در واقع آرسینوس کاملا درست فکر میکرد... رودولف جایی نرفته بود. در واقع رودولف اصلا جایی نبود که بخواهد از آنجا به جای دیگری رفته باشد... رودولف هیچ جا نبود. رودولف گم شده بود.
با فریاد آرسینوس همه ی سالن از جا پرید،هیچ یک از آنها حال زندان بانی که امید یک لرد به او باشد و تک تک با دیوانه ترین انسان های جهان مصاحبه انجام دهد و در نهایت یک ماست بند روستایی یا چیزی شبیه این یک گاومیش را درون دفترش ظاهر کند درک نمیکردند. وقتی بالاخره تنش حاکم بر سالن کمی و فقط کمی آرام گرفت، درست در زمانی که همه به هم نگاه میکردند تا قربانی بعدی را شناسایی کنند (به این نکته توجه کنید که قربانی اصلی آرسینوس بود) کسی که شاید همه بجز آرسینوس با نفر بعدی بودنش موافق بودند، آهسته از جایش بلند شد. بهرحال آرسینوس دوست نداشت از این یک قلم جنس بازجویی کند. کسی که حتی از باروفیو و حتی از گاومیش باروفیو هم آزار دهنده تر بود.
پسر آهسته به سمت آرسینوس رفت... هکتور نبود اما مشخص نبود چرا ویبره میرفت.
_تو واس چی می لرزی؟!
_خیلی هیجان انگیزه آرسینوس... دارم میام تو کشتارگاه!
_کشتار گاه؟ ام... ریگولوس... اینجا... اتاق بازجویی منه.
_ولی من همین الان دیدم که یه گاو ازش خارج شد...
_بجز من کسی تو اتاق نبوده ریگولوس!به من اعتماد کن.
_اعتماد میکنم... پس فقط تو توی اتاق بودی... پس اون گاو که خارج شد خودت بودی؟
آرسینوس فقط به ریگولوس خیره شد. و سکوت کرد. خیلی سکوت کرد. یکم زیادی البته.
ده دقیقه بعد
_ام... هنوزم نمیخوای چیزی بگی؟!
ریگولوس با خونسردی به آرسینوس خیره شد. مثل همیشه در کمتر از یک دقیقه از اوج هیجان به خونسردی وصف ناپذیری دست پیدا کرده بود.
_چرا... من ریگولوسم... و خوابم میاد.
_نه... منظورم جمله ی صریح و منطقی ایه که ازش نتیجه بگیری!
_من ریگولوسم و خوابم میاد... در نتیجه من ریگولوس خوابالو هستم.
_ام... بذار کمکت کنم. نام... پیشه... قصد از ورود به جشن!
در واقع آرسینوس داشت منفجر میشد. یک جواب اشتباه کافی بود تا این پسرک ابله و کل کشتار گاه را با هم به هوا بفرستد.
_خب... ریگول-تو میخوای بگی... اسم منو نمیدونی؟!
_چرا میدونم ولی خب...
_پس چرا میپرسی؟!
_روند کار اینطوریه که...
_که هر چی میدونی رو بپرسی؟! یعنی بقیه چیزایی که ازم میپرسی هم جوابشو میدونی؟!
آرسینوس برای لحظه ای سرخ و سفید شد.
_ریگولوس... بخاطر خدا! فرض کن من نمیدونم.
_ریگولوس بلک...مادرم بهم میگه بیشعور پاشو ظهره. عمه هم بهم میگه ریگ و لوس به لک. اسم مسخره ایه. وندلین عقیده داره من هیچ وقت نمیتونم ازدواج کنم چون "آرکچروس عسلم" درست به اندازه ی غلام جوجو نفرت انگیزه. و هکتور میخواد منو بکشه. رودولف عقیده داره که من یه نمک-وایسا... راستی رودولف کجا بود؟! بنظر من که اون خیلی یهویی گم-
آرسینوس ترجیح داد این معرفینامه ی "کوتاه" را هر چه سریع تر خفه کند.
