هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۴ شنبه ۲۱ بهمن ۱۳۸۵

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
در یکی از راهرو های تاریک هاگوارتز پسری در حال تمرین ورد هایی که خودش درست میکرد بود وی هر چند وقت یک بار به این راهروی خلوت می آمد تا ورد هایی که خودش درست میکرد را بدون مزاحمت دیگران امتحان کند
اسنیپ هر چند دقیقه یک بار درون کتاب معجون سازیش چیزی مینوشت وبعد شروع به تمرین آن ورد میکرد
هرچند لحظه یک بارگوش هایش را تیز میکرد تا ببیند کسی در آن دوروبر است یا نه همین طور که چیزی در کتابش یادداشت میکرد یاد چند روزگذشته افتاد که چطور جیمز،سیریوس، ریموس و پیتر وی رادست انداخته بودند
حتی از شنیدن اسم این افراد حالش به هم میخورد وتنش به لرزه می افتاد
یاد آن افتاد که مدیون آن دختر مشنگ زاده است واز این اتفاق نیز بسیار ناراحت بود
تنش هنوز هم کبود بود و منتظر لحظه ای بود که ازسیریوس انتقام بگیرد
در همین فکر وخیالات بود که فهمید ساعت ۱۰است و اگر دیر کند جریمه میشود برای همین وسایلش را جمع کرد و به طرف تالار اسلایترین راه افتاد
در راه آرزو میکرد به جیمز،سیریوس، ریموس و پیتر برخورد نکند
ولی حیف که این آرزو برآورده نشد
در یکی از راهرو ها وی به آنها برخورد کرد
سیریوس:گفتم که از این جا میاد،چند روزی زیر نظر دارمش
میره تو اون راهرو خلوته
جیمز:اون جا چیکار میکنی ها؟ نکنه دوباره وردهای احمقانه می سازی؟
ـ ولم کنید من به شما هشدار میدم
ـ هه هه به ما هشدار میده هه آقارو باش شجاع شده اگه لیلی جونت رو نجات نداده بود هنوز بالای درخت بودی!!
ــ من مدیون اون مشنگ نیستم
ـ یک بار دیگه به اون بگی مشنگ هرچی دیدی از چشم خودت دیدی!!
سیریوس:این دفعه چه وردی ساختی ها؟؟
ـ به توچه
ـ اون کتاب رو بده ببینم
ـ ولم کنید نمیدم
ـجیمز بگیرش
جیمز: باشه ..اکوستوس
ناگهان اسنیپ به زمین افتاد و کتابش از کیفش به بیرون پرت شد
ـخب ببینیم اینجا چی نوشتی؟
ـ اون رو بده به من ماله منه
سیریوس:این ورد چیه؟بهتر ورد خوبی باشه چون روی تو امتحانش میکنم اکریو
اسنیپ به بالا پرت شد و با سرعت به زمین آمد
ــ این صدای چیه؟هان؟
این ٌآقای آرچ سرایدار مدرسه بود
جیمز:هیچی اسنیپ به زمین افتاده
اسنیپ بلند شد وسایلش را گرفت و با عصبانیت در حالی که
زیر لب بد و بیراه میگفت از آن جا رفت

هوم خوب بود!
بهتر از قبلی!
فقط یه پیشنهاد دارم برات...استفاده از علائم نگارشی پستتو جذاب تر میکنه!
در ضمن...وقتی که تایید نشدی نیازی نیست که پست قبلیتو پاک کنی..!! دیگه اینکارو نکن لطفا!

تایید شد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۱ ۱۵:۵۸:۰۴



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

باب آگدنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۸ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۳۹ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۹۰
از گروه همیشه پیروز گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 527
آفلاین
زنگ مدرسه به صدا در آمد و مثل همیشه سیلی از بچه های که می خواستن از در ورودی وارد حیاط مدرسه بشن جاری شد ، در این میان جیمز،سیریوس، ریموس و پیتر با عجله به طرف درخت کنار دریاچه دویدند تا زیر سایه در باره کلاس هایی که امروز داشتن صحبت کنند.روز بهاری بسیار خوبی بود و دریاچه مثل همیشه آبی
و درخشان بود.
پیتر: آه....امروز تاریخ جادوگری خیلی خسته کننده بود
جیمز: یک طوری حرف میزنی انگار همیشه خیلی جالب هست
ریموس : ولی معجون سازی جالب بود
جیمز: آره از معجونش خوشم اومد چیز جالبیه
سیریوس: ولی امروز دامبلدور کمی َعصبانی بود
ـ منم اگر کسی مداد رو به جای اینکه تبدیل به خودکار کنه تبدیل به مگس کنه تو کلاسم عصبانی میشم.
ـ خب اشتباه بود دیگه همه اشتباه میکنن
ریموس: آره ولی فرق خودکار با مگس خیلی زیاده
با این حرف هر ۴ تا زدن زیر خنده و همین طور که میخندیدن جیمز گفت:
آره ..ولی دامبلدور آخر نه تونست مگس رو بکشه!!!
ناگهان سیریوس گفت:ببینید کی اونجاست.. اسنیپ هاها
ببینم اسی امروز حال چه جور شوخی رو داری ها؟
اسنیپ : خفه شو
جیمز:ببینم مامانت به تو یاد نداده ادب داشته باشی؟
ـ به تو چه
سیریوس: مثل اینکه دلت حوس کتک کرده نه؟هاهاها رکیوس!
ناگهان اسنیپ به بالای درخت پرت شد و این کار باعث شد که بچه های اون دوروبر همه بخندند.

از میان بچه ها دختری نه چنداد کوتاه تر از جیمز بیرون آمد و با عصبانیت گفت:
ولش کنید
سیریوس: اگر نکنیم چی؟
جیمز: سیریوس ولش کن
ـ باشه باشه هرچی تو میگی
و بعد با وردی اسنیپ را به زمین انداخت
اسنیپ وسایلش را برداشت و در حالی که سیریوس به وی میخندید از آنجا دور شد.

هوم سوژه یه خورده تکراری بود یعنی در واقع همون صحنه موجود در کتاب پنج بود...
یه خورده دیالوگهای اسنیپ به شخصیتش شباهت نداشتن...بهرحال! این خوب بود ولی دوست دارم یه دفعه دیگه هم بنویسی! بهترشو!

تایید نشد!


