روزی کفتری مدریکی را در خواب دید
فکر بکری به مخش زد و زود پرید
ققی با شمشیری بران، آمد به سوی مدیر دوان دوان...
در خوابگاه را باز کرد...همه را به دقت بر انداز کرد...
ساحری بوقی نام رو تخت فتاده بود...
مثل سانتور مثل اسب خوابیده بود...
چو شمشیر ققی از غلافش خارج گشت
ز شانس بد ققی چشم هری باز گشت
و هری بگفت:...
از عمر من هرآنچه هست بر جای بستان و به عمر ساحر افزای...
و گردن خود را در مقابل ققی خم آورد تا ققی سر او را به جای ساحر بزند...
ققی نیز مشغول آنالیز پاتر و ساحر بود...و به این نتیجه رسید که مرگ ساحر زجر آورتر است برای پاتر ...
ققی شمشیرش را بالا آورد تا گردن ساحر را بزند که کسی از پشت لگدی به او زد و او از خوابگاه مدیران به بیرون پرت شد....
--------------------------------------------------------------------------------
سرژ در حالی که چوبدستیش تو دستش بود پشت ققی سوار شده بود و به طرف خوابگاه مدیران حرکت می کردن...
سرژ و ققی رفتن و رفتن و رفتن تا رسیدن به پنجره خوابگاه...
و منتظر بودن تا اون ساحر وارد شه تا گردن اونو بیخ تا بیخ ببرن...
نیم ساعت بعد پاتر در حالی که یه چیز دراز دستش بود همراه کوییرل وارد خوابگاه شد...
و از کیسه ی مشکلی یه منقل بزرگ که حداقل 12 تا مدیر دورش جا می شدن بیرون آورد...
و با کوییرل شروع به صحبت کرد...
ققی:خیلی دوست دارم بدونم چی میگه...یعنی می خوان چیکار کنن...
سرژ:حرفا رو ولش مشخصات ساحره رو بگو...
ققی:مشخصه خاصی نداشت فقط با چادر خوابیده بود...
سرژ:
خوب الان ممکنه 700 نفر با چادر بیان تو...
ققی:من نشناختمش سرش اونوری بود...
سرژ:
وای اون مواد مخدر در اورد...
ققی و سرژ پی بردن پس از اینکه پاتر که قول داده بود به نمید سراغ این چیزا نره حالا داشت دوباره مواد می کشید....
وااااااااااااااای مواد...
ققی:به نظر من عکس بگیریم...تو ببر یکیشو واسه پیام امروز تیتر جنجالی بزن منم می برم می دم یه نسخه شو به نمید...
و ققی از صحنه تریاک کشیدن پاتر و کوییرل عکس گرفتن...
که وسطای کار ریموسم اومد...و با قیافه ای عصبانی با پاتر صحبت کرد بعد پاتر یه چیزی گفت و لبخندی رو لب ریموس نشست و اونم اومد کنار منقل...(ما پشت پنجره ایم حیف شد نفهمیدیم چی گفتن)
ققی:
ای دل نا غافل دست همشون تو یه کاسه س حیف که وقت نیست بزن بریم...
ققی و سرژ تا برگشتن برن دیدن ولدی وایستاده و داره اونا رو نگا می کنه...
ولدی:
ققی:
سرژ :
و تو یه حرکت ولدی ققی و سرژ و رو تو گونی کرد و دوربینم از دست ققی گرفت...
بومزمان نا معلوم ولی معلومه که یه چند ساعتی از اون ماجرا گذشته...
سرژ:آی سرم...درد میکنه سرم...
ققی:منم سرم درد میکنه...ما کجا بیدیم...
ققی نوک زد به در کیسه رو باز کرد و ققی و سرژ سرشون رو آوردن بیرون...
آفتاب طلایی صبح بهاری تو چشم ققی و سرژ می زد...اونا توی یه سطل آشغال وسط دیاگون بودن...
سرژ:اوه اوه صبح شده...من کلی کار داشتم...ای ولدی نامرد نمیگه اینجوری زد ممکن بود ما بمیریم...
ققی:
اینجارو...
عکسی روی دیوار از سرژ و ققی بود که رو به روی هم کنار منقل بودن
و زیر عکس نوشته بود...
معتادین میادین جادوگری...زنده 1000$ مرده 500$سرژ:ای نامردا...کله ما رو گذاشتن اینجا...بدو بریم تا ملت نریختن بیرون در بریم که ما رو ببینن میفتن دنبالمون...
ققی:الانم خیلی زود نیست...اینجارو...
4 5 نفر که اعلامیه رو دیده بودن به سمت ققی و سرژ حمله ور شدن...
ققی:بپر پشتم بریم...
سرژ:عجب شانسی آوردیم...
سرژ و ققی به طرف خونه ی ققی(سوراخ سالازار) رفتن تا اونجا برای گرفتن یه حال اساسی تصمیمی جدی بگیرن...
سرژ:من دیگه نمیام...
ققی:باشه خودم می رم رفیق نمیه راه...
و ققی دوباره به خوابگاه مدیران نزدیک شد و دیدی که پنجره بازه و تصمیم گرفت قبل از این که کسی بفهمه بره تو و زیر یکی از تخت ها قایم شه...
و با سرعت به سمت پنجره پرواز کرد...
که یه دفه پنجره بسته شد و نوک ققی تو چوب پنجره گیر کرد
و ثانیه ای بعد پاتر اومد پشت پنجره و بلخند احمقانه ای به ققی زد
نیم ساعت پنجره باز شد
و ولدی در حالی که سرژ رو از ریشش گرفته بود... آورد و ریش سرژ و لای پنجره گذاشت و پنجره رو بست و سرژ از ریشش آویزون شد...
ققی هم خواست بگه قوهاهاها که دید نوکش تو پنجره گیر کرده...
سرژ:آی پدرم در اومد...ققی به نظرت چه جوری در بریم...
و ققی به خاطر نامردی سرژ نگاه اسف باری به او کرد
شب فرا رسید و چون هوا سرد شده بود نوک ققی منقبض شد و باعث شد تا نوکش از چوب در بیاد...
سرژ:ققی می دونی من تو رو خیلی دوست دارم...منم در بیار واست جبران می کنم...
و چون نامردی تو مرام ققی نبود ریش سرژ رو از همون جا قیچی کرد و سرژ از طبقه دهم به سمت زمین ول شد
ققی:قوهاهاهاها
و برای اولین بار ققی و سرژ معنی هرکه با مدیران در افتاد ور افتاد رو تجربه کردن...
[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo