هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۸ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#78

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۳۴:۵۴
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
پیام: 1504
آفلاین
مرگ خوارها یکی یکی خودشان را از درون آسانسور بیرون میکشیدند و روی زمین سنگی راهرو ولو میشدند.
ایگور که از روی زمین بلند میشد با دست گرد و خاک های چسبیده به ردایش را پاک کرد و گفت:معلوم نیست اون سرایدار پیر و خرفت چیکار میکنه.تمام زمین رو گرد و خاک گرفته.وقتی جایی دست آلبوس باشه همین میشه دیگه!
بلیز کمی درون اسانسور مکث کرد ولی چون کسی برای بیرون کشیدنش اقدامی نکرد خودش به هر زحمتی بود با سر و صورت خونی از اسانسور بیرون آمد.
وقتی بر روی کف سنگی راهرو ولو شد باقی ملت رو دید که ایستاده به اطراف نگاه میکنن.بلیز هم با زحمت بلند شد و گفت:چیه دنبال چی میگردین؟
بلا با غرولند گفت:همه اش تقصیر توئه بلیز،با اون پیشنهادت.حالا طبقه هفتم از کدوم طرفه؟
بلیز: یه لحظه صبر کنین الان بهتون میگم.
بعد با دقت به سر و صداهای اطراف گوش داد و چند لحظه بعد گفت:پیداش کردم.یادم اومد کجاییم.باید از پشت اون مجسمه رد بشیم،اونجا یه راه پله هست که میره به طبقه های بالا.
و با دست به مجسمه مرد کوری اشاره کرد که با عصایش در حال کتک زدن پسری با عینک،موهای مشکی پرکلاغی و بهم ریخته بود!!
همگی سری تکان دادن و به سوی محلی که بلیز اشاره کرده بود به راه افتادند.

در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه:

...آهای پسر،تو که اونجا نشستی برگه ات رو بده ببینم؟چی،یه غلط املایی داشتی؟شرم اوره،آواداکداوارا....!
و نیمکت جلوی رویش به هزاران قسمت مساوی تقسیم شد!لرد که حسابی در داخل جو درس فرو رفته بود با خودش فکر کرد که اگز دامبل اجازه میداد او چه استاد نمونه ای میشد!
گرچه همیشه این را میدانست که آلبوس استعدادی در یافتن استاد ندارد!
کمی در طول کلاس قدم زد و روزی را به یاد اورد که تقاضای درس دادن در این کلاس را به دامبلدور داده بود...
درون افکار لرد:
دامبلدور روی صندلی نشسته بود و با ناخن گیر مشغول ور رفتن با ناخن های پایش بود!
لرد:پروفسور،بذارین من این درس رو بگیرم.باور کنین برای کنترل جمعیت هاگوارتز هم خیلی خوبه ها!از من گفتن بود!
دامبلدور به همراه ناخن شست پایش کمی از گوشت ان را نیز از جا کند و گفت:آخخخخ...هوم چی گفتی؟نه شرمنده من این درس رو بهت نمیدم.به نظرم درس خیلی با کلاسیه،شاید خودم تدریسش کنم!
لرد:
خارج افکار لرد!:
لرد سیاه میز استاد را که گوشه کلاس بود از پنجره بیرون انداخت و با این حالت گفت:دیدم چقدر هم این درس رو تدریس کردی!

بیرون مدرسه در جمع خبرنگاران:

دامبلدور در حالی که روی پله های ورودی هاگوارتز ایستاده بود به پنج شش نفر اجازه میداد که برای مصاحبه به روی صورتش کرم پودر بزنند!
دامبلدور که در زیر پوشش کرم ها مثل جنازه های تازه از قبر در آمده شد بود گریمورها را پس زد و گفت:بسه دیگه،میخوام مصاحبه کنم.
خبرنگارها با صدها دوربین جلوی صورت او ظاهر شدند و شروع به سوال کردن شدند:شما برای این حمله چه نقشه ای دارین؟...فکر میکنین اونها هدفشون چیه؟...ریش شما چند سانته؟...!
دامبلدور:عرض کنم به خدمتتون که....
بــــــــــــــــــــــــــــــــومـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــب!
با صدای انفجاری دامبلدور بقیه حرفش را خورد چرا که همه دوربین ها به سمت یکی از پنجره های بالایی نشانه رفتند!


ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۱۸:۵۵:۲۹
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۱۹:۰۰:۲۶
ویرایش شده توسط ایوان روزیه در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۱۹:۰۵:۲۵

ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۲۳ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#77

گراوپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۲۶ پنجشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۳:۳۳ جمعه ۲ فروردین ۱۳۹۲
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 112
آفلاین
_اواداکداروا

سکوت.!
صدای سرد ولد مورت مولکولهای هوا را وادار به حرکت کرد و این ارامش موقت انها را از بین برد.

_یکی از سه نفرین نابخشودنی .کشنده و بسیار خطرناک !

