هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ یکشنبه ۴ شهریور ۱۳۸۶
#82

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
داشتم از کنار موزه رد میشدم که چشم به یکی از تابلو های روی سر در موزه خورد که روی آن اینگونه نوشته شده بود:
بشتابید............................................................ بشتابید
تا ساعاتی دیگر مجسمه تازه ساخت مرلین بزرگ پرده برداری می شود
حس کنجکاویم گل کرد و گفتم من تا اینجا اومدم چرا تو نرم و ببینم که چه شکلیه
داخل رفتم و جادوگرهای زیادی توی موزه جمع شده بودن و منتظر این بودن که این مجسمه رو ببین
بعد از چند دقیقه خانمی روی سن رت و شروع به صحبت کردن کرد:
خانم ها........ آقایان.... ملت عزیز جادوگر همگی خوش آمدید
این تندیس و یابود بهترین جادوگر قرن های گذشته هست مرلین کبیر این مجسمه ساخته شده به دست 7 جادوگر هست و در روز 27 جولای 1766 میلادی به اتمام رسید. روز گذشته باستان شناسان ما اون رو پیدا کردن و از زیر خاک بیرون کشیدن.
حرفهای سخنران که به اینجا رسید با خودم فکر کردم این چقدر قدیمیه چه خوب شد که اومدم ببینمش وقتی به خودم اومدم دیدم که سخنران حرفهاشو تموم کرده و آماده پرده برداری میشن منم خودمو به خط اول رسوندم و تقریباً بیست سانت با مجسمه فاصله داشتم
10 ، 9 ، 8 ،... و پرده برداشته شد با نگاه اول دیدم که دست نداره و یکی از پاهاش ترک برداشته از خوشحالی همراه مردم شروع به دست زدن کردم که بر اثر ازدحام جمعیت یه خورده به جلو پرتاب شدم و اونچه نباید میشد شد. من به مجسمه خوردم و انو انداختم و تنها چیزی که از اون باقی موند یه مشت خاک بود. بعد از اون به خاطر اینکار منو زندانی کردن چون فکر میکردن من عمداض این کار رو انجام دادم و دیروز از زندان آزاد شدم


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۵ شنبه ۳ شهریور ۱۳۸۶
#81

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
آن روز قرار بود در بخش فروشگاه موزه جادو و تاریخ جادوگری واقع در شهر لندن ، مجسمه های موجودات دنیای جادوگری برای جادوگران و ساحره های علاقمند به حراج گذاشته شود . تعداد بسیار زیادی از علاقمندان به جمع آوری کلکسیون مجسمه موجود های جادویی مقابل فروشگاه موزه جمع شده بودند و با سر و صدای زیادی به مشورت با همراهان خود می پرداختند و بعد از خرید اجناس مورد نظر آنجا را ترک می کردند .

پسرکی که تنها به موزه آمده بود ، با خوشحالی و علاقه خاصی به مجسمه سانتور ها چشم دوخته بود ؛ بعد از مدت کوتاهی توجهش به مجسمه سگی افتاد که پایش شکسته بود و با بی توجه آن را به هم چسبانده بودند ؛ به سراغ یکی از فروشندگان رفت و گفت : سلام ، ببخشید آقا اون سگ های سنگی قیمتشون چنده ؟

فروشنده که از شیرین زبانی پسرک خوشش آمده بود ، در حالیکه به مجسمه ها اشاره میکرد گفت : قیمت اونها 30 نات هست . تو چقدر پول داری پسر جان ؟

پسر که در چشمانش شادی موج میزد ، گفت : من 5 نات دارم ، ولی اون سگ رو که پاش شکسته میخوام !

فروشنده که چشمانش از تعجب برق میزد گفت : ولی اون شکسته ؛ اگر بخوای من اون رو بهت مجانی میدم ، یادت باشه که با اون نمیتونی راحت بازی کنی و حرکتش بدی .

پسر که کمی ناراحت شده بود ، پاچه شلوارش را کمی بالا داد و به بست های فلزی ای که مچ و زانوی پایش را در بر گرفته بودند ، اشاره کرد و گفت : خود من هم خوب نمی تونم حرکت کنم ، اون مجسمه هم مثل بقیه مجسمه ها ارزش داره و پولش را روی میز مقابل فروشنده گذاشت و گفت : اگر اشکالی نداره من تا پنج ماه دیگه ، هر ماه 5 نات بهتون میدم ، چون پول تو جیبی من انقدری نیست که کامل بتونم پولش رو پرداخت کنم .

