هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۸۶

پوریا دفتری بشلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶
از یک جایی در این دنیای بی کران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
چندين روز پيش آلبوس دامبلدور به وسيله ي کالين کريوي نامه اي براي هري و هرميون فرستاده بود که مثل هميشه با آن خط کشيده و زيبا نوشته بود و متنش چنين بود :
هري و هرميون عزيز سلام . مي خواستم شما را به
يک گردش که شبيه به گشتن دنبال جان پيچ هاي
لرد ولدمورت است دعوت کنم . پروفسور سوروس
اسنيپ هم در اين گردش همراه ما هستند .اگر
کاري نداريد در روز يکشنبه ساعت هشت شب
بياييد در دخمه هاي پايين مدرسه و دنبال غاري
بگرديد که ما جلوي آن هستيم . اگر مي شود آقاي
رونالد ويزلي را با خودتان به همراه نياوريد .
زيرا ممکن است دردسر هاي زيادي را با خود
به همراه بياورد و سرعتمان را در گردشمان کم کند .
آلبوس دامبلدور
... در جلوي ورودي غاري آلبوس دامبلدور با مو و ريش نقره فامش و کلاهي به رنگ آبي آسماني و ردايي به همان رنگ به همراه سوروس اسنيپ که مثل هميشه مو هايش را روغن زده بود و همان رداي مشکي پر کلاغي که با رنگ مو هايش يکي بود را به تن کرده بود ايستاده بود و منتظر هري پاتر و هرميون گرنجر بود ….
پس از گذشت لحظاتي سرد دامبلدور رو به پروفسور اسنيپ کرد و گفت :
- دير نکردن سوروس ؟
سوروس اسنيپ با حالتي آميخته به کسالت در جوابش گفت :
- نه . فکر کنم تو راه به آرگوس فيلچ برخوردند .
دامبلدور گفت :
- شايد . نوشيدني سوروس ؟
سوروس جواب داد :
- نه ممنون پروفسور . شما بفرماييد .
دامبلدور گفت :
- خب باشه .
و سپس يک بطري نوشيدني و يک جام زيبا به رنگ طلايي را ظاهر کرد و جام را از نوشيدني سر ريز کرد و لاجرعه سر کشيد و سپس آهي کشيد و به اسنيپ رو کرد و گفت :
- اه ... اين نوشيدني ها هم که جديدا خيلي بد مزه شدن . خوب شد که نخوردي و گرنه حالت به هم مي خورد . نمي دونم چرا اينجوري شدن ؟ بايد به خاطرش يه سري به وزارتخونه بزنم .
سوروس اسنيپ که گويا دامبلدور را در آنجا نديده بود و نمي دانست که دامبلدور در آنجاهست گفت :
- آره ديگه . اثر اين جادو ها هم بالاخره از بين مي ره حتي براي جادوگران قدرتمند .
دامبلدور گفت :
- ا ... اومدن .
اسنيپ با تعجب پرسيد :
- کجان ؟
دامبلدور با خنده گفت :
- اونا با شنل نامرئي اومدن . الان ديگه از زير شنل ميان بيرون .
هري و هرميون از زير شنل نامرئي کننده اي که از پدر هري به ارث مانده بود بيرون آمدند و با پروفسور دامبلدور و پروفسور سوروس اسنيپ سلام و عليک کردند و پشت سر آنها به راه افتادند .
هري با لباس خواب قهوه اي رنگي که بر روي پيراهن آن يکي از لباسهاي بافتني دست دوز شده ي خانم ويزلي که مادر بهترين دوستش بود و آن لباس را در روز کريسمس به او کادو داده بود و هرميون هم با دامني سفيد و پيراهني به رنگ قهوه اي بود که تقلا مي کرد خود را کاملا هوشيار و بيدار نشان دهد ( هري کمي خواب آلود بود ) .
در غاري که ديوار هاي آن از جنس آيينه بود و بر روي زمينش حشرات زيادي بود و گياهان لزجي که حال آدم را به هم مي زد بر روي ديوار ها و سقف آن بود پيش رفتند تا اينکه : دامبلدور با حاتي پيروز مندانه گفت :
- ديگه داريم مي رسيم .
هري و هرميون به خود حالتي متعجب گونه گرفتند و خطاب به دامبلدور پرسيدند :
- ببخشيد پروفسور ... نگفتيد کجا مي ريم ؟
دامبلدور که از اين سوال کمي خشمگين شده بود خود را جمع و جور کرد و گفت :
- بچه ها به زودي متوجه مي شويد که به چه جاي خوبي مي رويم . اين مکاني که من شما را مي برم باعث افتخارم است و پس از رسيدن شما به آنجا من مقامي والا مي گيرم .
هري و هرميون که از اين حرف دامبلدور متعجب تر از قبل شده بودند با هم گفتند :
- منظورتون چيه پروفسور ؟
دامبلدور جواب داد :
- ا ... ا ... هيچي . حالا خودتون مي بينين .
و بعد خنده اي را سر داد و سوروس اسنيپ هم با او همراه شد . بالاخره به پشت دري رسيدند از جنس چوب درخت بلوط خاس بود و روي آن رگه ها و نقش هايي بود که نمايان قديمي بودن و شوم بودنش بود .
دامبلدور دست در جيبش کرد و پس از جست و جو کردن در آن کليد طلايي خوش نقش و نگاري را در آورد که بر روي آن سر ماري را حک کرده بودند و به کمک آن کليد در کهنه را باز کرد و ....
هري و هرميون که از خشم و ترس در پوست خود نمي گنجيدند فرياد زدند :
- تو ؟ تو که ... تو ... تو لوسيوس مالفويي ؟!!! پروفسور اسنيپ کمک . کمک .
لوسيوس ( دامبلدور سابق ) با خشنودي گفت :
- آره ... پس چي فکر کردين ؟ استيوپفاي !!!! هي هري اسنيپ از ماس . ازش کمک نخواه . چون به کمکت نمي آيد .
در جلوي چشمان هري هرميون با بدني بيهوش بر روي زمين افتاد و هري در جلويش قبرستاني را ديد که احساس مي کرد برايش آشنا بوده و زماني خيلي قبل تر در آنجا بوده است . در فکرش کمي کند و کاو کرد تا شايد به ياد آورد که کي در آنجا بوده است ... تا اينکه : به ياد آورد در سال چهارم تحصيلش در هاگوارتز از طريق جام آتش که بدست مورفي کراوچ ( الستور مودي تقلبي ) به يک رمزتاز تبديل شده بود و به همراه سدريک ديگوري که با ورود : اوداکاداورا !!! که از زبان پيتر پتي گرو ( خال خالي موش رونالد ويزلي ) جاري شده بود و او را به خواب ابدي فرستاده بود به آن قبرستان خوف انگيز رفته بود و با لرد ولدمورت دشمن درجه ي يکش ملاقاتي کرده و با کمک روح مادر و پدرش و چندي از مقتولين لرد ولدمورت از چنگش با جسد سدريک فرار کرده بود ..... پس از گذشت چندين لحظه لوسيوس مالفوي به سمت هري فرياد زد :
- موبيلياکورپوس !!!
و هري را طناب پيچ کرد و او را به سمت لرد ولدمورت برد . در راه لوسيوس مالفوي خنده هاي شيطاني زيادي کرد تا اينکه هري دوباره به لرد ولدمورت رسيد . لرد ولدمورت گفت :
- لوسيوس تو ديگه برو . من با اين جوون کار دارم .
سپس لوسيوس مالفوي بدون چون و چرا از آنجا رفت و هري و ولدمورت دشمن ديرينه ي يکديگر را با هم تنها گذاشت و .....
ارادتمند شما سوروس اسنيپ