لرد سیاه در حالی این سخنان را ادا میکرد که با ابوهت و وقار خاصی در حال گشت زدن بین صندلی های کلاس متروکه دفاع در برابر جادوی سیاه بود.

در همین هنگام صدای بال بال زدن مگسی در گوشه سمت چپ کلاس شنیده شد.

_پسره بی عقل مگه نگفتم وقتی من دارم درس میدم حرف نزن.

و چند ثانیه بعد مگس دیگر بال بال نمیزد.()

و همگان دلیل مخالفت دامبلدور با تدریس وی را فهمیدند.

همان زمان در اسانسور

به وسیله لوموس اسانسور کاملا روشن شده بود و ملت در حال کوباندن کله بلیز به در اسانسور بودند.

بلیز له شده:به خدا این اینطوری باز نمیشه.....اخ...جون مادرتون نکنید....باید از دو طرف بکشندش.

اما ملت مرگخوار بی توجه به صحتبهای بلیز در حال کوباندن با شدت بیشتر کله وی به در اسنسور بودند.

در اشپزخانه

در حالی که جنهای خانگی اشپزخانه با قاشق و چنگال به مرگخوارها حمله کرده بودند(اقا کتاب هفتم رو افشا کردم رفت)

ملت به سر دستگی انی مونی مشغول لمباندن هر چه سریعتر غذاهای باقی مانده بودند و به علت سرعت عمل زیاد و کمبود دقت هراز گاهی یکی از جنهای مبارز را نیز نوش جان میکردند.

در تالارا هاگوارتز

مانداگاس به شدت مشغول فرو کردن شمع دانی یک متری در کیف پولش بود و در این امر خطیر جولیا نیز به وی کمک میکرد .

کمی انطرف تر جشنواره نفرینها به راه بود و خبرنگاران مشتاق مشغول عکسبرداری از این صحنه ها بودند.

هراز گاهی نیز دست و پای گراپ که همچنان در جستوجوی هرمی بود مانند پتکی عظیم اعضای غیور محفل را له و په میکرد.

در اسانسور

در حالی که صورت بلیز همانند سیب زمینی له شده گشته بود و ادم را به خوردنش وسوسه میکرد درب اسنسور به طرز معجزه اسایی خرد و داغون شده بود.

و اعضای مرگخوار به سختی و به مقصد دستوشویی داشتند از ان خارج میشدند


ویرایش شده توسط گراپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۱۸:۲۶:۰۷
ویرایش شده توسط گراپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۱۸:۳۶:۱۱
ویرایش شده توسط گراپ در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۱۸:۵۳:۲۸

آستكبار + رفيق بازي + قوانين مغيير ِ من درآوردي = كادر مديريت جادوگرن


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#76

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
همون لحظه - سرسرای عمومی!

- هرهرهر کرکرکر هاهاها هی هی هی!!!
همه بچه ها سر میزهای چهارگانه نشسته اند و دارند به جک های مزخرف مدیر مدرسشان گوش میکنند و میخندند! دومبول در حالی که از شدت خنده اشکاشو پاک میکنه داد میزنه:

- حالا این یکی رو گوش کنید! یه روز یه خون آشامه و یه جاپونیه و یه جن خانگی با هم میرن قزوین ......

- جییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییغ !! مرگخوارا مرگخوارا!
همه جز دامبول که محو جکش شده بود با تعجب به اطراف نگاه میکنن.

ناگهان در تالار منفجر میشه و از میان دود و گرد و خاک افرادی شنل پوش نعره زنان وارد میشند. در کسری از ثانیه تالار پر از پرتو های نورانی میشه. بلافاصله همه بچه ها شروع میکنند به جیغ کشیدن و دویدن و به هم تنه زدنو اینا ...

دامبالی: نه وایسید وایسید! آخرش مونده خیلی جالبه! شپلخ! (دامبل بندری زدن رو بر تعریف ادامه جک ترجیح میده)
یکی از بچه ها: جیییییییییییغ عنکبوت عنکبوت!

همه با وحشت به در ورودی تالار نگاه میکنن و چشمشون به عنکبوت آراگوگ نامی می افته که مشغول تنیدن تار هست و داره راه ورودی رو میبنده! در سمتی دیگر گراوپ در به در به دنبال هرمیون است تا مسئله مهمی رو بهش بگه اما از اونجایی که فهمیده هرمیون در این مدت بهش خیانت کرده بسیار عصبانی است ...

گراوپ: کو کو رون؟گراوپ غفلت کرد! رون مگر خود خواهر و مادر نداشت؟ اما گراوپ کتاب هری پاتر خوند! گراوپ دانست رون دارد خواهر و مادر! گراوپ عصبانی! گراوپ تالار رو روی سرتون خراب کرد! گراوپ ناموس رون رو جلوی چشماش آورد!!

در اون میان آنی مونی همراه با چندتن از مرگخواران شیکمو در حالی که از بین طلسم ها جاخالی میدند در خلاف جهت جمعیت مشغول دویدنن!

