هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۰۶:۱۳ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5468
آفلاین


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۰:۴۷ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

گودریک گریفیندورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۹ یکشنبه ۱۲ دی ۱۳۸۹
آخرین ورود:
۱۲:۱۹ پنجشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۹
از تالار گریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 976
آفلاین
آلبوس ، تدی و جیمز همچون سه شوالیه وارد شدند. دکی ها با شنیدن صدای گام های آنان ، برگشتند و به منجی جامعه ی جادوگری نگریستند. یکی از دکی ها شروع به صحبت کرد: « اومد! زود باش فرار کنیم! الان مچمونو می گیره! »

جیمز: « دارن فرار می کنن! »

آلبوس در یک لحظه احساسی در وجودش موج گرفت! او برای اینکه برای تد و جیمز جوان الگو شود ، شروع به دویدن کرد تا دکی ها را بگیرد! اما بعد از چند قدم لباس بلندش به پایش پیچید و نقش بر زمین شد.

آلبوس: « نزدیک بود بگیریمشون ها! »

تد بی توجه به آلبوس ، به سمت میز دکی ها و تخت رفت و با بدن تکه تکه شده ی آمبریچ مواجه شد! اقسام مختلف بدنش پخش و پلا شده بود اما هنوز لباس صورتیش بر تنش بود! تدی چند ثانیه به خون صورتی رنگ آمبریچ نگاه کرد و بعد قش کرد!

جیمز: « تد باز با دیدن خون قش کرد! »

البوس لباسش را کمی جم جور کرد و کشید بالا! نگاهی به آمبریچ عجیب و غریب انداخت و بعد به تدی نقش بر زمین شده! گفت: « الان دکی ها رفتن! نمی تونیم بفهمیم اینجا چی شده! شاید هلگا می دونست چی شده! جیمز برو بیدارش کن! »


چند دقیقه بعد



« هلگا! اینجا چی شده؟ »

هلگا یه قری به تمام وجود خود داد تا گرد و خاک لباسش بریزد و گفت: « این آمبریج نیست! این اینیگو بود! آمبریج اونو به شکل خودش در اورده بود! وقتی دکی ها بدنش رو باز کردن ، فرار کرد و رفت! »

جیمز: « عجب صحنه ای بوده پس! »

آلبوس در حالی که ریشش را می خارید ، گفت: « پس آمبریج واقعی کجاست؟ چرا باید اینیگو رو به شکل خودش در بیاره؟ »

هلگا خم شد و تدی تازه به هوش اومده رو بلند کرد. تدی هنوز در حالت منگ بود که گفت: « آمبریج! منو عصبانی نکن! تشریحت می کنم بخدا! .... آلو؟ چی شد؟ کجا رفتی؟ ... هان؟ من کجام؟ »

جیمز به سمت تدی پرید و او را در بغل گرفت! انرژی خود را به او منتقل کرد و تدی سر حال شد!

آلبوس با یک حرکت تدی و جیمز را به داخل ریشش چپاند و گفت: « ما میریم آمبریج واقعی رو پیدا کنیم! هلگا تو هم اگه تونستی با اینیگو ارتباط برقرار کن! »



این ماجرا به کجا می رسد؟
من الان هدفف از این پست چی بود؟
اینیگو از کجا پیداش شد؟
امبریج داره چیکار می کنه؟
آیا تد و جیمز تکلنوژی NFC را بر روی همدیگر ایجاد کرده اند؟
ریش البوس چند متر مکعب می باشد؟


تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۴۷ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

هلگا هافلپاف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۳ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۴ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۳
از اون بالا اکبر می آید!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 211
آفلاین
فوووورت!

آلبوس و تدی با افکت صوتی فوق الذکر توی یکی از کوچه پس کوچه های لندن پخش زمین شدند. به دلیل ضربه ی وارده جیمز جیغ کشان از ریش دامبلدور به بیرون پرت شد.

تد قسمت نشیمنگاهش رو کمی ماساژ داد و جویده جویده گفت:
- پرفسور جسارته هـــا، ولی شما بعد این شوفصد سال که از مرلین عمر گرفتین هنوز یه غیب و ظاهر شدن درست حسابی بلد نیستین؟

- من واقعاً نمی دونم چه گناهی به درگاه خدا مرتکب شدم که گیر یه مشت آدم خنگ افتادم! پسرم من می خواستم بریم سنت مانگو ولی انگار داشتیم دایورت می شدیم یه جای دیگه، منم تا فهمیدم تغییر مقصد دادم اومدیم اینجا!

