هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۲:۰۸ دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۰
#48

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
آنتونین روی صحنه آمد و با دیدن جمعیت وحشتناک جلویش قبض روح شد. به خودش مغرور شد. این تعداد آدم برای شنیدن صدای او آمده بودند؟؟

- هوی آنتونین! غرور آفت هنر است!! زود کارتو شروع کن!

آنتونین نتوانست منبع صدا را بین جمعیت پیدا کند. میکروفون را از سر جایش برداشت و شروع به خواندن کرد. چند طبل زن و .. نیز شروع به نواختن کردند.

- لایف!......... لـــــایف ایــــز لایو!.......

جادوگر اعدامی بدون اینکه خودش را دار بزند مرد. جمعیت هلال احمر از گوشه ی سالن به طرف او دویدند. پس از تحقیقات بسیار متوجه شدند که مغز شخص از گوشش بیرون ریخته و او را به کشتن داده است!

آنتونین آهنگ را تمام کرد و بدون توجه به چهره های منقلب ملت و رز که داشت برای امتحان املا می خواند لبه ی سن خم شد و دست خودش را دراز کرد تا طرفدارانش آن را بگیرند. اما از آن جایی که کسی دستش را نگرفت روی سن برگشت و آهنگ دیگری را شروع کرد:

- مـــــــــرغ سحر.... نــــاله سر کن......

لرد سیاه در حالی که نجینی را دور سرش گره می زد تا صدایی نشنود گفت:

- مربی آواز این کی بوده؟ مایکل جکسون؟؟

در همین لحظه آنتونین برای ضایع نشدن جلوی لرد شروع به رقص بریک کرد. و این کارش باعث شد جمعیتی که از سالن خارج می شدند را نبیند. بعد از اجرای رقص بریک، آنتونین 180 روی زمین نشست و برنامه با صدای خشزززز که از شلوار آنتونین بلند می شد پایان یافت.()

آنتونین رویش را به سمت ملت برگرداند. 600 نفر که هیچ، اگر نجینی و رز در حال تمرین املا را حساب میکرد، به اضافه ی لرد، سه نفر در سالن بودند.

-



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ دوشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۰
#47

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
ایوان که از نمایش فوق العاده ای که اجرا کرده بود خوشحال بود خوشحال و خندون بطرف اتاق خودش میره.
چند دقیقه بعد سالن بطور کامل خالی میشه و آنتونین روی صحنه میره.

آنتونین:ببینین، اینجا باید سه تا سبد گل بذارین.اون گوشه یه ساحره زیبا که عاشقانه منو نگاه کنه.این طرف یه جادوگر شکست خورده که با شنیدن سوز صدای من خودشو دار بزنه و درست پشت سر من یه تسترال که حرکات موزون اجرا کنه.
لینی به سرعت موارد درخواستی انتونین رو یادداشت میکنه و میگه:ولی تسترالها دیده نمیشنا!

آنتونین با قیافه ای حق به جانب جواب میده:اولا تماشاچیای ما مرگخوارن و همشون مرگ رو دیدن.دوما اینجوری مرموز تر میشه.جالبتره خب.
لینی مورد اخر رو هم یادداشت میکنه و برای سفارش دادن گلها به سراغ لونا میره.آنتونین کمی گلوشو صاف میکنه و شروع به تمرین میکنه.
لینی بعد از سفارش دادن گلها بطرف آنتونین برمیگرده.

لینی:
آنتونین:تو الان میتونی توضیح بدی که برای چی گوشاتو گرفتی؟
لینی به آرومی جواب میده:منو ببخش آنتونین ولی یه حقیقتی رو باید بدونی...صدات مزخرفه!
آنتونین مخالفت میکنه:عمرا!تو حس شنواییت خوب تقویت نشده.مامانم میگفت صدام حرف نداره.ارباب همین دیشب وقتی صدای منو شنید اونقدر تحت تاثیر قرار گرفت که بلافاصله شروع به تمرین دیالوگهاش کرد.
لینی شونه هاشو بالا میندازه و از سالن خارج میشه.آنتونین به تمرین ادامه میده ولی متوجه نمیشه که چرا با گذشت زمان همه کارکنان سالن از اونجا خارج میشن...

