هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۴ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

اش‌ویندرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۲ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲:۵۹ چهارشنبه ۱۵ آبان ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 151
آفلاین
ها.....اقا این عکسه رو عوضش کنید...خیلی مشکله شرح دادنش و متن به ارزشی شدن میره چون هیچ فضاسازی نمیشه انجام داد
اون اقایی که سمت راسته:اسنیپ
اون اقا چاقه که وسطیه:دی جی علی گیتور
اون پسر خوشتیپ سمت چپیه:بادراد
-------------------------------------------
اسنیپ در حالیکه ظرف معجون را بالا می آورد،نگاهش را به سوی بادراد راند
اسنیپ: ......This is a strange

بادراد مستقیما در چشمانش خیره شد و سپس شروع به صحبت کرد.
-بیبن داداش.....فکر نکن اینجا استادی و از جوامع غربی تغذیه میشی.....(در اینجا با دستانش یه بطری اشاره میکنه)اگر این دیس ایز ده استرانگ لوکینگ
agar in this is strange looking

سپس به سمت مرد چاق برمیگرده و با دستش به اون اشاره میکنه
-دیس ایز ده دی جی علی گیتور
This is the dj ali gator


بعدش دست رو برروی سینه ی خودش قرار میده و در حالیکه مجددا به چشم های اسنیپ خیره شده،فریاد میزنه:
-و آی ام کت،آندر ده تیبل....دو یو وانت تو پلی وید می؟
I am cat under the table....do you want to play with me?

با انعکاس این سخنان در محیط هاگوارتز،بروبکس موسیقی دان به راهرو میریزند و دقایقی بعد،صدای سوت بلبلی و ....مدرسه رو میلرزونه.

اسنیپ:نو.....آی وانت تو رپ ویژو(لهجه ی وری خفن)
No...I want to rap with you

بادراد :علی جون اون دی جی رو آماده کن.....من حال این استاد قرطی رو بگیرم........
دقایقی بعد،یک سری وسایل خفن به همراه لیزر ،مه و رقص نور،در محل نصب شده و صدای گوپتس گوپتس میاد.بروبکس هاگوارتز هم در حال بالا رفتن از در و دیوار هستند......
علی:This is the dj ali gator
باراد:«بذار بشینم و یه نفس عمیق بکشم.میخوای رول بنویسیم؟چشم روی چشم.chesham
بده کاغذ و قلم...من کارم رو بلد هستم و نیست توش حتی یک غلط.
اینارو بده تا من روی رول قفل کنم.تاپیک رو قورت بدم،پست رو تف کنم.
الان چند سال میگذره،هیچ وقت بیکار نشسته ام..هیچ وقت نمیکشم دست از این کار.
آرشام میگفت از پست هات راضیم.گفتم من پدر رول فارسیم....»
و این شعر تا بلاک شدن هر سه نفر ادامه داشت.

-------------------------------------
باب خیلی سخته عکسش این ایفای نقش ارزشی هم نیاز داره دیگه


ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۲۲:۲۹:۲۲
ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۲۲:۳۲:۵۶
ویرایش شده توسط اش ویندر در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۶ ۲۲:۴۱:۴۶

[b][size=small][color=660000]گریه میکردم که کفش ندارم،یکی را دیدم ، پا نداشت[/c


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۵۹ دوشنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۵

چو چانگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۰ دوشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۵:۲۷ دوشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۷
از کنار مک!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1771
آفلاین
اخرین عکسی که اینجا گذاشته شده عکس زیر هست...لطفا فعلا از این عکس استفاده کنید!


تصویر کوچک شده


[b][font=Arial]«I am not worriedHarry,» 
said Dumbledore
his voice a little stronger despite
the freezing water
«I am with you.»[/font]  [/b]


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۱ یکشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۵

اسکاور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۱۶ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۹
از کارخانه ی دستمال سازی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 387
آفلاین
*توجه*

این تاپیک از این لحظه به بعد برای وارد شدن اعضای تازه وارد به ایفای نقش مورد استفاده قرار میگیرد.

مرحله ی دوم ورود به ایفای نقش در این تاپیک انجام میگیرد و اعضا باید بر اساس عکسی که مسئولان تاپیک در این تاپیک قرار میدهند یک نمایشنامه بنویسند تا نمایشنامه ی آنها توسط مسئولین تایید گردد و به مرحله ی آخر ورود به ایفای نقش راه یابند.

برای کسب اطلاعات بیشتر به قوانین جدید ایفای نقش مراجعه نمایید.


