هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۳ چهارشنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۵

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
-بچه ها!وقتی در رو باز کردم ارام برید تو.
نگاهی از تعجب بین هری و هرمیون رد و بدل شد.
هری:پروفوسور...!؟
دامبلدور:الان همه چیز رو میگم هری.
و دامبلدور شروع به گفتن داستان کرد.
-ببین هری دوست اسلیترینی تو دراکو جان پیچی از لرد داره.شما باید برید اونو از مالفوی بگیری و نابود کنی.این در به تونلی میرسه که باید از اون برای رفتن به سالنی که مالفوی توش ختم میشه.
هری:پروفوسور شما با ما نمی ایید!؟
دامبلدور:نه من باید برم کاری دارم شاید بعدا بهتون ملحق بشم.
هرمیون تمام این مدت ساکت بود و دهانش از تعجب باز مانده بود.
هرمیون:هری به نظر تو دامبلدور خودش چرا اونو نابود نکرده!؟
هری که سخت در فکر بود گفت:چمیدونم!
و شروع به حرکت کرد.
تونل در مسیری شیبدار،به اندازه حدودا 1 کیلومتر پیش می رفت و به غاری بزرگ ختم میشد که دیوار صاف اهنی و سقف بسیار بلند داشت.روی دیوار ها 100 ها شمع سوخته و یا در حال سوختن بود.
وقتی وارد غار شدند فهمیدند که فضایی بیضی شکل است که در قسمت میانی پهنای بیشتری دارد و به دو طرف دو انتها باریک میشود.به طرف یک در اهنی که انها را وارد غار میکرد نزدیک شدند.هر دو چوب دستیهایشان اماده بود.هرمیون جلو تر از هری میرفت و برای دیدن مرگ خواران مدام چشمانش تکان میخورد و اطراف را نگاه میکرد.
ناگهان!
هرمیون:وایسا.
هری فکر کرد مرگ خواری دیده ولی هرمیون به قفل رو در اشاره کرد که 10 رقمی بود.
هرمیون:فکر کنم با جادو باز نشه.10 رقمی هم هست نمیتونیم حدس بزنیم.
ساعت ها گذشت.
هری مدام شماره ها رو امتحان میکرد ولی جواب نمیداد.
هرمیون:10 تا 0 بذار شاید باز بشه.
هری:چرت و پرت نگو بابا.کی میاد رمزه اینو اینقدر راحت بذاره.
هرمیون:یادت رفته دامبلدور گفت بهترین راه مخفی کردن چیزی این هست که اونو جلوی چشم بذاری؟
هری با بدخلقی عددی که هرمیون گفته بود رو امتحان کرد.در تیکی خورد و باز شد.دهان هرمیون از شادی باز شد.
اما با شنیده شدن صدای پایی خنده بر روی لبانش خشک شد.
کسی نزدیک نشد.صدا هم قطع شد.
بچه ها با احتیاط جلو رفتند.کسی نبود.انگار ان شخص فرار کرده بود.
10 دقیقه راه رفتند که دری قهوه ای که زنگ زده بود دیدند.
هرمیون نگاهی به هری کرد.هری فهمید منظور هرمیون چیه.میخواست بپرسه بریم تو؟
هری:چاره ای نداریم.اول من میرم.بعد توبیا.
هری وارد سالنی شد.ناگهان دراکو رو دید که تنها روی سکویی ایستاده که زیرش گودالی پر از نیزه ی تیز هست.انگار کس دیگری انجا نبود.دراکو طنابی به طرف پایی انداخت و فریاد زد:اگر میتوانی بیا بالا.
هرمیون به ارامی گفت:شک ندارم یک کلکه.
هری تا قدم برداشت جلو رفت.صدایی مبهم گفت:پاتر همونجا که هستی وایسا.هری بالای سرش را نگاه کرد.ده ها مرگخوار در انجا حضور داشت.که همه با چوب دستیهایشان به طرف انها نشانه رفته بودند.
دراکو:پاتر و گرنجر.من به شما یک فرصت میدم.اجازه میدم هری بیاد بالا و با من بجنگه.و تو گرنجر از اینجا باید بری.اگر من شکست خوردم.جان پیچ برای شما و مرگخواران کاری به شما ندارند.ولی اگر شکست بخوره هری میمیره و تو گرنجر الی رغمی که دوست داشتم تو میتوانی فرار کنی.10 دقیقه فرصت دارید تصمیمتون رو بگیرید.
10 دقیقه بعد
هری:باشه دراکو من میام بالا.
دراکو:بچه عاقلی هستی.
و با انگشتانش فحش بدی به هری داد.
هریج لو رفت.هر قدم که بیشتر بر میداشت،قلبش تند تر میزد.
به طناب رسید.بالا رفت و با دراکو رو در رو شد.هر دو اماده برای دوئل شدند.جادوی های پیاپیی توسط هر دو فرستاده شد.یک طلسم به سینه دراکو خورد.دراکو افتاد و جان پیچ از جیبش قل خورد به طرف گودال.هری دادی زد و با سرعت به طرف جان پیچ که گویی براق بود پیش رفت.در اخرین لحظات که همه فکر کرده بودند کار تمام شد.هری خود را اویزون کرد و جان پیچ را گرفت.با طناب پایی امد و فرار کرد.
پشت سرش طلسمهایی فرستاده میشد.به هرمیون رسید.طبق نقشه هرمیون زمانی که همه داشتند به نبرد هری و دراکو نگاه میکردند کفشش را رمزتار کرده بود.هر دو رمزتار را گرفتند و در جنگل ممنوعه بیرون ازمرز جادوی هاگوارتز ظاهر شدند.با سرعت به طرف دفتر دامبلدور رفتند.هری رمز عبور را گفت و وارد دفتر دامبلدور شد.
دامبلدور:بچه ها اومدید؟دیر کردید.نگران شدم داشتم میمومدم دنبالتون.
هری بفرمایید این جان پیچ.دامبلدور با دقت مدتها به جانپیچ نگاه کرد.و با چهرش تاسف انگیز شد.هری ناگهان وحشت زده شد.چون دامبلدور رازی بزرگ به انها گفته بود.ان جان پیچ نبود.بلکه گویی درخشان که لرد بدلی از جان پیچ درست کرده بود،بود.
از ان لحظه افسوس بود و ناراحتی هر سه!
----------------------
کریچر جون بنقد که دستم شکست اینقدر زیاد نوشتم.


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۴۹ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵

سامانتا ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۹ پنجشنبه ۳ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۵:۰۸ یکشنبه ۲۷ تیر ۱۴۰۰
از ما که گذشت!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 248
آفلاین
_بايد تا آخرش بريد....راهه ديگه ايي وجود نداره....يك EXIT و بازگشت!
دامبلدور اين جمله را گفت و دست برد تا در را باز كند . براي آخرين لحظه برگشت و به آن دو نگاه كرد اما حتي لبخند اسرار آميز او نيز نتوانست هراسي را كه بر چهره آن دو دويده بود از آنها دور كند.
فشار آورد و در را باز شد. هري و هرميون مبهوت كننده به فضاي تاريك در آن طرف چشم دوخته بودند. هيچ چيز ديده نمي شد. دامبلدور به آنها اشاره كرد كه ديگه وقته رفتنه. هر دو كمي بر خود مسلط شدند و آرام پا به درون اتاق گذاشتند.لحظه ايي بعد ديگر دري در پشت سرشان وجود نداشت.حالا آنها به اينجا در قلعه فرانكشتاين قرار بود بر سر امتحان زنده ماندن به جنگ با سرنوشت بروند!
اتاق تاريك و سكوتي مبهم . فرصتي براي موندن نبود . هري آهسته شنل نامرئي كننده را بيرون آورد . وقتي آن تمام آن دو را در برگرفت مي دانستند كه بزرگترين كار سراسر زندگيشان اكنون پيش رويشان قرار گرفته است!
هري آرام دستش را به سمت در برد و آن را باز كرد. دالاني تاريك جلوي رويشان قرار گرفت . هرميون نقشه را بيرون آورد . آنها درست در طبقه پايين زير مجسمه قرار گرفته بودند . پس از چندي قدم هايشان را سريع تر كردند گويي از چشم هايشان اين طور بر مي آمد كه ديگر مايل نبودند لحظه ايي ديگر در آنجا توقف كنند اما انگار آن راهروي تاريك هيچ وقت تمام نمي شد!
همچنان راهرو را طي كردند . كم كم صداي زمزمه هايي به گوش رسيد. چنين به نظر مي رسيد كه چند نفر در حال گفتگو با يكديگر بودند اما براي هري و هرميون اصلا مفهوم نبود . فقط آن دو مي دانستند كه بايد به شدت باهوش باشند.
با هر گام به جلو تپش قلبشان بيش از ثانيه ايي قبل با آن ها سخن مي گفت. حالا به آخر راهرو رسيده بودند . لحظه ايي پشت ديوار مكث كردند . به طور آنچه نقشه نشان مي داد پلكان سنگي آن طرف تنها 20 قدم با آنها فاصله داشت.
نفسشان را در سينه حبس كردند و وارد سالن شدند . اولين چيزي كه به چشمشان برخورد كرد چند خون آشام با چهره هايي دهشتناك كه گرد ميزي طويل با بطري هايي كه رنگ قرمز آن به سياهي مي زد دز دست نشسته بودند.
هري توانست گري بك را در ميان آنان به خوبي بشناسد . اين طور به نظر مي رسيد كه بسيار خسته اند و اين شانسي بزرگ براي هري و هرميون بود تا از كنار آنها بدون كمترين جلب توجه به آساني عبور كنند.
وقتي كه پا بر پلكان سنگي گذاشتند عرق تمام پهناي صورتشان را پوشانده بود.يكي...يكي...آرام ....آرام.....شروع به بالا رفتن كردند . اميدوار بودند كه تا رسيدن به آن بالا با كسي رو به رو نشوند چرا كه عرض پلكان قدري بيشتر از عرض آن دو بود!
خوشبختانه تا وقتي كه به طبقه بالا رسيدند مشكلي پيش نيامد و همه چيز به خوبي پيش رفت . هرميون دوباره نگاهي به نقشه انداخت و از بين چند دالان با دستش اشاره كرد كه بايد از آن دست چپي بار ديگر حركتشان را آغاز كنند.
با حوصله و بدون اشتباه مسير جديد را در پيش گرفتند . هري در اين لحظات هنگامي كه لبخند اسرار آميز دامبلدور را در آخرين نگاه به ياد آورد كمي قلبش آرام گرفت . شايد ندايي از آن ته به او مي گفت كه آنها به طور حتم موفق خواهند شد . اما در اين لحظه رشته افكارش از هم پاره شد چرا كه انگار كسي به سمت آنها مي آمد . صداي مخوف نفس هايي سكوت دالان را شكافت . هري و هرميون به ناچار ايستادند و محكم خود را در آغوش ديوار جاي دادند . هرميون چشم هايش را بسته بود و نقشه را به شدت در دستش مي فشرد . نفس هايشان را در سينه حبس كرده بودند . ثانيه ايي بعد چهره ايي وحشي درست از 3 سانتي متري آنها گذشت. وقتي كه آن خون آشام در انتهاي دالان ناپديد شد نفسي آسوده كشيدند و دوباره مسيرشان را از سر گرفتند.
دقايقي بعد سر مجسمه ايي در آن سوي راهرو پديدار شد!
اين چنين مي نمود كه فضاي غبار گرفته و وهم آلود ، زيبايي قلعه را به تصرف گرفته است .
هرميون با خوشحالي نگاهي به هري افكند و در قلب هري آرامشي بيش از پيش رسوخ كرد . زماني كه مجسمه را در مقابل خود يافتند با از زير گذراندن اطراف آسوده خيال از اين كه كسي را متوجه خود نديدند در صدد عملي كردن نقشه بر آمدند . هري آرام از زير شنل بيرون خزيد و به سوي مجسمه شتافت . آن طور كه دامبلدور به او آموخته بود دست تنديس سنگي را به آرامي به سمت پايين كشيد .در پي اين عمل دهان مجسمه از هم گسيخت . هرميون بي تابانه منتظر بود تا كسي سر نرسد و با تكان هاي دستش به هري مي فهماند تا عجله كند.
هري دستش را به سمت دهان مجسمه پيش راند و در داخل آن به جستجو پرداخت . در ميان فضاي تاريك و روشن اتاق تلالو شي را در اطراف دستش حس مي كرد و هنگامي كه بيش تر دستش را به داخل سوق داد توانست آن را لمس كند .
بله همان انگشتر راونا رانكلاو بود.دست مجسمه را بار ديگر به جاي نخست بازگرداند و مجسمه با بسته شدن دهانش به حالت اوليه برگشت. در انگشتر در دست گرفته لبخندي زد و در آن دقيق شد. سعي كرد نام راونا را بروي ياقوت در ميان گرفته انگشتر بخواند. اما ناگهان صداي قدم هاي تندي به گوش مي رسيد.
هري به جانب خود برگشت. اما ديدن سايه ايي كه لحظه به لحظه به آن ها نزديك مي شد نشان دهنده ي اين بود كه ديگر رسيدن به هرميون و مخفي شدن در زير شنل دير شده است.
هرميون شنل را به سرعت بروي خود كشيد. وقتي خون آشام نمايان شد هرميون دقيق شد تا بنگرد هري در چه حالي ست. دريافت كه او خود را در آن سوي مجسمه پنهان كرده است. اكنون خون آشام ديگر آن جا را ترك كرده بود و هرميون نفس راحتي كشيد.
هري وقتي اطمينان يافت كه ديگر خطري در تهديد آنان نيست از پشت مجسمه بيرون آمد و به هرميون در زير شنل پيوست. حالا كه آن را يافته بودند بايد بر ميگشتند. هرميون با گفته هاي دامبلدور به اين نتيجه رسيد كه بايد به سمت راهرو عقبي پشت سرشان حركت كنند.
يك راهروي خوف انگيز ديگر با اين تفاوت كه آن ها را مجبور مي كرد تا به خود بقبولانند كه اين يكي دوباره آن ها را به خانه خواهد رسانيد. هري انگشتر را محكم در دست فشرد و هرميون نقشه را بسته، در جيبش جاي داده بود و حالا دستش تنها شنل را لمس مي كرد.
هم چنان كه طول راهرو را مي پيمودند چند در را پشت سر نهادند. در همان حال كه از در هفتم مي گذشتند به ناگاه آن در گشوده شد و براي چندمين بار باعث شد كه آن دو در برابر امتحان سخت ديگري قرار گيرند . دوباره بايد با سرنوشت دست و پنجه نرم مي كردند .
چهار خون آشام بيرون آمده مي رفتند كه باري آخرين باز وجود منحوس خود را در ميان دالان هاي تاريك و در هم فرورفته قلعه پنهان كنند و نفس آسودگي را به آن دو تقديم كنند كه ناگهان هنوز در ته راهرو گم نشده بودند كه يكي از آنان ايستاد . ابتدا حركاتش براي هري و هرميون نامفهوم مي نمود اما پس از گذشت اندك زماني اين طور به آن دو مي فهماند كه او در جست و جوي چيزي بوي خوشي را با اعماق وجود به درون مي كشيد . سه خون آشام ديگر به پيروي از او مشامه خود را به كار انداختند و از هر سو در پي بوي مطبوع بر آمدند و تنها يك سمت را مكان آن يافتند .
هري و هرميون لحظه ايي به آنها خيره شدند اما ثانيه ايي بعد در يافتند كه آنان كم كم به سوي آن دو مي آيند . آنها گامي به سمت عقب بر داشتند اما انگار همراه با آنان چيزي بود كه خون آشامان را به سوي آن دو مي كشانيد . خون آشامان همچنان به سمت آنان جلو مي آمدند . هري و هرميون چند گام به عقب برداشتند اما همين كه هرميون از ترس چهره هاي دهشتناك آنان دست هري را لمس كرد . متوجه مايع سردي در پيرامون آن شد . هرميون به دست او نگريست. سرخي آشنايي آن را فرا گرفته بود . هر دو با بهت به يكديگر خيره شدند . هري به ياد آورد هنگامي كه با شتاب در پشت مجسمه سنگر گرفته بود دستش آسيب ديده و در نتيجه زخمي شده بود.
و حالا خون آشامان را به سمت آن ها ميل مي داد.
هري دستش را بالا آورد و با اين كار چهار خون آشام ساكن شدند. آن ها حالا مي توانستند بوي خون را به خوبي تشخيص دهند. هري و هرميون حتي يك لحظه نيز توقف نكردند.در طول راهرو شروع به دويدن كردند. صداي گام هاي آنان به وضوح شنيده مي شد. اكنون خون آشامان مي دانستند كه يك آدميزاد در مقابلشان است. گرچه كسي را نمي ديدند. با شتاب و با سرعت در پي تعقيب آن ها بر آمدند.
هري و هرميون نفس نفس زنان با سردرگمي همچنان به جلو پيش مي رفتند. مانند آن بود كه دالان هيچ وقت به پايان نرسد و هيچ دري براي فرار وجود نداشته باشد. با دلهره و ترس تنها براي نجات جان گام بر مي داشتند و هر لحظه بر مي گشتند و به خون آشامان گرسنه در پشت سرشان مي نگريستند.
تا اين كه از دور نوري كور سو ديده شد. هرميون با صدايي خسته آميخته با شادي گفت:
_اوناهان! اونجاست!
و آن ها بر سرعتشان افزودند. صداي نفس هاي پشت سرشان براي آن دو معنايي نداشت چرا كه نوري در مقابل به آنان اميد مي داد كه ديگر دليلي براي ترس وجود ندارد. هري به در سفيد رنگي كه بر سر در آن علامت EXIT نقش بسته بود خيره شده بود. چند متر با آن فاصله داشتند كه به يك باره حادثه ايي مانع پيش رويشان شد. هرميون آسيب ديده در حالي كه پايش را از درد در آغوش گرفته بود بروي زمين بدون شنل قرار داشت.
هر 4 نفر ايستادند و با ناباوري به هرميون خيره شدند.هري نگاهي به در و سپس نگاهي به هرميون افكند. نبايد فرصت را از دست مي داد. هرميون با ترس نگاهي با آن ها كرد. در يك لحظه فكر كرد كه ديگر تنهاست اما هم چنان باز هم وجود در را حس مي كرد.
هري چوب دستي اش را بيرون كشيد و به سمت آن سوي راهرو نشانه گرفت و اخگري را بي هدف روانه آن سو كرد.خون آشامان به سمت عقب برگشتند تا ببينند چه رخ داده است . اما هري از اين فرصت استفاده كرد و هرميون را با شتاب به سمت در كشيد . دوباره توجه خون آشامان به آنها جلب شد . بايد هر چه زود تر براي به دست آوردن طعمه خويش كاري مي كردند اما ديگر خيلي دير شده بود زيرا هري و هرميون به در رسيده بودند.
هري در را با شتاب باز كرد و لحظه ايي بعد هنگامي كه پيام آوران مرگ به سمتشان هجوم مي آوردند ديگر از در گذشته بودند.

***

ٍساعتي بعد هري و هرميون به يكديگر لبخند زدند و در حالي كه حالا ديگر مي دانستند چه كار بزرگي انجام داده اند و تاريخ نام آنان را براي هميشه در قلب خود محفوظ خواهد نمود آخرين هوراكراكس را به دست دامبلدور سپردند!

