هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۲ سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
طبق نظر مدیران از این به بعد اعضای عضو ایفای نقش هم میتونن اینجا پست بزنن!



عکس هفته:

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۷:۴۲:۵۳

[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۳:۲۱ سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۵

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
واقعا از این که یه کم طولانی شد عذر می خوام!
----------------------------------
با سرعت در راهرو می دوید. هاگرید مقصر بود. آنقدر سرگرم تماشای سوسکهای پولک دار هاگرید شده بود که گذشت زمان را فراموش کرده بود.
این سوسکها حشراتی سریع و سمی بودند و هری واقعا نگران بود که کنترل زاد و ولد آنها از دست هاگرید خارج شود. چون تاول های بزرگ روی بدن هاگرید را دیده بود.
اما حالا. مطمئنا او دیر به کلاس می رسید. آنهم کلاس اسنیپ. کسی که در حالت عادی هری را به عمد آزار می داد.
وقتی وارد کلاس شد تمام چشم ها به طور ناخوشایندی به طرفش برگشت. اسنیپ با لحن پیروزمندانه ای گفت: خب پاتر؛ 10 دقیقه تاخیر؛ 10 امتیاز از گریفیندور کم می شه و به اضافه اینکه تو باید معجون درس جلسه گذشته را امتحان کنی و فکر می کنم معجون پاتیل لانگ باتم مناسب باشه.
چه مصیبتی! جلسه قبل معجون یادآوری را درست کرده بودند و قرار بود تا این جلسه جا بیفتد. حتی اگر نویل بر خلاف همیشه درست عمل کرده بود، هری به هیچ وجه از این که بخواهد آن را بخورد مطمئن نبود.
- واین را هم اضافه کنم که در آخرین لحظه به هر خاطره ای فکر کنی همان را خواهی دید.
و هری درست در لحظه خوردن متوجه شد با اینکه با تمام وجود سعی می کند به شب کشته شدن پدر و مادرش فکر نکند، اما بر عکس، این فکر تمام وجودش را پر کرده بود.

البته با این فکر که "اصلا مگر ممکن است که از آن سن کم خاطره ای در ذهنش پنهان باشد؟" خود را تصلی می داد.
ده دقیقه بعد...
- بیدار شو هری!
این رون بود که صدا می زد.
- وقتی بیهوش بودی زخمت را گرفته بودی و فریاد می زدی.
اما، اما، هیچکس نمی دانست. هری چیزی را که نباید می دید، دیده بود!

هوم..اندازش کاملا مناسب بود!
خودشم خیلی خوب بود...محصوصا از اون تیکه ای که هاگرید رو مقصر دونسته بود خیلی خوشم اومد!

تایید شد!


ویرایش شده توسط کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۳:۲۴:۳۲
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۶:۵۶:۰۴

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۳:۱۶ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵

هوریس اسلاگهورن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۹ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۵ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۶
از تو خونه خودم
پیام: 11
آفلاین
یکی از روز های خوب بهاری بود لرد ولدمورت در رستوران نشسته بود و مشغول خوردن یه نوشیدنی پنیری بود ( کره ای زیادیش میشه ) ناگهان باد سردی شروع به وزیدن گرفت و درب رستوران به شدت باز شد , ولدمورت به سبک هفتیر کش های تگزاس به سرعت چوب دستی اش را به سمت در , بیرون میکشد ؛ بعد از اینکه کسی را جلوی در ندید و احساس آرامش کرد چوب دستی را سه چهار دور چرخواند و قلاف کرد! صدایی به نرمی از پشت سرش گفت
صدا : من جای تو بودم انقدر مطمئن چوبمو غلاف نمیکردم !
ولدمورت برگشت و هری را پشت سرش دید ! از تعجب داشت دم در می آورد هری آرم دستش را روی شانه ولدمورت گذاشت و گفت نترس کاریت ندارم میخوام باهم یه گپی بزنیم , ولدمورت هنوز مبهوتانه نگاه میکرد . هری با این حرف بجای چوب دستی یک چاقوی ضامن دار از ردایش بیرون کشید و در شکم ولدمورت فرو کرد سپس چاقو را با ردای ولدمورت تمیز کرد ؛ نگاهی به اطراف انداخت و فرار کرد!
-=-=-=-=-
ده دقیقه بعد دفتر صاحاب سایت :
رونین : خوب بابا هری از سریوس یه چاقو گرفته بود
صاحاب سایت : این یک سایت هری پاتریه و هری پاتر جادوگره !
رونین : اااااه چقدر جادو ! بسه دیگه چی میشه هری چاقو کش باشه یا مثلا با لانچیکو بزنه تو فرق سر ولدمورت
صاحاب سایت : این چرندیات چیه کی اینو راه داده اینجا , بندازینش بیرون
رونین : خوب عوضش میکنم, ببخشید به ریش بابای مرلین عوضش میکنم