[url=http://godfathers2.persiangig.com/hammers/Pro


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۳ جمعه ۱۳ بهمن ۱۳۸۵

سالیر بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۸ یکشنبه ۱۸ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ دوشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 90
آفلاین
مرد سیاه پوش و بلند بالایی بی قرار در اتاق قدم می زد،صدای گام های اشفته و سنگینش سکوت اتاق مستطیلی و نیمه رو شن رو در هم می شکست ، سورس اسنیپ زیر لب غرغر می کرد. که بلاخره انتظارش پایان گرفت تنها در بلوطی رنگ اتاق باز شد و جوانکی بد سیما با قدی متوسط و چهره ای خشن که رگه هایی از شقاوت در ان دیده می شد وارد اتاق شد. سورس اسنیپ: اگوستوس چرا اینقدر دیر کردی؟؟ جوان که لبخند موزیانه ای به لب داشت جواب داد : چی یه نگرانم شدی سورس؟؟ اسنیپ با دندان هایی بهم فشرده گفت: خفه شو . بگو کجا باید برم،بانمک! اگوستوس یکی از صندلی های میز کوچک وسط اتاق رو جلو کشید و نشست ؛ اگوستوس:باشه ......کوچه ی 52 شرقی درست وسط لندن . دوتا مرد که لباس ماگلی پوشیدن اونجا منتظرتن . رمز رو که یادت نرفته سورس؟؟ اسنیپ پرسید: لباس ماگلی ......وسط لندن .....چرا اونجا؟؟ اگوستوس باخشم جواب داد :چرا؟.....سورس از کی تا بحال اینقدرنسبت به اطرافت بی توجه شدی ....از وقتی دامبلدور مرده سفیدا از ترسشون همه جارو پر از جاسوس کردن چون دیگه کسی نیست که بتونه قدم بعدی ارباب لرد تاریکی ها رو پیش بینی کنه......تو هر سوراخی که سر بکشی ده تا جاسوس می بینی بعدشم اونجا یه کوچه ی پرته وسط شهره ،شرط می بندم به فکرشونم نمی رسه ،اونجا قراره یه همچین چیزی رد و بدل بشه .اوردیش؟؟
سورس با همون عصبانیت: معلومه . و بعد بطری نسبتا" کوچکی رو از زیر ردای مشکیش بیرون کشید و اضافه کرد : لرد سیاه به داشتن من افتخار خواهد کرد من بهترین معجون ساز قرن هستم ،هیچکس نمی تونه به پای من برسه. اگوستوس : اِ ....جدی ! ولی من شنیدم که یه نفر از سفیدا به اسم گرنجر پیدا شده که زده رودست تو .سورس اسنیپ که با بی خیالی داشت شیشه رو جلوی صورتش تکون می داد عین برق گرفته ها از جا پرید .
سورس: گرنجر !این احمقانه اس اون دختره ی خودشیرین احمق.......چه طور اینو می گی من خودم اونو تعلیم دادم هیچکس به پای من نمی رسه (بعد شیشه رو دوباره جلوی چشمای اگوستوس تکون دادو ادامه داد) : هیچکس نمی تونه معجونی رو که طی یک ماه درست میشه روپنج روزه درست کنه الا من .فهمیدی احمق دیگه ام نباید این حرفو جایی بگی ماگل نفهم .
اگوستوس چنان از روی صندلی بلند شد که صندلی رو واژگون کرد .اگوستوس : تو به من چی گفتی ؟ماگل خودتی و........! هردومرد به سمت هم دیگه رفتن و چوبدستی هاشون رو نشانه گرفتند .در ست در لحظه ای که سورس اماده می شد تا یه ورد مرگبار به زبون بیاره ،صدایی اشنا وارد ماجرا شد. صدایی زنانه ،پرموج و دل انگیز : اقایون بسه.....وقتی ما حتی با خودمون هم دعوا داریم چه طور انتظار دارین که سفیدارو شکست بدیم. هردومرد چوباشون رو پایین اوردن .سارا گفت: حالا بهتر شد . و چند قدم به جلو امد ؛از تمام حرکاتش عشوه و طنازی هویدا بود . دختری بود با موهای فر شرابی ،چشمانی سبزو پوستی زیتونی که ردای بلند جگری رنگش باعث می شد از همیشه زیبا تر به نظر برسه . سارا: سورس مگه نمی دونی ارباب لرد کبیر چه قدر به این دارو احتیاج داره پس زودتر حرکت کن. سورس اسنیپ ردای سیاه رنگش رو به دورش پیچید که در اون لحظه درست شبیه یه خفاش پیر به نظر می رسیدو بعد ترق و ناپدید شد . سارا نگاهی به اگوستوس کرد که بهش خیره شده بود .اگوستوس گفت: این خفاش پیر فکر کرده کیه.از وقتی دامبلدور رو کشته شده یکی از یاران نزدیک ارباب ؛باید یه فکری براش بکنم ،خیلی جاه طلبه و همین بزرگتری ضعفشه. نمی دونم چرا ارباب نمی خواد ببینتش . بعد نگاه گرسنه ای به سارا کردو گفت: ولش کن......خو دمونو عشق است. سارا با اخم جواب داد: بله!نفهمیدم ،چشماتو می بندی یا از حدقه درشون بیارم . اگوستوس :خیله خوب بابا،چرا دعوا می کنی من که هنوز چیزبدی نگفتم عزیزم .سارا با بی حوصله گی : اَ ه....بروبمیر عزیزم !


* * * * * *


گوشه ی خیلی تاریکی ظاهر شد. دوتا مرد یکی چاق و یکی لاغر وسط کوچه می پلیکیدند ، سورس لحظه ای شک کرد اگر اونها فقط ولگرد بودن چی ؟ خوب می تونست به راحتی دخلشون رو بیاره .بهتر بود بره جلو یه قدم به جلو برداشت و توی نور ضعیفی قرار گرفت که از چراغای خیابون اصلی به کوچه می رسید .مرد لاغر دیدش ،و با چشم به مرد چاق اشاره کردو هردوباهم به طرف سورس حرکت کردن . مرد چاق که چهره ی شرقی داشت و اگر یه توتون جویده شده می دادی گوشه ی لبش با اون کلاهش درست می شد مثل خلاف کارایی که تا بحال ده بار زندان رفتن از سورس پرسید: سنگ سفید می خوام داری ؟؟خیال سورس اسنیپ راحت شد مرد واژه رمز رو گفته بود . حالا نوبت می رسید به خودش که جواب داد:نه ولی هفتا سیاهشو دارم می خوای ؟؟ دومرد بهم نگاهی از سر اسودگی انداختند.مرد لاغر اندام موبلند برسید :اوردیش؟؟سورس نگاهی بهش انداخت قیافه اش در عین سفاهت خشن بود .سورس:اوردم ؛شما از طرف ارباب تاریکی ها چیزی برام ندارین؟؟ مرد چاق :چرا یه نامه داده. سورس:چرا شما دوتا رو فرستاده؟؟مرد لاغر: به تو مربوط نیست، اول بطری دارو رو بده. سورس: نه تواول نامه رو بده!مرد چاق داد زد: هی این دستور اربابه که تا دارو رو نگیریم نامه رو ندیم .زود باش . سورس اسنیپ با دستای لرزان بطری عزیزش رو به دستای نا مطمئن مرد چاق سپرد.سورس:حالا نامه. مرد لاغر نامه ای کو چک رو به سورس داد و هردو قدم زنان دور شدن . هنوز چند قدمی نرفته بودن که صدای فریاد(نه!) شنیدن و برگشتن،سورس اسنیپ دوزانو روی زمین زانو زده بود و به بازو هاش چنگ انداخته بود و هق هق های خشکی می کرد . دومرد با تعجب بهش نزدیک شدن مرد لاغر پرسید :چی شدی؟؟ سورس اسنیپ سرش رو بالا اورد و با چشمای خون گرفته اش به مرد نگاهی کرد و جواب داد:دامبلدور زنده است.

