هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۵۲ پنجشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۸۵

کنث تیلورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۲ مهر ۱۳۹۱
از Hogwarts
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین
چرا دیگه هیچ کس اینجا فعالیت نداره؟
نمی خواین یه فکری بکنید؟


[i


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۷:۵۵ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۸۵

لورا مدليold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۵ جمعه ۳ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۹:۵۱ جمعه ۲۴ آذر ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 16
آفلاین
اينجا نمي خواد بعد از مدت ها خاك خوردگي راه بيفته؟!



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۴۰ شنبه ۷ مرداد ۱۳۸۵

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
شب بود
مردي تنها در خياباني خلوت راه مي رفت گويي دنبال چيزي بود
او چهره اي جذاب داشت قدي بلند صورتي كشيده كه چند خراش اساسي روي آن ديده مي شد و
رداي مرگ خواريش پاره و نخ نما شده بود
و با عصبانيت تمام نقاط خيابان را برانداز مي كرددر خيابان هيچ نوري ديده نمي شد تنها نوري كه در چشم مي زد
از وسيله اي خارج مي شد كه در دست مرد بود
گويي تمام نوري را كه بايد در خيابان باشد در آن وسيله حبس شده بود
آن مرد آمايكيوس بود
ناگهان صدا هاي نا مفهومي از اطراف شنيده شد
مرد سرعتش را بيشتر كرد و دستش را به سمت چوبدستيش برد كم كم صدا ها به وضوح شنيده مي شدند
صداي عده اي آدم بود آمايكيوس آنها را مي شناخت
ايستاد و به خيابان مه گرفته ي پشت سرش نگريست كم كم در پشت توده هاي مه افرادي ديده شدند
هفت يا هشت نفر بودند كه شباهت زيادي به آمايكيوس داشتند آن ها مرگ خواران لرد ولدمورت بودند
در آن ميان زني با صداي جيرجيرك مانندش به سمت آمايكيوس آمد و او را در آغوش كشيد
زن:از ديدنت خيلي خوشحالم
آمايكيوس:متشكرم بلاتريكس
زن او را به سمت ديگر مرگ خواران هدايت كرد آمايكيوس به همه ي آنها كه
(بلتريكس لسترنج رودلفوس لسترنج رابستن لسترنج ايوان مكنر آلبرت روزي يرنارسيسا مالفوي فرانك مالسيبر و سيوروس اسنيپ)بودند دست داد
هنگامي كه آمايكوس با اسنيپ دست مي داد خشم بر چهره اش آشكار شد اما به موقع خود را كنترل كرد
مردي كه مالسيبر نام داشت لب به سخن گشود : آمايكيوس ارباب ما رو فرستاده تا تورو ببريم پيشش
آمايكيوس خنده ي معني داري كرد و گفت : يعني شما همتون اومدين منو ببريد ؟
سيوروس اسنيپ با پوزخند گفت : متاسفانه بله
آمايكيوس عصباني شد و خون به چهره اش دويد
اوبي اختيار چوبدستيش را بيرون آورد و فرياد زد : كروشيو
پرتو سرخ رنگي از نوك چوبدستيش خارج شد و به سمت اسنيپ حركت كرد اما قبل از اينكه به او برسد پرتو ديگري آن را منحرف كرد
تمام اين وقايع تنها در چند ثانيه رخ داده بود
آمايكيوس به قدري سريع عمل كرده بود كه اسنيپ حتي فرصت نكرد دستش را به سمت جيبش ببرد اما با انحراف افسون آمايكيوس او فرصت يافته بود تا چوبدستيش را آماده كند حالا ان دو در برابر هم قرار گرفته بودند و هر كدام اماده ي طلسم كردن ديگري .