ویرایش شده توسط lord m در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۱۹:۴۰:۴۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۲۱:۴۸:۰۷



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

پوريا دفتري بشلي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۱ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۱ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
از ايران _ البته در تعطيلات من در مدرسه پيش دوستانم چون هري
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
نور خورشيد مثل هميشه راحي براي ورود به آن دخمه نداشت . و دانش آموزان گريفندور و اسليترين در حال درست كردن معجون خاصي بودند .
_ بچه ها همه پاتيل ها را خوب تميز كردين .
_ بله پروفسور اسنيپ ...
_ پس تا يك ربع ديگر همه ي معجون ها آماده ا ....
هنوز جمله ي پروفسور اسنيپ تمام نشده بود كه نويل از پشت پاتيلش كه در بالاي آن غبار نقره اي رنگي وجود داشت به طرف يكي از قفسه ها پرتاب شد .
پروفسور با خود گفت : اين كار حتما در اثر انجام ندادن يكي از قوانين معجون سازي پيشرفته صورت گرفته است .
همه ي بچه ها بلا استثنا مالفوي , كراب و گويل دور نويل جمع شدند .
_ اون فشفشه باز يه اشتباه ديگه ازش سر زده ؟ كراب .
_ ممكن اون فشفشه يكي از كار ها را اشتباه انجام داده دراكو .... ها ... ها ... ها ...
_ بچه ها برويد كنار . فكر كنم بايد يه چند روزي بره بيمارستان سنت مانگو ... اون شانس آورده كه زياد چيزيش نشده . در حقيقت اون الان بايد ميمرد .
هري گفت : نميشه . بايد اينجا بمونه . ما مي بريمش پيش مادام پامف ....
_ نه . من از شما بهتر مي فهمم و به خاطر اين جسارتت 10 امتياز از گريفندور كم مي كنم .
_ چرا ؟
_ 10 امتياز ديگه به خاطر فضولي در كار من .
_ پس اين حقيقت داره كه شما با هري پاتر از هم متنفريد ؟
_ 20 امتياز از هافلپاف كم مي شه .
_ آخه چرا اون فقط از شما يه سؤال پرسيد ؟
_ 15 امتياز از راونكلاو كم مي شه . كس ديگه اي نيست كه بخواهد از گروهش امتياز كسر بشه ؟ كلاس تعطيل من بايد يروم پيش پروفسور دامبلدور . برويد !
_ چشم پروفسور ....
اين را دراكو در حال پوزخند زدن به هري گفت و همراه كراب و گويل بيرون رفت .
هري به رون و هرميون گفت :
_ بچه ها اون ديگه شورشو در آورده .
_ ............

ارادتمند شما نيلا لانگ باتم


ببین چرا همیشه دوتایی پست میزنی...معرفی شخصیت هم همین کارو کردی...بازی با کلمات هم..اینجا هم!!

یکی بسه باور کن! صبر کن جواب اونو بدیم بعد پست جدید بزن...

در ضمن این یکی هم اگه قرار بود جوابی بهش داده بشه این بود که تایید نشد!



ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۲۱:۴۱:۰۳

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۰۶ جمعه ۲۰ بهمن ۱۳۸۵

پوريا دفتري بشلي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۱ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۱ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
از ايران _ البته در تعطيلات من در مدرسه پيش دوستانم چون هري
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
گوشه ی خیلی تاریکی ظاهر شد. دوتا مرد یکی چاق و یکی لاغر وسط کوچه می پلیکیدند ، سورس لحظه ای شک کرد اگر اونها فقط ولگرد بودن چی ؟ خوب می تونست به راحتی دخلشون رو بیاره .بهتر بود بره جلو یه قدم به جلو برداشت و توی نور ضعیفی قرار گرفت که از چراغای خیابون اصلی به کوچه می رسید .مرد لاغر دیدش ،و با چشم به مرد چاق اشاره کردو هردوباهم به طرف سورس حرکت کردن . مرد چاق که چهره ی شرقی داشت و اگر یه توتون جویده شده می دادی گوشه ی لبش با اون کلاهش درست می شد مثل خلاف کارایی که تا بحال ده بار زندان رفتن از سورس پرسید: سنگ سفید می خوام داری ؟؟خیال سورس اسنیپ راحت شد مرد واژه رمز رو گفته بود . حالا نوبت می رسید به خودش که جواب داد:نه ولی هفتا سیاهشو دارم می خوای ؟؟ دومرد بهم نگاهی از سر اسودگی انداختند.مرد لاغر اندام موبلند برسید :اوردیش؟؟سورس نگاهی بهش انداخت قیافه اش در عین سفاهت خشن بود .سورس:اوردم ؛شما از طرف ارباب تاریکی ها چیزی برام ندارین؟؟ مرد چاق :چرا یه نامه داده. سورس:چرا شما دوتا رو فرستاده؟؟مرد لاغر: به تو مربوط نیست، اول بطری دارو رو بده. سورس: نه تواول نامه رو بده!مرد چاق داد زد: هی این دستور اربابه که تا دارو رو نگیریم نامه رو ندیم .زود باش . سورس اسنیپ با دستای لرزان بطری عزیزش رو به دستای نا مطمئن مرد چاق سپرد.سورس:حالا نامه. مرد لاغر نامه ای کو چک رو به سورس داد و هردو قدم زنان دور شدن . هنوز چند قدمی نرفته بودن که صدای فریاد(نه!) شنیدن و برگشتن،سورس اسنیپ دوزانو روی زمین زانو زده بود و به بازو هاش چنگ انداخته بود و هق هق های خشکی می کرد . دومرد با تعجب بهش نزدیک شدن مرد لاغر پرسید :چی شدی؟؟ سورس اسنیپ سرش رو بالا اورد و با چشمای خون گرفته اش به مرد نگاهی کرد و جواب داد:دامبلدور زنده است.

