لرد دلایل کافی ای برای عصبی بودن داشت. در داستان جدید هم مثل قبلی به طرز مسخره ای کشته شده بود. بدتر این بود که مثل یه جادوگر قوی ایستاده و نجنگیده بود، بلکه به پای اون کله زخمی و آباژور روشنایی افتاده بود تا بهش رحم کنن، از همه بدترتر این بود که در داستان جدید رولینگ، هری و دامبلدور و اعضای محفل نه، بلکه این خودش و مرگخوارهاش بودن که نماد روشنایی بودن.
افزون بر همه ی اینا، وقتی یکی از اعضا پا میشه و با صدای بلندی میگه "هوش ریونی ما"، خورده ریزه صبر باقی مونده اش هم مثل تکه های آخر پیتزا که ته ظرفش باقی مونده و یکی سریع اونو مثل جارو برقی میبلعه ( ببخشید! نویسنده به شدت گشنشه!
) تموم میشه و میره.
سر پا وایستاد و تمام بدنش از خشم می لرزید. رگ های گردنش از شدت عصبیت برجسته تر شده بودن و صورت سفید و بی رنگش حالا کمی متمایل به سرخ بود.
- مسخره کردین مارو؟ شما به چه جرئت، به خودتون جرئت حرف زدن میدین؟ هوش رویونی شما؟ واقعا باید به هوش رویونی شما اعتماد کنم؟
با دست به مورگانا و مرلین اشاره کرد.
- ایشون پیغمبرن! .. اونو میبینی؟ مدیر، وزیر و ناظر یکی دو تا انجمنه! این یکی رو میبینی؟ ما به هیچ کدومتون اعتماد نداریم من بعد. بهتون دستور میدیم روی زمین غلط بزنین و به خود بپیچین و زجر بکشین، چون ما حتی نمی خوایم خودمونو خسته کنیم و دستمون رو برای کروشیو زدنتون بهتون بالا ببریم.
برای دقیقه ای سکوتی بین مرگخوارا خیره شد. به چهره ی متعجب و دهان باز یک دیگر نگاه کردن.
در همین حال لرد برای رفتن به اتاقش از پله ها بالا رفت.
مرگخوارا یکی پس از دیگری خودشون رو روی زمین پرت کردن و شروع کردن به غلط زدن و به خود پیچیدن و ناله سر دادن.
لرد که هنوز داشت از پله ها بالا میرفت برگشت و به مرگخوارا نگاهی کرد.
- سالازارا!
چند دقیقه بعد
در اتاق خودش صدای طرفدارای خودش رو از پنجره می شنید شعار هایی می دادن. " مردی که مرد!"
نتونست بر کنجکاوی خودش غلبه کنه. یواش یواش به پنجره نزدیک شد و از گوشه ی اون به پایین نگاه کرد. در یک لحظه تمام خشمگینی لرد پر زد و رفت. موج عظیفی از مشنگ و غیر مشنگ با پلاکارد های رنگی دستشون سرو پا میشکستن که به پنجره ی لرد نزدیک تر باشن. شعار های دوستت داریم اوج گرفت و دختری با ماشین سرشو تا ته تراشید و از طرف دیگر پسری بار ها و بارها صورتشو به تیره ای کوبید. وقتی برگشت و رو به لرد نگاه کرد صورتش از خون قرمز شه بود و جای سیاه چندتا دندون شکسته لبخندش رو تزیین میکرد. در عوض اثری از دماغش نبود.
لرد با قدم هایی خرامان و در حالی که نجینی پیش پاش میخزید، از پله ها پایین اومد.
مرگخوارا هنوز در حال شکنجه کردن خودشون بودن.
لرد باز سری از روی تاسف تکون داد و سپس صحبتش رو شروع کرد.
- مرگخوارای ما! تمایل داریم سری به شهر بزنیم و عکس العمل مردم رو در مقابل دیدن قهرمان جدیدشون ببینیم.
گریمولدسر میز شام بودن و سوپ پیاز و از اینجور چیزای همیشگی!
از وقتی دامبلدور سوخته بود و از خاکسترش دامبلدور دیگه ای متولد شده بود، تمام وسایل شروع کردن به گم شدن. گیتار هری هم همین طور!
صدای همه بلند شد و پیاز هایی از این ور به اون ور پرت می شد. وزیر سیریوس بلک به کاشت و تولید و توزیع و صرود پیاز علاقه ی عجیبی پیدا کرده بود و از این رو پیاز در آشپزخونه ی گریمولند به وفور پیدا میشد.
با صدای جیغ جیمز جونیور دست هایی در هوا و پوزیشن پرتاب پیاز وایستادن.
- خبرای مهم! جی . کی مارو به لرد فروخته.
دامبلدور:
- منظورتو دقیق نمی فهمم فرزندم!
از اونجایی که هیچ کس ( حتی نویسنده هم حال و حوصله ی توضیح آنچه گذشت رو نداشت، برای اولین بار ننه ی سیریوس وارد عمل میشه و در واقع مفید واقع میشه)
ننه ی سیریوس:
یعنی اینکه اون *** مشنگ ورداشته به جای شمای ***، اون لردِ ***و دار و دسته یِ ****شو نقش اول داستان و قهرمان معرفی کرده. پیرمرد خرفتِ*** اون تابلوهایی که از رو دیوار برداشتی و بردی رو برگردون بذار سر جاش و گرنه***
.....
دامبلدور:
- تمایل دارم برم شهر و عکس العمل مردم رو ببینم.