تمام افراد حاظردر انجا به خوبي مي دانستند كه آمايكيوس به تنهايه مي تواند با دو برابر همين جمع بجنگد به همين خاطر بلاتريكس پا پيش گذاشت و ميان ميان آن دو قرار گرفت و در واقاع جان اسنيپ را نجات داد
اسنيپ كه ترس در چهره اش موج مي زد به سرعت چوبدستيش را پايين آورد و گويي كه به آمايكيوس رحم كرده است رفت و از رابستن براي منحرف كردن طلسم آمايكيوس تشكر كرد
در اين هنگام همه آستين دست چپشان را بالا زده و به علامت شوم روي دستشان نگريستند
بار ديگر پر رنگ شده بود و مي سوخت بدون هيچ حرفي همه غيب شده و در خانه اي كه بيشتر شبيه كاخ بود ظاهر شدند
از دري كه روبرويشان بود گذشتند
آن سوي در نختسين چيزي كه ديده مي شد صندلي بزرگ و زيبايي بود در و ديوار اتاق مملو ازاجسام عتيقه اي بود كه به نظر خيلي ارزشمند مي آمدند
روي صندلي مردي نشسته بود تاس كه انگشتان كشيده اش را به هم قلاب كرده بود و با پايش بدن ماري نسبتا بزرگ را كه پايين صندلي چنبره زده بود نوازش
مي كرد همه ي مرگخواران در آنجا حاضر بودند
با رسيدن آخرين نفرات همه تعظيم بلند بالايي كردند و صاف و بدون حركت ايستادند
لرد ولدمورت از روي صندلي برخواست و دور اتاق را زد و از جلوي همه ي خادمانش گذشت و درست جلوي آمايكيوس ايستاد
آمايكيوس به سرعت سرش را پايين انداخت لرد با دستش سر او را بالا آورد و با صدايي بلند گفت : امروز مي خوام يكي از بزرگترين اشتباهاتي رو در زندگيم مرتكب شدم به شما بگم البته خوشبختانه هنوز كاملا مطمئن نيستم كه اين اشتباه رو كردم يا نكردم
بعد دوباره رويش را به سمت امايكيوس برگرداند و گفت : و اما تو آمايكيوس تو در راس اين اشتباه قرار داري
رنگ از چهره ي آمايكيوس پر گشود و رفت
- تو اولين كسي بودي كه به درخواست من در مورد مرگ خوار شدن پاسخ دادي تو اولين مرگ خوار گريفيندوري من هستي
تو در مدرسه جز نوابغ بودي تو شايد از من هم در اين جمع اصيل زاده تر باشي و من برات احترام خاصي قائل هستم
و از طرفي تو چفت كننده ي بسيار ماهري هستي و من هم ذهن جوي خوبي هستم به همين خاطر من در طول اين سالها هيچ وقت نتونستم ذهن تو رو باز كنم
ولي با تمام وجودم به تو اعتماد داشتم و اصلا فكرشم نمي كردم همچين چيزي پشت سر تو بگن
آمايكيوس كه ديگر رنگ به چهره نداشت پرسيد:
ارباب به شما چي گفتند؟
ولدمورت: آها به من گفتن كه تو جاسوس محفل ققنوسي!!!
و با خشونت به آمايكيوس نگاه كرد برق شرارت در چشمان مار مانندش موج ميزد
بر خلاف انتظار آمايكيوس آرام شد و با حالتي عادي گفت :
ارباب من جاسوس باشم نه نه .......نه
- من از كجا بايد بدونم كه تو راست ميگي؟
-ارباب قسم مي خورم كه من به شما وفادارم.......وفادارم ارباب
و به پاي ولدمورت افتاد او بازيگر فوق العاده اي بود و به خوبي موضعش را حفظ كرده بود
- بلند شو آمايكيوس
آمايكيوس با دستپاچگي بلند شد ولدمورت دستش را بر شانه ي او گذاشت و گفت :
من هميشه به تو اعتماد داشتم و خواهم داشت و از همون اولي كه اين خبرو به من دادند فهميدم كه دروغه.....
حالا از همتون مي خوام بريد و به ماموريت هاتون برسيد.
همه غيب شدند
خطر از سر آمايكيوس گذشته بود او بار ديگر شانس اين را يافته بود تا به سپيدي خدمت كند پس به راه افتاد و راه سپيدي را دوباره در پيش گرفت


