هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   3 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۸۵

ارنی مک میلان


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۹ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۴۵ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۲
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 250
آفلاین
در یکی از شبهای سرد زمستان پسری تنها دوراز شهر حرکت میکرد مبدأ او مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتز بود و مقصدش غاری بود دوراز شهرلندن و این پسر کسی نبود غیر از هری پاتر. چند ساعت پیش او ناگهان در خواب دید که جینی در غاری بسته شده ولرد ولد مورت در حال شکنجه ی او بود. او به یاد دو سال پیش افتاد که برای نجات سریوس به وزارتخانه رفت وباعث مردن سریوس شدو برای همین به این خواب توجه نکرد ولی چند دقیقه بعد نامه ای امد که در آن نوشته بود:
پسر برگزیده
اگه جون این دختره برات مهمه تا دو ساعت دیگه درغاری که آدرسش پشت نامه هست بیا.
قوی ترین جادوگر لرد ولد مورت
در این نامه دو چیز دیگر بود یکی عکس متحرکی از ولد مورت که در حال شکنجه کردن جینی بود ودیگری یک تار موی بلند قرمز. وحالا هری داشت به سوی ان غار میرفت. وقتی
به غار رسید چوبدستی خود را روشن کرد ووارد غار شد. صدای زوزه ی گرگی آمد وهری بلا فاصله برگشت. و ناگهان از آنجایی که چند لحظه قبل ایستاده بود 9تیغ بالا زد. مگر ممکن بود؟! حتماً اشتباه کرده بود. دوباره به راه افتاد. به دری رسید که از لای آن نوری بیرون می آمد.وقتی در را باز کرد صدایی بی روح فریاد زد:آوادا کداورا ناگهان سگی سیاه رنگ و بزرگ هری را هل داد ونوری سبز از کنار گوش آن دو گذشت.مگر ممکن بود سیریوس که مرده بود.ولد مورت هم با تعجب گفت:بلک. پس بلا گفت که تو را کشته.
سیریوس که به شکل انسان در آمده بود و چوبدستیش را به طرف ولد مورت گرفته بود گفت:
دامبلدور نفرینی کشف کرده بود که نیروی این طلسم را کم می کرد و من فقط چند روزی بی-هوش بودم وبعد به خانه ی قبلی جیمز ولیلی رفتم و دورا دور مواظب هری بودم .
هری گفت: پس ممکنه دامبلدور هم زنده باشه؟
در همین حال نوری سبز از کنار هری رد شد وبه ولد مورت خورد واو آخرین نفسش را کشید وهری در آغوش دامبلدور رفت و سپس جینی را آزاد کرد و...

اول باید تو بازی با کلمات تایید بشی بعد اینجا پست بزنی!
هروقت مطمئن شدی که اونجا تایید شدی بیا اینجا پست بزن!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۱:۰۴:۳۰

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۱ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۵

