هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   2 کاربر مهمان





Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ یکشنبه ۹ اردیبهشت ۱۳۸۶
#72

بورگینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۴۸ دوشنبه ۲۵ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۵۶ چهارشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۸۷
از دژ مرگ
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 518
آفلاین
خارج از رول:با سلام خدمت ناظرین محترم دهکده هاگزمید.
خیلی وقت بود که تو این تاپیک پستی نخورده بود ، گفتم یک موضوع جدید راه بندازم.
0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0

در یک شب خوف ناک!خوابگاه وبمستران!
هری پاتر ، در خواب غطی زد کمی ابروهایش در هم رفت.
خواب دهشتناکی میدید.

عزرائیل در حالی که یک داس بزرگ بر دست داشت جلویش خنده های شیطانی میزد و خطاب به وی می گفت : ای پاتر!واقعاً سایتت کسل شده! توش همش دعوای حذب و مدیرانته!نمیخوای این وضع رو سر و سمان بدی؟!باید به مجازاتت برسی! مرگ در انتظارته!
پ
اتر که سگرمه هایش در هم فرو رفته بود ، با صدایی که میشد ترس را در آن به وضوح دید ، خطاب به عزرائیل گفت : باشه ... باشه ... تو بردی ولی جای این بحث که اینجا نیست! الان دقیقاً همین بحث تو خوابگاه مدیرانه!ولی دیدم تهدیدت جدیه ! اینطور نیست؟
عزرائیل فقط به علامت تصدیق ، سری تکان داد!

_ خوب پس به من یک مهلت کوچولو بده!من میدونم چجوری این حذبی ها و مدیران رو با هم دوست کنم!فقط یک فرصت بهم بده!
_ فقط یک فرصت نه چندان طولانی بهت دادم ، فقط دو روز!بعد دو روز حذبی ها و مدیران با هم دوست شده باشند! فهمیدی؟
و با یک حرکت ناگهانی غیب شد!

بلافاصله هری ، با صورتی که غرق در عرق بود ، از خواب پرید.
نفس هایش به شماره افتاده بود و سرش درد می کرد.باید آشتیشون بدم!

فردای آن روز
هری پاتر ، یک بوق میزنه تو انجمن مدیران و ناظران و بعد یک شیپور میزنه تو حذب لیبرات که ملت جمع بشن.

کمی بعد
پاتر ، در حالی که بر روی یک سکو در جلوی ملت حذبی که در سمت راست با لانچیکو و شمشیر های برهنه و در سمت چپ که مدیران با کلاشینکوف و وینچستر و کلاش نشستهبوده و به حزبی ها چپ چپ نگاه می کردند ایستاده بود ، خطاب به آنها گفت : خوب دوستان من! دیشب خوابی دیدم که من رو متحول کرد و تصمیم بر آن گرفتم که شما دو گروه را با یکدیگر آشتی دهم!

ملت ابتدا و بعد
اما هری انگار فکر اینجا رو هم کرده بود!

_ اگه شما به همین وضع ادامه دهید ، من تا دو روز دیگه از بین میرم و سایت ول میشه و طولی نمیکشه که سایت ول میشه به امون خدا!من تصمیم گرفتم که با هزینه خودم شما رو به یک اردوی دو روزه به موزه تاریخ جادو و جادوگری بفرستم تا بلکه با یکدیگر آشتی کنید.باتشکر!ختم جلسه!

0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0-0
داستان اصلی:دو گروه حذب و مدیران برای یک اردوی دو روزه به موزه میرن اما نمیدونن که تو موزه چه اتفاقاتی براشون پیش میاد!



Re: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۱۹:۲۴ یکشنبه ۵ فروردین ۱۳۸۶
#71

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
مأموریت محفل
برای اطلاع کامل از داستان به تاپیک وزارتخانه سحر و جادو مراجعه شود
این داستان در این تاپیک ادامه دیگری ندارد

