سوژه جدیدآسانسور وزارتخانه با سرعت بوق کیلومتر در ثانیه به شکل افقی و گاهی عمودی حرکت می کرد. در طول حرکت آسانسور مدام نگاه های تهدید آمیزی میان آمبریج و تد لوپین رد و بدل می شد. پشت سرشان آنتونین دالاهوف دستبند بدست به سقف آسانسور نگاه می کرد...
«واقعاً جای تاسفه تد ! مادر مرحومت از کارآگاهان خوب ما بود. اون وقت تو اینقدر سرکش و شورشی ! بیا این حکم پلمپ رو بگیر. سریعاً بساطت رو از زیر زمین ور میداری و میری پی کارت ! دیگه نبینم این ورا پیدات بشه...»
این را آمبریج با صدای تهدید آمیز وزغی گفت و کپی کاغذ حکم پلمپ ستاد رانده شدگان را محکم به میان شیکم تد کوبید...
تد کاغذ را درون دهانش فرو کرد و بلعید. سپس با خونسردی کامل گفت:
«
با کلمهها بازی نکن... وزغ پیر! یکی از سرگرمیهای من تشریح وزغهاس!
»
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساعت یک نیمه شب – بیمارستان سنت مانگواز میان راهروی خلوت ناگهان درب شیشه ای بخش اورژانس کنار رفت. چندین ساحره پرستار و شفا دهنده با عجله کنار تختی معلق و شناور در هوا می دویند و آنرا به سمت انتهای راهرویی، جایی که برچسب اتاق عمل داشت هدایت می کردند...
«پرستار ! شفا دهنده عبدوالمرلین رو پیج کنید به اتاق عمل...عمل فوری داریم...»
درب یکی از اتاق ها باز شد. شفا دهنده ای پیر و ریش دراز با خواب آلودگی از دفترش بیرون آمد و جلوی جمعیت ظاهر شد...
«این چه وضعیته. اینجا اورژانس جادوگران و ساحره هاست...برای چی این وزغ لت و پار رو ورداشتین آوردین اینجا..ببرینش پخش حیوانات جادویی آسیب دیده... شفا دهنده اسکمندر شیفته الان»
«چی میگی استاد ! وزیر آمبریجه ! ترور شده. یکی تشریحش کرده... باید زودتر عملش کنیم. با چسب نواری زود بیاین اتاق عمل...»
به محض ورود تخت خون آلود معلق و شناور به داخل بخش، سیل جمعیت خبرنگاران و عکاسان و اصحاب رسانه سرازیر شد. صدای چلیک چلیک دوربین ها سکوت مرگبار بخش را در هم می شکست...
«دوستان خبرنگار ! بفرمایید بیرون بخش. چیزی نیست. اتفاق خاصی نیوفتاده. نخیر آقا. وزیر نیستن ایشون. یه وزغ غول پیکر رفته زیر ماشین آقای نخست وزیر ماگل ها. بفرمایید بیرون. بله بله. حتما برای سلامتی این وزغ برین امام زاده کامبیز دخیل ببندین. حتما همین امشب برین. بفرمایین. »
با هدایت یکی از شفا دهندگان سالن اورژانس خالی از جمعیت شد و تخت خونین راهی اتاق عمل شد.
ــــــــــــــــــــــــــــ
در اتاق عمل«استاد، به نظرم 50 هزار میلی گرم مورفین بزنید. این عمل خیلی دردناکه. ممکنه بلند بشه. »
«موافقم. متاسفانه به نظر میان دندون یه گرگ وسط ستون فقراتش گیر کرده. امیدوارم فلج نشه. روده اش هم کاملا خورده شده.»
سوزنی تیز از ناکجا بر کمر وزغ فرود آمد و همه جا را خون فرا گرفت...
ووووووییییییی ژییییییینگگگگگگ (افکت نفوذ به درون افکار و روح آمبریج) دخترکی یکدست صورتی و وزغ مانند با افسوس کنار برکه ای لجنی نشسته بود و آه می کشید. صدای جنگ و دعوای پدر و مادرش از آن فاصله هم به گوش می رسید. همسایه های دهکده با نهایت فضولی سر از پنجر هایشان بیرون آورده بودند و به خانه ی انتهای بن بست نگاه می کردند...
دلوروس کوچک با افسردگی وزغی از برکه مقابل برداشت، آن را بوسید و با وی به پیک نیک رفت...
وییییی قیژژژژژژژ (افکت تغییر صحنه) دلورس در حال تنفید حکم وبسمتری زوپسستان از جانب عله است. مقابل آتشفشانی فوران یافته و پر از گدازه زانو زده بود. سر به زیر منتظر بود تا عله دستش را بر شانه اش بگذارد و از او بخواهد که از داخل چاه مرلینگاه بیرون بیاید و حکمش را تحویل بگیرد.
مدیران دیگه به وی خیره شده بودند. استرجس در نهایت خشم یواشکی در حین راه رفتن به پس سر آمبریج شیرینی بینی اش را می مالد.
وییییی قیژژژژژژژصدای ناقوس کلیسا در دهکده ای دور دست و یخ بسته به صدا در می آید. سکوت قبرستانی در داخل کلیسا با صدای ترک خوردن سنگ قبری در هم می شکند. قبری از بیخ شکافته می شود و تابوت دلورس توسط بالابری نامرئی بالا می آید. بیدار است اما از ترس نمیخواهد چشمانش را باز کند...
«هی تو ! میدونم بیداری ! چشاتو باز کن. »
صدای طنین انداز و مرگبار کسی را فرا می خواند. اسکلتی از زیر تابوت آمبریج بیرون می آید و با شعفی وصف ناپذیر می گوید:
«با موئی؟
»
«نخیر. برگرد توی قبرت. نوبت تو نشده هنوز مورفین. باید بمونی در برزخ. با تو هستم دلوروس جین آمبریج ! »
اسکلت مورفین با نا امیدی به داخل قبرش برگشت. آمبریج نفسی عمیق می کشد. وقتش رسیده بود. با حرکت رو به جلو زبان دراز وزغی اش درب تابوت را باز می کند و بلند می شود و با وحشت به سایه تاریک انسان قد بلندی خیره می شود که از ناکجا با او صحبت می کند...
«سلام دلور ! وقتی حساب رسیته ! بر پا. خبر دار واستا ! »