*************************************************************

من فكر كردم حالا كه كسي در مورد تصوير قبلي ننوشته بود شما تصوير جديدي براي اين هفته نمي ديد اما همون موقع كه مي خواستم داستان قبلي رو وارد كنم اومدم ديدم تصوير جديد براي اين هفته داديد..........دلم نيمد نزنم!!!

راهرويي نيمه تاريك. اين طور به نظر مي رسيد كه دو نفر آرام در حال پچ پچ كردن با يكديگر هستند و درست چند لحظه بعد صداي شيون زني سكوت راهرو را شكست!
_اوه......نه..........نه......نمي خوايد بگيد كه ديگه هيچ كاري از دستتون ساخته نيست!
صدايي محزون:
_متاسفم خانم....احتمال بازگشتش فقط 5 درصده .
صداي پرستار در طول راهرو پيچيد.
_من بايد برم.زخمي هاي زيادي رو آوردن.....خانواده هاي اكثر اونا حداقل به اندازه شما خوش شانس نبودن!
زن با صورتي رنگ پريده تنها توانست از در نيمه باز اتاق چهره دختر جواني را كه روي تخت در حالتي شوك زده فقط به سقف زل زده بود را ببيند.

============================================

از آن بالا شهر چه چهره وحشتناك و خوف انگيزي به خود گرفته بود . دود سياه رنگ از چند جاي شهر به آسمان رفته بود . بوق آمبولانس ها ، آژير آتش نشاني ها ، صداي فرياد ها و زجه ها تمام فضا را پر كرده بود و اينها همه انعكاس بازگشت دوران سياهي بود . آيا به راستي پايان جهان فرا رسيده بود؟
اما در اين ميان ديگر براي او هيچ كدام از اين سوالات معنايي نداشت . او تنها روي خود را از پنجره بر گرفت و به تخت وسط اتاق خيره شد!
آن پايين درست زير پايشان لحظه ها به سرعت مي گذشتند و يك نفر را به پرتره سكوت پيوند مي دادند اما اين بالا او با بغضي كه تمام گلوي او را بسته بود تنها صداي نفسهايش فضاي درون اتاق را وا مي داشت تا زندگي را اثبات كند.
چه بايد مي كرد؟ نمي توانست حتي براي لحظه ايي به اين فكر كند كه دوست تمام دوران نوجوانيش ، هري ديگر در بين آنها نيست و دوست ديگرش حالا در جلوي چشمانش بي آنكه صدايش را بشنود براي هميشه با او خداحافظي مي كرد.
هنگامي كه چند ساعت قبل را در ذهن خود تداعي مي كرد ، دست هايش تمام صورتش را مي پوشاند . فضاي مه گرفته ، جسد هري آنجا بر روي زمين ، هرميون با لرز به آن چشم دوخته بود . جسد هاي تكه تكه شده ......سياهي مطلق.............
تمام بدنش را به رعشه در آمده بود . باز هم سر را بالا آورد و به آن تخت نگريست . مي دانست كه ديگر هيچ كدام باز نمي گردند و براي هميشه او را ترك گفته اند.
شعله هاي خشم در وجودش زبانه مي كشيد . خون به سرعت در رگ هايش مي دويد . روزي را به ياد آورد كه هر سه پيمان بستند . مشت گره كرده اش انزجار زائد الوصفش را نشان مي داد. و حالا.........
زمان آن فرارسيده بود تا او هم به عهد خود وفا كند .
با اين فكر از روي صندلي بلند شد و به سمت در رفت . براي آخرين بار بازگشت و به هرميون بر روي تخت نگاهي انداخت. در را بست و رفت . او رفت با همه كساني كه روز هاي خوبش را به فراموشي سپردند ، مبارزه كند. شايد اين آخرين فرصت براي نجات جهان بود.

***

بعدها هيچ كس نفهميد كه رونالد ويزلي چگونه انتقام گرفت!!!


===========================================


با تشكر:

از وقتي كه مي زاريد مي خونيد و بيشتر از اون وقتي كه مي زاريد نقد مي كنيد!!!خيلي با ارزشه!
ديگه هيچ وقت داستان 15 صفحه اي نمي نويسم ........قول مي دم!


از دفتر خاطراتم :

از او می ترسم... گاه تصور می کنم با هیبتی عظیم در مقابل من ایستاده و م


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۷:۳۵ سه شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
تصویر کوچک شده




_ خب بچه ها... این همون اتاقی هست که بهتون گفته بودم!...اجازه بدید...
دامبلدور وندش را تکانی داد و وردی را زیر لب زمزمه کرد. ناگهان نوری نقره ای رنگ از نوک وندش خارج شد و به درون قفل در رفت و لحظه ای بعد، در باز شد.
هری آنچه را که می دید باور نمی کرد. اتاق بسیار بزرگ بود؛ به اندازه ی سالن غذا خوری هاگوارتز، پر از پنجره و بسیار نورگیر. و هر گوشه ی آن کتابی یافت می شد، یعنی تقریبا یک کتابخانه ی عظیم بود!
نگاهی به هرمیون انداخت و و متوجه شد که او هم به اندازه ی خودش متعجب شده است. پروفسور دامبلدور با خشنودی به هری گفت:
_ هری!... برو داخل!... شما هم بفرمایید تو دوشیزه گرنجر...
هری و هرمیون با قدمهایی آهسته پا به درون آن تالار با شکوه گذاشتند. دیوارها پر از نقش و نگارهای قدیمی بود، میزهای بزرگ و مجللی در وسط تالار قرار داشت که از شدت تمیزی برق می زدند. کف تالار هم تمیز بود و حسابی برق انداخته شده بود.
دامبلدور سرفه ای کرد و دوباره گفت:
_ خب بچه ها... من یه کار کوچولو دارم که باید انجامش بدم!...شماها تا وقتی من برمیگردم، یه کمی در اینجا تفریح کنید!
هری با تعجب به سمت دامبلدور برگشت و با تعجب گفت:
_ تفریح کنیم؟!
دامبلدور لبخندی زد و در حالی که از تالار خارج میشد، گفت:
_ آره!... اینجا اینقدر بزرگ هست که فقط دیدنش نیم ساعت طول می کشه!
با رفتن دامبلدور، هری برگشت تا به هرمیون چیزی بگوید، اما دید که او سریعتر از اون اقدام به بازدید از تالار کرده است! هری نیز شروع به قدم زدن در آن کتابخانه ی بزرگ کرد و در عین حال به این فکر میکرد که دامبلدور چقدر مرموز است!
وقتی به چند لحظه ی پیش فکر کرد، متوجه شد که هنوز هیچ چیز راجع به دامبلدور نمی داند! دامبلدور به آنها گفته بود:
_ من امروز می خوام شما رو به خونه ی خودم ببرم!... البته خونه که نمیشه گفت، اخه همه ی اتاقاش پر از کتاب هستند!
و در جواب هرمیون که گفته بود:
_ برای چی پروفسور؟!
به طرف یکی از تابلوها به راه افتاده بود، وردی را زیر لب زمزمه کرده بود و وقتی که تابلو کنار رفت و فضای خالی و سیاه پشت در نمایان شد، گفته بود:
_ برای اینکه کتاب بخونید!...حالا بفرمایید داخل!
و بعد آنها در فضایی بدون خلا پشت تابلو شناور شده بودند و با وردهایی که دامبلدور زمزمه می کرد، بلاخره با سلامتی به یک خانه ی بزرگ رسیده بودند که گویی قصر سلطنتی باکینگهام هست! بعد دامبلدور در را با خواندن تعداد زیادی ورد که حدودا 10 دقیقه طول کشید، باز کرد و آنها قدم به درون آن خانه ی مجلل و مملو از کتاب گذاشتند! دامبلدو می گفت همه ی اتاقهای آنجا پر از کتاب هستند.
صدای هرمیون که با اشتیاق هری را مخاطب قرار داده بود، او را به خود آورد:
_ هری!... ببین چه کتابی پیدا کردم!....مال زمان مرلینه!...یعنی چجوری بگم، دست خط خودشه!
هری عینکش را جا به جا کرد و با تعجب به کتاب زرد و قدیمی ای که در دستان هرمیون بود، نگاه کرد. هنوز می خواستند کتاب را ورق بزنند و بخوانند که در باز شد و دامبلدور سریعا گفت:
_ به اون کتاب دست نزنید، لطفا!
هری و هرمیون جیغی کوتاه کشیدند و بعد از چند لحظه هرمیون با تردید پرسید:
_ آخه برای چی پروفسور؟... مگه نگفتید که می تونیم این کتابا رو نگاه کنیم؟!
دامبلدور از پشت عینک نیم دایره ای خود، نگاهی مهربانانانه به هرمیون انداخت و با جدیت گفت:
_ درسته دوشیزه گرنجر... اما کتابهای مرلین به خاطر افسونهای خطرناکی که روی خواننده اجرا می کنند، اصلا نباید خونده بشن!
هرمیون بینی اش را خاراند و با خنده کتاب مرلین را بر روی میز قرار داد.
دامبلدور سریعا به سمت یکی از قفسه ها به راه افتاد و در حالی که به هری و هرمیون اشاره می کرد تا دنبالش بروند، گفت:
_ من تقریبا تمام کتابهای خونه ام رو خوندم!... و فقط اینجا و 7 تا اتاق دیگه مونده! ... و چون شماها کاری نداشتید، به جز اقای ویزلی که در تمرین کوییدیچ مصدوم شده بودند، شما رو هم به اینجا آوردم تا توی خوندن کتابها کمکم کنید!
هری که بسیار مجذوب آن همه کتاب شده بود، گفت:
_ پروفسور؟... دنبال چی باید بگردیم توی این کتابها؟!
دامبلدور ناگهان ایستاد، به طوری که هری و هرمیون به اون برخورد کردند! و در حالی که با انگشت سیاهش را به سمت کتابهای آخر کتابخانه اشاره میکرد، گفت:
_ دنبال چیزهایی میگردم که ممکنه هورکراکسهای ولدمورت باشن، هری!
و رو به هرمیون کرد و گفت:
_ شما و هری کتابهای آخر کتابخونه رو بخونید، من هم از اینجا شروع میکنم!... موفق باشید!
و به سرعت به سمت کتابها رفت و آن دو را به حال خود تنها گذاشت. هری رو به هرمیون کرد و گفت:
_ یعنی باید این همه کتاب رو بخونیم؟!
هرمیون که از دیدن این همه کتاب و اجازه داشتن برای خواندنشان لذت می برد، رو به هری کرد و گفت:
_ البته هری!... خیلی هیجان انگیزه، نه؟!
و بدون آنکه منتظر جواب هری شود و در حالی که چشمانش از شادی برق می زد، به سمت کتابها به راه افتاد و اولین کتاب رو بیرون کشید و آماده ی خواندن شد. هری هنوز حوصله نداشت تا به سمت کتابها به راه بیفتد، احساس میکرد حوصله اش سر خواهد رفت. که ناگهان صدای دامبلدور که لحنی سرزنش آمیز داشت، او را به خود آورد:
_ هری!... اینقدر تنبل نباش و برو کتابها رو بخون!
هری از اینکه حتی نمی توانست افکارش را کنترل کند، با استیصال آهی کشید و به سمت اولین کتاب به راه افتاد.
البته تنها چیزی که در آن لحظه به آن فکر میکرد این بود که با خواندن این همه کتاب، درجه ی عینکش چقدر بالا خواهد رفت؟!