- ارباب کی میریم؟؟؟
- 10 دقیقه دیگه
- هتل جادوگران آماده است؟؟؟
- آره کاملا اتاق هم رزرو شده.
- وسایلمون هم ببریم؟؟
- نه ابله مگه میخوایم بمونیم؟؟؟ برای برداشتن وسایل موزه میریم
صدای لرد و بلیز در اتاق می پیچید و پژواک را به گوش آنها بر میگرداند پس از گذشت 5 دقیقه بلا وارد شد و گفت: ارباب همه چی آماده است. بریم
بلیز بلند شد و به سوی در رفت آنگاه در را باز کرد ومنتظر خروج اربابش شد
10 دقیقه بعد
بلیز همچنان منتظر خروج اربابش است
- بلیز چرا نمیای؟؟؟؟ در اتاقم رو چرا نمیبندی؟؟
- منتظر شمام
- من که بیرونم
بلیز رو به ولدی که خارج دره:
بلیز من من کنان گفت:شما الان تو... بیرون
- بلا این رو به لیست اضافه کن منو مسخره میکنی؟؟؟؟
بلیز به این صورت گفت: نه به جون شما
- چی جون منو قسم میخوری؟؟؟ بلا اینم اضافه کن
بلیز:
مرگخوارها:
در همین حین بلیز با یک اردنگی پرتاب میشه بیرون و در که فنرش از شدت فشار دستان بلیز در رفته پرواز میکنه و برروی ایگور که از شدت خنده در حال مرگه فرود میاد
ایگور: تصویر کوچک شده
از طرفی محفلی ها که پشت دیوار خانه ریدل قایم شده بودند از دیدن این صحنه ها جوش آورده و به این صورت شدند:
بلاخره پس از گذشت 30 دقیقه مرگخوارها به راه افتادند البته قابل ذکر است وقتی راه افتادند که خانه ریدل تقریبا تبدیل به یک ماکت شده بود زیرا هیچ وسیله ای درون خانه یافت نمیشد.
محفلی ها هم به دنبال آنها راه افتادند اما صدای هدی بلافاصله آنها را متوقف کرد
- بجه ها ماندی کجاست؟؟؟
در همین حین ماندی از پنجره ی اتاق بالایی پایین اومد و همینجوری زیر لب زمزمه کرد: لعنتیا هیچی رو هم نزاشتن
استر برگشت و به این صورت گفت: کجا بودی جنابعالی؟
ماندانگاس:
استر:
پس از این حرکت ماندی به حرف اومد و گفت: خب رفته بودم چیزی بدزدم
سارا گفت: نمیگی اثر انگشت میمونه؟؟؟
اما لوپین که عاقل تر از این حرفها بود( ) یه پس گردنی زد به همه ی اعضا و خیلی آرام گفت:بابا رفتن بریم دیگه
(توضیح: البته انقدر آرام گفت که پنجره ها لرزیدند و تقریبا از ماکت خونه هم چیزی باقی نماند)
بلاخره همه ی ملت چه مرگخوار چه محفلی به دنبال هم به سوی هتل جادوگران که در مرکز شهر واقع بود رفتند. از قرار معلوم محفلی ها نیز اتاق رزرو کرده بودند چون تا وارد شدند به سوی اتاق 342 رفتند غافل از اینکه ولدی اینا در طبقه بالا و در اتاق 346 به سر میبردند.
روز بعد ولدی آرام از هتل خارج شد و به سوی موزه جادو و تاریخ جادوگری رفت مطمئنا در آنجا میتوانست وسایل زیاد و با ارزشی از پدربزرگش به دست آورد.همراه مرگخواران وارد موزه شد و به جستجو پرداخت به جستجوی علائم مار شکل سالازار اسلیترین
در اتاق محفلی ها
- خب این چرا نمیاره؟؟
این صدای سارا بود که مشغول ور رفتن با یک کامویزارد* بود. آخر آنها یک میکویزارد* بر روی لباس بلیز و یک دویزارد* بر روی لباس بلا کار گذاشته بودند تا بدون دیده شدن از درون موزه عکس دریافت کنند.
سارا برگشت و رو به سارا کرد و گفت: هدی این میکویزارد و دویزارد رو کجا نصب کردی؟؟؟؟
هدی که خودش رو زده بود به نفهمی گفت: کدوما؟؟؟ اصلا من اینا رو ندیدم تو عمرم
لوپین:
هدی:
- باشه میگم! خب دیروز خیلی گشنم بود خوردمشون
استر فریاد زد: چـــــــــــــی؟؟؟؟؟؟؟
سپس همراه بقیه محفلی ها:
پس از 10 دقیقه
هدی:
در همان زمان ویولت گفت: خب بهتره شنل نامرئی بپوشیم و بریم تو اینجوری میتونیم حداقل با خبر بشیم و جلوشونو بگیریم.
با این حرف همه شنل های نامرئی پوشیدند و آپارات کردند.
در موزه
ولدی و مرگخواراش کلی وسایل متعلق به سالازار پیدا کرده بودند و داشتند آنها را میبردند که استر و سارا و دیگر محفلی ها وارد عمل شدند: ریداکروسوس
بلافاصله ولدی و مرگخوارهاش به سوی دیوار ها پرتاب شدند اما سنگ های پشت ولدی با برخورد ولدی آرام به داخل رفت و ناگهان 3 تا مار بزرگ از بالای سر ولدی به سوی محفلی ها هجوم بردند.
حالا آنها چه میکردند؟؟؟
ناگهان ریموس فکری به ذهنش رسید برگشت و رو به اعضا کرد و گفت: مجبوریم از طلسم فرمان استفاده کنیم تقسیم به 3 بشیم چون یک طلسم بر روی اینها تأثیر نداره
به فرمان لوپین همه همینکار را کردند و ناگهان همه مارها به سوی ولدمورت هجوم بردند.
اما ولدمورت بیکار نشست و آنها را با زبان مار به درون دیوار فرا خواند. با بسته شدن دیوار دوئل واقعی شروع شد اما افراد ولدمورت و خود او سعی نکردند و سریع غیب شدند البته همراه وسایل
سارا با خشم گفت: خب الان ما چی کار کردیم؟؟؟؟
ناگهان هدی از بالا جواب داد: بهت میگم
با تکان چوبدستی او ناگهان وسایل برگشت.
سارا و دیگر محفلی ها
استر پرسید: چی شد؟؟؟
هدی لبخند زد و گفت: وسایل تقلبی به وسیله تصویر 3 بعدی جادویی. این تصاویر تا 10 دقیقه دیگه از بین میره البته ولدی دیگه برای پیدا کردن اونها نمیاد جاهای دیگه ای هم هست باید سریع به هتل آپارات کنیم
- پـــــــــاق
صدای ظاهر شدن محفلی ها در اتاق همراه یک لبخند زیبا خبر از یک پیروزی میداد اما مأموریت هنوز تموم نشده بود
------------------------------------------------------------------------
در این تاپیک ادامه ندارد