. . .

-=-=-=-=-
هری با این حرف چوب دستی اش را بیرون کشد و یک چاقوی ضامن دار ظاهر کرد و پس از فرو کردن آن در شکم ولدمورت آن را با چوب دستی پاک کرد و ناپدید شد .

-=-=-
ارادتمند شما رونین

پی نوشت : میدونم یه نمور افتضاحه ولی خوب باید دستم یواش یواش راه بیافته دیگه

غلاف درسته...نه قلاف!!
نقل قول از صاحاب سایت همین بالا...این یک سایت هری پاتریه و هری پاتر جادوگره!!
بازم منتظرتم! یخورده روش کار کن بعد بیا! باشه!؟

تایید نشد!


ویرایش شده توسط Rhonin در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۳۰ ۳:۲۳:۰۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۶:۳۹:۰۹

Do or Do Not, There is No Try


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۵

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۰ چهارشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
از خانه ریدل ها
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 18
آفلاین
سالها بود که احساس ترس را به فراموشی سپرده بود...
همیشه اینطور به نظرش میرسید که ترس و او هر دو یک معنی را در ذهن تداعی میکنند.
تمام این تصورات تنها تا زمانی ادامه داشت که پیشگویی یکی از نوادگان تریلانی معروف به گوش او رسید.
بعد از سالها حس عجیب ترس را در وجودش احساس میکرد...نمیدانست در مقابل این احساس چه واکنشی باید نشان دهد زیرا به کلی با آن بیگانه بودشاید باید خشمگین میشد و یا شاید از افکار خود احساس شرم میکرد!!!
اما تمام این احساسات همانقدر که زود او را در برگرفته بود به همان سرعت نیز او را ترک گفتند.
احساسات برای او معنی نداشتند, نباید میگذاشت چنین فکرهای کودکانه ای فکرش را مشغول کنند.
به سرعت برای مقابله با این احساس نقشه ای کشید و برای روز موعود خود را آماده کرد....

تاریکی او را به خوبی در خود پنهان میکرد...و او را بهتر از هر موجود جاندار دیگری در خلوت خود پناه میبخشید.
ثانیه به ثانیه به مقصدی که مورد نظرش بود نزدیکتر میشد.
بارها او و مرگخوارانش از روبروی آن خانه گذشته بودند ولی این اولین بار بود که میتوانست آن را ببیند و این تصور باعث میشد در ذهنش آرام و رندانه لبخند بزند.
جریان جادو را در اطراف در و دیوارهای آن خانه احساس میکرد و همین نشاندهنده ی آن بود که مسیر را درست آمده است.
به حرکت ساده ی چوبدستی و تکان ارامی که به لبهایش داد در به سمت داخل باز شد.
سکوت اولین چیزی بود که توجه او را به خود جلب کرد...این موضوع نشان دهنده ی این بود که از قبل انتظار او را میکشیدند و از این بابت احساس خوشنودی میکرد.

