بعد از اینکه جرج رفت ایوانا به اندرو گفت:
ـــ خب این آقای تیراس راس....
اندو:بیستاراس!
ایوانا:همون...! این...خب تو بهش اطمینان داری؟!
اندرو:وا معلومه!اون دوست منه!
ایوانا:باشه...خب پس میشه یکی از محصولاتشو نشون من بدی؟!
اندرو:باشه...وایسا!
و بعد یه ربع اومد تو:
توی دست اندرو یه کلاه از جنس پوست خز بود...!
ایوانا:این چیه!
اندرو:یکی از وسایل اختراعیش!
ایوانا:خب چه جوری کار میکنه؟!
اندرو کلاهو رو سرش گذاشت:
ـــ ببین ، وقتی یه نفر این کلاهو سرش میکنه ، میتونه ذهن کسی رو که باهاش حرف میزنه رو بخونه! یعنی...
ایوانا:وایسا ببینم!تو الان میدونی من....
اندرو:به چی فکر میکنی؟!آره، تو الان تو فکر زاخی هستی و منتظری که...
ایوانا:کافیه!
خیلی خب!اونو بده من!
اندرو:بفرما...راستی شکلش هم عوض میشه مثلا وقتی میری مهمونی کافیه چوبدستیتو بزنی بهش تبدیل به....
اندرو چوبدستیشو زد به اون کلاه و گفت:اندروناروس! و کلاه تبدیل به کلاه قشنگ و صورتی شد...!
ایوانا:وای چه جالب!!!!!!!راستی چرا وردش اندروناروسه؟!
اندرو که سرخ شده بود گفت:بیستاراس اسم منو گداشته رو ورد...!