ببین قبلی که نوشته بودی به نظرم بهتر بود جدا از اینکه هردو نسبت به قبلیا بهتر بودن! ولی سطح قبلی بالاتر بود!

ببین میدونم خودت هم دوست داری تو نمایشنامه ات باشی، ولی اینکه آدم بخواد مدام خودشو وارد کنه سطح نمایشنامه رو میاره پایین!

یکی هم اینکه داستان رو اینجوری تموم نکن : و ....
اینجوری انگار دیگه حوصله نداشتی بقیه رو بنویسی! فکر کنم میخواستی صحنه بعدی رو در تخیل خواننده ایجاد کنی، ولی یادت باشه "و ...." هیچوقت نمیتونه باعث این حس بشه، سعی کن روشهای دیگه ای پیدا کنی!

به جدی نویسی ادامه بده، این خیلی بهتر از طنز نویسیته!

از همه بیشتر میدونی از چی خوشم اومد؟ از اینکه پست جدیدت یه موضوع تازه داشت! به این کار ادامه بده! اگه همینجوری پیش بری میتونی جدی نویس خوبی بشی!

بیشتر از بقیه رو این دوتا کار کردی و این خیلی خوبه! ادامه بده، خواستی یه چیزی هم بنویس بفرست به پی ام، تا نقدش کنم!

آفرین! کم کم داری موفق میشی! ادامه بده!

تایید نشد


ویرایش شده توسط سوروس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۱۹:۴۵:۰۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۱:۴۹:۱۰

شناسه قبلي من
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید .


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۵۱ چهارشنبه ۱ فروردین ۱۳۸۶

mostafa


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۲ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۳۲ شنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۹
از تالاري زيبا به نام گريفندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 26
آفلاین
شب بود... و جای زخم هری دوباره به شد درد می کرد... اون دوباره خودش رو جای یه مار فرض میکرد... داشت به سمت یک در میرفت... دری که از چوب افرا بود. وقتی به در رسشید بدون اینکه کاری بکنه در باز شد و وارد اتاق شد. به نظر اون اتاق توی هاگوارتز بود... هری قبلا هم اونجا اومده بود، درسته وقتی داشت با هرمیون از دست گربه ی فلیچ فرار میکرد این اتاق رو پیدا کرده بود... اتاق شومی بود.. وقتی داخل اتاق شد دید که یه صدای سرد و بی روح داره میاد... اون صدای سرد و بی روح داشت وردی رو میخوند که ناگهان روش رو برگردوند و مار رو دید و زخم هری اونقدر سوخت که از خواب پرید... می دونست که لرد ولدرمورت به هاگوارتز اومده ولی اون داشت چی کار میکرد... هری خواست موضوع رو به رون بگه تا باهم پیش دامبلدور برن و در مورد خواب هری به دامبلدور هشدار بدن ولی یادش اومد رون از دو شب پیش که جینی و هری در ملأ عام همدیگه رو در آغوش گرفته بودن باهاش حرف نمیزنه... هری مردد مونده بود که چی کار کنه. دوست نداشت که تنهایی بره و داشت با خودش فکر می کرد که یادش اومد هرمیون داره مقاله اش رو برای اسنیپ آماده می کنه و به احتمال زیاد هنوز هم بیداره... زود لباس هاش رو پوشید و به سمت تالار گریفندور در طبقه ی پایین خوابگاه رفت... دید هرمیون اونجای بسیار خوشحال شد... موضوع رو به هرمیون گفت ولی هرمیون جواب داد: اما هری من نمی تونم با تو بیام باید مقاله ی اسنیپ رو تموم کنم وگرنه جریمه میشم.
هری: اما اگه الان بریم و ولدرمورت رو پیدا کنیم دست اسنیپ هم رو میشه و می فرستنش آزکابان...
هرمیون از اون نگاه های هرمیونی کرد و گفت: هری باز هم باید بهت بگم که دامبلدور به اسنیپ اعتماد داره...
هری: ولی...
هرمیون می پره وسط حرفش و میگه: اما چون میخوام دامبلدور، ولدرمورت رو از بین ببره باهات میام...
اون دوتا راه میفتن و میرن به سمت دفتر دامبلدور... وقتی میرسن هری یادش میاد که اسم رمز جدید رو نمی دونه برای همون به هرمیون میگه: هرمیون... من اسم رمز جدید رو نمی دونم بیا بریم به سمت دفتر پروفسور اسلاگهورن و اسم رو ازش بپرسیم.. اون حتما جواب میده....
هرمیون هم موافقت میکنه و وقتی می خوان راه بیفتن می بینن که اسنیپ داره از دفتر دامبلدور بیرون میاد و وقتی اون دو تا رو می بینه می گه: اوووووووه.... دوشیزه گرنجر و پاتر... شما دو نفر اینجا ایم موقع شب چی کار می کنین...
هری که خیلی عصبانی بود میگه: به تو هیچ ربطی نداره اسنیپ....
اسنیپ: خیلی پررو شدی پاتر... از همین حالا تا آخر سال هر آخر هفته رو کل روز توی دفتر من بازداشتی و همچنین تو گرنجر!!
هرمیون: ولی پروفسور من چرا؟؟
اسنیپ: چون با این پسره این موقع شب ول میگردی...
... بحث در حال بالا گرفت بود که دامبلدور اومد و هری و بقیه رو دید...
دامبلدور: سوروس تو بهتره بری بخوابی امروز حسابی خسته شدی... و اماتو هری و دوشیزه گرنجر با من بیاید...
وقتی هری و هرمیون به سمت دفتر دامبلدور می رفتن اسنیپ با شرارت خاصی به اون ها نگاه میکرد و بعد هم در بسته شد...
وقتی هری، هرمیون و پروفسور دامبلدور به دفتر وارد شدن هری کل ماجرا رو برای دامبلدور گفت و دامبلدور هم با وحشت بسیار گفت: هری این موضوع رو خیلی سرسری گرفتی...
هری: نه، من بلافاصله اومدم پیش شما
دامبلدور: هری و هرمیون حالا شما باید شایستگی خودتون رو به من نشون بدین...
بیاید بریم اونجایی که تو گفتی هری... اونها به راه میفتن و به سرعت به سمت اون در افرایی که هری در خواب دیده بود رسیدند... دامبلدور با ترس و وحشت دستش رو گذاشته بود روی دستگره و به هری و هرمیون گفت: به من قول بدید که تا آخرین نفس مبارزه می کنید و در ضمن من هم به اعضای محفل خبر دادم بیان ولی معلوم نیست تا وقتی اونا برسن ما زنده مونده باشیم....
دامبلدور به آرومی در رو باز میکنه و وارد میشه... بعد از اینکه هر سه نفرشون وارد اتاق میشن یه صدا از پشت میاد و میگه: خوش اومدید... منتظرتون بودم...
دامبلدور: اووووووه.... سوروس الان چه وقت شوخی بود من و ترسوندی...
اسنیپ: من با تو هیچ شوخی ای ندارم پیرمرد خرفت....
.....................................................................

