هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳
#53

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین
روونا با هوش ریونیش گفت:
-ارباب همه می خوان بیان...

ولدمورت دستش را از روی صورتش برداشت و به مرگخواران نگاه کرد ...

-ارباب ارباب این شخیت بهتون نمی یاد قبلی بهتر بود

-هکتور که بوق عظمی بر تو باد باز تو یک چیزی پراندی؟



کـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــات


کارگردان از اون پشت در اومد و رو به لرد گفت
-لرد و از این حرفا؟تو خیر سرت لردی باید این طوری حرف بزنی؟

بابا پنجری از اون پشت دوربین گفت:
شما حرف نزن....
-با من بودی پیر مرد خرفت؟


و دقایقی بعد بابا پنجری و کارگردان در گیر و لرد و مرگخواران مثل فیلم سینمایی داشتند نگاه می کردند.و بعد کمکم بیرون رفتند و کارگردان را به حال خود گذاشتند.
-----------------
اگر بد بود و موضوع را عوض کردم و این حرفا حق حذف دارید

چیز ی نداره و لی نقد شه


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۰ ۱۱:۱۹:۰۳
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۰ ۱۱:۲۰:۰۸
ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۳/۱۰/۲۰ ۱۱:۳۰:۰۶

تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۵۱ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳
#52

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
آنسوتر، خانه ریدل ها

مرگخوار ها دیگر غلت نمی زدند بلکه با دهان های نیمه باز به یکدیگر خیره شده بودند. لرد تشر زد:
- چیز عجیبی گفتیم؟

روونا بلند شد:
- نه سرورم! فقط...

لرد به چهره در هم رفته روونا نگاه کرد:
- به هوش ریونی ربط داره؟

- نه سرورم! :no:

- به رنگ آبی ربط داره؟

- نه سرورم!:no:

- بحث پیام هم که نیست؟

- نه سرورم!:no:

لرد سرش را خاراند:
- عجیبه... تا حالا حرفی جز اینا ازت نشنیدیم... البته خودمون می دونیم چی می خوای بگی، اما برای بقیه توضیح بده!

روونا به مرگخواران نگاهی انداخت:
- همه با هم می خوایم بریم؟

لرد دست از خاراندن سرش کشید:
- گفتیم که می دونستیم... راهکار هم زیاد داریم! اما وقتمون با ارزش تر از ایناس! ترجیح می دیم شما راهکارمون رو بیان کنی!

روونا با چشم های ریز شده به بقیه نگاه کرد:
- خب، کی می خواد بیاد؟

رودولف با گردن کلفتی از جا بلند شد:
- من میخوام بیام با قمه از ارباب محافظت کنم!

بلاتریکس به رودولف پرید:
- می خوای بری چش چرونی؟ روونا منم میام!

تراورز حاجی وار ایستاد:
- حاجیه خانوم مارم حساب کن!


اسنیپ دستی به موهای چربش کشید:
- حضور یک وزیر کنار ارباب لازمه!

مورگانا گل رز روی موهایش را مرتب کرد:
- یه پیغمبرم باید بیاد دیگه....

مرلین به مورگانا پرید:
- از کی تا حالا ضعیفه میره تو خیابون؟ همین الآن آیه نازل شد خودمون تشریف ببریم!

لودو به زحمت بلند شد:
- وجود یک عدد لودرم که مشخصه نیازه!

کراب مژه به هم زد:
- هر جا لودو بره منم میام!

