هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۹:۱۰ دوشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۵
#30

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
روزی کفتری مدریکی را در خواب دید
فکر بکری به مخش زد و زود پرید

ققی با شمشیری بران، آمد به سوی مدیر دوان دوان...
در خوابگاه را باز کرد...همه را به دقت بر انداز کرد...

ساحری بوقی نام رو تخت فتاده بود...
مثل سانتور مثل اسب خوابیده بود...

چو شمشیر ققی از غلافش خارج گشت
ز شانس بد ققی چشم هری باز گشت

و هری بگفت:...
از عمر من هرآنچه هست بر جای بستان و به عمر ساحر افزای...

و گردن خود را در مقابل ققی خم آورد تا ققی سر او را به جای ساحر بزند...

ققی نیز مشغول آنالیز پاتر و ساحر بود...و به این نتیجه رسید که مرگ ساحر زجر آورتر است برای پاتر ...
ققی شمشیرش را بالا آورد تا گردن ساحر را بزند که کسی از پشت لگدی به او زد و او از خوابگاه مدیران به بیرون پرت شد....
--------------------------------------------------------------------------------
سرژ در حالی که چوبدستیش تو دستش بود پشت ققی سوار شده بود و به طرف خوابگاه مدیران حرکت می کردن...
سرژ و ققی رفتن و رفتن و رفتن تا رسیدن به پنجره خوابگاه...
و منتظر بودن تا اون ساحر وارد شه تا گردن اونو بیخ تا بیخ ببرن...
نیم ساعت بعد پاتر در حالی که یه چیز دراز دستش بود همراه کوییرل وارد خوابگاه شد...
و از کیسه ی مشکلی یه منقل بزرگ که حداقل 12 تا مدیر دورش جا می شدن بیرون آورد...
و با کوییرل شروع به صحبت کرد...
ققی:خیلی دوست دارم بدونم چی میگه...یعنی می خوان چیکار کنن...
سرژ:حرفا رو ولش مشخصات ساحره رو بگو...
ققی:مشخصه خاصی نداشت فقط با چادر خوابیده بود...
سرژ: خوب الان ممکنه 700 نفر با چادر بیان تو...
ققی:من نشناختمش سرش اونوری بود...
سرژ: وای اون مواد مخدر در اورد...
ققی و سرژ پی بردن پس از اینکه پاتر که قول داده بود به نمید سراغ این چیزا نره حالا داشت دوباره مواد می کشید....
وااااااااااااااای مواد...
ققی:به نظر من عکس بگیریم...تو ببر یکیشو واسه پیام امروز تیتر جنجالی بزن منم می برم می دم یه نسخه شو به نمید...
و ققی از صحنه تریاک کشیدن پاتر و کوییرل عکس گرفتن...
که وسطای کار ریموسم اومد...و با قیافه ای عصبانی با پاتر صحبت کرد بعد پاتر یه چیزی گفت و لبخندی رو لب ریموس نشست و اونم اومد کنار منقل...(ما پشت پنجره ایم حیف شد نفهمیدیم چی گفتن)
ققی: ای دل نا غافل دست همشون تو یه کاسه س حیف که وقت نیست بزن بریم...
ققی و سرژ تا برگشتن برن دیدن ولدی وایستاده و داره اونا رو نگا می کنه...
ولدی:
ققی:
سرژ :
و تو یه حرکت ولدی ققی و سرژ و رو تو گونی کرد و دوربینم از دست ققی گرفت...
بوم
زمان نا معلوم ولی معلومه که یه چند ساعتی از اون ماجرا گذشته...
سرژ:آی سرم...درد میکنه سرم...
ققی:منم سرم درد میکنه...ما کجا بیدیم...
ققی نوک زد به در کیسه رو باز کرد و ققی و سرژ سرشون رو آوردن بیرون...
آفتاب طلایی صبح بهاری تو چشم ققی و سرژ می زد...اونا توی یه سطل آشغال وسط دیاگون بودن...
سرژ:اوه اوه صبح شده...من کلی کار داشتم...ای ولدی نامرد نمیگه اینجوری زد ممکن بود ما بمیریم...
ققی: اینجارو...
عکسی روی دیوار از سرژ و ققی بود که رو به روی هم کنار منقل بودن
و زیر عکس نوشته بود...
معتادین میادین جادوگری...زنده 1000$ مرده 500$
سرژ:ای نامردا...کله ما رو گذاشتن اینجا...بدو بریم تا ملت نریختن بیرون در بریم که ما رو ببینن میفتن دنبالمون...
ققی:الانم خیلی زود نیست...اینجارو...
4 5 نفر که اعلامیه رو دیده بودن به سمت ققی و سرژ حمله ور شدن...
ققی:بپر پشتم بریم...
سرژ:عجب شانسی آوردیم...

سرژ و ققی به طرف خونه ی ققی(سوراخ سالازار) رفتن تا اونجا برای گرفتن یه حال اساسی تصمیمی جدی بگیرن...

سرژ:من دیگه نمیام...
ققی:باشه خودم می رم رفیق نمیه راه...