جیمز نگاهی به کوچه ی تنگ و تاریک که توش تسترال پر نمیزد کرد و گفت:
- حالا اینجا کجاس؟ ما کجاییم؟ کیو میخوایم چیکار کنیم؟

- اینجا یکی از کوچه های نزدیک سنت مانگوئه، فک کنم باید پیاده بقیـشو رو...

-پرفسور اینو ببینید!

تدی اعلامیه ای توی دستش گرفته بود و داشت با تعجب زیاد اونو می خوند. پایین اعلامیه مهر رسمی شهردار خورده بود:

نقل قول:
شهروندان عزیز! توجه فرمایید! به حکم مروپ گانت اعظم و لودو بگمن کبیر، شهرداران لندن ... از این لحظه در این شهر حکومت نظامی اعلام میگردد!
هر گونه تردد در معابر شهر با شلیک آوادای ماموران ما پاسخ داده خواهد شد.


بعد از خواندن اعلامیه، تدی به پروفسور، جیمز به پرفسور، پروفسور به جیمز و کلاً همه به همه نگاه هایی حاکی از اعجاب کردند.

- یعنی الان اینجا حکومت نظامیه؟! میخوان بهمون آوادا بزنن؟

تدی با قیافه ی وحشت زده نگاهی به اطرافش کرد و گفت:
- مسلماً اگه اینطوریم باشه وقتی که جیغ بزنی لو میریم!

پروفسور دامبلدور با همون صدای آرام کننده ی همیشگی ـش گفت:
- اصلاً نگران نباشین. تا وقتی من باهاتونم کسی نمی تونه بهتون آوادا بزنه.

در همین هنگام بود که از سر کوچه صدای گرومپ گرومپ دیویدن گله ی اسبی شنیده شد. از پیچ سر کوچه که رد شدند مشخص شد که گله ی اسب نیستند و عده ی زیادی از کور ممد، نور ممد و جنیفر ها هستند که مثل اسب دارن به سمت این بندگان مرلین می دوند!

- بچه ها من از آوادا محافظتتون می کنم ولی از له شدن نمی تونم! بدوویـــــــن!

دقایقی بعد، راهروی ورودی سنت مانگو!

جیمز ریش پروفسور دامبلدور رو کشید و ازش پرسید:
- الان ما این همه بدبختی کشیدیم اومدیم اینجا که چی؟

- ول کن بچه! هیچی ما اومدیم جایی که من فکر می کنم بتونیم به خیلی از دسیسه های آمبریج پی ببریم. احتمالاً اون نمرده! باید سریع بگردیم و پیداش کنیم.

ناگهان صدایی از پشت سرشون به گوش رسید:
- شماها نباید اینجا باشین!

پروفسور دامبلدور نگاهی به هلگا کرد، لبخندی زد و گفت:
- یعنی میخوای ما رو دستگیر کنی هلگا؟

هلگا چند لحظه ای مکث کرد. انگار اصلاً دلش نمی خواست جلوی اون ها بایسته ولی مجبور بود:
- اگه مجبورم کنین شاید.

جیمز با نگاهی معصومانه، که اصلاً به تریپش نمی خورد() رو به هلگا کرد و گفت:
- خاله هلگا تو که خوب بودی. تو که ما رو دوست داشتی برامون شوکولات میوردی.

تدی با لحنی محکمی گفت:
- بذار ما رد بشیم هلگا. چیزایی هست که ما باید بفهمیم!

آهنگ لایت و ملو ای پخش شد و هلگا با قیافه ی به فکر فرو رفت. او چه کرده بود؟ چرا باید رو در روی دوستانش قرار می گرفت؟ آیا باید از دلوروس جدا می شد؟ آیا باید به دوستانش می پیوست؟ اما تهدید ها و وعده های دلوروس چی؟
چیزی که مهم بود این بود که دل او با دوستان محفلی اش بود!

چند دقیقه بعد در حالی که هلگا بیهوش روی زمین افتاده بود و البته هر چند لحظه یک بار زیر چشمی دور و بر رو می پایید، پروفسور دامبلدور، تدی و جیمز به سمت بخش های بیمارستان رفتند!




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۰:۰۶ جمعه ۲۷ دی ۱۳۹۲

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- دو دو تا؟! شش تا! دو دو تا!؟ پنش تا! دو دو تا؟؟ هفتا! دو دو تا!!