بعد از دقایقی همانطور که سگ سنگی را با دقت در دستش گرفته بود و در حالی که با حالت عذاب آوری میلنگید از موزه خارج شد .


ویرایش شده توسط پرسی ویزلی در تاریخ ۱۳۸۶/۶/۳ ۱۶:۳۸:۵۷

چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۲۱ پنجشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۶
#80

پیوز قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۱ جمعه ۲۵ اسفند ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۳:۳۸ پنجشنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۹
از توی دیوارای تالار هافلپاف
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1511
آفلاین
روی خاطره مورد نظرم تمرکز کردم و سعی کردم آنرا به بیرون از مغزم برانم ! کم کم مایع نقره ای رنگی به چوبدستی ام چسبید و از مغزم خارج شد. وقتی خاطره را در قدح اندیشه ریختم درنگ نکردم و سرم را درون آن فرو بردم :
وقتی درون موزه تاریخ جادوگری فرود آمدم خودم را در دو سال پیش دیدم به همراه دو دوستم. آن روز به دیدن موزه آمده بودیم. جلو تر رفتم. هر سه داشتیم به یک جسم نگاه می کردیم اولین شمشیر ساخته جن ها !
حواسم را به همه چیز جمع کردم. باید واقعیت را کشف می کردم. باید دلیل اینکه به چهار سال آزکابان محکوم شده بودم را می فهمیدم.
خودم را دیدم که همراه دو دوستم به شئ بعدی درون موزه نگاه می کردیم : اولین کتاب ورد های سیاه ! متعلق به سلسله گانت که زمانی بر جادوگران حکومت می کردند.
به اطرفم نگاهی انداختم. بعد از دو سال جایی را که از آن متنفر شده بودم می دیدم. دیوار های سنگی و کف پوش های چوبی ، قفسه های بزرگ شیشه ای همراه هزاران شئ قدیمی و جادویی.
بالاخره من و دوستانم به قفسه بعدی رفتیم ، همان جایی که منتظرش بودم : محل نگهداری قدیمی ترین چوبدستی جادوی دنیا !!!
پشت سر خودم ایستاده بودم. با دوستانم با شور شوق به چوبدستی قدیمی نگاه می کردیم ! دوستانم بعد از مقداری نگاه کردن به قفسه بعدی رفتند و من مجذوب آن چوب قدیمی همانجا ماندم. لحظاتی بعد وقتی فهمیدم دوستانم رفته اند ، به سمت آنها حرکت کردم.
خودم را دیدم که دور میشد و بعد تمام حواسم را جمع کردم . اگر خیلی دور می شدم نمی توانستم بهمم چه خبر است. اما به یاد داشتم که هنوز خیلی دور نشده بودم که آن اتفاق افتاد.
بالاخره دیدم : مردی با ردای سبز رنگ آمد و با یک حرکت عجیب وردی خواند و دستش را از میان شیشه ها محل نگهداری چوبدستی رد کرد و چوبدستی را برداشت و دوباره وردی خواند. آژیر خطر به صدا در آمد. مرد رفته بود و من نزدیک ترین کسی بودم که نگهبانان یافتند. حالا فهمیدم !!!!

سریع از خاطره بیرون آمدم قدح را برداشتم و وارد دادگاه تجدید نظر شدم و آن را مستقیم روی میز گذاشتم ...


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، شجاعت و غلبه بر ترس و حتی نجابت و وقار به وسیله سختکوشی قابل دسترسیه ! »


تصویر کوچک شده






A Never Ending Story ...


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۵۴ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
#79

آراگوکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۱۰ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۱:۴۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۸۷
از خوابگاه دختران بنا به دلایلی!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 214
آفلاین
بر خلاف میلم دوباره پا به آن موزه گذاشتم...موزه تاریخ جادو و جادوگری با کل وسایل وهم انگیزش...نمی دانستم که چگونه مردم با شور و اشتیاق به آن موزه می آمدند و به سلاح های کشتار که از زمان های قبل مورد استفاده قرار گرفته بود نگاه می کردند!