بلیز: اهوووووووووی ! طبقه هفتم از اونوره!
آنی مونی: نه هدف ما تصرف آشپزخونه هاگوارتزه! کو کو غذا؟
بلیز نه وایسید .. به ارباب میگم! نامردا حداقل سهم منو بزارید کنار!
اما آنی مونی و مرگخواران شیکمو در امتداد راهرو ناپدید شده بودند!

بوووووووووووووووم! بوووووووووووف!
ناگهان انفجارهای جدیدی در تالار رخ میده وعده ای از اشخاص معلوم الحال همیشه حاضر در صحنه از ناکجا آباد وارد تالار میشن تا با مرگخواران مبارزه کنن!

افراد تازه وارد: بیل و کلنگ و تیشه اربابتون باید نابود شه!
مرگخواران: محفلی حیا کن ... پشمکو رها کن!

ایگور: بلا ، رودلف ، بلیز .. چند نفر رو وردارید به طرف طبقه هفتم برید! ما سرشونو گرم میکنیم!!

همون لحظه طلسمی به سمت دوربین میاد و صفحه برفکی میشه و ارتباط موقتا با سرسرای عمومی قطع میشه!

چند لحظه بعد ارتباط با مکانی دیگر برقرار میشه!
مکان: توی یک راهرویی.
مقصد: طبقه هفتم!
اعضای حاضر در صحنه: هوریس ، بلا ، بلیز ، رودولف ، سامانتا ، زاخاریاس!

صداهای جنگ و درگیری از دور به صورت مبهمی شنیده میشه.
بلا: بدو دیگه بلیز چی کار میکنی؟
بلیز: آقا هفت طبقه خیلی زیاده خسته میشیم! از اینور بیاید جدیدا آسانسور گذاشتن خیلی تعریفشو میکنن!!
ملت حاضر در صحنه
بلیز: راست میگم! خود آلبوس به مامانم گفته! (مراجعه شود به کتاب ششم)

سه دقیقه و پنج ثانیه و شصت و هفت صدم ثانیه بعد

دین دین دین . قرررررررروووووررررر ! (صدای باز شدن در آسانسور)

بلیز: ببخشید پایین میرید؟ .. مااااااااا

دو فرد فوق العاده بیناموس بدون توجه به در گیری های بیرون در آسانسور مشغول راز و نیاز با هم بودن و ما از ذکر نام آنها شدیدا خودداری میکنیم و اصلا امکان نداره بگیم این دو شخص بووووووق ... توسط ناظر سانسور شد بودند!
دو شخص مجهول الحال :bigkiss:

رودلف: آخی .. چه عشقولانه! شترق!!! آخ!
بلا
هوریس سیبیل: آقا چه وضعشه! مملکت آسلامیه مثلا! الان با همین سیبیلا هلیکوپتری میاما! چوبدستی ها رو بکشید! آسلامیوس آسلامیوس!

بلافاصله فضا پر از ورد های آسلامیوس میشه و جو بی ناموسی حاکم رو از بین میبره و همه بسیار احساس باناموسی میکنن و خوشحال و خندون وارد آسانسور میشن!

صدای بیروح زنی در آسانسور میپیچه!
- طبقه چندم تشریف میبرید؟
- طبقه هفتم!
آسانسور با صدای تلق تلوقی به حرکت در میاد!

سامانتا: واییی خدا جونم اینجا چقدر پیشرفتست! ما تو خانه ریدل از اینا نداریم!
زاخاریاس: بهتره این آسانسورم به عنوان غنیمت ببریم به خانه ریدل!
مرگخوارا: هرهرهر کرکرکر!

در همین لحظات بود که ناگهان صداهایی از آسانسور بلند شد سپس آسانسور توقف کرد و چراغاش خاموش شد!
بلا: یعنی رسیدیم؟ پس چرا درش باز نمیشه؟
صدای بیروح زن در آسانسور میپیچه:
اخطار! به علت پرداخت نشدن به موقع پول برق، برق هاگوارتز قطع شده. تا راه افتادن دوباره آسانسور برایتان آرزوی صبر و شکیبایی میکنیم!!

بلیز: ای بوق به این شانس! ای بوق بر این آلبوس! ای بوق بر این اداره برق ! ای بوق بر کسی که گفت با آسانسور بریم! نه یعنی چیزه ...
همه
**
سانسور!!!
**
بلا: حالا چجوری از اینجا بیایم بیرون!
همه

بدین ترتیب مرگخواران در حالی به فکر فرو میروند که جنگ به شدت در تالار عمومی دنبال میشود و منابع خبری اعلام کرده اند بیشتر ذخیره غذایی آشپزخونه هاگوارتز به دست عده ای ناشناس بلعیده شده و جن های خانگی بسیار از این وضعیت ابراز آشفتگی میکنند. ((کریچر: همشو اون گنده بوگندوهه خورد اوناهاش همون که الان داره میزو میخوره!))
خبر دیگر آنکه لرد به شکل بسیار مشکوکی ناپدید شده و فعلا خبر بیشتری در دسترس نیست!بووووووووق ( توسط ناظر سانسور شد )


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۷ ۱۸:۰۰:۵۶



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ چهارشنبه ۷ شهریور ۱۳۸۶
#75

تام ریدلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۵۳ پنجشنبه ۶ دی ۱۳۸۶
از آنگباند
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
تصویر کوچک شده






جنگل ممنوع ... ساعت سه نیمه شب !

