هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#64

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۸:۱۸
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5455
آفلاین
تصویر کوچک شده


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#63

تراورز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ دوشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۱۹ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۴۰۱
از تبار مشتای آهنیم، زنده تو شهر دزدای پاپتیم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 520
آفلاین
- شما می‌گی همه حاجیون در خدمت منن یعنی کاری با حاج خانوما نداری؟

تراورز تسبیحش را از جیبش بیرون آورد و بر دهان هکتور کوبید و فریاد زد:
- استغفرالمرلین! من چی‌کار به حاج خانم ها دارم؟! این کار قشنگی نیست، حرامه!

سپس هکتور را مجبور به نشستن بر زمین در کنار دیگر مرگخواران کرد و گفت:
- امروز قرار هست درباره ی احکام آسلام درباره انواع معجون ها صحبت کنیم.

هکتور که دید ممکن است سخنان تراورزبه دردش بخورد دستش را بالا برد و ویبره زنان گفت:
- حاج آقا، شما درباره ی این معجونی که باعث شد این بلا به سرتون بیاد چه فتوایی می‌دید؟

تراورز دستی در جیب ردایش برد و تسبیحش را برای بار دوم در آورد و مشغول ذکر گفتن شد. پس از مدّتی گونی برنجی را بیرون آورد و مشغول بررسی برنج های باقی مانده بر ته آن شد. سپس فریاد زد:
- یافتم! یافتم!

و در حالی که سعی داشت مانند سقراط برهنه شود و "یافتم یافتم" گویان در سطح شهر بدود یادش آمد در محفلی آسلامی نشسته. آرامش خود را حفظ کرد و گفت:
- متوجّه شدم که سوال شما از پایه و اساس مشکل داره، در حقیقت بلایی به سر ما نیومده. این جلسه هم به پایان رسید، برید خونه هاتون. صلوات هم یادتون نره.

هکتور با چهره‌ای پوکرفیس مانند به مریدانی خیره شد که به سمت تراورز هجوم برده و درخواست جزوه می‌کردند. پس از این‌که متوجّه شد چقدر از وقتش تلف شده دوان دوان راهش را ادامه داد.


ویرایش شده توسط تراورز در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۳ ۱۵:۱۴:۰۲

every fairytale needs a good old-fashioned villain

حاجیت بازی رو بلده

حاجی بودیم وقتی حج مد نبود...


تصویر کوچک شده


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#62

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
- چی؟
- ارسینوس خوب جن خانگی بود؟
- آرسینوس خوبی؟
- ارباب امری نداشت؟
- وزیر ممکلت به باد رفت

هکتور سعی کرد ارام بماند و به سمت آزمایشگاهش حرکت کرد. نمیفهمید چرا ارسینوس فکر می کرد، اگر گوشه ردای او را بگیرد و ارباب ارباب راه بیاندازد با مزه می شود. هکتور بدش نمی آمد برای یک بار هم که شده سر آرسینوس فریاد بکشد.هکتور فکر میکرد رسیدن به ازمایشگاهش با وجود لردی که باید یقه اش را می گرفت و ارسینوسی که به ردایش چسبیده بود آسان نباشد. ولی وقتی متوجه شلنگ تخته انداختن های لرد به اطراف و ملاقه کوبیدن های آرسینوس به سر و صورت دیگران شد نظرش را تغییر داد.
هنوز کاملا وارد اتاقش نشده بود که ویبره زنان شروع به جمع آوری هر چیزی کرد که سر راهش قرار گرفته بود. اگر آرسینوس در حالت عادی بود، قطعا از موادی که قرار بود در معجون هکتور استفاده شود حیرت می کرد، ولی در حال حاضر تنها کاری که او انجام می داد تحسین بود.
هکتور به قدری درگیر بود که حتی متوجه منفجر شدن چندین باره پاتیلش نیز نشد.