دو روز بعد(روز برگزاری کنسرت):

دکور صحنه همونطور که آنتونین خواسته اماده شده.سالن پر از تماشاچیه. لرد سیاه هم به همراه نجینی در ردیف اول سالن برای شنیدن صدای زیبای آنتونین لحظه شماری میکنن...



Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ یکشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۰
#46

رز ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۲۴ پنجشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۲۱:۱۰:۱۱ پنجشنبه ۱۶ آذر ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1473
آفلاین
مرگخواران در حالی که به دستور لرد بیرون می رفتند در مورد آنتونین حرف می زدند و تنها کسی که ساکت بود ایوان بود. یعنی باید کجا برنامه اش را تمرین می کرد که کسی نبیند؟ آنتونین پس از پوشیدن لباس و دریافت یکی دو تا کروشیوی ناقابل از حموم بیرون اومد. باید جای دیگری را برای تمرین انتخاب میکرد. لرد سیاه با بیرون آمدن آنتونین در وان رفت و شروع به تمرین دیالوگ هایش برای فیلم هفت کرد :

- هـــری پاتر.... دِ بــــــوی هو لیو.... کــــام تو دای....

مه آلود بودن فضا به او کمک میکرد تا حس ترسناکیت فیلم را به خود بگیرد. آنتونین که پشت در ایستاده بود، با شنیدن این حرف ها از پشت در گفت:

- ارباب؟ چرا من نمیتونم تمرین کنم تو حموم اما شما میتونین؟!

- چون من اربابم و تو فقط یه مرگخواری! برو گم شو مزاحم تمرین ارباب شدی!

آنتونین دو تا پا داشت، با همان دو پا دوید و دور شد....

صبح روز مسابقه ی اول، تئاتر ایوان

همه در سالن فرهنگستان نشسته بودند و پاپ کرن و چیپس می خوردند و ساندیس می ترکاندند. عده ای از ملت غیر مرگخوار هم آمده بودند و به قول ایوان همه ی بلیت ها به فروش رسیده بود. اما زمان شمارش ، برای اطمینان از وجود ششصد نفر بعد از برنامه بود. لرد هم در ردیف جلو نشسته بود و پفک نمکی ، تنقلات مورد علاقه اش ، را با ولع می خورد. هیچ کس از خود نپرسید که ایوان چگونه میتواند تنها تئاتر اجرا کند. اما نیاز به پرسش نشد. چون ایوان با یک بغل پر از لباس وارد سالن شد و نشان داد که همه ی نقش ها مال اوست. در ابتدا ی کار، تخت تاشویی که در آنجا به عنوان تخت پادشاهی لرد قرار گرفته بود، بسته شد و همه جلو دویدند تا لرد را نجات دهند. همین که لرد بیرون اومد ایوان روی صحنه رفت و نمایش آغاز شد.

در ابتدا او نقش دریانورد یک چشمی که همیش نام داشت را بازی کرد که قسم میخورد رودریگز را بکشد. بعد پرده افتاد تا ایوان لباس عوض کند.... همه در مورد این سکانس کوتاه صحبت کردند.

بعد از چند لحظه پرده دوباره بالا رفت و همه دیدند که ایوان قصری مقوایی برپا کرده که بالای آن یک شاهزاده خانم مقوایی قرار دارد. ایوان شروع به خواندن شعر کرد. شعری که برای شاهزاده میخواند باعث شد همه دست از خوردن بردارند... ناگهان ایوان نخی را کشید و همیش مقوایی داخل صحنه شد که به او نزدیک می شد.... ایوان با حرکتی ناگهانی برگشت و همیش مقوایی را کشت و شاهزاده خانم را پایین آورد و دوصفحه در مورد اینکه به خوبی و خوشی با هم زندگی کردند سخنرانی کرد. بعد پرده افتاد و نمایش تمام شد. ایوان چهره ی هیچ کدام از ملت را ندید.