خوب دوستان امیدوارم برای بار اول بد نشده باشه بی صبرانه منتظر نقد و اشکال گیریش هستم
تا بعد یا علی


ویرایش شده توسط سالی یر بلک در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۴ ۱۹:۳۴:۰۷

زندگی قمار است, ماجرا است,انسان یامیبرد یا می بازد,زندگی مثل معرکه ایست که پایان ندارد,و


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ جمعه ۱ دی ۱۳۸۵

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
دالان مخفی
قسمت 1ساعت هفت ونیم بود.هری در کتابخانه بر روی انبوهی از کتاب های گیاه شناسی خم شده بود و سعی می کرد مقاله اش را کامل کند ولی احساس می کرد این کار غیرممکن است. با ناراحتی دندان هایش را بر روی هم فشار داد و با خودش فکر کرد که اگر هرمیون لجبازی نکرده بود و مقاله اش را به او و رون داده بود حالا این همه دردسر پیش نمی آمد. نگاهی به فهرشت کتاب" قارچ های سمی در جهان" نوشته ی لیبرا گالتون انداخت. صفحه ای را باز کرد و مشغول نوشتن شد.حدود بیست خط نوشت و بعد کتاب رابا بی حوصلگی بست.با خودش گفت شاید هرمیون دلش به رحم بیاید ودر نتیجه گیری مقاله به او کمک کند. با این فکر از جایش بلند شد.وسایلش را جمع کرد و می خواست از کتابخانه بیرون برود که فکری به نظرش رسید. مادام پینس مسئول کتابخانه برای انجام کاری ازآن جا بیرون رفته بود و کسی هم آن دور و بر نبود. هری می توانست با خیال راحت به قسمت ممنوعه برود و کتاب های آن جا را جست و جو کند. می دانست که چیزی در مورد جاودانه سازها پیدا نمی کند ولی ممکن بود اثر یا علامتی پیدا کند که به دردش بخورد. او کتاب های قدیمی ومخوفی را که کاغذ هایشان در حال پودر شدن بود یکی یکی از قفسه ها بیرون کشید وبا حوصله ی زیادی آن ها روی میز چید.دست خط بعضیاز کتاب ها نه تنها خوانا نبود بلکه به زبان عجیبی بود که هری ازآن سردر نمی آورد.آه...اگر فقط هرمیون آن جا بود... اما هری بعید می دانست هرمیون از جادوهای سیاه پیشرفته که به زبان باستان نوشته شده بودند چندان سر در بیاورد....اما خوب امتحان کردنش ضرری نداشت.او با عجله چند کتاب دیگر را که به درد بخور به نظر می آمدند از قفسه ها بیرون آورد وروی میز گذاشت.از کتابخانه بیروندوید و به طرف سالن گریفیندور راه افتاد.
_هی...هری داری کجا می ری؟چرا اینقدر عجله داری؟
هری برگشت وجینی را دید.در حالی که نفس نفس می زد به او سلام کرد و گفت:جینی می تونی یه کاری بکنی؟من با هرمیون یه کار خیلی خیلی فوری دارم. اگه پیداش کنی و بهش بگی که خودشو سریعا به کتابخونه برسونه لطف خیلی بزرگی به من می کنی.
جینی با تعجب شانه هایش را بالا انداخت و گفت:باشه. سعی ام رو می کنم.
هری لبخندی زد و تشکر کرد. و بعد به کتابخانه برگشت.عجیب بود. مادام پینس هنوز برنگشته بود و آن جا را همینطور به حال خود رها کرده بود. هری با بدجنسی فکر کرد شاید سر او زیادی با فیلچ گرم شده...بعد از ده دقیقه هرمیون به کتابخانه آمد.
_ا...سلام هری.جینی می گفت کار خیلی واجبی با من داری.
_درسته.هرمیون فکر می کنم تو با زبان باستانی جادوگری آشنایی داری....
_بستگی داره از چه نوعش باشه...اگه خیلی سنگین باشه...صبر کن ببینم تو که نمی خوای...
صدایش را پایین آورد و ادامه داد:تو کتابای قدیمی که به زبونای آرامی نوشته شدن دنبال نشونه ای از محل جاودانه سازها بگردی؟نه...نمی خوای که...
_چرا که نه هرمیون ...ممکنه ولدمورت در سال های تحصیلش تو هاگوارتز علامتی تو یکی از کتاب های قدیمی گذاشته باشه که این می تونه به من کمک کنه تا یه چیزایی رو بفهمم. بالاخره ارزش امتحان کردن که داره...نداره؟
_نمی دونم.با عقل جور درنمیاد. ولی من تلاشمو می کنم...
هرمیون در حالی که ابروهایش را بالا انداخته بود یکی از کتاب های سنگین و پر حجم را برداشت و مشغول بررسی صفحات آن شد.هری هم در این مدت مشغول گشتن قفسه ها بود.بعد از گذشت نیم ساعت هرمیون با خستگی سرش را بالا گرفت و گفت: اوه...هری.فکر نمی کنم تو این کتابا هیچ نکته ای در مورد جاودانه سازها باشه.اینا فقط یک مشت مزخرفات در مورد جادوی سیاه باستانی یه که من هیچی ازش سر در نمیارم. ضمنا مطمئنم که ولدمورت نمی تونسته هیچ...
_اوه...زود بیا اینجا رو نگاه کن.بیا...
هرمیون با بی حوصلگی از جایش بلند شد و در حالی که به سمت هری می رفت گفت:چیه؟...چی شده؟
هری کتاب کوچک و رنگ و رورفته ای که در دست داشت بالا گرفت و پاسخ داد : این کتاب هیچ عنوان یا سرشناسه ای نداره...نام نویسنده هم روی جلدش یا حتی داخلش نوشته نشده. به نظر می رسه که...
هرمیون کتاب را از دستش قاپید. آن را باز کرد و گفت:این یه کتاب کاملا معمولیه...
_ولی...
_می دونم. عجیبه که تو قسمت ممنوعه گذاشتنش. چون داخلش مزخرفاتی در مورد آداب و رسوم جادوگران در سرتاسردنیا نوشته شده.
_از کجا معلوم؟بیا آزمایشش کنیم.
هری چوبدستی اش را بالا گرفت و آن رابه طرف کتاب تکان داد. نگاهی به جلد و صفحه ی اولش انداخت. هیچ اتفاقی نیفتاده بود. این کار را سه بار تکرار کرد و چهارمین بار هم هیچ فایده ای نداشت. هرمیون گفت: شاید باید یه روش دیگه رو امتحان کنیم.
او نوشته های صفحه ی اول راسر و ته کردو آن ها را به همین صورت روی کاغذ پوستی منتقل کرد.
هری با شک گفت: فکر می کنی موثر باشه؟
_شایدآره شاید هم نه. فقط باید زودتر کارمونو انجام بدیم.ساعت نه و ده دقیقه است و اگه پینس ما رو اینجا گیر بیاره خودت می دونی چی می شه....
هرمیون چوبدستی اش را به طرف کاغذ پوستی گرفت. نوری آبی رنگ به آن برخورد ... هری هیجان زده کاغذ را نگاه کرد. ولی جمله های سر و ته شده هنوز هم به همان صورت بودند. هرمیون ورد های مختلفی را امتحان کرد تا اینکه بالا خره...
هری با خوشحالی گفت:اوه...نگاه کن. کمی از اون نوشته به یه صورت دیگه دراومده.
هرمیون با تعجب نوشته را با صدای بلند خواند:"اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." اوه.... فکر نمی کردم ورد محو کننده عصاره ی قارچ سمی روش موثر باشه...اصلا این چه ربطی به...
_مهم نیست. ولش کن. کارت فوق العاده بود.
_اما هنوز بقیه اش رو ظاهر نکردیم.ورد روش جواب نداد...
_اشکالی نداره. اگه همین قدرش ظاهر شده حتما برای بقیه اش هم یه راهی هست. این چه معنایی می تونه داشته باشه؟ "اگر می خواهید به سرداب ممنوعه..." شاید فعلی که براش به کار می ره (بروید) بوده...
_آره ...ولی این فقط یه حدسه... چه طوره یه بار دیگه امتحان کنیم. اما با یه ورد عجیب دیگه مثل...
ناگهان صدایی بلند به گوش رسید._آهای...کی اونجاس؟ بیاین بیرون ریاکارهای کثیف...شماها کجایین؟ بیاین تا...
هری با عجله کاغذ پوستی را تا کرد و آن را لای کتاب کهنه گذاشت. بعد کتاب را در جیب ردایش انداخت و در حالی که دست هرمیون را گرفته بود از پشت قفسه ها رد شد. درست هنگامی که مادام پینس به وسط کتابخانه رسید هری و هرمیون از قسمت پشتی آنجا خود را به در رساندند و با عجله بیرون رفتند.


