سکانس اول
شب - داخلی- در یکی از راهروهای قلعه:
[راهرو کمی شلوغ است.همه به خوابگاه خود بر میگردند. تنها نوری که راهرو را روشن می کند نور کم سوی مشعلهای روی دیوار است.صدای مبهم حرف زدن دانش آموزان به گوش می رسد. جیمز سیریوس و ریموس نیز در حال رفتن به برج گریفیندور هستند.]
جیمز:آآآآآآآآآه[خمیازه]...این درس تاریخ هم عجب درس مزخرفیه...تکلیفش از اون هم مزخرفتره.چه فایده ای داره ما بدونیم هزار سال پیش کی چی کار میکرده.من که فکر نمیکنم دلم بخواد سالای آینده هم این درسو بردارم
ریموس.اوه ولی به نظر من سختیش مال همون سال اوله.
سیریوس:ولی من از سال بالاییها که پرسیدم اونا هم میگن درس......
تررررررق دنگ.......[جیمز با شخصی ناشناس برخورد می کند]
سیریوس:اوه جیمز...چه اتفاقی افتاد...[رو به فرد ناشناس] آهای مگه کوری جلوی پاتو نگاه کن...
آن فرد ناشناس همان اسنیپ بود که اکنون داشت معجونش را که به زمین ریخته بود به داخل ظرف بر میگرداند...
اسنیپ:[با خشم]من داشتم راه خودمو می رفتم اون جلوی راه منو گرفته بود.
جیمز که اکنون ایستاده بود رو به اسنیپ فریاد زد:توی راهرو این همه جا هست.تو باید درست از راهی که من میرفتم بری.
اکنون همه سر جایشان میخکوب شده بودند و آن دعوا را تماشا می کردند
اسنیپ که صدایش آرام اما خشمگین بود گفت : بهت پیشنهاد می کنم که عینکتو عوض کنی.چون این طور که معلومه به بیناییت کمکی نکرده .
جیمز که خشمش بیشتر شده بود با صدای بلندتری گفت:چی....عینک منو مسخره می کنی؟
اسنیپ با پوزخند جواب داد:درسته.دارم عینکتو مسخره می کنم.
عده ای با تمسخر شروع به دست زدن کردند و عده ای نیز با اعتراض فریاد می زدند.دسته ای دیگر نیز که فقط دیدن دعوا برایشان مهم بود به حرفهای دو طرف اهمیتی نمی دادند.
اکنون سیریوس نیز که به اندازه جیمز خشمگین بود گفت:مثل اینکه لازمه یه کم ادبت کنم پسره پررو...
ریموس که اکنون سعی می کرد جلوی آن دو را بگیرد گفت:بچه ها...بچه ها بسه دیگه...اااه جیمز تو رو خدا.
اسنیپ با همان صدای آرام گفت:ولشون کن...ولشون کن ببینم چی کار می خوان بکنن.
سیریوس که سعی می کرد ریموس را کنار بزند در حالی که دندانهایش را بر هم می فشرد گفت:برو کنار ریموس تا بهش نشون بدم...
ناگهان صدای بمی از انتهای راهرو به گوش رسید: اینجا چه خبره...
دامبلدور به آرامی به سوی آنها آمد.جیمز و اسنیپ با نگاهی سرشار از نفرت به هم خیره شده بودند.
دامبلدور باز هم پرسید: موضوع چیه پسرا؟
عاقبت اسنیپ از خیره شدن در چشمان جیمز دست کشید و گفت:هیچی پروفسور. یه برخورد کوچیک بین من و این آقا پسر بوجود اومد مشکلی نیست.
جیمز نیز که هنوز خشمش در صدایش جاری بود گفت:بله پروفسور هیچ مشکلی نیست.
دامبلدور گفت:خب خوشحالم از اینکه مشکلی نیست.پس می تونید به خوابگاهاتون برگردید.جمعیت پراکنده شدند
و آن سه نفر نیز راه افتادند.جیمز در حالی که نفس نفس می زد گفت :این پسره عوضی کی بود؟
ریموس گفت : فکر کنم اسمش اسنیپ بود.
سیریوس با نفرت گفت:اسنیپ...همون که توی اسلیترینه؟همون که میگن جادوهای سیاهی که میدونه بیشتر از جادوهای معمولیه که ما بلدیم ؟
ریموس گفت : به گمانم همون باشه.
جیمز گفت : دیدم قیافش جادوگرای سیاه می خورد...حتما باید یه درس حسابی بهش بدم
ریموس که حالا جلوتر از آن دو نفر از پله ها بالا می رفت گفت:اوووه بچه ها بس کنید این یه اتفاق ساده بود.دیگه این قدر شلوغ کردن نداشت
جیمز تا وقتی که وارد خوابگاه می شدند ساکت بود اما هنگامی که وارد خوابگاه می شدند گفت:یه اتفاق ساده بود ولی توهین اون یه توهین ساده نبود.
شب-داخلی-خوابگاه پسران:
[هر سه نفر وارد خوابگاه شده اند و در حال آماده شدن برای خوابند]
سیریوس که می خواست جیمز را آرام کند گفت:ولش کن رفیق اون پسره یه چیزیش می شد.به فردا شب فکر کن که دوباره می خوایم توی قلعه پرسه بزنیم.راستی پیتر کجاست؟
ریموس در حالی که لباسهایش را عوض می کرد جواب داد:با اسلاگهورن مجازات داره...راستی بچه ها من فردا نمی تونم باهاتون بیام می دونید..ام م م... مادرم...اون مریضه باید برم پیشش.
سیریوس که اکنون در تختش بود گفت : اشکال نداره رفیق...و بعد زیر لب به جیمز گفت: به نظر تو این رفتار ریموس عجیب نیست.
اما جیمز جوابش را نداد چون غرق در این خیال بود که چگونه از اسنیپ انتقام بگیرد...
پایان
خوب، ببین! اینجا نمایشنامه به اون معنایی که میشناسیم نیست...اگه بری نوشته های بچه های سایت رو بخونی متوجه میشی...وقتی توی [ ] یه چیزی مینویسی یخورده ناجور درمیاد...پیشنهاد میکنم برو پستهای سابق این تاپیک مثلا چند صفحه قبل یا تاپیکهای هرجای سایت مثلا هالی ویزارد رو بخون!
سوژه ات در راستای کتاب بود و سی تاریخی! ولی نوآوری هم فراموش نشه!
یه هفته بعد دوباره منتظرتم! تایید نشد.