هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۰۸ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶

گرگوری گویلold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۴ یکشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۲۲ دوشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۷
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 204
آفلاین
1.آپارات کنید یا با جارو برید فرقی نداره، فقط برید سمت دوال پا ها به طوری که سر مراسم جفت گیری برسید، اونا خیلی از آدمای عادی میترسن، یه جوری رامشون کنید و کاری کنید کاری که دلتون میخوادو واستون انجام بدن. (25 نمره)


انگار گرگوری گویل که توسط ریتا گوریل هم لقب گرفته بود و ساحره جادوگر نمایی که مثل روح شخصی دنبالش راه افتاده بود تنها کسانی بودند که از آهنگ مشنگی و بی جامه پارتی و دوال پا خوششان نمیامد!

با نوشته شدن تکلیف سمت خوابگاه راه افتادند تا جارو را برداشته و به جنگل های گیلان بروند.

ساحره فورا جبهه خودش و گویل را مشخص کرد:
-من از اینا خوشم نمیاد!میریم نسلشونو منقرض میکنیم میایم!

گویل کمی ترسیده گفت:
-ولی نمره...

گویل بعد از جا خالی دادن از کف گرگی ساحره گفت:
-بخدا نمیشه منقرضشون کنیم!نمره نمیده!

ساحره اخم کرد و گفت:
-همین که گفتم!نمره هم بخوره تو سرت!

بلاخره به خوابگاه رسیدند و با برداشتن جارو راهی گیلان شدند.
بعد از زمانی که گویل درمورد پیدا نکردن دوال پا ها رویا بافی میکرد با دیدن دو دوال پا به شانس بدش ایمان آورد.
با نزدیک تر شدن و بیشتر شدن کیفیت تصویر گویل سریعا بین درخت ها فرود آمد و چشمانش را با دست گرفت.

ساحره متعجب گفت:
-داری چیکار میکنی؟

گویل درحال تلاش بیشتر برای ندیدن صحنه گفت:
-فکر کنم بد موقع رسیدیم!

ساحره کلافه گفت:
-استادتونم گفت سر همین صحنه برسید!

گویل نگاه متعجبی به ساحره انداخت.
ساحره خیالی اش چیز هایی را یادش بود که خود گویل یادش نبود!

-نمیخوای دوتا آواداکداورا به اینا بزنی؟

گویل با صدای داد ساحره قبل از فکر به نمره و تلاش برای بقای نسل دوال پا ها دو نور سبز از چوبش خارج کرد.

با دیدن کاری که کرده بود گفت:
-بدبخت شدم.

2.به نظرتون راه حل این که اونا منقرض نشن چیه؟ (5 نمره)

منقرض بشن اصلا!
به ما چه؟
مگه تسترالن که نگرانشون باشیم؟



"تنها ارباب است که میماند"


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۷ چهارشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۶

پیوزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۱۱ جمعه ۱۵ آبان ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱:۰۵ شنبه ۲۸ تیر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
جلسه پایانی کلاس مراقبت جادویی...


دوباره ساعت 11:20 دقیقه شده بود و ممد ها و ویزلی ها و پاتر ها و انواع و اقسام موجودات غیر عادی ساحره و جادوگر و ارواح دم در چوبی و موریانه جویده کلاس مراقبت جادویی ایستاده بودند و دستان خود را روی اینتر میفشردند و به استاد ساحره ـشان فکر میکردند که هنوز نمیدانست طنز وجد چیست. میترسیدند که در این جلسه هم طبق شایعات کفش های بوق دارش را تحمل کنند و پشت سر هم کله خود را به دیوار میکوبیدند.

در حالی که ملت های مختلف از گروه های مختلف دم در چارتاق قفل شده کلاس ایستاده بودند پیوز نیز از آنجایی که روحی با جسم جامد است با پیراهن خاکی و جرواجر شده از کنار آن ها رد میشد. گویا متوجه شده بود که لیسا تورپین هنوز سر جلسه حاضر نشده است پس چه موقعیت عالی ای که تسترال بودن خود را ثابت کند و به تورپین بفهماند که کم نمی آورد.

کمی که گذشت دانش آموزان با کمک مدیریت مدرسه وارد کلاس شدند و منتظر ماندند تا استادشان از راه برسد تا اینکه ناگهان شیشه های پنجره شکست و پیوز با خصارت بوقی ای که به مدرسه زد وار کلاس شد و مانند ضلع شمالی رولش که مربوط به عکس پروفایل او میباشد حالت گرفت و غرشی چون بزمجه ترکمنستانی سر داد.
-عاااااااااا...! سلام ژیگرای بابا، دوست داشتنی های من، چه خبر از بوق هاتون؟ به به ساحره های محترم سال هفتمی!

همه از دیدن پیوز به وجد آمدند و حالت طرفدار های " سوپا هات فایر " را به خود گرفته، «اوووووووووو!» ای سر داده و دفاتر خود را شپلخ پرت کردند و ممد ها را تشویق به بندری رقصیدن در وسط کلاس کردند! ناگهان در میان جمع صدای عجیبی آمد که شدیدا برای بریتانیایی ها نا آشنا بود:
-حـــــامـد پـهـلانــه!

همه با صدای وی تحت تاثیر قرار گرفتند و جامگان خود را دریدند و لباس ها برکندند و به بیناموص بازی پرداختند که ناگهان نیروی محترم اونتظامی واحد جادوگری جمهوری آسلامی هاگوارتز ریختند و چونان پدری از این دانش آموزان بی شرمو حیا در آوردند که دیگر "غلط" بکنند احساس کنند در شدیده پاندیز زندگی میکنند.