((( خب امیدوارم داستان خوب شده باشه هرچند به زبان معیار نوشتم ولی خوب این رو می تونم اونقدر کش بدم و بهش ماجرا بدم که بشه کتاب هشتم هری پاتر)))



اوکی تایید میشه ... میتونی بری مرحله ی آخر ... البته چون به ما گفتن نه زیاد سخت بگیر نه زیاد آسون ... به همین دلیل تاییدت کردم و گرنه خیلی دیالوگهات زیاد بود !!!
تایید شد!!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۲ ۲۰:۲۹:۳۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۰:۱۳:۵۹

تا هری هست زندگی باید کرد
=-=-=-
ما برتري گريفندور را نشان خواهيم داد!!!
تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵

مگی پرينر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۲ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۰
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 147
آفلاین
كالين كروي به طرف هري دويد و گفت : هري اينو دامبلدور بهم داد تا بدم به تو
هري نامه را گرفت و گفت: اين چيه ؟
_نمي دونم فقط گفت كه بدمش به تو
_باشه خداحافظ.
هري كه به طرف خوابگاه مي رفت نامه را باز كرد و نوشته ي آن را خواند :
هري امشب ساعت 9 به دفترم بيا فكر ميكنم جاي جام هافلپافي رو پيدا كردم اگر توانستي دوشيزه گرينجر هم با خودت بيار ممكنه كمك خوبي باشه امشب ساعت 9 توي دفترم ميبينمت .
امضا: دامبلدور
*رمز ورود : شبح نوراني* شنلت هم يادت نره!
هري كه خيلي كنجكاو بود به طرف سالن عمومي گريفندور رفت تا به رون و هرميون خبر دهد كه آنها را در سالن عمومي گريفندور پيدا كرد
هري نامه را به آنها نشان داد و رو به هرميون گفت : تو هم بايد ساعت 9 با من بياي .
_ باشه .
ساعت نزديك 9 بود كه هري و هرميون از خوابگاه خارج شدند . هري همان طور كه از پله ها بالا ميرفت به هرميون گفت به نظر تو از كجا پيداش كرده؟
_ نمي دونم حتما برامون توضيح ميده .
هري بعد از گفتن رمز عبور به همراه هرميون از پلكان بالا رفت و به آرامي در زد
بعد از مدتي دامبلدور در را باز كرد و با ديدن آنها گفت : چه به موقع!!! بفرماييد!!!
با وارد شدن هري و هرميون صداي پچ پچ تابلو هاي مديران قبلي هاگوارتز خاموش شد . دامبلدور بدون مقدمه گفت : فكر ميكنم جاي جام هافلپافي رو پيدا كرده باشم .
اتاق دامبلدور ساكت شد و او ادامه داد : فكر ميكنم جاي جا م هافلپاف توي خونه ي ريدل ها باشه يا ميتونم بهتر بگم پدر والدمورت ...
و اون ميتونه توي مخفي ترين قسمت خونه باشه كه معمولا اين خونه هاي بزرگ اتاق هاي مخفي هم دارند خوب حالا حاضر هستيد ؟
هري گفت : من حاضرم
از چهره ي رنگ پريده ي هرميون معلوم بود كه ترسيده اما با شجاعت و بدون اين كه ترسي در صدايش شنيده شود گفت : من هم حاضرم .
هري شنل نامرئي را روي خودش و هرميون انداخت و با دامبلدور از قلعه خارج شدند و وقتي به پشت دروازه رسيدند دامبلدور به آنها گفت : شما ها كه خيال نداريد تا اونجا پياده بريد !! خوب بهتره كه اونجا ظاهر بشيم . همديگر را سفت بگيريد يك...دو...سه
باز هم هري عبور از داخل يك لوله ي باريك را احساس كرد بعد از مدتي كه به نظر هري طولاني مي آمد به آنجا رسيدند هري يك با ر آنجا را در خواب ديده بود همان خوابي كه والدمورت و دم باريك را در آنجا ديده بود...
آنها به همراه دامبلدور وارد خانه شدند با باز شدن در لايه اي خاك به هوا بلند شد و هري به سرفه افتاد . دامبلدور به طرف اتاق نشيمن رفت ...اتاق بزرگي بود اما پر از خاك!!!
دامبلدور گفت : راه ورود به اين اتاق مخفي بايد توي همين سالن باشه ...
هرميون گفت: معمولا ماگل ها اتاق هاي مخفيشون رو پشت كتاب خونه هاشون پنهان ميكنن. گاهي اوقات هم پشت كمد هاي بزرگي پنهانشون ميكنن .
اما در سالن هيچ كمد يا كتاب خانه اي وجود نداشت ناگهان دامبلدور گفت: درسته!!!
و به طرف ويترين بزرگي رفت و با وردي آن را كنار زد در پشت آن دري رنگ و رو رفته خود نمايي مي كرد دامبلدور گفت خودشه ! پشت همين دره فقط آماده باشيد ممكنه والدمورت روي اين در طلسمي گذاشته باشه و باز كننده ي اين در بيهوش بشه يا ....
رنگ از صورت هري و هرميون پريد و دامبلدور گفت بايد به من قول بديد كه اگر براي من اتفاقي افتاد شما جام رو پيدا كنيد و وقتتون رو براي من تلف نكنيد .
هري و هرميون با نگراني به هم نگاه كردند و قول دادند
دامبلدور در را باز كرد...........