- این چرا قرمزه؟ باید صورتی چرک میشد؟ عصاره انار نریختم؟ مهم نیست. اصلا مهم نیست! همینطوری خوبه! من بهترین معجونساز دنیام! حالا نوبت کیه؟ باید برم و بدمش به یکی از لردها! ام.. ارسینوس! اینجا بمون و ولدمورت رو هم نگه دار.

هکتور با سرعت از اشپزخانه بیرون دوید. می خواست به اتاق نشیمن خانه ریدل برسد. البته فقط می خواست. قبل از اینکه به اتاق نشمین برسد، تراورز به او رسیده بود.

- کجا حاجی؟ همه حاجیون به فرمان منن! با من بیا!
- چی ؟ من؟ کجا بیام؟ تراورز خوبی؟
- تراورز نه! لرد حاج تراورز. دبیا د مشتی!


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۹۴
#61

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
- جانم؟! چی... چی... چی میگی ورونیکا؟
- میگم اون اره تیز کن من کدوم گوریه؟ اصلا اره تیز کن هم نمیخوام... با استخون های خودت تیزش میکنم!

هکتور دست لرد را گرفت و در حالی که خودش یک قدم میرفت لرد را نیز به دنبال خودش کشید.

- اوخی... اوخییییی! نترس از من هک... من انقدر مهربونم!

ورونیکا پس از این حرف اره برقی خود را روشن کرد و یک قدم جلو آمد.

- ارباب بدویید!

هکتور که آماده فرار بود با صدای بلند شروع کرد به صحبت کردن:
- این معجون چی بود؟! چه تاثیری داشت یعنی؟! آهان! معجون آقای جکیل و دکتر هاید رو دادم! یا صبر کن ببینم... دکتر جکیل و آقای هاید؟
- اربابا... فرقی نداره... اگر میخواد جون خودتون رو نجات بدید فقط بدویید!

هکتور یک لحظه به لرد واقعی که چهره اش از ضربات ورونیکا کبود شده بود، نگاه کرد و سپس یک نگاه به چهره ورونیکا که دوباره خشن شده بود، انداخت و سپس شروع کرد به ویبره زدن و با تمام سرعت دوید!

همچنان که همراه با لرد میدوید و امیدوار بود ورونیکا به دنبالشان نیاید در یکی دیگر از اتاق ها صدای آرسینوس را شنید... به نظر میرسید آرسینوس چندین اتاق را به تصرف خود در آورده و خیلی زود به قلمرو ورونیکا حمله میکند. هکتور با نگرانی به لرد واقعی که گیج و هراسان به او نگاه میکرد خیره شد.
- ارباب؟ من میرم حال این جیگر رو هم درستش کنم... همینجا بمونید لطفا تا من بیام... به هیچ وجه از جاتون تکون نخورید.
- چشم ارباب هکتور. من هیچ جا نمیرم.

هکتور در حالی که شدیدا ویبره میزد وارد اتاق شد. در اتاق آرسینوس را دید که با جادو تعداد زیادی ملاقه معجون سازی و نقاب را به صورت ایستاده نگه داشته و در حالی که کلاه وزارت و پاتیل طلایش در کنارش هستند از آنها سان میبیند.

- ام... سرورم؟
- باز تو اومدی؟! بگیریدش این لامصبو که دیگه جرئت نکنه مزاحم ما و همسر ما بشه! بگیریدش! بگیریدش! بگیریدش!

البته نقاب ها و ملاقه ها فقط ایستاده بودند و نمیتوانستند حرکت کنند. پس هکتور ویبره زنان جلو آمد.
- ارباب... من اومدم بهتون اعلام وفاداری کنم و یک معجون بهتون بدم که از همیشه قوی تر بشید و دنیا رو تصرف کنید!
- واقعا؟
- بله! حالا بنوشیدش!

آرسینوس معجون را از دست هکتور قاپ زد و یک نقس آن را نوشید. اصولا آرسینوس در حالت عادی غذا و معجونش را امتحان میکرد ولی اینبار چنین کاری نکرد. به محض اینکه معجون را قورت داد روی زمین افتاد.

- اممم... آرسینوس؟

آرسینوس جواب نداد!

