- کجا؟! تازه اومدی! باید چندتا از آیات ما رو هم بشنوی بعد بری... چه طور جرات می کنی که هنگام فرمودن های لرده لی فای فرار کنی گرنجر!
با تو ام!
... ولش کن، شخصیت عالم بالایی ما رو خراب می کنه این حرکات.
حالا انگار ما از پی رونده ندیده ایم! هکتور بی توجه به مورگانا که فریاد می کشید و خار گل های زهر آگین به سمتش پرتاب می کرد، قدم زنان به سمت انتهای راه رو می رفت. عجبا از این که حتی یکی از آن خارها هم به او نمی خورد! مورگانا که پس از اندک مدت زمانی به شدّت احساس ضایع شدن می کرد، برای آن که وجهه لردانه اش حفظ شود، سر در گریبان فرو برده و به گل هایش گیر داد:
- اصلا چرا برگ های همه شما سبز است؟ من برگ های آبی دوست دارم!
- خانم جان ما درختیم! اسکرین سیور که نیستیم آخه!
- بی شعور! روی حرفِ پیغمبرهِ لردهِ زیبارویِ سیاه دلِ مملکت حرف می زنی؟!
خدا به داد ملت گل و گیاه برسد. معلوم نبود که مورگانا چه کرده که این زبان بسته ها هم دادشان در آمده بود!
کمی آن طرف تر، هکتور ویبره زنان در طول مسیر آزمایشگاهش قدم بر می داشت که ناگهان صدایی شنید:
- به کی دادیش بی خاصیت! حرف بزن!
شترق ...
- من به کسی ندادمشان... به همه ی جان های نامبارکم قسم بانو.
شتروق!جان هایش؟! هکتور سراسیمه به سمتی دری که صدا از پشت آن می آمد حرکت کرد و خودش را به درون پرت کرد. درون اتاق ورونیکا ایستاده بود و با یک دست لرد را به دیوار چسبانده و با دست دیگر به صورت مبارکشان سیلی می زد.
- و...ور... نیکا!
- حرف می زنی یا دندونات رو تو دهنت خورد کنم؟!
من اعصاب معصاب ندارما کچل! عاااااااا!
- بانو خودش هی کوچک و کوچک تر شد... یک روز صبح هم که دیگر اصلا نبود!
شترترترتقو!هکتور که دیگر طاقت دیدن کتک خوردن لرد و سیاه کبود شدن صورت زیبای ایشان را نداشت، در حالی که شعر های حماسی می خواند به سمت ورونیکا یورش برد:
- وای بر من اگر حریم لــــــــــــرد/ پیش چشمان من شکسته شود!
اما پیش از آن که هکتور بتواند با زانو در چشم ورونیکا بزند، ورونیکا خِر او را گرفته و او را نیز به دیوار چسباند.
- خوب شد اومدی گرنجرِ بی خاصیتِ دست و پا چلفتیِ گیجِ ویبره زنِ ملعون، می خوایم یه معجون بریزی تو حلق این کچلِ زشت! از اون فلفلیایی خیلی تند که یاد بگیره که تا وقتی لرد ورنی هس نباس دماغشو بده کس دیگه ای ارّه کنه! عااااااااااا!
درست بود که ورونیکا فکر می کرد لرد است. ولی ناسلامتی هکتور هم مدیر ایفای نقش بود برای خودش، بر می خورد به تریپ مدیریتی اش! هر چند با وجود ارّه ای که با فاصله چند سانت زیر گلویش قرار داشت نمی توانست چندان تریپ مدیریتی بردارد و فاز بگیرد و یا حتی ویبره بزند! پس مثل بچه آدم درون جیب هایش به دنبال یک معجون تند و فلفلی گشت و در ذهنش به دنبال یک راه حل برای نجات.
هم نجات خودش و هم نجات لرد...