جیمز و چرتکه و ماشین حساب و کامپیوتر و از همه مهمتر انگشتهای کلاس اولش(!) همه با هم جمع شده بودند و مشغول حساب کتاب شده بودند که ببینن این قضیه چطور با عقل جور در میاد! ولی حساب کتابهای خیر ندیده هرچقدر که دو دو تا چهارتا می کردن، چهارتا نمیشدن.. از هر طرف که حساب می کردی کار کار توله گرگ زشت بود!

جیمز چرتکه رو تو دامن تدی انداخت و بی توجه به گله ی عظیم مطبوعاتی ها جیغ زد:

- اصن به من چه تدی.. بیا خودت حساب کن! هیچ جوری سر و ته این قضیه به هم نمی خوره!
- به خدا من بیگناهم! تقصیر این کلاهه.. مای پرشز!
- چی!؟
- هان؟!
-

جیمز چرتکه رو برداشت و با عصبانیت همچون لنگه دمپایی در دست مالی ویزلی، پرتش کرد سمت تدی، تدی جاخالی داد و چرتکه رفت تو حلق یه ممد خبرنگار و از پس کله ش زد بیرون و همونطور چرخان و چرخان خورد به یکی از دستگاههای برنجی پروفسور دامبلدور که به ستاد قرض داده بود. وسیله ی برنجی می ترکه و تیکه تیکه میشه و چرتکه بازم کمونه می کنه و ناگهان تو کپه ای از ریش گم میشه!

- پروفسور!
- قـ قربان!

دامبلدور با چهره ای عبوس و درهم در آستانه ی در ظاهر شده بود. قیافه ش و حالت نگاهش طوری بود که انگار به سال تولد هری برگشته و قراره با عمه ی سوروس اسنیپ رو بالای تپه ملاقات کنه!

- پاشید جمع کنید از اینجا بریم! وسایل نقره ای ضریب پاکی هوای هاگوارتز رو به بالاتر از خطر رسوندن! از بنزینای تولید داخلم بدتر شدن.. همش دودشون شبیه کاسه و نیم کاسه ست، سنتورها پارتی گرفتن و سواران سیاه راه افتادن دنبال حلقه و شماها دارید دعوا می کنید!
- تخصیره اینه پروف! نکرد یه گالادریلی چیزی بشه بعد این همه سال.. اسمیگل شده! به رانده شدگان خیانت کرده!

دامبلدور دست جزغاله ش رو دراز می کنه و جیمز رو برمی داره و می چپونه تو ریشش! چوبدستیش رو در میاره و به سمت تدی حرکت می کنه.. زیر لب هم حرفای نامفهومی می زنه:

- حتی یه یار وفادار!... شورای الروند.. مدرک مستند تدی.. بانوی غمباد از ما می ترسه.. همشم روی سر اسبه.. باید بیوفته تو آتیش.. آتیش!
- تو رو به مرلین پروف.. به جون ویکی و جیمز من روحمم خبر نداره، روح بابامم خبر نداره.. روح ننه ی بابا هری هم خبر نداشته چه برسه به من! پروف منو نسوزون!

و لحظه ای بعد دست دامبلدور دور مچ تدی چفت شد و هر سه نفر با هم ناپدید شدند، به سرچشمه ی همه ی این مصائب.. جایی که وزغ ها را تشریح می کردند!


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۷ ۰:۳۰:۵۶

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۳:۱۳ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
یه جایی وسط لندن

دو دستی لبه‌های کلاه گرفت و با همه ی قدرت به سمت بالا کشید... صورتش.. موهاش... دمش... کُمش (جنوبیا میفهمن! ) همه از شدت زور زدن به رنگ قرمز در اومده بودند.

- کنده نمیشه لعنتی!
- جناب وزیر..
- عالیجناب لوپین...

تدی که یک لحظه سرگرم کلاه شده بود خودشو تو محاصره ی خبرنگارهای جادوگر تی وی، پیام روز، طفره زن، طفره مرد، طفره کودکان و طفره‌های تکریم از سالمندان! دید و چاره‌ای نداشت جز اینکه تسلیم بشه.

- ۵ دقیقه ققط... هر کی هم منو وزیر و عالیجناب و از این القاب زننده صدا کنه بهش جواب نمیدم!
- این درسته که بانو آمبریجو ترور کردین و کلاهشو دزدیدین؟
- من ترور نکردم.. تهدید کردم که شاید دست از جنایاتش برداره.. اون وزغ الان خودزنی کرده..مدرکشم موجوده.. ایناهاش!