و ققی دوباره به خوابگاه مدیران نزدیک شد و دیدی که پنجره بازه و تصمیم گرفت قبل از این که کسی بفهمه بره تو و زیر یکی از تخت ها قایم شه...
و با سرعت به سمت پنجره پرواز کرد...
که یه دفه پنجره بسته شد و نوک ققی تو چوب پنجره گیر کرد
و ثانیه ای بعد پاتر اومد پشت پنجره و بلخند احمقانه ای به ققی زد
نیم ساعت پنجره باز شد
و ولدی در حالی که سرژ رو از ریشش گرفته بود... آورد و ریش سرژ و لای پنجره گذاشت و پنجره رو بست و سرژ از ریشش آویزون شد...
ققی هم خواست بگه قوهاهاها که دید نوکش تو پنجره گیر کرده...
سرژ:آی پدرم در اومد...ققی به نظرت چه جوری در بریم...
و ققی به خاطر نامردی سرژ نگاه اسف باری به او کرد
شب فرا رسید و چون هوا سرد شده بود نوک ققی منقبض شد و باعث شد تا نوکش از چوب در بیاد...
سرژ:ققی می دونی من تو رو خیلی دوست دارم...منم در بیار واست جبران می کنم...
و چون نامردی تو مرام ققی نبود ریش سرژ رو از همون جا قیچی کرد و سرژ از طبقه دهم به سمت زمین ول شد
ققی:قوهاهاهاها
و برای اولین بار ققی و سرژ معنی هرکه با مدیران در افتاد ور افتاد رو تجربه کردن...


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۷:۲۴ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵
#29

پروفسور کويیرل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ چهارشنبه ۱۷ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۵۷ چهارشنبه ۲۱ دی ۱۴۰۱
از مدرسه جادوگری هاگوارتز
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 2956 | خلاصه ها: 1
آفلاین
چند روز ماقبل قبل در خوابگاه مدیران

تمامی مدیران در جلسه ارزشی روز ...(محرمانه) دور هم جمع شده بودند.کریچر مشغول وصله کردن لباس کهنه ای بود که بدور خود پیچیده بود.باک بیک در حالیکه با چنگالهاش بدنش رو تمیز میکرد به مونالیزا خیره شده بود.
باک بیک:به به دست سازندش درد نکنه.چی خلق کرده.چی میشد این رولینگم ما رو با چند تا جک جونور دیگه قاطی می کرد بلکم یکی هم به ما یه نگاه میکرد.
مونالیزا:هی باکی چیکار میکنی؟همه کک مکاتو ریختی روم.بیچاره لئوناردو الان داره تنش تو گور می لرزه.
ریموس که نگران بنظر میرسه از اون سر میز فریاد میزنه:بابا پس این جلسه چی شد؟امشب چهاردهم ماهه ها! من زودتر باید خودمو به جنگل ممنوعه برسونم که یه وقت خطری برای کسی ایجاد نکنم مخصوصا برای عالیجناب.
کرام:اهم اهم بله وارد شور میشویم.یعنی چیزه جلسه رو با نام مرلین آغاز میکنم .بفرمایید
هری:هوووم میبینمکه تمام لرد ولدرمورتها نیومده رفتی میشن جریان چیه؟یعنی کسی جرات روبه رویی با من رو نداره؟؟؟
کریچر:پسره خجالتم نمیکشه هی از خودش تعریف مکنه.معلومه که کسی جرات نداره باهاش رو برو بشه از بس که معروفه.یه خال بهش بیوفته دامبل با اون ارتشش ...
هری:کریچر چی داری با خودت میگی؟یا بلند بگو که همه بشنون یا برت میگردونم به آشپزخونه.
کریچر:کریچ هیچی نگفت کریچر فقط داش از ارباب تعریف میکرد میگفت که چون لرد میدونه نمیتونه با ایشون مبارزه کنه هی هوراکراس عوض میکنه ...
کرام:کافیه دیگه.من فکر میکنم علتش فقط کمبود نیرو باشه.اینطور که شنیدم یه لرد جدید دراهه که خیلی سرعت عملشم بالاست.
هری پاتر:هووم کیه؟
مونالیزا که همچنان محو تماشای زیبایی خودش شده بود دستی بر مژگانش میکشه تا خاک روی اون را پاک کنه و بعد میگه:فقط یه نفر اینو میدونه
همه نگاهها به انتهای میز در جایی که مردی با دستاری بنفش رنگ در حالی که با خودش به آهستگی حرف میزنه میره.
کوییرل:(با خودش) آخه نمیشه غیر ممکنه همه میفهمن منو تبعید میکنن سمتمو ازم میگیرن مجسممو میشکن درسته ولی...ام سلام
همه:خوبی کوییرل؟
کوییرل:بله ممنون داشتم با خودم مشورت میکردم
ریموس: تا باشه از این مشورا.حالا چی میگفتی؟
هری:مهم نیست خب تو هم یه چیزی بگو
کوییرل: در چه مورد؟
باک بیک:لرد جدید
کرام:شنیدیم این بار قراره یکی قدرتمند تر از نفرات قبلی بیاد.درسته؟
کوییرل:من من نمی دونم.شاید.راستی من دسترسی به قسمت... رو ندارم اگه یه وقت مشکلی پیش بیاد چیکار کنم.اگه شما ها نباشید؟
هری:هوووم چند روزه دارم در موردش فکر میکنم فکر کنم بهتره دسترسی شما هام مثل بقیه باشه.کریچر تو اینکارو بکن
کریچر:همش به من دستور میده آخه چقدر من کار کنم.اه خجالتم نمیکشه من جای پدر جدش سن دارم بازم...
هری:تموم شد؟
کریچر:الان انجام بدم؟این پسره با اینکه عینک داره انگار اصلا نمیبینه من کارای مهمتری هم دارم مثل وصله کردن لباسم.ها؟چشم ارباب.الان ارباب
کوییرل:(با خودش) ایول درست شد.حالا میتونید به اونجا دسترسی داشته باشی.چی؟یه قربانی میخوایید برای هوراکراس جدیدتون.کی؟شوخی میکنید حتما.آخه اون باشه باشه الان
تمامی مدیران در حال بحث در مورد اتفاقی هستند که چند دقیقه پیش افتاد.
کرام:آخه هری من چرا باید هم شان یه جن خونگی اونم مثل کریچر باشم.چطور دلت اومد؟آخه اون گرگینه اگه وب مستر باشه برای اعضا خطرناکه امشبم که چهاردهمه جو میگیرتش میره همرو گاز میگیره ها.از ما گفتن...
هری احساس عجیبی داشت.جای زخمش یه دفعه شروع به سوزش کرد با دو دستش محکم روی علامت صاعقه مانند در بالای ابرویش فشار داد.
مدیران: قربان چی شد؟نکنه...
کوییرل آروم آروم در حال باز کردن دستار، از روی سرش بود.بلند میشه و به سمت هری پاتر میره.
کرام:ای خائن تو لرد جدید رو با خودت حمل می کنی.نه اجازه نمیدم به علیحضرت صدمه بزنی.آوا دادک...
آواداکداورا
نوری سبز رنگ به بدن کرام برخورد کرد و او را با شتاب بر روی زمین انداخت.
هری به سرعت شنل نامرئیش رو روی خودش میندازه و سوار بر باک بیک از اتاق خارج میشه.
کوییرل:قربان میتونستید اونم بکشید.پس..
ارباب لرد ولدمورت کبیر: نه لازم نیست فعلا به بدن این کرام نیاز داشتم تا از وجود تو خارج بشم.در ضمن برای ساخت یه هوراکراس جدید یه قربانی کافیه.لوهاهاها
کوییرل:قربان بهتره قبل از اینکه شناسه کرام بسته بشه به خودتون دسترسی زوپس رو بدید و اونو به هوراکراس تبدیل کنید.
ارباب لرد ولدورت کبیر:حتما و بعدش ارتشی از مرگخواران خواهم ساخت تا این سفیدها معنی اتحاد رو درک کنند.لوها ها ها...





Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ پنجشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#28

املاین ونسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۱ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۱۲ چهارشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۷
از نامعلوم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 295
آفلاین
مدیرها: شما؟!!
-برين بيرون ، همه تون رو ميگم ، نميخوام تا چند ساعتي ببينمتون

همه با تعجب به اعلي حضرت نگريستند ، كسي كه تا به حال او را اين چنين نديده بودند ،‌كسي كه همواره با زنجير كردن مديران به تختخوابهاي چوبي و عذاب آور از خروج آنها از آن خوابگاه مقدس جلوگيري مي كرد چرا كه اعتقاد داشت هر كدام از آن موجودات پست مي توانند راز ورودي را بروز دهند ..به هيچكدامشان اعتماد نداشت ..حتي به ريموس كه چون غلامي سر به زير در همه كارها پيش قدم بوده و با ميل ارادي خود البته با كمي تهديد هميشه در كنار او بود....نگاه مديران به زني افتاد كه همراه اعلي حضرت وارد خوابگاه شده بود ..او يك وب مستر نبود ، مدير هم نبود و حتي عضو ايفای نقش هم نمي نمود ..پس چطور به آنجا آمده بود؟ آن هم با اعلي حضرت ...زن نگاه تمسخر آميزي به تك تك مديران گذشته و وب مستران كنوني انداخت ..سردي نگاهش به برندگي خنجري بود كه بر قلب تك تك آنها فرو مي رود ، موهاي بلند مشكيش نيمي از صورتش را پوشانده بود ولي از همان نيمه تاريك صورتش ميشد انزجار و نفرت را حس كرد ..سر گوني را با يك دست نگاه داشته و با دست ديگرش به آرامي موهاي اعلي حضرت را نوازش مي كرد ..وقتي مديران همچنان حيرت زده در اتاق باقي مانده و قدم از قدمي بر نمي داشتند به آرامي جلو آمد ..گويي پرواز ميكرد و دنباله لباس بلند سفيدش در هوا پيچ و تاب ميخورد ، بالاخره به حرف آمد و با صدايي به همان سردي صورتش گفت :
-دستور اربابتون رو نشنيديد؟‌ خيلي سريع اين اتاق رو ترك كنيد و تا وقتي بهتون دستوري داده نشده برنگرديد ..حالا
با اين فرمان همه وب مستران به ترتيب و تك به تك از اتاق بيرون رفتند ،‌گويي نيرويي نامرئي و قوي آنها را به جلو و بيرون از خوابگاه هدايت ميكند ،‌در آخرين لحظات وقتي كوئيريل كه آخرين نفر بود از اتاق بيرون مي رفت از سر كنجكاوي به عقب نگاه كرد ، چشمهاي زن بر روي او خيره مانده و با درخششي سرخ مي درخشيد ..كوئيريل جادوي سياه اربابش لرد ولدمورت را پيش از بسته شدن در بر روي خود حس كرد ، او تنها كسي از جمع وب مستران بود كه مي دانست دختر همراه اعلي حضرت كيست.