فقط به خاطر تکلیف درس تاریخ جادوگری برای بار دوم پا به این موزه گذاشتم و دعا کردم که آخرین بارم هم باشد ... بد ترین خاطره زندگی من در این جا رغم خورد!

پا به درون موزه کذاشتم و نگاهی به اطراف انداختم... همان اسلحه ها و همان وسایلی بود که من در شش ماه گذشته دیده بودم.
تخته شاسی بزرگی را برداشتم و به سر هر وسیله ای که می رسیدم شروع می کردم به نوشتن اطلاعات در مورد آن.
به ناگهان چشمم به مسبب بد ترین اتفاق زندگیم افتاد!
گیوتین نقره ای زنگی که حال دو مرد تنومند در دو طرف آن ایستاده بودند و با چهره ای بی حالت به مردم در حال بازدید نگاه می کردند.
گیوتین یک بچه معصوم کنجکاو رو کشته بود!

اشکی در میان چشمم حلقه زد...
بچه که حدود دو سه ساله بود با کنجکاوی به طرف گیوتین میرفت...حس کنکجاوی اش را برانگیخته بود آن گیوتین مذخرف.
آهی کشیدم و با پشت دستم اشکم را پاک کردم و سعی کردم خاطره های به وجود آمده را از ذهنم دور کنم ولی این اتفاق نمی افتاد!
هر چه بیشتر سعی میکردم بد تر میشد.
کودک سرش را بر روی محل اعدام گذاشته بود و داشت با حیرت به تیغ براق گیوتین نگاه می کرد.
متاسفانه سواد نداشت که تابلویی قرمز رنگ را که در گوشه گیوتین نصب شده بود را بخواند که بر رویش نوشته بود "خطر! نزدیک نشوید" .
خواستم بروم و او را دور کنم ولی دیگر دیر شده بود ... تیغ گیوتین با حرکت جدی کودک در رفت و با شدت به گلوی او برخورد کرد...


وقتی �


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
#78

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
سالها پيش،آن سالهايي كه لردولدمورت هنوز قدرتمند بود و محفلي ها در جستجوي او و مرگخورانش بودند.
يك روز،صبح به قصد رفتن به موزه،خونه را ترك كرديم.آسمان آبي و خورشيد زيبا بالا سر ما ميدرخشيد و محيط را پر نشاط ميكرد.نسيم ملايمي بر صورت ما ميخورد.ما با خوشحالي از بابت رفتن به موزه بدون هيچ حرفي راه ميرفتيم.چون هوا خوب بود،نميخواستيم آپارات كنيم.هر دو هيجان زده شده بوديم.آخر طبق گفته هاي معلم تاريخ جادوگري در هاگوارتز،در آنجا نمونه بدلي يادگارهاي موسسهاي هاگوارتز قرار دارد.ما ميخواستيم حتما آنها رو ببينيم.

30 دقيقه بعد!در موزه،كنار غرفه فنجان هافلپاف!

ما بدون هيچ حرفي،بدون هيچ حركتي و فقط با دهان باز به آن شي با ارزش و زيبا نگاه كرديم.حالا ميتوانستيم به قدرت و عظمت موسس هاي هاگوارتز پي ببريم.قدم زنان به چند متر آنطرف تر رفتيم.آنجا انگشتر و قاب آويز، زيباي،سالازار اسليترين قرار داشت.نگين هاي سبز و عكس مار طوسي زيبا بر روي آن هر فردي را شيفته خود ميكرد.در توضيحاتش نوشته شده بود كه اين انگشتر داراي جادوهاي پيشرفته و همچنين قدرت هاي بسيار است.

ما در افكار خودمون بوديم و داشتيم آن زمان ها را تصور ميكرديم كه صداي مهيبي تمام موزه را فرا گرفت.لرد ولدمورت و مرگخوران در آن طرف ما و آلبوس دامبلدور و محفلي ها در طرف ديگر.در واقع ما وسط آنها بوديم.من دست برادرم را گرفتم و با سرعت به طرف پناهگاهي رفتيم.
-بدو بدو!به خاطر خدا،بدو.الان دوئل آنها شروع ميشود.

