نارسیسا ادامه داد:
- برنامه هاتون هم باید توی سالن فرهنگستان خودمون باشه. اولین اجرا برای ایوانه، بعد نوبت آنتونین، بعد مونتی و در آخر رودولف. فاصله اجرای برنامه ها هم دو روز در میون هست.
آنتونین که سر جایش نشسته بود پرسید:
- یعنی بعد از اجرای برنامه ایوان در دو روز آینده، من دو روز دیگه هم وقت دارم؟
- بله. البته این فاصله زمانی برای تغییر دکور صحنه است. خب من دیگه جلسه رو تموم شده می دونم. برید سر کارتون.
او این جمله را گفت و همراه خواهرش بلاتریکس اتاق را ترک کرد.
آنتونین رو به بقیه کرد و گفت:
- آقا از همین الان گفته باشم کنسرت با منه!
ایوان:
- منم میخوام تئاتر اجرا کنم!
رودولف نیز پس از چند دقیقه مشورت با مونتی گفت:
- آقا ما هم شب شعر رو دو نفری اجرا می کنیم. بازنده حذف میشه!
ساعت 11 شب همان روز، حمام خانه ریدلفیشششششششششششش (افکت شر شر آب از دوش!)
آنتونین در وان سبز رنگ حمام که در دیواره های بیرونی آن نقش افعی کشیده شده بود مشغول استحمام بود و در همین حین، محض تمرین و باز شدن صدای خود با صدای بلند آواز می خواند:
- گل پونه های وحشیه دشت امیــــدم... وقت سحر شد... تاریکی شب رفت و فردایی دگر شد... من مانده ام تنهای تنهااااااااااااااااااااااااا...
ناگهان صدای فریادی به گوش رسید:
- این کیه داره این وقت شب می خونه؟ ارباب داره استراحت می کنه!
آنتونین که صدای آب و اکوی آوازش نگذاشته بود بفهمد صدا از آن کیست گفت:
- بیشین بینیم باو! حالا که این طور شد... جااااااااااااااااااااااااااااان...
ناگهان پرده های دور وان آتش گرفت و ارباب با شکوه و جلال و چشم هایی که از خستگی مفرط خون جلوی آن ها را گرفته بود ظاهر شد!!
-
ارباب غلط کردم! ارباب خامی کردم! ارباب جوونی کردم! ارباب من لباس نپوشیدم! ارباب ببخشید!
آنتونین در حالی که سعی می کرد خود را با کف ها بپوشاند این حرف ها را زد. ارباب که خیلی سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند و از چوبدستی استفاده نکند گفت:
- یک بار دیگه وقتی ارباب داره استراحت می کنه صدای نکره تو بندازی پشت سرت، سر و کارت با نجینی و بازی مار و پله خواهد بود!
در همین حین ایوان نیز وارد حمام شد:
- آآآآآآآآآآآاااه خدای من! آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه ارباب من! اینجا چه خبر شده؟
ارباب که از این حرکات ایوان متعجب شده بود گفت:
- ایوان، این طرز حرف زدن دیگه چیه؟
کف ها کم کم داشتند از بین می رفتند و در همین حین تمامی مرگخواران برای آگاه شدن از قضیه وارد حمام شدند و روی آنتونین زوم کردند...اول:
بعد:
آنتونین که دیگر نمی دانست به چه متوسل شود گفت:
- آقا جان مادراتون برین بیرون من لباس بپوشم...
------------------
شرمنده دیگه... دست گرمی بود