*******************
کریچر جان! من پست نمیزنم که ثابت کنم که ارزشی بیدم یا نبیدم!
من پست میزنم که اشکالاتم گرفته بشه و بتونم دفعه های بعدی پستای بهتری بزنم. راستی، اون پست رو هم فکر میکردم زمانش رو درست متوجه نشده بودم و وقتی فهمیدم که گذشته، چون می خواستم اشکالاتم رو بدونم، فرستادمش! D: ( استفاده ابزاری از کریچر! )
نکته: کریچر جان، لطفا بدون توجه به امضام پستم رو بخون!


تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۳ ۸:۴۴:۳۱

منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۵۳ جمعه ۲۶ خرداد ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
دوستان توجه کنید که

هر جمعه یک عکس داخل تاپیک قرار میگیره و جمعه ی هفته ی بعد نقد پستها و عکس جدید

در مورد همه ی نمایشنامه ها صحبت میشه

هر چیزی که به ذهنتون رسید رو ننویسید همیشه به صورت آف لاین و داخل یک فایل ورد نوشته هاتون رو بنویسید و بعد از بازخوانی داخل این تاپیک و یا هر جای دیگه ی سایت قرار بدین این کار باعث میشه سطح نوشته هاتون بالاتر بره چون همیشه بعد از خوندن رول خودتون میبینید که بعضی جاهاش حتی به نظر خودتون هم بد شده و اونا رو اصلاح میکنید


نوشته ای که نسبت به بقیه بهتر بوده معرفی میشه و پستش از بقیه ی پستا متمایز میشه

تا دو نمایش نامه ی برتر آخر رو تو امضام قرار میدم تا بیشتر تو چشم باشه

در مورد هر عکس یک توضیحاتی میدم که میتونید از اونا هم کمک بگیرید


اینم عکس جدید

تصویر کوچک شده
























عکس دامبدوره که هری و هرمیون را داره میبره یک جایی

مکانش میتونه هر جایی باشه از جمله خونه ی ویزلی ها یا هاگوارتز یا حتی یک مکان جدید


................


ببین آنی وقتی دو هفته بعد پست میزنی بایدم بهت بگم ارزشی

این قسمت نوشتت خیلی خوب بود به شرطی که قسمت اولش رو حذف میکردی



سریوس واقعا گیج شده بود، صدای نوک جغدی که که دائما به پنجره می خورد، صدای کوبش بی امان در خانه ی 12 گریمالد، صدای آینه ی جادویی اش که حتما هری با آن تماس برقرار کرده بود و صدای ضجه های بی وقفه ی کریچر که خود را لعنت می کرد؛ همه و همه به یکباره اتفاق افتاده بودند و با صدای رعد و برق و طوفانی عظیم، در هم آمیخته شده بودند. سریوس در آن موقعیت نمی دانست باید چه کار کند


یعنی میشد


صدای نوک جغدی که که دائما به پنجره می خورد، صدای کوبش بی امان در خانه ی 12 گریمالد، صدای آینه ی جادویی اش که حتما هری با آن تماس برقرار کرده بود و صدای ضجه های بی وقفه ی کریچر که خود را لعنت می کرد؛ همه و همه به یکباره اتفاق افتاده بودند و با صدای رعد و برق و طوفانی عظیم، در هم آمیخته شده بودند. سریوس در آن موقعیت نمی دانست باید چه کار کند

چون آخر جمله میگی نمیدونست چی کار کنه و گیج شده بود دیگه جالب نیست اولش هم به این موضوع اشاره کنی

اینجا نفهمیدم سیریوس از چه چیزی اطلاع پیدا کرده فکر نکنم هر کسی هم این نوشته رو بخونه بفهمه


چرا در آن موقعیت که تازه متوجه اشتباه چند ساله ی خود شده و خود را مقصر آن همه بدبختی می داند، باید همه در یک زمان با او کار داشته باشند.




دامبلدور لبخند از روی دلرحمی زد و گفت:

دامبلدور با لحنی سرشار از همدلی گفت

سپس با دیدن چهره ی خندان دامبلدور، اخمی کرد و گفت:


این جمله ها مخصوصا دو تای اولی هم یک جورایی تو ذوق میزنن نباشن خیلی بهتره مثلا

_ معذرت می خوام... شما چیزی می خواستید بگید پروفسور؟!
دامبلدور در حالی که روی کاناپه جا به جا می شد
یا
دامبلدور در حالی که روی یکی از کاناپه ها می نشست



صدای پیرمردی از پشت در آمد که مشخص بود از سرما می لرزد و بسیار نگران است:


اینجا هم نگرانیش بیهوده بوده فقط اگه میگفتی از سرما میلرزد کافی بود

در کل حضور هری هم اضافه بود حالا اگه میخواستی اول داستان سر و صدا ها زیاد باشن میتوستی اون جا ازش استفاده کنی ولی کلا هری وارد داستان نشه و آخرش هم از زبون سیریوس بگی چیزی که بعد از اون همه ماجرا براش مشخص نشد کاری بود که هری با اون داشت( مثلا)