افسونهاي رنگي از آنور سالن به آنطرف و بر عكس ميرفت.انگار هر دو گروه دوست داشتن تا پاي مرگ بجنگند.در همين ميان بود كه برادرم براي برداشتن چوب دستيش حركت كرد.در همين هنگام وردي از طرف آلبوس دامبلدور به طرف او آمد و ... .
روحي ديگر در بدنش نبود.مرگخواران و محفلي ها به آن صحنه نگاه ميكردند و من هم كه نميتوانستم درك كنم اتفاقي كه افتاده است فقط با چشمانم نظاره گر او بودم.
10 دقيقه گذشت تا من به خودم آمدم.حالا مرگخواران آنجا رو ترك كرده بودند و محفلي ها بالاسر جسد برادر من نشسته بودند.از آن زمان هست كه من به مرگخواران پيوستم تا با كمك آنها بتوانم انتقامم را از محفلي ها بگيرم!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۶
#77

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
تکلیف کلاس تاریخ

وقتی برای اولین بار به موزه ی تاریخ جادوگری رفته بودم تنها کسی که به نظرم آشنا می آمد جسیکا بود.رفتم جلو و گفتم:سلام خانم،شما جسیکا نیستید؟؟؟
حسیکا که انگار تعجب کرده بود بالا پرید.انگار او هم می توانست دوست قدیمی اش را حس کند.
_تو این جا چی کار می کنی؟؟
_خب تو چی؟؟؟؟!!!
جسیکا ادامه داد:من نگهبان این جا شدم.خیلی جای خوبیه.بیا تا گرامیلا رو ببینی.
همه ی اشیا زنده بودند.یکدفعه صدای میمون مانند از پشت پردفت گفت:این ور رو نگا کن خوشگله.
و سپس کیک شاتوت به صورت مبارک پردفوت برخورد کرد
پرد با صدای خفه ای در حالی که خامه ها را از رو صورتش پاک می کرد گت:این کار کی بود؟
_میمون های مینیاتوری!خیلی بی ادبن.
وقتی جلو تر می رفتند پردفوت دسته ای از جاوگران کوچکی را نشان داد که داشتند روی معجونی کار می کردند.
_اون ها سازنده های معجون مرکب هستند؟
_آره.اما ما از روشون ظاهر کردیم.نگران نباش همون موش ها هستند.
دهان پردفوت از شدت هیجان خشک شده بود.جسیکا پرد را به سم اتاقی با سقف بلند دعوت کرد.جسی با نوک آرنجش به کر پرد زد و آرام گفت:به نگهبانان فرعون سلام کن.
تالار به طور کامل از طلا پوشیده شده بود.توجه پرد به سمتی حلب شد که گروهی از جادوگران مصر باستان داشتند چوب دستی ای را تراش می دادند.
فرعون نیز بر آنان نظارت داشت!
جسیکا صدایش را صاف کرد و با احترام خاصی گفت :این هم مرلین بزرگ.
مرلین به همه لبخند میزد و در عین حال به ریشش دست می کشید.

پرد گفت:جسی مطمئنی که این شغل رو دوست داری؟؟؟!!!
و جسیکا گفت:آره چرا که نه!می خوای بریم پیش میمون های...
_نه می دونم.نمی خواد.امیدوارم دوباره همدیگر رو ببینیم.

حسیکا گفت:برای خروج باید اول به راست پ،بعد به چپ ،بعدش هم به سمت سرخ پوست های مناطق مالی بری اون وقت درب خروحی نمایان میشه.

و پرد به راهش ادامه داد....
---------------------------


تصویر کوچک شده









عضو رسمی محفل ققنوس

-------------------------------------
در مسابق


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ چهارشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۶
#76

