هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ جمعه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۱

عمــــه مارج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۲۲ شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵
از زیر شنل لردسیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 141
آفلاین
پنجره‌ی اتاق ولدمورت

دو موجود داشتند درون اتاق رو نگاه می‌کردن:

-

-

- داری چکار می‌کنی، هنوز تمام نشد!!؟

- نه !!

- زود باش دیگه!! این پژمرده شد

- یه مقدار دیگه مونده!!

- ئه!! یه ترک برداشت بلاخره

- آره دیگه داره تمام می‌شه؛ حالا تو چرا قیافه‌ت رو عوض کردی!!؟ حتمن باید ماسک نماد ماه تولدش رو می‌ذاشتی!!؟

- یه چیزی تو همین مایه‌ها :d

- قول می‌دم اگر با این قیافه بری جلوش همین چکشی که دست من هستش رو می‌کوبه توی سرت

- نه بابا می‌گن سرطان گرفته!! (سطح توجه به رول!! :دی)

.::دوووووفــــــــــــــــــش!!::.


- بلاخره شکست

- پس چرا هنوز داری چکش می‌زنی!!؟

- ئه راست می‌گی :d :pretty:

- خب من اینو گذاشتم‌ش روی لبه‌ی پنجره؛ کارت تبریک تولدشُ هم می‌ذارم زیرش؛ بریم دیگه

- بریم


موندنی شو!


پاسخ به: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲:۴۱ سه شنبه ۲۹ فروردین ۱۳۹۱

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۲۵ پنجشنبه ۳۰ فروردین ۱۴۰۳
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
خلاصه:

سیبل تریلانی پیشگویی کرده که لرد ظرف یک هفته مریض میشه.بطور اتفاقی پیشگویی به حقیقت میپیونده و لرد سرطان میگیره و با کسر حقوق مرگخوارا و گرفتن کمکهای مالی جلسات شیمی درمانیش شروع میشه...
ولی واقعیت اینه که لرد سرطان نگرفته و فقط برای بیشتر کردن ثروتش وانمود میکنه مریضه.ریگولوس نامه ای از جسیکا پاتر دریافت میکنن که در اون گفته شده لرد به دامبل برای بازسازی محفل وام داده...مرگخوارا که فکر میکنن لرد مریضه و از نظر مالی هم مشکل داره گیج میشن...

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

بلاتریکس با عصبانیت پرید و نامه را از ریگولوس گرفت.
-این دختر داره چرت و پرت میگه.اصلا همه اینا نقشه اس.میخوان ما رو نسبت به ارباب بدبین کنن.همین چند دقیقه پیش قرصای ارباب رو بردم.طفلکی رنگ به چهره نداشت.

ریگولوس:بلا ، ارباب از اولم زیادی سفید بودن...ضمنا دیگه نشنوم درباره همسرم با این لحن صحبت کنی.من مطمئنم جسیکا در اعماق قلبش سیاهه ولی اون پیرمرد هفت خط ریشو...


اتاق لرد سیاه:


لرد سینی حاوی قرص را برداشت و در مرلینگاه خالی کرد.
-نجینی...سیفونو بکش.ارباب کار داره.باید پولامو بشمرم.قبلا نمیدونستم تا این حد میتونم پول پرست و حریص باشم!همین دیشب رفتم اتاق مونتگومری و دندونای مصنوعیشو از لیوان بالای سرش برداشتم.یکیشون طلا بود...

چند ضربه به در اتاق خورد و بلاتریکس سینی بدست وارد اتاق شد.
-ارباب سری دوم قرصاتونو آوردم.گرچه به نظر کمی عجیب میرسه که شما مجبورین این قرصا رو هر 5 دقیقه یکبار میل کنین.بهتر نیست شفابخشتونو عوض کنین؟پای چشماتونم کمی گود افتاده.

لرد که روی صندلی چرخدار نشسته بود به سختی سرش را بلند کرد.
-آه بلاتریکس وفادار من...اون گود افتادگی به خاطر قرصا نیست.میدونی که وضع مالیمون خوب نیست.برای هیمن من چند شبه وانمود میکنم اشتها ندارم و سر میز شام حاضر نمیشم.ولی واقعیت اینه که ترجیح میدم یارانم غذای بیشتری بخورن و من سرگرسنه بربالین بذارم.

در مقابل این فداکاری و گذشت اشک در چشمان بلاتریکس جمع شد.
-اوه ارباب...واقعا نمیدونم چی بگم.گرچه طبق دستور شما هر شب به هر مرگخوار فقط یک لوبیا داده میشه.ولی شما از سهم لوبیای خودتون میگذرین و اونو به سی قسمت تقسیم و بین مرگخوارا پخش میکنین.چقدر شما بزرگوارین و اون نمک نشناسا چه حرفایی که پشت سرتون نمیزنن.










Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۳۶ چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۰

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




.:. آن طرف؛ خونه ی نامبر 12 .:.


گودی، جسي، گلرت، سدریک، پرسی وال، سیریوس و سايرين قدم زنان در چمنزارهاي سرسبز كنار جاده، پس از گذراندن اردويي دوهفته ای در يكي از ييلاق هاي خوش آب و هواي علي آباد كتول، به سمت مخفیگاه خود بر مي گردند. احساس دلتنگي شديدي همه شون رو در بر گرفته، خوشحالند از اين كه بعد از اين همه مدت دوباره به خونه شون، با ديوارهاي کهنه كه پر از خاطره هاي مختلفند بر مي گردند. معصومه (قبلا" توضیح داده شده!) از روي شونه ي جسی فرياد زد:
- مي بينمش!!
و با يك كله معلق پايين پريد و به سمت خانه ش شماره 12 شروع به دويدن كرد..

جسی با تعجب به معصومه كه جلوي در خشكش زده بود، نگاهي انداخت.
- پس چرا نمي ري تو عزیزم؟!
معصومه انگشت اشاره ي لرزانش را به سمت تابلوي جديد، ديوارهاي تازه رنگ شده و آدم هاي رداقشنگی گرفت كه تازه مي نمودند. دل همه خالي شد. چه بر سر آنجا آمده بود؟! گودریک بقيه را كنار زد و با كنجكاوي وارد شد؛
- كجا؟!
- ما مال همينجاييم، يعني چي كجا؟ دستتو بنداز ببينم!
- آقاي مدير گفتند كسي رو بدون اجازه ي شخص ايشون راه نديم.
- مدير؟!
همگي نگاهي رد و بدل كردند.
- چي شده ممد؟
مامور رداپوش كه ممد نام داشت، به تازه واردين اشاره اي كرد و خود را عقب كشيد تا صاحب صدا كه همان مدير بود، آن ها را بهتر ببيند.
بهت همه را فرا گرفته بود؛
- آلــــــــبوس ؟!!!
- پس بالاخره برگشتيد؟ از محفل جديد خوشتون مياد؟ مي بينيد چي ساختم؟! از تامی وام گرفتم! خب میدونین اون الان حسابی پولدار شده و دیدم بهترین فرصته تو مدت آتش بس به فکر اینجا باشم!
گودریک با انزجار به ديوارهاي صورتي گلدار نگاه كرد و براي سليقه ي كسي كه آن را انقدر جواد رنگ كرده بود تاسف خورد.
- وسايلمون رو چي كار كردي؟
- قديمي شده بودند، همه شون رو انداختم بيرون، حالا هم براي اگه مي خواين اينجا بمونين بايد طبق مقررات من عمل كنين، مفهومه؟
همه سكوت كرده بودند.
- خب چند نفر هستين؟ 5-6 تا، هممم!!
گلرت با عصبانيت گفت:
- يازده تا!
اما گويي دامبلدور او را نمي ديد..
كنار رفت تا محفلی ها وارد ساختمان شوند!


.:. سی ثانیه بعد ؛ این طرف .:.

ژوهاهاهااااا... یوهاهاها ...( افکت رینگتون گوشی ریگولوس)!
- اِستوپ اِستوپ جسی جغد پیشتاز فرستاده!
- باشد!
چند ثانیه ای نگذشته بود که ریگولوس با رنگی پریده به ایوان خیره شد و زیر لب گفت:
- جسی میگه لرد به دامبلدور وام بازسازی بنا داده؟! لرد که همش تو اتاقشه و از ما کمک مالی میخواد! پس چطور ممکنه ؟!
ایوان: :no:


- مي گن اين داستان بر اساس يك داستان واقعي نوشته شده ، عجب!!!







کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۰:۱۷ چهارشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۰

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
یک ماه بعد...

سالازر کبیر که با همان حالت ویبره ی خود وارد کافه تفریحات شد. حس ماگل ستیزانه اش را از دست داد و با تف کردن آب دهانش روی صفحه LED یک تلویزیون نفتی که روی پیشخوان کافه بود، آنرا روشن نمود...

«بلاتریکس ! هووووی ! بلاتریکسین ! کجایی عجوزه ؟ بیا این کانال نمره 1 رو برام بگیر ! الان عمو پورنگ شروع میشه ! کجایی ابله ! بیا دیگه ! »

بلاتریکس از درب پشت پیشخوان با صورتی باد کرده و سرخ، در حالیکه در دستانش تعدادی پوستر مظلومانه لرد سیاه با سایر کودکان کچل و سرطانی را حمل می کرد، بیرون آمد و به سمت سالازر کبیر و تی.وی رفت...

«سالازر کبیر ! پدر جان ! کانال نمره 1 دیگه چیه؟ ارباب من، نوه شما، امروز برای سی امین بار رفته سر کلاس شیمی، اون وقت شما به فکر عموپورنگ هستین؟ نمی بینین هر روز تی.وی داره ارباب رو تبلیغ میکنه با اون بچه های کچل ؟ »

سالازر در حالیکه یک مشت تخمه را با پوست همانند پفک در دهان بی دندانش می ریخت و له می کرد، با پوزخندی گفت:

« بلیز که گفته بود شیمی درمانی میره ! پس نوه ی من کلاس شیمی میره؟ چشم ما روشن. نگفتی بودی رقص عربی هم کار میکنه ! پس کانال من و تو رو بیگیر بی زحمت. احتمالا الان تام داره پخش زنده میشه با اون خانوما می رقصه ! هه هه هاوو ! »

بلاتریکس زیر لب چند فحش جادویی زمزمه کرد که بلافاصله عصای مار مانند سالازر بلند شد، در حلق بلا رفت، کمی اپی گلوتش رو قلقلک داد و بیرون آمد...

سالازر: «حواست باشه دختره ی بی ادب ! من کر نیستم ! تازه سمعک خریدم ! »

ساعت ها گذشت و شب نزدیک و نزدیک تر می شد. رفته رفته مرگخواران با صورت هایی درهم به کافه می آمدند و پشت میزی می نشستند. یا می نوشیدند یا چرت می زدند و بلاتریکس همچنان پوسترهای مظلومانه اربابش را به درب و دیوار کافه و خانه ریدل و کل لیتل هنگتون می چسباند. بلاخره سر ساعت 9 شب بود که ارباب به همراه سبیل تریلانی و نجینی وارد کافه شد. روی ویلچری نشسته بود و آرام آرام به مرکز کافه نزدیک می شد...

بلاتریکس سراسیمه و با چشمانی پر از اشک به سمت لرد رفت و زبانش را به خوش آمدگویی باز کرد...

«خوش اومدین ارباب ! امیدوارم جلسه سی ام کلاس شیمی تون خوب بوده باشه ! حالتون بهتره ؟ »

لرد حرفی نزد. با همان قیافه ی خسته و مبهوت فقط به بلا خیره شد. به جای لرد، این سیبل تریلانی بود که جواب داد:

«ارباب تشکر می کنن بلا ! تاکید می کنن که سرطان غیر از درد، هزینه هم دارد ! خسته هستن و تمایل دارن برن بخوابن الان ! میگن که هر چی کمک مالی، معنوی، قلک و ... رسیده رو ببرین به دفترشون ! همچنین همتون 90 درصد حقوق این ماهتون رو هم بفرستین ! هزینه های درمان بالاتر رفته ! ارباب دفترچه بیمه ندارن ! »

ریگولوس که با ایوان بر سر یکی از هورکراکس های لرد سیاه سنگ کاغذ قیچی شرطی بازی می کرد، گفت:

«سرورم ! من آنکلوژی پاس کردم ! اینها چه شفا دهندگانی هستن که هنوز نمیدونن دقیقا چه سرطانیه و قبل از تشخیص شما رو میفرستن شیمی درمانی ؟ هر روز که یک نوع سرطان رو معرفی میکنن !!! »

تریلانی: «ارباب میگن که طبق تشخیص امروز، سرطان ناخن انگشت شصت پای راستشون هست و اگه این ناخن خراش برداره خدایی نکرده یا کوتاه بشه.... »

بلاتریکس: «قطعا خوب خواهید شد سرورم ! خبرهای خوشی دارم ! محفل ققنوس تا بهبودی شما اعلام صلح کرده و قلک کمک مالی شون رو هم به ارزش یک سیکل فرستادن ! همینطور امروز هوا آفتابی شد، روفوس بعد از یک ماه از داخل قبرش بیرون پرید و زنده شد ! قطعا این نشونه ای عکس پیشگویی هست ! قطعا شما خوب میشین ! مگه نه تریلانی ؟ »

و با دستش به آن سوی کافه اشاره کرد. جایی که روفوس با صورتی که نصفش توسط حشرات خورده شده بود و به اسکلت رسیده بود، مشغول نوشیدن آب بود...


خانه ریدل... در دفتر لرد سیاه

لرد به آسانی از روی ویلچرش بلند شد. روی صندلی پشت میزش رفت و با صورتی موذیانه از پنجره ی دفترش به کافه تفریحات در آن سوی خیابان خیره شد که مرگخواران جلسه مشکوک شبانه گذاشته بودند. با پوزخندی پاهایش را روی میزش گذاشت و دست نوازشش را بر سر نجینی کشید. دفترش با سکه های نقره ای و طلایی برق می زد. مقابلش سبیل تریلانی سر به زیر ایستاده بود.