بعله ساعتی گذشت و حامد پهلان به دست یکی از این مامورین بزرگوار با یک آواداکاداورا فوت کرد و پدر خود را ملاقاتی نمود و مشتی از سوی پدرش به علت بی ترادبی هایش به سر پوکش خورد و مجبور به توبه شد و چه بسا باشد از این توبه ها.

5 مینات لیتر!


همه در کلاس با چشمانی کبود و لباس هایی خونین و خشتک های دریده نشسته بودند و به پیوز طوری نگاه میکردند که انگار عشق چندین ساله خود را برای اولین بار است که از نزدیک میبینند. آنها از این جهت خوشال بودند که لیسا تورپین کلاس را ترک گفته و این جلسه را حاضر نمیشود زیرا کفش هایش را یک بوقی دم مثجد دزدیده است و باعث شده که او قهر کند.
-خوب بچه ها، امروز چوطورین؟
-آقا اجازه خوبیم.
-به درک، اصلا به جهنم، کلا دایورت به کبدو کلیه و معده مبارکمان.
-بعله!

پیوز خود را شقو رق کرد و کمر غوز کرده اش را به نرمی و لطافت بالا آورد تا تدریس موجودات را شروع کند:
-خوب بحث امروزمون درباره دوال پا هاییه که نسلشوندر حال انقراضه و باید بریم تو جنگلای یه اوستانی به اسم "گیلان" بیابیم، اینا از 85000 سال پیش در حال زندگی میباشند و از همون موقع همونورا زندگی میکردن. اینا پاهای خیلی بلندی دارن هرروزم در حال جفتگیری اند ولی متاسفانه اینا جدیدا مشکل پیدا کردن بچه دار نمیشن. ماهم امشب آپارات میکنیم اونور تا اینا رو ببینیم میگیرین که چی میگم؟ ولی از اینجا به بعدشو میخوام با خودتون باشه.

رویش را از دانش آموزان برگرداند و با همان ناخن های زشت و مزخرف خویشتن روی همان تخته سیاه شروع به نوشتن کرد.

1.آپارات کنید یا با جارو برید فرقی نداره، فقط برید سمت دوال پا ها به طوری که سر مراسم جفت گیری برسید، اونا خیلی از آدمای عادی میترسن، یه جوری رامشون کنید و کاری کنید کاری که دلتون میخوادو واستون انجام بدن. (25 نمره)
2.به نظرتون راه حل این که اونا منقرض نشن چیه؟ (5 نمره)


ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۵ ۱۵:۱۵:۳۰
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۵ ۱۵:۱۶:۲۳
ویرایش شده توسط پیوز در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۵ ۱۵:۱۹:۰۶

ویروسر!

آیم ناثینگ برو!


کن آی هّو ا لیدل پرّویسی پلیز؟!


عمق داره!

مــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیجنگم بــــــــــــــــــرای خودم...!

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۶

ریونکلاو، مرگخواران

لیسا تورپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۱۶ چهارشنبه ۱ دی ۱۳۹۵
آخرین ورود:
امروز ۳:۰۶:۴۷
از من فاصله بگیر! نمیخوام ریختتو ببینم.
گروه:
کاربران عضو
ریونکلاو
ایفای نقش
مرگخوار
پیام: 539
آفلاین
امتیازات جلسه سوم کلاس مراقبت از موجودات جادویی!


هافلپاف

دورا ویلیامز: ۲۹ امتیاز (۲۴+۵)
وقتی گوینده دیالوگتون مربوط به فاعل توضیحاتتونه نیاز به زدن دو اینتر نیست. همچنین بین علائم نگارشی و کلمه بعدی باید فاصله زد.

جسیکا ترینگ: ۳۰ امتیاز (۲۵+۵)


استوارت مک کینلی: ۲۵ امتیاز (۲۱+۴)

آملیا فیتلوورت: ۲۹ امتیاز (۲۵+۴)

گریفندور

دافنه مالدون: ۲۳ امتیاز (۲۰+۳)

آرسینوس جیگر: ۳۰ امتیاز (۲۵+۵)
عالی بود دیگه! من چی بگم؟

گویندالین مورگن: ۲۸ امتیاز (۲۴+۴)
ای کاش توی مطلبت که طنز بودم چند تا شکلک میذاشتی. سوال دومت یکم مبهم بود. الان لیسا آپارات کرد؟

آرتور ویزلی: ۲۹ امتیاز (۲۴+۵)

اسلیترین

گرگوری گویل: ۲۵ (۲۰+۵)


ویرایش شده توسط لیسا تورپین در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۴ ۲۳:۳۱:۲۰

قهر،قهر،قهر تا روز قیامت!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۲:۵۷ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۶

آرتور ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۰۲ جمعه ۱۵ بهمن ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۳:۲۰ جمعه ۲۵ شهریور ۱۴۰۱
از خانه ویزلی ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
AW خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز) AW

خانواده ویزلی آماده شدن. لباس و شنل خودشون رو پوشیدن و به سمت شومینه خونشون رفتن. ترم جدید هاگوارتز داشت شروع میشد. خونواده ویزلی یکی یکی با کمک پودر پرواز غیب شدن تا برای خرید به کوچه دیاگون برن. بعد از اینکه اونها جا به جا شدن، شومینه خاموش نشد. کم کم دودی از آتیش جادویی حاصل از انتقال ویزلیا، بلند شد و من ظاهر شدم. درسته من یه خاکسترگردان ملوسم.