دالان مخفی
قسمت 1ساعت هفت ونیم بود.هری در کتابخانه بر روی انبوهی از کتاب های گیاه شناسی خم شده بود و سعی می کرد مقاله اش را کامل کند ولی احساس می کرد این کار غیرممکن است. با ناراحتی دندان هایش را بر روی هم فشار داد و با خودش فکر کرد که اگر هرمیون لجبازی نکرده بود و مقاله اش را به او و رون داده بود حالا این همه دردسر پیش نمی آمد. نگاهی به فهرشت کتاب" قارچ های سمی در جهان" نوشته ی لیبرا گالتون انداخت. صفحه ای را باز کرد و مشغول نوشتن شد.حدود بیست خط نوشت و بعد کتاب رابا بی حوصلگی بست.با خودش گفت شاید هرمیون دلش به رحم بیاید ودر نتیجه گیری مقاله به او کمک کند. با این فکر از جایش بلند شد.وسایلش را جمع کرد و می خواست از کتابخانه بیرون برود که فکری به نظرش رسید. مادام پینس مسئول کتابخانه برای انجام کاری ازآن جا بیرون رفته بود و کسی هم آن دور و بر نبود. هری می توانست با خیال راحت به قسمت ممنوعه برود و کتاب های آن جا را جست و جو کند. می دانست که چیزی در مورد جاودانه سازها پیدا نمی کند ولی ممکن بود اثر یا علامتی پیدا کند که به دردش بخورد. او کتاب های قدیمی ومخوفی را که کاغذ هایشان در حال پودر شدن بود یکی یکی از قفسه ها بیرون کشید وبا حوصله ی زیادی آن ها روی میز چید.دست خط بعضیاز کتاب ها نه تنها خوانا نبود بلکه به زبان عجیبی بود که هری ازآن سردر نمی آورد.آه...اگر فقط هرمیون آن جا بود... اما هری بعید می دانست هرمیون از جادوهای سیاه پیشرفته که به زبان باستان نوشته شده بودند چندان سر در بیاورد....اما خوب امتحان کردنش ضرری نداشت.او با عجله چند کتاب دیگر را که به درد بخور به نظر می آمدند از قفسه ها بیرون آورد وروی میز گذاشت.از کتابخانه بیروندوید و به طرف سالن گریفیندور راه افتاد.
_هی...هری داری کجا می ری؟چرا اینقدر عجله داری؟
هری برگشت وجینی را دید.در حالی که نفس نفس می زد به او سلام کرد و گفت:جینی می تونی یه کاری بکنی؟من با هرمیون یه کار خیلی خیلی فوری دارم. اگه پیداش کنی و بهش بگی که خودشو سریعا به کتابخونه برسونه لطف خیلی بزرگی به من می کنی.
جینی با تعجب شانه هایش را بالا انداخت و گفت:باشه. سعی ام رو می کنم.
هری لبخندی زد و تشکر کرد. و بعد به کتابخانه برگشت.عجیب بود. مادام پینس هنوز برنگشته بود و آن جا را همینطور به حال خود رها کرده بود. هری با بدجنسی فکر کرد شاید سر او زیادی با فیلچ گرم شده...بعد از ده دقیقه هرمیون به کتابخانه آمد.
_ا...سلام هری.جینی می گفت کار خیلی واجبی با من داری.
_درسته.هرمیون فکر می کنم تو با زبان باستانی جادوگری آشنایی داری....
_بستگی داره از چه نوعش باشه...اگه خیلی سنگین باشه...صبر کن ببینم تو که نمی خوای...
صدایش را پایین آورد و ادامه داد:تو کتابای قدیمی که به زبونای آرامی نوشته شدن دنبال نشونه ای از محل جاودانه سازها بگردی؟نه...نمی خوای که...
_چرا که نه هرمیون ...ممکنه ولدمورت در سال های تحصیلش تو هاگوارتز علامتی تو یکی از کتاب های قدیمی گذاشته باشه که این می تونه به من کمک کنه تا یه چیزایی رو بفهمم. بالاخره ارزش امتحان کردن که داره...نداره؟
_نمی دونم.با عقل جور درنمیاد. ولی من تلاشمو می کنم...
هرمیون در حالی که ابروهایش را بالا انداخته بود یکی از کتاب های سنگین و پر حجم را برداشت و مشغول بررسی صفحات آن شد.هری هم در این مدت مشغول گشتن قفسه ها بود.بعد از گذشت نیم ساعت هرمیون با خستگی سرش را بالا گرفت و گفت: اوه...هری.فکر نمی کنم تو این کتابا هیچ نکته ای در مورد جاودانه سازها باشه.اینا فقط یک مشت مزخرفات در مورد جادوی سیاه باستانی یه که من هیچی ازش سر در نمیارم. ضمنا مطمئنم که ولدمورت نمی تونسته هیچ...
_اوه...زود بیا اینجا رو نگاه کن.بیا...
هرمیون با بی حوصلگی از جایش بلند شد و در حالی که به سمت هری می رفت گفت:چیه؟...چی شده؟
هری کتاب کوچک و رنگ و رورفته ای که در دست داشت بالا گرفت و پاسخ داد : این کتاب هیچ عنوان یا سرشناسه ای نداره...نام نویسنده هم روی جلدش یا حتی داخلش نوشته نشده. به نظر می رسه که...
هرمیون کتاب را از دستش قاپید. آن را باز کرد و گفت:این یه کتاب کاملا معمولیه...
_ولی...
_می دونم. عجیبه که تو قسمت ممنوعه گذاشتنش. چون داخلش مزخرفاتی در مورد آداب و رسوم جادوگران در سرتاسردنیا نوشته شده.
_از کجا معلوم؟بیا آزمایشش کنیم.
هری چوبدستی اش را بالا گرفت و آن رابه طرف کتاب تکان داد. نگاهی به جلد و صفحه ی اولش انداخت. هیچ اتفاقی نیفتاده بود. این کار را سه بار تکرار کرد و چهارمین بار هم هیچ فایده ای نداشت. هرمیون گفت: شاید باید یه روش دیگه رو امتحان کنیم.
او نوشته های صفحه ی اول راسر و ته کردو آن ها را به همین صورت روی کاغذ پوستی منتقل کرد.
هری با شک گفت: فکر می کنی موثر باشه؟
_شایدآره شاید هم نه. فقط باید زودتر کارمونو انجام بدیم.ساعت نه و ده دقیقه است و اگه پینس ما رو اینجا گیر بیاره خودت می دونی چی می شه....
هرمیون چوبدستی اش را به طرف کاغذ پوستی گرفت. نوری آبی رنگ به آن برخورد ... هری هیجان زده کاغذ را نگاه کرد. ولی جمله های سر و ته شده هنوز هم به همان صورت بودند. هرمیون ورد های مختلفی را امتحان کرد تا اینکه بالا خره...
هری با خوشحالی گفت:اوه...نگاه کن. کمی از اون نوشته به یه صورت دیگه دراومده.
هرمیون با تعجب نوشته را با صدای بلند خواند:"اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." اوه.... فکر نمی کردم ورد محو کننده عصاره ی قارچ سمی روش موثر باشه...اصلا این چه ربطی به...
_مهم نیست. ولش کن. کارت فوق العاده بود.
_اما هنوز بقیه اش رو ظاهر نکردیم.ورد روش جواب نداد...
_اشکالی نداره. اگه همین قدرش ظاهر شده حتما برای بقیه اش هم یه راهی هست. این چه معنایی می تونه داشته باشه؟ "اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." شاید فعلی که براش به کار می ره (بروید) بوده...
_آره ...ولی این فقط یه حدسه... چه طوره یه بار دیگه امتحان کنیم. اما با یه ورد عجیب دیگه مثل...
ناگهان صدایی بلند به گوش رسید._آهای...کی اونجاس؟ بیاین بیرون ریاکارهای کثیف...شماها کجایین؟ بیاین تا...
هری با عجله کاغذ پوستی را تا کرد و آن را لای کتاب کهنه گذاشت. بعد کتاب را در جیب ردایش انداخت و در حالی که دست هرمیون را گرفته بود از پشت قفسه ها رد شد. درست هنگامی که مادام پینس به وسط کتابخانه رسید هری و هرمیون از قسمت پشتی آنجا خود را به در رساندند و با عجله بیرون رفتند.

