اطلاعات از آدولف هیتلر نازی پیدا کرده است. اما دنبال تمام کردن رونوشتی بود که با حقایق خود هیتلر بتواند به پایان برساند. همچنان دفترچه را زیر و رو میکرد. بالاخره به تاریخ مورد نظر رسید...

مارس 1924
- حال که به حبس محکوم شده ام و نگاهی به اتفاقی که افتاد میکنم، به خودم افتخار میکنم. شهرتی که می خواستم رو به دست آوردم، شهرتی که روزی آرزوش رو داشتم. اما در حقیقت من شکست خورده بودم. باید به گونه ایی این شکست رو جبران کنم. باید همه در موردم اینگونه قضاوت کنند:
- مردی که دنیا را به زانو در آورد.
- از این هم خوشحالم که نشونه ایی خاص برای خودم دارم:
- های هیتلر...

ویکتور بعد از خواندن این جملات آن ها را به ادامه متن رونویسی شده خود اضافه نمود. حال خیالش راحت بود که این متن همانگونه که میل داشت به پایان رسیده است. خوشحال از انجام تکلیف از اتاق نیازمندی خارج شد....


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۷:۰۱ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
تکلیف جلسه بعدتون اینه که قسمتی از زندگی یکی از این فاتحان رو بنویسید(اون قسمت میتونه زمان تولد،مرگ،نوجوانی،دوران مدرسه،جنگ ها،شکست ها،پیروزی ها و هرچیز دیگه ای باشه...)(30 نمره)

شبی تابستانی بود ولی هوا خیلی گرم نبود. نور ماه کامل باغ های سبز نارنج را روشن می کرد و سبزی درختان را به رخ رهگذران می کشید. در یکی از باغ های نارنج مارسی، دختر و پسری روی صندلی نشسته بودند و با ماه نورانی نگاه می کردند و با هم حرف می زدند.

دختر جوان لباس صورتیِ دخترانه ای پوشیده بود و با سرخاب و رژ، سرخی گونه و لب هایش را بیشتر کرده بود. پسر لباس های ژنده ی نظامی پوشیده بود و از روی درجه ی روی لباسش معلوم بود که ژنرال ارتش فرانسه است. لباس های پسر بر خلاف دختر که تمیز و مرتب بود، کهنه و پاره شده بود و استخوان گونه اش که در اثر گرسنگی بیرون بود، کاملا مشخص می کرد که پسر از خانواده ی فقیری است.

پسر لاغر دست دختر کنارش را گرفت و او را بلند کرد. دختر همان طور که با شادمانی می خندید، بلند شد و پسر عاشقانه بهش نگاه کرد. دختر با خود فکر کرد " امشب بهترین شب زندگی ام هست! "


پسر دست دختر را کشید و به طرف دیگر باغ برد و گفت:
- بیا با هم مسابقه دهیم!

چشمان دختر از شدت هیجان درخشید و با ناز دخترانه ای پرسید:
- تا کجا برویم؟

پسر به پرچین های انتهای باغ اشاره کرد و گفت:
- اونجا خوبه؟

دختر خنده کنان بی آنکه جوابی بدهد، شروع به دویدن کرد و پسر هم به دنبالش. دویدن برای دختر با کفش های پاشنه بلند و لباس بلند حریر سخت بود و هر چند وقت یک بار لباسش به شاخه ای گیر می کرد یا پاهایش در هم گیر می کردند و باید مواظب می بود تا زمین نخورد.

برخلاف دختر، دویدن برای پسر به راحتی آب خوردن بود. با پوتین های نظامی که مخصوص جنگ بود به راحتی می توانست بدود و از خاطی شدن لباسش هراسی نداشته باشد. با این وجود می گذاشت تا دختر برنده شود، دلخوشی نامزدش ارزش بیشتری نسبت به برنده شدن داشت.

***

سالیان بعد ناپلون بناپارت امپراتور سابق فرانسه تنها و بی کس در جزیره ی ست هلن جان داد و درآخرین ثانیه های زندگی اش تاسف ازدواج نکردن با اولین نامزدش و آخرین عشقش، اوژنی دزیره کلاری را می خورد.