هکتور ویبره زد:
- شاید به معجون نیاز داشته باشید! منم میام


روونا به لرد نگاه کرد:
- وجود یه هوش ریونیم نیازه دیگه....:zogh:

لرد:



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۵:۱۲ جمعه ۱۹ دی ۱۳۹۳
#51

آشاold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۵۸ شنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۷ دوشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴
از طرز فکرت خوشم اومد!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 162
آفلاین
لرد دلایل کافی ای برای عصبی بودن داشت. در داستان جدید هم مثل قبلی به طرز مسخره ای کشته شده بود. بدتر این بود که مثل یه جادوگر قوی ایستاده و نجنگیده بود، بلکه به پای اون کله زخمی و آباژور روشنایی افتاده بود تا بهش رحم کنن، از همه بدترتر این بود که در داستان جدید رولینگ، هری و دامبلدور و اعضای محفل نه، بلکه این خودش و مرگخوارهاش بودن که نماد روشنایی بودن.
افزون بر همه ی اینا، وقتی یکی از اعضا پا میشه و با صدای بلندی میگه "هوش ریونی ما"، خورده ریزه صبر باقی مونده اش هم مثل تکه های آخر پیتزا که ته ظرفش باقی مونده و یکی سریع اونو مثل جارو برقی میبلعه ( ببخشید! نویسنده به شدت گشنشه! ) تموم میشه و میره.
سر پا وایستاد و تمام بدنش از خشم می لرزید. رگ های گردنش از شدت عصبیت برجسته تر شده بودن و صورت سفید و بی رنگش حالا کمی متمایل به سرخ بود.
- مسخره کردین مارو؟ شما به چه جرئت، به خودتون جرئت حرف زدن میدین؟ هوش رویونی شما؟ واقعا باید به هوش رویونی شما اعتماد کنم؟

با دست به مورگانا و مرلین اشاره کرد.
- ایشون پیغمبرن! .. اونو میبینی؟ مدیر، وزیر و ناظر یکی دو تا انجمنه! این یکی رو میبینی؟ ما به هیچ کدومتون اعتماد نداریم من بعد. بهتون دستور میدیم روی زمین غلط بزنین و به خود بپیچین و زجر بکشین، چون ما حتی نمی خوایم خودمونو خسته کنیم و دستمون رو برای کروشیو زدنتون بهتون بالا ببریم.

برای دقیقه ای سکوتی بین مرگخوارا خیره شد. به چهره ی متعجب و دهان باز یک دیگر نگاه کردن.
در همین حال لرد برای رفتن به اتاقش از پله ها بالا رفت.
مرگخوارا یکی پس از دیگری خودشون رو روی زمین پرت کردن و شروع کردن به غلط زدن و به خود پیچیدن و ناله سر دادن.
لرد که هنوز داشت از پله ها بالا میرفت برگشت و به مرگخوارا نگاهی کرد.
- سالازارا!

چند دقیقه بعد
در اتاق خودش صدای طرفدارای خودش رو از پنجره می شنید شعار هایی می دادن. " مردی که مرد!"
نتونست بر کنجکاوی خودش غلبه کنه. یواش یواش به پنجره نزدیک شد و از گوشه ی اون به پایین نگاه کرد. در یک لحظه تمام خشمگینی لرد پر زد و رفت. موج عظیفی از مشنگ و غیر مشنگ با پلاکارد های رنگی دستشون سرو پا میشکستن که به پنجره ی لرد نزدیک تر باشن. شعار های دوستت داریم اوج گرفت و دختری با ماشین سرشو تا ته تراشید و از طرف دیگر پسری بار ها و بارها صورتشو به تیره ای کوبید. وقتی برگشت و رو به لرد نگاه کرد صورتش از خون قرمز شه بود و جای سیاه چندتا دندون شکسته لبخندش رو تزیین میکرد. در عوض اثری از دماغش نبود.
لرد با قدم هایی خرامان و در حالی که نجینی پیش پاش میخزید، از پله ها پایین اومد.
مرگخوارا هنوز در حال شکنجه کردن خودشون بودن.
لرد باز سری از روی تاسف تکون داد و سپس صحبتش رو شروع کرد.
- مرگخوارای ما! تمایل داریم سری به شهر بزنیم و عکس العمل مردم رو در مقابل دیدن قهرمان جدیدشون ببینیم.