تصویر کوچک شده


"موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۰:۱۵ شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵
#70

آلبوس دامبلدورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۶ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۲ پنجشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۴
از جايي به نام هيچ جا
گروه:
کاربران عضو
پیام: 788
آفلاین
به نام او که ما را اصیل پاک آفرید!




دزد اول با قیافه ای مبهوت و کف کرده به دو چشم خونین که در آن تاریکی مطلق می دید نظاره شده بود و دهن خویش را بدین شکل=>( ) باز کرده بود....
- داشتید اینجا چیکار می کردید هان؟ جرات کردید به قسمت جادوگران باستانی بیایین؟! چشمم روشن!
صدای بسیار سرد و بی روح جلوی دزد اول بود و او را به وحشت شدیدی وا داشته بود...
دزد اول: تو کی هستی...ها...با کی کار داری...آقای سوژه تاپیک رو اشتباه نیومدی یه وقت..!
- نچ..درست اومدم و تو باید بمیری...سرقت اونم تو نصفه شب...! سزای کارت مرگه..!
دزد اول به زمین افتاد و با گریه زاری به التماس کردن افتاد و گفت:
- ای بزرگوار هر موجودی هر حیوونی هر جونوری هر مزخرفی که هستی منو عفو کن...
صدا این بار با خشم پاسخ گفت:
- مزخرف تویی و اون هفت جد و آبادی و نسل اولیه ات...با کی بودی؟هان؟
دزد اول: مرا عفو بفرمایید، وجدان بد من بود....
صدا: ها...خب بگو خودشو کنترل کنه، نا سلامتی داره با روح سرگشته و حیران سالی اسلی حرف میزنه...
دزد اول: جون من خودتی؟
و چوبدستی اش را تکان داد و گفت:
- لوموس!
نوری سبز رنگی از نوک چوبدستی وی به بیرون جهید و فضا را تا حدودی روشن کرد؛ به این طرف و آن طرف خیره شد و گفت:
- پس کوشی؟کجایی؟ چرا نمی بینمت؟الو؟ کسی خونه است؟..
صدا: باهوش، من روحم خیر سرم...
دزد اول: ئه...دروغگو ما خودمون تو تالار گریف یه روح داشته بیدم قبلا نیک بی کله بود..اونو می شد دید...داری دروغ میگی..
صدا: من فرق دارم...اینقدر رو اعصاب من راه نرو..میزنمت می کشمت ها...زود باش زیر میزی رو رد کن بیاد بذارم نفس بکشی..
دزد اول: خیر سرمون اومدیم دزدی کنیم تازه یه چی هم بدهکار شدیم!
دست در جیبش کرد و زیر میزی رو بیرون کشید، و به سمت هوا برد:
- بیا بگیر؛ دستت کجائه؟ من همین 2 سیکل رو دارم...بعدا حساب می کنیم..بزن به حساب..
صدا: مگه اومدی سوپر که بزنم بخ حسابت...خیلی خوب..بذار تو کفشام..اونهاش سمت راستته...
دزد به سمت راستش خیره شد و کفش های کهنه سالی اسلی را دید، به سمتش رفت، دو سیکل را درون آنها می انداخت که صدایی ویژژژژژژژژژ مانندی وی را از این کار وا داشت...