در خوابگاه

هري لبخندي به پهناي صورتش به دختر زد ، گوني را از دست او گرفت و به طرف ديگر اتاق حركت كرد ، فكر خبيثانه اي كه ذهنش را پر كرده بود يك لحظه هم از جلوي چشمانش كنار نمي رفت ، حالا مي توانست به يك كاربرعضو كه در معرض حذف شناسه شدن بود قدرت خود و منوي مديريتش را ثابت كند..اين بار خودش دست به كار مي شد و به آن بي عرضه هاي بيرون اتاق ثابت مي كرد كه قدرت زوپيس چقدر است ،‌ماه ها وقت صرف كرده بود و حالا نتيجه عملش را مي ديد ، امكان ويژه ماژول جديدش را بر روي او امتحان مي كرد ..كسي كه منتظرش بود ... در همين لحظه برخوردي را بر پشتش حس كرد ، گويي دستهايي نامرئي او را نوازش مي كردند و به دورش ميپيچيدند، زمزمه آرامي را در زير گوشش حس كرد و لحظه اي بعد كه برايش چون بلنداي ابديت طول كشيد بر روي زمين افتاد ...دختر بالاي سرش ايستاده بود و با چشمهاي درخشانش به او مي نگريست ..چوبدستيش هنوز لرزش طلسم لحظاتي قبل را نشان مي داد ..هري خشك شده بود و با دست و پايي قفل شده توان هيچ حركتي را نداشت ،‌فقط مردمك چشمانش با سرعتي سرسام آور حركت مي كردند و وحشت دروني او را بروز مي دادند . زن با صدايي گوش نواز كه احساسي آشنا را در هري بر مي انگيخت گفت :

-انتظار اين حركت رو نداشني پسرم؟ وردهاي بي كلام رو كه فراموش نكردي؟

هري در جا خشك شد ، ولي در همون لحظه چيزي در درونش به او ياد آوري كرد كه چند خط بالاتر با طلسم بي كلام پتريفيكوس توتالوس خشك شده ، تنها كاري كه ازش بر مي اومد اين بود كه اون قيافه رو به خودش نگيره و سعي كنه آرامشش رو حفظ كنه ، هر چي باشه اون اعلي حضرت بود ،‌ملت از ارزشي و غير ارزشي اين پست رو ميخوندن و اين باعث بي آبروييش مي شد.

-منو كه فراموش نكردي؟ در خيلي از روياهات من رو صدا ميزدي؟ ميدوني خيلي وقت بود كه مي خواستم دوباره ببينمت ولي تا فرصت مناسب دستم نمي اومد نمي تونستم اين كار رو بكنم ، آماده اي عزيزم؟ نميخواي بگي ميخواستي با سيم سرورهاي مخفي شده در اون گوني دختره رو بزني كه ؟ تو مودب تر و سفيدتر از اين حرف ها تو كتاب معرفي شدي

هري نگاهش را بر مادرش ثابت نگه داشت ، حالا او به شكل واقعي خود در آمده و اندام روح گونه ش در هوا موج مي خورد ،‌موهايش ديگر به تاريكي شب نبود و همان رنگ قرمزي را داشت كه هري را به ياد عشقش جيني مي انداخت ، اگر جيني مي فهميد كه او براي امتحان روش جديد حذف كاربر يك كاربرعضو را به خوابگاه آورده با او چه مي كرد ؟؟ عرق سردي از پشت هري حركت كرد و از تصور اين موضوع چشمهايش را بست

ليلي كه با دقت حركت پسرش را كنترل مي كرد گفت : خب ، هري ، نه من وقت دارم ، نه تو ،‌نه ملت خواننده ، پستم هم زيادي طولاني ميشه ، يك چندتايي كروشيو روت مي زنم و بعد ازت ضمانت نامه مي گيرم كه ديگه فوران نمي كني و خسارات زيست محيطي و دمايي وارد نمي كني ، باشه گلم؟
هري سرش را به علامت مثبت تكان داد و موافقت خود را اعلام داشت... دقايقي بعد او كبود و سياه بر روي زمين افتاده و از وحشت ديدن شبانه جيني بر خود مي لرزيد

_________________________________________
خب چند نكته در مورد اين پست وجود داره
1- اون دختر ارزشي كه وب مستر به دلايل عللي اورده بود ميتونه گل دختر يا مهتاب شيطون باشه ، ميل خودتونه
2- اين پست در راستاي مرگخواري زده شده پس با ادامه اي مغاير با اين موضوع لطفا ادامه ندهيد
3- مسلما بر همگان واضح است كه ليلي بعد از انجام ماموريت خود را غيب كرده و رفته ، پس بيخودي دوباره واردش نكنيد


ویرایش شده توسط لیلی اونز در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۸ ۲۰:۳۵:۴۰
ویرایش شده توسط لیلی اونز در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۲۸ ۲۰:۳۹:۰۱

The Death Prophet is coming to U

Enemies of the heir beware


خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۲:۴۷ شنبه ۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۵
#27

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
**در تابلوی مونالیزا**

کرام: اینجا چقدر تنگه مونا!!..تو تویه این سوراخ موش چطوری زندگی میکنی؟!
مونا: اونو چی کار داری؟!...من فکر میکنم کسی که به قربان زنگ زد ویلیام ادوارد یا یه کسی مثل ویلیام بوده.
ریموس: ولی من اگر کوییرل رو الان اینجا نمیدیدم فکر میکردم کوییرل بوده!

ناگهان صدای کشیده شدن چیزی بر روی زمین خوابگاه شنیده میشه!!

کریچر: قربان تشریف آوردن!
و تعظیم بلند بالایی میکنه...در همین حین ریموس پس گردنی ای نثار کریچر میکنه!!

کریچر:د چرا میزنی؟
ریموس: قربان که تویه تابلو رو نمیبینه تو تعظیم میکنی!!

ناگهان صدایی از بلندای آسمان تابلو میاد...!
-من همه جا رو میبینم و همه چیز رو میشنوم....هوهاهاهاها!(بر وزن هری!)