خیلی طول نکشید که منِ ملوس به یه هیولای دودی تبدیل شدم. کم کم بزرگتر و حجیم تر شدم. تا جایی که خونه ویزلیا پر شده بود از من.
به حدی بزرگ شده بودم که داشتم میترکیدم. اگه منفجر میشدم، خونه ویزلیا که هیچ، سکوی نه و سه چارم و گرینگاتز و حتی هاگوارتز هم میرفت رو هوا. دیگه چیزی نمونده بود که بترکم که صدای رعد و برقی رو شنیدم.

صدا از بیرون میومد. درسته یه ابر بزرگ و سیاه، اومد بالای خونه ویزلیا و زرتی بارید. اونقدر شدید بود که خونه رو آب برداشت. آتیش خاموش شد و منم کم کم کوچیک شدم. کوچیک و کوچیک تر. اونقدر کوچیک شدم که با یه فوت، فرتی از بین میرفتم. هیچی دیگه مرگم رسید. الانم دارم از توی خاکسترای شومینه براتون این داستان رو مینویسم.

AW به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز) AW

وقتی که پیوز رفت تا به کلاس مراقبت از موجودات جادویی که حالا مال اون شده بود رسیدگی کنه، لیسا از کفشاش کمک گرفت. اون با استفاده از پاشنه کفشاش میله های زندانی که توش گیر کرده بود رو خم کرد. یا بروسلی.
بعد از اینکه میله ها رو خم کرد، اومد بیرون و آزاد شد. بعدم دو تا ریکتوم سمپرا، سه چارتا سکتوم سمپرا و پنج شیشتا ریداکتو بهش زد.


معتقد به روماتیسم در حد آرتریت و آرتریت روماتوئید

فرزند بیشتر، زندگی بهتر!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ سه شنبه ۲۴ مرداد ۱۳۹۶

آملیا فیتلوورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۴۵ چهارشنبه ۲۴ شهریور ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۹:۲۱ شنبه ۱۴ خرداد ۱۴۰۱
از پشت بوم محفل!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 503
آفلاین
خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)

برای اولین بار چشمانم را باز کردم. اطرافم بسیار گرم بود؛ گرچه خاکستر گردانی مثل من، این را احساس نميکند. سرم را با تردید بیرون بردم و فورا، سرمای شدیدی را احساس کردم؛ اما با دیدن غذاهای اطرافم، طاقت نياوردم و خودم را بیرون کشیدم. درست در همان لحظه، نور شدیدی وارد محیط شد و کمی بعد، پسر جوانی وارد شد.

- سلام هاگرید... هاگرید؟!

پسر جوان وارد اتاق شد و با دیدن من عقب رفت. نگاهی به شومينه انداخت، من هم از سر کنجکاوی برگشتم و به جای گرم و نرمی که همین حالا از آن بیرون آمده بودم، نگاه کردم. در همین لحظه، با صدای وحشتناک پای یک غول، از جا پریدم.

- اومدي هري؟ آه! این موجود خوشگل کوچولو رو دیدی؟
- آره... ميشه بگي این چيه؟
- يه خاکسترگردان هري، يه دونه خوشگلش!

و با دستان بزرگش، من را از روی زمین بلند کرد و در جای گرم و نرمی، نه به گرم و نرمی شومينه، قرار داد و جلویم، مقداری غذا گذاشت. غذا را خوردم و خوابیدم.
=====
سه روز بعدش هم، به خورد و خوراک و بازیگوشی گذشت؛ غول مهربانی که مواظبم بود، هاگرید، وقت زیادی را به من و تمیز کردن خاکستری که در اثر راه رفتنم در خانه پخش ميشد، اختصاص ميداد. اما روز پنجم...

روز پنجم، هاگرید با غصه به من نگاه میکرد. فکر میکنم ميدانستم چرا؛ زمان وداع فرا رسیده بود. نگاهی برای دلداری به او انداختم. نوبت نسل بعدی بود که پنج روز بينظير را با هاگرید بگذراند.

به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)
ساحرگان، برخلاف تصور برخی جادوگران، انسانهاي بسیار قدرتمندی هستند؛ خصوصا اگر بخواهند از رفتارهای ساحرگانه اش، به مقدار زیاد استفاده کند و یا از وسایل ساحره گانه اش، مثل کفش پاشنه بلند، سوهان ناخن یا خشونت ساحره گانه اش استفاده کند! پس قبل از آزار دادن یک ساحره، به عواقبش هم بينديشيد!
====

- لیسا... بیا به عواقب کاری که میکنی، یکم فکر کن!
- قبل از اینکه منو تو اون کمد گیر بندازی، باید فکر اینجاشم میکردی! قـهرم پیوز، قهرم!
- اصلا چجوری از کمد اومدی بیرون؟!

لیسای به شدت عصبانی، پاشنه کفشش را بالا برد و نشان داد:
- اینطوری!

و کفش را از پایش بیرون آورد و به پیوز پرتاب کرد. پیوز هم از آنجایی که یکی از ارواح غیر معمولی بود، به جای اینکه بگذارد کفش از بدنش رد شود، خودش را جامد کرد و با برخورد پاشنه کفش، تالاپی زمین افتاد. کفش لیسا هم مثل بومرنگ، به دست لیسا برگشت.
- خوب، حالا وقتشه برگردم سر کلاسم. از همین الان گفته باشم، با همشون قهرم که گذاشتن پیوز بره سر کلاس!