ویکتور کرام


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۶ سه شنبه ۲۳ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۲۶:۵۸ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مدرسه دورمشترانگ (بلغارستان)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 509
آفلاین
پست چهارم ماموریت گروه دو( محفل ققنوس):
****************************
( ای فایرنز خدا بگم چکارت کنه نمیدونم چی بنویسم. چکش)
****************************
و شروع به حبت با یکی از ارواح درون آفتابه کرد
همه محفلی ها با تعجب به مرلین نگاه میکردن که کلمات نامفهومی از دهانش خارج میشد
بالاخره مرلین لوله آفتابه را از گوشش خارج کرد و رو به بقیه گفت: خب دیگه کوچلو ها بهتره برن خونتون موزه تعطیل شده
هری : ولی ما تا اون افتابه رو با خودمون نبریم هیچ جا نمیریم فهمیدی
مرلین : پس من مجبورم سالازار رو صدا کنم. سالی ....سالی...
بله مایکِلا... او ببخشید جناب مرلین
مرلین : اینها به آفتابه من حمله کردند و می خوان اونو بدزدند.
سالازار به سمت اعضای محفل برگشت و گفت: اینا.....
مرلین : بله
سالازار : ببین بچه ها بهتره برین بیرون شم اینجا هیچی نمیتونید بدزدید. منو مجبور به اجرای طلسم به روی شما نکنید
هری خواست حرفی بزند که لارتن سقلمه ایی به اون زد و گفت : بهتره بریم قلعه مرموز لندن
و دوباره برمیگردیم باید یه فکر اساسی بکنیم ولی فایرنز ساکت نماند و رو به سالازار گفت: هی سالی تو برو کنار وگرنه با یه جفتک دوباره میکشمت
سالازار خنده ایی شیطانی کرد و گفت: ببین خر باهوش(فایرنز) خودتو اون مار عینکی ( هری ) و اون آبنبات نارنجی ( لارتن) و اون بزغاله ( ویکتور) رو یکی میکنیم ها...بهرته زود برین
و بعد از این ماجرا همه به سمت در خروج میروند
خارج از موزه:
هری : خب بچه ها همینجا میشینیم تا شب بشه
ویکتور: نه... میریم قلعه مرموز لندن
و دوباره میایم
پرفسور کوییرل: خب بچه ها من دیگه میرم بای
فایرنز: اخه ما چرا باید بریم اونجا؟
لارتن: برا اینکه یه یه معجون رو گیر بیاریم تا بتونیم از اون برای گیر آوردن آفتابه استفاده کنیم.... ولی فایرنز خدایی این سالازار چه اسم قشنگی روت گذاشت خر باهوش
فایرنز که از این تیکه اصلاً خوشش نیومده بود یه جفتکی به شکم لارتن زد که همه دل و روده لارتن توی حلقش جا گرفت
الیور: بسه دیگه یالا بریم من رفتم واسه آپارات اینو گفت و یک صدای پاق ازخودش تولید کرد
پاق....پاق ....پاق....پاق


کاشکی یه روز باهم سوار قایق می شدیم
دور از نگاه ادما هردوتا عاشق میشدیم


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ پنجشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۶
#75

فایرنزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۵ شنبه ۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۵۲ جمعه ۲۱ خرداد ۱۳۸۹
از جنگل ممنوعه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 174
آفلاین
پست سوم گروه دوم ماموریت محفل ققنوس:

در سالن اصلی موزه سکوت حکمفرما بود که ناگهان صدای چند آپارات در فضای سالن پیچید:
- پاق! - پاق! - پاق!
- پاق! - پاق! - پاق!

- چه خبره آخه؟ ناسلامتی اینجا موزه است. کدوم بی فرهنگ بی تمدن خون کثیفی داره توی موزه حباب میترکونه؟
این صدای سالازار اسلایترین بود که یه منوی مدیریتی جیبی تو دستش گرفته بود و از یکی از راهروها به سمت سالن اصلی میومد. اما وقتی به سالن اصلی رسید هیچکس رو ندید.
- هیچکس؟ ... هیچکس؟ کجایی بابام؟ قایم شدی؟
- من اینجام جناب سالازار امری داشتین؟
- نه هیچکس گلم برو به کارت برس، ندیدمت کمی نگرانت شدم.