ناگهان در یک حرکت انتحاری عله سبیل مونا رو میکشه و باعث میشه مدیرها بیفتن کف خوابگاه...

کریچر: آه قربان!...تشریف آوردین؟...گونی رو بدین خدمت من خسته میشید!
-بله ما اومدیم!!...نزدیک نیا!...به گونی دست نمیزنی!

مدیرها: شما؟!!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۳:۱۵ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
#26

سرژ تانکیان old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۹ جمعه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۰۹ یکشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 526
آفلاین
...سانسور شد

مديرا جلوي تابلوي مناليزا ايستادن و همگي دارن سر موضوعي مهم بحث ميكنن

مناليزا: كاري نداره كه...داوينيچي از بس متفكر بود فكر اينجاهاش رو هم كرد ، كافيه سيبيل منو با يكي از انگشتهاي دست چپ بكشي ، اونوقت پرت ميشي تو تابلو...
كوييرل: سيبيل نداري كه...
مناليزا:نه بابا...؟
و دست ميزنه به زير لبش ميبينه كه درسته سيبيل نداره
مناليزا:بگو چرا داوينچي ميگفت من يه چيزي كم دارم!!
ريموس:حالا چي كار كنيم؟
كرام:ميكشيم براش كريچ بدو قلمو بيار
مناليزا:نههه...

5 دققيه بعد
صداي شر شر مياد و هري از دري كه نويسنده پست قبلي يادش رفته بود بنويسه وارد ميشه

____
قدرت انحراف موضوع رو داشتي؟

با تشكر از پروفسور كوييرل براي ويرايش زيباشون و همچنين رسيدگي بجا و شبانه روزي مديريتي و تسلط كامل بر اوضاع نابسامان بيناموسي رول و سعي تلاش براي همگاني كردن گوني براي پوشش ساحره ها!! و همچنين حمايت هاي پشت صحنه و پشتيباني بچه هاي نوژن ساري و پيتزا خان خان و صاب خونمون آقاي مهندس خيلي با سواد و با كلاس ... ناز شصتت كوييرل..بازم تو پست من مانور بده دل مارا بسي شاد كن راستي وقت كردي فونت اون سانسور رو هم گنده كن همگان بفهمند

با آرزوي رول پلينيگ هر چه آموزش پرورشي تر و دور از بي حجابي...باي جيگر ...اوه فكر كنم الان جيگر سانسور شه


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۹ ۱۴:۵۷:۳۶
ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۵/۲/۱۹ ۱۶:۲۵:۳۴


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۷:۲۱ دوشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۵
#25

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
" درينگ ... درينگ ... درينگ ( صداي زنگ موبايل ورژن 1100 ! )
- الو
-- الو سلام عله جون خوبي عزيز !!
همه اندر كفن كه كدوم موجود زميني (‌ مخالف فرا زميني! ) جرئت كرده با عله اينجور صحبت كنه!
- سلام تويي .. چطوري؟
-- عزيز زنگ زده ام بهت بگم نگران نباش .. لازم نيست كسي رو بفرستي قزوين .. ميدم بروبچ برات يه منوي جديد بيارن !!
( او كيست ؟ آيا وبمستر سايت زوپس است ؟ آيا فرشته اي است كه مورد غضب قرار گرفته و به زمين رانده شده است ؟ ... جواب اين سوال تا لحظاتي ديگر داده نمي شود !!! ) !
- ممنون .. هميشه زحمتاي ما ميفته رو گردن شما !
-- قابلي نداشت ...
- باي !

ملت مدير : ‌‌ ( اين شكلك واقعا بيانگر حالات دروني تيم مديريت در اون لحظه نيست، شكلكي مناسب با اون لحظه پيدا نكردم ! ) !

عله : من بايد برم جايي تا نيم ساعت ديگه برميگردم ....

.
.
.
.

بعد از رفتن عله / ملت مدير همچنان اين شكلين !
كرام : يعني چه كسي جرئت كرده با عله اينطور حرف بزنه!!
ريموس: من سرچ كردم .. بدترين و بيناموسيترين حرفي كه تا حالا به عله زده شده اينه " ناخداي رول " !!
( زياد فشار نياريد ... نا خداي رول يعني كسي كه خداي رول نيست ... ‍[ " نا " در زبان شيرين فارسي پيشوند نفي كننده است ] ) !

در همين لحظه كوئيرول وارد خوابگاه مي شه ! ( كوئيرول كي رفت بيرون كه دوباره اومد تو ... خب البته زياد مهم نيست ! ) !
كوئيرول : سلام دوستان مشكلي پيش اومده .. اگه مشكليه بگين من حلش كنم ! ...

موناليزا : مديراي گرامي جمع شيد جلسه ي اضطراري تا يه ربع ديگه توي تابلوي من !



او كيست ؟
وبمستر مرموز كجا رفته است ؟
از بين اين همه آدم چرا موناليزا جلسه گذاشت ؟ ( روي اين سوال فكر كنيد از دوتاي قبلي خيلي مهمتره !! )


ادامه دارد .. به قول يكي از دوستان اگه ادامه نداشته باشه كه ديگه رول پلينگ وجود نخواهد داشت !!