اتفاقات بعد از آن به چند نور سبز و قرمز و صدای جیغهای خوشخراش مادری دردمند خلاصه میشد.
جیمز پاتر مرده بود...به همین سادگی.
درست به همین سادگی ولدمورت قدرتش را داشت تا هر موجود زنده ای را که عمل دم و بازدم را انجام میدهد را از اینکار محروم سازد.
صدای قدمهای شتابزده زن را به سمت بالای پله ها میشنید, ولی او برای کشتن آن دو به اندازه ی کافی فرصت داشت...با خونسردی از پله ها بالا میرفت و صدای گریه کودک خردسال را با لذت تعقیب میکرد.
هر قدم که به جلو برمیداشت فاصله اش با پیروزی مطلق و قدرتی سیری ناپذیر کمتر میشد پس ترجیح میداد تا قدمهایش را آرامتر بردارد تا ذره ذره خود را در این لذت بی پایان غرق کند.
در اتاق را به ارامی باز کرد و به چهره ی مادر گریان که کودک خود را در آغوش گرفته بود خیره شد...چوبدستیش را بالا برد...بوی پیروزی و قدرت را به خوبی حس میکرد و آماده بود تا ان را با تمام وجود ببلعد.
آدواکدورا.
نور سبزی که جانهای زیادی را گرفته بود اینبار داشت جان او را میگرفت...
و شکست خورد...نمیدانست چرا و چگونه.تنها میدانست که اشتباهی رخ داده است و تنها کلمه ای که در آن لحظه در ذهنش نقش بسته بود کلمه ی زیبای انتقام بود.
و تاریکی که همپیمان او بود او را به پایین کشید...


پست خوبی بود .تائید شد میتونید در تاپیک شخصیت خودتون رو معرفی کنید پست بزنید


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۶:۱۲:۲۸


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۵

مده آ مالفوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۹ شنبه ۱۶ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۳۲ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۸۸
از چاله افتادم تو چاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 99
آفلاین
سلام. من خیلی خوشم میاد تو کارگاه پست بزنم.(بچه پررو....)
حالا که شخصیتم تایید شده دیگه نمی تونم پست بزنم؟


چرا میتونی!!!
اعضای عضو ایفای نقش هم میتونن اینجا پست بزنن!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۵:۴۴:۰۰

تا تو نگاه می کنی، کار من آه کردن است...
ای به فدای چشم تو...کوفت! مگه مرض داری نیگا می کنی؟!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۵

پوریا دفتری بشلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۴۶ جمعه ۱۷ فروردین ۱۳۸۶
از یک جایی در این دنیای بی کران
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 85
آفلاین
هوا بسيار سرد بود . آن دوره بسيار دوره ي تاريكي بود . آن مرد شنل پوش به طرف خانه اي كه در يك دره واقع بود مي رفت .
در را با كمك جادو باز كرد و با مردي كه جيمز نام داشت روبرو شد . جيمز پس از دريافت جادوي اوراكاداورا مرد و بر روي كاناپه اي وصله پينه اي افتاد . آن مرد شنل پوش كه پي كشتن كسي آمده بود طبقه ي پايين را وارسي كرد و هنگامي كه چيزي نيافت به طبقه ي بالا هجوم برد . در اتاقي با پرده هاي رنگارنگ زني با وحشت از بچه اش مراقبت و محافظت مي كرد .
_ اون بچه رو بده به من .
_ نه نمي دمش ...
_ هي زنيكه من نمي خواهم تورو بكشم ولي اگه اون پسرتو به من ندي مجبور مي ش ...
_ ساكت شو . من حاضرم بميرم ولي پسرم رو به تو ندم .
_ ديگه داري عصبانيم مي كني .
_ من هري رو به تو نمي د ...
_ اوراكاداورا !!!
ناگهان پرتو نور سبز رنگي شروع به حركت كرد و آن زن را كه ليلي نام داشت در جا كشت . و پسرش هري بر روي تخت افتاد .
_ حالا ديگه نوبت توا كه به زندگيت خاتمه بدم و هيچ دقدقه اي نداشته باشم . و با راحتي خيال بتونم دنيا رو پر از سياهي و جادوي سياه بكنم . هري پاتر .
_ اوا ... اوا ... اوا ...
_ اوراكاداورا !!!
دوباره همان پرتو نور سبز رنگ شروع به جريان كرد ولي هري نمرد .
_ چي شد ؟ اون نمرد ؟ پس من چمه ؟ چرا اين جوري شدم .
_ اوا ... اوا ... اوا ...
لرد سياه با خود گفت :
_ لعنتي بدنم رو از دست دادم . ولي چرا ؟ اون چرا هيچيش نشد ؟ فقط اون صاعقه رو پيشانيشه . حالا چي كار كنم ؟ ديگه نمي تونم به كسي حمله كنم . ولي مثل اينكه اون از طريق اون صاعقه مقداري از قدرت و نيروي منو به خودش جذب كرد . شايد همشو !!! ولي اگه اون مثل من قدرتمند بشه كشتنش براي من سخت مي شه .
_ اوا ... اوا ... اوا ...
ناگهان آن مرد شنل پوش با عصبانيتي كه آغشته به خشم فراوان بود از خانه خارج شد و هري پاتري كه مشهوريت در انتظارش بود را با خانواده ي مرده اش تنها گذاشت .
چرا هري نمرد ؟ مگر او از لرد سياه قوي تر بود ؟ خب معلومه كه اينگونه نبوده ولي چرا نمرد و چه بلايي سر لرد سياه آمد را هيچكس به درستي نفهميد . مثل اينكه صداي بچه مي آيد بايد برم هري كوچولو رو بخوابونم . خدا نگهدار شما خواننده ي گرامي باد .
_ اوا ... اوا ... اوا ...
_ ..........
ارادتمند شما فرگوس فينيگان