پوریا دفتری بشلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶
از یک جایی در این دنیای بی کران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
سلام . قسمت داستاني پست قبليم را در اينجا كپي مي كنم و آن را به صورت يك داستان ادامه مي دهم .
هوا بسيار سرد بود و نوجواني به همراه سگ مشكي اش كه شباهت زيادي به ....... داشت از كوچه اي واقع در دره ي گودريك مي گذشتند . سگ لبهايش را تكان مي داد انگار كه با نوجوان سخن مي گويد , و نوجوان هم جوابش را در پاسخ مي داد .
در آسمان اثري از وجود ستاره نبود , و آنها با خوشي در حال گفتگو و پياده روي در آن شب آرام بودند .
نوجوان شنلي قهوه اي به تن داشت كه بيشت شبيه رداهاي جادوگران بود گويي او يك جادوگر بود و گرنه در آن شب در آن منطقه نمي بود . عينك گرد و حلقه مشكي را به چشم داشت كه از پشت شيشه هاي آن دو چشم آبي ديده مي شدند .
سگ هم كه مشكي بود بسيار تميز و زيبا بود به طوري كه هر كه او را مي ديد فكر مي كرد انساني سياه پوست است كه به صورت لخت چهار دست و پا راه مي رود و زوزه مي كشد .
..... نام نوجوان جيمز بود كه از خانداني اصيل به نام پاتر به دنيا آمده بود و سگ هم كه يك جانور نما بود نامش سيريوس از خاندان اصيل و باستاني بلك بود كه در آن زمان هر دو هفده سال بيش نداشتند . آنها به يكديگر عشق مي ورزيدند , زيرا بدون يكديگر نمي توانستن به كارهاي خلافشان در مدرسه ي علوم و فنون جادگري بپردازند . در كوچه اي قدم گذاشتند كه در هر طرفش هفت يا هشت خانه بود كه نوري از خود مي تاباند و راه را براي گذشتن روشن مي كرد . در انتهاي كوچه جيمز با چرخش روي پاشنه ي پايش بازگشت و سگ نيز بازگشت تا به پياده روي آرامي كه تا به حال طعم آن را نچشيده بودند ادامه بدهند . به سر كوچه كه رسيدند در مقابلشان يك سه راهي را ديدند كه به سمت چپ رفتند و با شخصي مواجه شدند كه قبلا او را ديده بودند . او موهايي ژوليده و در هم و بر هم داشت كه بيانگر كثيفي آن نيز بود و لباسهايش نيز وصله پينه اي و خاك گرفته بودند , بر روي دستانش چندين جاي زخم بود كه بيانگر درگيري ساده اي بود .... وقتي جيمز او را ديد به سرعت به سوي دستان از هم باز شده ي جواني رفت كه او را ديده بود و سگ نيز با صداي ترقي به شكل انساني بازگشت و به سوي آن دو نفر ديگر رفت . هنگامي كه راه بازگشت به خانه را پس از سپري كردن لحظات شادي در پيش گرفتند سيريوس خود را دوباره به شكل قبليش باز گرداند ( به صورت سگ ) , از پشت سرشان صدايي شبيه به : اوداكاداورا !!! را شنيدند و در پاسخ اين عمل سگ با پرشي استثنايي يقه ي لباس جيمز را گرفت و وي را از مسير عبور آن جادوي خوف انگيز و وحشتناك به در برد . سپس هر سه با چوبدستي هاي بيرون كشيده او را با نگاهشان به دوئلي فرا خواندند كه ....
اين داستانم فكر كنم خوب باشه , لطفا قبول كنيد .
تا پست بعدي , فرگوس فينيگان

خوب نسبت به پستهای قبلی بسی خوب بود،
لطفا با فونت قرمز و اینقدر گنده بعضی کلمات رو ننویس، حتی اگه ورد باشه!
به جاش میتونی دیالوگهارو در خط جدیدی بذاری مثلا:
از پشت سرشان صدایی وحشتناک شنیدند که فریاد زد:
_آواداکداورا!

داستان پست آخرش ضایع شد....یعنی اونقدر فضاسازی کرده بودی که جایی واسه خود داستان نمونده بود!! فضاسازی خوبه ولی نه اونقدر که مانع بقیه قسمتهای پست بشه!

داری خوب پیش میری....اگه سعی کنی چیزایی که گفتم رو رعایت کنی احتمال اینکه دفعه بعد تایید بشی زیاده.....
لطفا دفعه بعد یه داستان جدید بزن!! نزنی فکر میکنم که نقدم واست بی ارزش بوده!

تایید نشد


ویرایش شده توسط فرگوس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۳ ۲۳:۱۴:۵۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۵ ۰:۵۳:۰۲

شناسه قبلي من
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید .


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۰ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۵