زاخاریاس : این چه کار احمقانه ایه دیگه ؟؟ آخه این موقع شب مجبوریم این طوری حمله کنیم ؟
گراپ: تو این خراب شده این موقع شب کی آخه ما رو میبینه ؟!
آراگوگ : هیـــــــس ... ارباب بشنوه پوستتونه میکنه پالتو درست میکنه ها !
- ده بجنبید دیگه نفله ها ... مفت خورا ... چه غلطی میکنید ؟!

همه مرگخوارها روی زمین دراز کشیدن و سینه خیز از میون خز و خیلای جنگل به سمت مدرسه حرکت میکنن .

- یالا دیگه بلیز چی کار میکنی تو ! بزنم نصفت کنم ؟؟

آنی مونی و بلیز و بارتی و ایگور همون طور که سینه خیز جلو میرن قالیچه ای که ارباب روش لم داده رو هم روی زمین میکشن .
- ارباب فکر نمیکنی لازم نباشه این موقع شب اونم تو این جنگل متروک این جوری جلو بریم ؟ مثل ادمم میتونیم راه بريما !
- باز تو حرف زدی سیرابی ؟ مسائل امنیتی رو باید همیشه رعایت کرد ... حالام من یه چرت میخوابم هر وقت به مدرسه نزدیک شدیم منو بیدار کنید.

ساعت سه بعد از ظهر ... تقاطع جنگل ممنوع و هاگوارتز

بلیز : ارباب رسیدیم بالاخره ؛ بلند شید !
ارباب یه کش و قوسی به خودش میده و به مفت خوراش نگاهی میندازه
انی مونی سرش رو به تنه درخت تکیه داده و خوابش برده ، بلا روی زمین ولو شده ، مانداگاس یه گوشه ای داره چرت میزنه ، ایوان هم یه گوشه ای داره خز و خیلایی که به تنش چسبیده رو جدا میکنه .
ولدی : خوب بلند شید که وقت جنگه !
آنی : جوووون مادرت ارباب ... ما دوازده ساعته داریم سینه خیز میایم . بذار یه چرت بخوابیم
- ارباب ما مثلا میخواستیم شبونه حمله کنیم دیگه ؟
ولدی : احتمالا قسمت نبوده ! اینم بذاريد به حساب تمرينات بدنسازی

ولدی یه شنل از زير رداش تولید میکنه .
- خوب این شنل نامرئی کنندس ... منتها فکر میکنم هممون زيرش جا نشیم .
بلیز : احسنت به ارباب باهوش خودم ... این همه راه الکی ما رو کشوندی اینجا با این یه دونه شنل پیزوری بریم تو مدرسه ؟

ولدی : نخیر این شنل خارجکیه ... کافیه لمسش کنید تا نامرئی بشید

حیاط مدرسه هاگوارتز
ولدی پیشاپیش مرگخوارا دست به سینه با افه راه میره و بقیه مرگخوارهام هر کدوم یه گوشه شنل رو چسبیدن و به سمت درب ورودی مدرسه حرکت میکنند .
- ارباب حس نمیکنی ملت دارن ما رو میبینن ؟!
- نکنه به اربابت شک داری؟ شنله جاپونیه خنگه ! امکان نداره ما رو کسی ببینه

پسرکی که بس در حال خر زدنه و سرش رو هم از کتاب بالا نمیاره از کنارشون رد میشه .
- سلام ارباب !
- و علیکم السلام پسرم !
- کوووووووووووووووووا ..... ل ... ل ... لرد !!!!!!!!

پسرک بیچاره از شدت ترس موهاش سیخ سیخکی میشه و خشکش میزنه .
بلیز : ایول موهاش مد روز شده !
ارباب : بچه ها گند زدیم گويا همی ! حمله کنید !!!

مرگخوارا همگی شنل رو ول میکنن و به سمت در اصلی مدرسه یورش میارن ...

شتلق شتلق شتلق
مرگخوارا بعد از برخورد به در بسته روی زمین ولو میشن .
ارباب : انگار باید منتظر بشیم یکی از اون ور در رو باز کنه
بلیز : ارباب جووون هر کی دوست داری این یه جنگو بیخیال شو

یک ساعت بعد
مرگخوارا پشت در نشستن و دارن یه قل دو قل بازی میکنن ! همه خبرنگارا و بچه هام روبروشون نشستن و دارن عکس یادگاری میگیرن .
ولدی:
بلیزم که جو شاگرد نمونه دو سه ترم قبل گرفتتش از فرصت استفاده میکنه و مشغول درس خوندنه .

