سر صبح بود و دامبل در حالی که موهای نقره ای بلندش روی گرمکن ورزشیِ آبیش ریخته بود، در میان مه صبحگاهی به بیدمجنون چشم دوخته بود و به رادیوی جادویی ای که پدربزرگش به وی هدیه کرده بود گوش میداد.
دامبل آیه کشید و به خاطراتش در زمان بچگی فرو رفت.
فــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــلــــــــــــــــــــش بـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــک
دامبل کودک سال زیر درخت کریسمس نشسته بود و ازینکه هیچ هدیه ای نداشت، مشغول اه کشیدن بود.
مادرش برای چندمین بار رو به او کرد و گفت:
ـ بیبی پسرَم... ای زیگارا بده... والله بده... نکش تا جون خودت ازاد بشه... تا سیگار بکشی از هدیه خبری نیست.
ناگهان در باز شد و پدربزرگ دامبل به درون آمد.
دامبل: بابا بزرگ!
پدر بزرگ: آلبوس!
و این رادیو را به او هدیه داد.
دامبل با صدای بنگ موسیقی رادیو از جا پرید.
رادیو: و اینک... خانه ی سالمندان برادران مادولین زاده.......خش....پش.... آیا جادوگری پیر و فرسوده اید؟ آیا بچه هایتان شما را تحمش نمیکنند؟ به خانه ی سالمندان بیایید!
دامبل باخودش: هی...منهم پیر دم والا... اگه این مدرسه ی س(بووووووووووق) نبود الان میرفتم اونجا... هی هی...
ناگهان در میان سایه ها چهار حیوان پدیدار شدند.
دامبل: :afraid:
حیوانات به سمت در هاگوارتز رفته و داخل شدند.
دامبل: ممماممان جووون... من از حیووون میترس...
ناگهان شخصی کی چوب به سر دامبل زد و او بیهشو بر علفهای نمناک صبحگاهی افتاد.
در همان حال... راهروی هاگوارتز
سه پسر در راهروی طویل تالار اصلی ایستاده و انتظار شخصی را میکشیدند.
پسر اولی: چرا نیومد؟
پسر دومی: بهش رشوه دادم...میاد... تازه بهش گفتم دامبلدور رو بیهوش کنه
پسر سومی: مطمئنی نمدی؟ این پرفسور گیلدی شبا کار زیاد داره
پسر دومی: نه بابا مطمئن باش... گفتم بهش پول دادم.
ناگهان از دور شخصی شوریده نمایان شد و به سمت سه پسر آمد.
شخص شوریده با دندانهای براق و بزرگش لبخندی زد و گفت:
ـ سلام پسرا. چیکارم داشتین کچولوها؟
ـ پرفسور میدونین که ژل جدیدا گرون شده...
ـ آ...آره... برای چی؟
ـ و\,gو کافی ندارین؟ نه؟
ـ خ...خوب به خودم ربط داره... رک و پوستکنده، ازم چی میخواین که گفتین دامبل رو بیهوش کنم؟
پسر موبلند و خوشتیپ و جی اف کش و ازین جور چیزا سرش را دم گوش پرفسور گیلدی برد و چیزی زمزمه کرد. رنگ پرفسور گیلدی به سفیدی گرایید و به سمت تاریکی روانه شد.
لبخند مرموزی روی لبان سه پسر نقش بست... ناگهان از تاریکی پسر دیگری با مویه روغنی به آنان نزدیک شد.
پسری که موی ژولیده داشت فریاد زد: چی میخوای اسنی ولوس؟
پسر موروغنی چوبش را در آورد و گفت:
ـ باهام میجنگین، وگرنه به پرفسور دامبلدور میگم براش چه نقشه ای دارین!
سه پسر چاره ای ندیدند و برای دوئل آماده شدند.
درهمان حال... جاروی آمیگ گیلدی
گیلدی صورتش را به هم کشید و گفت:
ـ اینجا رو کثیف نکن تازه دادم جاروبرقی کشیدن.
دامبل در حالی که چیپس ها از دهانش روی صندلیِ جارو میریخت و هم زمان با موزیک عشق و حال میکرد، داد زد:
ـ بیخیال گیلدی جوووون... دامبل به قربونت بره...
گیلدی صورتش را به هم کشید.
دو ساعتی گذشت و جاروی آمیگ گیلدی به یک جای بیناموسی ماگلی نزدیک شد.
دامبل: آآآ اووواوو آآا اووا دود دود دوووودود...بنگ بنگ بنگ...بنگ بنگ بنگ...
دامبل یک بطری آب معدنی ماگلی اززز جیب ردایش درآورد و نوشید.
گیلدی در فکر با خود گفت: اه...چرا برای پول به حرف این بچه های خدانشناس گوش دادم؟ حالا اگه دامبل زیاد بزنه چی میشه؟
گیلدی جاروی را بالای مکان بیناموسی ماگلی پارک کرد و بدر حالی که دامبل را میکشید، داخل مکان بیناموسی شد که از ان نور دیسکو می امد( چون جدیدا خیلی مبارزه نسبت به بیناموسی بالا گرفته این رو میگم وگرنه این جمله رو حساب نکنین.)
در همان حال... راهروی تالار اصلی
چهار پسر در حال دوئل بودند و چندین استاد بالای سرشان به بازار گرمی مشغول بودند و صدای اسنیپ بزن، پاتر بکش و سیریش بخور از همه جا شنیده میشد.
در همان حال، هاگرید از صدای زوزه ی فنگ بیدار شد.
هاگرید: دِ زلیل مرده...
و فنگ را به بیرون شوت کرد و خودش خوابید.
پای فنگ به رادیوی جامانده ی دامبل که از شور مکان بیناموسی ماگلی آن را یادش رفته بود، گیر کرده و رادیو به داخل و درست در محل جنگ پسرها پرتاب شد و به کله ی هرسه شان خورد.
هرچهار نفر تلوتلویی خوردند و بیهوش شدند.
در همان حال... مکان بیناموسی ماگلی
گیلدی و دامبل که روی جاروی آمیگ در حال ورجه ورجه بودند، به گودریک هالو نزدیک میشدند.
گیلدی درفکر: آی پیرمرد خرفت... آخرین حالهات رو بکن... بزودی تو به علت مصرف قرصهای روان گردان ماگلی خودتو از روی جاروی میندازی و میمیری... اونوقت پدر بلک مدیر مدرسه میشه...
چند دقیقه گذشت.
ناگهان دامبل گفت: گیلدی جان من میرم مرلینگاه الان برمیگردم.
و از صندلیش پیاده شد و خواست بیفتد، اما ردایش به دس گیلدی گیر کرد و گیلدی کنرل جارو را از دست داد.
جارو در حالی که تکان تکان میخورد ناگهان به کوهی برخورد و آتش گرفت و پایین افتاد.
دوساعت بعد...
گیلدی و دامبل به هوش آمدند و در حالی که نمیتوانستند حرف بزنند، لنگان لنگان به سمت هاگوارتز رفتند.
تمام
لطفا پستتو کوتاه بزن چون هرقدر هم قشنگ بنویسی پستهای طولانی رو معمولا کسی نمیخونه!!
در ضمن، بیناموسی ننویس
تایید شد!
We'll Fight to Urgs mate, so don't shock your gecko!