پوریا دفتری بشلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶
از یک جایی در این دنیای بی کران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
هوا بسيار سرد بود و نوجواني به همراه سگ مشكي اش كه شباهت زيادي به ....... داشت از كوچه اي واقع در دره ي گودريك مي گذشتند . سگ لبهايش را تكان مي داد انگار كه با نوجوان سخن مي گويد , و نوجوان هم جوابش را در پاسخ مي داد .
در آسمان اثري از وجود ستاره نبود , و آنها با خوشي در حال گفتگو و پياده روي در آن شب آرام بودند .
نوجوان شنلي قهوه اي به تن داشت كه بيشت شبيه رداهاي جادوگران بود گويي او يك جادوگر بود و گرنه در آن شب در آن منطقه نمي بود . عينك گرد و حلقه مشكي را به چشم داشت كه از پشت شيشه هاي آن دو چشم آبي ديده مي شدند .
سگ هم كه مشكي بود بسيار تميز و زيبا بود به طوري كه هر كه او را مي ديد فكر مي كرد انساني سياه پوست است كه به صورت لخت چهار دست و پا راه مي رود و زوزه مي كشد .
..... نام نوجوان جيمز بود كه از خانداني اصيل به نام پاتر به دنيا آمده بود و سگ هم كه يك جانور نما بود نامش سيريوس از خاندان اصيل و باستاني بلك بود كه در آن زمان هر دو هفده سال بيش نداشتند .
جيمز : خوش مي گذره ؟ هواي خوبيه , نه ؟
سيريوس : آره , ولي فكر كنم يه اتفاقي مي خواد بيفته من يه احساسي دارم . تو چي ؟
جيمز : نه , بابا . چه احساسي ؟ تا حالا اين قدر كوچه خلوت نبوده . فكر كنم به خاطر اين باشه , نيس ؟
سيريوس : نه , بابا . من مي گم يه احساس خطري دارم , بعد تو مي گي : به خاطر كوچه اس .
جيمز : اون كيه ؟ تا حالا نديدمش !!!
سيريوس : نمي دونم شايد از فاميلاي اين دور و اطرافي ها باشه .
جيمز : شايد , ولي ... حالا بريم جلو ببينيم كيه ؟
سيريوس در جواب او سرش را به صورت مثبت پايين آورد و به راه افتاد .
سيريوس : ... بپا ... !!!
جيمز : ا ... ا ... اين يارو چرا منو جادو مي كنه ؟ ممنون از اين كه نجاتم دادي . به صورت اولت برگرد و چوبدستيت رو در بيار . فكر كنم اون لرد ... ولدمورت , نه ؟!!!
سيريوس با صداي ترقي دوباره به شكل انسان در آمد و چوبدستي ظريف و سيقلي اش را در آورد , گفت :
_ بدو ... اكسپكتو .. پاترونوم .
لرد سياه : اي ... بچه , بزن كنار .
......
اميدوارم اين داستانم را قبول كنيد , مي دانم كه ديالوگاش شل و ول ولي توصيف در قسمت داستان و علايم نگارشيم هم خوبه . لطفا قبول كنيد .
ارادتمند شما فرگوس فينيگان

آفرین....واقعا آفرین...بهت تبریک میگم که اینقدر پیشرفت کردی!
نسبت به قبلیا خیلی خیلی خوب بود!
خودتم میدونی که با دیالوگها مشکل داری...کافیه فقط یه لحظه خودتو در حالتی که سیریوس و جیمز هستن مجسم کنی...ببینی چه حرفایی ممکنه بزنن...ببینی خودت با دوستت در چنین حالتی چی میگی...یا کسی که ازش میترسی چی میگه...مثلا فردی مثل لرد ولدمورت با اون همه ابهت نمیاد تو کوچه خیابون ظاهر بشه....گیریم که حالا عشقش کشیده اومده! ولی فکر نکنم بگه بچه بزن کنار! میتونه خیلی ریلکس یه آواداکداورا بزنه طرفو بکشه!

ببین، من یه پیشنهاد دارم! بیا با هم با پیام شخصی کار کنیم! میبینم که اگه بخوای میتونی خودتو تقویت کنی! واسه همین میگم بیا تو پیام شخصی و نه اینجا، یخورده تمرین نمایشنامه نویسی کنیم!

من برات یه پیام شخصی (پی ام) میزنم لطفا بهش جواب بده!

بازم میگم پیشرفت خیلی خوبی بود! اما اگه دیالوگها بهتر بشن راحت تر میتونی وارد رول بشی!

تایید نشد.


ویرایش شده توسط فرگوس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۳ ۰:۳۰:۳۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۳ ۰:۴۸:۰۵

شناسه قبلي من
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید .


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۵۱ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
عکس هفته:

این سگه سیریوسه و اون پسره هم میتونه هری باشه میتونه هم جوونی جیمز باشه!!

