آقا هنوز که جمعه نشده!!.... من تازه پست اون یکی عکس رو زدم!!
اوهو!!.... قبول کن دیگه!!....این یکی عکس رو هم بعدا میزنم!!...اوهو...قبولش کن دیگه!!
--------------------
_ خفه شو دیگه لعنتی... ببر صدات رو!...
سریوس با تمام توانش سعی می کرد تا پرده را روی تابلوی مادرش بکشد، اما پیرزن مقاومت می کرد و با فریادهای بی امان خود، اعصاب سریوس را بیشتر داغان می کرد:
_ پسره ی احمق!... تو به خون اصیل پایبند نیستی... کثافت...
سریوس واقعا گیج شده بود، صدای نوک جغدی که که دائما به پنجره می خورد، صدای کوبش بی امان در خانه ی 12 گریمالد، صدای آینه ی جادویی اش که حتما هری با آن تماس برقرار کرده بود و صدای ضجه های بی وقفه ی کریچر که خود را لعنت می کرد؛ همه و همه به یکباره اتفاق افتاده بودند و با صدای رعد و برق و طوفانی عظیم، در هم آمیخته شده بودند. سریوس در آن موقعیت نمی دانست باید چه کار کند.
فریاد بلندی زد و با خشم گفت:
_ خفه شید....خفه شید...
دنیا دور سرش می چرخید. در آن شرایط به تنها چیزی که فکر میکرد، آن بود که چرا در آن موقعیت که تازه متوجه اشتباه چند ساله ی خود شده و خود را مقصر آن همه بدبختی می داند، باید همه در یک زمان با او کار داشته باشند. لحظه ای درنگ کرد، صدای کریچر بعد از صدای مادرش بلندترین صدا بود... صدای کوبش در... صدای هری... صدای جغد...به یک باره فریاد زد:
_ کریچر!... ساکت شو جن بی خاصیت!...
کریچر در جا ساکت شد و با حالت استیصال به سریوس نگاه کرد. حالا باید کار دیگری میکرد؛ در حالی که سعی میکرد نسبت به ناسازاهای مادرش عکس العملی نشان ندهد، به سمت پنجره رفت و آنرا گشود. جغد بی نوا که در اثر ضربه زدن زیاد به پنجره و ماندن در آن هوای طوفانی، با درماندگی به سریوس نگاه میکرد به داخل پرید.
سریوس با عجله به سمت در رفت و سریعا پرسید:
_ کی اونجاست؟!
صدای پیرمردی از پشت در آمد که مشخص بود از سرما می لرزد و بسیار نگران است:
_ منم سریوس!... دامبلدور!...چرا در رو باز...
اما قبل از اینکه صحبت دامبلدور پایان پذیرد، سریوس در را باز کرد و سمت آشپزخانه دوید و آینه را برداشت. هری با او تماس گرفته بود:
_ هری یه دقیقه صبر کن... خفه شو دیگه لعنتی عوضی....
هری با تعجب به سریوس نگاه می کرد. سریوس با عجله به سمت تابلوی مادرش برگشت و در حالی که با تمام توانش را پرده رو او می کشید، با خشمی آمیخته به تنفر فریاد زد:
_ گفتم خفه...شو...پیرزن...خرفت!...
بو پرده روی تابلوی مادر سریوس قرار گرفت. بلاخره همه جا ساکت شد. سریوس احساس آرامش می کرد.
سرش را بالا آورد تا نفسی تازه کند که با چهره ی متعجب دامبلدور مواجه شد. لبخند تلخی زد و در حالی که آب دهانش را به سختی فرو می داد، گفت:
_ متاسفم پروفسور دامبلدور!
دامبلدور لبخند دلنشینی و گفت:
_ خب... می خواستم یه چیز مهمی بهت بگم!
سریوس خواست بنشیند که یادش آمد هری منتظرش است. با عجله به سمت آشپزخانه دوید و داد زد:
_ الان برمیگردم پروفسور...
آینه را برداشت و هنگامی که خواست تا با هری صحبت کند، متوجه شد هری دیگر پشت آینه نیست و رفته است!
با ناراحتی به سالن پذیرایی بازگشت. دامبلدور با مهربانی به او نگاه میکرد. گویی از آن موضوع مطلع بود. سریوس به دامبلدور اشاره کرد که صحبتش را ادامه دهد و خودش را روی کاناپه انداخت. دامبلدور با لحنی سرشار از همدلی گفت:
_ سریوس می دونم که الان...