قــــــــــــــــــــــــيـــــــــــــــــژ !
مک گونگال در مدرسه رو باز میکنه تا آشغالا رو ببره بذاره دم در .
ولدی : آقا این عکس اخرم بگیر ما بریم پی کار و زندگیمون... بروبچبلند شید که ماموریت شروع شد !
بلیز : حمـــــــــــــله !!!!!!!!!
- آوادا ... کروشیو ... جريوس ... استوپیفای !!
ملت همه شپلخ شده پشت در ولو میشن .
ولدی : هوریس ، پرسی ، ایگور ! بريد دو سه تا استاد توپول مپل جور کنید .... بقیه بچه هام به سمت طبقه پنجم ورودی تالار اسرار !!
ملت : هوررررررررررررراااااااااا



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#74

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
مرگ خواران در حالی که طلسم های خود را به طرف آخرین گروه مدافع هاگوارتز و معلمین می انداختد قدمی به عقب گذاشتند .

باید سریع تر این قسمت از ماموریت را انجام میدادند!
هاگرید ، نیمه جان در گوشه ای افتاده بود و آهی از سر درد کشید...
ناله اش حاکی از این بود که نیرویش تحلیل رفته است و بورگین کارش را خوب انجام داده.

سر انجام تئودورنات ، آخرین طلسم کروشیو را به طرف یکی از معلمان قد کوتاه که گویا " بینز " نام داشت فرستاد.

آسمان دیگر از نور اختر ها و طلسم ها و افسون ها روشن نبود ولی سر و صدای بچه های کذایی در داخل قلعه واقعاً سرسام آور بود.

صدای جیرجیرک ها دوباره شنیده شد و مرگ خواران شروع به دویدن کردند و در بین راه ، مورگان طلسمی قوی نثار بدن نیمه جان هاگرید کرد و به جمع دیگر مرگ خواران پیوست.

دالاهوف ، در حالی که همچنان میدوید ، با صدای که عصبانیت در آن موج میزد ، خطاب به دیگر مرگ خوارانی که در کنارش میدویدند و چندان وضع بهتری هم نداشتند گفت : معلوم نیست چقدر باید دم در دروازه منتظر بایستیم! چون ما هنوز تو محدوده هاگوارتز هستیم و اینجا نمیشه آپارات کرد. اولین مقصدی که میشه آپارات کرد دهکده هاگزمیده که بیست دقیقه از اینجا فاصله داره و وزارت شبانه شیاطین جنونش رابه اونجا میفرسته...

_ لرد بهمون گفت که باید منتظیر باشیم تا افرادی رو بفرسته تا طلسم باستانی ای رو که دامبلدور برای آپارات نکردن اونجا گذاشته بود رو خنثی کنند.

_ مسلماً عده ای در داخل قلعه ، برای درخواست کمک به محفل و وزارت خبر دادن و به زودی اینجا پر از کار آگاه میشه. با این که تونستیم بر اساتید هاگوارتز غلبه کنیم... این بار نمیتونیم بر همه ی این ها غلبه کنیم... با این حال ، امیدوارم لرد خیلی سریع مامورانش رو بفرسته.

بعد از آن ،در میان مرگ خواران در طول مسیری که میدونید هیچ حرفی رد و بدل نمیشد.

جغد ها هو هو میکردند و جیر جیرک ها آواز می خواندند.ماه در میان هاله ای از مه گم شده بود ولی گویا میخواست کنار برود و نور خیره کننده اش را به رخ همگان بکشد.

سرانجام بعد از ده - دوازده دقیقه دویدن سالازار سکوتی را که در آن جو ، بین مرگ خواران حاکم شده بود را شکست و با دست به نقطه ای در صد پایی اشاره کرد و گفت : دروازه! رسیدیم!



Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#73

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
تئودور طلسمی را دفع کرد و فریاد زد:برید
وسپس جعبه را به سمت مورگان پرتاب کرد ، و دوباره مشغول به مبارزه شد.مورگان جعبه را گرفت و با ناامیدی به همراه دالاهوف و رودولف شروع به دویدن کردند.مورگان هم ناراحت بود و شتاب زده ، از طرفی باید ماموریت را به پایان می رساند و از طرفی نیز نمی توانست سایر مرگخواران را به حال خود رها کند.آنها در این ماموریت نقشی بالاتر از پشتیبان را بازی کرده بودند.
مورگان از حرکت ایستاد و در مقابل رودلف و دالاهوف نیز ایستادند.
دالاهوف در حالی که صدایش متعجب به نظر میرسید گفت: چرا ایستادی
مورگان شتاب زده جعبه را به دست دالاهوف داد و گفت: اونها دوام نمیارن ، تعدادشون کمه ، شما جعبه رو به دست لرد برسونید من بر می گردم.
دالاهوف برای لحظه ای ساکت ماند ، انگار در تفکر این بود که چه کار کند در آخر گفت:پس من هم باهات میام، ما با هم شروع کریدم و با هم ، تمومش می کنیم.
دالاهوف این را گفت و جعبه را به مورگان پس داد.هنوز مورگان جعبه را در دست نگرفته بود که صدای رودولف نیز از پشت سر به گوش رسید: پس منم میام.
و اینچنین شد که سه مرگخوار از راهی که آمده بودند بازگشتند.همچنان که نزدیکتر می شدند آشعه هایی که می توانستند ببینند نیز بیشتر میشد.منظره ی جنگ رداپوشان سیاه با معلمان هاگوارتز عجیب به نظر میرسید، مرگخواران با وجودی کمی تعداد تقریبا ، معلم ها را مغلوب کرده بودند.
سر و صدای دانش آموزان از قلعه ی هاگوارتز کر کننده بود.سه مرگخوار وقتی که به ردیف هم گروهی هایشان ملحق شدند ، در همان لحظه ی اول شروع به پرتاب اشعه کردند.
صدای سالازار به گوش رسید:پس چرا نرفتید؟
مورگان ترجیح داد جواب ندهد ، چرا که پاسخ دادن به این سوال برای یک مرگخوار، سخت بود.
درخت ها آتش گرفته بودند و دود سیاه تولید می کردند. مرگخواران تقریبا پیروز شده بودند...


تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#72

تئودور نات


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۷ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۰ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
از كنار بر بچ مرگ خوار
گروه:
کاربران عضو
پیام: 789
آفلاین
دگر سکوت پایان یافته بود و جای سکوتی لذت بخش را همهمه و وحشت گرفته بود.چند معلم به سرعت از در هاگوارتز به بیرون دویدند و در همین حال چوب دستی های خود را در اورده بودند.
چند طلسم از سوی مرگخوارن به طرف معلمان شلیک شد. بلیزطلسمی را به طرف یک زن پیر که احتمالا مک گوناگال بود شلیک کرد.اشعه سبز رنگ درست به قفسه سینه زن برخورد کرد و او را نقش بر زمین کرد.
رودولف و دالاهوف مرگان را پوشش میدادند و جلوی طلسم هایی را که بطرف مورگان شلیک شد را میگرفتند.
تئودور وسالازار هم هردو با هم به طرف دشمن پیش میرفتد و همچنان در حال مبارزه بودند.
بورگین در حال جنگ با هاگرید بود .هاگرید به خاطر جسه عظیمی که داشت طلسم ها کمتر رویش اثر میگذاشت.و این کار بورگین را سخت تر کرده بود.
در چند لحظه جمعیت زیادی به سوی مرگخواران شتافتند.و دیگر کار برای آنها سخت تر شده بود.همچنان مرگخواران در حال جنگ بودند.
سالازار با صدایی بلند به مورگان گفت:مورگان تو و دالاهوف و رودولف برید ما میمونیم و میجنگیم شما باید برید و ماموریت رو تموم کنید.
او در حال مبارزه با چند معلم و دانش آموز بود.ولی همچنان پا برجا بود و هر از گاهی چند نفر را نقش بر زمین میکرد.
بورگین بلاخره کار هاگرید را تمام کرده بود و داشت به کمک دیگر مرگخواران می امد.........


ویرایش شده توسط تئودور نات در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۳ ۱۹:۲۷:۳۷

گزیده ای از برداشتهایم...
جوانا کاتلین رولینگ،بعد از نوشتن کتاب هری پاتر و Ø


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۳۳ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#71

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
و تنها سکوت نبود، صدای کوبیده شدن علف های خیس زیر پای سیاه پوشان و برخورد امواج آرام دریاچه با صخره ها، تنها صدایی بود که از دل سکوت در می آمد.
امّا، طعم لذت و لبخند شیطانی آن پیروزی، با واقعه ای ناگوار به تلخی زهر شد.
بی پروایی ِ مورگان الکتو در حرکت، باعث شد چند اتفاق همزمان رخ دهد؛ ابتدا، چشمان خواب آلود هاگرید، یک نظر به مردی افکند که با لبخندی حاکی از پیروزی و با اعتماد به نفسی کذایی، در محوطه قدم میزد و نقابش تنها یک چیز را نمایان می ساخت: یک مرگخوار.
و اما بعد از آن فنگ، سگ شکاری ِ هاگرید شروع به پارس کردن های متوالی کرد و چند لحظه بعد، با برخورد اشعه ای آبی رنگ با سگ، حیوان زخمی و بیهوش بر زمین افتاد...
سپس تئودر نات، موضوع خود را از کنار درب های دو لنگه ترک کرد و به سمت مورگان الکتو دوید و در حالی که جعبه سیاه رنگ را از دست او جدا می کرد، از مقابل اشعهء نورانی، جوشان و سفیدی که از سوی بلیز زابینی روانه شده بود پرید.
بوی علف سوخته و دود، تمام محیطِ درگیری را در بر گرفته بود و بعد از چندی، تنها صدای کمانه کردن چند اشعه و گرمای عبور آن، تبدیل به تنها راه های زنده ماندند در آن مه مرگبار و نورانی بود.
صدای فریادی بلند از سوی نیمه غول، برخورد شش اشعهء نورانی از هر طرف به او و هو هوی مداوم جغد ها، سکوت را شکست و در عین حال درگیریِ اصلی شروع شد.
صدای فریاد دانش آموزان و معلمان، روشن شدن فانوس ها و باز شدن پنجره ها، همه حاکی از این بود که شبی طولانی در پیش است.

