هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۰:۰۷ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۷
#31

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- خششش..خشش... از خونه ی ریدل به ویلای بلک... از خونه ی ریدل به ویلای بلک...تمام.

-خششش... ویلای بلک به گوشم....خششش... تمام!

- خششش.. اوا سیسی تویی؟ این پسره ی بی آبرو بد دست گلی .... خششش....

- خششش... چی؟ بلا، گفتی چه دسته گلی بخره... الو... الو... خــــــــــــــــش....

نیم ساعت قبل

ولده مورت که نمیتونست چشم از عکسها برداره، هم چنان مشغول تفکر در مورد متن پیامه، چه کسی این عکسا رو فرستاده بود؟ این پسره با اون موهای مسخره ش خواستگار کدوم مرگخوارش شده بود؟ و بخصوص عصبانی بود که چرا مرگخوارش در این مورد به اون حرفی نزده بود؟!

- بـــــلاتــــــــــریــــــــکـــــــس!

فریاد ولدی چهارستون خونه ی ریدل رو به لرزه در آورد.

- ارباب؟!

ولدی عکسها رو به طرفش پرت کرد.

- این همون خواهر زاده ی دو رگه ی خائنت نیست؟

- خیلی شبیهشه ارباب...

- از کی تا حالا جرئت کرده که خودشو داماد مرگخوارای من بدونه؟ هنوز نه به داره، نه به باره!

- ارباب بچگی کرده... یه کم خله... بچه که بود از دست آندرو افتاد، اینطوری شد ... دست خودش نیست... ببخشیدش!

- لرد سیاه و بخشش؟ هرگز! امشب اونم توی تولد پسر لوسیوس هست؟

-

- خودم به حسابش میرسم!!

نیم ساعت بعد - ویلای بلک

نارسیسا بی سیم جادویی ( در راستای هری پاتری شدن بی سیم! ) رو از جلوی دهانش دور کرد و رو به بقیه گفت:

- ارتباط قطع شد.

پاق

بلا در حالی که یک دستش بی سیم بود و توی دیگه هنوز عکسا رو گرفته بود، درست وسط جمع حاضر شد.

- این پسره کوش؟ خودم از وسط نصفش میکنم... حیثیت چندین و چند سالمون رو به باد! ها، اوناهاش... یالا بیا اینجا، بگو ببینم این عکسا چیه؟ هان؟

تدی با ترس و لرز جلو اومد و عکسا رو از دست بلا گرفت. لحظاتی به عکسا خیره شد و بعد زد زیر خنده:

- ... اینا که من نیستم! البته طرف خیلی وارد بوده ولی اینو ببین... من کجا دماغم انقدر کوفته ایه و لباسای عهد مرلینو می پوشم؟ ویکتوریا هم از کی تا حالا انقدر مانکن شده؟

- عع! راست میگه. اون دفه زندائی فلور همه ش می نالید که ویکی چاق شده. اون یکی هم که عمرا تدی باشه!

تدی با تردید نگاهی به جیمز کرد و اون ادامه داد:

- خب تدی موقع عکس گرفتن عمرا دندوناش رو نشون بده. حتی وقتی گرگ میشه هم اگه بخوای عکسشو بگیری فقط یه لبخند ملیح تحویل میده... اینطوری:

- ولی نیم وجبی اینا دلیل نمیشه که لرد امشب اونو تنبیه نکنه، امان از خشم ارباب!!

نارسیسا دستهاش رو بهم کوبید و گفت:

- راهش اینه که با یه بهونه ای تدی رو بفرستیم خارج از ویلا... ولی کجا؟

همه ساکت شدند؛ تدی بی خونمون کجا رو داشت که بره؛ اونم این وقت شب!!

- یه فکر عالی دارم!

همه چشمها به بلاتریکس دوخته شد.

- همه مرگخوارا امشب اینجان. من کلیدمو بهش میدم که بره خونه ی ریدل.

- اوه خاله، ممنون!

- اوه تدی

( اندر افکار بلا: خیلی بیشتر ازم ممنون میشی وقتی بفهمی مورگانا هم اونجاست... )



ادامه دارد.........!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۷ ۰:۴۲:۳۸

تصویر کوچک شده


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۷:۱۵ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷
#30

ویکتوریا ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۹ سه شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۵۹ دوشنبه ۴ دی ۱۳۹۱
از ویلای صدفی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 70
آفلاین
ویلای صدفی

ویکتوریا در حالی که بینی اش و چشماش از بس که گریه کرده، قرمز شدن سر جیمز داد می زنه:

- مگه تو همش پیش تد نبودی! آخه اون کِی رفته بوده آلیوان...آوالان ...چمی دونم این ملکه هه رو دیده...؟
-
-جیغ نکش سرم رفت!
- ویکی حالا تو چیکار داری که اون کِی رفته آوالان. اصلا اونو تو خونه ریدل دیده! مهم اینه که امشب قراره تو تولد دراکو اونا از مورگانا خواستگاری کنن... هههههههه ...مثلا قرار بود چیزی نگم.