پیوست:



jpg  normal_sirius-pounce[1].jpg (20.41 KB)
722_45f4288b42bbf.jpg 399X211 px


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: روز از نو روزی از نو !!!
پیام زده شده در: ۲:۴۸ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۸۵

آیدن لینچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۲ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۲۹ یکشنبه ۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 13
آفلاین
جیمز.ریموس . سیریو در یک روز زیبا و آفتابی در حال قدم زدن در کنار یک دریاچه بودند.
جیمز در حالی که سرش پایین بود با ناراحتی داشت مطلبی را برای آندو تعریف میکرد:آخه اون حتی حاضر نیست ریخت من رو ببینه.میگه که آدمی که الان میتونه یکی رو از ساق پاش آویزون کنه از کجا معلوم که تو آینده دست به کارای دیگه نزنه؟
سیریوس به شوخی گفت:یه لحظه صبر کن جیمز.موقعی که این حرف رو میزد سرخ نشد؟ممکنه سیندرلا جو گیر شه و...
ریموس نگاهی ملامت بارانه و جیمز نگاهی خشمناک به او انداختند.
ریموس با جدیت توصیه کرد:باید معقولانه تر عمل کنی.ببین شاخدار.اون از تو یه چیزی رو دیده که نمیخواد فراموش کنه.تو باید...
سیریوس سوتی زد:اووو لا لا!خانوم کوچولو خوشگل تو اونجاست.
جیمز از جا پرید:کو؟کجا؟
به سرعت مشغول مرتب کردن موهایش شد:لعنت!اینا هم که تو عمرشون نفهمیدن صاف بودن رو با چه ف مینویسن!
ریموس به آرامی گفت:گردش بعدی تو هاگزمید فرداست شاخدار.
جیمز به اعماق چشمان او زل زد:یعنی میشه...؟
ریموس به آرامی سر تکان داد:تو میتونی...
جیمز با اعتماد به نفس به سمت لیلی رفت:لیلی!لیلی اوانز.صبر کن.
لیلی زیر لب گفت:بازم این سیریش پیداش شد.
سپس آهی کشید و به وسی جیمز برگشت:چیه؟
جیمز به آرامی گفت:ببین لیلی.من فهمیدم که کاری که کردم واقعا بد بوده.میشه من رو ببخشی؟من هیچوقت به خودم اجازه نمیدم که کسی رو اذیت کنم ولی خب اونم اگه فرصت دستش بیاد این کار رو میکنه.
لیلی پرسید:و این دلیل موجهی هست؟
جیمز با ناراحتی پاسخ داد:نه.اما...
لیلی با قاطعیت گفت:پس دیگه حرفی نمونده.
جیمز دست او را گرفت:به من فرصت بده...
لیلی نگاهی عمیق به درون آن چشمان قهوه ای صادق انداخت...
جیمز به سمت دوستانش بازگشت.
سیریوس سریع پرسید:چی شد؟
و از برق ناگهانی چشم دوستش همه چیز را خواند...
**************************************************


تایید شد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۰ ۱۸:۵۸:۳۸


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۲۴ جمعه ۱۸ اسفند ۱۳۸۵

پوریا دفتری بشلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶
از یک جایی در این دنیای بی کران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
من اين داستان را دوباره فرستادم ولي علايم را تغيير دادم . لطفا بخوانيد !!!
هواي دل انگيزي بود ; نسيم بهاري به همراه آفتاب از پشت ابر بيرون زده بود . دانش آموزان تازه از قلعه خارج شده بودند كه :
جيمز : بچه ها ببينين كي اونجاست !
سيريوس : اي بابا , بالاخره مي خواي بهش بگي يا نه ؟
ريموس : به نظر من كار خوبيه كه الان بهش بگي .
جيمز ك ا ... ا .... باشه .
سيريوس و ريموس جيمز را به طرف لي لي حل دادند تا استارت كار را آنها زده باشند .
جيمز : ا ... سلام .
لي لي : سلام , حالت چطوره ؟ چرا دايم مي رين دنبال خلاف ؟
جيمز : نمي دونم , آخه خيلي با حاله , دايم اون دامبلدورو اذيت مي كنيم و شب ها بيداريم .
لي لي : خب شايد از نظر شما با حال باشه ولي به نظر من زياد هم با حال نيست .
جيمز : خب راستش مي خواستم بگ ... بگم كه با من دوست مي شي ؟!!!
لي لي : چي ؟ من ... با ... تو ... دوست ... بشم ؟ نمي دونم بايد چي بگم ؟ تا حالا كسي به من اين پيشنهاد رو نداده . ولي فكر كنم اگه بگم ............................ آره خوشحال مي شي ؟
ريموس و سيريوس با هم خنديدند !!!
جيمز : ها ... ؟ ... آره ممنون . پس من مي رم يه چيزي بگيرم بيارم بخوريم . چيزي مي خوري ؟
لي لي : ممنون . اگه بياري خوشحال مي شم .
جيمز با سرعت به طرف سرسراي ورودي رفت .
پيتر : اونا به هم چي ميگفتن ؟
سيريوس : اوه ... خيلي لحظه ي رومانتيكي بود . جيمز بالاخره ازش در خواست كرد .
پيتر : واقعا ؟
ريموس : آره , و حالا هم رفته كه يه چيزي بياره با هم بخورن .
پيتر : پس خودش رو راحت كرد ؟؟؟
ناگهان صداي < ديلينگ ديلينگي > از طرف قلعه آمد و آنها به طرف كلاس معجون سازي رفتند . جيمز كه با سرعت و با دست پر از قلعه بيرون مي آمد با دستپاچگي به لي لي گفت :
_ خب آوردم , بيا تا به كلاس نرسيديم بخوريمشون .
لي لي : ممنون , واي چه خوشمزه هست . اينا رو پدر و مادرت فرستادن ؟
جيمز : آره .
ريموس : بالاخره راحت شد .
و ...
ارادتمند شما فرگوس فينيگان