ملت :



ارباب جان، جان جانان اند اصلا!






Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۲۲:۱۹ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۰
#45

سيريوس بلك قدیمی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ یکشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۴
از موتور خونه جهنم !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1086
آفلاین
نارسیسا ادامه داد:
- برنامه هاتون هم باید توی سالن فرهنگستان خودمون باشه. اولین اجرا برای ایوانه، بعد نوبت آنتونین، بعد مونتی و در آخر رودولف. فاصله اجرای برنامه ها هم دو روز در میون هست.

آنتونین که سر جایش نشسته بود پرسید:
- یعنی بعد از اجرای برنامه ایوان در دو روز آینده، من دو روز دیگه هم وقت دارم؟

- بله. البته این فاصله زمانی برای تغییر دکور صحنه است. خب من دیگه جلسه رو تموم شده می دونم. برید سر کارتون.

او این جمله را گفت و همراه خواهرش بلاتریکس اتاق را ترک کرد.

آنتونین رو به بقیه کرد و گفت:
- آقا از همین الان گفته باشم کنسرت با منه!

ایوان:
- منم میخوام تئاتر اجرا کنم!

رودولف نیز پس از چند دقیقه مشورت با مونتی گفت:
- آقا ما هم شب شعر رو دو نفری اجرا می کنیم. بازنده حذف میشه!

ساعت 11 شب همان روز، حمام خانه ریدل

فیشششششششششششش (افکت شر شر آب از دوش!)

آنتونین در وان سبز رنگ حمام که در دیواره های بیرونی آن نقش افعی کشیده شده بود مشغول استحمام بود و در همین حین، محض تمرین و باز شدن صدای خود با صدای بلند آواز می خواند:
- گل پونه های وحشیه دشت امیــــدم... وقت سحر شد... تاریکی شب رفت و فردایی دگر شد... من مانده ام تنهای تنهااااااااااااااااااااااااا...

ناگهان صدای فریادی به گوش رسید:
- این کیه داره این وقت شب می خونه؟ ارباب داره استراحت می کنه!

آنتونین که صدای آب و اکوی آوازش نگذاشته بود بفهمد صدا از آن کیست گفت:
- بیشین بینیم باو! حالا که این طور شد... جااااااااااااااااااااااااااااان...

ناگهان پرده های دور وان آتش گرفت و ارباب با شکوه و جلال و چشم هایی که از خستگی مفرط خون جلوی آن ها را گرفته بود ظاهر شد!!

- ارباب غلط کردم! ارباب خامی کردم! ارباب جوونی کردم! ارباب من لباس نپوشیدم! ارباب ببخشید!

آنتونین در حالی که سعی می کرد خود را با کف ها بپوشاند این حرف ها را زد. ارباب که خیلی سعی می کرد آرامش خود را حفظ کند و از چوبدستی استفاده نکند گفت:
- یک بار دیگه وقتی ارباب داره استراحت می کنه صدای نکره تو بندازی پشت سرت، سر و کارت با نجینی و بازی مار و پله خواهد بود!

در همین حین ایوان نیز وارد حمام شد:
- آآآآآآآآآآآاااه خدای من! آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآه ارباب من! اینجا چه خبر شده؟

ارباب که از این حرکات ایوان متعجب شده بود گفت:
- ایوان، این طرز حرف زدن دیگه چیه؟

کف ها کم کم داشتند از بین می رفتند و در همین حین تمامی مرگخواران برای آگاه شدن از قضیه وارد حمام شدند و روی آنتونین زوم کردند...اول: بعد:

آنتونین که دیگر نمی دانست به چه متوسل شود گفت:
- آقا جان مادراتون برین بیرون من لباس بپوشم...