ارادتمند شما نيلا لانگ باتم

هوووم
بین قرار نیست از پستهای بقیه استفاده کنی!!! اینجا میخوایم ببینیم سطح نوشتن خود تو چجوریه! نه مال بقیه!!!


تایید نشد!


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۲۱:۳۸:۱۰
ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۲۰ ۲۱:۵۰:۴۲

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۹ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۵

اگریپا کورنلیوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۳ یکشنبه ۱ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۴۲ چهارشنبه ۲۳ اسفند ۱۳۸۵
از Camelot
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
سکانس اول
شب - داخلی- در یکی از راهروهای قلعه:
[راهرو کمی شلوغ است.همه به خوابگاه خود بر میگردند. تنها نوری که راهرو را روشن می کند نور کم سوی مشعلهای روی دیوار است.صدای مبهم حرف زدن دانش آموزان به گوش می رسد. جیمز سیریوس و ریموس نیز در حال رفتن به برج گریفیندور هستند.]
جیمز:آآآآآآآآآه[خمیازه]...این درس تاریخ هم عجب درس مزخرفیه...تکلیفش از اون هم مزخرفتره.چه فایده ای داره ما بدونیم هزار سال پیش کی چی کار میکرده.من که فکر نمیکنم دلم بخواد سالای آینده هم این درسو بردارم
ریموس.اوه ولی به نظر من سختیش مال همون سال اوله.
سیریوس:ولی من از سال بالاییها که پرسیدم اونا هم میگن درس......
تررررررق دنگ.......[جیمز با شخصی ناشناس برخورد می کند]
سیریوس:اوه جیمز...چه اتفاقی افتاد...[رو به فرد ناشناس] آهای مگه کوری جلوی پاتو نگاه کن...
آن فرد ناشناس همان اسنیپ بود که اکنون داشت معجونش را که به زمین ریخته بود به داخل ظرف بر میگرداند...
اسنیپ:[با خشم]من داشتم راه خودمو می رفتم اون جلوی راه منو گرفته بود.
جیمز که اکنون ایستاده بود رو به اسنیپ فریاد زد:توی راهرو این همه جا هست.تو باید درست از راهی که من میرفتم بری.
اکنون همه سر جایشان میخکوب شده بودند و آن دعوا را تماشا می کردند
اسنیپ که صدایش آرام اما خشمگین بود گفت : بهت پیشنهاد می کنم که عینکتو عوض کنی.چون این طور که معلومه به بیناییت کمکی نکرده .
جیمز که خشمش بیشتر شده بود با صدای بلندتری گفت:چی....عینک منو مسخره می کنی؟
اسنیپ با پوزخند جواب داد:درسته.دارم عینکتو مسخره می کنم.
عده ای با تمسخر شروع به دست زدن کردند و عده ای نیز با اعتراض فریاد می زدند.دسته ای دیگر نیز که فقط دیدن دعوا برایشان مهم بود به حرفهای دو طرف اهمیتی نمی دادند.
اکنون سیریوس نیز که به اندازه جیمز خشمگین بود گفت:مثل اینکه لازمه یه کم ادبت کنم پسره پررو...
ریموس که اکنون سعی می کرد جلوی آن دو را بگیرد گفت:بچه ها...بچه ها بسه دیگه...اااه جیمز تو رو خدا.
اسنیپ با همان صدای آرام گفت:ولشون کن...ولشون کن ببینم چی کار می خوان بکنن.
سیریوس که سعی می کرد ریموس را کنار بزند در حالی که دندانهایش را بر هم می فشرد گفت:برو کنار ریموس تا بهش نشون بدم...
ناگهان صدای بمی از انتهای راهرو به گوش رسید: اینجا چه خبره...
دامبلدور به آرامی به سوی آنها آمد.جیمز و اسنیپ با نگاهی سرشار از نفرت به هم خیره شده بودند.
دامبلدور باز هم پرسید: موضوع چیه پسرا؟
عاقبت اسنیپ از خیره شدن در چشمان جیمز دست کشید و گفت:هیچی پروفسور. یه برخورد کوچیک بین من و این آقا پسر بوجود اومد مشکلی نیست.
جیمز نیز که هنوز خشمش در صدایش جاری بود گفت:بله پروفسور هیچ مشکلی نیست.
دامبلدور گفت:خب خوشحالم از اینکه مشکلی نیست.پس می تونید به خوابگاهاتون برگردید.جمعیت پراکنده شدند
و آن سه نفر نیز راه افتادند.جیمز در حالی که نفس نفس می زد گفت :این پسره عوضی کی بود؟
ریموس گفت : فکر کنم اسمش اسنیپ بود.
سیریوس با نفرت گفت:اسنیپ...همون که توی اسلیترینه؟همون که میگن جادوهای سیاهی که میدونه بیشتر از جادوهای معمولیه که ما بلدیم ؟
ریموس گفت : به گمانم همون باشه.
جیمز گفت : دیدم قیافش جادوگرای سیاه می خورد...حتما باید یه درس حسابی بهش بدم
ریموس که حالا جلوتر از آن دو نفر از پله ها بالا می رفت گفت:اوووه بچه ها بس کنید این یه اتفاق ساده بود.دیگه این قدر شلوغ کردن نداشت
جیمز تا وقتی که وارد خوابگاه می شدند ساکت بود اما هنگامی که وارد خوابگاه می شدند گفت:یه اتفاق ساده بود ولی توهین اون یه توهین ساده نبود.
شب-داخلی-خوابگاه پسران:
[هر سه نفر وارد خوابگاه شده اند و در حال آماده شدن برای خوابند]
سیریوس که می خواست جیمز را آرام کند گفت:ولش کن رفیق اون پسره یه چیزیش می شد.به فردا شب فکر کن که دوباره می خوایم توی قلعه پرسه بزنیم.راستی پیتر کجاست؟
ریموس در حالی که لباسهایش را عوض می کرد جواب داد:با اسلاگهورن مجازات داره...راستی بچه ها من فردا نمی تونم باهاتون بیام می دونید..ام م م... مادرم...اون مریضه باید برم پیشش.
سیریوس که اکنون در تختش بود گفت : اشکال نداره رفیق...و بعد زیر لب به جیمز گفت: به نظر تو این رفتار ریموس عجیب نیست.
اما جیمز جوابش را نداد چون غرق در این خیال بود که چگونه از اسنیپ انتقام بگیرد...
پایان


خوب، ببین! اینجا نمایشنامه به اون معنایی که میشناسیم نیست...اگه بری نوشته های بچه های سایت رو بخونی متوجه میشی...وقتی توی [ ] یه چیزی مینویسی یخورده ناجور درمیاد...پیشنهاد میکنم برو پستهای سابق این تاپیک مثلا چند صفحه قبل یا تاپیکهای هرجای سایت مثلا هالی ویزارد رو بخون!
سوژه ات در راستای کتاب بود و سی تاریخی! ولی نوآوری هم فراموش نشه!
یه هفته بعد دوباره منتظرتم! تایید نشد.