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۷:۱۴ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۵
#24

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
بوق.... بوق.... بوق....
کرام با سرعت سرشو بر میگردونه و با ترس و لرز به پشت سرش نگاه میکنه و میبینه که دماسنج عله، به حد غیر مجازش رسیده! با سرعت نگاهشو به لوپین می دوزه و در حالی که دندوناش داره به هم می خوره میگه:
_ ریموس.....
ریموس که با شنیدن نام قزوین، نیشش تا بناگوش باز شده بود، میگه:
_ جان دلم؟؟!!
کرام که داره از شدت ترس، به حالت بندری زدن در اومده، فریاد میزنه:
_ فرار کنیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!!
مدیرا به سرعت منظور کرام رو میگیرن و میرن زیر تختاشون قایم میشن!! آما...
اما پیتر چون تازه وارد خوابگاه شده بود و هیچی از این حرکت غیر آسلامیک مدیرا نمی فهمید، به کار خودش مشغول شد و شروع کرد به فوضولی کردن توی خوابگاه. ناگهان فریادی بلندتر از فریاد سرژ با خشم و غضبی فراوان همراه با جیغهایی بنفش اعلام کرد:
_ مـــــــــــن.......خــــــــدای رول....... علـــــــــه ی کبیـــــــــــــر........ خونم به جوش اومــــــــده!!..... فوهاهاهاهاهاها!!!
و با شروع خنده ی خود، فوران را نیز نمود و همه جا رو، مخصوصا روی پیتر رو، حسابی ماگمایی کرد!
*****یک ساعت بعد!!*****
_ آخیش..... همچین خنک شدم!!....چه حالی داد!!... فیسسسششش!
ملت از زیر تختاشون اومدن بیرون و رفتن طرف جاروها که یهو همون صدای سهمگین گفت:
_ حالا یه دفعه شاهکارام روی زمین بمونن! .... بیشینین اینجا!!
همه نشستن و کریچر در حالی که پاچه ی آن آتشفشان ِ آتشنشان رو می خاروند گفت:
_ ارباب...ارباب...اسمیگل خوبه!!....ارباب...
کوییریل یه نگاه همون جوری به کریچر انداخت و گفت:
_ یعنی من هی باید برم این کتابو از دستت جمع کنم؟؟!...مگه نگفتم فقط باید کتابای هری پاتر رو بخونی؟؟!
کریچر یه ذره فکر و بعد دوباره گفت:
_ آهین...گرفتم!!... ارباب پاتر.... چی شده؟!!!
یه کم ماگما ریخت روی کریچر!
: من از قزوین و قزوینی خوشم نمی یاد!!.... شماها خودتون باید پیداش کنین!!
مدیرا: هین؟!!
: همونی که شنفتین!!... اینقدرم هین هین نکینن!
باک بیک که در حال متواری شدن بود، گفت:
_ ببخشید ارباب.... باید برم این بچه ها رو بلاک کنم!.... خیلی چترباکس پر شده!!
کوییرل عمامشو صاف و صوف کرد و در یک حرکت کاملا آنتحاری_ بشر دوستانه، در حالی که از در خارج می شد، گفت:
_ چیزه.... من... آهان.... این بچه ها باز غلط املایی دارن!!... من باید درستشون کنم!
ریموس هم به دنبالش به راه افتاد و گفت:
_ آخ آخ آخ... الهی بمیرم!.... قرص ماه داره کامل میشه!!... من برم یه وقت خطر آفرین نشم!
کرام یه ذره فکر کرد و گفت:
_ من... خب... من... باید برم چیز... ها!... باید برم یه آرم برای اتحاد مدیرا درست کنم!!... خیلی مهمه...شرمنده!
و د بدو که در رو!! می مونه منالیزا که در جواب فوران عله میگه:
_ والا من که تابلویم!!( )... همه منو میشناسن!!
و به خواب میره! و فقط آن یار دیرین عله، کریچر براش می مونه! کریچر خاروندن رو تموم میکنه و میگه:
_ قربان؟!؟... امری با من ندارین؟!!... باید برم ققی رو ادب کنم!!... با اجازه!
: بشین!!
کریچر با صدای پر جذبه و کشش(!) عله در جا میخکوب میشه و میگه:
_ قربان.... من قزوین رو بلد نیستم!!... آدماشم نمیشناسم!!...عفوا یا حبیبی!!
: چیه؟!... حبیبی میزنی؟!!....تو باید بری!!
از پشت در، صدای ناله و زاری کسی به گوش میرسه که انگار بست نشسته!
: اول برو اون درو وا کن ببین کیه داره در میزنه من دلم میلرزه...درو با لنگ در میزنه من دلم میلرزه...عقرب زلف سدی...!
کریچر ارباب رو در حال و حول خودش ول میکنه و میره در رو باز میکنه و میبینه که دامبل اونجا نشسته و داره راز و نیاز میکنه! با تشر بهش میگه:
_ هوی!!... برو اینجا لنگر ننداز!!... تازه دم در رو جارو کردم!!...
: کیه کریچر؟؟!!.... با قمر قرینه!!... تا قمر در عقربه....!!... گفتم با کی داری حرف میزنی؟؟!!... ها؟!... کار مو چنینه!!...
کریچر فریاد میزنه:
_ دامبل ریش بزیه!!... دارم دکش میکنم!!
دامبل لبخندی میزنه و بلند، طوری که عله بشنوه، میگه:
_ من راه قزوینو بلدم ها!
: هین؟!!
دامبل: آهین!!
کریچر: ای خاک بر سر ته کفش من شه!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱:۳۷ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۵
#23

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۱۲ شنبه ۲۳ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۶ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
از درون مغاک!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1130
آفلاین
-کریچ سرعتر برو...من داره حالم بد میشه.