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۷:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
ادریان:


موضوع داستان جالب نبود تا حدودی هم غیر منطقی بود
لحن نوشتاریت توی ذوق می زد نتونسته بودی خوب از آ ب در بیاریش نه خودمونی بود نه رسمی نه مثل خود رولینگ کلماتی توی نوشته به چشم میخورد که قشنگ نبودند مثل


ترس را در دل هر شجاع دلي جاي ميكردند




یا
هري كه حال رون را بهتر از خود نيافت



تا اونجایی که میتونی نباید از چنین کلماتی استفاده کنی بیشتر از این که داستان رو قشنگ کنه مسخرش میکنه


هري در كنار رون و هرميون ايستاده و مشغول صحبت كردن در باره ي كلاس تغيير شكل بود و اينكه تكاليف خيلي زياد است و هرميون در نوشتن ان بايد به هري كمك کند


این طور توصیف گذشته اصلا جالب نیست


درسته توی سایت ما به گریفندور میگیم گریف ولی نباید توی نمایش نامه هایی مثل این از اختصار اسم ها استفاده کنی

یکی دیگه از جمله های بد نوشتت هم این بود .


اما اين دفعه بيشتر دانش اموزان اسلايتريني و كساني كه گرايشي به نيروي سياه و بد داشتند خنديدند


دلیل نداشت که اصلا دسته بندی کنی ذر ضمن در واقعیت کتاب هیچ وقت چنین اتفاقی نمی افته بیشتر مواقع تعداد معدودی اسلایترینی لبخند میزنن
.

دو تا خلف عادتی دیگه ای که کرده بودی هم اینا بود

1: اسنیپ هیچ وقت هری رو این طور مسخره نمیکنه که بگه بابات ابله بود
2: هری اونقدر توانایی نداره که اسنیپ رو تلسم کنه
در ضمن هری جرات این کار رو نداره


ورانیکا:

شروع داستان خیلی مناسب بود

این قسمت هم قشنگ نوشته شده بود


چهره ی منقبض شده ی دختری که در کنار یکی از پنجره ها به دیوار سرد تکیه داده بود، خودنمایی می کرد. یک نفر دیگر در کنار او به چشم می خورد.