ویکتوریا در یک آن می خواد از عصبانیت منفجر بشه ولی بعد یه فکری به نظرش می رسه و از جیمز می پرسه:
-ببینم تو طرفدار منی یا اون دختره؟
- اِ...
ویکتوریا یه دفه اون روی پریزادیش بالا می یاد و قیافه وحشتناکی پیدا می کنه. جیمز با ترس و لرز می گه:

-خب...معلومه تو! تو دختر دایی منی.
-پس کاری که بهت می گمو انجام میدی...

خانه ریدل ها

ززززیینگ ززینگ
بلاتریکس در حالی که پیراهن بلندی پوشیده و موهاشو بیگودی بسته، درو باز میکنه و با یه مرد قد کوتاه روبرو میشه که ریش و موی قرمز داره. مرد با صدای گرفته ای میگه:

-این بسته برای لرد ولدمورته! حتما باید اونو بدست خودشون برسونم!
-از طرف کیه؟
- اسمی روی اون نوشته نشده.
- خب من اونو به لرد میدم.
-اوه نه نه...تاکید زیادی شده که حتما بسته رو به دست خودشون برسونم.

مرد کوتاه قد دستشو به علامت مخالفت بالا میاره و برق شیئ صورتی رنگی در آستینش به چشم می خوره ولی بلاتریکس که سعی می کنه بسته رو بگیره اونو نمی بینه.

بلاتریکس بعد از اصرار های زیاد خسته میشه و مرد رو به طرف اتاق لرد راهنمایی میکنه.

اتاق لرد

لرد با نگاه مشکوکی به قیافه مرد، بسته رو از دستش میگیره و با حرکت دستش اونو مرخص می کنه. در بسته تعدادی عکس قرار داره و یه کاغذ. لرد ابتدا کاغذ رو می خونه:
نقل قول:
اینها عکسهایی از داماد آینده خونه ریدل هستن. من فقط نیتم این بوده که شما رو بیشتر با اون آشنا کنم. من اصلاً اونو دوست ندارم...اوهو اوهو... فییین!


تد لوپین
تد لوپین و نامزد قبلی اش


[b]« فکر جنگ را با


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۴:۵۵ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷
#29

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
اتاق آندرومیدا:

« آلبوس برایان..اِ چیز ننه من که حافظم قد نمیده بقیه اسمت چی بود. امروز تولد دراکوی نارسیسه. به اصرار من شما ها هم دعوت شدید. آلبوس برایان..اَه ننه با اعصاب من بازی نکن با این اسمت. یادت نره بیای ها.

از طرف ننه آندرو. »


اتاق نارسیسا :

« با درود فراوان به سرورم:

پسر عزیزم دراکو، دیروز تولد یکی از دوستانش بوده و اصرار داشت که برای او هم تولد بگیریم. من اصرار داشتم که مای لرد هم باید در این مراسم شرکت کنند. طبق چشم وهم چشمی های رودولف و لوسیوس با هم سر انجام تصمیم گرفتیم که همه گروه عظیم مرگخواران رو به این جشن با شکوه دعوت کنیم. خوشحال می شم که سرورم هم همراه بقیه مرگخواران تشریف بیارن.

دو نقطه امضا: لیدی مالفوی»


خانه ریدل:

- نگاه کن این نارسیسا چطوری خودشو تحویل گرفته! لیدی مالفوی .. بلیز لازم نیست بغض کنی. نارسیسا محترمانه هممون رو دعوت کرده. برو به همه خبر بده. ارباب نباید دیر کنه. یادت نرفته که؟ ارباب خیلی خوش قوله.

بلیز سرش را تکان داد و از اتاق لرد خارج شد. سپس با خوشحالی مرگخواران را به صف کرد:
-از جلو نظام.

مرگخوارا :الردُ اکبر، جانم فدای ارباب.

- اینیگو دستت رو از دماغ سوروس بکش بیرون! یک خبر خوب براتون دارم!

اینیگو بلافاصله دستش رو از دماغ سوروس بیرون کشید. سوروس با عصبانیت به او چشم غره ای رفت و بلیز ادامه داد:
- طبق دعوت نامه ی لیدی نارسیسا مالفوی، همه ی ما امشب به تولد دراکو دعوت شدیم و به فرمان لرد سیاه باید در این میهمانی شرکت کرده و خیلی زود جلوی درب خروجی خانه ریدل صف شویم. کی مخالفه؟

مرگخوارا:

مورگانا :
- من! من نمی تونم بیام. من هزار تا برنامه برای خودم دارم. من هنوز بیست تا پله ترقی جلوی رومه که طی نکشیدم. من نمی آم.

محفل ققنوس :

- نگاه کن مالی، آندرومیدا مارو برای تولد دراکو دعوت کرده. به نظرت بریـم؟

- نه. من یکی هرگز تولد اون پسر لوس نارسیسا نمی آم.

- اما مالی این تولد توی ویلای بلک برگذار میشه. اینجا نوشته جشن خیلی با شکوهه.