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۵ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آقا هنوز که جمعه نشده!!.... من تازه پست اون یکی عکس رو زدم!!
اوهو!!.... قبول کن دیگه!!....این یکی عکس رو هم بعدا میزنم!!...اوهو...قبولش کن دیگه!!
--------------------
_ خفه شو دیگه لعنتی... ببر صدات رو!...
سریوس با تمام توانش سعی می کرد تا پرده را روی تابلوی مادرش بکشد، اما پیرزن مقاومت می کرد و با فریادهای بی امان خود، اعصاب سریوس را بیشتر داغان می کرد:
_ پسره ی احمق!... تو به خون اصیل پایبند نیستی... کثافت...
سریوس واقعا گیج شده بود، صدای نوک جغدی که که دائما به پنجره می خورد، صدای کوبش بی امان در خانه ی 12 گریمالد، صدای آینه ی جادویی اش که حتما هری با آن تماس برقرار کرده بود و صدای ضجه های بی وقفه ی کریچر که خود را لعنت می کرد؛ همه و همه به یکباره اتفاق افتاده بودند و با صدای رعد و برق و طوفانی عظیم، در هم آمیخته شده بودند. سریوس در آن موقعیت نمی دانست باید چه کار کند.
فریاد بلندی زد و با خشم گفت:
_ خفه شید....خفه شید...
دنیا دور سرش می چرخید. در آن شرایط به تنها چیزی که فکر میکرد، آن بود که چرا در آن موقعیت که تازه متوجه اشتباه چند ساله ی خود شده و خود را مقصر آن همه بدبختی می داند، باید همه در یک زمان با او کار داشته باشند. لحظه ای درنگ کرد، صدای کریچر بعد از صدای مادرش بلندترین صدا بود... صدای کوبش در... صدای هری... صدای جغد...به یک باره فریاد زد:
_ کریچر!... ساکت شو جن بی خاصیت!...
کریچر در جا ساکت شد و با حالت استیصال به سریوس نگاه کرد. حالا باید کار دیگری میکرد؛ در حالی که سعی میکرد نسبت به ناسازاهای مادرش عکس العملی نشان ندهد، به سمت پنجره رفت و آنرا گشود. جغد بی نوا که در اثر ضربه زدن زیاد به پنجره و ماندن در آن هوای طوفانی، با درماندگی به سریوس نگاه میکرد به داخل پرید.
سریوس با عجله به سمت در رفت و سریعا پرسید:
_ کی اونجاست؟!
صدای پیرمردی از پشت در آمد که مشخص بود از سرما می لرزد و بسیار نگران است:
_ منم سریوس!... دامبلدور!...چرا در رو باز...
اما قبل از اینکه صحبت دامبلدور پایان پذیرد، سریوس در را باز کرد و سمت آشپزخانه دوید و آینه را برداشت. هری با او تماس گرفته بود:
_ هری یه دقیقه صبر کن... خفه شو دیگه لعنتی عوضی....
هری با تعجب به سریوس نگاه می کرد. سریوس با عجله به سمت تابلوی مادرش برگشت و در حالی که با تمام توانش را پرده رو او می کشید، با خشمی آمیخته به تنفر فریاد زد:
_ گفتم خفه...شو...پیرزن...خرفت!...
بو پرده روی تابلوی مادر سریوس قرار گرفت. بلاخره همه جا ساکت شد. سریوس احساس آرامش می کرد.
سرش را بالا آورد تا نفسی تازه کند که با چهره ی متعجب دامبلدور مواجه شد. لبخند تلخی زد و در حالی که آب دهانش را به سختی فرو می داد، گفت:
_ متاسفم پروفسور دامبلدور!
دامبلدور لبخند دلنشینی و گفت:
_ خب... می خواستم یه چیز مهمی بهت بگم!
سریوس خواست بنشیند که یادش آمد هری منتظرش است. با عجله به سمت آشپزخانه دوید و داد زد:
_ الان برمیگردم پروفسور...
آینه را برداشت و هنگامی که خواست تا با هری صحبت کند، متوجه شد هری دیگر پشت آینه نیست و رفته است!
با ناراحتی به سالن پذیرایی بازگشت. دامبلدور با مهربانی به او نگاه میکرد. گویی از آن موضوع مطلع بود. سریوس به دامبلدور اشاره کرد که صحبتش را ادامه دهد و خودش را روی کاناپه انداخت. دامبلدور با لحنی سرشار از همدلی گفت:
_ سریوس می دونم که الان...
اما صحبت دامبلدور با جهیدن سریوس از روی کاناپه قطع شد! سریوس فریاد زد:
_ جغدِ کو؟!... اون جغد لعنتی کجاست؟!...
با عجله نگاهی به زیر میز و پشت سر دامبلدور انداخت، اما جغد نبود! فریاد زد:
_ کریچر اون جغد احمق کجاست؟!...کریچر...حرف بزن!..
کریچر به سخن در آمد و سریعا سرش را به پایه ی میز زد و گفت:
_ کریچر متاسفه!... کریچر جن بدی بود...کریچر غذای ارباب رو سوخت...کریچر متاسف بود...کریچر..
سریوس از روی بیچارگی هر دو دستش را روی صورتش کشید و با لحن رقت انگیزی گفت:
_ کریچر!.... صدات رو ببر!!...نمی خوام اون صدای نکرت رو بشنوم!...
و کریچر دوباره ساکت شد! جغد نبود، هری رفته بود و سریوس احساس درماندگی می کرد. نگاهی به دامبلدور انداخت و گفت:
_ معذرت می خوام... شما چیزی می خواستید بگید پروفسور؟!
دامبلدور لبخند از روی دلرحمی زد و گفت:
_ آره سریوس... راجع به اینکه تو ریگولوس یک...
و باز صحبت دامبلدور به خاطر در زدن، قطع شد! سریوس سری تکان داد و به سمت در دوید. هنگامی که آنرا باز کرد، هری را پشت در دید! با تعجب گفت:
_ تو اینجا چی کار می کنی؟؟!!...چرا به من خبر ندادی؟!
هری به پهنای صورتش خندید و گفت:
_ برای همین خواستم باهات تماس بگیرم!
سریوس آهی کشید و گفت:
_ اوه... من گفتم چه کار مهمی داشی....بیا تو...بیا.
اینبار هری و سریوس به اتفاق هم در سالن پذیرایی به پروفسور دامبلدور ملحق شدند. دامبلدور با دیدن هری گفت:
_ اوه! هری!... خوب اینجا رو یاد گرفتی!...
هری سرش را پایین انداخت و روی کاناپه ای نشست و بعد از صحبتهای معمول، مجال حرف زدن را به دامبلدور داد تا بلاخره به سریوس بگوید که:
_ سریوس!... راجع به مرگ ریگولوس که ثابت کردن که مرگخوار نبوده باید بگم که...
و برای چندمین بار سخن دامبلدور نا تمام ماند! زیرا سریوس داد زد:
_ ببخشید پرفسور... اون جغد کوچولو اونجاست!...صبر کن!
و به دنبال جغد دوید. به منقار جغد قهوه ای رنگ، موشی بود و داشت با لذت فراوان آن را می خورد! سریوس آنرا گرفت و با تاسف سری تکان داد و نامه را از پایش باز کرد.
نامه از طرف ریموس لوپین بود. سریوس با عجله نامه را باز کرد و متن آنرا به سرعت خواند:
*سریوس عزیز، سلام
طبق شواهد ارائه شده از طرف تنی چند از دوستان، ریگولوس واقعا مرگ خوار بوده و تو مقصر مرگ او نیستی. و آن خبرها، تنها شایعاتی از جانب مرگخواران بوده است.
امیدوارم خوشحال شده باشی، ریموس*
سریوس نفس راحتی کشید؛ از اینکه فهمیده بود که ریگولوس واقعا مرگخوار بوده و جاسوس نبوده، خوشحال بود. از اینکه می دانست به خاطر طرد کردن ریگولوس او را نکشته بودند و او واقعا مرگخوار بوده خوشحال بود. احساس خوبی داشت.
با خوشحالی رو به دامبلدور کرد و گفت:
_ پروفسور!... اون مطالب همشون شایعه بوده!!..
سپس با دیدن چهره ی خندان دامبلدور، اخمی کرد و گفت:
_ شما برای چی می خندین پروفسور؟!....اوه... راستی، چیزی می خواستید بگید؟!
پروفسور دامبلدور خندید و در حالی که دست هری را نوازش می کرد، گفت:
_ من هم برای گفتن همین مطلب به اینجا اومده بودم!
و در آن لحظه، تنها احساسی که سریوس داشت، احساس بدشانسی همراه با بدبختی بود!
**********
پ. ن: نمیدونم خوب تونستم بدبختی سریوس رو به تصویر بکشم؟!
اینقدر که تو بهم گفتی ارزشی و خاله باز، درست نمی تونم تمرکز کنم!!...جن خونگی بد! هری باید ادبت کنه!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۰۹ جمعه ۱۹ خرداد ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
بلیز :
واست کامل تر از این نوشته بودم ولی همین امروز متنه پاک شد و مجبور شدم دوباره یک چیزی بنویسم که با توجه به وقت کم نشد


ناگهان در باز شد و نیمفادورا وارد شد .
مالی : نه همون جا که هستی وایسا !
نیمفادورا با خوش رویی لبخندی زد و گفت :
- د.... دست تنهایی بزار کمکت کنم .
مالی : نه ... تو همونجا... وایسا .
نیمفادورا : نه بابا این حرفا رو نداریم



میتونستی دلیل بهتری برای دوباره به صدا در اومدن مادر سیریوس پیدا کنی این که تانکس اونط وری وارد بشه و مالی هم به این صورت با اومدنش مخالفت کنه جالب نبود


آلبوس : چی با من بود ؟
ملت : باب ... به دل نگیر باید جنبه داشته باشی .
آلبوس : نه الان بهش نشون میدم کی خرفته !



اینجای نوشتت خوب بود طنزش بد از آب در نیومده بود


دوربین از روی این صحنه ارزشی چشم برداشت و آروم به سمت طبقه بالا برگشت و روی میز زوم کرد.... یک سر میز کریچ نشسته بود و اون یکی سرشم ققی و دوتایی داشتن غذا رو میخوردن ! و بدین ترتیب حق به حق دار رسید


آخر داستان هم با چنین جمله ای بهتر می شد

دوربین از روی این صحنه چشم برداشت و آروم به سمت طبقه بالا برگشت و روی میز زوم کرد.... یک سر میز کریچ ودر سر دیگه ی اون ققی نشسته بود !و هر دو مشغول غذا خوردن بودند


***************************************************************************



دوستان توجه کنید که

هر جمعه یک عکس داخل تاپیک قرار میگیره و جمعه ی هفته ی بعد نقد پستها و عکس جدید

در مورد همه ی نمایشنامه ها صحبت میشه

هر چیزی که به ذهنتون رسید رو ننویسید همیشه به صورت آف لاین و داخل یک فایل ورد نوشته هاتون رو بنویسید و بعد از بازخوانی داخل این تاپیک و یا هر جای دیگه ی سایت قرار بدین این کار باعث میشه سطح نوشته هاتون بالاتر بره چون همیشه بعد از خوندن رول خودتون میبینید که بعضی جاهاش حتی به نظر خودتون هم بد شده و اونا رو اصلاح میکنید


نوشته ای که نسبت به بقیه بهتر بوده معرفی میشه و پستش از بقیه ی پستا متمایز میشه

تا دو نمایش نامه ی برتر آخر رو تو امضام قرار میدم تا بیشتر تو چشم باشه

در مورد هر عکس یک توضیحاتی میدم که میتونید از اونا هم کمک بگیرید


این دفعه به دلیل مشکلی که خودم داشتم نتونستم به فاصله ی یک هفته تاپیک رو به روز کنم امیدوارم دیگه چنین موضوعی پیش نیاد

اینم عکس جدید


تصویر کوچک شده






























عکس مال هرمیونه

مکانش میتونه هر جایی باشه از جمله خونه ی ویزلی ها خونه ی خود هرمیون خوابگاه دختران تو هاگوارتز و ................


كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ شنبه ۶ خرداد ۱۳۸۵

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
میدان گریمولد - سر میز شام

همه دور میز محفل نشسته بودند . در یک انتهای میز آلبوس دیده میشد که با قاشق چنگالا روی میز ضرب گرفته بود و ملت رو رهبری میکرد . همه با هم یک صدا میگفتند :
- ما غذا میخوایم یالا ، ما غذا میخوایم یالا .
در همون لحظه در آشپزخونه باز شد و ملت که فکر میکردند مالی با دیس غذا داره میاد هورایی کشیدند . اما بلافاصله هواری خود را با شنیدن صدای جیغ خانم ویزلی خوردند چرا که چشمشان به کریچر افتاد که در حالی که زیر دیس غذا گم دیده نمیشد داشت همراه با دیس از آنجا فرار میکرد .
ملت
سیریش : ای کریچ بوقییی.....
و با دو به دنبال کریچ افتاد .