اوکی خوبه ... محیط ها رو خوب ترسیم کرده بودی ... تایید شد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۴:۵۹:۲۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۰:۳۳:۴۵
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۴ ۰:۳۹:۲۵


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۸۵

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
دامبلدور با لبخندی به در روبرویش اشاره کرد و گفت : " این همون بخش وزارته ! "
هرمیون تعجب زده و قدری هم بشاش به هری نگاه کرد. هری هنوز در شوک بود ... یعنی ممکن بود ؟؟؟ یک پسر 17 ساله ؟
دامبلدور گفت : " شک نکن هری ، تو ولدمورت رو شکست دادی ، لیاقتش رو داری ! "
هری گفت : " ولی ریاست بخش مبارزه با جادوی سیاه وزارت کار خیلی بزرگیه ، ممکنه از پسش بر نیام !! "
دامبلدور گفت : " ببین هری ، تو با شکست دادن ولدمورت قدرت جادوی خودت رو ثابت کردی ، با نقشه ای که کشیده بودی ، قدرت مدیریت خودت رو ثابت کردی و با تحمل غم مرگ بهترین دوستت رون قدرت احساساتت رو هم ثابت کردی ! هری اسکریمجر مطمئن بوده وگر نه تو رو برای این پست قرار نمی داده ! "
هرمیون رو به دامبلدور گفت : " ولی پروفسور ...
دامبلدور حرفش را قطع کرد و گفت : " هرمیون ، تو میدونی که هری از پسش بر میاد پس لطفا نظرت رو بهش بگو . "
هرمیون رو به هری گفت : " برو تو هری ... برو و لیاقتت رو نشون بده ! "
هری با احتیاط وارد اتاق شد. اتاق بزرگی بود . کف آن با کفپوش چوبی پوشیده شده بود و دیوار هایش را با کاغذ دیواری قهوه ای پوشانده بودند
در وسط اتاق میز مستطیل متوسطی بود که یک صندلی چوبی در کنارش گذاشته بودند. پشت میز و چسبیده به دیوار قفسه ای پر از ذونکن و پرونده وجود داشت و روی میز یک جا خودکاری کوچک بود و یک دستگاه مخصوص که وقتی پیغامی را می نوشتید در آن می گذاشتید و آن دستگاه پیغام را به موشک تبدیل کرده و به گیرنده می فرستاد.
در اطراف دیوار ها مبل های قهوه ای رنگی بود که برای نشستن مرا جعین بود و در یک گوشه هم یک گلدان سفید قرار داشت. در گوشه ی دیگر اتاق هم یک دستگاه عجیب مثل کامپیوتر ماگل ها گذاشته بودند !
هری جلو رفت و روی صندلی پشت میز نشست و فکر کرد : " باید شروع کنم ، قدم اول تکمیل پرونده لرد ولدمورت ! "


بسیار خوب ... پست اولتو که دیدم گفتم چرا این طرف انقدر بد زده که به عکس نگاه نکرده ...
ولی راستشو بخوای این دفعه هم از داستانت خوشم نیومد... کمی بی ربط به عکس بود ...
فکر میکنم اگر یک کم وقت بزاری به راحتی تایید بشی ... این پستت لیاقت تایید شدنو داشت چون خیلی عالی بود از همه نظر به غیر از داستان ...
تایید نشد ...
کمی به عکس بیشتر نگاه کن ... عجله ای نیست که هر چی توی ذهنت اومد پیاده کنی ... میتونی چند بار فکر کنی و همرو با هم مقایسه کنی ببینی کدوم بهتره(پادمور)


دوست خوب به نظر من بهتره شما قدرت داستان افراد را بر رسی کنی نه ارتباط اون به عکس رو ، البته حقا این عکس به غار هیچ ارتباطی نداره ولی می تونه یکی از دفتر های وزارت جادو باشه ، بگذارید نویسنده برداشت خودش رو بنویسه نه اون چیزی رو که شما می خواهید .... البته این یک پیشنهاد بود (لرد عقرب)


ویرایش شده توسط Lord Scorpion در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۱۶:۳۳:۴۳
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۲۳:۲۹:۴۷
ویرایش شده توسط Lord Scorpion در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۲۳:۴۴:۵۹

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
ساعت ۱۲ شب بود
دامبلدور وارد بیمارستان شد.مادام پامفری داشت با هری بحث میکرد دامبلدور به آنها نزدیک شد هری تا وی را دید فریاد زد:
ــ آقا....اون بیگناه هست ...سیریوس کاری نکرده.
مادام: هی میگه اون بیگناه هست...آلبوس یعنی ممکنه سیریوس با مغز هری کاری کرده باشه؟
ــ نه..
و بعد خیلی مودبانه به وی گفت:
پاپی....میتونم با این دوتا بچه تنها صحبت کنم؟
ــ معلومه آلبوس
و بعد هم از اتاق رفت
هری : اون بیگناه هست من میدونم
ــ میدونم هری..برای همینم اینجام.من میدونم که دوشیزه گرنجر با ساعتش میتونه به ما کمک کنه.
هرمیون: شما این اجازه رو میدید؟
ــمعلومه،دو بار کافیه جون سیریوس رو نجات بدین و بعد برگردین.
هری: چی دو بار؟
هرمیون:میفهمی،زود باش بیا این جا.
بعد هرمیون ساعتی را برداشت و دو بار آن را برگرداند.
آنها در بیمارستان بودند ساعت ۱۰:۳۰ شب بود هرمیون دست هری رو گرفت و بعد با او به سمت حیاط حرکت کرد. در راه آنها مادام پامفری و اسنیپ رو دیدند که داشتند هری و هرمیون رو به بیمارستان میبردند.
هری: این که منم
ــ ما یک ساعت و نیم به عقب برگشتیم
ــ ما چی..
ــ بعدا میگم. بیا این گوشه تا کسی نبینه تو رو.
ــ میخوای چیکار کنی؟
ــ میریم اون حیوون بیچاره رو آزاد میکنیم و بعد هم میریم دنبال سیریوس.
بعد هم آروم بلند شد و به سمت حیوان بزرگ راه افتاد تعظیمی کرد و بعد طنابش را گرفت و با زور و تلاش حیوان را به سمت جنگل آورد.
هری: بریم
بعد تعظیمی کرد و هر دو سوارش شدند و به سمت برج حرکت کردند.