ادامه دارد...



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵

Jenny2006


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۹ جمعه ۱۶ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۱۲ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
از sweden
گروه:
کاربران عضو
پیام: 57
آفلاین
رون و هرميون دعوا ميكردند كه يهووو يه صدايه بلندى اومد.
هرى, رون و هرميون با صورت هايه وحشت زده اطراف خود را با دقت زير نظر قرار دادند.
در Gوشه اى فرد جرج به كارى كه كرده بودند بلند خنديدند.
رون: فرد اونى كه تو دستته CHيه؟؟
فرد: به تو مربوط نميشه!
رون: به مامان ميGاما! :grin:
جرج: هيCH غلطى نميتونى بكنى!!
جرج: راستى هرى, تو بيا ببين كه يه معجون جديد ساختم!
هرى با صورتى خندان به سويه فرد و جرج تكان خرد, اَما هنوز از رون و هرميون دور نشده بود كه رون دست هرى را محكم به سوى خود كشيد.
رون: هوووى هرى بايد قول بدى كه وقتى برات تعريف كردن, بياى برامون تعريف كنى كه اون داداشايه ديوونه من باز CHهه معجونى اختراع كردن.

هرى: باشه, حالا تو اروم باش تا من ببينم .
....


You


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ پنجشنبه ۲۰ مهر ۱۳۸۵

مروپ گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۰:۵۶:۴۸ دوشنبه ۲۸ اسفند ۱۴۰۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 122
آفلاین
هری و هرمیون درست وسط جنگل ممنوعه ظاهرشدند. هرمیون با نگرانی گفت:اوه...هری به نظرت اینفری ها می تونن تااینجا دنبالمون بیان؟...تعداد اونا خیلی زیادترازاونی بود که من فکرمی کردم.هری اخم کردوبابدبینی گفت: هرچیزی ممکنه. بیابریم یه جای امن.
- هیچ جای امنی وجودنداره.من اینو می دونم. حتی اگه ازدست اینفری ها خلاص بشیم گیر موجودات بدترازآن هامی افتیم...و...
وقتی نگاه خشمناک هری را دیدادامه داد: اینو جدی می گم. تو کتاب موجودات مخوف جنگل ممنوعه نوشته ی تیرااسمیت روخوندی؟اگه خونده باشی که حتما نخوندی می فهمی من چی می گم...
هری باعصبانیت پاسخ داد:مهم نیست. فقط بیاازاینجا بریم. هرمیون درحالی که دست به سینه شده بود بابدگمانی به دنبال هری راه افتادوبعدازچنددقیقه سکوت گفت: باید رون وجینی روپیداکنیم.اونجا که
بودیم یکهو غیبشون زد...
- آره حق باتوئه...بایدپیداشون کنیم. نمی دونم تو کدوم قسمت جنگل ممنوعه ان؟فقط امیدوارم که ...
هرمیون آهسته گفت:هری ازجات تکون نخور...
-چی گفتی؟
-گفتم که تکون نخور... بعدازچندثانیه هری آهسته برگشت وموجودی غول پیکررادیدکه چشمانی ریز
ودمی کوتاه داشت که ازآن جرقه بیرون می زد. موجوددم انفجاری ناگهان به سمت هری وهرمیون هجوم آورد.آن دو با همه ی توانشان شروع کردند به دویدن. موجوددم انفجاری دمش را به سمت
آن ها گرفت ومایعی مذاب مانند راازآن سرازیر کرد.هری فریاد زد:ارکیدیوس...وهرمیون هم با طلسم
اکواتراکتو آتش مذاب شکل راخاموش کرد.دم انفجاری که گیج شده بودبرای چند لحظه بی حرکت ماند.
هرمیون هم دست هری را کشید واورابه سمتی دیگر برد. بعدآن قدر دویدند تا بالاخره به یک جای امن
رسیدند.هری درحالی که نفس نفس می زد گفت:فکر کنم این دفعه دیگه با یه بوتراکل یاارکلینگ روبه رو شیم یا شایدم یه عنکبوت غول پیکر. هرمیون با ناراحتی پاسخ داد:اوه...نمی دونم چرا هاگرید دوباره به فکر پرورش دم انفجاری هاافتاده؟...
- شایدم این موجودات دوستای برادر غول پیکرش هستند...
- هری من دارم جدی حرف می زنم.البته شاید این موضوع در حال حاضرچندان مهم نباشه. اما
این که اینفری ها توجمگل ممنوعه بودند نشون می ده که ما اشتباه نکردیم و حتما یکی ازجاودانه سازها
این جاست...
- فعلا بیا بریم دنبال رون وجینی.بعدا می تونیم راجع به این چیزاحرف بزنیم. فکر می کنم اونا باید سمت
غربی جنگل باشن. هرمیون باحالتی نه چندان مطمئن گفت: من هم همین فکرو می کنم.بیا به اونجا آپارت
کنیم.هری وهرمیون دست یکدیگرراگرفتندو درگوشه ی غربی جنگل ظاهر شدند.هواکاملا تاریک شده
بود وصدای حیوانات جنگل ازدور به گوش می رسید. دست هرمیون هنوز هم دردست هری بود وهری
به وضوح لرزش دست او رااحساس می کرد. آن ها هم چنان به راه خود ادامه می دادندوآهسته رون و
جینی راصدا می زدند. ناگهان هرمیون ایستاد وگفت:یه لحظه صبرکن هری...احساس می کنم صدای