قلعه بیدار شده بود...


ویرایش شده توسط سالازار اسلیترین در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۳ ۱۷:۰۷:۴۴

[b]The sun enter


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#70

مورگان الکتوold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۳ شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 620
آفلاین
مورگان به آرامی در چوبی وصیقلی تابوت که اندکی خاک گرفته بود را بلند کرد و باز نمود.بدن دامبلدور با وجود پوسیدگی ، همچنان در تابوت دراز کشیده بود، دیگر عینک بر چشم نداشت و لبخندش نیز دیگر همچون همیشه، بر لبانش نبود ، لباس سفیدرنگش چریکده بود .
مورگان با خود زمزمه کرد: هر جایی از بدنش...
و سپس خنجر را چرخاند و به سمت انگشتان دست جسد دامبلدور برد و با مهارت مشغول به بریدن شد.

درست چندین متر آن طرف تر ، درجایی که بلیز و بورگین انتظار می کشیدند. ناگهان صدای پارس سگی را از داخل کلبه شنیدند و متعاقب آن صدای لرزش کوچک سطح خانه. دو مرگخوار فهمیدند که چه اتفاقی افتاده، هاگرید بیدار شده بود و حالا نوبت آنها بود که اوضاع را آرام کنند.

لحظه ای در کلبه باز شد و هاگرید از چهارچوب آن وارد شد.
هیکل تنومند یکراست به سمت جایی که بورگین مخفی شده بود حرکت کرد،بورگین میدانست که دلیل نزدیک شدن هاگرید چیست.آن غول دورگه به قصد نوشیدن آب از بشکه ی کنار بورگین آمده بود.
بورگین ناسزایی گفت و و به حالت نیم خیز شروع به دور زدن خانه کرد، و درست به موقع به آنسوی دیوار رسید ، چرا که هاگریدمتوجه حضور او نشد.
بورگین نفس راحتی کشید و زیرلب گفت: اگه این کار نیاز به سکوت نداشت در جا این نره غول رو خلاص می کردم....
***


مورگان و دالاهوف در زیر شنل نامرئی از کنار مقبره ی تعمیر شده عبور کردند چشمان مورگان از خوشحالی می درخشید چرا که استخوان انگشت دامبلدور را در جعبه ای سیاه رنگ حمل می کرد و این یعنی یک پیروزی کوچک.
او در تمام مدتی که انگشت دامبلدور را جدا می کرد لبخند بر لب داشت و این لبخند پس از آن ،یعنی زمانی که مقبره را با جادوی مخصوص تعمیر می کرد بر روی لبانش پایدار مانده بود.افتخار مرگخواران به زودی تکمیل میشد...زمانی که تاریکی قدمی بر میداشت کسی نمی توانست آن را متوقف کند.

دالاهوف مدتی پیش ، با اتمام کار مورگان، علامت اسکلت روی دستش را لمس کرده بود و حالا تمامی مرگخواران ، به طرف مقصدی معین حرکت می کردند،به طرف دروازه، قرار آنان آنجا بود.
دالاهوف اطمینان داشت که ماموریت به درستی انجام می شود.
وجای نگرانی نیست.او با خیال راحت به ساختمان سنگی هاگوارتز نگاه می کرد،هاگوارتز را سکوت فرا گرفته بود انگار حتی جانوران نیز متوجه مهم بودن ماموریت مرگخواران شده بودند چرا که آنها نیز صدایی نمیدادند.


ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۳ ۱۵:۵۸:۲۱
ویرایش شده توسط مورگان الکتو در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۳ ۱۶:۱۳:۵۲

تصویر کوچک شده


Re: ماجراهای مرموز مدرسه هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۱۷ یکشنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۶
#69