------------------

شرمنده دیگه... دست گرمی بود


تصویر کوچک شده


Re: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۳:۱۶ دوشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۰
#44

روفوس اسکریم جیور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۳:۱۵ دوشنبه ۱۸ آذر ۱۳۹۸
از دواج يك امرحسنه است !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 689
آفلاین
سوژه جديد
فرهنگستان ريدل

- به دليل درخواست هاي مكرر روفوس براي داشتن دو معاون كه بتونن بهتر كارهاي فرهنگستان رو انجام بدن و از اونجايي كه روفوس حق نداره خودش معاون هاي خودش رو انتخاب كنه ، ارباب من رو به عنوان نماينده ي خودش به اينجا فرستاده تا شيوه ي انتخاب معاون ها رو براي شما شرح بدم .

مرگخواران دور تا دور ميز مرصعي شكل نشسته و به راس ميز كه نارسيسا نشسته بود ، خيره شده بودند .

- ولي قبل از اينكه شيوه ي انتخاب معاون ها رو شرح بدم بايد بدونم كه كيا ميخوان كانديد بشن ... چه كسي ميخواد كانديد شه ؟

آنتونين ، ايوان ، مونتي و‌ رودولف افرادي بودند كه آمادگي خود را براي دريافت پست معاونت فرهنگستان اعلام كردند .

پس از مشخص شدن كانديد ها ، نارسيسا شروع كرد به توضيح دادن چگونگي انتخاب معاون ها ...

- ارباب به من دستور داده تا بهتون بگم كه اگه ميخوايد معاون فرهنگستان بشيد ، بايد هر كدوم از شما به صورت جداگانه يك برنامه ي بزرگ و باشكوه رو توي سالن همايشهاي فرهنگستان ريدل برگزار كنيد و بايد حداقل ششصد نفر رو به سالن بكشونيد !

بلاتريكس در تكميل حرف هاي خواهرش گفت : در حقيقت ارباب ميخواد كه با يك تير دو نشون بزنه ؛ چون با اينكار هم ميتونه براي فرهنگستان معاون انتخاب كنه و هم ميتونه افراد زيادي رو جذب ارتش سياه بكنه .

آنتونين با ترس و لرز از سر جايش بلند شد و پس از اينكه به سختي اب گلويش را قورت داد ، گفت : منظورت چه نوع برنامه ايه ؟

- منظور از برنامه ميتونه شب شعر سياه ، تئاتر سياه ، كنسرت سياه و خيلي چيزاي ديگه باشه ... فقط فراموش نكنيد كه برنامه هر چهار نفرتون بايد با شكوه باشه در غير اينصورت شما شانس معاونت فرهنگستان ريدل رو از دست ميديد !


خدا ایشالا به ما خدمت بده به شما توفیق کنیم ...


Re: فرهنگستان خانه ي ريدل
پیام زده شده در: ۱۶:۰۹ پنجشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۰
#43

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
- ارباب منو برای نجات شما فرستاده.
- یعنی پولو آوردی؟
- پول؟ خیال کردی ارباب برای شما پول میده؟ من اومدم فراریتون بدم کله پوک ها.
- بسه دیگه اینقدر توهین نکن.
- باشه اگه ناراحتین میرم.

تلق

صدای چرخیدن کید در سوراخ در باعث شد روونا شیرجه بزند به سمت دیوار اتاق و همین که او به طور کامل ناپدید شد خدمتکار آن جا هم وارد شد.
- داشتید با کی حرف میزدید؟
- با خودمون دیگه!
- پس اون صدای زن چی بود که میومد؟
- زن؟ ما؟ تو این مکان تاریک؟ این وصله ها به ما نمیچسبه آقا! ما مرگخواران شریفی هستیم.
- خیلی خوب بسه، به جای زجه موره دنبال من راه بیفتید.
مرد منتظر شد تا لودو و روفوس از جایشان بلند شوند و سمت در بیایند و سپس برگشت و به سمت بیرون راه افتاد.