خبرنگارها با تعجب به پیغام دلورس نگاه کردن و تقریبا شوکه شده بودند. بالاخره یکیشون پرسید:
- یعنی میگین نقشه‌ی خودش بوده؟
- یعنی نمی‌بینین اول کلاهو گذاشته سر من و بعد خودزنی کرده و طوری صحنه‌سازی کرده که انگار کار من بوده!

- تدی!!

تدی با صدای جیغ آشنا برگشت و اینجا صحنه اسلوموشن شد و موزیک‌خورش ملس شد. تدی سیل خبرنگارها رو شکافت و از اونور جیمز شروع کرد به شکافتن تا اون وسط بهم رسیدن..

- جیمز!
- جم کن خودتو بوقی بو گندو.. یه بویی مخلوط از گرگ خیس و وزغ پیر و مورفین رو میدی!
- جیمز... همه ش زیر سر این کلاه شپش‌زده است!

سکوت یک مرتبه حکم‌فرما شد... زیر سر این کلاه شپش زده کسی جز تد ریموس لوپین نبود!

و آما سنت مانگو

دو شفابخش با وزغ تشریح شده تنها بودند و نمی‌دونستند چیکار کنن و با یک سوال بزرگ روبرو بودند... چرا هلگا نمی‌خواست کسی از زنده بودن این وزغ با خبر بشه؟

- هی.. دکی.. این چیه به نظرت؟

وسط دل و روده‌ی پخش و پلا شده روی میز تشریح، چیزی شبیه نعل اسب دیده میشد. دکی! با چوبدستی مخصوص شفابخش‌ها بهش ضربه‌ای زد.

فیسسسسسسسس

بخار غلیظ سفیدی از روی میز بلند شد و کم کم فرم گرفت و دقیقه‌ای طول کشید تا بتونن ببینن چی روبروشونه.

-

جایی که جسد تشریح شده قرار داشت، سانتوری با تمام هیکل ایستاده بود و به اونا نگاه میکرد. بالاخره دستیار دکی پرسید:

- تو کی هستی؟ از کجا پیدات شد؟ آمبریج کجاست؟
- اسم اون وزغ کریه رو جلوی من نیار! .. من سانتور اینیگو هستم! این دلورس دیروز منو غافلگیر کرد.. وقتی به هوش اومدم دیدم شکل یه وزغ تشریح شده‌ام و وسط سنت مانگو.. شما جون منو نجات دادین.. ممنونم آقایون...ممنونم!

دو شفاگر با فک‌های همچنان بر زمین افتاده بهم نگاه کردند... این بار سوال این بود که اگه اون وزغ در واقع سانتور اینیگو بود، پس آمبریج واقعی کجاست؟!







تصویر کوچک شده


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۵۸ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
و در جهانی به این گستردگی...


-
- ای فشفشه‌ی روشنایی. چرا خشونت؟ چرا جیغ؟ چرا ...
- تدی وزیـــــــــــــــــــر شـــــــــــــــــــــــــــــده!

جیمز مات و مبهوت، به چهره‌ی تدی که کمی هم مات و غیر واضح به نظر می‌رسید، خیره شده بود. صدای گزارشگر هنوز به گوش می‌رسید:
- و در ستاد رانده‌شدگان چه می‌گذرد؟ خبرنگاران در همین لحظه در به در به دنبال دیگر مؤسس رانده‌شدگان، جیمز پاتر هستند تا از موضع‌گیری رسمی این ستاد مطلع شوند!

جیمز نگاهی به در ِ زپرتی ستاد کرد و همون لحظه، لرزش زمین ِ زیر پاش، رنگ از رخش پروند. دامبلدور در حالی که زیر ریشش پناه می‌گرفت جیغ زد:
- زلزلــــــــــــــــــــــــــــــــــه!

جیمز در حالی که چهارنعل فرار می‌کرد، جیغ زد:
- خبرنگـــــــارااااا !

و در جهانی به این گستردگی...


- مادر. مام. مادرم. شما رو همین الان تحویل گرفتیم. معلوم نیست دایی‌مون کجاست. پدرمون رو توی وان ِ کلسیم خوابوندیم تا حالشون بهتر شه... کجا دارید می‌رید؟!
- شیرین‌عسل مامان. تو لندن داره جنگ می‌شه و مامان اونجا همه‌کاره‌س.
- به همراه لودو البته، اگر خاطرتون باشه!

مروپی همانطور که جلوی آینه با دقت فر ِ موهایش را مرتب می‌کرد، لبخندی زد:
- عزیزم. مامان و لودو ...