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ چهارشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۴

آرگوس فیلچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۱ شنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۶
از مشهد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
کوروش کبیر


[size=medium]استیاگ - سلطان مغرور، قدرت پرست و صد البته ستمکار ماد - بسیار دل در قدرت و ثروت خودش بسته است این روی هیچ چیز استیاگ را به اندازه ی دخترش ماندانا نمی هراساند. این اندیشه که روزی ممکن است ماندانا صاحب فرزندی شود که قصد گرفتن تاج و تخت او کند ، استیاگ به این فکر می افتد که دخترش را به همسری کمبوجیه ی پارسی – که از طرف او بر انزان فرمان روایی می کرد درآورد.و در خواب ، ماندانا را می بیند که به جای فرزند بوته ی تاکی زاییده است که شاخ و برگهایش سرتاسر خاک آسیا را می پوشاند. معبرین درباره ی در تعبیر این خواب می گویند کودکی که ماندانا زاییده است امپراتوری ماد را نابود خواهد کرد، بر سراسر آسیا مسلط گشته و قوم ماد را به بندگی خواهد کشاند.

.مردم ماد همواره پارسیان را به دیده ی تحقیر نگریسته اند و چنین نگرشی استیاگ را مطمئن می کرد که فرزند ماندانا ، بهدلیله پارسی بودنش ، هرگز به چنان مقام و موقعیتی نخواهد رسید که فکر به سلطنت رسیدن را بکند و تهدیدی متوجه تاج و تختش شود. ولی این اطمینان چندان دوام نمی آورد. درست در همان روزی که فرزند ماندانا به دنیا آمد ، استیاگ را وحشت یک کابوس متلاطم می سازد.

استیاگ به هارپاگ دستور می دهد که بچه را به خانه ی خود ببرد و سر به نیست کند. استیاک کودک را برای کشتن آماده می کنند و تحویل هارپاگ می دهند اما از آنجا که هارپاگ نمی دانست چگونه از پس این مأموریت ناخواسته برآید ، چوپانی به نام میتراداتس را صدا زد و با هزار تهدید و ترعیب ، این وظیفه ی سخت را به او محول کرد. هارپاگ به او گفت: شاه دستور داده این بچه را به بیابانی که حیوانات درنده زیاد داشته باشد ببری و درآنجا رها کنی ؛ در غیر این صورت خودت به فجیع ترین وضع کشته خواهی شد. چوپان بی نوا ، ناچار بچه را برمی دارد و روانه ی خانه اش می شود در حالی که می داند هیچ راهی برای نجات این کودک ندارد و جاسوسان هارپاگ روز و شب مراقبش خواهند بود تا زمانی که بچه را بکشد.
اما از بخت کوروش کبیر ، زن میتراداتس در غیاب او پسری می زاید که مرده به دنیا می آید و هنگامی که میتراداتس به خانه می رسد و ماجرا را برای زنش باز می گوید ، زن و شوهر که هر دو عاشق کوروش بودند ، تصمیم می گیرند کوروش را به جای فرزند خود بزرگ کنند.

کوروش کبیر تا ده سالگی در خانه مادرخوانده ی خود بزرگ شد.