چند لحظه بعد .

سیریش دیس غذا رو از کریچ گرفته بود و به عنوان تنبیه اونو با ققی دامبلدور توی یه قفس انداخته بود ( )
بالاخره همه آرامش خودشونو بدست آورده بودند .
مالی در حالی که ایستاده بود گفت :
- بشقاباتونو بدید براتون غذا بکشم .
بلافاصله ملت بشقاباشونو به سمت خانم ویزلی دراز کردند که .

درررینگ دررررینگ درررینگ

هری : آخ ... آخ... بخششید صدای موبایل من بود
آلبوس : خوب نمیتونی سایلنتش کنی ؟ پسره کله زخمی ! اومدیم یه غذا بخوریما !
اما دیگر کار از کار گذشته بود . صدای جیغ مادر سیریوس رفت . بالا .

- دورگه های کثیف ... ارزشی های بدبخت ... گند زاده های جهش یافته ..... نژادهای پست .... مدیرای....

آقای ویزلی : اه سیریش برو صدای این ننتو خفه کن اومدیم دو دقیقه یه غذا بخوریما .
بلافاصله سیریوس از جاش پرید و با خشم به سمت طبقه پایین روانه شد .

چند دقیقه بعد .

ملت با خشم دور میز غذا نشسته بودند .
خانم ویزلی با خشم گفت :
- بشقاباتونو بدید غذا رو بکشم ....
ناگهان در باز شد و نیمفادورا وارد شد .
مالی : نه همون جا که هستی وایسا !
نیمفادورا با خوش رویی لبخندی زد و گفت :
- د.... دست تنهایی بزار کمکت کنم .
مالی : نه ... تو همونجا... وایسا .
نیمفادورا : نه بابا این حرفا رو نداریم
مالی : نهههههههههههه !!!
اما نیمفادورا پرید که بشقابا رو از دست مالی بگیره ، مالی هم از خودش مقاومت نشون داد . ناگهان مالی از این ور افتاد زمین و نیمفادورا از اون ور و بشقابا رفتن هوا ....

گیش دوش شترق !

ملت
دوباره صدای داد و بیداد مادر سیریوس بالا رفت .

- دورگه های بی ناموس... از خونم برین بیرون ...

بلافاصله سیریوس سطل آبی رو در دستش ظاهر کرد و در یک حرکت انتحاری از بالای پله های ریخت رو سر تابلوی مادرش .

مادر سیریوس : .................
ملت

چند لحظه بعد .

غذا کاملا یخ کرده بود و ملت هنوز موفق به خوردن آن نشده بودند . اما بار دیگر به دور میز جمع شده بودند تا تلاش های خودشونو از سر بگیرند .
مالی در حالی که بالای سر همه ایستاده بود گفت :
- بشقاباتونو بدید . غذا بکشم .
بلافاصله همه به اطراف خودشون نگاه کردند . اما گویا امن و امان بود .
ملت
آلبوس : مالی بدو غذا رو بکش

اما در کمال تعجب برای بار سوم صدای مادر سیریوس بلند شد .
ملت
آقای ویزلی : چی شد ؟ ما که دیگه صدایی از خودمون در نیاوردیم .
آلبوس : باب ولش کن ، باید با این مسائل به صورت منطقی رفتار کنیم .
در همون لحظه صدای مادر سیریوس از طبقه پایین شنیده شد .

- گند زاده از خونه من برو بیرون !!!

هرمیون : به شخصیت من بر خورد برین این صدا رو قطع کنید .
آلبوس : اشکال نداره هرمیون ... باید سعی کنی جنبه داشته باشی . حالا بهت گفت گندزاده ، گند زاده هم بر وزن مشنگ زاده . به دل نگیر . بابا مالی غذا رو بده ... دارم از گرسنگی ....
در همون لحظه باز صدای مادر سیریوس شنیده شد :

- پیر مرد خرفت .... دوست گندزاده ها .... پیر پاتال بدبخت جلف !

آلبوس : چی با من بود ؟
ملت : باب ... به دل نگیر باید جنبه داشته باشی .
آلبوس : نه الان بهش نشون میدم کی خرفته !

آلبوس اینو گفت و قبل از اینکه کسی بتواند جلوشو بگیرد از چاچوب در خارج شد .
صدای آلبوس از پشت در شنیده شد :
- هووووی پیر زن خرفت به کی گفتی . پیر پاتال ؟
ملت
رون : ووواه الان آلبوس میزنه نفلش میکنه .

مدتی سکوت بر قرار شد ناگهان برای چندمین بار صدای داد و بیداد بالا گرفت .
- کمک ... هلپ می ! خواهش میکنم.... خخخ خخخ ....
اما این صدای مادر سیریوس نبود بلکه ....
مالی : اوه خدای من این صدای آلبوسه !
ملت
بلافاصله همه به سمت راه پله ها هجوم بردند . و با تعجب به صحنه نگاه کردند .
مادر سیریوس با دستش آلبوس رو گرفته بود و میخواست خفش کنه . و آلبوس امیدوارانه تقلا میکرد .
بلافاصله ملت به سمت تابلوی دردسر ساز مادر سیریوس هجوم بردند تا اونو از دست مادر سیریوس نجات بدند اما مادر سیریوس نیز به آلبوس چنگ انداخته بود و ولش نمیکرد . در نتیجه آلبوس در بین دو جبهه در نوسان بود .

دوربین از روی این صحنه ارزشی چشم برداشت و آروم به سمت طبقه بالا برگشت و روی میز زوم کرد.... یک سر میز کریچ نشسته بود و اون یکی سرشم ققی و دوتایی داشتن غذا رو میخوردن ! و بدین ترتیب حق به حق دار رسید
( این قسمت برای افزایش رفاقت ها بودش !!! )


ویرایش شده توسط بلیز زابینی در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۶ ۱۳:۵۴:۵۴



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۸:۰۰ شنبه ۶ خرداد ۱۳۸۵

کریچرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۰۴ یکشنبه ۸ آذر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۲۳:۲۰ پنجشنبه ۲۱ آذر ۱۳۹۲
از خانه ي شماره 12
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1223
آفلاین
ببخشید که این دفعه یک مقدار دیر شد امیدوارم دیگه اتفاق نیافته


هدویگ :

مقدار زیادی از اول داستانت اگر نباشه هم مشکلی به وجود نمی یاد مثلا فکر کن اگه داستانت از اینجا شروع میشد هم کامل بود



هری سعی می کرد از میان جمعیت مسیرشو به سمت مغازه ی فلوریش و بلاتز باز کنه.رون و هرمیون با دقت به دنبال هری می اومدن تا اونو گم نکنن.
قرار بود خانم ویزلی رو توی مغازه کتاب فروشی فلوریش و بلاتز ملاقات کنن.


تو همین سه خط کل داستان شرح داده شده این که هری و هرمیون و رون تو دیاگون هستند و خانم ویزلی توی فلوریش منتظر اوناست پس لازم نبود اون قسمت اول رو بنویسی که باعث طولانی تر شدن متنت بشه



هری به اطراف نگاهی انداخت و ناگهان متوقف شد.به طوری که رون از پشت سر به اون برخورد کرد و به طبع اون هرمیون هم به رون برخورد کرد.
رون به هری که داشت به سمت راست نگاه می کرد نگاهی انداخت و گفت:
_چی شده هری؟
هری به مغازه ای که در سمت راستش بود خیره شده بود.بالای در ورودی مغازه روی تابلویی از جنس چوب نوشته شده بود:
کتاب فروشی فلوریش و بلاتز



اینجا وقتی چنین توصیفی میکنی خواننده بدون شک فکر میکنه هری چیز غیر منتظره ای دیده مثلا مالفوی یا یک مرگخوار و کلا هر چیزی که انتظارش رو نداشته باشه ولی تو اومدی چیزی رو نوشتی که هری دقیقا دنبالش بود در ضمن هری بارها به اونجا رفته این طور نیست که این ور اون ور رو نگاه کنه تا مغازه رو پیدا کنه



با دیدن هری نه تنها اون لبخند محو شد بلکه به صورتش کاملا سرخ شد و نگاهشو از هری دزدید.


جینی تازگی ها پر رو شده خجالتش ریخته این دیالوگا مال کتاب یکه بهتره که توی رولت از اخرین وقایع استفاده کنی مثلا ورداری بنویسی کج پا مدام به موش رون گیر می داد اصلا جالب نیست چون همه میدونن این موضوضعیه که قبلا حل شده و الان دیگه این طور نیست یک کلام باید اپ تو دیت باشی


_یعنی تو اونو نمی شناسی؟تو لاکهارت مشهور رو نمیشناسی؟

دوباره همون جریان بالا بهتر بود کل رولت بر این اساس باشه که هری و رون و هرمیون یک بار دیگه لاکهارت رو ببینن نه این که ملاقات اولین دیدارشون باشه


خوب از عکس کمک گرفته بودی و توجهت به جزئیات اون خوب بود مثل قلم پر صورتی


بلیز:


کالین عکسا رو برو تو کارش


بد نبود یک نگاه به عکس مینداختی کالین بد بخت اینقدر کچل و پیره



عکس اول :
هری روی زمین خوابیده و گیلدوری به صورت پیروز مندانه ای پاش رو روی هری گذاشته و لبخند دلنشینی زده


این تیکه ی عکسا باحال بود



هری در حالی که روی هوا بال بال میزد پرواز کنان از بالای سر ملت عبور کرد و از نظرها ناپدید و به سمت همونجای مجهول رهسپار شد .