اما صحبت دامبلدور با جهیدن سریوس از روی کاناپه قطع شد! سریوس فریاد زد:
_ جغدِ کو؟!... اون جغد لعنتی کجاست؟!...
با عجله نگاهی به زیر میز و پشت سر دامبلدور انداخت، اما جغد نبود! فریاد زد:
_ کریچر اون جغد احمق کجاست؟!...کریچر...حرف بزن!..
کریچر به سخن در آمد و سریعا سرش را به پایه ی میز زد و گفت:
_ کریچر متاسفه!... کریچر جن بدی بود...کریچر غذای ارباب رو سوخت...کریچر متاسف بود...کریچر..
سریوس از روی بیچارگی هر دو دستش را روی صورتش کشید و با لحن رقت انگیزی گفت:
_ کریچر!.... صدات رو ببر!!...نمی خوام اون صدای نکرت رو بشنوم!...
و کریچر دوباره ساکت شد! جغد نبود، هری رفته بود و سریوس احساس درماندگی می کرد. نگاهی به دامبلدور انداخت و گفت:
_ معذرت می خوام... شما چیزی می خواستید بگید پروفسور؟!
دامبلدور لبخند از روی دلرحمی زد و گفت:
_ آره سریوس... راجع به اینکه تو ریگولوس یک...
و باز صحبت دامبلدور به خاطر در زدن، قطع شد! سریوس سری تکان داد و به سمت در دوید. هنگامی که آنرا باز کرد، هری را پشت در دید! با تعجب گفت:
_ تو اینجا چی کار می کنی؟؟!!...چرا به من خبر ندادی؟!
هری به پهنای صورتش خندید و گفت:
_ برای همین خواستم باهات تماس بگیرم!
سریوس آهی کشید و گفت:
_ اوه... من گفتم چه کار مهمی داشی....بیا تو...بیا.
اینبار هری و سریوس به اتفاق هم در سالن پذیرایی به پروفسور دامبلدور ملحق شدند. دامبلدور با دیدن هری گفت:
_ اوه! هری!... خوب اینجا رو یاد گرفتی!...
هری سرش را پایین انداخت و روی کاناپه ای نشست و بعد از صحبتهای معمول، مجال حرف زدن را به دامبلدور داد تا بلاخره به سریوس بگوید که:
_ سریوس!... راجع به مرگ ریگولوس که ثابت کردن که مرگخوار نبوده باید بگم که...
و برای چندمین بار سخن دامبلدور نا تمام ماند! زیرا سریوس داد زد:
_ ببخشید پرفسور... اون جغد کوچولو اونجاست!...صبر کن!
و به دنبال جغد دوید. به منقار جغد قهوه ای رنگ، موشی بود و داشت با لذت فراوان آن را می خورد! سریوس آنرا گرفت و با تاسف سری تکان داد و نامه را از پایش باز کرد.
نامه از طرف ریموس لوپین بود. سریوس با عجله نامه را باز کرد و متن آنرا به سرعت خواند:
*سریوس عزیز، سلام
طبق شواهد ارائه شده از طرف تنی چند از دوستان، ریگولوس واقعا مرگ خوار بوده و تو مقصر مرگ او نیستی. و آن خبرها، تنها شایعاتی از جانب مرگخواران بوده است.
امیدوارم خوشحال شده باشی، ریموس*
سریوس نفس راحتی کشید؛ از اینکه فهمیده بود که ریگولوس واقعا مرگخوار بوده و جاسوس نبوده، خوشحال بود. از اینکه می دانست به خاطر طرد کردن ریگولوس او را نکشته بودند و او واقعا مرگخوار بوده خوشحال بود. احساس خوبی داشت.
با خوشحالی رو به دامبلدور کرد و گفت:
_ پروفسور!... اون مطالب همشون شایعه بوده!!..
سپس با دیدن چهره ی خندان دامبلدور، اخمی کرد و گفت:
_ شما برای چی می خندین پروفسور؟!....اوه... راستی، چیزی می خواستید بگید؟!
پروفسور دامبلدور خندید و در حالی که دست هری را نوازش می کرد، گفت:
_ من هم برای گفتن همین مطلب به اینجا اومده بودم!
و در آن لحظه، تنها احساسی که سریوس داشت، احساس بدشانسی همراه با بدبختی بود!
**********
پ. ن: نمیدونم خوب تونستم بدبختی سریوس رو به تصویر بکشم؟!
اینقدر که تو بهم گفتی ارزشی و خاله باز، درست نمی تونم تمرکز کنم!!...جن خونگی بد! هری باید ادبت کنه!!!