لرد: «خب سیبل ! وضعیت برج های دوازده قلوی من در جزایر قناری چطورن ؟ مشکل عمرانی یا مالی که نیست ؟ راستی، بازم تاکید می کنم ! وای به حالت اگه این مرگخواران خنگ من متوجه دروغ های من و تو بشن ! یک ماهه دارم با اجرای این نمایشنامه نهایت هنرمو نشون میدم ! زحمت منو به باد نده. روشنه ؟! »


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۳ ۱۰:۱۸:۳۳
ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۳ ۱۰:۲۲:۰۷


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۵ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰

وزیر دیگر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۲ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۲:۱۷ شنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۲
از اینور رفت!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 367
آفلاین
قطرات باران جیلینگ و جولونگ به زمین می خوردند فقط محض این که ما برای آغاز پستمون حرفی برای گفتن داشته باشیم وگرنه کی تا به حال شنیده که قطره های بارون جیلینگ جیلینگ کنن!؟

از لا به لای قطرات بارانی که مثل بچه های از مدرسه تعطیل شده از آسمون به زمین می ریختن نسیم سر پاییز به سختی عبور کرد و به سمت بلاتریکس وزید..

همانا باد پاییز همانطور که درختان و گیاهان را می میراند بدنها را هم می میراند مخصوصا اگر طرف بلا باشه! سرمای منجمدکننده ای بدن بالا رو در برگرفت چنان که روحش به سرمای وحشت و ترس گرفتار شد و اشک در چشمان ترسناک بلاتریکس حلقه زد.

یقینا من در اینجا شک دارم که متوجه داستان شده باشیم! جریان اینجوریه که این حقیقت که شانسکی و همینجوری تخیلی تخیلی پیشگویی گلدونی سیبل درست دراومده و ارباب تاریکی.. آن کس که کله ی کچلش مایه ی فخر عالمیان است یحتمل الان یا چاییده یا چایی نبات می خواد و ...

شاید هم بدتر..

بلا در این لحظه پس افتاد ولی قبل از لحظه ی پس افتادگی فقط یه جمله تونست بگه:

- نکنه ارباب سرطان بگیرن!!؟ ..نــ نــ.. عع!

در فاصله ی تلپی افتادن بلاتریکس تا رسیدن انبوه موهای وزوزیش به زمین فاصله ی زمانی بلند و قابل توجهی وجود داشت طوری که چندین اتفاق پشت سر هم افتاد.

روفوس بلند شد و طی حرکت سریع سه بار بالا پایین پرید و به طور نمادین جون داد.. آنتونین از فرط این غم انبوه اول ترکید و بعد مو و ریشش از غصه ی زیاد سفید شد!

سیبل از فرط وحشت گوی و گلدون و خرمهره هاش رو یک جا قورت داد! لونا توی فضای باز بیرون کافه سه تا جلبک سرگردان شکار کرد! و در نهایت لینی گفت:

- پاشید تو رو سالازار.. یکی بگه که من دارم کابوس می بینم ..یکی بگه من اشتباه می کنم تریلانی اصن این پیشگوییها رو نکرده.. یکی بگه ارباب سرطان نگرفته!

- ارباب چی نگرفتن؟!

در آستانه ی در دارک لرد به همراه نجینی و دست راستشون نخست وزیر مملکت () ظاهر شدن ولی همین که جمله رو گفتن یهو همزمان با موهای بلاتریکس نقش زمین شدن..

آورده اند که لینی و وزیر با هم دو دست بر سر کوفتند و بعد از آن روز شامپو ایوان دیگر هرگز کف نکرد و چون صد سال قبل از وجود محفل این اتفاق افتاده بودن هیچ جرقه ی ناهمگونی در رنگ سیاه اون اطراف دیده نمی شد حتی!



ویرایش شده توسط وزیر ِ دیگر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۲ ۲۲:۵۸:۲۸

یک روز جادوگر به سراغ جادوی واقعی می رود!

به یاد اغتشاشگران خوف:

تصویر کوچک شده


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۶:۱۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
ساعتی بعد:

لودو آهی کشید و گفت: بقیه شو چی کار کنیم؟ روفوسو بکشیم؟ آسمونو چطوری بارونی کنیم؟ الان سه هفته س که اصلا بارون نیومده.

و با این حرف بار دیگر مرگخواران با نگرانی در فکر فرو رفتند. همان لحظه در باز شد و بلاتریکس با یک لیوان نوشیدنی کره ای وارد شد. لبخندی شیطانی بر لب داشت و برقی درخشان درون چشمانش نمایان بود.