ادامه دارد...


ویرایش شده توسط اينيگو ايماگو در تاریخ ۱۳۸۵/۱۰/۲۳ ۲۰:۴۴:۲۰

"Severus...please..."
تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ شنبه ۲۳ دی ۱۳۸۵
#69

كورن اسميت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۷ شنبه ۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۷:۱۶ چهارشنبه ۱۱ دی ۱۳۸۷
از کوچه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 352
آفلاین
هووومک...این تاپیکه خودش دست کمی از موزه نداشت...باستانی بود...دیگه از اون ته ته ها آوردمش!
----------------------------------------------------------------------------------
گومپ...
-اهه اهه اهه اهه (سرفه)
-اینجا چه خاکی گرفته!مطمئنی چیز بدرد بخوری توش هست؟
دو نفر فرد سیاه پوش در حالی که در اصلی موزه رو که به زمین افتاده بود به کناری میزدند وارد تالار موزه شدند...
آن دو نفر که ظاهرا دزد نیز تشریف داشتند به دنبال چیز بدرد بخوری تالار رو از نظر گذروندن
دزد اول که کمی غوز داشت به دزد دوم گفت:هی رفیق نقشه رو بده تا ببینیم چی به چیه!
دزد دوم که کمی بیشتر غوز داشت به دزد اول گفت:نقشه دیگه چه خریه؟نکنه منظورت نگهبانه!
دزد اول یه پسگرنی خفنگ به سر دزد دوم میزنه...
-همون کاغذ خط خطیه بی شعور...
-هاااا دفتر نقاشیتو میخوای؟چرا زودتر نگفتی
دزد دوم کاغذ کثیف و طبق گفته ی دزد اول خط خطیی رو در میاره...
دزد اول به دقت کاغذ رو نگاه می کنه...
-اول باید بریم به سمت اشیای عتیقه!اونجا خوب میتونیم کاسبی کنیم
---------------------
در راه...
-دزد اول جان یه سئوالی داشتم!بگم نمیزنی
-نه بگو دزد دوم عزیز...
-چرا اینجا انقدر گلدون گذاشتن؟اونم گلدونای رنگ و رو رفته؟
-اونا گلدون نیستن عزیزم...اونا فنجونای چایی غول های غار نشینن
-------------------
تالار اشیای عتیقه...
دزد اول به دقت به سمتی یکی از اشیا میره...
جیزززززززز
-آخ طلسم گرفتم...به گمونم طلسم سه فاز بود ...چوبدستی بده بابا!
دزد دوم چوبدستی دزد اول رو بهش میده و میره توی اتاق گشت و گذار کنه...
دزد اول داره با خودش کلنجار میره و پس از مدت طولانی موفق میشه طلسم رو از بین ببره...
دزد اول:اوفییییییییش...نزدیک بودا(چی نزدیک بود!)
ناگهان از ته تالار فریادی شنیده میشه...دزد اول به سرعت به سمت صدا میره تا ببینه چی شده...
دزد اول با بدن خشک شده ی دزد دوم که جلوی در ورودی تالار دیگری بود روبرو میشه...دزد اول تابلوی بالای در رو میخونه:تالار شخصیت های باستانی جادوگران!
دزد در حالی که در کف قرار گرفته بود نگاهی به داخل تالار میندازه
-ماااااااااااااااااااا
-موها ها ها ها
...


[b][size=medium][color=336600][font=Arial]ما همگی اعتقاد داریم که باید خدا را کشف کرد.دریغا که نمی دانیم هم چنان که در انتظار او به سر می بریم ، به کدام درگاه


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۰:۲۳ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۵
#68