لطفا یه نگاهی به این نقدهایی که این زیر میشه بنداز!
استفاده از علایم نگارشی درست باعث جذابتر شدن پست میشه!
در ضمن...دیالوگهای آخرت خیلی کلی بودن...ولدمورت خیلی زود فهمید که قدرتش به هری منتقل شده!
یا چرا ولدمورت اینقدر ناگهانی رفت بیرون!؟
همینارو دفعه بعدی که میزنی سعی کن رعایت کنی...ببینم واقعا نگاهی به این نقدا میکنی یا نه!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط فرگوس فينيگان در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۹ ۱۳:۴۳:۵۶
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۶:۴۵:۱۴

شناسه قبلي من
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید .


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۱۱ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵



مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۱ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۷:۴۳ سه شنبه ۱ اسفند ۱۳۸۵
از آسگارد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 3
آفلاین
رو به روی او یک در بود...یک در سفید پنجره دار با یک آویز گل...به اطرافش نگاه کرد و متوجه شد چند نفر به طرف او می آیند.ترس وجودش را در بر گرفت.باید فرار میکرد!
پشتش تعدادی پله کوتاه بودند و راه میان بیشه را به خانه متصل می کردند.از آن ها پایین رفت و کمی از خانه دور شد تا در تیر رس آن افراد که حضورشان بود مرگ و تاریکی می داد.اما نفر جلوتر که شنلی بلند با کلاه مخمل بر سر داشت با ابهتی مرگبار و با بی رحمی پر وقاری، به آرامی و شاهانه جلو می رفت.
وقتی فرد جلوتر به پله ها رسید لحظه ای تامل کرد.سپس سرش را پایین انداخت و کمی فکر کرد.دستانش را بالا آورد و به افرادش دستوری صادر کرد.چند لحظه بعد تمام آن افراد نا پدید شدند.
مرد چوبدستی اش را بالا آورد و نوک آن را روی سوراخ کلید گذاشت.زیر لب زمزمه ای کرد و در را باز کرد و وارد سیاهی خانه شد.
دقایقی منتظر ماند...اتفاقی نیفتاد...
جلوتر رفت و در حالی که چوبدستی اش را در دست می فشرد از پله های بالا رفت و وارد تاریکی خانه شد و از پله های کنار در بالا رفت.
صدای زمزمه ای شنید و بعد از آن جلوتر رفت.زن و مردی را دید که تاریکی یکدیگر را در آغوش گرفته اند.وقتی از هم جدا شدند، پدر و مادرش را شناخت.به کودکی نگاه کرد که در تخت خوابش به خواب رفته بود.چشمهایش از تعجب گشاد شد.
مادرش برای پدرش آرزوی موفقیت کرد و پدرش گفت که اگر اتفاقی افتاد با هری فرار کند.سپس به طبقه پایین رفت.
او با عجله به دنبال پدرش رفت.او در گوشه سالن ایستاده بود و نوک چوبدستی اش را روشن کرده بود.
آواداکداورا!!
نور سبزی اتاق را روشن کرد و پدرش با یک جاخالی از کنار آن گذشت و با فریادی نور قرمز کم رنگی را از چوبدستی اش خارج کرد.چند دقیقه جنگ و بعد در اوج ناباوری با یک غفلت نور سبز به شدت با سینه پدرش برخورد کرد و او را پنج متر آنطرف تر به زمین زد...بی حرکت!
مرد سیاه پوش که حالا او را می شناخت به سرعت از پله ها بالا رفت و او را به دنبال خود کشاند.