کریچر در حالی که منوی مدیریتش رو از جیبش بیرون آورده و نور منو رو روشن کرده (راهنمایی: منو چیزیست شبیه تلفن همراه!) جلوتر از کرام در حال حرکته...

کریچر: وای عجب توهمی!...خودشه!

کرام نگاهی خیره به سمت نقطه ای که کریچر نور منوش رو انداخته میکنه و موشی گنده رو اونجا میبینه...

کرام: منو دست انداختی کریچ؟ این که منو مدیریت نیست
کریچر: نه این خود خودشه اشتباه نمیکنم!

در یک حرکت برقی-انتحاری کریچر بشکنی میزنه و موش به پیتر پتی گرو تبدیل میشه...

پیتر:
کریچر: دست خودشه من میدونم!



-دقیقه ای بعد در خوابگاه مدیران-

کریچر: دست خودشه ارباب!...من مطمئنم.
ارباب: انقدر جیغ جیغ نکن جن خونگی...بزار ببینیم اصلا کی هست از کجا اومده؟!...از کجا اومدی ای پست فطرت؟
پیتر: واالله به جان ارباب من داشتم تو شهرمون میگشتم که یه دفعه به یه جوب آبی رسیدم.دیدم نصف کله ی گیلدروی از سوراخی که تو لوله به وجود اومده بود زده بیرون.رفتم سمتش که یه دفعه پام لیز خورد افتادم تو فاضلابی که مدیرا توش زندگی میکنن!

ارباب:مدیرا اینجا زندگی میکنن! من آخر سر شماهارو میکشم!
باک بیک: با اجازه ارباب!...بعد احیانا بین راحت به منویی پنویی چیزی برخورد نکردی؟
پیتر:چرا اتفاقا یه چیزی شبیه تلفن همراه دیدم همون جایی که گیلدروی رو دیده بودم.تو دیار خودمون!
ریموس: با اجازه ارباب!...بعد دیارتون کجاست اون وقت؟

پیتر: دیار غربت جانم!...قزوین!


شناسه ی جدید: اسکاور


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۵
#22

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
آلبوس:خوب یعنی شما نفهمیدین منو چی شد؟!!
تيم مديريت:خوب نه...
آلبوس:خوب شما خنگین...
***فلاش بک***
من نشستم تو تاکسی و به سمت خونه رفتم و در راه مجله بچه ها گل آقا رو باز کردم داشتم می خوندم که یه جا عکس از تیم مدیریت گذاشته بود و در اونجا منو مدیریت اصلی زیر بغل کریچر بود...
پایان فلاش بک**
نگاه همه به سوی کریچر برگشت...
کریچر:این ها همش توطئه دشمنان...من بی گناهم...
پاتر در یک حرکت خفن گلوی کریچر چسبید...
پاتر:بگو...بگو...بگو...بگو...
ساعت ها بعد...پاتر قفل کرده
پاتر:بگو...بگو...بگو...
کرام:هوووم این چرا اینجوری شده زبونش رو تمیز کنین تا ربونش بچرخه...
کریچر:هان...این پسر من کرچک رو می گم خیلی در درمان بسیاری از بیماری ها موثره برید تا من خفه نشدم بیارینش
نیم ساعت بعد
پاتر:بگو...بگو...بگو...بگو...
کرچک اومد بالای سر پاتر
پاتر:بگو منوی مدیریت کجاست؟!!...ا چرا شب شده
کریچ:بابا اصلا نذاشتی من حرف بزنم اون عکس مال یه ماه پیشه منو امروز گم شده...
همه مدیران به مدت نیم ساعت به فکر فرو رفتن...
پاتر:خوب بیاین حول محور در این مورد بحث کنیم...
1 ساعت بعد...
کرام:خوب ما به این نتیجه رسیدیم کریچر بی گناهه...
تق تق تق...
کرام:کیه...؟!!
کوییرل:منم کوییرل...
کرام:خوب پس بیاین پالام پولوم پلیش کنیم...
پاتر:نه من درو باز می کنم چرا وقت تلف کنیم...
کوییرل با غیافه ای محزون وارد خوابگاه شد...
کوییرل:سلام
همه جز پاتر:چی شده؟!!
پاتر:سلام
کوییرل:خوبین؟!!
همه جز پاتر:چرا قیافت اینجوریه؟!!
پاتر:من خوبم
دمبول: خوب دوستان تا چند ثانیه دیگه معلوم یمشه چه بر سر منوی مدیریت اومده...
کوییرل:من امروز که داشتم می رفتم حال یه کاربر تازه وارد رو بگیرم و با منو بترسونمش داشتم منو رو با حالتی تهدید آمیز تکون می دادم که منو از دستم پرت شد تو جوق آب...
همه جز پاتر:
پاتر:خوب دنیاست و هزار اتفاق افتاده که افتاده می ریم درش میاریم...
کریچ:ماااااا...نگا کنا الان داشتی منو خفه می کردی
پاتر پالتوی خودش رو برداشت
-همه آماده شین می ریم منو رو در بیاریم...
کوییرل:بریم دیگه...
پاتر:نه شما از صب خستگی کشیدی برو بخواب ما بریم دنبال منو
همه از در خارج شدن و به سمت جوقی که کوییرل آدرس داده بود رفتن...
پاتر:اااا...اینجا که دم در خونه نمید ایناست...نکنه می خواسته نمید رو حذف شناسه کنه...به زودی باید در مورد ادامه مدیریتش تو این سایت تصمیم بگیرم

پاتر:خوب کرام و تو و کریچ برین تو جوق دنبالش منو باک بیک رهنماییتون می کنیم...
کرام و کریچ دوتایی وارد جوقی پر از لجن شدند تا شاید منوی مدیریت نامی را یافت کنند...