بوبمب

با زیرپایی که روونا از داخل دیوار برای مرد گرفته بود او نقش زمین شد و برای مدتی به خواب رفت.
- هــــــی آزاد شدی...
- هیسسسسس! میخواین همشون بیان این جا؟من میرم بیرون تا ببینم کسی این دور ور نباشه. همین که علامت دادم چوبدستی اینو بردارین و بیاین بیرون. از اتاق که بیاید بیرون میتونید آپارات کنید و برید.
روونا از در خارج شد و لودو و روفوس را در انتظار گذاشت. انتظاری طولانی! اگرچه چند لحظه بیشتر طول نکشید و روونا سریع علامت داد و لودو و روفوس و روونا به خانه ریدل بازگشتند.


پایان سوژه
چه بی مزه!


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


Re: فرهنگستان خانه ي ريدل
پیام زده شده در: ۲۰:۴۵ دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰
#42

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۱۵:۰۶ جمعه ۲۴ فروردین ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
[spoiler=خلاصه سوژه]به دستور وزارت سحر و جادو مرگخواران تصمیم میگیرن به یکی از کشورهای محروم سفر کنن و فرهنگ رو در بین جادوگران اون کشور رواج بدن.
لودو و روونا و روفوس به کشور مورد نظرشون آپارات میکنن.با دیدن وضع بچه ها اون کشور روونا پشیمون میشه و به خانه ریدل برمیگرده.حالا روفوس و لودو به تنهایی باید به کارشون ادامه بدن و در حین آموزش بچه ها متوجه خراب بودن تفکرات اونا میشن و تصمیم میگیرن برگردن که با اشخاص ریشویی مواجه میشن و اونارو گیر میندازن. اونا به لودو و روفوس میگن که اربابشون برای آزادی اونا باید یه میلیون بپردازه و ویدئویی تهیه میکنن تا اونو برای لرد بفرستن. در این بین هم لودو و روفوس به شکل های مختلف شکنجه میشن ...[/spoiler]

- پیست ...

لودو بدون اینکه سرش را بلند کند، در حالی که به صندلی بسته شده بود گفت:

- چته؟

روفوس با تاسف گفت: مث اینکه شکنجه ها رو مغزت اثر گذاشته، توهم زدی.

لودو چشم غره ای به روفوس رفت و دوباره سرش را پایین انداخت.

- هوووی احمقا !

لودو سریعا نگاهی به اطراف انداخت و پرسید: تو نشنیدی؟

روفوس که خیال میکرد لودو خیالاتی شده است حتی زحمت پاسخ گویی به او را نیز به خودش نداد.

لودو به آرامی گفت: تا سه نشه بازی نشه. پس من چیزی نشنیدم.

- آآآآآآه، دیوانه ها.

شخصی که این را بیان کرده بود، بدون معطلی به وسط اتاق آمد و درست جلوی لودو و روفوس قرار گرفت.

- واااااااااای!

لودو با شنیدن صدای فریاد روفوس چشمانش را باز کرد و او نیز همانند روفوس فریادی از سر وحشت کشید.

- هیــــــس! میخواین بفهمن من اینجام؟

لودو و روفوس آنچه را میدیدند باور نمیکردند. روونا جلوی آن ها شناور در هوا ایستاده بود. در میان تاریکی اطرافشان، او به زیبایی می درخشید.

روفوس با هیجان گفت: تو مگه نرفته بودی؟

روونا با غرور گفت: رفتم، ولی حالا میبینین که اینجام.

و نگاهی به وضعیت تاسف بار آن دو انداخت ...




Re: فرهنگستان خانه ي ريدل
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ دوشنبه ۱ آذر ۱۳۸۹
#41

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
مرد، مجددا روفوس را با صندلیش بلند کرد و برد.
روفوس در حال دور شدن: نه ... نــــه ... نــــــــه
تق (در اتاق بسته شد)

لودو مات و متحیر همانطور که به صندلیش بسته شده بود، روفوس را نظاره کرد.
بعد از ده دقیقه در باز شد و باریکه ای از نور به داخل ظلمات اتاق تابید. همان مرد روفوس را با صندلیش آورد و پرت کرد گوشه اتاق.