اما بهتر بود این جمله رو نمی نوشتی


آن دو کسانی نبوند جز هری پاتر و هرمیون گرنجر!


خواننده با جمله ی بعدی همه چیز رو میفهمه یعنی این


سرانجام بعد از چند دقیقه سکوت دختر سخنی کوتاه به میان آورد: من نمی تونم بیام هری.


این جمله هم با لحن روایی داستان نمیخونه


او چه کاری می توانست داشته باشند که این طور ناگهانی تصمیم گرفت و از همه مهم تر... به هری نگفت؟


این جمله هم بد بود مثلا میگفتی کاری از دستش ساخته نبود


از طرفی نمی توانست جلو برود و آن فرد را شکست بدهد

کلا نوشتت قوی بود من خوشم اومد این که میبینی فقط اشکالا رو گفتم هم به خاطر این بود که بقیه ی قسمت ها خوب و بدون نقص بود

موفق باشی


رولاندا :
نوشته ی خوبی بود نمیشه اشکال خاصی بهش گرفت هم منطقی بود هم باور پذیر فقط یک مشکل کوچیکش این بود که توی اون قسمت در ها خواننده یاد کتاب پنجم و وزارت سحر و جادو می افته اگه توی متن ابتکار وجود داشته باشه خیلی بهتره


نمایش نامه ی منتخب هفته ی دهم پست ورانیکاست



دوستان به دلیل امتحاناتم یک مدتی میرم مرخصی ولی دوباره اینجاست خواهم زد


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۹ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۸۵

رولاندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۴ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۲۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۵
از یه جای گمنام توی سازمان جاسوسی TMM(تاریکی مطلق مرگ)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
صداهای پشت سرش بلندتر شد. سرعتش را زیاد کرد.از یک دو راهی به سمت چپ پیچید. راهروی دراز و تاریکی نمایان شد که حتی نوری که از چوبدستی اش بیرون می امد از وحشت و تاریکی ان نمی کاست.حس خوبی نسبت به این راهرو نداشت .برای همین برگشت تا به سمت راست برود ولی با کمال تعجب دید که به جای ان دو راهی یک دیوار سنگی راهرو را پوشانده است.سعی کردروزنه ای برای بازگشت پیدا کند ولی دیوار انقدر ضخیم بود که تمام راهرو را پوشانده بود. پس راهی جز گذشتن از ان راهرو نداشت. هرمیون ادمی نبود که در مواقع مهم از روی احساس تصمیم گیری کند ولی این بار... خودشان را برای یک خواب مسخره به خطر انداخته بودند.در حالی که در راهرو پیش می رفت با خودش فکر کرد نباید به یک خواب اعتماد می کرد باید هری رااز رفتن منصرف میکردباید... ولی دیگر برای تصمیم گیری خیلی دیر شده بود. راهرو طولانی تر از انچه بود که هرمیون فکر می کرد. معلوم بود مدت هاسست که کسی با انجا کاری ندارد .دیوار های ان ترک برداشه بود ودر بعضی جاها ریخته بود. سقف ان نم داشت واز ان اب می چکید.هوای انجا مرطوب و خفه کننده بود به طوری که بعد از مدتی نفس کشیدن سخت می شد . ناگهان چشمش به دری پوسیده افتادکه به نظر می رسید تا چند ساعت دیگر فرو می ریزد. اما فقط این در نبود . شش در دیگر با فاصله های مساوی در امتداد این در وجود داشت که وضعیت بهتری نسبت به در اولی نداشتند وهرمیون فکر می کرد بلا فاصله پس از باز کردن فرو می ریزند . ولی هرمیون به امید اینکه یکی انها به جایی به غیر از این راهرو منتهی شود اولین در راباز کرد.در اتاق اول یک قفسه ی بزرگ وجود داشت .هرمیون با احتاط جلو رفت . گرد و خاک روی شیشه را پاک کرد.... جیغ کوتاهی کشید و چند قدم عقب رفت... در قفسه یک اسکت انسان وجود داشت که به طور فجیهی در ان جا گرفته بود. هرمیون به ارامی به قفسه نزدیک شد.صدای قدمهایش در اتاق طنین انداخت.در قفسه با زنجیر کلفتی بسته شده بود.هرمیون نگاه دقیقی به اسکت انداخت . زیاد هم ترسناک نبود. با دستش به ارامی به قفسه ضربه زد. ناگهان قفسه شروع به ارتعاش کرد .مثل اینکه.... اسکلت درون ان حرکت می کرد و می خواست بیرون بیاید !!!! هرمیون جیغ بلندی کشید و با وحشت از اتاق بیرون امد ودر را پشت سرش قفل کرد.سعی کرد ارام باشد و قبل از اینکه قلبش از هیجان با یستد درست نفس بکشد. سراغ در دوم رفت. دستگیره ی در راباارامی چرخاند.در با صدای ججییییییییرر باز شد.اتاق کاملا تاریک بود. ناگهان هرمیون احساس کرد چیزی از پایش بالا می اید.ان چیز یک مار سبز رنگ بزرگ بود.یک نظریه ی مشنگی صابت کرده بود بیشتر مارها طعمه هایشان را از حرکت ان تشخیص می دهندواز کنار اجسام بی تحرک می گذرند.ولی هرمیون نمی توانست زندگی اش را بر اساس یک نظریه پایه گزاری کند .با سرعت یک طلسم به سمت مار فرستاد وان را به درون تاریکی پرتاب کرد.در را با سرعت بستو تصمیم گرفت در های دیگر را باز نکند. درون راهرو شروع به دویدن کرد. در همان دقیقه با خودش عهد بست اگر از این ماجرا جان سالم به در ببرد دیگر هیچ وقت در مواقع حساس به حرف هیچ کسی گوش نکند.ناگهان احساس کرد چیزی درون تا ریکی تکان خورد . ایستاد. قلبش تند تند می زد.فریاد زد کسی اونجاست؟ اما صدایی که از دهانش خارج شد اصلا شبیه صدای خودش نبود. جوابی نیامد.هرمیون به جایی که احساس می کرد چیزی انجاست طلسمی شلیک کرد .فریاد کوتاهی شنیده شد. هرمیون در حالی که می ترسید با موجود دیگری روبرو شود به سمت منبع صدا رفت.ان موجود یک انسان بود . هرمیون به ارامی نور چوبدستی اش را روی صورت او انداخت. هرمیون گفت وای خدای من !!!! ان انسان سریوس بود!!!!! هرمیون مطمئن بود او فقط بیهوش شده بود. هرمیون در حالی که از سریوس دور می شد فریاد زد ککککمممممممککک