ویرایش شده توسط آملیا فیتلوورت در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۴ ۲۲:۵۴:۱۲


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۶:۴۹ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

استوارت مک کینلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۰۵ جمعه ۱۶ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۴۶ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خونه ای در کوچه پس کوچه های خیابان دیاگون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 30
آفلاین
خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)


_آتش اولین چیزی که میدیدم بود.و مطمعنا آخرین چیزی هم که می دیدم آتش بود.چند روزی است که تا سر حال می آیم یک عدد چوب جلویم حاظر می شود و من را گیج می کند.امروز روز پنجم است که من دارم زندگی میکنم و آماده تخم گذاری ام. اما نمی توانم حتی درست جایی را ببینم.تا این که الان سرحال شدم ولی اون چوب نیامد .بالاخره دیدیدم که کجا دارم زندگی می کنم.جای بسیار بزرگی بودو من روی یک بلندی ایستاده بودم.می خواستم به پایین بیام که صدایی از پشت در آمد.

_هی،نمی دونی اگه این موجود تخم بزاره و ما اونو بفروشیم چه سودی کردیم که.

_واقعا پول توشه!؟

_آره ،حالا بزار اول درو باز کنم ببینیش.

اما خاکستر گردان نمی خواست اون ها تخمش را بفروشند.برای همین فرار کرد به سمت کابینت و چون در کابینت باز بود سریع پرید توش.

_حالا بزار الان میبینی.عه کوش!

_هههههه،مارو گرفتی نکنه خواب دیدی؟

_نه بابا الان اینجا بود،پس کجا رفت؟

و از شانس بد خاکستر گردان در کابینت پر ادویه بود و مخصوصا فلفل. وقتی خاکستر گردان به سمت فلفل آمد یه بو که کشید عطسه ای جانانه کرد و بعدش بوووووووووووووووووووووووم.متاسفانه خاکستر گردان مرد.

_ای بابا این تو کابینت چی کارمی کرد؟

_من چمی دونم.

_اشکالی نداره عوضش تخمشو گذاشت.حالا وقت پولدار شدنه.


2. به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)

لیسا پشتش را به در سلول کرده بود و همش یه چیزی را آهسته می گفت.
_قهرم قهرم قهرم.

_هی لیسا کمک می خوای؟

_پیوز!چرا اینکارو کردی اولا قهرم دوما حالا اگه دوست داری کمکم کن.

_عه قهری،خوب منم کمک نمی کنم.

و پیوز در حالی که روی هوا شناور بود و به بیرون از زندان می رفت هر هر می خندید.و بعد کس دیگری برای کمک اومد و اون کسی نبود جز هکتور.
_هی لیسا بیا اینو بگیر.

_این چی هست؟

_معجون لاغر کننده اول خیلی لاغرت می کنه بعد می تونی از لای میله ها رد شی.

لیسا معجونو گرفت و خورد ولی.....

-وای چقدر زشت شدم حالا وقت فراره.عه چرا از میله رد نمی شم؟نامرد هم زشتم کردی هم نمی تونم رد شم.
و لیسا با تمام قدرت از پشت میله با کفش هایش به هکتور حمله کرد و در همان زمان که می خواست هکتور را ناکار کند پاشنه کفشش به میله ها می خورد و در آخر که خسته شد دید در بین میله ها سوراخی بزرگ درست کرده.سوراخی به اندازه خودش.

_ببین باهات قهرما.

_باشه فقط با من کاری نداشته باش.


ویرایش شده توسط استوارت مک کینلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۳ ۱۷:۰۷:۱۷

استعداد رو باید از اول داشت.....استعداد خریدنی نیست......


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۵:۰۲ دوشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۶

گویندالین مورگن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۸ جمعه ۱۴ اسفند ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۴ پنجشنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۸
از روی جارو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 134
آفلاین
خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)

- آخه این کار چه فایده ای داره؟

این اولین صدایی بود که خاکستر گردانِ چند سانتی متری شنید. همه چیز در لایه ای از خاکستر و آتش دیده می‌شد. آتش گردان چیزی یا کسی را می دید که دائما در حال لرزیدن بود. صدا مجددا گفت:
- اصلا میخوای باهاش چکار کنی؟
- میخوام به ارباب هدیه شون کنم.
- ارباب شکلات دوست داره. بذار من برشون دارم. می تونم ازشون معجون خاکستر گردان تکثیر شو بسازم.
- اصلا تو نباید اینجا می بودی هک. قرار نیست هر چیزی که خونه ریدله مواد اولیه معجون تو باشه!
- خب منم میخوام به ارباب هدیه بدم.
- چرا یه چیزی نمیسازی. ازهمین تشه پشه ها.

آتش گردان کوچک به این اندیشید که موجودات دوپا بسیار وراج هستند. به نظر می رسید که چیزی نمانده تا سردرد بگیرد.
در این صورت، پیش از آنکه موفق به تخم گذاری شود می مرد. پس تصمیم گرفت تا آتش محل تولدش دور شود. دو پاها همچنان حرف می زدند.

- ببین الین. بیا شراکتی کار کنیم. هفتاد تا من. سی تا تو.
- من دقیقا بیست و نه ساعت بالای این آتیش کوفتی بیخود ننشستم که تو بیای.
- ولی کارای من به درد بخوره. من حتی میتونم از اون خاکستر گردونای بیخود به درد کثیف معجون های مفید و ارزشمند بسازم.