تو راهروی دیگه موزه هری پاتر و دوستاش داشتن به سمت قسمت اشیاء تاریخی دوره قرون وسطی می رفتن.
- تالاق تولوق ... تالاق تولوق ... تالاق تولوق.
- این صدای پای کدوم الاغیه؟ الان تلافی این سردردم رو سرت خال میکنم ها! بس کن دیگه.
همه برگشتن و به فایرنز که مثل اسب پشت سرشون میومد خیره نگاه کردن.
- خب چیکار کنم؟ این نعلای من برای راه رفتن روی سنگای صاف موزه ساخته نشدن.
- خب آی کیو، از پات درآرشون.
فایرنز خنده ابلهانه‌ای کرد و شروع کرد به جدا کردن نعلها از سمهاش و انداختن اونها کف موزه:
- جرینگ ... جیرینگ ... جیرینگ ... جیرینگ.
- خوب دیگه صدا نمیدن.
- دیگه نیازی هم نیست صدا بدن. همه موزه خبردار شد.
هری به سمت فایرنز حمله کرد ولی لارتن و لوییس دستاش رو گرفتن و سعی کردن آرومش کنن:
- من بالاخره یه بلایی سر تو میارم. هالا ببین. من از تو سانتورترش رو هم آدم کردم.
- چی شده هری؟ شما اینجا چیکار میکنین؟
- تو اینجا چیکار میکنی کوییرل؟
- اومدم هاگزمید یه دستار نو بخرم، یه عده آدم مشکوک منو تعقیب کردن، من هم فرار کردم اومدم توی موزه ولی اونا بازم دنبالم اومدن.
- خوب دیگه وراجی بسه ما باید بریم آفتابه مرلین رو برداریم و روح داخل اون رو نابود کنیم. همه دنبال من بیاین.

گروه این بار در سکوت کامل به انتهای راهرو نزدیک میشدن و آفتابه طلایی مرلین درست در مقابلشون قرار گرفته بود. دیگه چیزی نمونده بود و تا چند قدم دیگه به آفتابه میرسیدن که یه مرتبه روح مرلین در کنار آفتابه ظاهر شد
- به جون نوادگانم اگه بذارم دس به آفتابم بزنین. هرکی دس به آفتابه من بزنه سالازار رو خبر می کنم، با منوی مدیریتی دمار از روزگارش در بیاره.
گروه که خودشون رو در آستانه حذف شناسه میدیدن جرات نزدیک شدن به آفتابه رو نداشتن. اما فایرنز که این چیزا حالیش نبود که! مثل سانتور پرید طرف آفتابه مرلین و اون رو از جاش بلند کرد. ناگهان آژیر خطر موزه با صدای کر کننده ای به کار افتاد و همه افراد گوشهاشون رو گرفتن. فایرنز هم که به سروصدا عادت نداشت، آفتابه رو ول کرد و گوشهاش رو گرفت. آفتابه مرلین که بین زمین و هوا مونده بود در حال افتادن روی زمین بود که یه مرتیه همه چیز حرکت آهسته شد و مرلین و هری پاتر با یه تریپ ماتریکسی شیرجه زدن برای گرفتن آفتابه. مرلین که دید همه چیز حرکت آهسته شده نامردی کرد و خودش با حرکت عادی پرید جلو و آفتابه رو روی هوا گرفت. هری که ول‌کن ماجرا نبود کش تنبون مرلین (زمان مرلین هنوز شلور و کمربند اختراع نشده بود) رو گرفت و کشید. مرلین هم آفتابه رو بیخیال شد و ناموس رو (یعنی کش تنبون رو) دو دستی چسبید. کوییرل موقع خودش رو رسوند و لوله آفتابه رو توی هوا گرفت. اما ناگهان لرزه شدیدی تمام بدنش رو لرزوند.
- ایول بلرزون، بلرزون، بلرزون ... ها ماشالا بجنبون اون لامذبو! ایول کوییرل.
- شما چی میگین؟ من آفتابم رو گذاشته بودم رو ویبره. یکی از ارواح اسیر داخل اون داره تماس میگیره.

مرلین این رو گفت و آفتابه رو از کوییرل گرفت و گذاشت در گوشش...........................


ویرایش شده توسط فایرنز در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۲۲ ۱:۲۲:۰۹

[url=http://www.jadoogaran.org/modules/newbb/viewtopic.php?post_id=181728#forumpost181728


Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۴:۴۸ دوشنبه ۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
#74

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
_ این یکی رو که هم اکنون مشاهده میکنید ، متعلق به جد جد من هستش.
پاتر اعظم با دست به یک تیکه سنگ که در وسطش ، دقیقاً بر لبه اش یک فرو رفتگی بود اشاره کرد.
مدیران حدس زدند که یک دستگاه اعدام مشنگی باشه!

پاتر اعظم ادامه داد : این یک وسیله حذف شناسه بوده . به دلیل اینکه سر شناسه جد جد مالدبر با این وسیله از جا کنده شد به اینجا آورده شده همچنین این وسیله برای ادب کردن آدم حذ.. آدمای بد به کار میره!