خود کودکی اش را در آغوش مادرش دید که با تنفر به لرد ولدمورت خیره شده بود و سعی داشت با آغوشش برای فرزندش سپری درست کند.
- بچه رو بده من و زنده بمون...
- هرگز...تو معنی عشق و محبت مادری رو نمی فهمی!
لرد دستش را دراز کرد و سعی کرد کودک را از آغوش مادرش برباید...اما با مقاومت مادرش مواجه شد.
مرد با عصبانیت چوبدستی اش را بالا آورد و با فریادی با نور سبز خیره کننده اتاق را پر نور کرد...
از خواب پرید و در گوشش صدای فریاد زنی را شنید که با غمی از اعماق وجودش بلند میشد...
- هری!!!

هووم!!
راستش من چند بار خوندم تا گرفتم که هری داشته خواب میدیده!
سعی کن یخورده منظورتو مفهوم کنی...! اونجوری راحت تر میشه حرفتو فهمید!( من خودم همچین مشکلی رو دارم!!)

ولی خیلی خوب نوشته بودی!
تایید شد!!!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۲/۱ ۱۶:۲۶:۲۰

تاریکی باز می گردد!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۳۶ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
ان شب مانند شب های دیگر نبود . سکوت ان با همه ی سکوت ها فرق می کرد . مهتابش نمی خندید و ستارگانش چشمک نمی زدند . درختان گویی چیزی در خود نهفته بودند و با نگاهشان عمق تاریکی را می جستند...
لیلی و جیمز در اتاق نشیمن نشسته بودند . جیمز کتاب می خواند و لیلی به در نگاه می کردبه نظر می امد منتظر ورود کسی باشد . نگاهش را از در بر گرفت و به همسرش خیره شد . تا مدتی چشمانش را به او دوخته بود . ناگهان در با صدای بلندی باز شد . او وجیمز با سرعت بلند شدند .
لیلی : کی بود ؟ چی شد؟
جیمز : نمی دونم ! فعلا وقت این حرفا نیست . برو پیش هری و مواظبش باش . لیلی وقت را تلف نکرد و خیلی سریع به طبقه ی بالا رفت و هری را که در خواب عمیقی فرو رفته بود در اغوش گرفت .ناگهان صدای فریاد جیمز به گوش رسید . او همان گونه ان جا ایستاده بود و گریه می کرد . قلبش به شدت می تپید . در مرز دیوانه شدن بود . مرگ را به وضوح می دید .
یکدفعه در اتاق باز شد و او در گذر چند ثانیه شنلی سیاه دید و بعد نوری سبز رنگ که روشنایی ان دل شب را درید ...
ناگهان از خواب پرید . چشمانش را گشود... نه باور نمی کرد ... چه اتفاقی افتاده بود؟ به اطرفش نگاه کرد . خود را در اتاق نشیمن یافت . همان صحنه ، همان حالت . دستانش را لمس کرد . او نمرده بود... پس ...
امکان نداشت ... همه ی ان ها درست مثل یک واقعیت بودند .
گفت : جیمز خواب بدی دیدم .
جیمز : چه خوابی ؟
لیلی :نمی دونم اما خواب بدی بود . درست عین وا قعیت . حس بدی دارم .
جیمز : اون فقط یه خواب بود . همین !
_ نه اما ...
_ دیگه اما نداره همیشه سراغ یه موضوع جدید می گردی برای اضطراب و ناراحتی .
_ این بار با همیشه فرق می کنه حرفم رو بفهم .
_ می فهمم ، ولی باور نمی کنم . چون این چیز عجیبی نیست . فراموشش کن.
لیلی که می دید حرف زدن فایده ای ندارد سرش را بین دستان خود گرفت و به زمین چشم دوخت .
یعنی چی ؟ چرا نمی فهمم ؟ چرا این طوری شدم ؟...
در همین حالات بود که ناگهان در با صدای بلندی از جا کنده شد .
سرش را به سوی در چرخاند و دوباره همان فرد شنل پوش را که ارام وارد خانه می شد دید و ...