یک روز که کوروش در ده با دوستان خود بازی می کرد و از طرف همه ی ان ها در بازی به عنوان پادشاه انتخاب شده بود اتفاقی افتاد که هیچکس پی آمدهای آنرا پیش بینی نمی کرد. کوروش بر طبق اصول و مقررات بازی چند نفری را به عنوان نگهبانان شخصی و پیام رسانان خودش تعیین کرده بود. هر کدام وظایف خود را می دانستند و همه مجبور بودند از فرمانها و دستورهای فرمانروای خود در بازی اطاعت کنند.
یکی از بچه ها که در این بازی شرکت داشت و پسر یکی از نجیب زادگان ماد به نام آرتمبارس بود ، چون با جسارت تمام از فرمانبری از کوروش خودداری کرد توقیف شد و بر طبق اصول و مقررات واقعی جاری در بازی او را شلاقش زدند. وقتی پس از این تنبیه ، که جزو مقررات بازی بود ، ولش کردند پسرک بسیار خشمگین و ناراحت بود ، چون با او که فرزند یکی از نجبای قوم بود همان رفتار زننده و توهین آمیزی را کرده بودند که معمولاً با یک پسر روستایی حقیر می کردند.
پسرک رفت و به پدرش شکایت کرد. آرتمبارس که احساس خجالت و اهانت فوق العاده ای نسبت به خود کردبه نزد پادشاه رفت ، ماجرا را برای او طعریف کرد و از اهانت و بی حرمتی شدید و آشکاری که نسبت به طبقه ی نجبا شده بود شکایت کرد. پادشاه کوروش و پدرخوانده ی او را خواست و در حالی که لحنش بسیار تند و خشن بود. به کوروش گفت: «چطور به خود جرئت داده و پسر یکی از نجبای طراز اول مرا تنبیه کرده ای؟ » کوروش جواب داد:
« ای پادشاه ! من اگر چنین رفتاری با او کرده ام عملم درست و منطبق بر عدل و انصاف بوده است. بچه های ده مرا به عنوان شاه خود در بازی انتخاب کرده بودند ، چون به نظرشان بیش از همه ی بچه های دیگر شایستگی این عنوان را داشتم. باری ، در آن حال که همه فرمان های مرا اجرا می کردند این پسر به حرفهای من گوش نمی داد. »
استیاگ فهمید که این یک چوپان زاده ی معمولی نیست که اینچنین حاضر جوابی می کند ! در خطوط چهره ی او خیره شد ، به نظرش شبیه به خطوط چهره ی خودش می آمد. بی درنگ شاکی و پسرش را مرخص کرد و آنگاه به میتراداتس خطاب بی مقدمه گفت : « این بچه را از کجا آورده ای؟ ». چوپان بیچاره سخت جا خورد ، من من کنان سعی کرد قصه ای سر هم کند و به شاه بگوید ولی وقتی که استیاگ تهدیدش کرده که اگر راست نگوید همانجا پوستش را زنده زنده خواهد کند ، تمام ماجرا را آنسان که می دانست برایش بازگفت.
استیاگ بیش از آنکه از هارپاگ خشمگین شده باشد از کوروش ترسیده بود. بار دیگر مغان دربار و معبران خواب را برای رایزنی فراخواند. آنان پس از مدتی گفتگو و کنکاش اینچنین نظر دادند : « از آنجا این جوان با وجود حکم اعدامی که تو برایش صادر کرده بودی هنوز زنده است معلوم می شود که خدایان حامی و پشتیبان وی هستند و اگر تو بر وی خشم گیری خود را با آنان روی در رو کرده ای ، با این حال موجبات نگرانی نیز از بین رفته اند ، چون او در میان همسالان خود شاه شده پس خواب تو تعبیر گشته است و او دیگر شاه نخواهد شد به این معنی که دختر تو فرزندی زاییده که شاه شده. بنابرین دیگر لازم نیست که از او بترسی ، پس او را به پارس بفرست. »
[/size



پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ سه شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
به نام خدا


تکلیف درس ماگل شناسی:

هیتلرو نگو، بلا بگو! تنبلِ تنبلا بگو. موی بلند، روی سیاه، سیبیل دراز، واه و واه و واه! هیشکی باهاش متحد نبود، تنها روی سه پایه، نشسته بود تو سایه. بنیتو می گفت:
- آدولف میای بریم حموم؟
- نه نمی آم. نه نمی خوام.
- موهاتو می خوای کوتاه کنی؟
- نه نمی خوام. نه نمی خوام!

چرچیل چاق و ناقلا یورتمه می رفت تو کوچه، آدولف رو دید و داد کشید، خیلی بلند هوار کشید:
- موی بلند، روی سیاه، سیبیل دراز، واه و واه و واه! نه فسفری، نه آتیشی، نه حتی بمب اتمی، ایش و ایش و ایش. هیشکی باهاش متحد نشه تا خیت بشه. خیت بشه و جونش درآد!

آدولف اینو از وینسلو شنید، دلش شیکست، بدو بدو دور شد و رفت. اونقده رفت تا این که اون رزولت رو دید. رزولت لاغر و بی حیا، بازی می کرد با جوجه ها، وقتی یهو هیتلر رو دید، هوار کشید:
- واه و واه و واه. چه بد ادا! چه بد صدا! نیگاش کنید، تو رو به خدا. قیافه که نداره. پول تپل نداره! موندم که توی دنیا، کی هست این قد بیچاره؟

آدولف که این ها رو شنید، یه بار دیگه دلش شیکست، رفتش و کنج دیوار نشست.چشماش رو بست. دلش می خواست بره هوا، بلایِ بالا! دست بکشه به ابرا... اما اون کجا... ابرا کجا... دستش نمی رسید تا اون بالا. آدولفِ بدبختِ ناقلا.

صدایی اومد بی هوا. کی بود؟ چی بودش این صدا؟

- آهای، آهای کجایی؟ آدولف چه قد بلایی! اهل همین ورایی؟
-اهل همین ورایم، یه کمی هم بلایم. متحدی ندارم، رفیق مفیق ندارم. اما یه چیزی دارم... یک سیبیل گنده دارم!
-هممم... رفیق می خوای؟ مفیق می خوای؟ متحد خفن می خوای؟
- آره می خوام! خیلی می خوام!
- بیا جلو... جلو جلو... بازم جلو.
- کدوم جلو؟
-همین جلو!

یهویی از لای بوته ها، پرید بیرون، ژنرال زشت و بد ادا. دست کرد و سیبیل آدولف رو چید، آدولف دیگه هیچی ندید! اون سیبیل خوب دراز، شدش یهو قد پیاز!

قصه ما به سر رسید! ارّه به حلقی نرسید.

بنیتو: مرحوم مغفور موسیلینی، رهبر ایتالیا در طول جنگ جهانی دوّم.


be happy


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۴

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
تکلیف جلسه بعدتون اینه که قسمتی از زندگی یکی از این فاتحان رو بنویسید(اون قسمت میتونه زمان تولد،مرگ،نوجوانی،دوران مدرسه،جنگ ها،شکست ها،پیروزی ها و هرچیز دیگه ای باشه...)(30 نمره)

جيني همين طور كه روي تختش نشسته بود به تكليفي كه امروز لاكريتا بلك در كلاس ماگل شناسي داده بود فكر مي كرد.اون بايد درمورد قسمتي از زندگي يكي از شخصيت هايي كه لاكريتا گفته بود (هيتلر و ناپلئون بناپارت) مينوشت اما هنوز دو دل بود كه كدوم يكي رو انتخاب كنه و سرانجام خودش رو گرفت :

به همراه تمامي فرماندهانش براي پيروزي در جنگ جشن گرفته بود. او از اين پيروزي بسيار خوش حال و سرمست بود چون از مدت ها پيش نقشه ي بسيار پيشرفته اي براي آن كشيد بود كه خالي از زحمت هم نبود.در ميان خوشحالي اش به ناگاه چشمش به پسري 15 ساله افتاد كه پدرش را كه يكي از فرماندهانش بود را در آغوش كشيده و پدر نيز با مهرباني دست بر سر فرزندش مي كشد. با ديدن اين صحنه به ياد 35 سال پيش خودش افتاد. آلويس با ديدن صورت هيتلر نگران شد و از او پرسيد : چه شده سرورم؟؟؟. اما هيتلر صداي او را نشنيد چون غرق در افكار خودش بود. خاطرات او مانند يك فيلم در جلوي چشمانش ظاهر شد.او شبي در خانه را به خاطر آورد كه پدرش او را همراه مادرش و خواهر و برادر ناتني اش تنها گذاشت. شبي كه از آن موقع به بعد او مجبور شد تمام مشكلات و زحمات خانواده را بر دوش بكشد. زماني كه بعد از مرگ مادرش به اجبار به خانه ي ايتام رفت تا در آنجا از او مراقبت كنند. اولين روزي كه به مدرسه مدرسه رفت و در آنجا با سرزنش بچه ها به علت نداشتن پدرو مادر روبه رو شد و هزاران مشكل دگر كه بعد از مرگ پدرش براي او پيش آمد همه را به خاطر آورد. اما ناگهان به خود تلنگري زد و با خود گفت كه شادي اين پيروزي را نبايد با خاطرات بد خراب كنم. پس آنها را كنار زد و شروع به شادي كرد.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.