ویرایش شده توسط چو چانگ در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۹ ۲۳:۲۴:۳۸

DRACO DORMIENS NUNQUAM TITILANDUS
هرگز یک اژدهای خفته را قلقلک ندهید


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵

پوريا دفتري بشلي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۱ شنبه ۱۴ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۵۱ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
از ايران _ البته در تعطيلات من در مدرسه پيش دوستانم چون هري
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
گوشه ی خیلی تاریکی ظاهر شد. دوتا مرد یکی چاق و یکی لاغر وسط کوچه می پلیکیدند ، سورس لحظه ای شک کرد اگر اونها فقط ولگرد بودن چی ؟ خوب می تونست به راحتی دخلشون رو بیاره .بهتر بود بره جلو یه قدم به جلو برداشت و توی نور ضعیفی قرار گرفت که از چراغای خیابون اصلی به کوچه می رسید .مرد لاغر دیدش ،و با چشم به مرد چاق اشاره کردو هردوباهم به طرف سورس حرکت کردن . مرد چاق که چهره ی شرقی داشت و اگر یه توتون جویده شده می دادی گوشه ی لبش با اون کلاهش درست می شد مثل خلاف کارایی که تا بحال ده بار زندان رفتن از سورس پرسید: سنگ سفید می خوام داری ؟؟خیال سورس اسنیپ راحت شد مرد واژه رمز رو گفته بود . حالا نوبت می رسید به خودش که جواب داد:نه ولی هفتا سیاهشو دارم می خوای ؟؟ دومرد بهم نگاهی از سر اسودگی انداختند.مرد لاغر اندام موبلند برسید :اوردیش؟؟سورس نگاهی بهش انداخت قیافه اش در عین سفاهت خشن بود .سورس:اوردم ؛شما از طرف ارباب تاریکی ها چیزی برام ندارین؟؟ مرد چاق :چرا یه نامه داده. سورس:چرا شما دوتا رو فرستاده؟؟مرد لاغر: به تو مربوط نیست، اول بطری دارو رو بده. سورس: نه تواول نامه رو بده!مرد چاق داد زد: هی این دستور اربابه که تا دارو رو نگیریم نامه رو ندیم .زود باش . سورس اسنیپ با دستای لرزان بطری عزیزش رو به دستای نا مطمئن مرد چاق سپرد.سورس:حالا نامه. مرد لاغر نامه ای کو چک رو به سورس داد و هردو قدم زنان دور شدن . هنوز چند قدمی نرفته بودن که صدای فریاد(نه!) شنیدن و برگشتن،سورس اسنیپ دوزانو روی زمین زانو زده بود و به بازو هاش چنگ انداخته بود و هق هق های خشکی می کرد . دومرد با تعجب بهش نزدیک شدن مرد لاغر پرسید :چی شدی؟؟ سورس اسنیپ سرش رو بالا اورد و با چشمای خون گرفته اش به مرد نگاهی کرد و جواب داد:دامبلدور زنده است.