تایید شد ، تعابیر جالبی استفاده کرده بودی توی پستت ، توی رول خیلی بهت کمک می کنه ، توی معرفی شخصیت پست بزنین ! موفق باشین


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۸ ۱۸:۳۰:۳۵

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۷ شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۸۵

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
تاریکی عمق بی نهایت را فراگرفته بود و از هر طرف تشخیص راه را غیر ممکن می ساخت. سکوت در درون نفوذ می کرد و احساسی ناخوشایند را با خود به همراه می آورد. در میان جنگلی انبوه که در آن جز صدای تارهای شکسته ی سکوت چیز دیگری شنیده نمی شد، عده ای با قامتی موحش ایستاده بودند... در میان تاریکی، سکوت و بینابین شاخه هایی شکسته که گویی در زیر نور مهتاب آرام آرام می گریستند و آرزویی روزی نور را در دل می کردند.
نسیم ملایمی از سمت شرق می وزید و صورت آن دو نفر را نوازش می کرد، اما هر از گاهی همین نسیم به بادی پرسرعت تبدیل می شد که همچون تازیانه هایی دردناک بر پیکر آن ها فرود می آمد... هیچ چیز در میان آن جنگل قابل پیش بینی نبود.
ناگهان صدای شکسته شدن شاخه های روی زمین و برگ هایی خشک در زیر گام هایی آهسته به گوش رسید و انعکاس آن باری دیگر در فضا طنین انداز شد. و حالا چیزی فراتر از یک سکوت شنیده می شد...
- ارباب. من همه چیز رو بهتون گفتم. اما... اما...
- ساکت شو.
صدای موحشی که بر اندام لرزه می افکند، سکوت را در هم شکست و بر تشویش و وحشت جنگل افزود... و او کسی نبود جز لرد ولدمورت... همراه او نیز با شنیدن آن صدا به آرامی سرش را پایین انداخت؛ در حالی که بدنش آشکارا می لرزید و از شدت ترس به نفس نفس افتاده بود. در همان لحظه صدای غرشی فضا را در برگرفت. ابرهایی از هم گسیخته فضای سیاه رنگ آسمان را اشغال کردند.
بعد از آن نیز ولدمورت دستش را در ردایش فرو برد و چوبدستش اش را بیرون کشید. نگاهی نافذ بر همراهش انداخت و زیر لب زمزمه کرد :
- خدمت بزرگی به من کردی... پتی گرو !
- ولی ارباب...
- گفتم ساکت باش... از این جا به بعدش رو خودم انجام می دم.
سپس بدون کوچک ترین اعتنایی باری دیگر چوبدستی را در ردایش فرو برد و با قدم هایی آهسته اما شمرده در راه جنگل پا نهاد. شنل سیاه رنگش – که در تاریکی شب دیده نمی شد - به آرامی بر روی زمین کشیده می شد و صدای آشنایی را خلق می کرد.
چند متر آن طرف تر خانه ای دیده می شد که از دودکش کوچک اش دودی غلیظ بیرون می آمد. چراغ های خانه نیز همگی روشن بودند... با برداشتن هر قدم صدای صمیمیت آن خانه واضح تر شنیده می شد... و حالا با صدای غرش سهمناک آسمان ادغام شده بود... اما در آخر صدای خنده ی درونی ولدمورت هر دوی آنان را خاموش نمود و خود را جایگزین همگی کرد.