طنز این تیکه هم خوب در اومده بود



گیلدی بدون توجه به نگاههای آسلامی ملت در حالی که خنده موذیانه ای داشت به صورت غیر آسلامی روبه هرمیون کرد و گفت :


اینجا اگر این آسلامی و غیر اسلامی رو نمی نوشتی فضا سازی بهتر شکل میگرفت مثلا

گیلدی بدون توجه به نگاه های دیگران در حالی که لبخند موزیانه ای داشت به هرمیون نگاه کرد
قبلا هم بهت گفتم سعی کن کمتر و کمتر از این تیکه ها که تقریبا تاریخ مصرفشون گذشته استفاده کنی




- هووووووووووی به زن من چیکار داری مگه خودت ناموس نداری !
گیلدی : چرا دارم
رون با خشم فریاد زد :
- چرا و کوفت !
و سپس در یک حرکت فوق انتحاری به سمت یکی از قفسه ها رفت و یک کتاب قطور رو از درون آن بیرون آورد و بدون توجه به نام مقدس مرلین که بر روی آن نوشته شده بود آن را یکراست به سمت گیلدی پرتاب کرد


این جا هم با حذف یک جمله به ارزش نوشتت میافزایی

- هووووووووووی به زن من چیکار داری مگه خودت ناموس نداری !
گیلدی : چرا دارم
رون با خشم فریاد زد و به سمت یکی از قفسه ها رفت و یک کتاب قطور رو از درون آن بیرون آورد و بدون توجه به نام مقدس مرلین که بر روی آن نوشته شده بود آن را یکراست به سمت گیلدی پرتاب کرد


عده ای دیگر به صورت مشکوکی در پشت گیلدی دیده نمیشدند


اینجا هم فکر کنم منظورت دیده میشدند بوده منطقی تره کلا این پاراگرافت خیلی بی ناموسی بود



دویل :




رون در حالي كه خيره به لاكهارت نگاه مي كرد : خيلي هم جالب نيست
هرميون : احمق نشو رون ... اون فوق العادست
لبخند بزن عزيزم ... چطوره دست منو بگيري ؟؟؟



یک شروع عالی خیلی خوشم اومد



لاكهارت قبل از اينكه هري كوچكترين حركتي نشان بر اينكه موافق است يا مخالف بكند دست او را محكم گرفت طوري كه گويي هر آن ممكن بود با هم غيب شوند .


اینجا لازم نبود اینقدر توضیح بدی فقط در همین حد

لاكهارت قبل از اينكه هري كوچكترين مخالفتی بکند دست او را محكم گرفت طوري كه گويي هر آن ممكن بود با هم غيب شوند .


پس از گذشت اندك زماني لاكهارت به كسي تبديل شده بود كه هري احساس مي كرد بيش از همه از او متنفر است .



وقتی اینجا یک بار کلمه ی نفرت رو به کار بردی دیگه توی خط بعد یعنی این


هري كه نفرت از ذره ذره ي بدنش منعكس مي شد


نفرت رو به کار نبری بهتره خیلی این نکته رو گفتم بازم میگم استفا ده از یک کلمه به فاصله ی نزدیک به متن ضربه میزنه



در آن لحظه به ياد سيريوس افتاد و بلا فاصله چوب جادويش را در آورد : پترفكيوس توتالوس


اینجا نفهمیدم چه ربطی به سیریوس داشت باید حتما برای خواننده توضیح می دادی شاید بعضی ها همه چی یادشون نمونده باشه


اسنيپ بلافاصله به زمين افتاد و هري با خشم به او گفت : اين بي احتياطيا از تو بعيده اسنيپ به اربابت بگو كه من بيدي نيستم كه با اين بادا بلرزم


این جمله قشنگ نبود یک جورایی بچه گانه بود توی ذوق میزد



ريتا را ديد كه اكنون 10 سانتي متر بيشتر با او فاصله نداشت و لبخند بر لب به او گفت : شما در مقابل دوربين مخفي قرار گرفتيد ... .

نمیشه گفت خوب ولی جالب داستانت رو تموم کردی خواننده انتظارش رو نمیکشه



گیلدی :

سلام بر سلطان بی رقیب عرصه ی بی ناموسی


چند ساعت بعد...


این چند ساعت بعد....... اول کاری چیه نوشتی؟ رولت مستقل بود و ادامه ی رول کسی رو ننوشته بودی( اگر این کار رو کرده بودی من میدوسنتم و تو)

میبینم که اون قسمت بی ناموسیه رو کرام پاک کرده به هر حال حواست باشه اسم من رو درست تلفظ کن آقای کیریچر نه کیریچر خالی



(به عبارت دیگه با قضیه به صورت منطقی (و نه احساسی) برخورد میکنه!)


این پرانتز تو پرانتزات منو کشته




کریچ: کریچر بود بیگناه... گیلدی بود **** ! کریچ *** نورممد را خواهد *** ! کریچ فکر کرد عکس بود رمانتیک گیلدی مگر خودش نداشت خوار مادر؟ کریچ داشت زن و بچه! زن و بچه بود نگران! کریچ باید به خانه رفت! کریچ با خواهر دابی داشت قرار!

اقا این قسمت اند تیکه بود کلی حال کردم




گیلدی: آووو... پس من برم به این قضیه ازدواج مجدد خانومت جامه عمل بپوشونم!

و از کادر میره بیرون!

نورممد رو به دوربین: پایان!

پایان از این کشکی تر نمیتونستی بنویسی؟

یک کلام تو خیلی بی ناموسی نوشتی فساد و فحشا توی پستت بیداد میکرد نمیگی چند تا تازه وارد می یان اینجا پست تو رو میبینن به سراشیبی انحطاط کشیده میشن
پست بلیز هم ویرایش نمیشه تو فکرت منحرفه من که میدونم مظنورش چی بوده


الکسا:


هرمیون:"خب اینکه آدم بتونه با یه همچین آدم معروفی عکس بندازه!"
رون:"با شکوهه به شرطی که اون شخص لاکهارت نباشه


دو جمله ی بالا با هم در تضادن باید سعی کنی تو نوشتت این چیزا وجود نداشته باشه

بهتر بود جمله ی هرمیون این طوری میشد چون این طوری منطقی و معقوله
هرمیون:"خب اینکه آدم بتونه با یه آدم معروف عکس بندازه!"


"اوه بله بله خانوم جوان! این همه سر و صدا برای منه؟گاهی از این قبیل اتفاقها میافته...می دونین...طرفداران من...گاهی بیش از حد هیجان زده می شن! طبیعیه! شاید می خوای بهت یه امضا بدم؟ یه نسخه ی مجانی از کتاب "گشت و گذار با غولها"، شاید هم "من سحر آمیز" یا..


این تیکه ی صحبت لاکهارت رو قشنگ نوشته بودی نقطه چینها و مکثها سر جای خودشون بودن

متنت نباید پیش داورانه باشه


ریتا اسکیتر در حالی که قلم سبزش را روی کاغذ پوستی رها کرده بود تا به نوشتن اراجیف احمقانه ای در مورد هری پاتر و گیلدروی لاکهارت بپردازد


نباید سریحا بنویسی ریتا احمقانه مینویسه در واقع باید با حرکات و صحبتهاش این حس به خواننده القا بشه


این جمله هم اصلا مناسب نبود مخصوصا قسمت آخرش


"دمت گرم هری کار خیلی باحالی بود! مدتها بود می خواستم حال این گیلدروی پر افاده رو یه جوری بگیرم اما نمی دونستم چه جوری! این دختره م که دیگه خودش رو با "لاکی جونش" خفه کرد! هرمیونو می گم..."

ولی عوضش این یکی با این که مثل قبلیه ولی قشنگ شده


اما ظاهرا فلی جون تو اینجا هست و داره می بینه

رون و هرمیون هیچ وقت لاکی جون و فلی جون و دامبلی جون نمیگن اگر داری کاملا به سبک رولینگ مینویسی بهتره تو همه جاش این دین ادا بشه و اگر کلا میخوای مثل نمایش نامه های درون سایتی بنویسی میتونی مثل گیلدی عمل کنی در کل ادغام متن داخل سایت و خارج سایت با هم توسط کسی که خیلی حرفه ای نباشه جالب نمیشه


...آره دیگه! نمی دونم اگر من امسال تکالیفم رو به هری و رون ندم چه جوری می خوا ن درساشونو پاس کنن؟


هرمیون هیچ وقت به این سرعت موضع نمیگیره و مثل بچه ها موضوع کمک گرفتن رون و هری از خودش رو پیش نمیکشه اگه تو متن به حقایق بیشتر توجه بشه داستان جذاب تر میشه


اخرین شب اقامت آنها در پناهگاه بود بنابراین رون و هرمیون و هری تصمیم گرفتند با پا در میانی های خانم ویزلی و دامبلدور که آن شب مهمان آنها بود با یکدیگر آشتی کنند.


اینجا هم بی نمک بود کلا اگر نمی بود اتفاقی نمی افتاد میتونستی این طور بنویسی

رون که کمی معذب شده بود آرام شد اما هرمیون تا پایان روز با آندو حرف نزد
شب هنگامی که همگی سر میز غذایی که به مناسبت حضور دامبلدور به بهترین وجه تدارک دیده شده بود نشسته بودند در با شدت باز شد و گیلدروی با خوشحالی وارد شد
و ادامه ی داستان رو مینوشتی


_"هری عزیزم! من امروز متوجه رفتار اشتباهم شدم و فهمیدم که نباید انقد خودپرست باشم بنابر این به این...چی بگم...خونه اومدم تا با هم آشتی کنیم.البته اینها همه از فروتنی و دلرحمی منه..