دوباره دو گروه در تالار موزه تاریخ جادوگری که پارکت شده بود و دیوار هایش برق افتاده بود حرکت کردند که دوباره با توقف پاتر اعظم که جلوی آنها راه میرفت ایستادند.

پاتر در حالی که هاله ای نورانی دور سرش را فرا گرفته بود ( آرایه اغراق) به یک گاو آهن بزرگ و سنگی اشاره کرد وو خطاب به دو گروهی که هم اکنون به هم دیگر چشم غره میرفتند گفت : این وسیله بلاک کردنه که در دویس سال قبل از میلاد پاتر بزرگ به وجود اومده البته دیگه کاربردی نداره و از وسایل پیشرفته تری برای این منظور استفاده می کنیم!

و نگاهی به ساعتش کرد و گفت : خوب ! ما دقیقاً دو ساعت دیگه هم وقت داریم!بهتره به طرف جایی بریم که مومیایی مدیران سال ها پیش در اونجا قرار داره!

جمع مدیران :

جمع ممد های حذبی :

اما هر طور که شد ، به طرف موزه اجساد مومیایی شده حرکت کردند.

کمی بعد
ملت حذبی و مدیران در کنار یکدیگر حرکت می کردند.
مدیران که با کت و شلوار های مرتب و تمیز و نیز سر و صورتی آراسته ، شمرده شمرده قدم بر می داشتند و در طرف دیگر هم سیاهی لشکر حذبی ، با شلوار های کردی و دستمال های یزدی و " اخ توف " کنان در کنارشان حرکت می کردند!

پاتر اعظم ، این بار به سمت چپ پیچید و به یک تابوت اشاره کرد که یک مومیایی قد بلند در آن قرار داشت.

_ این اولین مدیریه که جد جد جد پدر بزرگم یعنی هری سلازمنو پاترونویس انتخابش کرد . اسمش مشخص نیست ولی گویند که یک عمامه دور جسدش پیدا کردن و کالبد شناسان میگویند ایشان اولین موسس خاندان کوئیریل اینا بودنهمچنین در کتاب مقدس "پاتر"اشاره شده که وی ، اولین کسی بوده که در دنیا ، اعم از مشنگی ، جادوگری ، حیوانی و غیره که مدرسه طلبگی رو راه انداخته!

با گفتن این جملات تمامی افراد حاضر به کوئیریل نگاه کردند.
هیچ شادیی از خودش بروز نمی داد ولی میشد شادمانی و غرور را در چشمانش که برق میزد را به آشکاری حس کرد.

پاتر : خوب حالا باید بریم سمت بع... وای نه!

ملت مدیران : ارباب ! ارباب! چه شد؟الهی فداتون بشم ! قربونتم بشم ! الهی بمیرم واسه شکل ماهتون!چی شد؟

پاتر اعظم بدون هیچ توجهی به مدیران گفت : وایی نه!من الان باید برم مسابقه فن فیکشن نویسی رو اجرا کنم!منتظرمن ! دو ساعت بیشتر طولش نمیدم... بچه های خوبی باشید.

ملت:

بلافاصله بعد از این جمله که توسط هری پاتر گفته شد ، وی غیب شد.

سرژ در حالی که شاخ و شونه میکشید خطاب به مدیران گفت : اووووووووو!ببینم حالا هم کاری میتونین بکنین!
سالازار اسلایترین : فکر کردین!
و منوی کوچک مدیریت را از جیبشان بیرون آوردند!



موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۲ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۶
#73

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
دو گروه در دو طرف مقر حذب مات و مبهوت ایستاده بودند و به صحبت های چند ثانیه قبل پاتر بزرگ فکر میکردند. آیا پاتر بزرگ احتیاج به دیداری با دکتر حسن مصطفی داشت؟!!

ناگهان یکی از ممدهای حذب به صورت جوگیزری بیل خودش رو بلند میکنه و بر اثر این حرکت بقیه ی ممدهای حذب هم جریحه دار میشن و شروع به شعار دادن میکنن!

-مرگ بر مدیر!
-مرگ بر بارون!
-بشمار!
-Down With Webmaster!!(این ممد خارجیشون بود!)


پاتر بزرگ که این حرکت ممدهای حذب رو میبینه سریعا بشکنی میزنه و ممدها حذف میشن!!