رون رو شنیدم. هری گفت:صدااز کدوم طرف می اومد؟...
-فکرکنم از پشت سرمون بود...
آن ها دوباره به سمت عقب برگشتند.ازلای شاخ وبرگ ها ردشدندوبعد به سمت چپ رفتندو رون را
دیدند که با حالتی عاجزانه برروی زمین نشسته است.هری جلوتررفت وگفت: ا...تو این جایی؟...
پس جینی... اما ناگهان چشمش به جینی افتاد که روی زمین خوابیده بود. چشمانش بسته بودو
پلک هایش به طور عجیبی پف کرده و کبود شده بودند. چهره اش سفید ورنگ پریده شده بودوجای
چند انگشت برروی گردنش دیده می شد.هری احساس می کرد که فلج شده است.جینی مرده بود...
نه اونمرده بود...امکان نداشت...اونمی توانست مرده باشد...نه... هرمیون با وحشت پرسید:
چه اتفاقی افتاده؟...رون زود باش ...حرف بزن... اما ظاهرا رون هم مثل هری قادر به حرف زدن
یا اظهار تعجب نبود... هرمیون دستش را برروی قلب جینی گذاشت وگفت: رون...اون هنوز زنده اس...
ما...ما...بایداونو ببریم درمانگاه ...زودباشین...بلند شین دیگه...باید فورا به مدرسه برگردیم.
باصدای هرمیون رون وهری به خودشان آمدند.هری جینی رابغل کردو به همراه رون و هرمیون
جلوی درب ورودی قلعه ظاهر شد.باخودش گفت:اگر حال جینی بهتر نشود هرگز خودش را نمی بخشد.
هری که از طلسم های محافظ قلعه اطلاع داشت دررا باز کرد ودوباره جادوی محافظ
را فعال کرد.بعد از چند لحظه رون به طرف هری آمدو گفت:بذار من جینی رو بغل کنم...تو خسته...
اما قبل از اینکه بتواند حرفش را کامل کندنگاهش برروی چهره ی جینی متوقف شد ودهانش از شدت
تعجب باز ماند. دختر جوان چشمانش را گشوده بود وبا بی حالی اطرافش را نگاه می کرد.هرمیون
برگشت وگفت:شما دوتا چراعقب موندین؟بیاین دیگه ... زود باشین... اما بعد به سمت رون وهری
آمدوبا تعجب به جینی خیره شد.هری با خوشحالی گفت:اوه...جینی...تو حالت خوبه؟
هرمیون گفت:هری...معطل نکن...بدوبیا... هری. رون و هرمیون با سرعت به طرف درمانگاه
دویدند.هری با وجود اینکه می دانست بدترین جریمه ها و سرزنش ها به خاطر رفتن به جنگل ممنوعه
در انتظارشان است . بسیار خوشحال بود. چون که جینی عزیزش از حمله ی اینفری ها جان سالم به در برده بود.


پایان



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۰ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵

مالدبر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ چهارشنبه ۲۷ دی ۱۳۸۵
از همونجا که بقیه میایُن
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 319
آفلاین
پرفسور اسنیپ: ازین شربت عشق یک جرعه بنوشید... یک احساس مجزا خواهید داشت...
مرد 1: عمو مو ویسکی خواستم
مرد 2: ها عمو... معجون عشق چیه
اسنیپ:از هزاران ویسکی بالاتر است... برای شما چه بویی میدهد؟
مرد 1: عجیبه همو بوی ویسکی میده.
مر د 2: برا من که بوی کوکایین میده
اسنیپ: من یک جادوگرم.... من را وارد دنیای خود نکنید!
مرد 2: بابا تو الان چن تا انداختی بالا؟ مو یه جادوگروم. هه هه!
اسنیپ: شما ماگلها ارزش این معجون عشق را درک نمکنید!
مرد یک: ها عمو؟ ماگل عمته! دداش ویسکی دری بده بیریم که دیر شد.
اسنیپ:درین بحبحه ی قدرت لرد سیاه، وقت هم مال اوست.
مرد 2: لرد سیاه دیگه چه سیخیه؟ عمو بده کشتی بندر رفت!
(سوت کشتی)
اسنیپ: من شما را با اپارات به محل سکونتتان خواهم برد... بنوشید و یک جرعه به معشوقه تان بدهید...
مرد 1: معشوقه مو دختر همسایه ی گفتنم میرم دبی کارمیکنم برمیگردم.. ولی اگه برنگردم دیگه مورو دوس نداره
اسنیپ:عشق شما یک چیز مجازیست... عشق واقعی این است.
مرد 2: عمو میدونم ویسکیه! بوش میاد... بده بوروم که کشتی رفت.
(صدای سوت کشتی)
مرد 2(داد زنان): عمو بده کشتی بندر رفتتت. ابول بریم این مردیکه زیادی کشیده حالش خرابه.
(مرد یک همراه مرد دو راه می افتد..
اسنیپ: بایستید!
مرد 1: جاسم این سیخه چیه دست آقا؟
مرد 2:نمیدونم. چیه اقا؟ نخ بنگه؟
اسنیپ: نخیر! آوادا کداورا!
(مرد 2 به زمین میخورد و مرد 1 کنار او مینشیند)
مرد 1:جاسم نمیر جاسسسسسسسمم!
اسنیپ: توهم ارزش این را درک نخوهی کرد. آوادا کداورا!
(مرد یک به زمین میخورد و اسنیپ از روی جسد هردوی آنان میگذرد)
اسنیپ:آههههه. کاش همه معجون مرا درک میکردند.
(به نرده ی محافظ تکیه میدهد و به افق آبی و مرغان دریایی خیره میشود...)
پایان
قشنگه برادران؟