اینم دوباره جریان عدم وجود منطقه


کینگ اف روهان

اینجا اصلا برای افراد تازه وارده خوشحالم که اینجا پست زدی

چند تا نکته رو باید توی تاپیکهای ایفای نقش باید رعایت کنی
اول اینکه خیلی از بچه هایی که اینجا عضون لزوما کتابهای دیگه ای مثل ارباب حلقه ها یا دارن شان و دیگر کتاب های فانتزی تخیلی رو نخوندن پس استفاده از شخصیت ها و کاراکترهای اونا تو نمایش نامت باعث گیج شدن اونا میشه از طرف دیگه اصلا اینجا سایت هری پاتره نوشتن این چیزا جالب نیست و از سوی خواننده نادیده گرفته میشه
دوم اینکه وقتی اسم شخصیت ها رو نمینویسی باید هر یک خط در میون یا دو خط در میون خواننده رو توجیه کنی این دیالوگی که گفته شد توسط کی گفته شده توی نوشته ی تو خیلی جاها معلوم نیست کدوم رو لاکهارت گفته کدوم رو هری
سوم اینکه اینجا قراره در مورد عکسهایی که گذاشته میشه پست زده بشه این نوشته ی تو ربطی به عکس نداشت



نمایش نامه ی منتخب هفته ی هفتم با تقدیر از گیلدی بی ناموس پست بلیز زابینیه


****************************************
دوستان توجه کنید که

هر جمعه یک عکس داخل تاپیک قرار میگیره و جمعه ی هفته ی بعد نقد پستها و عکس جدید

در مورد همه ی نمایشنامه ها صحبت میشه

هر چیزی که به ذهنتون رسید رو ننویسید همیشه به صورت آف لاین و داخل یک فایل ورد نوشته هاتون رو بنویسید و بعد از بازخوانی داخل این تاپیک و یا هر جای دیگه ی سایت قرار بدین این کار باعث میشه سطح نوشته هاتون بالاتر بره چون همیشه بعد از خوندن رول خودتون میبینید که بعضی جاهاش حتی به نظر خودتون هم بد شده و اونا رو اصلاح میکنید


نوشته ای که نسبت به بقیه بهتر بوده معرفی میشه و پستش از بقیه ی پستا متمایز میشه

تا دو نمایش نامه ی برتر آخر رو تو امضام قرار میدم تا بیشتر تو چشم باشه

در مورد هر عکس یک توضیحاتی میدم که میتونید از اونا هم کمک بگیرید


اینم عکس این هفته
مرده سیریوسه که داره پرده رو روی تابلو مادرش میکشه
مطمئنا مکان خانه یشماره ی دواردهه

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۶ ۸:۰۶:۱۵
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۶ ۸:۱۶:۵۵
ویرایش شده توسط کریچر در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۶ ۸:۲۰:۱۳

كريچر مرد ؛ زنده باد كريچر


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۵۹ سه شنبه ۲ خرداد ۱۳۸۵

الفريك عقاب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۱ سه شنبه ۱۵ فروردین ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۴۶ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۸۶
از سرزمین زیبایه روهان
گروه:
کاربران عضو
پیام: 15
آفلاین
این اولین داستانه منه
خوبی بدی رو ببخشین


سلام هری
هری_سلام پروفسور
_من که پرفسور نیستم من لگولاسم
_هان, ببخشید, متوجه نشدم ,یه بار دیگه بگو
_من لگولاسم نویسنده این مطلب احساس بامزه بودن بهش دست داده ومیخواد از کسایی که بخاطر شباهت اسمش با اربابان حلقه سنگ جلو پاش انداختن انتقام بگیره ولی نمیدونه من تو دنیایه سوفی هم بودم
_اه کدوم نقش
_همون پسره
_اهان پس الان تو کی هستی
_پرفسور
_اوه سلام خوبی کجایی نیستی
_من از طرف دامبلدور مامور بودم که برم بیمارستانه سنت مانگو
_چرا
_چون ادم دیوانه میتونه چیزایه زیادی بشنوه که دیگران بی توجه به زبون میارن
_جبران خلیل جبران و این حرفا
_یه چیزایی مثل همون ولی افرین خوشم اومد
_ حالا چی شنیدی
_لرد سیاه جان پیچ هاشو به هفت رسونده
_اه ه ه ه ه ه ه ه ه خوب من الان چیکار کنم
_من برات از دنیایه اردا چیزی اوردم که میتونی دنیا رو توش ببینی
_؟جام جهان نما نیست
_یه چیزی شبیه اون با این تفاوت که 7 تا از اینا داریم
_خوب چه جوری پیداش کنم
_برو اتاق ضروریات قسمت"چیز هایه خوب"
_هان
_"قسمت چیز هایه خوب
_چه شکلیه
_گویه دیگه
_راستی چه خبر از اسنیپ
_داره پاچه خوری میکنه من برم کاری نداری
_نه خداحافظ


شهريار کوچولو گفت: -سلام!
پيله‌ور گفت: -سلام.
اين بابا فروشنده‌ی حَب‌های ضد تشنگی بود. خريدار هفته‌ای يک حب می‌انداخت بØ


کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۳ دوشنبه ۱ خرداد ۱۳۸۵

گیلدروی لاکهارتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۵۸ چهارشنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ شنبه ۱۴ اردیبهشت ۱۳۸۷
گروه:
کاربران عضو
پیام: 594
آفلاین
هرمیون:"با شکوهه! واقعا با شکوهه!"
رون:"چی با شکوهه؟!"
هرمیون:"خب اینکه آدم بتونه با یه همچین آدم معروفی عکس بندازه!"
رون:"با شکوهه به شرطی که اون شخص... " حرفشو نصفه ول میکنه و به شدت به فکر فرو میره...

یه ریع بعد که رون کم کم به یه نتایجی میرسه...

رون: " آقا این دیالوگا که تکرارین... کی داره اینا رو مینویسه؟ "
کریچر: " چی شده؟ بذارین ببینم... " یه دور متنو از اول تا همینجا میخونه " این کجاش تکراریه؟ خیلی هم جدیده!"
رون: "نه آقا جون... یه دور پست قبلی رو بخون..."

یه ریع بعد که کریچ موفق میشه پست قبلی رو بخونه...

کریچ: "مثل اینکه راس میگه... اصلا این گیلدی که یه دور نوشته بود، کی بهش گفته دوباره بیاد اینجا؟ یکی با ناظر انجمن تماس بگیره"
گیلدی: " چه قدر سر و صدا میکنین! خفه شین بذارین نمایشنامه مونو بنویسیم دیگه... " و بدون توجه به دامبلدور که (به عنوان مسئولیت نظارتی) داشت به سمتش جرقه شلیک میکرد ، به نوشتن نمایشنامه ش ادامه میده!

***

رون:" [با شکوهه به شرطی که اون شخص] لاکهارت نباشه! اه اه مثل اینکه از دستش خلاصی نداریم اون از مامان اینم از تو. به نظر من که فقط یه کله پوکه!"
هرمیون با حرارت رو به رون کرد و گفت:"چه طور جرئت می کنی این جوری در مورد اون حرف بزنی؟ اون خیلی کارا برای جامعه ی جادوگری کرده رون!"
رون در حالی که تا گردن سرخ شده بود گفت:" تو این حرفو می زنی چون که اون خوشقیافه س! ساحره ها همشون این جورین!"
هرمیون در حالی که هر لحظه صدایش بلند و بلند تر می شد گفت:" تو اینو می گی چون به اون حسودیت میشه! چون که اون یه جادوگر بزرگه اما تو نیستی! همیشه از موفقیت دیگران نفرت داشتی چون خودت از بدست آوردنش عاجزی!"
رون با صدای خرناس مانندی پوزخند زد. جمعیت و لاکهارت به آن دو چشم دوخته بودند. لاکهارت در حالی که لبخند رضایت مندانه ای بر لبانش نقش بسته بود به طرف هرمیون آمد و با صدای بلند گفت:"اوه بله بله خانوم جوان! این همه سر و صدا برای منه؟گاهی از این قبیل اتفاقها میافته...می دونین...طرفداران من...گاهی بیش از حد هیجان زده می شن! طبیعیه! شاید می خوای بهت یه امضا بدم؟ یه نسخه ی مجانی از کتاب "گشت و گذار با غولها"، شاید هم "من سحر آمیز" یا..."
_"دیگه کافیه!"
این صدای خشمناک هری بود که سکوت را شکست.
" تو فکر کردی کی هستی؟!! فکر کردی بعد از این همه انتظار میذارم ولم کنی و بری به هرمیون امضا بدی؟ چه بسیار شب هایی که با یاد تو بیدار موندم و چه بسیار صبح هایی که به امید دیدنت از خواب بیدار شدم! نمیتونی به همین سادگی رهام کنی... "
گیلدی با شنیدن این سخنان، سخت متاثر میشه (و تصمیم میگیره دیگه کسی رو رها نکنه! )
گیلدی (درحالی که صداش از شدت تاثر میلرزه و یه قطره اشک هم از گوشه چشمش جاری شده) : "ولی من و تو به درد هم نمیخوریم... من یک جاپونی ام! "
هری از خشم و ناراحتی فریاد میزنه : " چی؟"
گیلدی: " درست شنیدی... من یک جاپونی ام... این هم لینک عکسمه! ... اگه باور نمیکنی خودت نیگاه کن! "

هری با دیدن عکس از شدت ناراحتی میفته روی زمین و زارت زارت گریه میکنه!

گیلدی: "پایان"
کریچر: " پایان چیه آقا جون؟ این چه ربطی داشت به این عکسه؟ تا ربطش ندی، هیچ کس حق نداره از این سایت لاگ آوت کنه... "


من جرقه میزنم؟...ها؟
حقته با همون جرقه ها بزنم پستتو پاک کنم! (شوخی!)
(این رو برای این نوشتم که بگم بنده به عنوان ناظر چقدر فعالم!...یعنی همه ی پستارو میخونم و تیکه هاشو در میارم و خلاصه ما اینیم! )
(آلبوس دامبلدور-ناظر انجمن)


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۶ ۵:۰۳:۵۲
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۶ ۵:۰۷:۲۱
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۵/۳/۶ ۵:۱۷:۴۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.