در حالی که بالش هوار هوار می کرد و راننده با تعجب به بالش نگاه می کرد، مرگخواری(فنریر جلو رفت) باهوش و دانا و خردمند(فنریر سر جای اولش برگشت)، جلو رفت و با آرامش توضیح داد:
-البته که حرف می زنه. این یکی از جدیدترین اختراعات پیشرفته مشنگیه.
راننده با تعجب پرسید:
-مشنگی؟
مرگخوار دانا و خردمند که فنریر هم نبود، اصلا دست و پایش را گم نکرد.
-بله بله...اسم یه کارخونه اس. این بالش دارای هوش مصنوعی بسیار پیشرفته ایه. حرف می زنه. عکس العمل نشون می ده. فوق العاده نیست؟
حرص و طمع، به وضوح در چهره راننده دیده می شد.
-بله بله...فکر می کنم بتونم اینو ازتون قبول کنم.
قلب سدریک شکست!
ولی مرگخوار بسیار باهوش بالش را از زیر دست راننده کشید.
-قبول کنین؟ مثل این که هنوز متوجه نشدین...این بالش خیلی باارزشه. ما اینو به شما می دیم و در عوض، در ادامه سفر جزو مسافران وی آی پی می شیم و بسیار به ما می رسین و مراتب رضایت ما رو فراهم می کنین.
راننده بالش را می خواست. خیلی هم می خواست.
-باشه باشه..این می تونه شاگرد راننده باشه. نگران نباشین. خیلی قراره بهتون خوش بگذره. حسابی تفریح می کنین! درختی رو که سالی یک بار اشک می ریزه دیدین؟ سر راهمونه...
و بالش، جلوی چشمان سدریک، تقدیم به راننده شد.