- چی؟ توی ویلای بلک؟

-اهوم. توی ویلای بلک برگذار میشه. وقتی ننه از اونجا تعریف کنه لابد خیلی خوبه دیگه.

- ویلای بلک؟ یعنی همونجایی که یه آشپزخونه ی بزرگ داره؟ اوه آلبوس..من نظرم عوض شد. چطوره یه فرصت بهشون بدیم و در جشنشون شرکت کنیم؟

ویلای بلک ها :

نارسیسا با عجله کاغذ سبز رنگی که دور گردن مار باریکی پیچیده شده بود باز کرد:

« ارباب به جشن شما می آد نارسیسا. همه چیز البته باید عالی باشه. مورگانا می خواست بمونه و بیست تا پله ی ترقی جلوی پاشو طی بکشه ولی ارباب مجبورش کرد که بیاد. منتظر حضور ارباب باشید. »

آندرومیدا کامواهای صورتی را کنار انداخت.سپس لبخندی زد و گفت:
-اتفاقا آلبوس هم قبول کرد که بیاد ننه. باید مواظب باشیم اینا بهم نخورن وگرنه خواستگاری نوه گلم خراب میشه و بعدش دختر اونا می ترشه. ما هم که دلمون نمی آد بذاریم دخترشون بترشه. مگه نه تدی؟

- بله ننه. شما درست می گین. اه چرا پس نمی آن؟

آندرو که به یاد دوران جوانی اش افتاده بود لبخندی زد. نارسیسا هم که اندکی تحت تاثیر قرار گرفته بود با یک انگشت سر تدی را نوازش کرد. بلاتریکس که در گوشه ای نشسته بود به تدی چشم غره ای رفت که نشان می داد با این که به این وصلت راضیست برای نشان دادن خشانتش لازم است بعضی وقت ها چشم غره برود.


وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۰:۱۰ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۸۷
#28

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
نارسیسا درحالیکه چوبدستیشو با ظرافت به طرف ناخن هاش گرفته بود و مرتبشون می کرد، نگاه نیمه مهربون- نیمه مغرورانه به تدی انداخت:
- باید اعتراف کنم نیمفادورا از من خوش شانس تر بوده. پسرش توی انتخاب همسر سلیقۀ بهتری به خرج داده. کاش دراکوی منم کمی بیشتر دقت می کرد.

لوسیوس درحالیکه به شومینه تکیه داده بود و با ساعت کوکی عتیقه ای که روش بود ور می رفت، اعتراض کرد:
- عروس ما یکی از اصیلترین ساحره هاست و درجۀ اشرافزادگیش بسیار بالاست.

نارسیسا آه کشید:
- بله، ولی ملکه نیست.

لوسیوس سکوت کرد و تدی زوزه کشید:
- عوووووووووو... من به اصیل زادگیش کاری ندارم. من دوسش دارم، از صمیم قلب.

جیمز با تردید به شکم خود نگاهی انداخت:
- تدی! یعنی منم بزرگ شم قلبم میره اون ته تها و صمیمی میشه؟ اونم به سبک رولینگ؟

تدی نگاهی به جیمزی انداخت:
- عوووووووووو... حالا حتی جیمزی هم منو مسخره می کنه.

جیمزی هنوز به شکم خودش نگاه می کرد و گیج بود. بلاتریکس سعی کرد بحث را به جهت مورد علاقۀ خود بکشاند:
- خوب، من مورگانا رو که می شناسم. یه ملکۀ کم سن و ساله که تازگیا مادربزرگش مرده و اونم برای اینکه توی قصرشون با یه عده جن خونگی تنها نمونه اومده خونۀ ریدل و با مرگخوارا زندگی می کنه. اونقدری که لازم داریم افاده نداره، ولی توی اصالتش نمیشه شک کرد.

ریگوالس از دور داد زد:
- ایول تدی! باش عروسی کنی میشی پادشاه؟

تدی:
-

بلاتریکس کمی فکر کرد که انگار به چیزی شک کرده. بعد تصمیم نهاییشو گرفت:
- هممم... دارم فکر می کنم که برای خواستگاری از مورگانا با کی باید صحبت کنیم؟ طبیعیه که تنها سرپرست مورگانا درحال حاضر ارباب گرانقدرمون، لرد سیاه هستن. و درنتیجه من طرف لرد سیاه و بنابراین طرف مورگانام. از همین حالا بگم که ما دخترمونو به یه گرگینه نمیدیم.

اندرو پلوور صورتی رنگی رو که داشت می بافت، توی سبد کامواهایی که کنار پاش بود گذاشت و دستشو روی موهای تدی که به خاطر افسردگیش، به رنگ آبی دراومده بودن گذاشت:
- ناراحت نباش نوۀ گلم. من و خالی سیسی طرف تو هستیم. حتما موافقت لرد رو می گیریم.

نارسیسا بینیش را چین داد:
- زیاد مطمئن نباش آندرومیدا! من ممکنه طرفدار همقطار خودم باشم. هرچی باشه مورگانا یه مرگخواره. اصولا وصلت بین سیاه و سفید چیز جالبی نیست.

عمو آلفرد که حوصله ش از این بحث های بیخود سر رفته بود، پاترونوسی ظاهر کرد و بهش گفت:
- میری پیش دامبلدور و بهش میگی که می خوایم برای ملکه مورگانا بریم خواستگاری، اونم توی خونۀ ریدل! و چون سرپرست مورگانا لرد سیاهه و سرپرست دلسوز تدی هم دامبلدور، درنتیجه اونم باید برای این امر خیر با ما همراه بشه.

خانۀ گریمالد

دامبلدور ابدا فریاد نکشید. سر و صدا هم نکرد. فقط صداش بدون نیاز به پاترونوس توی ویلای بلک کاملا شنیده شد:
- من ابدا برای خواستگاری کسی که تحت سرپرستی تامه پامو توی اون خونۀ سیاه نمیذارم! یا باید بیان محفل و دخترشونم بیارن همینجا، یا خواستگاری بی خواستگاری!

خانۀ ریدل

- کروشیــــــــــــــــــــو بلا!
کدوم آدم با شخصیت و با اصل و نسبی میره پیش دوماد خواستگاری؟ یا خونۀ ریدل! یا مورگانا اونقدر همینجا می مونه تا گیساش رنگ دندوناش شه!

ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک

تدی سرشو گذاشته روی شونۀ جیمزی و زار می زنه. آندرومیدا و (کمی هم) نارسیسا به شدت تحت تاثیر قرار گرفتن و با دستمالای گلدوزی شده مدام چشای قرمز و بینی متورمشونو پاک می کنن. بالاخره نارسیسا پیشنهاد میده:
- چطوره ما لرد و مرگخوارا رو برای تولد دراکو دعوت کنیم و آندرومیدا هم دامبلدور و محفلیا رو. بعد همینجا بحث خواستگاری رو پیش بکشیم و همه چی رو به سرانجام خوب و خوش برسونیم؟

همه با این پیشنهاد موافق بودن. پس نارسیس و آندرو رفتن تا دعوتنامه ها رو آماده کنن. ولی همه از این امر غافل بودن که ملکه مورگانا به شدت تصمیم داره پله های ترقی رو تی بکشه.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۶ ۱:۰۲:۱۰


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۳:۰۰ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۸۷
#27

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
سوژه ی جدید

شتلق!

- ولی من دوسش دارم....

کروشیو

- از پسش بر میام...

گودا!

ضربه ی آخر که توسط یویوی جیمز نواخته شده بود، خیلی کاری بود و باعث بیهوشی موقت تدی شد.

* چن مین بعد!*

- این پسره پاک زده به سرش! از اولش مثل اون خواهر بی عرضه ام و اون مادر خل و چلش، عقل درست حسابی نداشت.

- بلا، عزیزم... این عشقه. چیزی که تو هیچوقت درکش نکردی!

- کروشیو ردولف! چطور جرئت میکنی؟ اونم منی که همیشه عاشق ارباب بودم.

-

آلفرد لحظه ای سرش رو برگردوند و به تدی از حال رفته نگاهی کرد و بعد رو به جمع گفت:

- بابا بچمون عاشق شده! ما تنها قوم و خویش اونیم. اومد پیش ما درد دل... به جای اینکه راهنمائیش کنید زدین توی سرش!

- من به تو سری خوردن عادت دارم عمو...

تریپ فیلمهای درام، همه ی سرها به طرف تدی برگشت... تدی تلو تلو خوران به آنها نزدیک شد و نگاهش رو به تک تکشون دوخت، سینه اش رو سپر کرد و گفت:

-... از وقتی یادم میاد توی سرم زدین... تو روی من آوردین و گفتین بی کسم... جلوی کس و ناکس بهم گفتین توله گرگ زشت... بهم گفتین بدبخت... گفتین مفلس... گفتین هیچی نمیشی... گفتین هیچ جا نمیرسی... گفتین هیچ کس منو نمیخواد... گفتین جایی نداری... تحقیرم کردین... دوسم نداشتین...

ملت حاضر در صحنه: عــــــــــــــــــــــــر

بلاتریکس اشکاش رو با پشت آستینش پاک کرد و تدی رو در آغوش کشید و هق هق کنان گفت:

- خاله قربونت بره، ما همیشه دوست داشتیم... هر چی هم گفتیم واسه این بوده که قوی بشی، (گرگ) مردی بشی واسه خودت! حالا بگو ببینم کیه اون دختر خوشبخت؟

جیمز سریع به جای تدی جواب داد:

- معلومه دیگه، ویکتوریاست! خودم دیدمشون... دختر دائی منو میخواد بگی....

- نه جیمز!

- نه؟

-ویکی لقمه ای بود که برام گرفته شده بود! من دیگه نمیخوام بازیچه ی دست رولینگ باشم!

آلفرد پرسید:

- اگه ویکی نیست، پس کیه؟

رگه هایی از قرمز آتشین بین موهای تدی فورا ظاهر شد و مردمک چشمش به صورت قلب در اومد و گفت:

- خب اون خیلی اصیله... خیلی با کلاسه... خیلی باشکوهه... خیلی قدرتمنده... خیلی شریفه...خیلی خوشگله

ملت کم صبر: بابا اسمشو بگو!