رز که روی میزی نشسته بود و پاهایش را از آن آویزان کرده بود، بلند شد و پرسید: چی شده؟

بلا با انگشت اشاره اش دو سه بار روی لیوان کوبید و گفت: ارباب بزودی مریض میشن.

مردمک چشمان ایوان مرتب گشاد و تنگ، زوم و دور میشد. بالاخره ایوان دست از بررسی لیوان برداشت و گفت:

- میخوای به ارباب سم بدی؟

بلا سریعا پاسخ داد: زبونتو گاز بگیر ایوان! معلومه که نه! این لیوان آغشته از میرکوبای سرماخوردگیه!

وزیر که همراه بلا به درون اتاق آمده بود تصحیح کرد: منظورش میکروبه!

بلا بدون توجه به وزیر، به سمت در حرکت کرد و گفت: حالا چه فرقی داره؟ من رفتم ماموریتو انجام بدم!

و در را محکم پشت سرش بست.

نیم ساعت بعد - اتاق لرد:

- ارباب ولی این خیلی گوارائه! چرا یک قلپ نمیخورین؟

لرد در حالیکه مشغول نوازش نجینی بود گفت: بلا، این بار هزار و یکمه که میگم میل ندارم. نکنه دلت هوس کروشیو کرده؟

- ارباب، این همه زحمت کشیدم براتون نوشیدنی آوردم و این همه انرژی مصرف کردم راضیتون کنم بخورین، اونوقت بازم نمیخورین؟

ولی با چشم غره ی لرد و حرکت عجیب نجینی، با ناامیدی سرش را پایین انداخت و از انجا رفت.

بلا با عصبانیت به سمت اتاقی که مرگخواران درون آن جمع شده بودند رفت، ظرف را روی میزی گذاشت و فریاد زد: نتونستم اربابو راضی کنم نوشیدنیو بخوره!!!

روفوس که به دستور لرد چند روزی در خانه ی ریدل نبود و تازه همان موقع بازگشته بود، لیوان نوشیدنی را برداشت و گفت: نمیخواد نگران اسراف شدنش باشی! خودم برات میخورمش.

و قبل از اینکه کسی بخواهد مانعش شود یک سره کل نوشیدنی را سر کشید.

ملت مرگخوار:

- چرا اینجوری نگاه میکنین؟ ... چرا من دلم درد گرفت؟ ... چرا ... چرا حالم بد شد؟ ... چرا چرا؟

و با صدای تقی پخش زمین شد و از هوش رفت. رز به سرعت به سمتش شیرجه رفت، نبضش را گرفت و گفت: اون مرده! گویا زیاده روی کردی بلا!

لونا که تمام مدت به بیرون پنجره خیره شده بود گفت: و در این روز گرفته و ابری، حتی آسمان نیز به خاطر از دست رفتن این مرگخوار، می گرید و اشک هایش را نثار همگان میکند!

و دستانش را زیر باران گرفت تا توسط آن خیس شود. رز نیشخندی زد و گفت: چه جالب!


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۲ ۲۰:۳۳:۱۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۲ ۲۰:۳۴:۰۸
ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۳ ۱۵:۴۴:۴۰



Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۱۶ سه شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۰

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
سوژه جدید:


-سییییبل....این بار سومه صدات میکنم!مطمئن باش بار چهارم قبل از اینکه موفق به جواب دادن بشی نور سبز رنگو میبینی!

سیبل تریلانی که با ترس و لرز پشت پیشخوان کافه مخفی شده کمی سرشو بلند میکنه و با دیدن چهره خشمگین لرد دوباره به سرعت به حالت قبلی برمیگرده.بلاتریکس سینی سیاهرنگشو روی میز میذاره.
-سیبل؟مگه نمیشنوی؟ارباب دارن صدات میکنن...تو که نمیخوای از این بیشتر عصبانی بشن؟باید بری پیشگویی هفتگیتو انجام بدی.

سیبل که ظاهرا منتظراین لحظه بود میزنه زیر گریه!در جواب نگاههای متعجب بلا سرشو بین دو تا دستاش میگیره.
-من نمیتونم!من بیچاره شدم!بدبخت شدم.من مردم!من جسدم الان!

بلا:اگه تا دو ثانیه دیگه پیش لرد نری جسد میشی بدون شک!

سیبل اشکهاشو پاک میکنه و جواب میده:
گوی عزیزم!گویم شکسته...دیروز که مرگخوارا داشتن باهاش بسکتبال بازی میکردن از دست یکیشون افتاد و ترک برداشت.دیگه کار نمیکنه!