(فلیتویک مال توهم خیلی قشنگه)


I Was Runinig lose


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۳۳ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵

فنگ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۴۴ شنبه ۲۶ شهریور ۱۳۹۰
از ساختمان مركزي حذب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 147
آفلاین
جنبش شکوفایی استعدادهای خفته

ای کمرمون زیر بار دوش وزن این فعالیتها خم شد!!
اخه مگه یه سگ چقدر توان داره؟ها؟
ولی جهنم ضرر دیگه چشممون کور معاون وزیر شدیم باید یه کم فعالیت کنیم که این عذاب وجدان مارو در بر نگیره.

در راستای همین فرمایشات بنده بران شدیم که یکی دیگر از تاپیکهای خاک خورده و رو به انقراض ولی با پیشینه ای درخشان سایت رو رونق ببخشیم.

دوباره در همین راستا باید یه سری نکاتی رو متذکر بشم:
شیوه ی کار این تاپیک فعلا مثل گذشته به اینصورت خواهد بود که هر هفته من عکسی رو اینجا قرار میدم و شما دوستان عزیز چه تازه وارد و چه کهنه وارد و چه میان وارد بر طبق اون عکس ک نمایشنامه به دلخواه خودتون حالا یا طنز یا جدی مینویسید و ده روز بعد(یا اگه استقبال بشه یک هفته ی بعد)نمایشنامه ها توسط من و دوستان دیگری که امیدوارم در اینده به من کمک کنند نقد و امتیازدهی خواهد شد و هر هفته و یا هر ده روز بهترین پست انتخاب میشه و من میخوام یه کم از این فراتر برم و یه مزایایی رو هم برای شخصی که بهترین نمایشنامرو هم میزنه در نظر بگیرم که حالا باید در موردش بحث بشه.

حواستون باشه که نمایشنامه هایی که میزنید به عکس مربوط باشه و ربطی به نمایشنامه نفر قبلیتون نداشته باشه.

موفق باشید برای هفته اول یه عکس سریع انتخاب کردم.
حواستون باشه از تمام چیزایی که تو عکس میبینید استفاده کنید خلاقیت و نو آوری امتیاز ویژه ای داره.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۰:۴۰:۳۱
ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۱ ۲۰:۴۹:۰۷


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۶:۰۰ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵

گریفیندور

مینروا مک گونگال


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۲:۳۷ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از عمارت پوگین
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
گریفیندور
پیام: 467
آفلاین
من این داستانو برای شرکت در مسابقه نوشتم تا شخصیت هرمیون را بگیرم که متاسفانه منو انتخاب نکردن به من گفتند که برای کارگاه داستان نویسی بفرستمش.... امید وارم که خوشتون بیاد....هر نظری رو می پذیرم...پس منتظر نظرهایتان هستم

هرمیون جادوگر

12 سپتامبر1979
نمای باغ در آن ساعت بعد از ظهر، بسیار دل فریب و خیال انگیز بود. انوار زرین خورشید به درختان پر شکوفه( قرانیا) که تا چشم کار می کرد اطراف باغستان را پوشانیده بود تابیده و در زمینه ی زمردین چمن منظره ای بدیع و تماشایی پدیدآورده بود.
در فاصله دوردست در وسط گذرگاهی که از میان درختان عبورمی کرد. دو اسب درشت کهربائی رنگ ایستاده و در کنار آن ها چند سگ شکاری،خشمناک باهم نزاع می کردند.
در میان باغ درخت بیدی بود که شاخه های خمیده ی زیبایش تا به زمین کشیده شده بود، در پایین درخت زنی با موهای قهوه ای و چشمانی عسلی در کنار شوهرش که موهای مشکی و چشمانی قهوه ای داشت به درخت تکیه داده بودو تعطیلات خود را به همراه شوهرش در باغ می گذراندند. هردو در انتظار مهمترین اتفاق زندگی شان بودند. هردو فکر می کردند که خوش بخت ترین زوج دنیا هستند.
مرد همان طور که ادای بیماری که دوروز پیش به او مراجعه کرده بود تا 6 تا از دندان هایش را بکشد درمی آورد گفت: - باور نمی کنی پیرمرد هفتاد ساله ی بداخلاق که کسی تا حالا جرأت نکرده بود بهش بگه برو پیش دندون پزشک این قدر غر زد که می خواستم یه گلدون خرج سرش کنم ... آخرشم به مجازاتش رسید...دست منو گرفت درهمون لحظه سوزن توی لثه ی پهلویی رفت وای..... نمی دونی چه جیغی کشید داشتم کر می شدم آخرش وقتی 6تا دندوناشو کشیدم نمی دونی چه قدر قیافهش خنده دار بود فکر کن پیرمرد با اون همه چین و چروک 6 تا دندون هم نداشته باشه.....
اما زن درعالم دیگری سیر می کرد به فکر روزهای بعد یاهمین لحظه یا دوساعت دیگه بود.
زن همان طور که به شکم برآمده اش نگاه می کرد گفت: فکر می کنی کی وقتشه؟
مرد دست ازتعریف ماجرا کشید و گفت : دوروز ، سه روز،یا شاید بیشتر از یک هفته اما هممون طور که دکتر گفت نباید زیاد نگران باشی عزیزم.
زن گفت: فکر می کنی چه شکلی باشه؟... من که دوست دارم چشماش قهوه ای باشه با صورتی سفید و موهای مشکی.
- برای من مهم نیست فقط دوست دارم هک دختر باشه.
اسمش! اسمش خیلی مهمه ... بعضی از دوستام پیشنهادهایی می دادند هرکدوم یه اسمی می گفتن.....کیت، شارلوت،سامانتا ،جورجینا... به نظرت چه طوره؟
- نه، زیاد خوب نیست....من فکر می کنم که این اسما زیاد مناسب نباشه.
- دعا می کنم که سالم باشه.


