شب بود
مردي تنها در خياباني خلوت راه مي رفت گويي دنبال چيزي بود
او چهره اي جذاب داشت قدي بلند صورتي كشيده كه چند خراش اساسي روي آن ديده مي شد و
رداي مرگ خواريش پاره و نخ نما شده بود
و با عصبانيت تمام نقاط خيابان را برانداز مي كرددر خيابان هيچ نوري ديده نمي شد تنها نوري كه در چشم مي زد
از وسيله اي خارج مي شد كه در دست مرد بود
گويي تمام نوري را كه بايد در خيابان باشد در آن وسيله حبس شده بود
آن مرد آمايكيوس بود
ناگهان صدا هاي نا مفهومي از اطراف شنيده شد
مرد سرعتش را بيشتر كرد و دستش را به سمت چوبدستيش برد كم كم صدا ها به وضوح شنيده مي شدند
صداي عده اي آدم بود آمايكيوس آنها را مي شناخت
ايستاد و به خيابان مه گرفته ي پشت سرش نگريست كم كم در پشت توده هاي مه افرادي ديده شدند
هفت يا هشت نفر بودند كه شباهت زيادي به آمايكيوس داشتند آن ها مرگ خواران لرد ولدمورت بودند
در آن ميان زني با صداي جيرجيرك مانندش به سمت آمايكيوس آمد و او را در آغوش كشيد
زن:از ديدنت خيلي خوشحالم
آمايكيوس:متشكرم بلاتريكس
زن او را به سمت ديگر مرگ خواران هدايت كرد آمايكيوس به همه ي آنها كه
(بلتريكس لسترنج رودلفوس لسترنج رابستن لسترنج ايوان مكنر آلبرت روزي يرنارسيسا مالفوي فرانك مالسيبر و سيوروس اسنيپ)بودند دست داد
هنگامي كه آمايكوس با اسنيپ دست مي داد خشم بر چهره اش آشكار شد اما به موقع خود را كنترل كرد
مردي كه مالسيبر نام داشت لب به سخن گشود : آمايكيوس ارباب ما رو فرستاده تا تورو ببريم پيشش
آمايكيوس خنده ي معني داري كرد و گفت : يعني شما همتون اومدين منو ببريد ؟
سيوروس اسنيپ با پوزخند گفت : متاسفانه بله
آمايكيوس عصباني شد و خون به چهره اش دويد
اوبي اختيار چوبدستيش را بيرون آورد و فرياد زد : كروشيو
پرتو سرخ رنگي از نوك چوبدستيش خارج شد و به سمت اسنيپ حركت كرد اما قبل از اينكه به او برسد پرتو ديگري آن را منحرف كرد
تمام اين وقايع تنها در چند ثانيه رخ داده بود
آمايكيوس به قدري سريع عمل كرده بود كه اسنيپ حتي فرصت نكرد دستش را به سمت جيبش ببرد اما با انحراف افسون آمايكيوس او فرصت يافته بود تا چوبدستيش را آماده كند حالا ان دو در برابر هم قرار گرفته بودند و هر كدام اماده ي طلسم كردن ديگري .
تمام افراد حاظردر انجا به خوبي مي دانستند كه آمايكيوس به تنهايه مي تواند با دو برابر همين جمع بجنگد به همين خاطر بلاتريكس پا پيش گذاشت و ميان ميان آن دو قرار گرفت و در واقاع جان اسنيپ را نجات داد
اسنيپ كه ترس در چهره اش موج مي زد به سرعت چوبدستيش را پايين آورد و گويي كه به آمايكيوس رحم كرده است رفت و از رابستن براي منحرف كردن طلسم آمايكيوس تشكر كرد
در اين هنگام همه آستين دست چپشان را بالا زده و به علامت شوم روي دستشان نگريستند
بار ديگر پر رنگ شده بود و مي سوخت بدون هيچ حرفي همه غيب شده و در خانه اي كه بيشتر شبيه كاخ بود ظاهر شدند
از دري كه روبرويشان بود گذشتند
آن سوي در نختسين چيزي كه ديده مي شد صندلي بزرگ و زيبايي بود در و ديوار اتاق مملو ازاجسام عتيقه اي بود كه به نظر خيلي ارزشمند مي آمدند
روي صندلي مردي نشسته بود تاس كه انگشتان كشيده اش را به هم قلاب كرده بود و با پايش بدن ماري نسبتا بزرگ را كه پايين صندلي چنبره زده بود نوازش
مي كرد همه ي مرگخواران در آنجا حاضر بودند
با رسيدن آخرين نفرات همه تعظيم بلند بالايي كردند و صاف و بدون حركت ايستادند
لرد ولدمورت از روي صندلي برخواست و دور اتاق را زد و از جلوي همه ي خادمانش گذشت و درست جلوي آمايكيوس ايستاد
آمايكيوس به سرعت سرش را پايين انداخت لرد با دستش سر او را بالا آورد و با صدايي بلند گفت : امروز مي خوام يكي از بزرگترين اشتباهاتي رو در زندگيم مرتكب شدم به شما بگم البته خوشبختانه هنوز كاملا مطمئن نيستم كه اين اشتباه رو كردم يا نكردم
بعد دوباره رويش را به سمت امايكيوس برگرداند و گفت : و اما تو آمايكيوس تو در راس اين اشتباه قرار داري
رنگ از چهره ي آمايكيوس پر گشود و رفت
- تو اولين كسي بودي كه به درخواست من در مورد مرگ خوار شدن پاسخ دادي تو اولين مرگ خوار گريفيندوري من هستي
تو در مدرسه جز نوابغ بودي تو شايد از من هم در اين جمع اصيل زاده تر باشي و من برات احترام خاصي قائل هستم
و از طرفي تو چفت كننده ي بسيار ماهري هستي و من هم ذهن جوي خوبي هستم به همين خاطر من در طول اين سالها هيچ وقت نتونستم ذهن تو رو باز كنم
ولي با تمام وجودم به تو اعتماد داشتم و اصلا فكرشم نمي كردم همچين چيزي پشت سر تو بگن
آمايكيوس كه ديگر رنگ به چهره نداشت پرسيد:
ارباب به شما چي گفتند؟
ولدمورت: آها به من گفتن كه تو جاسوس محفل ققنوسي!!!
و با خشونت به آمايكيوس نگاه كرد برق شرارت در چشمان مار مانندش موج ميزد
بر خلاف انتظار آمايكيوس آرام شد و با حالتي عادي گفت :
ارباب من جاسوس باشم نه نه .......نه
- من از كجا بايد بدونم كه تو راست ميگي؟
-ارباب قسم مي خورم كه من به شما وفادارم.......وفادارم ارباب
و به پاي ولدمورت افتاد او بازيگر فوق العاده اي بود و به خوبي موضعش را حفظ كرده بود
- بلند شو آمايكيوس
آمايكيوس با دستپاچگي بلند شد ولدمورت دستش را بر شانه ي او گذاشت و گفت :
من هميشه به تو اعتماد داشتم و خواهم داشت و از همون اولي كه اين خبرو به من دادند فهميدم كه دروغه.....
حالا از همتون مي خوام بريد و به ماموريت هاتون برسيد.
همه غيب شدند
خطر از سر آمايكيوس گذشته بود او بار ديگر شانس اين را يافته بود تا به سپيدي خدمت كند پس به راه افتاد و راه سپيدي را دوباره در پيش گرفت
seems it never ends... the magic of the wizards :)