بلاتریکس لبخندی به لرد که با نگاههای تهدید آمیز به دنبال سیبل میگرده میزنه.کمی فکر میکنه.ناگهان چشمش به گلدون بلوری روی پیشخوان میفته.گلدون کاملا گرده!

بلاتریکس گوی رو برمیداره و به سیبل میده.
-بگیرش...یادگار مادربزرگمه.مواظبش باش!

سیبل که کاملا گیج شده گلدون رو از بلاتریکس میگیره.
-این به چه درد من میخوره؟من که دارم میمیرم.اینو نمیتونم با خودم ببرم!

بلا:راه دیگه ای نداریم....به جای گوی ازش استفاده میکنی.یکی دو تا پیشگویی ساده الکی بکن تا ارباب فعلا بیخیال بش.

چشمان سیبل با خوشحالی برق میزنه.


یک ساعت بعد:

-یا ریش سالازار...من نمیفهمم...تو چطور این کارو کردی سیبل؟زیر اون موهای مزخرفت یه گرم مغز وجود داره؟

-سیبل که مجددا به حالت اشک آلود برگشته جواب میده:نمیدونم...جوگیر شدم خب.

ایوان درحالیکه با گلدان بلورین بازی میکنه میگه:
-این همه پیشگویی...میگفتی ظرف این هفته بارون میباره...میگفتی ریش دامبل دراز تر میشه...میگفتی روفوس مرحوم میشه.این چه پیشگویی بود کردی؟چطور تونستی به ارباب بگی ظرف این هفته مریض میشه؟حالا اگه نشه چی؟

نارسیسا با تاسف سرشو تکون میده.
-بسه دیگه.کاریه که شده.اگه پیشگویی سیبل درست از آب درنیاد ارباب حساب اون و هممونو میرسه.مجبوریم کمکش کنیم.

ایوان:چطوری؟

بلاتریکس که ظاهرا خودشم باورش نمیشه این کلمات رو تلفظ کرده جواب میده:چاره ای نیست...ارباب هر طور شده باید ظرف این هفته مریض بشن!


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۹۰/۷/۱۲ ۱۴:۱۸:۵۳

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۷:۴۴ یکشنبه ۹ مرداد ۱۳۹۰

لودو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ دوشنبه ۲۶ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۹:۵۷ جمعه ۲۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از در عقب، صندلی جلو!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1316
آفلاین
جزیره آدمخواران

- همشهری؟
- بله همشهری! مگه خودتان نگفتید گومبا گومبا؟
- اوه بله ... گومبا گومبا. حتی بعضا ممکنه ماگومبا لالاها هم باشه!
- چــــــــــــی؟ دهن گشادتو ببند مردک! ماگومب خودت بعضا لالاهاست ... همین الان زنده زنده سرخش کنید این بی شرفو! در آیین آدمخواران جزای کسی که به ناموس مردم توهین کند خیلی سخت است ... گومباها گوبالاسمبا لالالالاها
- به مرلین غلط کردم من منظورم این نبود ... شاید با لهجه گفتم، منظورم این بود که آموگومبالا سومباهالاالا.
- خفه شو مرتیکه ی مادر *8*&$# مگه خودت خواهر مادر نداری؟ بزنید سومباشو لوما کنید تا همتونو نخوردم

آدمخوارها همگی گومبا گومبا گویان و به صورت :root2: به سمت آنتونین حمله کردند و پس از بریدن دست و پایش با تبر او و دست و پایش را داخل ماهیتابه پرت کردند تا سرخ شود.

- احسنتومبا ... اینو میخوریم اما اون کچله منو کنجکاو کرده ... باید ببینم کیه، خیلی شبیه برادر گمشدمه


لیتل هنگلتون - خانه ریدل

- شاید نجینی خورده باشدش، قیافش هم عجیب شده بود، احتمالا نتونسته هضمش کنه و دچار مشکل مزاجی شده. بالاخره هضم کردن لرد ولدمورت کار هر کسی نیست! نجینی رو چی کارش کردی پروف؟
- آفرین به تو فرزندم، فکر بسیار خوبی کردی! الان نجینی رو میارم و میزنم پشتش تا عارق بزنه و بفهمیم لرد رو خورده یا نه.

دامبلدور شروع به کند و کاو در ریش خود کرد تا نجینی را بیابد ...


سنت مانگو

بلاتریکس رو به درمانگر کرد و گفت: خوب الان دیگه میتونم برم؟
- نه خیر! ما تونستیم زخم رو به خوبی درمان کنیم و سم رو هم از بدنتون خارج کنیم اما محض احتیاط باید 3 روزی بستری باشید.
- احتیاط؟ برو بابا حال داری! آواداکداورا ...