آقا و خانم گرنجر انسان هاس آرام و خوش قلبی بودند و در خانه ی نسبتا بزرگی زندگی می کردند و هر دو دندان پزشک بودند.

***********
19 سپتامبر1979
- عزیزم، من دارم می رم اگه اتفاقی پیش اومد تماس بگیر تا خودمو برسونم...... این را آقای گرنجر می گفت.
- باشه، مرسی
آقا و خانکم گرنجر از هم خداحافظی کردند وپس از بسته شدن در خانم گرنجر با خود فکر می کرد که امروز دیگه وقتشه. تا ظهردردی توی کمرش حس می کرد اما دوست نداشت که باور کنه وقتشه اما دیگه تحملش خیلی سخت یود تا این که تمام وسایلشو جمع کرد و با یک تماس.............
نور چراغ ها یکی پس از دیگری از جلوی چشمانش می گذشتند فقط چهره ی پریشان شوهرش را تشخیص می داد که به همراه تخت به دنبالش می آمد.... اون قدر درد داشت که دوست داشت ملافه ای که رویش انداخته بودند تکه تکه کند.......
بعد از 5/1 ساعت صدای گریه ی بچه ای فضا را پر کرد....دریکی از اتاق ها باز شد و پرستاریاز پشت آن نمایان شد آقای گرنجر پریشان تر از همیشه به طرف پرستار رفت.....پرستار با خنده گفت: بچه و مادر هردو سالمن ...مبارک باشه........دختره.
آقای گرنجر از خوشحالی نمی دانست چی باید بگه با سختی گفت: میشه...... و نگاهی به اتاق انداخت.
پرستاربا شادی گفت: البته ... مبارکتون باشه.

مرد با شور و اشتیاق بچه اش را در آغوش گرفت و کنار تخت همسرش نشست ....باور نمی کرد همونی بود که هردو آرزویش را داشتند دختری با موها و چشمانی قهوه ای با صورتی زیبا. هردو آن قدرخوشحال بودند که فقط با خنده به هم نگاه می کردند.
آن ها اسم دخترشان را هرمیون گذاشتند و هردو اعتقاد داشتند که اسم زیبا و مناسبیه.

**********


14 سپتامبر1990
صبح زیبایی بود ،لطافتی غیر قابل وصفی داشت، عطر گلها به راحتی احساس می شد، نسیم صبحگاهی از لای پنجره وارد اتاق می شد و صورت دخترک را نوازش می کرد.
هرمیون....هرمیون بلند شو باید بریم بیرون......اومدی...
این صدای خانم گرنجر بود که از طبقه ی پایین به گوش می رسید.
هرمیون چشم هایش را باز کرد تا روزدیگری را تجربه کند.
- الان میام مامان.
.....................................
- سلام بابا ....سلام مامان.........امروز چه خبره؟
خانم گرنجر گفت: بنشین عزیزم.... میرم پیراشکیتو بیارم.
آقای گرنجر گفت: باید کمی خرید کنیم
هرمیون گفت: مامان تو مگه نمیری مطب؟
خانم گرنجر گفت: اول باهم مب ریم خرید برای تولدت بعد می رم مطب.
.........................................

هرمیون بعد از این که به خانه رسید به طبقه ی بالا رفت تا لباسش را عوض کنه و بعد به آشپزخانه رفت تا سری به یخچال بزنه....
همان طور که به آهنگ گوش میاد و تکه ای از شکلات در دهانش بود از آشپز خانه خارج شد که چشمش به چتد تا نامه افتاد که به داخل خانه انداخته بودند. نامه ها را برداشت..... به نامه ی اولی نگاهی انداخت از طرف خاله ماری از بروکسل بود.....دومی ازطرف آقای تری ، دوست پدرش بود....
- اوه....اوه .... سیلیا رابرتز خودمون.... وای چه قدر مامان خوشحال می شه....خب .........مدرسه هاگوارتز!!!!
نامه ی چهارمی را باز کرد و مشغول خواندن شد:
برای دوشیزه هرمیون گرنجر ساکن لندن، خیابان ماکسن، شماره ی 16
اینجانب آلبوس دامبلدور مدیر مدرسه علوم و فنون جادوگری هاگوارتزشما را برای تحصیل دراین مدرسه دعوت می کنم.
در تاریخ 20 سپتامبر جادوگری به دنبال شما می آید تا بیش تر با این مدرسه آشنا و برای خرید لوازمتان شما را راهنمایی کند.
وسایل مورد نیاز:
شنل( فرم مدرسه)، چوب جادویی، پاتیل، قلم پر
کتاب ها: اصول اولیه تغییر شکل، روش شناختن وکاربرد گیاهان جادویی، باستان شناسی جادویی، تاریخ جادو و جادوگری، آشنایی با ساده ترین وردهای جادویی

هرمیون بعد از این که نامه را خواند از خنده منفجر شد و با خود گفت: کدوم احمقی بوده که همچین شوخی بامزه ای کرده ......واقعا خندیدم . ونامه را روی کاناپه انداختو رفت.
ساعت حدود 8 بود که هرمیون با صدای زنگ از جا پرید و به طرف در رفت .....
- سلام مامان..... کار چه طور بود.
- بد نبودعزیزم ... و دخترش را بوسید.
- پدرت نیومده خونه........کسی تلفن نزد؟
- نه مامان نه بابا اومده نه کسی تلفت زده .....اِ... فقط چندتا نامه اومده، توی آشپزخونه روی میز گذاشتم.
خانم گرنجر به طرف کاناپه رفت و روی آن نشست و گفت: وای چه قدر خسته شدم......این چیه دیگه؟......نامه از مدرسه ی چی چی؟
هرموین گفت: آهان... هاگوارتز....فکر کنم یه شوخی مسخره از طرف یکی از دوستام باشه .... وقتی خوندمش از خنده منفجر شدم....بخونش.
خانم گرنجر بعد از خواندن نامه با خنده گفت: شوخی جالبیه...کی این کارو کرده؟
- نمی دونم....فکر کنم کار نخوده!
خانم گرنجربا خنده گفت: این طوری صداش نکن، مگه دختر بیچاره چه عیبی داره ؟ .... گناه داره بچه.
- چی!!!! اون بچه اس از هر عولی بدتره.
هرمیون این را گفت و ادای دوستش لیندا را درآورد.
خانم گرنجر گفت: فعلا باید به فکر تولدت باشم.

**********

19 سپتامبر1990
- هرمیون اومدی....مهمونا اومدن.
هرمیون با عجله پایی آمد و خودش را به مهمان ها رساند. لباسی به رنگ آبی روشن پوشیده بود که زیبایش کرده بود. همه دوستانش بودند و هر کدام لباس زیبایی بر تن داشتند. هریمون با گرمی به همه ی آن ها خوش آمد گفت و.....
مهمانی خوبی بود وقتی همه مهمان ها رفتند هرمیون به مادرش گفت: می دونی مامان.... اون نامه رو لیندا نفرستاده بود.... یعنی کی می تونه باشه؟
پدرش که تعجب کرده بود گفت: چه نامه ای؟
خانم گرنجر تمام ماجرا را تعریف کرد. آقای گرنجر گفت: یعنی کی می تونه باشه؟
هرمیون می خواست جوابی بدهد که چشمش به پایین در افتاد، ده دوازده تا نامه بود....همه ی آن ها از طرف همان مدرسه بودند خیلی تعجب کرده بود مادر و پدرش هم همین طور....تاریخ آمدن اون شخص جادگر را دید..... فردا بود......می توانست صدای قلبش را بشنود.
بعد از این که به تختخواب رفت نمی توانست موضوع اون نامه را فراموش کند. هرمیون با خودش می گفت: اگه حقیقت داشته باشه چی؟!!!!!
..................................
صبح پریشان از خواب بیدار شد با عجله به طبقه ی پایین رفت، نگران بود از این که اتفاقی افتاده باشد. وقتی به سر میزصبحانه رسید خیالش راحتع شد، همه چیز عادی به نظر می رسید. در حال نشیتن روی صندلی بود که صدایی از توی شمینه آمد......تق ...صدای جیغی به گوش رسید: وای ....خدای من. این صدای جیغ خانم گرنجر بود.
- چیزی نیست..... آروم باشین....آروم باشین.
آقای گرنجر گفت: شما کی هستید؟مرد ایستاد و با احترام گفت: من رابرت ژنتون هستم، از وزارت سحروجادو به دستور آلبوس دامبلدور مدیر عالی رتبه مدرسه ی علوم وفنون جادوگری هاگوارتز اومدم که خانم هرمیونه گرنجر را در تهیه لوازم مدرسهراهنمایی کرده و او را برای رفتن به مدرسه هاگوارتز آماده کنم. خواهش می کنم بنشینید.
آاقی و خانم گرنجر و دخترشان، هرمیون که بسیار متعجب بودند نشستند، باورشان نمی شد که یک مرد بااین سرو وضع و با ورود غیر عادی به خانه یشان بیاید و از آن ها در خواست کند که آرام و خون سرد باشند.
- هوم.... بگذارید توضیحی درباره مدرسه بدم، مدرسه هاگوارتز مدرسه ای است که سال های زیادی پابر جاست و برای تعلیم جادو و استفاده درست از آن دانش آموزان بنا شده است . ما دخترتان را از آغاز تولد انتخاب کرده ایم تا در این مدرسه به تحصیل بپردازد و منتظر بودیم تا او11 ساله بشود. مطمئن هستیم که جادوگر خوبی خواهد شد. ما بعضی از مشنگها رو که استعداد عالی دارن انتخاب می کنیم .
آقا و خانم گرنجر با هم گفتند: مشنگ ها؟
مرد جواب داد: افرادی که جادوگر نیستند.
خب کجا بودم ..آهان... برای اینکه بتونید لوازم لازم برای مدرسه را تهیه کنید باید شمارو به کوچه دیاگون ببرم و باید پول های مشنگیتونو به گالیون تبدیل کنید ...ناراحت نباشین بانک گرینگورتز این کارو انجام میده.
آقای ژنتون هم چنان از دنیای جادو و جادوگری و عجایب آن، مردمانی که در دنیای جادویی زندگی می کنند، وزرات سحروجادو و مکان های مختلف جادویی که هیچ مشنگی از وجودش آگاه نیست برایشان می گفت و آاق و خانم گرنجر و هرمیون هم چنان گوش می دادند و تعجب به خوبی در چهره هایشان نمایان بود.
- خب دیگه فکر نمی کنم چیزه دیگه ای باشه ..... تموم شد. نگاهی به آنها کرد گفت: فهمیدید؟
مرد از قیافه ی متعجب آن ها جوابش را دریافت کرد.
آقای گرنجر گفت: نمی تونیم قبول کنیم....چون....چون....آماده گیشو نداریم.... از کجا معلوم که این یه شوخی نباشه و..
قبل از این که جمله ی دیگری بگوید مرد چوبدستیش در درآورد وبا یک تکان چهارجام به همراه نوشیدنی ظاهر کردو در هوا تکان داد و بعد روی میز گذاشت.
همگی از تعجب دهانشان باز مانده بود.آقای گرنجر گفت: خب ما حالا باید چه کارکنیم؟ از کجا بدونیم که این دنیایی که ازش حرف می زنید امن باشه....چون ..خب بالاخره دخترمونه.
مرد دستی به روی پیشانیش کشید و عرقش را پاک کرد و گفت: بهم گفته بودن که خیلی طول می کشه.....مطمئن باشید که امنیت در آن جا برقراره ، البته شما برای تهیه لوازم می تونید همراه دخترتون بیایین و اونجا رو از نزدیک ببینید.
اولین موج خوشحال توی چهره ی خانم و آقای گرنجرو هرمیون نمایان شد.
دخترک باورش نمی شدکه یک جادوگر باشد ، همیشه یه چیزایی از جادو شنیده بود اما حالا.... باورش برایش سخت بود که یک دنیایی وجود دارد که همگی جادوگر هستند با این همه شگفتی باخود می گفت:( نکنه دارم خواب می بینم) اما خواب نبود بلکه یک حقیقتی بود که باید می پذیرفت.....سرنوشت چنین برایش رقم زده بود.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.