روبروی در ایستاد. چوبدستی اش را به آرامی بیرون کشید. با این که از عاقبت کار مطلع بود، اما باز هم به کارش ادامه داد. نجواکنان وردی را زیر لب ادا کرد. قفل در باز شد. صحنه ی نبرد واقعی پدید آمد... شاید وقت تعیین سرنوشت فرا رسیده بود.
ناگهان صدای جیغ لیلی خانه را در برگرفت. زنی با موهای قرمز که تا به زیر شانه هایش می رسید، در نزدیکی پله ها ایستاده و با ترس به چهره ی موحش ولدمورت خیره شده بود. از آن طرف سالن جیمز از پشت عینکش چشمان سبز رنگش را به او دوخت و در یک لحظه تصمیم نهایی را گرفت. چوبدستی اش را از جییش بیرون آورد و فریاد کشید :
- اکسپلیا...
- آواداکداورا...
نور سبز رنگ همچون دودی غلیظ اطراف را فرا گرفت. چیزی دیده نمی شد. لیلی در حالی که با سرعت نفس نفس می زد به طرف پسری کوچک که با چهره ای مظلوم به صحنه نگاه می کرد، رفت و بدون هیچ مکثی او را در آغوش خود محکم فشرد... حالا نور سبز به نرمی زدوده می شد... با این حال صحنه ای ناخوشایند و چه بسا غیر قابل جبران را پدید آورده بود.
صدای خنده... خنده ای که در درون نفوذ می کرد... و تشویش را با خود به همراه می آورد... چوبدستی ای به طرف پسر کوچک دراز شد؛ با این حال لیلی در مقابل آن قرار گرفت و با آخرین توان او را در آغوش خود نگاه داشت.
ولدمورت در حالی که هنوز چوبدستی را در دستش می فشرد، شنلش را کنار زد و با عصبانیت گفت :
- از سر راه من برو کنار.
لیلی سرش را به سرعت به چپ و راست تکان داد و ازاین جهت مخالفت خود را اعلام کرد. ناگهان ولدمورت وردی را با صدایی بلند فریاد زد. در همان لحظه باری دیگر نوری سبز رنگ ایجاد شد.
پیکر بی جان لیلی با صدایی اندوهبار گوشه ای افتاد... هنوز آن پسر در آغوش او قرار گرفته بود... پسری که تنها فرق آن با گذشته اش زخمی جدید بود... و باز هم پسری که نمی دانست در آینده چه چیزی انتظار او را خواهد کشید... و شاید ماجرایی که باری دیگر تکرار آن از نو ادامه یابد... و این بار پیروزی با آن ها خواهد بود... و از این طریق نام هری پاتر همیشه جاودانه خواهد ماند !!!
***************
خب سلام.من همان پروفسور اسپراوت قدیمی هستم.امیدوارم توانسته باشم نظر شما را جلب کنم.با احترام.

خوب بود!
فقط آخرش ضایع تموم شد میتونست اگه یه جور دیگه تموم میشد تاثیر بیشتری بذاره!
بعدش این اما های پتی گرو هم خیلی بی مفهوم بود من فکر کردم آخر داستان میگی که چرا هی اما اما میکرد...اما وقتی نگفتی ناامید شدم!!