رودولف لسترنجس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۲۴ سه شنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۴۰ یکشنبه ۶ مرداد ۱۳۸۷
از یک مکان مخوف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 349
آفلاین
هیچ صدایی بگوش نمیرسید...سکوتی وهمناک فضارا اشغال کرده بودومهی سردوسنگین زمین وآسمان رابهم پیوندزده بود.
هیچکس بیدارنبودتا ببینددراطراف مقبره دامبلدورچ اتفاقاتی درحال روی دادن است...مهی سردوسنگین حیاط قلعه رافراگرفته بودوهیچکس حتی اگرهم بیدارمیبودتوانایی دیدن اتفاقاتی که درحال وقوع بودرانداشت!!!
بلیزوبورگین درحالی که چوبدستی های خودرابدست داشتند دردوطرف کلبه هاگریدآماده نشسته بودند,انها دستورداشتندبه هرترتیب که شده مانع دخالت آن نیمه غول بی شاخ ودم شوندولی از قرارمعلوم مشکلی وجود نداشت
چون خرناسه های هاگریدتاکیلومترها آنطرفترمیرفت ونشان ازاین داشت که غول بیشاخ ودم به خواب عمییق فرورفته است وفعلا خیال بیدارشدن ندارد!!!
سالازاروتئودور درگوشه ای مخفی شده بودند...باجادو چمنهای قلعه انهاراازدیددیگران پنهان میکردولی آندو اندکی خیالشان راحت بود...نیمه شب هم گذشته بودوهمه درخواب سنگینی فرورفته بودند,دروازه مدرسه به گونه ای جادوشده بودتاآنها بتواننددرون مدرسه رابراحتی ببینندتادرهرصورت کاملا آماده باشندولی بجزعبورهرازگاهی ارواح هیچ حرکت دیگری به چشم آنهانمیخورد...مدرسه وماموریت آنهادرامان بود!!!
رودولف ودالاهوف وظیفه نسبتاسنگیتری برعهده داشتند,سنگینی شنل نامرئی وسنگینی مسئولیتی که برعهده آنهابودچندبرابر دیگران به آنهافشارمیاورد,زیرشنل بشدت گرم بودولی برای آنها هیچ اهمیتی نداشت,آنها دستور داشتندتاازمورگان محافظت کنند,انهاوظیفه داشتند جلوی هراتفاق ثانویه ای رابگیرند,آنهادرحالی که ازسنگینی شنل نامرئی به سطوح آمده بودندبادقت به همه جای حیاط نگاه میکردند,هیچ حرکتی حتی حرکت سبک برگی براثرباد از نظرآنها پنهان نمیماند...دراصل این وظیفه انهابود که نسبت به هرحرکتی واکنش نشان بدهند!!!
رودولف درحالی که چوبدستی خویش رابدست داشت برگشت وبه مورگان خیره شد,مورگان روبروی مقبره دامبلدور ایستاده بودوبه مقبره نگاه میکرد,نه برای تحسین ونه برای اندوه ازدست دادن دامبلدور,اویک مرگخواربود ومرگ دامبلدوربرای همه آنها شیرین ودوست داشتنی بود
رودولف دوباره برگشت وبه سمت دیگری ازحیاط رفت,او اطمینان داشت که دالاهوف کاملا مراقب مورگان است وهیچ حرکتی ازچشمش نهان نخواهدماند...اووظیفه داشت حیاط رادرجستجوی هرعامل تهدیدکننده ای بگردد!!!
-مورگان...همه چیزمرتب است...میتوانی شروع کنی!!!
مورگان به فضای خالی کنارش نگاه کرد,اومیدانست دالاهوف درست کناراوایستاده درحالی که شنل نامرئی تمام بدنش راپوشانده بود...مورگان نفس عمیقی کشیدوبعد گوی بلورین توخالی راکه لردبه اوداده بودازجیب ردایش بیرون آورد,لرددرون این گوی معجون خاصی ریخته بودکه برای هدفش مناسب وضروری بود...مورگان دقیقا نمیدانست لردچه هدفی درسرداردولی احتیاجی به دانستن نداشت,دراصل اونبایدازکارهای لردسردرمیاورد!!!
لردسرورش بودواوهماننددیگرمرگخواران افتخارداشت دستورات اورااجراکند...اوفقط بایددستورات لردرابدرستی اجرامیکرد!!!
-بهتراست زودترشروعش کنی...شایدکسی بیاید...
مورگان چوبدستی اش رابیرون آوردوبه سمت مقبره دامبلدور گرفت ونفرینی راکه سرورش به او آموخته بودروی مقبره اجراکرد...مرمرهای سفیدمقبره بدون هیچ صدایی به هزاران تکه تقسیم شدندوروی زمین ریختند,حالا خاک نرمی که روی تابوت اوراپوشانده بودجلوی چشمان مورگان قرار داشت...مورگان مقداری ازخاک مقبره رامطابق دستورلرد داخل گوی بلورین ریخت وبعدطلسم دیگری رااجراکرد...اینبار خاکهای مقبره بیرون ریختندوبعد تابوت باشکوه چوبی دامبلور نمایان شد...مورگان لبخندی زد وخنجرظریفی راازجیبش بیرون آورد...


ویرایش شده توسط رودولف در تاریخ ۱۳۸۶/۲/۲۳ ۱۳:۵۱:۵۳

بزودی در این مکان یک امضایی بگذاریم که ملت کف کنند!!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.