گریمولد
سر میز شام بودن و سوپ پیاز و از اینجور چیزای همیشگی!
از وقتی دامبلدور سوخته بود و از خاکسترش دامبلدور دیگه ای متولد شده بود، تمام وسایل شروع کردن به گم شدن. گیتار هری هم همین طور!
صدای همه بلند شد و پیاز هایی از این ور به اون ور پرت می شد. وزیر سیریوس بلک به کاشت و تولید و توزیع و صرود پیاز علاقه ی عجیبی پیدا کرده بود و از این رو پیاز در آشپزخونه ی گریمولند به وفور پیدا میشد.
با صدای جیغ جیمز جونیور دست هایی در هوا و پوزیشن پرتاب پیاز وایستادن.
- خبرای مهم! جی . کی مارو به لرد فروخته.
دامبلدور:
- منظورتو دقیق نمی فهمم فرزندم!
از اونجایی که هیچ کس ( حتی نویسنده هم حال و حوصله ی توضیح آنچه گذشت رو نداشت، برای اولین بار ننه ی سیریوس وارد عمل میشه و در واقع مفید واقع میشه)
ننه ی سیریوس:
یعنی اینکه اون *** مشنگ ورداشته به جای شمای ***، اون لردِ ***و دار و دسته یِ ****شو نقش اول داستان و قهرمان معرفی کرده. پیرمرد خرفتِ*** اون تابلوهایی که از رو دیوار برداشتی و بردی رو برگردون بذار سر جاش و گرنه*** .....
دامبلدور:
- تمایل دارم برم شهر و عکس العمل مردم رو ببینم.


....I believe I can fly

تصویر کوچک شده



پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۶:۰۷ چهارشنبه ۱۷ دی ۱۳۹۳
#50

روونا ریونکلاو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۲۳ دوشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۴۲ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۹۷
از این شهر میرم..:)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
چند ساعت بعد، لرد با چهره ای سرد کتاب را روی میز گذاشت. چهره آرام در مواقع خشم، ترس را در دل مریدانش بیشتر می کرد:
-مورگانا؟

مورگانا آب دهانش را قورت داد و قدمی به جلو گذاشت. آرامش قبل طوفان:
- بله سرورم؟

-میتونی برای ما توضیح بدی؟

صدایش لرزش نامحسوسی گرفته بود:
-چـ... چی رو سرورم؟

لرد پوزخندی زد. کتاب را از روی میز برداشت و باز کرد. سپس آرام شروع به خواندن نمود:

"- لرد فریاد زد: کمک! من بی گناهم! هری!

وقتی از هری پاتر بی رحم نا امید شد، به سوی دامبلدور برگشت و روبرویش زانو زد:
- خواهش می کنم ازت! همین یه بار... یه زمانی استادم بودی!

دامبلدور رو برگرداند. لحظاتی بعد، هری بی رحمانه ورد را بر زبان جاری کرد و دفتر زندگی پاکترین جادوگر تاریخ، بسته شد."


در طول این مدت، خانه ریدل ها در سکوت فرو رفته بود. تنها صدای برهم فرود آمدن دندان های مورگانا بود که شنیده می شد. لرد کتاب را بست و به بانوی ترسیده مقابلش چشم دوخت.پیامبربانو، صدایش را صاف کرد.هرچند در کم کردن لرزش آن اثری نداشت:
-من... فقط خواستم پایان قشنگ تری برای داستان بسازم و شما... خب... قهرمان تر بشید... ینی... خب... اونقدر تحقیر آمیز نمیرید... ولی... نشد مث اینکه... ینی...

مورگانا از ترس، دیگر قدرت تکلم نداشت که روونا، خود را به زور در میان سوژه جا کرد:
- ارباب... هوش ریونی ما یه راهکار داره!



هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است!
Only Raven



I only wanted to have fun
learning to fly, learning to run :)


تصویر کوچک شده

{ بعد از هزاران سال.. حالا جاش روی سر صاحب اصلیش امنه.. }


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۷:۱۸ دوشنبه ۸ دی ۱۳۹۳
#49

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
مورگانا بعد از طلسم کردن نگهبان وارد محل چاپ کتابا میشه.کتابا زیر دستگاه های مشنگی درحال چاپن.مورگانا یکیشونو برمیداره و شروع به خوندن میکنه.
میخونه و میخونه.هی سرخ تر میشه.عصبانی تر میشه.باخودش فکر میکنه ایناچطوری تونستن این چرت و پرت ها رو درباره اربابش بنویسن؟عصبانیتش وقتی اوج میگیره که به صفحه ی آخر میرسه.
مرگ لرد سیاه! به اون شکل مسخره!
مورگانا با عصبانیت کتاب رو پاره میکنه. عصای پیامبریشو درمیاره و به طرف کتابا میگیره. وردی زیر لب میخونه و صاعقه ی درخشانی از عصاش خارج میشه و به دستگاه ها برخورد میکنه.
اجرای طلسم چند ثانیه طول میکشه.وقتی کار مورگانا تموم میشه لبخندی میزنه.موهاشو مرتب میکنه و از محل خارج میشه.

یک هفته بعد:

هکتور:ارباب ارباب ارباب! مردم اومدن!

لرد سیاه بی اختیار دستپاچه میشه. دلیل دستپاچه شدنش بیشتر تعجبه؛ نه ترس!میدونست مورد نفرت مردمه.ولی هرگز کسی جرات نمیکرد به خونش نزدیک بشه.مردم قبلا ازش میترسیدن.این بار چی شده که چنین جسارتی کردن؟ از هکتور میپرسه:
چی از جون ما میخوان؟بگو برن وگرنه از همینجا خشممونو بهشون نازل میکنیم!
هکتور:نه ارباب! یه ساعته دارن در حمایت از شما شعار میدن.میگن کافیه یه لحظه از پنجره چهره ی ماه شما رو ببینن!ظاهرا مورگانا کتابا رو عوض کرده.یه نسخه از هر جلدشو شو آوردم که خودتون بخونین.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۱:۴۱ یکشنبه ۹ آذر ۱۳۹۳
#48

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

لرد سیاه از روند پیشروی داستان هری پاتر راضی نیست. به مورگانا دستور می ده که بره و جلوی چاپ کتاب ها رو بگیره. مورگانا می ره و به محل قرنطینه کتابا می رسه.

_______________________

-قرنطینه؟ ما این حرفا سرمون نمی شه. پیامبریم! وارد می شیم!

مورگانا با اعتماد به نفس به طرف نگهبانان رفت.

-اوهوی! کجا؟!

اعتماد به نفس مورگانا کمی متزلزل شد! ولی هنوز هم او یک پیامبر بود. به سرعت خودش را جمع و جور کرد.
-ما مایلیم وارد بشیم!

نگهبان لبخند تمسخر آمیزی زد.
-منم مایلم به جای سرو کله زدن با این کتابای بی سروته برم هاوایی روی شن های داغ دراز بکشم! این چه سرو وضعیه؟ تو از این طرفدارای بیکار این کتابایی؟ لابد اتاقتم پر پوستر این کله زخمیه اس!

مورگانا اخم کرد. به نظر او سرو وضعش هیچ اشکالی نداشت. ولی مهم تر از ظاهر او، موضوع کله زخمی بود.
-پاتر؟! اوه! هرگز! من از طرفداران سرسخت ارباب تاریکی ها...آه...ولش کن اصلا! من باید وارد اون ساختمون بشم. یا به زبون خوش می ذاری برم و یا...

مورگانا چوب دستیش را از گوشه ردایش به نگهبان نشان داد. همانطور که حدس می زد چشمان نگهبان از فرط حیرت گرد شد!
-هی! تو زده به سرت! باید با مرکز تماس بگیرم که بیان ببرنت! اوضاعت اصلا خوب نیست!

مورگانا نمی دانست مرکز کجاست. ولی خیال نداشت به نگهبان اجازه تماس با مرکز را بدهد. برای همین چوب دستیش را بطرف نگهبان گرفت و زمزمه کرد: ایمپریو!




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۳
#47

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
صدای فریاد کلافه و جیغ جیغویی شنیده شد!
- ساتیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــن!!!!