- بدبخت شدم! وزیر مملکت رو کشتم!
- آرسینوس جن خانگی خوب بود؟
-



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۷ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#60

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۱۸:۱۸:۳۱
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6946
آفلاین
با جاری شدن مایع تند و فلفلی در دهانش، ورونیکا متوجه شد که یک جای کار می لنگد و سریعا دهان حیرت زده اش را بست!

-قورتش بده...نبینم معجون منو بریزی بیرون ها! تا حالا هرگز سابقه نداشته معجونی که وارد دهن کسی شده از اونجا خارج بشه.

ورونیکا معجون را فرو داد.
-اصلانم تند و فلفلی نبود...شیرین بود...اون اره مو بده یه لحظه.

هکتور اربابش را نجات داده بود...ولی خودش احساس خطر می کرد. همه می دانستند که ورونیکا چقدر می تواند بی رحم و خشن باشد.
-ببین...خونسردی خودتو حفظ کن. این کارو به خاطر خودت انجام دادم.اون معجون خوبیه. تاثیر بدی نداره. یعنی نمی دونم چه تاثیری داره. ولی تا حالا سابقه نداشته معجونای من تاثیر بدی داشته باشن...داشته؟

ظاهرا ورونیکا عصبانی تر از این حرف ها بود...بدون توجه به توجیهات مسلسل وار هکتور، به طرف اره رفت و آن را برداشت.
-آخی...تو داری غصه می خوری؟ چرا دندونات اینقدر تیزه؟ ممکنه به کسی آسیب بزنی. بیا با هم بریم دنوناتو سوهان بزنیم...چند تا گل صورتی هم به دسته چوبیت بزنم خوشگل تر می شی. بعد می تونم تو رو بزنم به دیوار که برای همه لبخند بزنی.

هکتور با دیدن چهره ملایم ورونیکا تعجب کرد...ولی اهمیتی نداشت! مهم این بود که جان سالم به در برده بود.

-کسی اره تیز کن منو ندیده؟ این اره لعنتی برای بریدن استخون گردن به اندازه کافی تیز نیست. رگا بهش گیر می کنن. مجبور می شم با دستم بکشم و پاره شون کنم. اینجوری خون کافی بیرون نمی پاشه و لذت نمی برم.

تغییر ناگهانی چهره و لحن ورونیکا هکتور را متوجه کرد که معجون های یک دگورث گرنجر هرگز نمی تواند تاثیر جالب و مفیدی داشته باشد.

-آخی...چی شدی هک؟ چرا رنگت پریده...نترس...ارّک کاری باهات نداره. اون فقط قیافش خشنه. قلب مهربونی داره.




پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۰:۴۰ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#59

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۸:۱۸
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5455
آفلاین
هکتور بعد از مقادیری جستجو معجونِ تند و فلفلی را میابد. البته معجون دقیقا همانی نبود که ورونیکا می‌خواست، اما این معجون حداقل در ظاهر خواسته‌های ورونیکا را برآورده می‌کرد.
- بیا.

هکتور با تمام وجودش می‌خواست حین گفتن حرفش ویبره برود، اما اره‌ای که گردنش را قلقلک می‌داد او را ازین کار بازمی‌داشت. ورونیکا با تردید معجون را می‌گیرد و نگاهی دقیق به آن می‌اندازد.
- مطمئنی خودشه؟
- اوهوم. ولی باید خودم بهش بدم.

هکتور برای لحظه‌ای از شر اره‌ی بیخ گلویش خلاص شده بود و به حالت ویبره‌زنش بازگشته بود، اما دوباره با این حرف، اره در چند میلی‌متری گردنش قرار می‌گیرد.