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵

ورونیکا ادونکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۱۸ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۴:۲۲ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۹۰
گروه:
کاربران عضو
پیام: 404
آفلاین
هاگوارتز از هر روز عادی دیگری تاریک و گرفته تر به نظر می رسید. برف های ریز و درشت به پنجره های مدرسه برخورد می کردند و بعد از گذشت چندین ثانیه به قطره آبی کوچک تبدیل می شدند. سکوت همه جای مدرسه را در برگرفته بود، اما گه گاهی صدای چند نفر در گوشه و کنار مدرسه به گوش می رسید.
چهره ی منقبض شده ی دختری که در کنار یکی از پنجره ها به دیوار سرد تکیه داده بود، خودنمایی می کرد. یک نفر دیگر در کنار او به چشم می خورد. آن دو کسانی نبوند جز هری پاتر و هرمیون گرنجر!
سرانجام بعد از چند دقیقه سکوت دختر سخنی کوتاه به میان آورد: من نمی تونم بیام هری.
هری با تردید به او نگاهی انداخت و با لحن معنی داری پرسید: چرا؟ همه دارن می رن هاگزمید.
دستش را بالا آورد و به پنجره ای اشاره کرد که هرمیون در کنار آن ایستاده بود. در بیرون پنجره سیلی از دانش آموزان هاگوارتز به چشم می خوردند که همراه با هم به طرف دهکده ی هاگزمید روانه شده بودند. همه در حال خندیدن و شادی بودند. به نظر می رسید تنها کسانی که اجازه ی رفتن به هاگزمید را دارند، ولی این کار را نمی کنند، آن دو هستند.
هرمیون به دلیلی نا مشخص از آمدن به هاگزمید امتناع می کرد. با حالتی تدافعی گفت: هری بهت یه بار گفتم نمی تونم بیام. خواهش می کنم دلیلش رو ازم نخواه. شاید بعداً بهت گفتم.
- اما من باید بدونم.
- نیازی به این کار نیست. کاری که من می خوام بکنم به کسی مربوط نمی شه.
هری با بی میلی یک قدم به سمت عقب برداشت. در حالی که چشمانش را به هرمیون دوخته بود، با صدایی که بیش تر به یک نجوا شباهت داشت، گفت: باشه. پس... خداحافظ.
هری به سرعت از آن جا دور شد. هرمیون ردایش را مرتب کرد و به طرف پنجره برگشت. به آسمان نگریست که به طور نامحسوسی خاکستری جلوه می کرد. آهی بلند کشید و همین کار او باعث شد که روی شیشه بخار بگیرد، اما دیگر سعی نکرد آن را پاک کند و دوباره به بیرون نگاه کند؛ به همین خاطر رویش را برگرداند و با نگاهی محزون راه نامعلومش را پیش گرفت.
در همان راهرو شروع به گام برداشتن کرد. بیش تر دانش آموزان به هاگزمید رفته بودند و این باعث شده بود که مدرسه در آرامش مطلق فرو برود و کم تر صدایی از نقاط مختلف آن شنیده شود. با این حال صدای گام های شمرده شمرده ی هرمیون در فضای راهرو طنین می انداخت و سکوت مطلق را در هم می شکست.
او چه کاری می توانست داشته باشند که این طور ناگهانی تصمیم گرفت و از همه مهم تر... به هری نگفت؟
چندین دقیقه به روال عادی گذشت تا این که صدایی علاوه بر صدای قدم های هرمیون به گوش رسید. صدا زیاد ضعیف نبود و این نشان می داد که از فاصله ای نه چندان دور نشئت می گیرد.
هرمیون متفکرانه گام هایش را آرام و بعد آرام تر کرد. سپس کاملاً ایستاد. راهرو به سمت چپ کشیده می شد و به نظر می رسید که صدا هم از همان جا ایجاد شده است. هرمیون در کنار بریدگی راهرو ایستاد و گوش هایش را تا حد ممکن تیز کرد.
- تو... من... فکر نمی کردم... که تو...
هرمیون بلافاصله صدای بریده بریده ی اسنیپ را شناخت. قلبش به تپش افتاد و حس کنجکاوی اش برانگیخته شد.
ناگهان صدای خنده... خنده ای مشمئز کننده تمام راهرو را در اختیار خود گرفت. صدای آن خنده ی موحش در گوش هرمیون منعکس شد. هرمیون به نفس نفس افتاده بود اما سعی می کرد تا حد امکان صدایی از خود ایجاد نکند. قلبش به شدت به ضربان افتاده بود. نمی توانست جلوی خود را بگیرد. از طرفی نمی توانست جلو برود و آن فرد را شکست بدهد.
صدای خنده به اتمام رسید: چی؟ پس چی فکر می کردی... به هر حال کارت تمومه.
صدای آن فرد نیز آشنا به نظر می رسید، اما چون صدایش خفه بود، هرمیون نتوانست آن را بشناسد.
همان فرد وحشیانه فریاد زد: پتریفیکاس توتالوس!
اما قبل از این که اسنیپ وردی را به زبان بیاورد، طلسم به او برخورد کرد. بعد از آن چیزی – بدن اسنیپ – محکم به کف آن جا برخورد کرد. هرمیون دیگر نتوانست دوام بیاورد. چوبدستی اش را بیرون کشید و آن را محکم در دستانش فشرد. یکی دو ثانیه صبر کرد و بعد بریدگی راهرو را طی کرد. حالا می توانست به راحتی صحنه را مشاهده کند.
فردی که شنلی سیاه به تن داشت وچهره اش شناسایی نمی شد، شیشه کوچک که محتوی مایعی سفید بود را به لب اسنیپ نزدیک کرده بود. آن فرد با دیدن هرمیون غر و لند کنان از جایش جست و با سرعت برق از آن جا دور شد. حتی هرمیون فرصت نکرد به دنبال او برود. هرمیون به طرف اسنیپ که انگار با طناب های نامرئی محکم بسته شده بود و بی حال روی زمین افتاده بود، رفت. تنها دعا می کرد که آسیبی جدی ندیده باشد. اما می دانست که طلسمی که آن فرد نا شناخته روی اسنیپ اعمال کرده بود، خطرناک نبود. تنها منجر به بستن دست و پا می شد.
هرمیون هدفش را فراموش کرد. در سمت راست اسنیپ ایستاد. چشمانش را بست و دستانش را روی دو طرف بینی اش قرار داد. اشک های او به پشت پلکش فشار می آوردند. چشمانش را باز کرد. چند قطره اشک نقره ای رنگ روی گونه های او سرازیر شد. با پشت دستش آن ها را پاک کرد و دوباره دستانش را نزدیک صورتش قرار داد. واقعاً نمی دانست برای چه می گرید؟ در دلش از چیزی اطمینان داشت. این که اسنیپ از آن معجون خورده است. شاید هرمیون دیر رسیده بود...
--------------------------------------------
ببخشید اگر خوب ننوشتم. آخر دفعه ی اولم است تو این سایت نمایشنامه می نویسم.


اگر یک فرد انسان، واحد یک بود ، آیا یاز یک با یک برابر بود؟!
[b][s


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۶ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۸۵