دالان مخفی
قسمت 1ساعت هفت ونیم بود.هری در کتابخانه بر روی انبوهی از کتاب های گیاه شناسی خم شده بود و سعی می کرد مقاله اش را کامل کند ولی احساس می کرد این کار غیرممکن است. با ناراحتی دندان هایش را بر روی هم فشار داد و با خودش فکر کرد که اگر هرمیون لجبازی نکرده بود و مقاله اش را به او و رون داده بود حالا این همه دردسر پیش نمی آمد. نگاهی به فهرشت کتاب" قارچ های سمی در جهان" نوشته ی لیبرا گالتون انداخت. صفحه ای را باز کرد و مشغول نوشتن شد.حدود بیست خط نوشت و بعد کتاب رابا بی حوصلگی بست.با خودش گفت شاید هرمیون دلش به رحم بیاید ودر نتیجه گیری مقاله به او کمک کند. با این فکر از جایش بلند شد.وسایلش را جمع کرد و می خواست از کتابخانه بیرون برود که فکری به نظرش رسید. مادام پینس مسئول کتابخانه برای انجام کاری ازآن جا بیرون رفته بود و کسی هم آن دور و بر نبود. هری می توانست با خیال راحت به قسمت ممنوعه برود و کتاب های آن جا را جست و جو کند. می دانست که چیزی در مورد جاودانه سازها پیدا نمی کند ولی ممکن بود اثر یا علامتی پیدا کند که به دردش بخورد. او کتاب های قدیمی ومخوفی را که کاغذ هایشان در حال پودر شدن بود یکی یکی از قفسه ها بیرون کشید وبا حوصله ی زیادی آن ها روی میز چید.دست خط بعضیاز کتاب ها نه تنها خوانا نبود بلکه به زبان عجیبی بود که هری ازآن سردر نمی آورد.آه...اگر فقط هرمیون آن جا بود... اما هری بعید می دانست هرمیون از جادوهای سیاه پیشرفته که به زبان باستان نوشته شده بودند چندان سر در بیاورد....اما خوب امتحان کردنش ضرری نداشت.او با عجله چند کتاب دیگر را که به درد بخور به نظر می آمدند از قفسه ها بیرون آورد وروی میز گذاشت.از کتابخانه بیروندوید و به طرف سالن گریفیندور راه افتاد.
_هی...هری داری کجا می ری؟چرا اینقدر عجله داری؟
هری برگشت وجینی را دید.در حالی که نفس نفس می زد به او سلام کرد و گفت:جینی می تونی یه کاری بکنی؟من با هرمیون یه کار خیلی خیلی فوری دارم. اگه پیداش کنی و بهش بگی که خودشو سریعا به کتابخونه برسونه لطف خیلی بزرگی به من می کنی.
جینی با تعجب شانه هایش را بالا انداخت و گفت:باشه. سعی ام رو می کنم.
هری لبخندی زد و تشکر کرد. و بعد به کتابخانه برگشت.عجیب بود. مادام پینس هنوز برنگشته بود و آن جا را همینطور به حال خود رها کرده بود. هری با بدجنسی فکر کرد شاید سر او زیادی با فیلچ گرم شده...بعد از ده دقیقه هرمیون به کتابخانه آمد.
_ا...سلام هری.جینی می گفت کار خیلی واجبی با من داری.
_درسته.هرمیون فکر می کنم تو با زبان باستانی جادوگری آشنایی داری....
_بستگی داره از چه نوعش باشه...اگه خیلی سنگین باشه...صبر کن ببینم تو که نمی خوای...
صدایش را پایین آورد و ادامه داد:تو کتابای قدیمی که به زبونای آرامی نوشته شدن دنبال نشونه ای از محل جاودانه سازها بگردی؟نه...نمی خوای که...
_چرا که نه هرمیون ...ممکنه ولدمورت در سال های تحصیلش تو هاگوارتز علامتی تو یکی از کتاب های قدیمی گذاشته باشه که این می تونه به من کمک کنه تا یه چیزایی رو بفهمم. بالاخره ارزش امتحان کردن که داره...نداره؟
_نمی دونم.با عقل جور درنمیاد. ولی من تلاشمو می کنم...
هرمیون در حالی که ابروهایش را بالا انداخته بود یکی از کتاب های سنگین و پر حجم را برداشت و مشغول بررسی صفحات آن شد.هری هم در این مدت مشغول گشتن قفسه ها بود.بعد از گذشت نیم ساعت هرمیون با خستگی سرش را بالا گرفت و گفت: اوه...هری.فکر نمی کنم تو این کتابا هیچ نکته ای در مورد جاودانه سازها باشه.اینا فقط یک مشت مزخرفات در مورد جادوی سیاه باستانی یه که من هیچی ازش سر در نمیارم. ضمنا مطمئنم که ولدمورت نمی تونسته هیچ...
_اوه...زود بیا اینجا رو نگاه کن.بیا...
هرمیون با بی حوصلگی از جایش بلند شد و در حالی که به سمت هری می رفت گفت:چیه؟...چی شده؟
هری کتاب کوچک و رنگ و رورفته ای که در دست داشت بالا گرفت و پاسخ داد : این کتاب هیچ عنوان یا سرشناسه ای نداره...نام نویسنده هم روی جلدش یا حتی داخلش نوشته نشده. به نظر می رسه که...
هرمیون کتاب را از دستش قاپید. آن را باز کرد و گفت:این یه کتاب کاملا معمولیه...
_ولی...
_می دونم. عجیبه که تو قسمت ممنوعه گذاشتنش. چون داخلش مزخرفاتی در مورد آداب و رسوم جادوگران در سرتاسردنیا نوشته شده.
_از کجا معلوم؟بیا آزمایشش کنیم.
هری چوبدستی اش را بالا گرفت و آن رابه طرف کتاب تکان داد. نگاهی به جلد و صفحه ی اولش انداخت. هیچ اتفاقی نیفتاده بود. این کار را سه بار تکرار کرد و چهارمین بار هم هیچ فایده ای نداشت. هرمیون گفت: شاید باید یه روش دیگه رو امتحان کنیم.
او نوشته های صفحه ی اول راسر و ته کردو آن ها را به همین صورت روی کاغذ پوستی منتقل کرد.
هری با شک گفت: فکر می کنی موثر باشه؟
_شایدآره شاید هم نه. فقط باید زودتر کارمونو انجام بدیم.ساعت نه و ده دقیقه است و اگه پینس ما رو اینجا گیر بیاره خودت می دونی چی می شه....
هرمیون چوبدستی اش را به طرف کاغذ پوستی گرفت. نوری آبی رنگ به آن برخورد ... هری هیجان زده کاغذ را نگاه کرد. ولی جمله های سر و ته شده هنوز هم به همان صورت بودند. هرمیون ورد های مختلفی را امتحان کرد تا اینکه بالا خره...
هری با خوشحالی گفت:اوه...نگاه کن. کمی از اون نوشته به یه صورت دیگه دراومده.
هرمیون با تعجب نوشته را با صدای بلند خواند:"اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." اوه.... فکر نمی کردم ورد محو کننده عصاره ی قارچ سمی روش موثر باشه...اصلا این چه ربطی به...
_مهم نیست. ولش کن. کارت فوق العاده بود.
_اما هنوز بقیه اش رو ظاهر نکردیم.ورد روش جواب نداد...
_اشکالی نداره. اگه همین قدرش ظاهر شده حتما برای بقیه اش هم یه راهی هست. این چه معنایی می تونه داشته باشه؟ "اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." شاید فعلی که براش به کار می ره (بروید) بوده...
_آره ...ولی این فقط یه حدسه... چه طوره یه بار دیگه امتحان کنیم. اما با یه ورد عجیب دیگه مثل...
ناگهان صدایی بلند به گوش رسید._آهای...کی اونجاس؟ بیاین بیرون ریاکارهای کثیف...شماها کجایین؟ بیاین تا...
هری با عجله کاغذ پوستی را تا کرد و آن را لای کتاب کهنه گذاشت. بعد کتاب را در جیب ردایش انداخت و در حالی که دست هرمیون را گرفته بود از پشت قفسه ها رد شد. درست هنگامی که مادام پینس به وسط کتابخانه رسید هری و هرمیون از قسمت پشتی آنجا خود را به در رساندند و با عجله بیرون رفتند.

دوست عزیز! شما باید ابتدا در بازی با کلماتپست بزنید و در صورت تایید در اینجا پست بزنید.


ویرایش شده توسط آنیتا دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۶:۰۵:۱۰

هرگز با دم شير بازي نكن .


چیزی قابل رویØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۲۳ چهارشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۸۵

ادوارد جکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۹ شنبه ۱۷ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۰۴ سه شنبه ۶ شهریور ۱۳۸۶
از وسط سبيلاي هوريس كنار نيكي پلنگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 356
آفلاین
سال 57 بود و علیه گیلدی وزیر وقت شورشهایی انجام گرفته بود گیلدی برای اینکه حکومت رو از دست نده اقدامات بسیار زیادی کرد و از جمله انها کشتن سران شورشی و قتل عام مردم بیگناه بود و این کار رو به باهوش ترین مامورش بعنی تام ریدل میسپرد داستانی که میخوانید یادواری چندی از این وقایع است.