عزیزم من نگفتم فقط علایم!!!!!
علایم یه چیز خیلی جزئی در رول نویسیه!!
من گفتم آخرین نقدمو دوباره تکرار می کنم!

ببین، یه بار خودت نوشته ات رو بخون. دیالوگها کااملا معمولی و بدون هیچ مورد جالبی نوشته شدن! کسی که میخونه باید نظرش جلب بشه! باید یه دیالوگ معمولی و همیشگی نباشه! باید چیزی خاص باشه و موضوعش جالب باشه!!
کسی هم که بخواد چیزای معمولی و تکراری رو بنویسه باید سعی کنه از توی اونا چیز جالبی دربیاره! و این معمولا از دست هرکسی برنمیاد!!

مطمئن باش اونقدر کار میکنیم تا بتونی وارد بشی!
* لازم نیست یه روز که تاخیر بود فوری بری همه جا جار بزنی!
اینجوری همه از دستت شاکی میشن و بخوای تحویلت بگیرن نباید همه جا مدام پستهای چرت بزنی!!


ویرایش شده توسط فرگوس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۸ ۸:۲۹:۴۰
ویرایش شده توسط فرگوس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۸ ۸:۳۶:۱۷
ویرایش شده توسط فرگوس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۸ ۹:۴۸:۰۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۲۰ ۱۸:۴۸:۴۰

شناسه قبلي من
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید .


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۵

پوریا دفتری بشلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶
از یک جایی در این دنیای بی کران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
هواي دل انگيزي بود : نسيم بهاري به همراه آفتاب از پشت ابر بيرون زده . دانش آموزان تازه از قلعه خارج شده بودند كه :
جيمز : بچه ها ببينين كي اونجاست !
سيريوس : اي بابا , بالاخره مي خواي بهش بگي يا نه ؟
ريموس : به نظر من كار خوبيه كه الان بهش بگي .
جيمز ك ا ... ا .... باشه .
سيريوس و ريموس جيمز را به طرف لي لي حل دادند تا استارت كار را آنها زده باشند .
جيمز : ا ... سلام .
لي لي : سلام , حالت چطوره ؟ چرا دايم مي رين دنبال خلاف ؟
جيمز : نمي دونم , آخه خيلي با حاله , دايم اون دامبلدورو اذيت مي كنيم و شب ها بيداريم .
لي لي : خب شايد از نظر شما با حال باشه ولي به نظر من زياد هم با حال نيست .
جيمز : خب راستش مي خواستم بگ ... بگم كه با من دوست مي شي ؟!!!
لي لي : چي ؟ من ... با ... تو ... دوست ... بشم ؟ نمي دونم بايد چي بگم ؟ تا حالا كسي به من اين پيشنهاد رو نداده . ولي فكر كنم اگه بگم ............................ آره خوشحال مي شي ؟
ريموس و سيريوس با هم خنديدند .
جيمز : ها ... آره ممنون . پس من مي رم يه چيزي بگيرم بيارم بخوريم .
لي لي : ممنون . اگه بياري خوشحال مي شم .
جيمز با سرعت به طرف سرسراي ورودي رفت .
پيتر : اونا به هم چي ميگفتن ؟
سيريوس : اوه ... خيلي لحظه ي رومانتيكي بود . جيمز بالاخره ازش در خواست كرد .
پيتر : واقعا ؟
ريموس ك آره , و حالا خم رفته كه يه چيزي بياره با هم بخورن .
پيتر : پس خودش رو راحت كرد .
ناگهان صداي ديلينگ ديلينگي از طرف قلعه آمد و آنها به طرف كلاس معجون سازي رفتند . جيمز كه با سرعت و با دست پر از قلعه بيرون مي آمد با دستپاچگي به لي لي گفت :
_ خب آوردم بيا تا به كلاس نرسيديم بخوريمشون .
لي لي : ممنون , واي چه خوشمزه هست . اينا رو پدر و مادرت فرستادن ؟
جيمز : آره .
ريموس : بالاخره راحت شد ...
و ....
ارادتمند شما فرگوس فينيگان