درسته که منظور از جملات اشخاص نیستن ولی احترام به اعضا در صدر قرار داره خواهش میکنم یکم مراعات کنید.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۵/۱/۲۷ ۱۹:۴۷:۰۲

[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: خوابگاه مديران !
پیام زده شده در: ۱۲:۲۰ یکشنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۵
#21

لی جردن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۹ پنجشنبه ۱۲ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ پنجشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۹
از اون طرف شب!!!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 501
آفلاین
عله از روي تختش اومد پايين و بسرعت از كنار پرسي گذشت !!
تق ... تق ... توق !
اعضاي تيم مديريت : هر كي تك بياره ميــ‌ره در رو باز مي كـــنه !!
دوباره ..... هر كي تك بياره ميــ‌ره در رو باز مي كـــنه !
نيم ساعت بعد ..... سنگ كاغذ قيچي !
يك ساعت بعد .... كرام يه گالئون از جيبش در مياره .... تمام تيم مديريت اندر كف اون گالئونن !
كرام : چيه چرا اينجوري نيگاه مي كنين ... از اسپانسر شيپمون گرفتم!!!!!!
همه :
كرام : خب من اين سكه رو مي ندازم بالا اگه رو اومد باك بيك ميره درو باز مي كنه ... اگه پشت اومد دوباره سكه رو مي ندازيم تا موقعي كه رو بياد !!! همه موافقن ....
همه : بله !

حدود دو ساعت بعد ....
باك بيك : سياهي كيستي ؟!
- منم ...
- كيه !
- خب منم ديگه مگه صدامو نمي شناسي !!!
- ابله ايجا روله ... ملت از كجا صداي تورو بشناسن !!!!
- اوووووه ... راست ميگي .... منم آلبوس ..... يه مدته زندگي واقعي و زندگي مجازيم به هم پيوند خورده !!!
- چي كار داري ؟
- به تو چه جونور !
- چي با مني !
- آره ....
- جريوس حذف شناسيوس !
- زرشك !
- پس منوي مديريت كو !!!
باك بيك جيغي به زيبايي لبخند موناليزا مي كشه !!!

نيم ساعت بعد ...
تمام تيم مديريت دارن دنبال منوي مديريت مي گردن .... آلبوس گوشه ي اتاق وايستاده و لبخند زننده اي روي لباشه !!! ( كاملا در تضاد با لبخند زيباي موناليزا !!)
تمام تيم مديريت به سمت آلبوس خيره ميشن !
- چيه چرا عين هيپوگريف به من نگاه مي كنين !
- كار خودشه !
عله : اعتراف كن ... منو كجاست ... دوربين صورت آلبوسو نشون ميده ... آلبوس بشدت از يه چيزي ترسيده .... مردمك چشم هاش به رنگ نارنجي در اومده ... سكوتي سرد و طولاني و حس سقوط در تونلي تاريك !!!!!!!

يك ساعت بعد ....
تمام تخت هاي اتاق خوابگاه برداشته شده و به جاش يه صندلي در وسط اتاق قرار گرفته .... تمام تيم مديريت به غير از ساحره ها دور آلبوس حلقه زده ان !
لوپين : اعتراف كن پيرمرد ! ( اين هم به افتخار ريموس بره اينكه يه ديالوگ داشته باشه !!‌)
يهو موناليزا مي پره وسط اتاق ....
موناليزا : خبر مهم ...رولينگ نيم كيلو وزن اضافه كرده ! !
عله : خودت بزن ... من كار دارم !
موناليزا: نميزنم !
عله‌ : چرا مگه تو وبمستر نيستي !
موناليزا : چرا هستم ولي خيلي خسته ام !!!

كرام : خب از بحث اصلي خارج نشيم ... اصلا بره هر تاپيكي مضره كه از بحث اصليه خودش خارج بشه !
كريچر : تعريف كن آلبوس ....

فلاش بك .... درون خاطرات دامبلدور .... ديروز بعد از ظهر .... صداي آلبوس روي متن بعنوان راوي !
" من ديروز از خونه زدم بيرون كه بيام ميتينگ ... سوار تاكسي شدم كه يهو يادم افتاد امروز ميتينگ نيست .... با خودم گفتم كه اين توهمات همش از يه جا ناشي ميشه و اونم علاقه بيش از حد من به سايت جادوگران و " اعضايش " هستش! .... از تاكسي پريدم بيرون و برگشتم خونه .... تو راه بازگشت جلوي يه روزنامه فروشي توقف كردم
- آقا يه بچه ها گل آقا مي دين !
روزنامه فروش : پيرمرد از ريشات خجالت بكش ... بچه ها گل آقا ميخاي ... نوه ي من كه سه سالشه ديگه بچه ها گل آقا نمي خونه !!!!

( صداي آلبوس )
منم بره اينكه تابلو نشه گفتم مجله رو بره خواهر زاده شش ماه ام ميخام !!

ادامه فلاش بك
روزنامه فروش : خب خوبه ... بيا ... اينم يه بچه ها گل آقا ... ميشه دوهزار تا !
- اين كه پونصد تومنه !
روزنامه فروش : ميخاي بخواه نمي خواي نخواه !
- چرا آقا ميخام بيا !
پايان فلاش بك !

كرام : خب پس منوي مديريت كو ؟


يكي از راه هاي پيشرفت در رول پلينگ ( ايفاي نقش ) :

ابتدا به لين







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.