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۳۵:۱۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۴۰۲
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
کفش سالی : ارزشی ها ، خانه ریدلی که یه سونا نداره ... من نمیدونم آخه ای ولدی خسیس ، نمیتونی دو زار پول بدی تا این ملت مرگخوار یه حموم برن ؟
بلا مدتها بود که از انجا دور شده بود با این حال کفش سالازار کبیر همچنان در حال هارت و پورت کردن بود . لارا و شون که سر از پا نمیشناختند به کفش نزدیک شدند .
لارا : اره خودشه ، کفش سالازار کبیره !!!
شون : خدایا باورم نمیشه بیا ماچت کنم !:bigkiss:
کفش که با دیدن صاحبان موزه بلا رو از یاد برده بود گفت :
- پس میخواستی کفش کریچر باشم ؟ آره خودمم . شون عزیز خودتو کنترل کن ! نه بی خیل کنترل ، یالا به کفش سالازار احترام بگذارید !
لارا و شون سبیل
شون : فکر میکنم بهتره دوباره به جای اصلیش ببریم و موزه رو فعال کنیم .
در راه
لارا و شون و سبیل داشتند از این سمت موزه به اون سمت موزه میرفتند . لارا آروم در هوا بو کشید .
- شون این بو از کجا میاد ؟
شون هم مانند لارا بویی کشید و سریعا قیافش پژمرده شد .
شون : اه اه اه چه بوی بدیه ! این بو از کجا میاد ؟ از بوی پای گراوپی هم بدتره
هر سه به اطراف نگاه کردن .
سبیل در حالی که به کفشه خیره شده بود گفت :
- این بوئه از این کفشه نیست ؟
کفشه : شاید آخه ولدی یه بار منو پوشید ! عجب پای بد بویی هم داشت !
ملت چند لحظه پلک زدند و به هم نگاه کردند . بو نیز لحظه به لحظه شدیدتر میشد .
لارا : این بوئه غیر قابل تحمله !
بلافاصله سبیل چند ورد رو به سمت کفشه فرستاد اما بو متوقف نشد .
کفشه : فکر میکنم این ولدی تا به حال پاشو نشسته به هر حال شرمنده اخلاق ورزشیتون باید یه جوری منو تحمل کنین
سه همکار در حالی که به حالت خفگی دراومده بودند با نا امیدی به هم نگاه کردند .
لارا : فکر کنم باید به فرمانده دالاهوف خبر بدیم زنگ بزنه آتش نشانی .
ناگهان شون روی زمین نشست و شروع به دراوردن کفشش کرد .
لارا و سبیل
لارا : داری چی کار میکنی ؟
شون در حالی که کفششو در میاورد گفت :
- هیچی میرم این کفش سالازار رو میدم به خانه ریدل به ولدی تقدیم میکنم اینجوری داریم خفه میشیم . سبیل بپر برو یکم این کفشمو خاکیش کن جای کفش سالازار کبیر بزار توی ویترین ، کسی نمیفهمه !
سبیل و لارا




Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۸:۵۳ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۸۵
#67

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
-ببینم تو که اینقدر ادعای شجاعت داری چرا خودت نمیری دنبال کفش؟
-من؟یعنی میخوای بگی من شجاعت ندارم؟پس دیروز کی اون سوسکه رو کشت؟
-اون سوسکه که خودش مرده بود.تو فقط غیبش کردی.
جرو بحث لارا و شون ادامه داشت.خوشبختانه موزه به دلیل سرقت تعطیل بود و میشد با خیال راحت به دعوا ادامه داد ولی....
کیلومترها دورتر درخانه ریدلها:
زود ناهار منو بیارین..مرگخوارهای بی مصرف..پس شماها به چه دردی میخورین؟...زود یکی منو واکس بزنه ببینم.یکی از لسترنجها لطفا بند منو کمی شل کنه.دارم خفه میشم...مالفویها زود سونا رو حاضر کنین.هم خشک هم بخار....
مرگخوارها دیگه قادر به تحمل وضعیت نبودن.هیچکدوم از اونها نه در جنگ با محفل و نه در مجازاتهای لرد سیاه اینقدر خسته و کلافه نشده بودند.
-فورا یکی این کفش رو خفه کنه..وگرنه میام پایین و همتونو خفه میکنمممممم.
این صدای لرد سیاه بود که برای لحظاتی سکوت رو در خانه ریدلها برقرار کرد.
ولی کفش دست بردار(بند بردار)نبود.
-آهای چه خبره؟ صداتو انداختی سرت؟من از کسی نمیترسم.منو که نمیتونی بکشی.اصلا چرا قایم شدی؟بیا پایین با من رذوبرو شو..نترس بیا..
بلاتریکس برای اولین بار در عمرش به جز لرد سیاه به کسی التماس میکرد:تورو به ریش سالازار ساکت شو..بابا این شوخی سرش نمیشه ها...بیاد پایین هممونو به هم گره میزنه تو رو هم تبدیل به هورکراکس میکنه...عادت کرده خوب.طفلکی سرورم.
کفش از اونجایی که کفش بود این حرفا سرش نمیشد.به جیغ و دادش ادامه میده.
لوسیوس مالفوی با نگرانی از پله ها پایین میاد.
- بابا یه کاری بکنین.لرد خیلی عصبانیه.هشتمین جراحی پلاستیک بینی اش هم خوب از آب در نیومده.زده سه تا دکترو کشته.الان میاد سراغ ماها.
یک ساعت بعد در موزه...
لارا:تو ترسویی
شون:خودت ترسویی اصلا من قهرم.
در با صدای بلندی باز میشه و بلاتریکس در برابر چشمهای متعجب لارا و شون سراسیمه وارد موزه میشه.-بگیرینش...اینو بگیرین..مال خودتون باشه...به شکنجه لرد سیاه هم راضیم..فقط نذارین این فرار کنه برگرده خانه ریدلها.
و کفش رو که هنوز داره از نبودن آب گرم شکایت میکنه جلوی لارا میندازه و با همون سرعتی که اومده بود خارج میشه.



Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۸۵
#66

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
لارا:صبر کن ببینم...این جمله که توی دیالوگ نبود!!یکی دیالوگ های من رو دستکاری کرده!
شون هم با تعجب از روی زمین بلند شد و گفت:وا...من کف زمین چیکار میکردم؟؟
سیبل گفت:داشتی گریه میکردی!!!!
شون: اگه اونی که این نقش رو برام نوشته پیدا کنم نشونش میدم شون پن کیه.من که الکی برای تمام شدن جنگ عراق اعتصاب غذا نکردم.اون وقت بیام کف زمین دراز بکشم زار زار گریه کنم؟
لارا: شون،تو اعتصاب غذا کردی؟پس اون همه غذایی که امروز سر ناهار بلعیدی چی بود؟!!!
شون:
سیبل روی سکو نشست و گفت:حالا ول کنین این حرف ها رو.با کفش چیکار کنیم؟بلاتریکس کفش رو با خودش برد.
شون با قیافه خوشحال و خندان رو به لارا گفت:خوب این که خیلی خوب شد.همیشه میخواستیم از شرش راحت بشیم.مگه نه؟
لارا:شووووووووووون!
شون که سر جاش میخکوب شده بود پرسیده:چیزی شد لارا؟
لارا با عصبانیت میگه:تو میدونی ما چقدر بابت اون کفش پول دادیم؟حالا اومدن کفش رو بردن تو خوشحالی؟
شون که حساب کار دستش اومده بود گفت:نه..چیزه،منظورم این بود که تا همین یکی دو روزه اونها هم از دستش خسته میشن و پس میفرستنش!
لارا که دید شون داره زیادی چرت و پرت میگه گفت:ببینم نکنه دوست داری خبر بدم فرمانده دالاهوف بیاد؟؟!!
شون: زرشک!هنوز اونقدر هویج نشدم که بخوام یکی دیگه بیاد مسائل موزه رو حل کنه.اینجا موزه ما است.هیچ کسی هم حق دخالت توی کارهای موزه ما رو نداره.
سیبل با خنده گفت:خوب ببینم حالا مثلاً میخوای چیکار کنی؟بری خانه ریدل کفش رو پس بگیری؟
شون بلند شد و کمرش را راست کرد.در خیال باد شنلش را تکان میداد(حرکت سوپرمن وار!)بعد به مجکمی گفت:آره میرم کفش رو بیارم!
لارا نگاهی به سیبل انداخت و او هم متقابلاً به لارا نگاه کرد و بعد:
شون که تازه فهمیده بود چی گفته سراسیمه گفت:وای نه....کی این خط رو قاطی دیالوگ های من نوشته بود....!!؟


تصویر کوچک شده


"موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۴:۴۹ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۵
#65

آنتونین دالاهوفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۵۶ شنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۱:۳۷ چهارشنبه ۴ مرداد ۱۳۸۵
از هاگوارتز
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 106
آفلاین
صبح روز بعد

بعد از حمله بلاتریکس به سیبل تریلانی، وی مدتی بیهوش روی زمین شفاف موزه، جلوی شیشه محافظ کفش لرد اسلیترین بیهوش افتاده بود. صداهای نزدیک شدن پا سیبل را کم کم به هوش می آورد. نور آفتاب از شیشه ها پلک های خسته سیبل را بازتر می کرد. شون در حال آمدن به سمت او بود......
نه.......نه......نیست....نیست...کفش نیست......
شون در حالیکه با چشمانی پر از اشک به شیشه کفش نگاه می کرد دائما فریاد دیوانه وار می کشید.....
سیبل تریلانی از جایش برخاست، در حالیکه عینکش را بر چشم می زد با تعجب به شون نگاه می کرد، سپس جلوتر رفت و گفت:
ببخشید، اتفاقی افتاده آقا، چرا اینطور وحشیانه و دیوانه وار، چو سرخپوستی وحشی فریاد می کشید ؟؟؟
شون با چشمان اشک آلود، سیبل را نگاه کرد و با تنفر گفت:
همش تقصیر توئه، همش...، توی مشنگ، توی خل وزن، حماقت کردم، تو..، تو نباید نگهبان موزه می شدی...لعنت....لعنت بر تو....
در همین بین لارا به قیافه بسیار عبوسش نزدیک شد، و با بدخلقی پرسید:
چیه شون؟ چته؟ چرا داد و بی داد می کنی؟ هان؟
شون با عصبانیت به سمت لارا چرخید و گفت:
چیه؟ مگه نمی بینی، نگهبان خل وزن شما، نتونستن جلوی چند تا دزد رو بگیرن.....کفش اسلیترین کبیر سرقت شده.......
لارا ابروهایش را بالا انداخت و رو به سیبل پرسید:
بگو بینم چی شده؟ کیا دزدینش؟ بگو دیگه؟ زود باش بگو..
سیبل با تعجب به لارا نگاه کرد و گفت:
من شما رو نمی شناسم، احترام خودتونو نگه دارید....ما رو بگو اومدیم از موزه بازرسی کنیم، جای راهنمایی شونه.....
و روی پایش چرخید و به سمت درب موزه رفت و، آن را باز کرد و مل دیوانه ها خارج شد....
شون همچنان با گریه زاری در حالی که روی زمین موزه افتاده بود گفت:
لارا، فوری فرمانده دالاهوف رو خبر کن.....