- چرا؟
- چی؟ چرا؟ اینم سواله آخه! خب معجونو باید صاحبش به خورد مشتری بده دیگه!... ببینم مگه تو اینو نمی‌دونستی؟

ورونیکا با حالت تهدیدآمیزی به چشم‌های هکتور که سعی می‌کرد خونسرد نشان داده شود خیره می‌شود. نگاه مطمئن هکتور، ورونیکا را به شک می‌اندازد. در مغزش با سرعت اینترنت کره شروع به کنکاش می‌کند. ورونیکا هیچ‌وقت به معجون خوردن دیگران نگاه نکرده بود تا بداند هکتور راست می‌گوید یا نه. ورونیکا نمی‌دانست. ورونیکا به یاد نمی‌آورد. ورونیکا دستپاچه شده بود. و بالاخره ورونیکا مغزش نیم‌سوز می‌کند. او تسلیم می‌شود...
- خیله خب... خودت بده بخوره. ولی حواسم بهت هست.

هکتور با احتیاط دستش را جلو می‌برد و به آرامی اره را از جلوی گلویش کنار می‌برد و نفس راحتی می‌کشد. سپس به سمت لرد حرکت می‌کند، اما حواسش را تماما به حرکت‌های ورونیکا می‌دوزد. او نمی‌دانست معجونی که در دست داشت چه بود و چه تاثیری می‌توانست بگذارد، اما امتحان کردنش که ضرر نداشت! مرلین را چه دیدی شاید تاثیر معجون لردشوندگی‌ای که ورونیکا نوش‌جان کرده بود را از بین می‌برد.

هکتور با این امید در شیشه را باز می‌کند و به بهانه‌ی ریختن معجون در دهان لرد، دستش را جلو می‌برد. ورونیکا که شدیدا ذوق‌زده شده بود، با هیجان سرش را جلو می‌آورد تا شاهد لحظه به لحظه‌ی اثر گذاشتن معجون شود. انتظار داشت این معجون تند و تیز باعث شود از دهان و بینی‌ِ نداشته‌ی لرد آتش بیرون بزند!

سرعت آهسته می‌شود و دست هکتور هر لحظه بیش از پیش به دهان لرد نزدیک می‌شود و از آن طرف شدتِ فشار اره‌ای که بر کمر هکتور قرار داده شده بود کم‌تر می‌شود. هکتور در آخرین لحظه با حرکتی سریع معجون را به جای دهان لرد، درون دهانِ ورونیکای مشتاق که از شدت هیجان دهانش باز مانده بود می‌ریزد...


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۰:۱۸ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#58

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۸:۱۸
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5455
آفلاین
تصویر کوچک شده


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#57

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
- کجا؟! تازه اومدی! باید چندتا از آیات ما رو هم بشنوی بعد بری... چه طور جرات می کنی که هنگام فرمودن های لرده لی فای فرار کنی گرنجر! با تو ام! ... ولش کن، شخصیت عالم بالایی ما رو خراب می کنه این حرکات. حالا انگار ما از پی رونده ندیده ایم!

هکتور بی توجه به مورگانا که فریاد می کشید و خار گل های زهر آگین به سمتش پرتاب می کرد، قدم زنان به سمت انتهای راه رو می رفت. عجبا از این که حتی یکی از آن خارها هم به او نمی خورد! مورگانا که پس از اندک مدت زمانی به شدّت احساس ضایع شدن می کرد، برای آن که وجهه لردانه اش حفظ شود، سر در گریبان فرو برده و به گل هایش گیر داد:

- اصلا چرا برگ های همه شما سبز است؟ من برگ های آبی دوست دارم!
- خانم جان ما درختیم! اسکرین سیور که نیستیم آخه!
- بی شعور! روی حرفِ پیغمبرهِ لردهِ زیبارویِ سیاه دلِ مملکت حرف می زنی؟!

خدا به داد ملت گل و گیاه برسد. معلوم نبود که مورگانا چه کرده که این زبان بسته ها هم دادشان در آمده بود!

کمی آن طرف تر، هکتور ویبره زنان در طول مسیر آزمایشگاهش قدم بر می داشت که ناگهان صدایی شنید:

- به کی دادیش بی خاصیت! حرف بزن! شترق ...
- من به کسی ندادمشان... به همه ی جان های نامبارکم قسم بانو.

شتروق!