تق
هری در پنجره رو باز کرد سیریوس را آزاد کرد و گفت :
سیریوس...به هم نامه بده
ــحتما..مرسی
بعد وی با هر دو آنها خدا حافظی کرد و رفت
هرمیون:زود باش بریم
وبعد به سمت بیمارستان حرکت کردند...آلبوس دامبلدور دم در منتظرشان بود آنها داخل رفتند و آلبوس در را بست..
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
یک کم زیاد عجله کردم ممکنه خوب نشده باشه


ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۲۰:۰۷:۳۵
ویرایش شده توسط باب آگدن در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۲۰:۰۸:۳۹


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵

پوریا دفتری بشلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶
از یک جایی در این دنیای بی کران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
سلام . نمایشنامه :
پشت كتابخانه اي در طبقات زيرين هاگوارتز :

دامبلدور مانند هميشه كلاه قرمز رنگ خود را بر سر داشت و در حاليكه شنل بلند سياهش را كه ازپشت كمي خاكي شده بود را با دستانش مي تكاند گفت:
سورس، به نظرت دير نكردند؟ طبق قرار بايد 10 دقيقه قبل اينجا مي بودن!
اسنيپ در حاليكه در عالم خود بود و زمين پر از حشره را مي نگريست فورا لرزيد و به خود آمد، به سمت دامبلدور چرخيد و با صداي سرد خود پاسخ گفت:
- نميدونم رئيس! فكر مي كنم الان ديگه پيداشون بشه. احتمالا به آرگس فيلچ برخوردن يا مورد ديگه اي.
دامبلدور آهي كشيد و عينكش را كه كج شده بود صاف نمود، دست چپش را بلند كرد، سپس با ترديد پرسيد:
- سورس، نوشيدني؟
اسنيپ: نه متشكريم رئيس.
با حركت دست چپ دامبلدور يك نوشيدني كره اي روي هوا ظاهر گشت و معلق ماند، دامبلدور جام طلايي را بدست گرفت و آن را سر كشيد. سپس چند سرفه خفيف كرد:
- چقدر بد مزه ! بهتر نخواستي، ئيي. چقده تلخ شده اين اواخر نوشيدني ها.
اسنيپ گويا كه لحظه اي فراموش كرده بود كه دامبلدور در مقابلش است پوزخندي زد و راحت گفت:
- آره ديگه، جادوي هاي تئوري و بدون سلاح هم تاريخ مصرفشون تموم شده...
دامبلدور توجه اي نكرد، سكوتي ميان آن دو برقرار شد، دامبلدور ناگهان با صدايي لرزان گفت:
اومدن!
و در حالكه كمي خود را كج كرده بود تا از پشت كتابخانه آنها را واضح تر ببيند با انگشتش پاتر و گرنجر را نشان داد. اسنيپ هم كنار دامبلدور كمي خودش را كج كر سپس با تعجب به دامبلدور نگاه كرد و گفت:
- اما رئيس، كسي نيومده !
دامبلدور خنده اي مضحك و كوتاه كرد و گفت:
زير شنل هستند سورس.
شنل كنار رفت، هري پاتر در حاليكه عينكش را به چشم نداشت و لباس خواب به تن كرده بود نمايان شد. خستگي در چشمانش موج مي زد. و در كنار او هم هرميون گرنجر در حاليكه موهاي خود را به مدل خروسي در آورده بود ظاهر شد و كاملا سر حال خود را نشان داد و گفت:
- سلام پروفسور.
دامبلدور چيزي نگفت، خيلي سريع به سمت سورس چرخيد گفت:
- حالا، سريع برو، مراقب باش كسي دنبالت نكنه، زود زود...
اسنيپ چند گام برداشت و به سرعت در آن زير زمين نسبتا تاريك از نظرها غايب شد. هري و هرميون سردرگم به يكديگر نگاه مي كردند، گويي كه در مردابي از ابهام غرق شده اند به دامبلدور مي نگريستند، دامبلدور با اضطراب گفت:
- با من بيآييد. مراقب باشيد. زير پاي حشرات زياد هستند! مخصوصا سوسك ها.
هرميون لبخندي تمسخرآميز زد و گفت:
- هري جاي رون خاليه!
اما هري توجهي نكرد، با دقت پشت سر دامبلدور گام بر مي داشت، هرميون ابرويي بالا انداخت، خواست چيزي بپرسد كه ناگهان جيغي كشيد و روي زمين افتاد:
- هري كمك!
دامبلدور و هري بلافاصله چرخيدند. دامبلدور با نور چوبدستي خود محدوده را روشن نمود و خيز برداشت و دست هرميون را گرفت. هرميون در حاليكه اشك مي ريخت و گريه مي كرد گفت:
- اين چه آشغالي بود. لعنتي. لجن زار اونم اينجا!
دامبلدور به دامن سفيد رنگ هرميون خيره شده بود اكنون ديگر تيره شده بود. چوبدستي خود را تكان داد، دامن مثل حالت اول خودش سفيد شد. سپس گفت:
- دوشيزه گرنجر. همين يكي بود خيالت راحت ديگه نيست.
سپس به ادامه مسير رفت و در تاريكي گام بر مي داشت. حال آنها در يك تونلي بودند. دامبلدور ايستاد، پشت سر او هرميون و هري هم ايستادند. هري با كنجكاوي پرسيد:
- رسيديم!
دامبلدور به طور كامل برگشت، چوبدستي اش را بالا گرفت. چندين جرقه سبز رنگ از نوك آن بيرون جست و بلافاصله خاموش شد. فضا كاملا روشن شد. تونل كاملا نمايان بود. ديوار ها تونل از جنس آينه بودند. كه در ميان آن خطوط نازك چوبي از جنس افرا نماي زيبايي به آن داده بود. در مقابل آنها يك دربود. دامبلدور دست در شنلش نمود و كليدي بيرون كشيد. كليد طلايي به شدت مي درخشيد.
هري: داخل آن در چي هست؟
دامبلدور چرخيد و كليد را به سمت قفل در برد، هنوز آن را داخل نبرد و نچرخاند. لرزشي در ميان اندام دامبلدور مشاهده شد. هرميون هري را كنار زد و جلو آمد، با وحشت پرسيد:
- پروفسور، چيزي شده.
به يكباره درب با صداي جيرررر مانندي باز شد، دامبلدور برگشت، اما اين بار او دامبلدور نبود، لوسيوس مالفوي در لباس آلبوس دامبلدور جلوي آنها نمايان شد و لبخندي شيطاني زد، دستش را تكان داد، موجي وحشتناك و سنگين هري و هرميون را كه دائما جيغ و داد مي كردند و فرياد مي زدند:
- پروفسور اسنيپ! كمك...كجاييد. كمك!
را بلند كرد و در ميان انبوهي از تاريكي در هدايت كرد.
هري چشمانش را باز كرد. قبرستان. كنارش هرميون بيهوش و در اطرافش دهكده اي از قبر و آرامگاه!
ارادتمند شما سوروس اسنیپ


هوممم ... نه ... نشد... زیاد دیالوگ داشتی ...بعد هم داستانت رو خوب ننوشته بودی... سیروس جان یک کم بیشتر وقت بزار ... وقتی یک ایده داری برای عکس نشین تند تند بنویسش ... همین تند تند نویسیت خراب میکنه کارو...سعی کن از دیالوگها کم کنی ... و به جاش فضا سازی یک کم اضافه کنی ...
تایید نشد(پادمور)


ویرایش شده توسط سوروس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۹:۴۲:۳۸
ویرایش شده توسط سوروس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۹:۵۲:۱۳
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۲۳:۱۳:۳۴
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۶/۱/۱ ۱۵:۰۲:۱۸

شناسه قبلي من
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید .


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
دامبلدور به غار روبرو اشاره کرد و گفت : " همین جاست ! "
هرمیون متعجبانه به هری نگاهی کرد . هری رو به دامبلدور گفت : " شما با ما نمیاید ؟ "
دامبلدور گفت : " ممکنه مرگخواران بیان اونجا ، اگر من رو ببینند ولدمورت می فهمه که من هنوز زنده ام ! "
هری نگاهی به هرمیون کرد و به راه افتاد . هرمیون هم پشت سرش حرکت کرد.
دامبلدور صدا زد : "هری"
هری برگشت . دامبلدور ادامه داد : " حواست باشه که این تنها هورکراکسیه که کمکت می کنم ، سه تای دیگه رو باید خودت پیدا کنی ! "
هری پرسید :" برای چی هورکراکس رو توی این غار گذاشته ؟ "
دامبلدور پاسخ داد : " احتمالا چون این غاری بوده که سال ها در اون مخفی شده تا زمانی که دم باریک به سراغش رفته ! "
هری گفت : " متشکرم از اینکه کمکم کردید ! "
دامبلدور گفت :" حالا زودتر برو ، یادت باشه اگر مرگخوار ها اومدن به اسنیپ آسیبی نرسونی ! "
هری گفت : " خداحافظ "
و به سمت داخل غار به راه افتاد. هرمیون نیز به دنبالش می امد !
هری از روی صخره های سنگی می گذشت . غار تاریک بود و بوی نم می داد ، کف غار با لجن پوشیده شده بود . دیواره هایش پر از خفاش هایی بود که با هر قدم هری جیغ و داد و کردند و به پرواز در می آمدند و بعد از مدتی دوباره سر جای خود می نشستند.
کمی جلو تر هرمیون فریاد زد : " هری ! "
هری برگشت و هرمیون را دید که در دست یک سری مرگخوار اسیر بود. اسنیپ هم در میان آن ها بود. گری بک یک قدم جلو گذاشت و گفت : " سلام قهرمان کوچولو !!! "