پاتر: بدون هیچ حرفی فردا همگی دم در مقر حذب جمع میشید تا اتوبوس بیاد دنبالتون!...این یه دستوره!

چند عدد گدازه از پاتر به سمت ملت پرتاب میشه! و ملت به حالت گرخش از محل مذکور دور میشن تا فردا به یک سفر علمی-تاریخی-فرهنگی برن!




-فردا-
-ساعت 8 صبح-


ملت حذب در جلوی مقرشون جمع شدن و به طرز عجیبی دوباره تعداد حذبی ها زیاد شده!

ققی: سرژ اینارو از کجا آوردی؟
سرژ: اینارو دیدم سر کوچه داشتن بیل میزدن...یه سری جاسم هستن...گفتم بیان که اگر درگیری ای پیش اومد کم نیاریم!
ققی: درسته حتما پیش میاد!


لحظه ای بعد یک خودروی آخرین سیستم جلوی مقر حذب ترمز میکنه...راننده به سمت درهای خودرو میره و اونارو باز میکنه و مدیران از ماشین خارج میشن!(نکته شفاف سازی: این نشان از رفاه بالای مدیرانه که حاصل خورده شدن پول بیت الماله!!)

جاسم های حذب در این لحظه با حالت خوفناکی به مدیران نگاه میکنند تا اونهارو تضعیف روحیه کنن اما مدیران با خونسردی کامل به اونها نگاه میکنن!(نکته شفاف سازی: این نشان از تثبیت جایگاه مدیرانه که ناشی از دستمال های اسکاور میباشد!!!!)


-پس آتشفشان کو؟!
-چرا زلزله نمیاد؟!
-خدای من...پس کجایی تو؟!


ناگهان از آسمان نوری تابیده میشه و پاتر بزرگ در حالی که فوران میکرد بر روی زمین نازل میشه!

پاتر: خب سوار شین!

سپس بشکنی میزنه و اتوبوسی جادویی ظاهر میشه!



-نیم ساعت بعد-
-موزه جادو و تاریخ جادوگری-

پاتر: خب...اینی که میبینین اولین منوی مدیریت تاریخ بوده که پس از مرگ جد من به موزه واگذار شد!


ملت به چیزی در داخل محوطه ای شیشه ای نگاه میکنن..
یک قطعه سنگ مستطیل شکل به طول 5 متر در داخل محوطه قرار داره!!

یکی از اعضای حذب: آقا میشه طرز کارشو بگین؟!
پاتر: ساکت باش حرف نزن جوجه!...من خودم آتشفشانم...من زلزله ام...من خدای رولم...تو هیچی نیستی!...جد من با این منوی مدیریت تو و امثال تورو سوسک میکرده!...الانم من اگر بخوام تورو از روزگار محو میکنم!...تو....

در این لحظه کوییرل به سمت پاتر میاد و چیزی رو در گوشش زمزمه میکنه...ناگهان پاتر خاموش میشه!

پاتر رو به عضو حذب: بله عزیزم چرا که نه!...قشنگ برات توضیح میدم!...جد من در گذشته برای راه انداختن کار اعضای حذب این رو استفاده میکرده...منم برای آشتی دادن شما مدیران و حذبی ها از منوی مدیریت خودم استفاده میکنم...میگی نه؟...خب پس بزار یه چشمه برات بیام!


پاتر در یک حرکت انتحاری دستی به داخل شلوارش میکنه و یه منوی مدیریت کوچیک رو در میاره!

پاتر: به اندازش نگاه نکن...خیلی کارایی داره...بیا مثلا الان میتونی به مدت دو دقیقه مدیر باشی!

ناگهان عضو حذب به سمت شلوارش نگاه میکنه و بعد دستی به داخل شلوارش میکنه و منوی مدیریت رو پیدا میکنه و شروع میکنه به ور رفتن باهاش!

پاتر: بله دوستان...مدیران میتونن به همه کمک کنن...بریم جسم تاریخی بعدی رو نگاه کنیم!

------------------------------------------------------------------------------
انقدر ننوشتم هر چی قالب مالب نمایشنامه ای بوده یادم رفته!...باید بیشتر بنویسم...الان شرمنده که سریع پستو زدم اصلا روش فکر نکردم...ایشاالله باشه برای پست های بعدی در روزهای آتی!


[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.