لودو: پیست ... پیــــست ... هی روفی ... هوی روفوس ... چی شد؟
روفوس: م م م خـــــــ د د د د ... مممممـــــــ ... ز ز ز ز ز ز ... پپپپ ...ددددد ...رررر ...سووووو ... خخخخخ .... تتتتت .... هههههه

لودو با عصبانیت رو به مرد کرد و گفت: چیکار کردید با این دوست من؟
مرد: الان خودت میفهمی

مرد، لودو را با صندلیش بلند کرد و او را به اتاقی نورانی و مملو از آدم برد. مشخص بود که همه آن ها از اهالی محلی آن جا هستند. چیزی که بیشتر از همه جلب نظر میکرد، پسر بچه ای بود که با چوبدستیش روبروی آنها ایستاده بود. لودو سریع او را شناخت، همان پسر بچه بیرحمی بود که در آخر کلاس درس پیتیکو پیتیــــــــکو میکرد!

مرد، او را با صندلیش در وسط اتاق گذاشت و مانند بقیه به حلقه ای پیوست که دور صندلی تشکیل داده بودند. فقط آن پسر بچه با چوبدستیش جلوتر از بقیه بود.

لودو: سلام ملیکم. ای جانــــــــــــم. همگی خوب هستید؟
سپس لودو رو به پسر بچه کرد و گفت: آخی آخـــــی نازی، کلاس چندی عمو؟ منو یادت میاد؟
پسر بچه:

مرد، رو به پسر بچه کرد و گفت: حالا میتونی طلسمایی که امروز یادت دادیم روی این موجود کثیف امتحان کنی. مرد به لودو اشاره کرد.
لودو: استدعا دارم! لطف عالی زیاد!

پسر بچه چوبدستیش را بلند کرد و فریاد زد: کروشیو!

همه اعضا و امحا و احشای داخلی و بیرونی بدن لودو به هم پیچید و در حالی که به صندلی بسته شده بود، روی زمین غلت میخورد. پس از ده دقیقه پسر بچه چوبدستیش را بالا گرفت. لودو که نفس نفس میزد، به حالت طبیعی خودش برگشت و در حالی که روی صندلی بسته شده و واژگون شده بود با وحشت به پسر بچه نگاه میکرد.

همه اعضای داخل اتاق پسر بچه را با داد و فریاد و هلهله تشویق کردند. پسر بچه دوباره چوبدستیش را پایین آورد و گفت: به فرمان!

مردمک چشمان لودو مانند افرادی که هیپنوتیزم میشوند ثابت شد و پسر بچه با تکان دادن چوبدستیش لودو را وادار میکرد همانطور که روی صندلی بسته شده حرکات آکروباتیک انجام دهد و با صندلی پایین و بالا بپرد. ده دقیقه بعد پسر بچه مجددا چوبدستیش را بالا آورد.

از بدن لودو مانند یک دریاچه خروشان عرق میریخت. هیچ حس و حالی برایش نمانده بود. حتی توان با وحشت نگریستن به پسر را نداشت. با چشمان نیمه باز فقط او را نگاه میکرد. پسر بچه برای بار سوم چوبدستیش را بالا آورد و گفت: آوداکداورا!
لودو تمام توانش را جمع کرد و از ته دل فریاد کشید: نــــــــــــــــه!

طلسم مرگ مستقیم به سمت صورت لودو آمد اما ناگهان منحرف شد و به گوشه خالی ای از دیوار خورد. پسر بچه دست بردار نبود و برای بار دوم و سوم آوداکداورا را شلیک کرد و اصلا به ضجه های لودو توجه نمیکرد، اما طلسم ها برای بار دوم و سوم هم منحرف شدند.

مرد، بسمت لودو آمد و او را با صندلیش بلند کرد. همانطور که لودو را بسمت اتاق یا در واقع سلول زندانش میبرد، زیر گوشش گفت: تفریح خوبی بود! اگه اون طلسم محافظتی نبود و آوداکداورا بهت میخورد بیشترم حال میداد.

به اتاق رسیدند. مرد، در را باز کرد و لودو را با صندلیش داخل اتاق انداخت و در را بست.