و گربه سیاه زرد چشم گویی از صاحب فریاد ترسیده باشد، از پنجره نیمه باز اتاق لرد که اکثرا به خاطر نجینی به آن شکل باز می ماند، عملا بیرون خزید!
مورگانا تا حدی گیج و کلافه به نظر می رسید. یعنی چه که کتاب را از زیر چاپ بیرون بیاور؟ زیر لب غر زد.
- کی تا حالا عالم بالا ما و آن مثلا شوهر مثلا پیغمبرمان را ول میکند، وحی را توی آغوش وجود نداشته ارباب تلپ میکند؟ خوب من الان دقیقا چه غلطی بخورم؟ ای بمیری جی کی با این کتاب نوشتنت. خوب از همون اول ارباب رو.... کتاب؟ من گفتم کتاب ساتین؟

ساتین در حالیکه روی پروانه ای که سعی کرده بود روی انگشت خوش بوی مورگانا بنشیند پنجه می کشید، خرخری کرد. چیزی به شکل لینی بالای سر مورگانا بال بال میزد. و بلاخره بعد از آنکه سه چهار دوری موهای مورگانا را به هم تنید، مورگانا حرف حسابش را فهمید.
- باید برم انتشارات! باید جلوی چاپشو بگیرم!

یک نفر در عالم بالا پراند.
- خسته نباشی!

و مورگانا غر زد:
- مانده نباشی! به جای متلک گفتن و گرفتن وقت من، میتونستی همین ایده رو به صورت SMS وحی کنی!

و غیب شد تا به انتشارات رولینگ برود! اما وقتی به آنجا رسید، آرزو کرد کاش نرسیده بود! در واقع مورگانا عملا حس میکرد که به یک زندان نزدیک میشود تا به یک انتشارات! از مشنگ منگی که در آن اطراف پرسه میزد پرسید:
- کسی رو زندانی کردن؟

- اوه نه قرنطینه کتاب های رولینگه! نمیذارن کسی بره تو انتشارات تا موقع چاپ کتاب! میگن کلی هم نگهبان و تله و این چیزا کار گذاشتن!

چشم های مورگانا گرد شد.
- قرنطینه؟ نگهبان؟


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۱۸ ۲۳:۰۸:۰۶

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۹:۵۷ یکشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۳
#46

آگوستوس راک وود old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۶ چهارشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۵ جمعه ۲۲ بهمن ۱۴۰۰
از زیر سایه ارباب .... ( سایشون جهان گستره خوو ...)
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 118
آفلاین
لرد ، عرق زده از خواب بیدار شد . لباس خواب بلند سفیدش از گردن تا سینه اش خیس بود . نمی توانست آن چیزی را که دیده بود را دسته کم بگیرد . او هرگز اجازه نمی داد که رولینگ " داستان شکوهمندش " را خراب کند .

- مررررررررررلینمان ؟ مورگانااااااااااایمان ؟

فریاد لرد ستون های عمارت ریدل را لرزاند . همه در مشرق عالم ، از خدم و حشم و ندیمان تا مغرب عالم ، از ارتشی و وزیر و رئیس جمهور از این فریاد بر تن و سر خود لرزیدند .
مورگانایش و مرلینش ، به حضور مبارک حضرت لرد تشریف فرما شدند .

- اربابا ! منجیا ! سرورا ! چه امری اتفاق افتاده چنین مارا محظوظ از دیدار مبارک کردید ؟

لحن چاپلوسانه جدید مرلین ، لحظه ای اعضای اتاق را در آمپاسی بس شدید گرفتار کرد .
لرد با چشمانی خیره ، از حدقه در آمده و خلاصه اینکه متعجب به مرلین نگاه کرد . ثانیه ای تمام گندکاری های رولینگ را که قرار بود بر سرش نازل شود ، فراموش کرد .