در هاگوارتز جنب و جوش همیشگی بر پا بود و دانش آموزان برای رساندن خود به کلاس درس تلاش بسیار میکردند در میان این دانش اموزان ریموس و سیریوس و جیمط پاتر به گوشه ای از توالت پناه اورده بودند تا با هم در مورد مسایل مهمی بحث کنند.

ریموس:برادر ها..گیلدی دیگه داره صبر منو لبریز میکنه همین دیروز بود که مردم قزوینو قتل عام کرد با اینکه همشهریش بودن واقع شرم اوره
جیمز:برادران گرامی ... این اعلامیه رو شب باید به دقت به در و دیوارا بچسبونیم باشد تا این رژیم از پا دربیاد
سیریوس:ای به چشم(در راستای اینکه سیریشم یه دیالوگ داشته باشه)در هیمن هنگام جسم سیاهی به سرعت از پشت سیریش رد شد اما این ها اینقدر گرم سیاست بودند که متوجهش نشدند

و این چند تن انقلابی به سرعت پراکنده شدند و در سرای ورودی کلاس تغییر شکل دوباره به هم پیوستند.

ساعت دو نصفه شب مکان راهروهای هاگوارتز

سیریوس و جیمز و ریموس دوباره دور هم دیگه جمع شده بودند و خبر نداشتن یکی دیگه از بچه ها هم مثل اونا نخوابیده و داره پنهانی به حرفاشون گوش میده

جیمز:این ماله تو..اینم ماله تو سریع دست به کار شین
سیریش:تو دستشویی هم بچسبونیم
ریموس:ده اره ابله اصلا همینجا هاست که فکر ملت باز میشه

در همان زمان سورس اسنیپ همان دانش اموزی کهب یخوابی به سرش زده شده بود و همان جسم سیاهی که در روز هم به حرف های انها گوش داده بود به سمت پستخانه رفت و جغدی را برای وزیر وقت گیلدی فرستاد و وجود او را از این شورشیان اگاه کرد

یک روز بعد
مکان دفتر گیلدی

گیلدی در حالی که نامه رو در دستش گرفته به سرعت دور اتاق رژه میره و لرد ولد مروت هم به ارامی اونجا نشسته

گیلدی:باید هرچه زودتر شر اینها رو کم کنیم..تو نقشه ای چیزی داره
ولدی:بله..خبر رسیده که لیلی زن جیمز حاملست و اونا تعطیلات کریمس توی خونه ییلاقی شون اجتماع میکنن میتونم کلکشونو اونجا بکنم
گیلدی با عصبانیت:هر کاری میخوای بکن فقط زودتر

همان زمان هاگوارتز

در و دیوار های هاگوارتز پر بود از عکس و اعلامیه و اعلامیه های ضد گیلیدی
در حالی که فقط 4 روز تا کریسمس باقی بود و ملت میخواستن برن جیمز تصمیم گرفته این کار رو قبل از رفتنشون بکنه

اعلامیه های که تو دستشویی چسبونده بودن خیلی جواب داد و فکر بسیاری از ملت را به سوی بر انداختن گیلید برد

چهار روز بعد شب کریسمس

هری جیمز پاتر به دنیا اومده و در رختخوابش وق و وق میکرد
هری:اووو.اوووو
جیمز:لیلی عزیزم بچه رو ساکت کن
لیلی:چشم

نیم ساعت بعد

هری:(در سکوت کامل)
جیمز:عزیزم چی کار کردی بچه ساکت شد
لیلی:از پوشک مای بیبی استفاده کردم
جیمز : اوه

در همین لحظه در باز شد و لرد ولد مورت وارد شد
ولدی:استکباریهای انقلابی:اوادکادروا..اوادکاداروا..اوادا..اوه
در این لحظه نفرین برگشت خورد و ولید در حالی که لیلی و جیمز رو کشته بود خودشم به صورت روح در اومد و هری زنده ماند
با تشکر



-----------------------------------------------------
سوژه ی جالبی داشت ، چیزی که کمتر کسی به فکرش می رسید ، و فکر کنم به خاطر بودن در رول بوده !
شروع جالبی داشت ، صحنه ها خوب توصیف شده بودن ، ولی پایانش می تونست بهتر و جالب تر باشه .
با این حال ، تایید شد ( بادراد ریشو )


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۵:۱۳:۰۰

روح جنمار قديم ميكند:

[url=http://ww


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۰ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵

ممد زاده ی ممدآبادیِ مملی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۰ جمعه ۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۴۵ دوشنبه ۲۵ بهمن ۱۳۸۹
از یورقشاخر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 65
آفلاین
یک ظهر تابستانی...زیر درخت راش... واقع در 51 درجه و 2 دقیقه ی شرقی از گرینویچ...مدرسه ای ارزشی به نام هاگوارتز

ملت دانش آموز ریختن تو حیاط و مشغول زرت و پرت کردنن. زیر درخت راش، سه جوان در حال سیخ کردن جغدایل خود میباشند. ( نکته: جغدایل= موبایل جادوگری)

پسر خوشتیپ: مهتابی جون من برام جغلودوثش کن! (نکته: جغدولوث: تکنولوژی بوجو آمده توسط مالدبر مخترع بزرگ جادوگری برای جامپیوتر(کامپیوتر) که میتواند پرونده های موجود در یک جغدوری (مموری)را به یک جغدوری دیگر منتقل کند)
بچه مثبت موسوم به مهتابی:
ـ نچ. من لامپ کم مصرفم مهتابی نیستم. منم از این چیزای غیر اخلاقی نمیریزم تو موبایلم.
پسر خوشتیپ رو به پسر مو پشپلو میکند و میگوید: تو داریش شاخی؟
پسر مو پشپلو که به یک ساحره در آن سوی حیاط خیره شده، میگوید:
ـ نچ نمدی جان. اسنی ولوس دامبل و مینروا رو داره. ازون بگیر.
چهره ی نمدی به این صورتــــ> میشود و به راهروی تالار اصلی چشم میدوزد.

نیم ساعت بعد
یک جوان خفن با موی بلند روغنی به سمت آن سه می آید و زیر یک درخت دیگر مینشیند و مشغول سیخ کردن جغدایلش می شود.
شاخی در گوش پانمدی میگه: حالا وقتشه.
پانمدی(لقب خزتر ازین نبود؟) بلند میشه و چوبشو سمت جوون خوشتیپ میگیرد و میگوید:
ـ هوی اسنی ولوس تو دامبل و مینروا رو داری؟
اسنی ولوس بلند میشه و رو به پانمدی مکنه و میگه:
ـ خیال نکن من همون اسنیپ قدیمم رفتم پیش روان پشک اعتماد به نفسم رو بدست آوردم! به تویم نمیدم!
یکدفعه صدای ضایع یک ساحره می آید:
ـ سلام سوروس!
ـ سلام لیلی!
سوروس بلند میشود و به سمت ساحره میرود.
جیمز: چی؟ با ناموس من شوخی میکنی؟
لیلی: جیمز ولش کن وگه نه باهات نمیام گردش!
سوروس: مگه تو با این پسره سروسر داری؟
ـ اونش به تو ربطی نداره
سیریوس: جغدولوثش کن وگه نه میکشمت!(توضیح: صحنه ی عکس!)
سوروس گیج گیج میره و صدای گوپ گوپ تو سرش بلند میشه یکی یکی به ملت حمله میکنه.