- ملکه ی جزایر زیبای آوالان... علیا حضرتا مورگانا لی فای!

ملت کف کرده:

.
.
.



**************

در مورد سوژه:

توضیح نداره دیگه... تابلوئه! تدی با تک و طایفه اش میخواد بره خواستگاری ملکه مورگانا لی فای ولی ملکه براش شرط و شروط عجیب غریب میذاره. ضمن اینکه ویکتوریا هم دست رو دست نمیذاره همچین پسر خوشتیپ و باکلاسی به این راحتی از دستش بپره!


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۷/۱۲/۱۶ ۰:۱۱:۴۷

تصویر کوچک شده


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۶:۲۳ چهارشنبه ۲۷ آذر ۱۳۸۷
#26

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
به محض اینکه رابستن شروع کرد تا از هنرنمایی های خودش در مبارزه با سانتورهای جنگل ممنوعه تعریف کند، صدای وحشتناک رعد به گوش رسید، شیشه های ویلا به طرزی ژانگولرانه و آرتیستی پودر شدند و شمع های چلچراغ ها خاموش شدند.

مهمان ها با جیغ و داد و درحالیکه به هم تنه می زدند به دنبال زیر میز، پیانوی سالن، سوراخ موش و خیلی جاهای مناسب دیگر برای پنهان شدن می گشتند. در این اثنا دامبلدور که می خواست ژست پدرانۀ خود را حفظ کند و ترس نشان ندهد با صدای بلند اعلام کرد:
- فرزندانم... جیگرای بابا دامبل چرا این کارا رو می کنین؟ یه صاعقۀ ناقابل بود دیگه. به راحتی آپارات می کنیم خونۀ گریمالد و از دستش راحت میشیم!

محفلی ها به حرف رئیسشان گوش کردند و بلافاصله صدای رعد دوباره پیچید. منتها این بار منبع صدا داخل سالن و به خاطر آپارات ملت ایجاد شده بود.

مرگخواران نگاهی به یکدیگر انداختند ولی چون شمع ها خاموش بود، چیزی ندیدند آنی مونی با یک مشعل بزرگ از آشپزخانه خارج شد و نارسیسا:
- جیــــــــــــــــــــــــغ! همۀ زندگیمو به آتیش می کشی آناکین! این چیه با خودت آوردی؟

- کبریت جادوگرانی

و بعد از روشن کردن شمع ها به آشپزخانه برگشت. آندرومیدا نگاهی به اطراف انداخت و متوجه رفتن مری همراه سایر محفلی ها شد. در همین لحظه هدویگ پرواز کنان از لای شیشه های شکستۀ تالار وارد شد و نامۀ عربده کشی را روی سر آندرومیدا انداخت و با آخرین سرعت پر زد و در رفت!

آندرومیدا جرات باز کردن نامه را نداشت. پس چاره ای جز شروع به کار اتوماتیک نامه باقی نماند. صدای آنیتا دامبلدور در سالت طنین انداخت:

- جیـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ! تو چه منظوری داشتی از اینکه مری بینوای ما رو به ریش رابستن ببندی؟ مری گفت می خواستی ثروت لسترنج ها رو بالا بکشی. تحقیقات نشون داده که رابستن تمام اموالشو توی کازینوهای لس آنجلس تمام و کمال باخته و اومده تا یه عروس پولدار پیدا کنه! تو می خواستی تمام دارایی وزارتخونه و بودجه ای که به نگو و نپرسا اختصاص داده شده بچاپی و بدی به اون پسرۀ عیاش؟ دیگه دور و بر محفل نبینمت. حق نداری اسم مری رو بیاری. فهمیدی؟؟؟ برای اتمام حجت: جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!

بلافاصله بعد از این جملات، نامه آتش گرفت و خاکستر شد. همه مرگخواران با حیرت نوبتی به خاکستر روی زمین و آندرومیدا نگاه می کردند. بلاتریکس به آندرومیدا نزدیک شد و دستش را روی شانۀ او گذاشت:
- اعتراف می کنم که تا حالا درموردت اشتباه می کردم آندرو! تو یه اسلیترینی واقعی هستی و از بهترین اعضای خانوادۀ بلک! بهت افتخار می کنم

نارسیسا با چشمانی اشکبار از سالن بیرون دوید

پایان سوژه


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۷ ۱۶:۲۸:۴۷

im back... again!


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۹:۴۹ چهارشنبه ۲۰ آذر ۱۳۸۷
#25

نارسیسا مالفویold**


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۰ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۳ سه شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۸
از یه دنیای دیگه !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 392
آفلاین
ریگولس که خیالش از بابت فاصله امن بین بلاتریکس و آندرمیدا مطمئن شده ، به تالار برگشت و روبروی رابستن و مری نشست . کم کم از مظلوم نمایی های یکی و زبل خان گری دیگری خسته شد و از جایش برخاست :
- دوشیزه باود ، افتخار میدین ؟

مری که راهی برای فرار از قرار یکساله با رابستن پیدا کرده بود ، فورا از جابرخاست :
- بله ، البته !