بلاتریکس طلسم را روی درمانگر اجرا کرد و پس از قهقهه ای شیطانی با صدای ژوهاهاهاهاها به جزایر بالاک آپارات کرد...


هیچی به هیچی!
تصویر کوچک شده


کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۴۰ جمعه ۲۶ فروردین ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۱۱:۰۱ شنبه ۴ خرداد ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 304
آفلاین
ریگولوس با وحشت به دور و برش خیره شده بود و دائما دنبال جایی می گشت تا پنهان شود. عاقبت با نزدیک تر شدن سایه مرگخواران و سر و صداها و وراجی های رز، تصمیم گرفت که به گذرگاهی تبدیل شود. نفسش را حبس کرد و خود را زیر ماسه ها دفن نمود و مرگخواران یکی پس از دیگری از رویش عبور کردند تا منبع صدا را بیابند.

پس از عبور مرگخواران، بلافاصله از جایش بلند شد و با پیکر خاک آلود و پر از شن و ماسه اش به سمت دیگر جزیره بالاک دوید تا از چشمان مرگخواران دور بماند...


در لیتل هنگتون

بلاخره دامبلدور و هری به حیاط خانه ریدل رسیدند و در اولین صحنه ناخوشایند با تابوت و یک مار مواجه شدند.
دامبلدور به مار روی تابوت اشاره کرد و گفت:

«نیگا کن ! طفلی نجینی از غم اربابش آب رفته ! »

هری جو گیر شد. سبک قیافه دنیل رادکلیف را گرفت اما یادش آمده عینک به چشم ندارد. بنابراین دستش را دراز کرد و عینک دامبل را کش رفت و به چشمش زد. چوبدستی خودش را بیرون کشید و به همراه پروف قدم قدم به داخل حیاط خانه ریدل حرکت کرد. بلاخره به مقابل تابوت رسیدند. مار کوچک سرخ (لرد) برای اینکه شکی درست نکند، همانطور به فرم خشک و بی حرکت خودش را نگاه داشته بود. هری مار را از روی تابوت برمیداره و مثل کاغذ تا میزنه و لوله اش می کنه میندازه توی قوطی کوکاکولا و میده دامبل تا در ریشش جا سازی کنه. سپس با اشاره چوبدستی اش در تابوت رو باز میکنه...

در کمال ناباوری ، تنها کت و شلوار میتی لرد در تابوت مشاهده میشه و خبری از جسد نیست...

هری: «دیدی پروف ؟ دیدی گفتم ! یه کلکی تو کاره ! پس کجاست جسدش ؟! »

دامبلدور: «یا دفنش کردن. یا تجزیه شده دیگه. سخت نگیر هری. بریم خونه. مالی رو اشتباهی جای پاکت شیر گذاشتم تو یخچال. قفل کودکشم زدم. بریم بیاریمش بیرون ! »

هری: «فهمیدم چیکار کنیم پروف ! »

دامبلدور: «هوووم ؟ چیکار ؟ »

هری: «یکی یکی قبرهای قبرستون های مختلف رو باز می کنیم تا جسدشو ببینیم و مطمئن بشیم ! »

دامبلدور: « »


کیلومترها دورتر – جزیره آدمخواران (جزیره ی همسایه جزیره ی بالاک)

قبیله آدمخواران در حالیکه گومبا گومبا گالامبا گومب سر میدادند و به زبان سواهیلی سخن می گفتند، با شادمانی آنتونین را به چوبی بسته بودند و او را همانند مرغی روی آتش می چرخاندند. آنتونین به سرنوشت فکر می کرد که چطور به خاطر یک عطسه ساده در حین بیان مقصد در آپارات، کارش به جای جزیره بالاک، به جزیره آدام خوارا کشیده شد.

آشپز قبیله آدم خوارا که پای یه دیگ نشسته رو به رئیس قبله میگه:

« قربان یه مردکچل گرفتیم کبابش کنیم یا آب پز؟ »

رئیس قبیله: « تاس کبابش کنید ! »

و اینجا تازه دوزاری دالاهوف می افته که به تنهایی به اینجا آپارات نکرده. بلکه جسد لرد سیاه هم در آغوشش بوده و به جنازه اربابش خیره میشه که آدمخوارا کشون کشون می برنش سمت آشپز قبیله و صورتش داره روی شن و ماسه لب دریا کشیده میشه...

آنتونین: «نه نه ‍ ! لطفا صبر کنید ! اونو نه ! اون اربابه ! پلیز وان دقیقه پلیز ! اکسکیوزببخشید.آخه مگه مرده رو می پزن ؟! ...صبر کنید....گومبا...گومبا... ! »
در این حین آدمخوارا با دهان هایی باز به دالاهوف نگاه می کنند. به دستور رئیس قبلیه، عده ای سریعا آتش زیر دالاهوف را خاموش می کنند و سریعا دست و پایش را باز می کنند و نمی گذارند بیشتر از این کباب و سرخ شود. سپس به اتفاق حلقه ای دور آنتونین و جسد لرد سیاه تشکیل می دهند و تعظیم می کنند و گومبا ماگومبا لالا ها سر می دهند...