خاکستر گردان جوان, که حالا چند سانتی متری به طولش اضافه شده بود, به سمت موجود دوپای لرزانی چرخید که به او و هم نوعانش گفته بود به درد نخور. و پیش خود گفت:
- اون وروره جادو تخم های منو میخواد؟ خب پس میذارم اونا رو داشته باشه.

آنقدر فرصت داشت که تا پیش از روند تخمگذاری, خود را به جلوی پای آن موجود لرزان برساند. سعی داشت به دوپای دیگر آسیب نزند. وقتی هکتور از حرف دست برداشت, با آتش برگردان بالغی مواجه شد که آماده تخم گذاری بود. گویندالین مورگن، دو پای دوم, کمی عقب رفت.
- هکتور می دونستی اینا موجودات زودرنجی اند.
- بهتر. چون من.....

بووووووووووم!

آتش گردان از صدای موجود لرزان خسته شده بود. دوست داشت فرزندانش هم لذت منفجر شدن در صورت یک موجود زنده را تجربه کنند. گویندالین که میدانست هکتور زیاد بیهوش نمی ماند، تخم ها را منجمد کرده و غیب شد.




2. به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)

استاد لیسا ساحره ای است که با همه کس قهر می کند به جز کفش هایش
با همه چیز قهر می کند به جز کفش هایش
استاد لیسا با خودش هم قهر کرده بود. چون گرسنه شده بود.
استاد لیسا نمی توانست کفش هایش را بخورد. ولی می توانست یک جن خانگی ظاهر کند.
- وینکی؟
- عه لیسا زندانیه؟ وینکی وزیر نگهبان. وینکی جن خوب؟
- نخیر قهرم. وینکی فقط وقتی جن خوبه که به من غذا بده.
- لیسا چوبدستی داره.
- خب داشته باشم من که...

لیسا بقیه حرف های وینکی را نشنید. لیسا وقتی از درون زندان به آشپزخانه غیب می شد, به خاطر سپرد تا دیگر با چوبدستی اش قهر نکند.



تصویر کوچک شده


اینجا همه چی دراوجهـــ
جاییـــ که از همه بالاتره صاحب نداره
باید یاد بگیری فتحش کنی

*****

نزدیک غروب آفتاب است ...
و من...
صبح را دوست دارم


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۹:۴۰ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
خودتون رو بذارید به جای یه خاکسترگردان و از تولد تا مرگتون رو شرح بدید. (۲۵ امتیاز)

چشمانش را باز کرد و از شیشه کوچک به بیرون نگاه کرد. البته نتوانست چیز زیادی ببیند. شیشه زیادی کثیف بود!
روز قبل به دنیا آمده بود، و به محض خارج شدن از آتش جادویی، درون این شیشه گیر افتاده بود.
همچنان که چنبره های کوچک بدن خاکستری اش را باز میکرد، تلاش کرد تا لحظات اول زندگی اش را به یاد بیاورد...

فلش بک:

قرمز.
قرمز.
و باز هم قرمز!
درون آتش کاملا قرمز بود. البته اندکی از مشکل، از چشمان خودش بود که آنها هم قرمز بودند و قرمز میدیدند. پس تصمیم گرفت به جای اینکه تصمیم را به گردن آتش بیندازد که نمیگذارد هیچ چیز از جلویش را ببیند، به آرامی خزید تا از آتش خارج شده، سریعا در گوشه ای تاریک تخم های آتشینش را بگذارد و دنیا را بدرود بگوید.

ثانیه ای بعد، از آتش خارج شد و به منظره اتاق نگاه کرد.
اتاق عظیمی بود. لااقل در نظر چشمان کوچک او بسیار عظیم بود.
لبخندی زد. اگر همینجا تخم گذاری میکرد، اتاق چوبی را به طور کامل به فنا میداد و بعد میتوانست همر زنان و خنده ترولی کنان از دنیا مرلین حافظی کند.

اما دست سرنوشت طور دیگری ماجرای زندگی را برای خاکستر گردان کوچک رقم زد...

خاکستر گردان ناگهان حس کرد زمین در حال لرزش است. سر کوچکش را چرخاند و سپس با جادوگر عظیم الجثه رو به رو شد که در حال بلند شدن از روی صندلی اش است.

تلاش کرد فرار کند. اما دیر شده بود. جادوگر او را دیده بود، و بعد هم که از شیشه سر کوچک سر در آورده بود...

پایان فلش بک!

خاکستر گردان کوچک، با اخم سعی داشت پشت شیشه را ببیند. اما نمیتوانست. چون شیشه بسیار کثیف بود. و حتی صدایی هم نمیشنید. و این بسیار آزارش میداد.
اما ناگهان، پس از چند دقیقه، صداهایی شنید...
صداها ابتدا آرام، همچون پچ پچی بودند که از انتهای یک چاه شنیده شود، اما به تدریج بلند و بلندتر شدند، تا آنکه خاکستر گردان موفق به شنیدنشان شد.

- چه خبر از این طرفا هربرت؟
- خودت چه میکنی سیلوانوس؟ دیشب سر شام چرا نیومدی؟
- یخورده کار داشتم... بهرحال استاد مراقبت از موجودات جادویی بودن و شکاربانی وظایف سختی هستن.
- اوه... درست میگی... در واقع اومدم که ازت یه خواهشی بکنم.
- اول یه چایی داغ... و بعد صحبت میکنیم هربرت. چطوره؟
- خیلی عالیه!