رابستن لسترنج که کمی (!!!) دماغ سوخته شده ( تا رابستن باشه که ناپدید شه ! بلکه کمی خشمگین شه و برگرده به تالار ) نگاهی به اطراف انداخت . آندرومیدا هوای دامادش را داشت و برایش چاپلوس می کرد تا میزان کتک کاری های خانوادگی دخترش را کاهش دهد ( بمیرم خاله جون واست !!! ) :
- پسرم از خودت پذیرایی کن . مبادا ببینم یه بار دیگه توقع غذا پختن از دختر دسته گلم داشته باشی

- چشم مامان جون ! هنوز ورم اون ضربۀ آخری که دورا بهم زده خوب نشده مطمئن باشین دیگه بهش نمیگم برام شام بپزه !

قسمت دیگری از تالار ، لرد سیاه و آنیتا چشم بلاتریکس را دور دیده بودند :
- اوه ! ارباب چه شب باشکوهی رو برای انتخاب یه مرگخوار ، برگزیده بودین

- خودمم می دونم

رابستن با حالتی که می خواست حسادت رو به گسترش خود را کاهش دهد به سمت دیگر نظری افکند . جایی که دامبلدور لیست محفلی ها را به روز میکرد :
- پرسی هم که بالاخره سر عقل اومد ... آندوران رو هم درستش می کنیم ! چار تا بزنیم تو سرش ( ببخشید ) یه قلپ معجون عشق که به خوردش بدیم ، عقلش میاد سر جاش و به سپیدی می پیونده

رابستن کم کم احساس می کرد که خواب بر او غلبه خواهد کرد . برای اطمینان از اینکه مری تا یکسال آینده با او قرار خواهد گذاشت ، نگاهی به دو کفتر چرخنده در میدان دوخت . نخیر ... انگار این دو تا قصد اتمام رقص را نداشتند . حوصله اش سر رفت . به سمت آشپزخانه راه افتاد :
- زن دائاش ! من خوابم میاد . کدوم اتاقو میدی به من ؟

بلاتریکس که دهانش پر از غذاهای درحال تست بود با حرکات اغراق آمیز دهان و دست و بازو و ... اطلاعاتی داد که برای گیرنده های رابستن ، سودی نداشتند . آندرومیدا که میدید هم اکنون مرغ ( یا شایدم خروس ! ) از قفس خواهد پرید ، فورا دست مری را از دست ریگولس کشید و به سمت رابستن هل داد :
- اوا رابی جون ! چه عجله ای داری حالا ؟ بیا یه کم برا مری از شجاعتی که توی جنگل ممنوعه نشون دادی تعریف کن !

- کدوم شجاعت ؟ هین ! همون که توش با یه سانتور کشتی گرفتم ؟

- آره ، آره همون !

- آره خوب ! تا حالا کسی نتونسته با یه سنتور کشتی بگیره و در عرض عبور دو دونه شن از ساعت شنی ضربه فنی بشه

مری :


ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۰ ۱۹:۵۲:۱۱
ویرایش شده توسط نارسیسا مالفوی در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۲۰ ۲۰:۱۸:۴۵


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ یکشنبه ۱۰ آذر ۱۳۸۷
#24

سوروس اسنیپ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۱ یکشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۰:۲۴ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
از سر رام برو کنار!!! :@
گروه:
کاربران عضو
پیام: 296
آفلاین
رودولف پوزخندی زد و در حالی که با سر به لوسیوس اشاره می کرد گفت :
_مثل این که نارسیسا کارت داره لوسیوس! تصویر کوچک شده

لوسیوس غرولندی کرد و به چهره ی درهم رفته ی ریگولس نگاهی کرد و داخل رفت.نارسیسا که مشخص بود به شدت عصبانی است انگشتان دستش را می شکست و به لوسیوس چشم غره می رفت
_دیدی چی شد؟بلا اومد ابروی خودشو بخره ابروی منو برد.می بینی لوسیوس؟ همش تقصیره توئه.بعضی وقتا به حرف بلا میرسم که تو اصالت نداری.تو منو گول زدی تا باهات ازدواج کنم.ازت متنفرم خائن .

لوسیوس : بلا چی گفت؟

نارسیسا رویش را برگرداند و در حالی که می خواست حرص لوسیوس را در بیاورد گفت :به توربطی نداره! هرچی سریعتر گندی که زدی درست کن.

لوسیوس که تازه متوجه منظور نارسیسا شده بود با ناراحتی گفت :خب نارسیسا ! که چی بشه ؟ فکر می کنی من اون قدر بیچاره شدم که بگم پول صبحانه رو من می دم؟نه .