ادريان پیوسی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۰۷ یکشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۰:۱۵ چهارشنبه ۷ تیر ۱۳۸۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 47
آفلاین
هرميون با چشماني خيس جلوي اسنيپ كه روي زمين افتاده بود ايستاده بود داشت ارزو ميكرد كاش هرگز با هري و رون به انجا نيومده بود
(((((((((((((((((((((((((((((برگشت به عقب))))))))))))))))))))))))))
هري در كنار رون و هرميون ايستاده و مشغول صحبت كردن در باره ي كلاس تغيير شكل بود و اينكه تكاليف خيلي زياد است و هرميون در نوشتن ان بايد به هري كمك كند كلاس بعدي دفاع در برابر جادوي سياه بود كه اسنيپ ان را تدريس ميكرد هري اهي كشيد و از اينكه اسنيپ به ارزوي ديرينه ي خود يعني تدريس اين درس رسيده بود ناراحت و نگران بود.
وارد كلاس شدند عكسهايي كه اسنيپ با ان كلاس را تزيين كرده بود با تاريكي كلاس اميخته و ترس را در دل هر شجاع دلي جاي ميكردند
باز هم مثله هميشه صحبتهاي اسنيپ هري را كسل كرد هري فقط در كلاس هرميون را پيدا كرد كه با دقت به صحبتهاي اسنيپ گوش ميداد حتي دراكو هم ديگر در جاي خود ارامو و قرار نداشت
هري كه حال رون را بهتر از خود نيافت با او مشغول صحبت در مورد كوئيديچ و تكاليف تغيير شكل شد
اسنيپ نگاه گزنده اي به انها نگاه كرد و با نجوا گفت:
جناب هري پاتر ميتونيد در مورد نفرين اكسونوس براي ما توضيح بديد اخه در مجلات خوندم خيلي خوب در مورد نفرينهاي سياه ميدونيد
هري با همان جسارت قبل بلند شد و با نجوا گفت:پروفسور جواب اين سوال رو نميدونم
اسنيپ نگاه معني داري به او كرد و سريع نگاهش را از او به كلاسي كه در حال خنديدن بود انداخت خنده كلاس دوام زيادي نداشت و زود قطع شد
اسنيپ با لبخندي به گوشه لب كفت:10 امتياز از گريفندور كم
و بلافاصله اضافه كرد:مثله پدرت استعداد زيادي داري در كم كردن امتياز از گروهت شايد همينا باعث شده كه گريف الان گروه چهارم باشه جناب پاتر
دوباره كلاس منفجر شد.!
اما اين دفعه بيشتر دانش اموزان اسلايتريني و كساني كه گرايشي به نيروي سياه و بد داشتند خنديدند.
هرميون با نگراني دست هري را گرفته بود تا كاري كه فكر ميكرد ميخواهد انجام بده را انجام نده.!
هري نشست و ساكت ماند و كمي بعد دوباره با رون و هرميون در مورد رفتار اسنيپ با عصبانيت شروع به سخن گفتن كرد
اين دفعه اتفاق بدي افتاد وقتي هري سر بلند كرد اسنيپ را ديد
10 امتياز ديگر هم از گيريفندور كم شد.!!
در اخر كلاس وقتي همه خارج شدند اسنيپ گفت:جناب پاتر درست مثله پدرت ابله هستي و جاي هيچ چيزي را نميدوني.!!
اين حرف اسنيپ همچون اب يخي بر پيكره داغ او بود
اسنيپ با ارامش از كنار او گذشت هري چوبدستييش را به سمت او گرفت و گفت:كروشيو
اسنيپ كمي به خود پيچيد!!
هري درد نفرين را پس از مدتي شكنجه از اسنيپپ دريغ كرد .!اسنيپ بيهوش روي زمين افتاده بود و هرميون از اتفاق افتاده داشت گريه ميكرد . هرميون با چشماني خيس جلوي اسنيپ كه روي زمين افتاده بود ايستاده بود داشت ارزو ميكرد كاش هرگز با هري و رون به انجا نيومده بود بلاخره اهل مدرسه جمع شدند هيچ كس نميتوانست بعد را پيش بيني كند


ویرایش شده توسط ادريان پیوسی در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۴ ۱۱:۳۴:۱۲
ویرایش شده توسط ادريان پیوسی در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۴ ۱۱:۳۴:۱۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۵۸ شنبه ۳ تیر ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
آنتیا:


دامبلدور وندش را تکانی داد و وردی را زیر لب زمزمه کرد. ناگهان نوری نقره ای رنگ از نوک وندش خارج شد و به درون قفل در رفت و لحظه ای بعد، در باز شد


این توضیح اول داستان کاملا اضافیه معمولا چیزهایی ارزشی توصیف دارن که در صورت توضیح ندادنشون برای خواننده شبهه به وجود بیاد در حالی که باز شدن در توسط یک جادوگر یک چیز عادیه


هری آنچه را که می دید باور نمی کرد. اتاق بسیار بزرگ بود؛ به اندازه ی سالن غذا خوری هاگوارتز، پر از پنجره و بسیار نورگیر. و هر گوشه ی آن کتابی یافت می شد، یعنی تقریبا یک کتابخانه ی عظیم بود!
نگاهی به هرمیون انداخت و و متوجه شد که او هم به اندازه ی خودش متعجب شده است.


توصیف این قسمت مناسب و لازم بود



پروفسور دامبلدور با خشنودی به هری گفت:
_ هری!... برو داخل!... شما هم بفرمایید تو دوشیزه گرنجر...