_پیشه؟!
ریگولوس با کمال خونسردی به آرسینوس خیره شد.
_نمیدونم پیشه یعنی چی ولی خب بنظرم رودولف خیلی یهویی گم و گور شد. کاش حداقل بهم میگفت داره کجا میره. رفته بود بطری های نوشیدنی رو-
_پیشه یعنی شغل ریگولوس... انقدر منو زجر نده!
_اوه... خب از اول میگفتی! خب من مشاغل زیادی دارم. (افکت آرسینوس در حال بیل زدن و گور خود را کندن) خب باید بگم من چرک کف دست تجارت میکنم. یعنی چرک کف دست یکی رو ازش میگیرم و میدم به بعدی. و بعدی بجای چرک کف دست مشنگی بهم چرک کف دست جادوگری میده.و بعد-
_وایستا... چرک کف دست دقیقا یعنی... چی ریگولوس؟!
ریگولوس لبخند عاقل اندر سفیهی زد و با حالت خسته مانندی به آرسینوس خیره شد.
_پول چرک کف دسته پسرم...!
آرسینوس با تمام قوا چشم غره رفت.
_داشتم میگفتم. کیف پول هم میدزدم. دیگه قراره با هم راحت باشیم! فقط بحث کیف پول نیست. خیلی چیزا می دزدم. تو کار رانندگی تاکسی هم بودم. قهوه خونه هم داشتم یه مدت...قبل از اینکه بطور اتفاقی اون مشتری بیچاره رو سلاخی کنم و برای سرم جایزه بذارن و رفقام تحویلم بدن. و خب یکم قبل تر از اینکه مامان و بابا جزغاله شن. همون موقع ها که مامان از خونه بیرونم کرد و نارسیسا میومد دم پاتیل درزدار برام لباس میاورد. نمیدونم چرا تمام لباسامو یه جا نمیاورد... یعنی بنظرت بخاطر این بود که پاتیل درزدار براش جذاب بوده و روش نمیشد به من-
_ریگولوس... بسه!
_بگه؟! یا شایدم میخواست منو بیشتر ببی-
آرسینوس نعره زد:
_بسه!
و سپس در کمال آرامش به آرامی ادامه داد:
_نمیتونی یکم... جواب هات رو... ام... کوتاه تر کنی؟!
ریگولوس به او خیره شد. کمی فکر کرد و سپس زمزمه کرد:میتونم.
_ممنونم دوست من... حالا از اینجا شروع میکنیم... تو قبلا... یک بار جانپیچ دزدیدی نه؟!
_بله.
_بسیارخب... عالیه! قصدت از دخول به مهمانی...؟!
_بله.
_یعنی چی بله؟!
_جواب کوتاه.
_منظور من این نبود که-
_سوال بعد.
_اوه خدایا... یعنی تو به این دلیل وارد مهمونی شدی که بله؟!
_خیر.
_پس چی؟!
_هیچی.
آرسینوس کم کم کبود میشد. کم کم آب بدنش بخار میشد. آرسینوس داشت به ساقه طلایی تبدیل میشد.
_مصاحبه ی خیلی خیلی موفقیت آمیزی بود ریگولوس... تو اصلا دزد جانپیچ نیستی...گرچه دزدی و خب گرچه سابقه ت تو دزدیدن جانپیچ بسیار درخشانه ولی من تشخیص میدم که نیستی. اگرم بودی الان وقتشه که بازنشست بشی. اگه ازت یه خواهش کنم ریگولوس... بهم گوش میدی؟
_بله.
_ممنونم... بلند شو.
ریگولوس آهسته و بدون هیچ حرفی بلند شد. خب مرض داشت! این غیر قابل انکار است. داشت به خودش فشار می آورد که نخندد.
_آهسته برو به سمت در...
ریگولوس آهسته به سمت در رفت.
_گم شو بیرون.