نارسیسا که نشان می داد کلافه شده است با عصبانیت گفت :حرف نزن مشنگ !همین الان میری و اعلام می کنی که بعد از این یک هفته همه به مدت یک ماه به قصر ما بیان.فهمیدی یا یک طور دیگه بهت بگم عزیزم؟ تصویر کوچک شده

لوسیوس : نه فهمیدم.ولی عزیزم دراکو می خواد دوستاشو دعوت کنه .نمی شه مهمون های شما بیان.
نارسیسا با عصبانیت نگاهش کر د و در حالی که با خود کلنجار می رفت گفت :خب اشکالی نداره.اعلام می کنی که به مدت یک ماه می ان قصر خانوادگی پدرت.چطوره عزیزم؟
لوسیوس:عالیه ! عالیه! تصویر کوچک شده


ریگولس در حالی که از شدت سرما در حال انجماد بود وارد ویلا شد و به طرف اندرومیدا رفت که سعی می کرد با خودنمایی هایش میهمانان را برای شام به تالار ببرد :
_ خب توجه نکنین به بلا .اون فقط می خواست جلب توجه کنه که به نظر می رسه موفق شده.باور کنید پول اینا رو فقط تانکس می ده.هرچند نمی دونم الان کجاست.بی خیال مهم نیست.

_بیست بار بهت گفتم از کلماتی این چنین وقیحانه استفاده نکن اندرومیدا بلک .

بلاتریکس با عصبانیت به اندرومیدا نگاه کرد که سعی می کرد بی خیال جلوه دهد.

ریگولس که متوجه قضیه شده بود بلاتریکس را به اشپزخانه برد تا غذا ها را تست کند.از طرفی اندرومیدا که متوجه ی ریگولس شده بود به فکر فرو رفت!!!

رابستن روی مبل نشست و به مری نگاه کرد که به شدت در فکر بود و هرازگاهی صدای گریه از خودش در می اورد:
_تو منو دوست نداری.تومنو دوست نداری.
_چرا دوستت دارم عزیزم.حرص نخور من فقط می گم باید با هم اشنا شیم.حالا که فکر می کنم می بینم من روحیات تورو تاحالا نشناختم.بهتره یک سالی با هم باشیم تا بیشتر بشناسمت.
_


ویرایش شده توسط سوروس اسنیپ در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۱۰ ۱۷:۱۰:۳۴

im back... again!


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۲۳:۴۹ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷
#23

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
حالا این یکی ، بذار...

تدی پایش را روی سر بارتی گذاشت و از قفسه ی کتابخانه بالا رفت و در حالی که تلو تلو می خورد دفتر سیاهی را برداشت .

بارتی: آی...بیا پایین ...آی...

تدی: ساکت شو ، من باسواتم...تو که نیستی..اوم (صدای در آوردن زبان)

-خوب نوشته دفتر خا خا خا طرات

-بده من اونو بچه پر رو...

نارسیسا دفتر را از او گرفت وبه میهمانان ملحق شد.

بارتی: اه...اه...ضایع شد...هر هرهر کرکرکر...

بیرون از ویلا

لوسیوس به محض اینکه از در ویلا خارج شد روی صندلی بالکن ویلا نشست. ریگولس نیز پشت سر او وارد شد و رو بروی او به نرده های بالکون تکیه داد.

ریگولس: اه...عجب وضعی شده ! یک هفته اینا پلاسن هی باید چشمم تو چشم این لجن زاده ها بیفته و بهشون لبخند بزنم.

لوسیوس: بابا ...خوب شد این رودولف خیال مارو راحت کرد. مگه نه با این چشم و هم چشمی ای که این نارسیسا و بلاتریکس راه انداختن که دهن ما سرویس بود.

-زیاد مطمئن نباش لوسیوس ...الانه که یک کلاس دیگه نارسیسا بذاره .

در همین حین بود که رودولف در حالیکه ردایش را روی شانه هایش انداخته بود و پیپی را دود میکرد وارد بالکن شد.


ویرایش شده توسط فنریر گری بک در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۲۳:۵۲:۰۶

[b]زندگی صحنه ی یکتای هنر مندی ماست ، هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود ، صحن


Re: ویلای بزرگ آباء و اجدادی بلک !
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ شنبه ۹ آذر ۱۳۸۷
#22

بلاتريكس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۱ دوشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ جمعه ۲۸ اسفند ۱۳۹۴
از ما هم شنیدن...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 705
آفلاین
رابستن که متوجه ی نگاه بلاتریکس شده بود دستان مری را ول کرد و به تابلوی پدربزرگ خانواده ی بلک که در قابی زرین به دیوار اویخته شده بود خیره شد .بلاتریکس بی توجه به رفتار رابستن به طرف اشپزخانه رفت.

کمی ان طرف تر نارسیسا در حالی که سعی می کرد پیراهنش را از دست جیمز بیرون بکشد به دراکو چشم غره ای رفت که موهای تدی را می کشید
_ بیست بار بهت گفتم دراکو، ادم به موهای هرکسی دست نمی زنه.ممکنه میکربی بشی

دراکو با انزجار دستانش را با ردایش پاک کرد وزبانش را به تدی نشان داد .سپس به طرف بارتی رفت تا در جمع کردن لگوها کمکش کند زیرا صدای فریاد بلاتریکس در ویلا طنین انداخته بود
_نگاه کن داره با ویلای نازنینم چی کار می کنه.پسره ی احمق! کی گفته تورو بیارن اینجا.من که یادم نمی اد تو لیست مهمونام اسمی از بارتی کراوچ اورده باشم!