اینجا خیلی بهتر بود مینوشتی

دامبلدور با خوشرویی گفت

برید داخل ........ یالا بچه ها ( میتونی قسمت دوم رو هم ننویسی)


پروفسور دامبلدور زمانی گفته میشه که نوشته از زبون یکی از بچه ها باشه وقتی سوم شخص یک ماجرا رو بیان میکنه بگی دامبلدور خیلی بهتره


هری و هرمیون با قدمهایی آهسته پا به درون آن تالار با شکوه گذاشتند. دیوارها پر از نقش و نگارهای قدیمی بود، میزهای بزرگ و مجللی در وسط تالار قرار داشت که از شدت تمیزی برق می زدند. کف تالار هم تمیز بود و حسابی برق انداخته شده بود


این توصیف لازم نبود ولی به نوشته لطمه هم نمی زنه در واقع یک توصیف اضافی زیبا
البته اخرش ور خراب کرده بودی بهتر بود مینوشتی
میزهای بزرگ و مجللی در وسط تالار قرار داشت که از شدت تمیزی برق می زدند. کف تالار هم حسابی برق انداخته شده بود

دوبار استفاده از تمیز بود جالب نیست



و بعد آنها در فضایی بدون خلا پشت تابلو شناور شده بودند

فضایی بدون خلا یعنی چی؟

_ درسته دوشیزه گرنجر... اما کتابهای مرلین به خاطر افسونهای خطرناکی که روی خواننده اجرا می کنند، اصلا نباید خونده بشن

اینجا هم این طوری مینوشتی بهتر بود

_ درسته دوشیزه گرنجر... اما کتابهای مرلین استثنا هستند افسون های خطرناکی روی اونها وجود داره

بعد از این جمله هرمیون نباید اینقدر خونسرد عمل کنه


هرمیون بینی اش را خاراند و با خنده کتاب مرلین را بر روی میز قرار داد

اینجا هم که به نبود رون اشاره کردی خوب از آب درنیومده بود یک نموره ارزشی بود


جز اقای ویزلی که در تمرین کوییدیچ مصدوم شده بودند،


کل موضوع جالب نبود اما اینکه اونجا خونه ی دامبل باشه چرا و چون موضوع جالب و باور پذیر نبود به نوشته ضربه زده بود


درجه ی عینکش چقدر بالا خواهد رفت؟!


تا حالا نشنیدم بگن درجه معمولا میگن نمره



سامانتا:

منم امیدوارم دیگه داستانای به این بلندی ننویسی

اول از همه بلندی داستان باعث شده بود خواننده خسته بشه
دوم موضوع داستان بود که کم منطق و غیر قابل قبول بود( اگه هدف به دست آوردن هورکراکسه چرا دامبل خودش نرفت و هرمیون رو به همراه هری فرستاد)

سوم اشکالای فوق العاده زیاد گرامری بود مثل


به فضاي تاريك در آن طرف چشم دوخته بودند.


به فضای تاریک ان طرف در چشم دوخته بودند(این بهتره)

حالا آنها به اينجا در قلعه فرانكشتاين قرار بود بر سر امتحان زنده ماندن به جنگ با سرنوشت بروند

قرار بود انها در اینجا در قلعه ی فرانکشتاین بر سر امتحان زنده ماندن به جنگ با سرنوشت بروند



وقتي آن تمام آن دو را در برگرفت


وقتی شنل هر دوی آنها رو در بر گرفت


به طور آنچه نقشه نشان مي داد


آن طور که نقشه نشان می داد

و خیلی مثال های دیگه

چهارم فکر میکنم گری بک گرگینه بود نه خون آشام

پنجم : توی کل داستانت هر وقت خواسته بودی یک موجود وحشتناک رو به تصویر بکشی نوشته بودی خون آشام کلا استفاده ی به کرات از یک فاکتور باعث بی تاثیر شدن اون میشه


سبک نگارشیت وقتی داستان رو به زیادی گذاشت خسته کننده شد درسته که بعضی جاها از جملات قشنگی استفاده کرده بودی ولی خیلی جاها این طور بیانت باعث شده بود به نوشتت ضربه وارد بشه


نوشته ی دومت به مراتب از اولی قوی تر بود به چند دلیل

طولانی نبود
منطقی تر بود
جملات قشنگش بیشتر از جملات نامناسبش بودند مثل


بعدها هيچ كس نفهميد كه رونالد ويزلي چگونه انتقام گرفت!!!

من بايد برم.زخمي هاي زيادي رو آوردن.....خانواده هاي اكثر اونا حداقل به اندازه شما خوش شانس نبودن!

فقط یک مشکل بزرگش این بود که به حالت خاص هرمیون توی عکس اشاره نشده بود



کارکاروف:

دوست من داستانت یک داستان ضعیف بود

منطق داستان فوق العاده پایین بود ( اگر داستان منطق نداشته باشه خواننده رو خسته و گیج میکنه)
تا حدی بچه گانه نوشته شده بود و بیشتر شبیه به یک رول اشتراکی بود

چیزایی مثل کد ده رقمی برای در و یک تونل هزار متری
همراه نشدن دامبلدور با بچه ها در ماموریت به این خطرناکی و مهمی و فرار فوق العاده راحت اونها از دست مرگ خوارا همه باعث شده بود نوشته ضعیف باشه