بهرحال مطمئنم که وقتی وارد ایفای نقش شدی اینارو حل میکنی!
و میدونم که میدونی که نوشته های کوتاه بیشتر از طولانی طرفدار دارن!
تایید شد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۸ ۱۴:۳۹:۵۸
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۸ ۱۴:۴۵:۵۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۹ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۸۵

نیمفادورا  تانکس old32


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۰۱ سه شنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۹
از کهکشان آبراداتاس _ بازوی قنطورس _ سیاره ی تیلاندا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 80
آفلاین
ان شب اسمان خواب خورشید را عزا گرفت و دامن مشکی اش را به پا کرد . ستارگان اوای سوگ سر دادند و تا دور دست ها غم را فریاد زدند . مهتاب عظمت را در نگاهش جست و لبخند همیشگی اش را فراموش کرد . این بار سیه چهره مثل همیشه نبود . دیگر فرمانروای روشنایی ها را تحقیر نمی کرد ، فرارش را جشن نمی گرفت و بر خود نمی بالید . ولی چرا؟ مگر ان شب چه شده بود؟
چشمانش را گشود . سکوت انقدر بود که او می توانست صدای پای مورچه را در دورترین فاصله هل بشنود . به اطرافش نگاه کرد و بالاخره خود را در اتاق نشیمن یافت . ان طرف تر جیمز نشسته بود و کتاب می خواند .
گفت: جیمز حس بدی دارم .
جیمز :زیاد خوابیدی ! دلیلش همینه !
_ نه یه حس دیکه است . ان گار که قراره اتفاق بدی بیافته.
_ مثلا چه اتفاقی ؟
_ نمی دونم اما ...
_ دیگه اما نداره . وقتی خودتم نمی دونی، پس دنبال چیزای منفی نباش .
لیلی با خشم به او نگاه کرد . مدتی سرش را بین دستان خود گرفت و چشمانش را به زمین دوخت و با خود فکر کرد : یعنی چی؟ چرا نمی فهمم ؟
در این حالات بود که ناگهان صدای باز شدن در ورودی رشته ی افکارش را از هم درید .
او و جیمز هر دو با سرعت بلند شدند . لیلی گفت : نگفتم ؟ می دونستم .
_ فعلا وقت این حرفا نیست . برو پیش هری و مواظب او باش . لیلی وقت را تلف نکرد و خیلی سریع به طبقه ی بالا رفت و هری را که در خواب عمیقی فرو رفته بود در اغوش گرفت . ناگهان فریاد جیمز به گوشش رسید . انقدر بلند بود که تا فرسنگ ها می رفت . او همان گونه ایستاده بود و می گریست . قلبش به شدت می تپید
در مرز دیوانه شدن بود . مرگ را به وضوح می دید و منتظرش بود .یکدفعه در اتاق باز شد و او فقط در گذر چند ثانیه شنلی سیاه دید و بعد نوری سبز رنگ که روشنایی ان گویی جشن مرگ گرفته بود...
اری، چه کسی باور می کرد که در ان شب شوم و وحشت انگیز گریه ی معصومانه ی کودکی دل تاریکی را بدرد ، تا اسمان پرواز کند ، حس ترحم سیه جهره را بر انگیزد و شب را به نام خود کند...

هووم!
راستش توصیفات ادبی خیلی زیاد معمولا باعث خراب شدن داستان میشن! یعنی اونقدر آرایه زیاد میشه که خود داستان به کلی از بین میره!!
اگه توصیفات کمتر بشن_از بین نرن ها!_ اونوقت نوشته خیلی بهتری از آب درمیاد!! مثلا اون "آری" و جملات آخرت اضافی بودن...میتونی جملاتتو بهتر کنی! مثلا:
و در آن شب شوم و وحشتناک گریه معصومانه کودک دل تاریکی را درید و تا آسمان ها پرواز کرد...تا چشم تاریکی هرگز پاکی درونش را نبیند!
(چی گفتم!)
برو رو این کار کن بعد بیا یکی دیگه بزن! تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۸ ۱۴:۱۸:۵۵

ميتونم احساس كنم كه خودم هستم...همين براي من كافيه...







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.