ادامه دارد.....



Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۹:۱۱ شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۵
#64

بلاتریکس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ پنجشنبه ۲۵ خرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۳:۱۴ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 195
آفلاین
زمان:ساعت دوی نیمه شب
مکان:موزه جادوگری
حدود دو ساعت از تعطیل شدن موزه میگذشت و دیگر از سرو صدا و شلوغی چند ساعت قبل خبری نبود.تنها صدایی که گهگاهی در راهرو های تاریک موزه میپیچید صدای بادی بود که از شیشه شکسته یکی از پنجره های موزه وارد میشد و پس از گردش در موزه و کوبیدن در و پنجره ها به هم از همان پنجره خارج میشد.
در تاریکترین گوشه یکی از سالنها ساحره ای با لباسهای عجیب و موهایی عجیب تر روی زمین نشسته و در حالیکه آخرین تکه نانش را میخورد با خودش زمزمه میکند...
-آه گوی عزیزم.ببین بعد از یه عمر پیشگویی و استادی هاگوارتز چه وضعی پیدا کردم.از صبح تا حالا که مجبور بودم بیحرکت بمونم.اونم توی این سن و سال.الان هم توی این تاریکی دارم شام میخورم.ای روزگااااار...
ترق...
-این صدای چی بود؟باد بود؟نه ...چشم درونم میگه کسی وارد موزه شده...دزد؟من باید از موزه دفاع کنم...این وظیفه منه.
سیبل تند تند آخرین لقمه را قورت میدهد.با دستپاچگی چوب دستیش را که مدتها بود از آن استفاده نکرده بود به دست میگیرد و مشغول جستجو در سالنهای موزه میشود.
سالن شماره یک و دو کاملا خالی هستند.ولی از سالن شماره سه صدای زمزمه ای به گوش میرسد...
صدای اول:هی...زود باش ببینم.من که نمیتونم تمام شب منتظر تو بمونم.راه بیفت .
صدای دوم:نه...نه...اینطوری که نمیشه.من باید کاملا از شرایط اونجا مطمئن بشم.باید بدونم چند تا استخر دارین؟چند تا سونا دارین؟چقدر حقوق به من میدین؟
صدای اول:تو دیگه داری حوصله منو سر میبری.بهت که گفتم.سرورم مایلند تو از این به بعد در خانه ریدلها زندگی کنی.جای تو اونجاست.
سیبل صدای دوم را کاملا میشناخت...مطمئن بود این صدای کفش سالازار اسلایترین است.ولی صدای اول؟؟مسلما متعلق به یک مرگخوار بود که از طرف لرد سیاه برای بردن کفش فرستاده شده بود.
سیبل فرصت زیادی نداشت. هر لحظه ممکن بود مرگخوار به همراه کفش با ارزش غیب بشود که در اینصورت سیبل دچار دردسر میشد.بالاخره تصمیم خودش را گرفت و با یک حرکت ناگهانی در را باز کرد.در حالیکه چوب دستیش را بطرف مرگخوار غافلگیر شده گرفته بود فریاد زد:
-زود از اینجا برو بیرون.تا من اینجا هستم نمیتونی به اشیای موزه دست بزنی. .
بلاتریکس مات و مبهوت به سیبل خیره شده بود.به او گفته شده بود که شبها موزه کاملا خالی است و فقط با شکستن رمز میتواند وارد موزه شود.و حالا باید اول ترتیب این مهمان ناخوانده را میداد.
- سلام سیبل..از دیدنت خوشحالم.این شغل جدیدته؟محافظت از کفشهای موزه؟
سیبل در حالیکه حواسش کاملا به بلا بود چند قدم از او دور شد:خودت بهتر میدونی که این کفشها چه ارزشی دارن.چشم دورنم میگه میخواستی اونا رو برای اربابت ببری.
بلا که ترس را در چشمان سیبل دیده بود با صدای بلند خندید:میدونی؟چشم بیرونم به من میگه تو نمیتونی جلوی منو بگیری...
-سیببل در حالیکه چند قدو دیگر به عقب میرفت:جدی؟میتونیم امتحان کنیم.من در مدتی که در هاگوارتز بودم خیلی چیزا یاد گرفتم.
بلا با دیدن جهت حرکت سیبل دیگر مطمئن بود ماموریت امشبش زیاد با مشکل رو برو نخواهد شد.
-پس میخواهی با من دوئل کنی؟ظاهرا از سرنوشت کسانیکه قبل از تو با من دوئل کردند خبر نداری...
- من از تو نمیترسم.من سیبل تریلانی از نوادگان کاساندرا تریلانی بزرگترین.....آآآآآخ..
جمله سیبل ناتمام ماند.چون در حالیکه قدم قدم از بلا دورمیشد متوجه پنجره باز پشت سرش نبود..
بلا کفش را که هنوز از رفتن به خانه ریدلها ناراضی بودومیخواست از حقوق و مزایای آنجا مطلع شود در دست گرفت و قبل از برگشتن سیبل از موزه خارج شد.
صبح روز بعد شوک بزرگی در انتظار لارا و شون بود...



Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۴:۱۰ جمعه ۱۲ خرداد ۱۳۸۵
#63

سيبل تريلاني


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۷ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۴۸ شنبه ۲۸ مرداد ۱۳۸۵
از از برج شمالي
گروه:
کاربران عضو
پیام: 45
آفلاین
لارا قبل از اینکه پیش سیبل بره به طرف دفتر کارش میره.در کشوی میزش رو باز میکنه و یه کتاب کلفت از توش بیرون میاره.روی جلد کتاب نوشته شده: عکس مجسمه های بزرگترین موزه های جهان.کتاب رو باز میکنه و شروع میکنه به نگاه کردن به عکس ها.شون وارد میشه
شون:چیکار داری میکنی؟
لارا:میخوام یه پوزیسیون خوب برا سیبل پیدا کنم...ببین این چطوره؟سیبل رو بذاریم تو دوش گودریک و یه تبر هم بدیم دستش...خوبه؟
شون: ...نه...خوب نیست...
لارا:این یکی چطوره؟
شون: ...این که نمیشه که...اصلا تو چرا داری خودتو خسته میکنی...تو برو استراحت کن...من خودم سیبل رو با یه پوزیسیون خوب مجسمه میکنم
لارا:راست میگی...من چرا دارم خودمو خسته میکنم...خب یه ساعت بعد میام ببینم چطوری شده
شون با عجله از پله ها پایین و پیش سیبل که منتظر نشسته میره
شون:هی...از رو اون بلند شو...اون کالسکه زمان بچگی لرد سیاهه...
سیبل:آووو...ببخشید...خب...چی شد؟...من چیکار کنم حالا؟
شون:خب تو برو وایسا پیش گودریک گریفیندور...خب...حالا یه حالت دورخیز بگیر و دستاتو طوری دور سر گودریک نگه دار که انگار میخوای جادو کنی.خب...خوبه...
شون چوب جادوشو بیرون میاره و ...
سیبل:هی...دست نگه دار...داری چیکار میکنی...چشم درونم به من هشدار داد...تو میخوای منو تاکسیدرمی کنی. ...نمیتونم اجازه بدم اینکارو بکنی
شون: خب راستش این شرط لاراس برای اینکه بتونی تو موزه کار کنی.
سیبل آروم جلو میاد و تو گوش شون میگه:خب من قول میدم وقتی لارا اومد از جام تکون نخورم...
-----------------------------------------------------------------------
یک ساعت بعد
لارا در حال نگاه کردن به سیبل:هوووم....خوبه...خوبه...جای امیدواری هست شون.پوزیسیونشم خوبه...فقط من یه لحظه احساس کردم به من نگاه کرد
شون:هووم...فکر نکنم...خیالاتی شدی حتما..
لارا به طرف یکی از بازدید کننده ها میره.سیبل از حالت دورخیز بیرون میاد و به طرف شون میره...
سیبل:من دارم یه چیزایی از حرفای گودریک میفهمم.میگه دلش میخواد شمشیرشو بدین دستش و کفش سالازار رو ازش دور کنین
شون:خیلی خب...برگرد سر جات








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.