امدیوارم با این حرفا نا امید نشی و سعی در بر طرف کردن اشکالاتت بکنی


رولاندا

بعدا در موردش حرف میزنم ولی همین قدر بدون خوب نوشته بودی



نمایش نامه ی منتخب این هفته پست آنیتاست

*************************************************

دوستان توجه کنید که

هر جمعه یک عکس داخل تاپیک قرار میگیره و جمعه ی هفته ی بعد نقد پستها و عکس جدید

در مورد همه ی نمایشنامه ها صحبت میشه

هر چیزی که به ذهنتون رسید رو ننویسید همیشه به صورت آف لاین و داخل یک فایل ورد نوشته هاتون رو بنویسید و بعد از بازخوانی داخل این تاپیک و یا هر جای دیگه ی سایت قرار بدین این کار باعث میشه سطح نوشته هاتون بالاتر بره چون همیشه بعد از خوندن رول خودتون میبینید که بعضی جاهاش حتی به نظر خودتون هم بد شده و اونا رو اصلاح میکنید


نوشته ای که نسبت به بقیه بهتر بوده معرفی میشه و پستش از بقیه ی پستا متمایز میشه

تا دو نمایش نامه ی برتر آخر رو تو امضام قرار میدم تا بیشتر تو چشم باشه

در مورد هر عکس یک توضیحاتی میدم که میتونید از اونا هم کمک بگیرید


اینم عکس جدید




تصویر کوچک شده


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۴۵ جمعه ۲ تیر ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ببخشید کریچر جان مهلت رو اضافه کردید یا وقت نکردید نقد کنید.لطفا یک سری اینجا هم بزنید و بنقدید.جونه من میخوام رولم خوب بشه.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۹:۲۴ پنجشنبه ۱ تیر ۱۳۸۵

رولاندا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۴ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۲۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۳۸۵
از یه جای گمنام توی سازمان جاسوسی TMM(تاریکی مطلق مرگ)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 32
آفلاین
ساعت سه ی صبح بود. هاگوارتز آرام و استوار در مقابل باد های غربی مقاومت می کرد. البته نه کاملا ارام . پروفسور باور کنید ... - نه هری من یه دلیل واضح و روشن می خوام. ساعت سه ی صبح جلوی در درمانگاه چیکار می کردید؟ هرمیون با صورتی گرفته و ناراحت گفت : کارمون تمومه . هری با خودش فکر کرد رد شدن اسنیپ از جلوی درمانگاه دیدن ان ها و گفتن به دامبلدور مانند یک در میلیارد بود .
دامبلدور گفت: خب نمی خوایید حرف بزنید؟ در حین گفتن این حرف به یک راهرو فرعی پیچید. یک راهرو نا اشنا و عجیب. ولی در این وضعیت یک راهرو چه اهمیتی دارد؟ هردو می داستند گفتن حقیقت به احتمال زیاد موجب اخراج فرد و جرج خواهد شد. بلا خره هرمیون سکوت را شکست. - خب ما... به یه دارو احتیاج داشتیم . - یه دارو خانم گرانجر؟ اونم این موقع شب؟ - ام.... یکی از بچه ها حالش خوب نبود وما... ولی دامبلدور حرف او را قطع کرد وگفت :چرا حالش خوب نبود؟ ولی هری جواب هرمیون را نشنید. این راهروی باریک به طرز عجیبی با تمام راهرو های قلعه فرق داشت. سقف پوسیده و گرد و غباری که روی کف راهرو و دیوار ها بود نشان می داد مدت هاست کسی از انجا عبور نکرده است. ناگهان دامبلدور جلوی تنها دری که در راهرو قرار داشت ایستاد . چوبدستی اش را به ارامی بیرون اورد و با ان به ارامی به در اشاره کرد. در به طور خودکار باز شد. در پشت ان در چوبی تاریکی مطلق موج می زد. دامبلدور با لبخندی ارامش بخش به طرف هری و هرمیون برگشت. - من تمام ماجرارو می دونم . هردوی انها با هم گفتند: می دونید؟ - البته. قبل از اینکه پروفسور اسنیپ به دفتر من بیان اقایون ویزلی به اونجا امدن وتمام ماجرای امتحان کردن یکی از محصولاتشون رو روی برادرشون گفتن و اون خون ریزی عجیب . بعد با همان لبخند ادامه داد: من به دانش اموزانی مثل شما افتخار می کنم که اینجوری از هم حمایت می کنید. بعد به هر دو چشمکی زد و به طرف در برگشت . ناگهان هزاران شمع انسوی در روشن شد. انسوی در یک اتاق بزرگ وجود داشت . اتاق پر از کتاب هایی بود که به ترتیب الفبا چیده شده بودند یا پاتیل های پر از معجون جوشان. هرمیون پرسید: ببخشید پروفسور اینجا کجاست؟ -خب اینجا رو یکی از مدیران قبل از من برای درمان بیمای های خاص درست کردن. ولی این خیلی کم مورد استفاده قرار گرفته. حالا خانم گرانجر میتونید برید چیزی که می خوایید از اونجا بردارید . لبخند زیبایی لبهای هری را پوشانده بود به نظر او ران بهترین کار را کرده بود.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.