مری باود در حالی که سعی می کرد توجه رابستن را به خود جلب کند (که البته نیازی نبود ) به ارامی گفت :
_ رابستن، من همیشه توی رویاهام دنبال خری مثل تو بودم.

رابستن چشمانش را باز و بسته کرد و به مری خیره شد و با حالتی پرسش گرایانه گفت :تو رویاهات دنبال چه کسی بودی عشق من؟
_دنبال یک خری..نه چیزه دنبال یک مردبا ابهت و جذاب مثل تو بودم.می دونی رابستن .تو منو یاد پدربزرگم می اندازی
_ اوه عشق من.تو هم منو یاد پدر بزرگم می اندازی

مری کمی مکث کرد .سپس با حالت دلبرانه ای جلو امد و موهایش را تکان داد و گفت :عزیزم تو حاضری همه ی زندگیتو به پای من بریزی

رابستن لبخندی زد و دستان مری را فشرد و به ارامی پاسخ داد :نه عزیزم
_ رابستن تو حاضری سهمتو از خونه ی پدر بزرگت به من بدی؟
_ نه عزیزم
_چـــرا؟ مگه منو دوست نداری؟ رابستن بذار تا قبل از این که مهمونی تموم شه یک یادگاری به رسم عشقمون بهم بدی.
_نه عزیزم
_چرا اخه؟ خیلی بدی.تو اصلا منو دوست نداری.من باهات قهرم.
_نه مری عشق من با من قهر نکن، ولی ما باید بیشتر همدیگرو بشناسیم.یک دوماهی با هم باشیم.می دونی من با عشق قبلیم سه سالی بودم ولی اون گذاشت رفت .اوه منو یاد اون روزا ننداز.
_ دو ماه؟؟؟؟؟؟

کمی انطرف تر اندرومیدا در حالی که سعی میکرد سه میهمان دیگر را در ویلا جا بدهد بالای سن رفت و بلندگو را برداشت و با صدای رسا و واضحی گفت
_ همانطور که می دونید بلاتریکس خواهر عزیزتر از جاننم اجازه دادن که شما یک هفته اینجا باشین! هزینه ی شام و نهار با اقای لوسیوس مالفوی و هزینه ی صبحانه با رودولف لسترنجه.دسر ها رو سیریوس عزیزم اماده می کنه ..و باید بگم که تانکس برای کاری به خارج شهر رفت و گفت تا وقتی مهمونی تموم نشده منو صدام نکن .

بلاتریکس با عصبانیت به اندرومید خیره شد که سعی می کرد بی تفاوت از کنار مسئله عبور کند.سپس در حالی که سعی می کرد ظاهرش را حفظ کند بالای سن رفت و بلندگو را از اندرومیدا گرفت
_ خب میهمانان عزیز! همانطور که مشاهده می کنید اقای تانکس برای خرج کمتر به خارج از شهر رفتن و هزینه هارو لوسیوس و رودولف و سیریوس متحمل شدند.همینجا اعلام می کنم که کل هزینه رو رودولف میده .

نارسیسا پوزخندی زد و رو به اندرومیدا گفت :بهتره بعضی ها کلاهشون رو بالاتر بندازن.

سپس با چشم غره ی بلا ساکت شد و لوسیوس که با حرف های بلا احساس ازادی می کرد به ارامی از در پشتی ویلا خارج شد .

تدی در حالی که سعی می کرد کتاب قصه ای را برای جیمز بخواند بارتی را وادار به گوش کردن قصه کرد .سپس به ارامی گفت :من با سواتم.من امسال کلاس اولم.با سواتم.من می خوام براتون کتاب بخونم.چون من امسال کلاس اولم و من با سواتم.

سپس شروع به خواندن کتاب کرد :یکی بود یکی نبود.یک بچه مارمولک بود که از تخم های یک مار بیرون اومده بود.این بچه مارمولک خیلی زشت بود.هیچ کدوم از بچه مار ها تحویلش نمی گرفتن.خلاصه یک مدت که می گذره اون بزرگ میشه و تبدیل به یک مارمولک خوش خط و خال میشه و می فهمه مامورلک بوده نه یک بچه مار زشت.

بارتی جیغ ویغ کنان گفت :تو حق نداشتی به کتابای خاله نارسیسا دست بزنی!

تدی با عصبانیت گفت :تو اصلا می دونی اسم این کتاب چیه؟

بارتی پاسخ داد :بله که می دونم.این کتاب جوجه مارمولک زشته (بروزن جوجه اردک زشت اسلیترینی )


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۹/۹ ۱۹:۱۱:۰۹

وقتی شب برمی خیزد
دنیا را در خود پنهان می کند
در تاریکی غیرقابل رُسوخ
سرما بر می خیزد
از خاک
و هوا را آلوده می کند
ناگهان...
زندگی معنایی جدید به خود می گیردl







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.