درست بعد از ناپدید شدن دامبلدور و رفقای درون ریشش، لینی از یه ور دیگه میپیچه و انتهای راهرو نمایان میشه. هلگا با دیدن چهره ی غضبناکی که هر لحظه بهش نزدیک تر میشه، یکم هول میشه، اما به رو خودش نمیاره و با خونسردی میگه:
- بیا منو بخور! چته تو؟
لینی با نگاه خشمناکی هلگارو برانداز میکنه و میگه: جیمز، تدی و دامبل اینجا دیده شدن. تو خبر نداری؟
هلگا با جدیت تمام مشغول سوهان کشیدن ناخونش میشه و جواب میده: نع! خوبه تمام مدت با خودت بودم.
- وا کجا با من بودی؟
- یعنی با هم نبودیم؟
- مسخره بازی در نیار هلگا، تو اونارو اینجا راه دادی؟
هلگا دست به کمر جلو لینی قد علم میکنه و میگه: معلومه که نه، تو در مورد من چی فک کردی؟ حزب باد که نیستم هرکی وزیر شد برم سمتش.
- خیله خب بابا، حالا چرا عصبانی میشی؟ من میرم از این یارو ... اینیگو اطلاعات بگیرم. یه جا مخفیش کردیم تا بفهمیم ماجرا چیه. تو هم ببین اونا چرا اینجا بودن.
لینی اینو میگه و میاد دور شه که هلگا دستشو میگیره و مانع اون میشه.
- تو خسته شدی ... بذار من برم.
لینی سعی میکنه دستاشو از دست هلگا جدا کنه و میگه: خسته چیه؟ خودم میرم ...
- خب بیا جا عوضی کنیم دیگه. من میرم سراغ اینیگو تو هم از کار دامبلدور اینا سردر بیار.
لینی موشکافانه به هلگا خیره میشه و تصمیم خودشو میگیره ...
یه جایی، اندرون ریش دامبل:جیمز با قیافه ای عصبی به گوشه ای از ریش دامبلدور تکیه میده و به تدی زل میزنه.
- چرا اینطوری نگام میکنی؟
جیمز نگاهشو از صورت تدی برمیداره و به کلاه بالای سر تدی خیره میشه.
- منکه بت گفتم جیمز! اینا همه ش کار دلوره، واسه چی شک میکنی؟
جیمز اعتراض کنان میگه: از اون لحظه ای که تورو با این کلاه دیدم تا الان همه ش دارم بت اعتماد میکنم که الان اینجام دیگه!
تدی دست به سینه میشه و میگه: وا خب پس مشکل چیه؟
- هردفعه خلافش ثابت میشه آخه! تو همین پست قبلی ... آ آره مال گودریک!
جیمز سعی میکنه ادای تدی وقتی این جمله رو میگفت در بیاره و میگه: آمبریج! منو عصبانی نکن! تشریحت می کنم بخدا!
دوباره به حالت قبلیش برمیگرده و ادامه میده: انگار که آمبریج جلوت بود و داشتی باش میحرفیدی ... یه صحنه ای که دوباره برات تکرار شده بود.
تدی ابروهاشو درهم میکشه و میگه: چطور میتونی چنین فکـ...
- هی آروم باشین باو! ریشم رفت!
حرف تدی با پارازیت دامبل نصفه نیمه میمونه و به جاش جیمز میگه: پس اگه نمیخوایش چرا درش نمیاری؟
تدی با ناراحتی دستی به کلاه میکشه و میگه: چند بار تلاش کردم، اما آمبریج زرنگ تر از این حرفاس. کلاهه در نمیاد، انگار که چسبیده به سرم!
- کو؟
- چی کو؟
- کوکو؟
- پتو؟
- هووی! مثل اینکه با شما دوتا بودما، ساکت باشین دارم به جاهای مهمی میرسم.
جیمز و تدی ساکت میشن و تو سکوت به هم خیره میشن و چند دقیقه ای به همین منوال سپری میشه که ...
- اییی این چیه؟
تدی با انزجار به آبی که از بالا رو کلاهش و خودش میریزه نگاه میکنه و اینو میگه. جیمز با تعجب ریشای دامبلو کنار میزنه و فریاد میزنه: آب دهنه پروووفه!
تدی و جیمز جیغ زنان جهشی میکنن و خودشونو از ریش دامبلدور به بیرون پرتاب میکنن. تدی بلافاصله بعد از بیرون اومدن از ریش دامبلدور، درگیر مرتب کردن موهاش که با آب دهن پروف مزین شده میشه و میپرسه:
- این چه حرکتی بود پروف؟ اصلا ما کجا هستیم؟
- آخ سرم! فرود خوبی نبود.
جیمز در حالیکه داره سرشو ماساژ میده، از رو زمین بلند میشه و اطرافو نگاه میکنه تا ببینه دقیقا چه اتفاقی افتاده که صحنه ی خوفناکی اونو سرجاش خشک میکنه.
- ت ت تدی؟ ت تو مگه ن نگفتی که ... کلاه به سرت چ چسبیده؟
با این حرف جیمز، تدی کلا اطراف و حرکت عجیب دامبلدور رو فراموش میکنه و به خودش میاد و میفهمه که کلاه رو سرش نیست و به جاش چند قدم اونور تر از خودش رو زمین افتاده. تدی با وحشت آب دهنشو قورت میده و به جیمز که کاملا شوکه شده و هر لحظه ممکنه منفجر شه خیره میشه.