و بعد دیگر صدایی شنیده نشد، البته به جز صدای خرچ خرچ خورده شدن بیسکویت ها و پس از آن صدای هورت کشیدن چای.
چند دقیقه بعد، که خاکستر گردان به دلیل سر رفتن حوصله اش مجبور شده بود با دم خود الک دولک بازی کند، بالاخره کسی که نامش "هربرت" بود، بحث را شروع کرد.
- ببین سیلوی... کریسمس هرسال داره خسته کننده تر میشه. من با پروفسور دیپت و آلبوس صحبت کردم که بیاید امسال یه حرکتی بزنیم...
- هووووم... توجهم رو جلب کردی. ادامه بده.
- من با آلبوس و آرماندو صحبت کردم... خیلی سخت راضی شد آرماندو. ولی در نهایت قبول کرد که اجازه بده نمایش چشمه خوشبختی که توی بیدل نقال بود رو اجرا کنیم! آلبوس شد مسئول جلوه های ویژه. حالا مسئولیت تو چیه؟ تو باید عوامل جانوری مارو فراهم کنی. میدونی که دور تپه ای که به چشمه خوشبختی میرسید، یه کرم عظیم حضور داشت. من ازت میخوام که یه کرم، در همون حد و اندازه ها برام درست کنی، یا پیدا کنی...
- خب خب... بسه دیگه. کاملا فهمیدم چی میخوای. گفتی واسه کریسمس؟ یعنی همین فردا شب؟ من واست جورش میکنم. خیالت تخت!

خاکستر گردان نصف چیزهایی که شنیده بود را متوجه نشده بود.

فردای آن شب:

خاکستر گردان کوچک در حال به خواب رفتن بود. به شدت در این شیشه کوچک احساس افسردگی میکرد؛ که ناگهان شیشه به شدت تکان خورد و سپس خاکستر گردان، دو چشم عظیم را در مقابل خودش مشاهده کرد.
و بعد تاریکی...

ساعاتی بعد:


بالاخره تاریکی به اتمام رسید و شیشه و خاکستر گردان گیج شده و حتی اندکی ترسیده، از داخل کیف پروفسور سیلوانوس کتل برن خارج شدند.
خاکستر گردان تلاش کرد از میان شیشه کثیف که دورش را پوشانده بود، بیرون را ببیند. اما موفق نشد. تنها متوجه این موضوع شد که همه جا بسیار روشن است.
و او این را دوست نداشت.

چند ثانیه بعد، ناگهان درب شیشه باز شد، و نور اتاق، همراه با هوای تازه، با تمام وجود وارد شیشه شد تا چشمان خاکستر گردان را آزار دهد.
خاکستر گردان که میکوشید فحش ندهد، به وسیله دم خاکستری رنگ و نازکش، چشمان خود را مالید.
و درست همان لحظه بود که ناگهان شیشه برعکس شد و وی در دستان پروفسور کتل برن، استاد مراقبت از موجودات جادویی هاگوارتز قرار گرفت.

خاکستر گردان با وحشت به کتل برن نگاه کرد. اما در چشمان کتل برن، تنها شادی و غرور دیده میشد.
و سپس کتل برن، خاکستر گردان را روی زمین گذاشت. و بلافاصله با چوبدستی خود افسونی به سوی کرم کوچک فرستاد.
خاکستر گردان ابتدا حس خاصی نداشت. اما کم کم با دیدن فضای بزرگ و پر رفت و آمد، و همچنین پرده های بنفشی که به نظر میرسید آن اتاق عظیم را که جادوگران و ساحره ها از هر سویش رفت و آمد میکنند، از جای دیگری جدا کرده است، پر از شگفتی و تعجب شد.

خاکستر گردان میخواست فرار کند، که با دیدن چشمان تهدید آمیز کتل برن، به ناچار متوقف شد.
و سپس ناگهان حس عجیبی پیدا کرد... به نظر میرسید همه چیز در حال کوچک شدن است، و دورترین چیزهای اتاق، در حال نزدیک شدن هستند.
و سپس خاکستر گردان که چشمانش از شدت تعجب گشاد شده بودند، به خودش نگاه کرد. او بود که در حال بزرگ شدن بود!
همینطور بزرگ و بزرگ تر شد، و سپس آن را حس کرد. در بدنش به شدت احساس خارش میکرد.
همانطور که به شدت میخارید، توسط جادوی دیگری از چوبدستی پروفسور کتل برن، روی هوا بلند شد و به سوی تپه ای سرسبز، که فقط کمی از خودش بزرگتر بود، کشیده شد.

خاکستر گردان بزرگ شده، و البته وحشت زده و خارش گرفته، به سرعت دور تپه چمبره زد تا شاید با مالیدن خودش به تپه، اندکی خارشش کم شود.
و سپس ناگهان پرده ها بالا رفتند و تپه سرسبز، که بر بالایش چشمه ای زیبا قرار داشت، به جلو حرکت کرد و روی صحنه ای چوبی قرار گرفت.
و خاکستر گردان عظیم الجثه با صدها دانش آموز چشم در چشم شد. دانش آموزان به شدت با دیدن تپه و جزئیات شگفت زده شده بودند. اما خاکستر گردان بیچاره چنین حسی نداشت. زیرا او به چوب حساسیت داشت و در آن لحظه به شدت میخواست عطسه کند. عطسه ای که باید جلویش را میگرفت. زیرا اگر جلویش را نمیگرفت، در همان مکان تخم ریزی میکرد و خودش هم منفجر میشد. و او اصلا دلش چنین چیزی نمیخواست؛ زیرا کودکانش در این محیط نورانی دوام نمی آوردند.