روفوس: پیست ... پیست ... لودو ... چ چ چ چ گــــــــــ خخخخ ش؟
لودو:


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۹/۹/۲ ۱:۱۴:۵۳


Re: فرهنگستان خانه ي ريدل
پیام زده شده در: ۱۷:۰۶ دوشنبه ۱ آذر ۱۳۸۹
#40

اسلیترین، مرگخواران

ایوان روزیه


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۱ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۰۹:۳۸ پنجشنبه ۱۶ فروردین ۱۴۰۳
از سر قبرم
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
اسلیترین
ناظر انجمن
گردانندگان سایت
پیام: 1506
آفلاین
لودو به آرامی چشم هایش را باز کرد.آخرین چیزی که به یاد می آورد این بود که جسم سختی به سرش برخورد کرده بود.جای برخورد ضربه به سرش هنوز درد شدیدی داشت، برای همین نباید مدت زیاد از بیهوش شدنش گذشته باشد.
سعی کرد موقعیت خودش را بررسی کند.برای همین گردنش را چرخاند تا اطراف رو به خوبی ببیند:هوم دارم موقعیت رو بررسی میکنم،خی اینور که تاریکه...اون ورم که تاریکه...اینجا هم که تاریکه!پس دوتا احتمال هست، یا شب شده، یا من تو یه اتاق بدون نور گیر افتادم!

در همین لحظه صدای قژقژ بلندی به گوش رسید و بعد از آن نور شدیدی به صورت لودو برخورد کرد!لودو از ترس اینکه آن نور طلسم باید خودش را تا جاییکه میتوانست جمع و جور کرد ولی بعد از چند ثانیه که دید خبری نشد چشم هایش را باز کرد.مرد غول پیکری درحالیکه روفوس بسته شده به صندلی را همراه صندلی در دست داشت در آستانه در ایستاده بود و به او نگاه میکرد!

مرد روفوس را با صندلی به داخل اتاق پرتاب کرد و گفت:همینجا میمونین، جیک هم نمیزنین!اولین صدایی که ازتون بشنوم اخرین صداییه که از خودتون در میارین!مفهوم؟!

لودو با ترس و لرز آب دهانش را فرو داد و گفت:لطفتون کم نشه!
بعد از ان مرد دوباره در را بست و لودو و روفوس را تنها گذاشت.
روفوس:هیششش، هیششش لودو هیششش!
لودو به سمت صدای روفوس برگشت و گفت:چیه هیش هیش میکنی؟
روفوس با زحمت گفت:اینا دیگه از کجا پیداشون شد!مگه میشه تو روز روشن اعضای فرهنگستان خانه ریدل رو به همین راحتی گروگان بگیری؟!

لودو تکانی به خودش داد و بعد از اینکه متوجه شد او هم مثل روفوس به صندلی بسته شده گفت:حالا معلوم شد اون بچه ها زیر دست چه پدر و مادر هایی بزرگ شدن!هیکل اون گندهه رو دیدی؟!ریشاش از دامبلم بلند تر بود!

روفوس که گویا کتک مفصلی از همان ریش دراز خورده بود گفت:حالا چیکار کنیم؟یه جوری باید به لرد خبر بدیم!
لودو:خبرو که خودشون به لرد میدن!میخوان ازمون یه تصویر جادویی ضبط کنن و بفرستن برای لرد که اگه یه میلیون گالیون نده همینجا پخ پخمون میکنن!

...بذار ببینم چوب دستیم رو پیدا میکنم یا نه.
روفوس این را گفت و با زحمت دستش را به جیبش رساند و داخلش را بررسی کرد:بوقیا، چوب دستیم رو برداشتن.باید مال تو رو هم گرفته باشن.
لودو با تشر گفت:چوب دستی میخوای چیکار؟مگه بلد نیستی بدون چوب دستی طلسم کنی؟
روفوس:من همیشه سر این قسمت درس مشکل داشتم تو هاگوارتز.آخرم با پارتی بازی نمره قبولی گرفتم!