- لطف کردیم بهت احترام گذاشتیم ، پر رو شدی ؟
" اینکارسروس ! "
طنابی سیاه و خاردار [ آپشن خار رو خود لرد اضافه فرمودن ! ] دور بدن مرلین پیچیده شد . مرلین گویی روبیوس هاگرید او را چلانده بود ، به خود پیچید و ناگهان عملیات رها سازی از بند توسط لرد بر او انجام شد .
- باشد که درس عبرتی شده باشد برای دیگر چاپلوسین درگاه ما !
حالا مورگانا ... میخواهیم الساعه کتاب زیر چاپ جدید جی کی را برایمان بیاوری . از عالم بالا به ما وحی شده شده که توطئه ها برای خدشه دار کردن ابهتمان توسط دست های پشت ، زیر و روی پرده ها در جریانه .

مورگانا همچنان با چشم های درانده شده بخاطر مرلین ، از در خارج شد . سرعتش در هنگام خروج در حدی بود که با بسته شدن دوباره در ، ساتین هم که به هوا خواسته بود ، روی مبل میو میو کنان و براق شده ، فرود آمد .


آخرين فرصت ماست ....




پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۶:۵۳ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳
#45

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
اونور ماجرا - یکی از پاتریستای دوآتیشه

ممد بوقی به محض رسیدن به خونه، دوید تو اتاقش، درو بست و با ذوق و شوقی وصف پذیر! (تقریبا به حالت ) آخرین کتاب خانم رولینگ رو که همون روز راهی بازار شده بود، باز کرد و شروع به خواندن کرد:

فصل اول - دختری که زنده ماند

افسانه ل. ولدمورت در گوشه‌ای از اتاق قد قبرش نشسته و به در چشم دوخته بود و در کمال نا امیدی آرزو میکرد که عمه جانش دست از سرش برداشته و اجازه دهد همین یک روز نفس راحت بکشد اما جنب و جوشی که طبقه‌ی بالا در جریان بود خبر از یک روز عادی مثل بقیه‌ی روزها میداد.

- افی.. ذلیل مرده.. پاشو لنگ ظهره.. پاشو رخت چرکا کپک زدن!

افسانه آهی کشید و سعی کرد خودش را به نشنیدن بزند. به زودی هیجده ساله میشد و قانونا مجاز بود مستقل زندگی کند، اگر عمه جانش هر چند وقت یک بار به او یادآوری نمیکرد که هیچ استعدادی ندارد و حتی با این ریخت و قیافه امیدی به شوهر دادنش هم نیست! عمه البته حق داشت، افسانه سعی میکرد طاسی سرش را با کلاه‌ پنهان کند اما هیچ وسیله‌ای قادر به اضافه کردن بینی به چهره‌اش نبود! (اینجا تو متن چکش داشت.. به جون خودم!) دخترک (به گفته ی عمه جان) کاملا به پدرش مرحومش رفته بود، پدری که کمی بعد از تولدش به قتل رسیده بود.

- دِ میگم پا شو ذلیل مرده! اگه تا ساعت ۶ پیرهنای من و دخترا تمیز و اتو کرده نباشن.. اگه نتونیم به مجلس رقص پرنس هری برسیم، پرتت میکنم گوشه خیابون!

افسانه با شتاب از اتاقش بیرون پرید.
- مجلس رقص پرنس هری؟

پرنس هری، پسر کوچک خاندان سلطنتی و محبوب دل همه ی دخترای دم بخت بود و با این اعتبار و ثروت چه اهمیتی داشت که هر از گاهی خبر یکی دیگر از رسوایی هایش اخلاقیش به بیرون درز میکرد؟

- نکنه فک کردی تو هم مجلس رقص راه میدن ور پریده؟

و کوهی از لباس‌های فاخر را در بازوهای دخترک پرت کرد. روایت داریم که ریشه‌ی فحش‌های عمه دار به دوران زندگی نکبت‌بار افسانه می‌رسد!

- چشم عمه جون!

و در حالی که به طرف رختشورخانه می‌رفت، آرزو کرد که کاش راهی برای رفتن او هم به این مجلس رقص وجود داشت اما می‌دانست که آرزو کردن کافی نیست.. او به چیزی شبیه به معجزه نیاز داشت یا شاید هم جادو!


ممد به اینجا که رسید کتاب رو بست، چند دقیقه‌ای میشد که از حالت به حالت تغییر کرده بود. چیزی که میخواند بیشتر شبیه فن فیکشن بود تا یکی از کارهای خانم رولینگ!!

در خانه‌ی ریدل ها

- این مزخرفات چیه نوشتی؟ ما رو به سخره میگیری؟ کروشیو!

رولینگ روی زمین جیغی کشید و دقایقی بندری زد تا تونست بالاخره حرف بزنه:

- نه.. تام..لرد سیاه.. ببین.. افسانه تو فصلای بعد میفهمه که ساحره است.. قوی ترین ساحره‌ی قرن! .. بعد انتقام باباشو از پرنس هری میگیره..
- کروشیو بر تو! داستانو اسپویل میکنی؟ بدیمت ناجینی جای شام؟

و دوباره جیغ و هوار رولینگ ستون‌های خانه ی ریدل رو به لرزه انداخت.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: افسانه لرد ولدمورت
پیام زده شده در: ۱۸:۴۰ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۳
#44

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
دیروز ۲۰:۵۳:۳۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
رولینگ با چشمایی که یکی بالاس و یکی پایینه به ملت کچل و ریش دار و دماغ دار وبی دماغی که جلوش رو صندلی هایی نشستن و تو گوش هم پچ پچ میکنن نیگا میکنه. وقتی مطمئن میشه که همه این ملت لباس هالووین لرد و دامبلی پوشیدن، یه نیگا به یاتس میکنه و میکروفون رو از تو جیبش درمیاره وبعد از امتحان کردنش داد میزنه:
-ملت باحال و کتابخون و پاتریست یک صدا جواب بدن... وات دو وی وانت؟
-پرمیوم مای بیبی! :hungry1:

رولینگ برا یه لحظه با فرمت به ملت نگاه میکنه و وقتی دیالوگش یادش میاد دوباره میره تو فرمت چشم آلبالو گیلاسی و توت فرنگی و اینجور چیزا...
-بله بله... شما میتونید از کتاب های قدیمی هری پاتر بعنوان پوشک استفاده کنین ولی این کتاب های سری جدید بهترین کتابای ما هستن. ارباب بزنه پس کله تون اگه کاری غیر از خوندن باهاش بکنین.

ملت طرفدارِ لباس هالووینی با فرمت به رولینگ نیگا میکنن و سرشونو میخارونن. اونقدر سرشونو میخارونن تا برسن به بافت های سلولی و عصب و چیزهایی از این خانواده! رولینگ هم بی توجه به خونی که به در و دیوار پاشیده ادامه میده:
- اسم کتاب جدیدمون «افسانه لرد ولدمورت» هست. امیدوارم با خوندنش به اعجاز لرد ولدمورت کبیر پی ببرین و اون ریش های شپش زده رو از خودتون جدا کنید. ما با آقای یاتس هم صحبتامون رو کردیم و قرار شده دوباره این جناب قاطس بزنه و آتیش بزنه به مالش تا برای شما ملت خوب وخوش ذوق یه فیلم باحال بسازه.

ملت خوش ذوق که حالا بیشتر شبیه زامبی هستن تا ملت، به همدیگه نیگا میکنن و باز سرشونو میخارونن.
جایی بین ملتِ زامبی، دو یارو که کلاه های کارآگاهی گذاشتن و یقه هاشونو تا دماغشون بالا کشیدن به هم نگاه میکنن و از طریق تله پاتی یه چیزایی به هم میگن:
-سوسک سیاه به ریش سفید محل... از سوکس به ریش سفید... صدا میاد؟

یارو شماره 2 سرشو تکون میده و میگه:
-صدا میاد. به نظرت باید به ققنوس ریشدار خبر بدیم؟
-خبر بدیم. خبر بدیم. ما وظیفه مون خبر دادنه. این قضیه بوی خوبی نمیده.
-راس میگی. بوی خیار کپک زده میده! باید به ققنوس ریشدار خبر بدیم.

و اینگونه بود که اینگونه شد!


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۰ ۱۹:۱۹:۵۵


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.