چند دقیقه گذشت و بالاخره بازیگران، که چندتا از دانش آموزان بودند که لباس های مبدل پوشیده بودند، به او رسیدند. به او با یک شمشیر چوبی سیخونک زدند، آب رویش پاشیدند و حسابی اذیتش کردند.
تا اینکه دیگر نتوانست دوام بیاورد... پس عطسه کرد و...

بوووووووووم!

خاکستر گردان نابود شد.
منفجر شد.
و انفجارش نصف سرسرای بزرگ هاگوارتز را هم به خاک سیاه نشاند.
وقتی دود و آتش انفجار، خاموش شد، تنها چیزی که باقی مانده بود، تعدادی تخم آتشین بود.
و این نشان میداد که خاکستر گردان عظیم الجثه، زندگی پر ماجرایش را با موفقیت به اتمام رسانده و رستگار شده است!

به نظرتون لیسا چجوری از دست پیوز فرار کرد؟ (۵ امتیاز)

در ابتدا ما برای اینکه بدانیم لیسا چطوری از دست پیوز فرار کرد، باید بدانیم که فرار چیست و که میکند! فرار در واقع مقوله ای است که انسان در هنگام مواجهه با خطر، همچون یوزپلنگ قطب شمال که در حال حاضر نسلش تنها در صحراهای بورکینافاسو زنده است، میدود.
در مورد سوال ذکر شده، پیوز دقیقا در حکم خطر میباشد، پس نتیجتا لیسا باید بدود. با تمام سرعت هم بدود. اما مشکلی که وجود دارد، کفش های لیسا هستند. این کفش ها انواع قابلیت های معقول و حتی غیر معقول را دارا میباشند، غیر از دویدن.
در نتیجه، لیسا مجبور است برای فرار از دست پیوز، به ابزار دفاعی مرگبار دیگری متوسل شود. در اینجا، این ابزار دفاعی، پاشنه های کفش هستند که قابلیت پرتاب و بازگشت، به سبک بومرنگ را دارا میباشند.
مشخص است که در اینجا، لیسا برای فرار، با توجه به اینکه پیوز تنها روحی است که حالت جامد دارد، مستقیما با پاشنه های کفش هایش چشمان پیوز را هدف گرفته است و بلافاصله فرار کرده، و پیوز هم ناچار شده با چشمانی که به اندازه دو پاشنه نوک تیز سوراخ شده اند، خود را به درمانگاه برساند.



پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۷:۲۲ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

جسیکا ترینگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۲ دوشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۰:۳۹ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 143
آفلاین
******************************************************************************
آرام بیرون آمدم. خیلی خیلی آرام.هیچکس نبود.
همه جا سکوت بود...
سکوت ...
و بار دیگر هم سکوت...
آتش جادویی بیهوده؟از نظر خودم هم خنده دار است. من؟موجودی که از یک آتش جادویی بیرون بیایم و زندگی دیگران را نابود کنم؟
فضا تیره بود و تاریک.زمین خاک گرفته بود و هیچ صدایی شنیده نمی شد.
آن خانه آن قدر تاریک و خالی بود که نمی توانستم دلیل وجود آتش را بفهمم.
کمی جلو تر خزیدم میدانستم زمین را کثیف میکنم. اما مقدار کثیف کردن من در برابر آن همه خاک هیچ بود.
صندلی کنار شومینه تکان می خورد اما کسی روی آن نبود!مطمئن بودم که صاحب این خانه تنهاست و در آنجا به تنهایی زندگی می کند.حالا هم حتما رفته بود و از بخت بدش من آنجا بودم! در خانه بزرگ و زیبایش.آن بیچاره حتی تصوری از جایی که به آن بر میگردد را هم ندارد خانه ی زیبایش در آتش تخم هایم می سوخت و چیزی جز خاکستر برایش باقی نمی ماند.
سعی کردم به جایی دورتر بروم تا حداقل اولین چیزی که میسوخت تابلوی زیبایی نباشد که روی دیوار آویزان بود.
زن زیبایی که مو هایش را شانه میکرد!واقعا زیبا بود. همه چیز آن خانه زیبا بود!
آیا کسی در آن خانه زندگی میکرد؟ آیا ممکن است با مرگم جان یک نفر دیگر را هم گرفته باشم؟یا خاطراتش را نابود کرده باشم؟
دیگر جوابی برای هیچکدام از سوال هایم نداشتم .
دیگر من نبودم.
فقط خاکستر...
******************************************************************************
لیسا که دیگر از نشستن در دفترشو انجام ندادن هیچ کار جالبی حوصله اش سر رفته بود،به سمت در رفت تا از آنجا بیرون بیاید اما در بسته بود!لیسا با نهایت قدرت آن را حل داد اما اتفاقی نیوفتاد.
بدون شک کار پیوز بود. آن روح مزاحم!
روی صندلی نشستو منتظر شد پیوز برگردد.
حدود ساعت چهارو نیم پیوز با لیست نمره ها وارد دفتر لیسا شد.
اما پاشنه ایی به او اصابت نکرد.چون پیوز یک روح بود و چشمان لیسا توانایی دیدن یک روح را نداشت.
پیوز که حالا بیزینس مَنی در دنیای وال استریت و فروش تخم اژدها شده بود.
مقداری پول را روی دفتر لیسا گذاشت و گفت:
-جلسه بعدی با خودته!فعلا بای!