رئیس قبیله: گومبا گومبا ! بسیار از ملاقات با شما خوشبختم همشهری ! جسارت ما را بپذیرید ! گومبا !

کمی آن طرف تر – جزیره بالاک

مرگخواران از بیکاری مگس می پراندند و به صف لب ساحل لم داده بودند. یا حمام آفتاب گرفته بودند، یا پاپ کورن می خوردند یا به دریا خیره شده بودند. لینی رادیوی جیبی اش را روشن کرده بود و به موسیقی بی کلامی گوش می کرد و همزمان با آن به شدت می گریست و آه سوزناک سر میداد.

آمیکوس: « چرا گریه میکنی لینی ؟»

لینی: «آخه خواننده این آهنگه لاله ! صداش در نمیاد ! »

در سوی دیگر رز حسابی پاپ کورن می جوید و در دریای مقابلش منتظر پرش نهنگی – دلفینی بود. دستش را توی دماغ میکنه و خروجی رو میده دست ایوان و میگه:

«ایوان ! قربون دستت. اینو دست به دست کن بمالن به دیوار ! این فیلم دریا هم اصلا هیجان نداره ! »

ایوان: « و آیا تو دیواری می بینی رز ؟ فکر کردی اینجا سینمائه ؟! پاشو پاچه رو بزن بالا، باید کمپی، چادری، سوله ای بر پا کنیم ! پاشو ببینم ! »

و در سوی دیگر جزیره بالاک، این ریگولوس بود که نقطه ای میان درختان را علامت گذاری کرده بود و به دور از چشم مرگخواران، با دندانش مشغول گاز گرفتن زمین بود تا زمین را حفر کند و به هدفش برسد. اما پس از کلی کندن متوجه شد که جادوگر است و چوبدستی گرانبهایی نیز دارد...


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۰/۵/۶ ۱۵:۲۹:۲۰


Re: کافه تفريحات سياه!
پیام زده شده در: ۱۴:۲۸ پنجشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۰

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۲:۰۶:۱۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5472
آفلاین
آنسو، نزد لرد اینا:


آنتونین همچنان در حالیکه می لرزید تابوت به دست ایستاده بود. یک نگاهش به تابوت لرد و نگاه دیگرش به بلا بود که همچنان روی زمین پهن شده بود و ضجه/ظجه/زجه؟! میزد. نگاه قلبش نیز به سمت ماری بود که بغل بلا قرار داشت.

آنتونین بعد از کلنجارهای متعددی که درون مغزش صورت گرفت، تصمیم نهاییش را گرفت. تابوت را روی زمین گذاشت، به سمت مار بغل بلا هجوم برد و آن را روی تابوت قرار داد. خم شد طوری که رو به روی چشمان مار قرار گیرد و گفت:

- از جسد ارباب خوب محافظت کن، باشه؟

سیخونکی به مار زد و به سمت بلا برگشت. پیکر بلا را بلند کرد و در آغوش گرفت و بعد با صدای پقی ناپدید شد.

بیمارستان سنت مانگو:

آنتونین ِ بلا به دست، به سرعت جمعیت مقابلش را کنار میزد و جلو میرفت. بعد از کمی جستجو بالاخره شفادهنده ای را یافت که از دوستان نزدیکش بود.

- هوی! وایسا! دوستم ... چیزه گریگوری؟

شفادهنده با شنیدن نام خودش برگشت و آنتونین را شناخت. آنتونین با عجله بلا را به شفادهنده که حالا جلویش ایستاده بود تحویل داد و گفت:

- نمیدونم چش شده، ولی خوبش کن.

بدون معطلی برگشت و در راهرو شروع به دویدن کرد. در آخرین لحظه ای که میخواست وارد راهروی دیگری شود فریاد زد:

- نجاتش بده!

و غیبش زد و گریگوری را با چهره ای حیرت زده همراه بلا تنها گذاشت.

جزایر بالاک:

- اون صدای چی بود؟ خودم شنیدم.

مورفین با دست لرزانش اشاره ای به پشتش کرد و گفت: شدا از اونور اومد. من گوشای تیزی دارم.

ریگولوس که بالاخره از درد جان گداز گاز خرچنگ رهایی یافته بود، مقداری فحش و لعن و نفرین به مورفین فرستاد و به اطرافش نگاه کرد. باید هرچه سریع تر جایی پنهان میشد.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.