مکثی کرد، از ظاهر مناسبش مطمئن شد. به سمت پسرش برگشت تا جمله‌ش را کامل کند:
- خیلی خیلی خوب با هم کنار میان. مخصوصاً وقتی پای همچین‌چیزی وسط باشه...!

بوسه‌ای برای تنها پسرش فرستاد و با صدای بلندی، غیب شد.

و در جهانی به این گستردگی...


- هیچ‌کس نباید از این موضوع خبردار شه. زندگی ایشون در خطره.
- ولی کلاه ناپدید شده بانو هافـ...
- هیس! اسم منو به زبون نیارید! جامعه‌ی جادوگری احتیاج به آرامش داره. شما می‌تونید همچین بار سنگینی رو به دوش بکشید؟

بانویی که ردای لیمویی پوشیده بود، به نرمی لبخند می‌زد. اما آن یکی با ردای آبی و چهره‌ی سرد و نه چندان دوستانه، چوبدستی‌ش را به سمت دو شفادهنده‌ی سنت‌مانگو نشانه رفته بود.

دو شفادهنده به هم نگاه کردند، آب دهانشان را قورت دادند و یکی‌شان بالاخره گفت:
- هیچ‌کس از زنده بودن ایشون با خبر نمی‌شه.

و در جهانی به این گستردگی...


- کدوم گوری رفته؟ قرار بود اژ این در بیاد بیرون با اون کلاه و منوی کوفتی. خاک بر شرت آخه. یه طلشم فرمان رو درشت نمی‌تونی اژرا کنی...!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱۲:۲۸ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

مورفین گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۰۷ شنبه ۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۰:۰۲:۳۳ پنجشنبه ۱۹ بهمن ۱۴۰۲
از ت متنفرم غریبه نزدیک!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
اسلیترین
پیام: 812
آفلاین
برزخ - دادگاه عدل زوپس

- ریاست جلسه؛ قاضی بزرگ عالیجناب سر بارون خون آلود وارد می شوند. قیام کنید!

دلو که تنها حاضر در یک مکان سفید بزرگ بود (از همونا که کله زخمی توش دامبلو دید) قیام کرد. دری از سقف باز شد و سر بارون تلپی افتاد روی صندلی ریاست دادگاه و بی مقدمه شروع کرد به چکش زدن:

- نظم دادگاه رو رعایت کنید! جلسه رسمیست! بگیر بشین دلو!

دلوروس با بی قراری نشست و منتظر ادامه ی جلسه شد.

بارون به چشم های دلو خیره شد: چه دفاعی داری در برابر این همه جنایتی که مرتکب شدی و دامان مطهر زوپس رو با گناهانت آلوده کردی؟

دلو دستپاچه تر از همیشه سرفه کرد: اهم اهم... کدوم جنایت؟!... من... من اصن گناهی مرتکب نشدم... اصن وکیل من کو؟!... من تا وکیل نداشته باشم حرف نمی زنم.

- کدوم جنایت؟! ها؟! هر چند خودت بهتر می دونی چیکار کردی ولی خودت هم قربانی یه جنایت بزرگ تر شدی. ببین.

بارون بشکنی زد و قاضی و متهم انگار که توی قدح اندیشه رفته باشند، در محیطی جدید ظاهر شدند.
میز جواهرنشانی در وسط اتاق بود و چند جادوگر و ساحره ی فربه با لباس ها و جواهرات گرانقیمت دور میز نشسته بودند. دلو جلسه ی شورای زوپس یک ماه پیش را به یاد آورد.

در آن لحظه اسنیپ از سیاست های چیزمحور دولت به شدت انتقاد می کرد و ایوان با اسنیپ مخالف بود. بحث بالا گرفته بود که لیلی اوانز خود را کمی به آمبریج نزدیک تر کرد و بیخ گوشش زمزمه کرد: تا کی باید بحث مدیران، سیاست های دولت یک مفنگی باشه؟! من همیشه دوست داشتم یه دولت ساحره محور سر کار بیاد و وزغ ها و بشقاب های گربه ای رو دوست داشته باشه و از سانتورها متنفر باشه... هییییییع!... ای کاش یک قهرمان با لباس صورتی پیدا می شد و کودتا می کرد تا همچین دولتی سر کار بیاد.