آنسوی حیاط
دامبل سوت زنان در حالی که دستش پشت کمرشه به ملت نزدیک میشه.
دامبل: منم مدیر هاگوارتس...اون مدرسه ای که خیلیی هستش با کلاس...
یکدفعه با صحنه ی درگیری ملت روبرو میشود.
دامبل هر پنچتای آنان را با پروتگو به یک طرف میراند و شروع میکند به نصیحت کردن.
ـ ببیند جوانان من، شما ایمد جامعه ی جادوگری هستید. امید من به شما جوانان است... اگر ما جوانان نبودید من...
جیمز: آقا اجازه؟ سوروس کلیپ شما و پرفسور مک گوناگال رو توی جغدایلش داره:yevil:
دامبل سه متر به آنسو پرت میشود و میگوید:
ـ چی؟ مگه این کلیپ رو ممنوع نکرده بودم؟
سوروس: خ...خ...وب...
دامبل: عمرا! تو از سمج مردودی! پونصد امتیازم از اسلی کم میشه! باباتم فردا بیار!
و دامبل در حالی که دستش پشت کمرش بود، قدم زنان از آنان دور شد!
ملت جوات هاگوارتز:
سوروس:

بنگ!

ناگهان هری از خواب پرید. این سومین کابوسش در این هفته بود.
آیا این چهره ی واقعی پدرش بود؟
با آشفتگی دنبال عینکش گشت و آن را پیدا نکرد. لیوان آب را کورمال کورمال جست وجو و آن را خورد. با َفتگی به خواب رفت و هرگز بیدار نشد!


-----------------------
آقا شرمنده سوژه اش خز شد. یک محدویتیتی توی عمس وجود داره... عکس قبلی بهتر بود و من یک نممایشنامه ی خوب برای اون نوشته بودم. عکس عوض شد و من ناکام موندم! به هر حال شرمنده از سوژه. بهتر میتونم سوژه بدم.


ناظر :
فضا سازی کم ، دیالوگ زیاد ، کلمات شکسته زیاد !
هر کدوم به نوعی نوشته رو به نابودی می کشونه ! بنابراین نمی تونم یه همچین پستی رو قبول کنم .
رد شد ، دوره ی بعدی بنویس ( بادراد ریشو )


ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۸ ۱۴:۲۹:۳۵


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ سه شنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۵

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
آن روز نیز،مثل سایر روز های تابستانی،نسیم ملایمی،هوای گرم را به بدن سه دوست از هم جدا نشدنیT میکوبید.همه چیز روند عادی خود را داشت،تنها مشکل اینجا بود که پشت سرشان به طرز مبهم و نامعلومی خاکستری شده بود و گویی شمع هایی بر روی دیوار روشن هستند.هر سه دوست احساس گرما میکردند و این هیچ ربطی به درجه ی هوا نداشت.صورتشان گرم،و بر شدت ضربان قلبشون افزوده گشته بود.

فلش بک
پیتر:بچه ها یه چیز جدید از هاگزمید آوردم،همین هفته به بازار رسیده......آکه آکه(استیل جماعت شر خر)
ریموس:برو باب....همون سری بس بود
جیمز:تا یه روز مک بون،جغد و اژدها میدیدیم
پیتر:فازت منفی بوده .به من ربطی نداره....این رو بزن...تا چند روز گنج میبینی......قبلا امتحان شده.....
سیریوس: بده داداش.....خدا اژ اقایی کمت نکنه.....هرچی هشت بده.
پایان فلش بک

ریموس دیگه توان تحمل نداشت،دستش رو روی کمر قرار داد و شروع کرد
-حالا این وری....حالا اون وری.....(به شدت جلف بخوانید)
جیمز:آره؟......فقط عربی.....بابا کرم ،خز شد......
سیریوس:باب تکون نخورید....میپره....اشرافه به خدا


بیست متر اون طرف تر:
آلیس:ببین...ببین با چه آدمی میخوای ازدواج کنی....
لیلی:عشق مهمه....اینا حاشیه محسوب میشه



بیست متر، قبل از بیست متر اون طرف تر(یعنی همون جایی که از اول بود)
جیمز:اون کیه داره میاد این طرف.....اها....اسنیپه
لوپین:اون رو ولش کن.....قرو بیا...
جیمز که اصلا حواسش به لوپین نیست،به سمت اسنیپپ میره.......بیا وسط....تو این جمع ارزشی باید بیای برقصی!
اسنیپ:وقتی کشیده شدید به کمیته ی انضبا.طی،میفهمید
با شنیدن جملات اسنیپ،ترس تمام وجودشون رو میگیره و همه ی موادی که مصرف کرده اند،میپره.
سیریوس:بیا اینژا......فکر کردی الکیه.....میپرونی و میخوای در بری؟

دقایقی بعد اسنیپ به صورت معلق روی هواست و بدنش به شکل کاملا بیناموسی مشخصه.
ظرف آبش نیز به زمین میوفته و قطرات آب،خاک زیر پایش را نرم میکنه.


زیر زمین:
یک جن در حال ضربه زدن به سقف خاکی بالای سرش است تا راهی به بیرون پیدا کنه.....اما خاک به سختی سنگ شده و ضربه بیل،با جوابی مناسب برمیگرده.
کریچر با تمام قدرت اخرین ضربه اش را درست به جایی میزنه که ظرف آب افتاده و این بار ،بیل،زمین رو میشکافه.

سه ماه بعد:
اسنیپ با سکه های طلایی که از کریچر گرفته،یک عدد کمری به زیر پا انداخته و توی جردن ویراژ میده.




ناظر : تایید شد ! می تونین توی تاپیک معرفی شخصیت پست بزنین ! موفق باشین


ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۲۰:۰۹:۵۹
ویرایش شده توسط بادراد ریشو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۷ ۲۰:۲۸:۰۶

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۲۴ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
عکس عوض میشود!


اش، شما هم با عکس جدید داستان بنویسید! چون به قول خودت ارزشی شد!

تصویر کوچک شده


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.