ببین این چندمین باره که داری اینجا پست میزنی ولی احساس میکنم زیاد توجهی به نقدها نداری!!

ببین اینجا نقد میشه که افراد بهتر بشن!
خب آدم خیلی ناراحت میشه وقتی ببینه طرف حتی به کوچکترین نکته نقدش یعنی " علائم نگارشی" هیچ اهمیتی نداده!!!
تمام آخرین نقدمو دوباره از سر تکرار میکنم!!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۷ ۲۳:۵۸:۲۲

شناسه قبلي من
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید .


روز از نو روزی از نو !!!
پیام زده شده در: ۱۱:۲۵ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۵

آماندا لانگ باتمold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۱ چهارشنبه ۹ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۵۷ پنجشنبه ۵ شهریور ۱۳۸۸
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 240
آفلاین
جیمز و دوستاش همه از کلاس گیاه شناسی بر میگشتند و حالا باید به کلاس تغییر چهره میرفتند .
لیلی طبق معمول با جیمز دعوا کرده بود سر یک مسئله ی فوقالعاده کوچیک !!! اینم اینکه جیمز (اشتباها !!!) اسنیپ را به یک وزق بد قیافه تبدیل کرده بود !
جیمز: لیلی خواهش میکنم ! من قصد اینکار رو نداشتم .
لیلی: جون عمه جانت !!!
و در آن لحظه لوپین که معمولا حرف نمیزد گفت : لیلی تو هم دیگه شورشو در آوردی ها !
لیلی : پاتر دیگه تحمل این کارهای احمقانت رو ندارم !
و بعد دوان دوان از او دور شد .
جیمز بالاخره با لیلی آشتی کرد ولی این کار هر روزش بود . بازم فردا این اتفاق می افتاد و روز از نو روزی از نو !!!
پیتر که خپل بود از اونا عقب افتاده بود وقتی به زور خودش را رساند نفس نفس میزد گفت : دوست عزیز من جیمز من دیدم که تو با اون مشنگ زاده دعوایت شد ، تا وقتی تو ما دوستان وفادار را داری نباید به اون گند زاده اعتماد کنی .
جیمز که دیگر خیلی عصبانی شده بود به طوری که اگر کارد در بدنش میکردی خونش در نمی آمد بر سر پیتر فریاد زد و یقه اش را گرفت : پیتر اگه فقط یک بار دیگه اسم لیلی رو به زبون کثیفت بیاری به ریش مرلین کاری میکنم که ننه جانت سر نعشت گریه کنه !!!
پیتر که ترسیده بود گفت : چ چ چشم ج ج جیمز من به تو وفادارم اصلا منظورم این نبود .
جیمز اونو تقریبا یک متر اونورتر پرت کرد و به دنبال لیلی گشت . بالاخره اونو پیدا کرد : لیلی من قصدی نداشتم .
اما لیلی اعتنایی نکرد و فقط از او دور شد . جیمز فریاد زد : لیلی لیلی اوانز . صبر کن لیلی ایستاد و گفت : پاتر این دفعه میبخشمت ولی فقط اگه یک بار دیگه اینکارو تکرار کنی دیگه نه من نه تو ! حالا برو به بقیه بگو زود بیان که الان کلاس شروع میشه .
سیرییوس بلک گفت : جیمز تو نباید خودتو اذیت کنی تو که میدونی اون از این کارا متنفره . چرا جلوش اینکار رارو میکنی؟


مي دوني پستت حالت يه داستان رو نداشت. بيشتر مثل توصيف بود. بايد سعي كني طبق عكسي كه داده ميشه يه سوژه ي خوب رو در نظر بگيري و بعد ازش يه داستان بسازي!
خيلي زياد از " عمه جان" و " عمه جانت" و ... استفاده كردي. يك عبارت محاوره اي كه تكرارش به هيچ عنوان قشنگ نبود!