جان هایش؟! هکتور سراسیمه به سمتی دری که صدا از پشت آن می آمد حرکت کرد و خودش را به درون پرت کرد. درون اتاق ورونیکا ایستاده بود و با یک دست لرد را به دیوار چسبانده و با دست دیگر به صورت مبارکشان سیلی می زد.

- و...ور... نیکا!
- حرف می زنی یا دندونات رو تو دهنت خورد کنم؟! من اعصاب معصاب ندارما کچل! عاااااااا!
- بانو خودش هی کوچک و کوچک تر شد... یک روز صبح هم که دیگر اصلا نبود!

شترترترتقو!

هکتور که دیگر طاقت دیدن کتک خوردن لرد و سیاه کبود شدن صورت زیبای ایشان را نداشت، در حالی که شعر های حماسی می خواند به سمت ورونیکا یورش برد:
- وای بر من اگر حریم لــــــــــــرد/ پیش چشمان من شکسته شود!

اما پیش از آن که هکتور بتواند با زانو در چشم ورونیکا بزند، ورونیکا خِر او را گرفته و او را نیز به دیوار چسباند.
- خوب شد اومدی گرنجرِ بی خاصیتِ دست و پا چلفتیِ گیجِ ویبره زنِ ملعون، می خوایم یه معجون بریزی تو حلق این کچلِ زشت! از اون فلفلیایی خیلی تند که یاد بگیره که تا وقتی لرد ورنی هس نباس دماغشو بده کس دیگه ای ارّه کنه! عااااااااااا!

درست بود که ورونیکا فکر می کرد لرد است. ولی ناسلامتی هکتور هم مدیر ایفای نقش بود برای خودش، بر می خورد به تریپ مدیریتی اش! هر چند با وجود ارّه ای که با فاصله چند سانت زیر گلویش قرار داشت نمی توانست چندان تریپ مدیریتی بردارد و فاز بگیرد و یا حتی ویبره بزند! پس مثل بچه آدم درون جیب هایش به دنبال یک معجون تند و فلفلی گشت و در ذهنش به دنبال یک راه حل برای نجات.

هم نجات خودش و هم نجات لرد...


be happy


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۳۷ پنجشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۴
#56

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
پخش زمین شده بود ولی سعی داشت که پخش نشود. که خب کار سختی بود. اما هکتور می دانست که باید مقاومت کند. به همین دلیل، خاک گلدان را از روی سرش کنار زد و گفت:
- دعوا نکنید. من معجونی دارم که می تونه کار فوتوسنتز رو انجام بده! یک لرد نباید خودشو خسته کنه. بعلاوه با معجون من، شما دارای یک ارتش از کاکتوس می شید!

البته هکتور مطمئن نبود که معجون ساخت ارتش سالم مانده باشد و حتی مطمئن نبود اصلا چنین معجونی ساخته یا خیر! ولی خب چه اهمیتی داشت؟
رز و دافنه لحظاتی به هم خیره شدند. بعد چرخیدند و به هکتور خیره شدند. هکتور که حالا بلاخره موفق شده بود بایستد، دست هایش را به طرف آنها دراز کرد. در هر دست یک معجون بود. وقتی هر کدام به یک طرف باغ رفتند، هکتور برای تماشای بلایی که سرشان می آمد مکث نکرد. او فرصت را غنیمت دانست تا به آزمایشگاهش برسد. البته قطعا او سعی خودش را کرد.

- جلو نیااا! تکون نخور هکتور!

هکتور با تعجب پلک زد.
- چرا دقیقا؟
- داری روی گل هام پا میذاری؟ اینا پژوهشگران من هستن. ما داریم روی تاریخ خانه لی فای تحقیق میکنیم!

اگر معجونی برای جلوگیری از رویش شاخ های "هاگرید متری" ساخته بود، قطعا الان دوست داشت آن را با کمال میل بخورد. حتی اگر مطمئن بود که کار نمیکند.
- خانه لی فای؟

مورگانا دوباره به او تشر زد.
- مگه نمیگم برو عقب؟ بله خانه لی فای! حالا چی می خوای که تحقیق من رو معلق کردی؟ بندازمت تو قفس کاکتوس؟ بفرسمت بالای درخت سرو؟

در حالت عادی هکتور نباید می ترسید چون مورگانا عاشق گل ها بود. اما در این لحظه نمی دانست معجونش چه بلایی بر او سر او آورده!
- آخه لرد لی فای من باید به آزمایشگاهم برسم.