در همین لحظه صدای قژقژ دوباره به گوش رسید و مرد ریش دراز دوباره در آستانه در ظاهر شد...


ایوان روزیه...اسکلتی که وجود ندارد!


Re: فرهنگستان خانه ي ريدل
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ دوشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۹
#39

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
لودو و روفوس پایان کلاس را اعلام کردند. در هنگام رفتن، پسرها کیفشان را روی دوش دخترها انداختند سپس دورخیز کردند و روی کول آنها پریدند! دخترها با سختی تمام سعی میکردند تندتر بدوند. همه رفتند جز یک دختر و پسر. پسر که روی کول دختر سوار بود محکم به پشت سرش زد و گفت:

_حیف نون، عقب افتادیم، یالا تند تر برو! پیتیـکو پیتیــــــکو!

روفوس: مآآآآآآآآآآآآدرجان

لودو: چیه؟ گرخیدی؟ درکت میکنم ولی یه لحظه فک کن ما مرگخوارا هم اینجا زندگی میکردیم ... میتونستیم هر روز از بلاتریکس کولی بگیریم، باورت میشه؟! پیتیکو پیتیــکو پیتیـــــــکو!

ناگهان، علامت شوم روی دست راست لودو بشدت سوخت!
احتمالا لرد ولدمورت متوجه شد او پشت سر بلاتریکس صحبت میکند.

---------

روفوس و لودو چمدانهایشان را سریع جمع کردند تا زودتر به لندن برگردند و از این جهنم دره خلاص شوند.

آنها روی جاروهایشان پریدند و آماده شدند تا پرواز کنند که ناگهان ... چندین طلسم بیهوشی به سویشان شلیک شد!

---------

آب خنکی بصورتشان پاشیده شد و بیدار شدند. در مقابل آنها چندین جادوگر با لباس های محلی آن جا و همینطور ریش بلند ایستاده بودند.

لودو: پیست پیســـــت، هی روفوس!
روفوس: چیه؟
لودو: به گمانم اینا باید از اعضای محفل ققنوس باشن. ریشاشونو ببین، عین دامبلدور بلنده!
روفوس: آره فک کنم خود خود پــــدر پـــــــــــــدر سوخته شون باشن.

یکی از مردها که بنظر میرسید رییس آن ها است، به روفوس گفت:
_پدر سوخته خودتی پدرسوخته! بدم پدر پدر سوخته تو در بیارن پدرسوخته؟ یالا بیاین اینو ببرید پدرشو دربیارید پدر سوخته رو.

دو مرد سریع دویدند دست و پای لودو را گرفتند، جسم سختی بر سرش زدند و او را بردند ... روفوس در حال دور شدن:

لودو که دید اوضاع ناجور است گلویش را صاف کرد و خیلی آرام و مظلومانه گفت:
_ دُنت کیل می پلیز. آی لاو یو سِر!

رییس: خف بیمیر بابا اجنبی! من به شما اجنبیا رحم نمیکنم، میخواستین نیاین کشور مارو اشغال کنید! ... چی؟ تو چیزی گفتی؟

لودو: نه به جون مادرم!

رییس: چرا فهمیدم چی گفتی. اول، من برج هاگوارتز ترکوندم؟ خوب کاری کردم. الانم عین بچه آدم تو دوربین نگاه میکنی و به اربابت میگی اگه میخواد تو و اون یکی پدرسوخته رو آزاد کنم، باید یه میلیون گالیون بهم بده! فردا این فیلمو میفرستیم برای جادوگر تی وی.

لودو: نه جون مادرت یه خرده کمتر بگو! یه میلیــــــــــــون؟!!! ارباب حتما قید مارو میزنه و میگه بکشمون. الان میگه کشته شدن در راه اون افتخاره.

رییس: این دیگه مشکل خودته. اگه اینو بگه که خونتو حلال کرده پدرسوخته


ویرایش شده توسط آنتونین دالاهوف در تاریخ ۱۳۸۹/۸/۲۴ ۱۴:۳۲:۲۵







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.