دوباره سعي كن!
تاييد نميشه.


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۷ ۱۴:۲۱:۳۰

تصویر کوچک شده


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۴۸ شنبه ۱۲ اسفند ۱۳۸۵

آرامينتا  ملي فلوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۱۶ دوشنبه ۲۴ دی ۱۳۸۶
از اولين پله!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 173
آفلاین
عكس اين هفته!!

خب از اونجايي كه عكس مبهم بود!! يه مقدار توضيح مي دم.

از راست به چپ:
ليلي اوانز- جيمز پاتر- ريموس لوپين- سيريوس بلك

پشت سرشون:
پيتر پتي گرو

محوطه ي هاگوارتز!
موفق باشيد

پیوست:



jpg  teenage_muddle.jpg (49.07 KB)
21885_45e9752518cbb.jpg 550X348 px


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۲ ۱۶:۴۹:۵۰
ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۲ ۲۳:۴۷:۵۱


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ جمعه ۱۱ اسفند ۱۳۸۵

هانا آبوتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۵ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱:۱۹ چهارشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۹
از قبرستون
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 117
آفلاین
بااقتباس ازکتاب تابستان دهکده ما:نوشته ن.حق پرست.

باتصرف وتلخیص ((کمی طنز)) خاطرات او

بعدازظهریکی ازاولین روزهای تابستون بود.من ورون که ازصبح زود گاوها وگوسفندهارابرای چرابه تپه های بالای مدرسه برده بودیم.حالا داشتیم به خانه بر می گشتیم.رون گوسفند سیاه سفیدی راکه ایستاده بودوبابوته کوچکی کلنجارمی رفت به جلوهل دادوصدازد))برودیگه شکمو))بعدبه طرف من برگشت وپرسید:هری ساعت چنده؟

من به ساعت رنگ ورورفته ام نگاه کردم وگفتم:پنج ونیم گذشته.

رون گفت:بجنب که حالا کوییدیچ شروع می شه بدو.

آخرین تپه مشرف به مدرسه پایین رفتیم وبه مدرسه رسیدیم.

گوسفندهاروتوی آغل کردیم ومن سراغ گنجه رفتم.نون لوله ای کرده که سبزیهای ازاون بیرون اومده بودند راکه یکی دسترون دادم که صدای هرمیون بلند شد
بچه ها بازی داره شروع می شه بدوین بیاین.

امروز با بچه های مهمان بازی داریم ووسط زمین ما یک درخت توت بود که به وجود ان عادت کده بودیم.

در گیر ودار بازی بودیم که یکی ازبچه های مهمان با حواسپرتی دماغش به درخت خورد وباریکه خون ازدماغش جاری شد.اما توی مدرسه چنین چیزی مشکل سختی نبود زیرا با یک جادو مشکل حل می شد.از اون لحظه دیگر بازی ندادیم وقرار شد فردا ادامه بازی رو بدیم.

تازه صبحونه خورده بودم ومنتظر رون بودم که سرو صدای مش دامبل و...بلند
شد.به سرعت خودم رو اونجا رساندم.دیدم که درخت توت قطع شده بود.مثل اینکه کار یکی از بچه های مهمان بود که می گفت:خیلی مزاحم بازی بود.

او راست می گفت.

یکی ازبچه ها بالای سر را نشان داد که پرندگان توی هوا به اینطرف وانطرف میرفتند .

قرار شد بجای ان درخت چندین نهال بکارند وزمین نزدیک دریاچه را برای بازی اماده کنیم.


یکسال از این ماجرا میگذرد وما منتظر میوه دادن درخت هستم ومثل قبل با بچه ها دور هم جمع می شویم وبازی می کنیم.


پستتون رو بايد بر اساس عكسي كه هر هفته در تاپيك قرار ميگيره باشه!

تاييد نشد


ویرایش شده توسط آرامينتا ملي فلوا در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱۲ ۱۶:۵۵:۱۰

[b][size=medium][color=0000FF][font=Arial]واقعا کی جوابگوی تصمی�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.