و با دست به انتهای راهرو اشاره کرد.


تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۳:۵۵ چهارشنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۴
#55

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۳:۵۸:۱۸
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5455
آفلاین
هکتور نگاهی گذرا به اطراف می‌اندازد تا نزدیک‌ترین مکان برای فرار را بیابد، اما متاسفانه یا خوشبختانه دم‌ دست‌ترین نقطه‌‌ی فرار، درِ ورودی خانه بود! هکتور ویبره‌زنان و به صورت اسلوموشن وار به سمت در خیز برمی‌دارد و وینکی از آن طرف مسلسلش را برای شلیک آماده می‌کند. گلوله‌های وینکی به هیچ نقطه‌ای از خانه رحم نکرده و به سرعت به همه سو شلیک می‌شوند.

هکتور با رسیدن به دو قدمیِ در جهشی بلند می‌کند، خودش را از آنجا به بیرون پرتاب کرده و ویبره‌زنان از روی پله‌های ورودی خانه قل می‌خورد. در نیز خودش پشت سر او بسته می‌شود. هکتور جان سالم به در برده بود، اما معجون‌هایش؟ جواب صحیح خیر است!

هکتور که تحمل قلقلک‌های چمنی که با مخ بر روی آن فرود آمده بود را نداشت، از جایش برمی‌خیزد و هراسان به سینی‌ِ حاویِ معجون‌هایش می‌نگرد. تمام معجون‌های رنگارنگش شکسته بودند و با یکدیگر قاطی شده بودند.
- آها شماها سالمین. شما دوتا جنگجوهای قویِ من هستین.

هکتور با خوش‌حالی دو معجون سالم را برمی‌دارد و محکم در آغوش می‌کشد. پیش از آنکه هکتور بیش از این بخواهد از بودن در کنار معجون‌هایش لذت ببرد، چیزی بر روی صورتش پاشیده می‌شود و جلوی دیدش را می‌گیرد.

هکتور معجون‌ها را درون جیب ردایش جاسازی کرده و ضمن تلاش برای پاک کردن گِل‌های روی چشمانش، کورمال‌کورمال به حرکت در می‌آید.
- کی این کارو کرد؟ خودش اعتراف کنه!

بالاخره هکتور موفق می‌شود و با کنار زدن گِل صورتش، مجددا بینایی‌اش را باز می‌یابد. اما به محض بازگشت بینایی‌اش با دو جفت پا مواجه می‌شود که در دو سویش قرار داشتند. با تعجب سرش را بالا می‌آورد و ابتدا راست، و سپس چپش را از نظر می‌گذراند. دافنه و رز با عصبانیت بالای سرش ایستاده بودند و هر دو به گلدانی چنگ زده بودند.

- دارم بهت می‌گم اون آبدارچی منه! ولش کن.
- نخیرم فرمانده ارتش خودمه. چرا دستاتو از گلدون قشنگش نمی‌کشی کنار؟
- بده من ببینم. من تشنه‌مه آب می‌خوام. اگه بهم آب نرسه خشک می‌شم. آبدارچیمو بدهههه!
- منم چند روزه که فتوسنتز نکردم. نیاز دارم فرمانده‌م موقع آفتاب‌گرفتن مواظبم باشه چرا نمی‌فهمی؟

پیش از آنکه هکتور بخواهد بفهمد آن کدام گیاهِ بخت‌برگشته‌ای است که مدام بین دستان لرد دافنه و لرد رز جا به جا می‌شود، گلدان بر اثر کشمکش‌های فراوان از دست هردو خارج شده و یکراست بر روی فرق سر هکتور فرود می‌آید و می‌شکند.
هکتور:


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.