هوممم
به عکس دقیقا نگاه کن ... جایی که دامبلدور داره میره شبیه یک اتاقه ... بعید میدونم شبیه غار باشه ...
تایید نشد !!!(پادمور)


ویرایش شده توسط Lord Scorpion در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۲:۴۰:۱۱
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۹:۲۴:۵۲

هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۰ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۵

مگی پرينر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۲ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۲ چهارشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۰
از هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 147
آفلاین
ساعت 10:45 بود و مگي پرينر با پدرش در سكوي نه و سه چهارم ايستاده بود
مگي: خداحافظ پدر توي تعطيلات هم ديگر رو ميبينيم .
آقاي پرينر : خداحافظ ...
مگي به طرف قطار سرخ رنگ هاگوارتز رفت و داخل يك كوپه شد كه يك دختر سال اولي تنها نشسته بود مگي او را ميشناخت در واقع او تقريبا تمام جادوگر هاي هم سن و سال هاي خودش را ميشناخت (به جز كساني كه ماگل زاده بودند ) او املاين ونس بود .
مگي كنارش نشت و بدون مقدمه گفت : سلام من مگي پرينر هستم از آشنايي با شما خوشحالم!!!
املاين كه از جسارت او به وجد آمده بود گفت: سلام من املاين ونس هستم . تو هم سال اولي هستي؟
مگي: آره
در همان لحظه در كوپه باز شد و يك دختر كه موهايي شرابي داشت و به نظر سال اولي مي آمد و مگي او را نميشناخت وارد كوپه شد . قيافه ي دختر شاد و زيبا بود او در كنار مگي نشست و گفت: سلام شما هم سال اوليه كه به اين مدرسه ميايد؟ ببخشيد كه خودمو معرفي نكردم من ليلي ايوانز هستم!!!
..........

باید با توجه به عکسی که چوچانگ در دو پست پایین تر داده نمایشنامه بنویسی
تایید نشد (پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۹:۱۷:۱۳
ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۱۹:۲۹:۱۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۱ شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۸۵

گریندل والدold2


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۴۰ سه شنبه ۱ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۱۲ یکشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۷
از محفل ارواح جادوگران سياه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
دامبلدور با اطمینان جلوی یکی از در های وزارتخانه ایستاده بود و هری هرمیون نیز نا باورانه و کمی متحیر از حرف های دامبلدور پشت سر او منتظر ایستاده بودند.
هری این اتاق مدور را می شناخت. در سال پنجم وقتی فریب ولدمورت را خورده بود و به وزارتخانه آمده بود اینجا را دیده بود آن زمان این اتاق شروع به چرخش کرده بود. اما حال آرام بود و منتظر.شاید به احترام دامبلدور . هری از او زیاد شنیده بود که:
«تو نیرویی داری که ولدمورت نداره و اون قدرت عشقه...»
اما هری او را مسخره کرده بود حتی فکرش را هم نمی کرد که این نیرو روزی این چنین به کمکش بیاید . دامبلدور رو به او کرد و گفت:
«هری! روزی که به اینجا آمده بودی و سعی کردی با چاقوی سیریوس این در را باز کنی اما چاقو ذوب شد به خاطر اینکه دوستانت در کنار تو بودند در حالی که اگر تنها بودی این در به راحتی باز می شد. هری! در حال حاظر تو تنها کسی هستی که می توانی داخل بروی اینجا برای تو از هر جای دیگری امن تره حتی از هاگوارتز، حتی از دور ترین سیاره ها. این هدیه بزرگی بود که مادرت با فدا کردن جانش به تو داد. ولدمورت فکر می کنه من مردم و فهمیده که تو اون شب با من بودی به همین خاطر در به در دنبالت می گرده وقتی تو اینجایی من با کمک دوستانت جان پیچ ها رو پیدا می کنیم و قتی کارمان تمام شد خودت با خبر می شوی»
دامبلدور چشمکی زد و با هرمیون او را تنها گذاشتند.
هری با تردید دستش راجلو برد و دستگیرۀ در را چرخاند . در باز شد نور عجیبی که همۀ رنگها را با خود داشت آنجا را فراگرفته بود بی اختیار وارد شد و در را پشت سرش بست . احساس لذت عجیبی او را فرا گرفته بود احساس می کرد در حال پرواز است . هوا لطیف بود مانند پر قو .
ناگهان از بین سفیدی ها صدایی شنید :
«...هری...خوش آمدی...»
هری صدا را شناخت . صدای مادرش بود . فهمید که چرا«خودش با خبر می شود»


اوکی...خب خوب بود ... تایید میشی ... ولی یک عکسه زیاد شبیه به اینجایی که گفتی نبود ... به هر صورت ... میتونی بری مرحله ی آخر
تایید شد(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۸ ۰:۰۰:۵۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۹ ۱۴:۰۴:۲۲

من کسی که در راه رسیدن به جاودانگی از همه جلوتر بودم.


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۲ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
این عکس جدید هفتست!

افراد داخل عکسو که میشناسین!
دامبلدور داره این دو تا -شاید هم فقط یکی و روح دومی- رو میبره یه جای احتمالا مرموز!

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱:۲۴:۴۲

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.