و بعد از گفتن این حرف دفتر لیسا را بدرود گفته و با لامبورگینی قرمزش به سمت دفتر ترامپ روانه شد.


ویرایش شده توسط جسیکا ترینگ در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۲ ۱۷:۳۳:۲۴

هافلپاف ایز خفن!
شیپور خواب رودولف دست منه!
صبحا زود بیدار شید شبا هم زود بخوابید!
مراقب تلسکوپ آملیا باشید!اصلا حوصله نداره!
ارباب
بعله!و باز هم بعله...
در پناه هلگا باشید.
همین...
تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ یکشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۶

دورا ویلیامز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۷ شنبه ۳ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۰۶ دوشنبه ۱۸ فروردین ۱۳۹۹
از اتاق مد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 206
آفلاین
(تکلیف اول)


به آرامی از توی شومینه که پر از ذغال های نیم سوخته بود بیرون خزیدم.شب بود و همه جا تاریک.با اندو، به مادری که با چشم گریان نزد پسر جوانش، به خواب رفته بود نگاهی انداختم.
به دنبال مکانی دنج و تاریک اطراف خور میکاویدم،طوری که تمام اتاق را ردی خاکستری برگرفته بود.عصر،عصر مرگ بود.مالاریا، جانداری کودک، مردم را یک به یک از پا در می آورد.همه در درد میسوختند و عذاب میکشیدند و در نهایت، جان به جان تسلیم مرگ میشدند.
خود را رو به روی اینه ای بزرگ یافتم.
_ایا واقعا این منم؟

با تعجب به تصویرم در اینه نگاه کردم.ماری طوسی رنگ با چشمانی سرخ و براق در اینه نمودار بود.طبیعت خود را میدانستم. تا یک ساعت دیگر تبدیل به مشتی خاک بیهوده میشدم.این خانواده کمک کرده بودند من به وجود بیایم و حالا قصدم، فقط و فقط، تشکر بود.
ابتدا به سمت مادر نگران خزیدم.روی زمین،با ردی خاکستری رنگ نوشتم:
_لطفا تخم زیر تخت را به پسرتان بدهید.بیماری اش خوب میشود.من دکتر نیستم اما مطمئنم تاثیر خود را روی بهبودی پسرتان دارد.

به زیرتخت خزیدم.جای تاریک و دنجی بود.همان طور که دوست داشتم.یک ساعت زمان زیادی نبود.با این حال تمام عمر من همین قدر بود.باید تخم میگذاشتم.مالاریا بیمای سهمگینی بود.درمانش هزینه وشانس میخواست.چیزی که اغلب مردم نداشتند هم که،پول و شانس بود.با این حال اغلب خانواده ها درگیر این بیماری بودند.
وقت تخم گزاری بود.امیدوار بودم که قبل از مرگ بتوانم تخم هارا منجمد کنم.اگر نمیتوانستم، نه تنها کمکی به انها نمیکردم بلکه تمام زندگیشان را نابود میکردم.
با تمام قدرتم پس از تخم گذاری ورد را فریاد زدم.نگاهم را به تخم هایم که نور فرمز درخشان ساطع شده ازشان منجمد میشد دوختم.
_مفید باشید عزیزان من! مفید!
و همه چیز به یک باره تمام شد.

اطراف تخم ها را مشتی خاک فرا گرفته بود.


----------------------
بنده نگاهی به انواع منابع کردم و متوجه شدم تخم منجمد شده ی خاکستر گردان برای درمان مالاریا استفاده میشود.
این پست فقط نتیجه ی افکار بنده نبوده و واقعیت دارد.
----------------------

(تکلیف دوم)

لیسا درون زندان نشسته بود و تعداد دقایقی را که درون زندان بود با گچ علامت میزد.
زیر لب چیز هایی نامفهوم، هم به زبان می اورد.البته نه چندادن نا مفهوم!

_قهرم!قهرم!قهرم!پیوووز!قهرمممممممم!با زندانم قهرم!با همه قهرم اصلا!نه نه یا کفشام دوستم.شما عزیزای دل منید...ای کاش برم بیرون و با پیوز قهر کنم.

پیوز وارد زندان شد.با لذت از پشت میله ها نگاهی به لیسا انداخت.
_احوال شما لیسا خانم؟
_قهرم!
_مهم نیس تا اخر عمرت میتونی با عالم و ادم قهر باشی.حتی با کفشات.این میله ها فقط با دریل باز میشه.ببینم اون بغل مغل ها که دریل نداری، هاا؟
_نخیرم.ولی قهرم.

پیوز خنده ی بی رحمانه ای سر داد و به سمت بیرون زندان پرواز کرد.لیسا نگاهی به کفش های عزیزش، تنها همدم هایش نگاه کرد و گفت
_دریل؟چی فکر کرده پیش خودش؟ دریل؟شما رو بچرخونم به جا دریل میتونید بالا و پایینش رو بزنید؟
_
_حرف نزنید بیاید ببینم!

این گونه بود که لیسا به کمک کفش هایش سرکلاس حاضر شد.


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۲۲ ۱۳:۱۱:۱۸







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.