و همانجا بود که دلو به یاد خاطرات کودکی اش افتاده بود و به یاد آورده بود که در بازی های کودکانه اش و زمانی که پدرش با کمربند به جان مادرش می افتاد، او در برکه ی نزدیک خانه برای وزغ ها و گربه ها انتخابات برگزار می کرد و همیشه هم خودش وزیر منتخب میشد و بر جامعه حکومت می کرد و وقتی صدای گریه و التماس مادرش را می شنید، آتشی برپا کرده و همه ی وزغ ها و گربه های نر را به داخل آن می انداخت تا بسوزند و دنیا جایی بهتر برای زندگی باشد. و حالا با سخنان لیلی زخمی کهنه در روح دلو سر باز کرده بود، برقی در چشمانش درخشیده و جلسه را برای آغاز کاری بزرگ ترک کرده بود.

صحنه عوض شد.
دلوی برزخی اشک هایش را پاک کرد و به صحنه ی جدید نگاه کرد.
هنوز در همان اتاق جلسه بودند ولی اینبار تنها مدیر حاضر در اتاق لیلی اوانز بود. جلسه تمام شده بود.
دلو این صحنه ها را تابحال ندیده بود.

لیلی سپر مدافعی درست کرد و به آهوی نقره ای گفت: سلام تد! فاز اول فتح وزارتخانه با موفقیت پیش رفت. خیلی زود جنگ بین مورفین و دلو شروع میشه. تا می تونی از پتانسیل رانده شدگان و محفل برای ضعیف کردن دو طرف درگیر استفاده کن و نذار دامبلدور و جیمز از این قضیه بویی ببرن. به زودی کلاه وزارتی که سال ها به دنبالش بودیم رو خودم رو سرت میذارم پسرم!

آهو به مقصد شیون آوارگان می دوید و از سر جوی می پرید و دور می گشت از کاخ زوپس!

فک دلو افتاده بود و بارون با تاسف چکش می زد؛ اینجوری :


لیلی اوانز و تد ریموس چه از جان کلاه می خواهند؟
اگر جیمز و دامبلدور بفهمند که بازیچه ی توطئه ی لیلی و تد شده اند چه واکنشی نشان خواهند داد؟
چرا موهیول از تسو دعوت کرد که در جشن جانشینی حضور داشته باشد با اینکه می خواهد سر به تنش نباشد؟
آیا چه حوادث دیگری در انتظار آمبریج برزخی خواهد بود؟
آیا اگر تد وزیر شود یارانه ها را قطع خواهد کرد؟
آیا آمبریج زنده خواهد ماند؟
آیا جولز و جولی موفق خواهند شد که خود را به چین رسانده و امپراتوریس ظالم را سرنگون کنند؟

ادامه ی این داستان را در پست بعد خواهید دید...

دره درن دن دن! دن ده دن ده دن! دره دره دن دن...(افکت تیتراژ حماسی پایان پست)


ویرایش شده توسط مورفین گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۶ ۱۲:۳۵:۵۱


هورکراکس را به خاطر بسپار؛ ولدمورت مردنیست!


پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۱:۱۳ پنجشنبه ۲۶ دی ۱۳۹۲

دلوروس آمبریج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۶ شنبه ۱۹ اسفند ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۶:۵۲ شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۸
از چاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1592
آفلاین
سوژه جدید

آسانسور وزارتخانه با سرعت بوق کیلومتر در ثانیه به شکل افقی و گاهی عمودی حرکت می کرد. در طول حرکت آسانسور مدام نگاه های تهدید آمیزی میان آمبریج و تد لوپین رد و بدل می شد. پشت سرشان آنتونین دالاهوف دستبند بدست به سقف آسانسور نگاه می کرد...

«واقعاً جای تاسفه تد ! مادر مرحومت از کارآگاهان خوب ما بود. اون وقت تو اینقدر سرکش و شورشی ! بیا این حکم پلمپ رو بگیر. سریعاً بساطت رو از زیر زمین ور میداری و میری پی کارت ! دیگه نبینم این ورا پیدات بشه...»

این را آمبریج با صدای تهدید آمیز وزغی گفت و کپی کاغذ حکم پلمپ ستاد رانده شدگان را محکم به میان شیکم تد کوبید...

تد کاغذ را درون دهانش فرو کرد و بلعید. سپس با خونسردی کامل گفت:
«با کلمه‌ها بازی نکن... وزغ پیر! یکی از سرگرمیهای من تشریح وزغ‌هاس! »

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
ساعت یک نیمه شب – بیمارستان سنت مانگو

از میان راهروی خلوت ناگهان درب شیشه ای بخش اورژانس کنار رفت. چندین ساحره پرستار و شفا دهنده با عجله کنار تختی معلق و شناور در هوا می دویند و آنرا به سمت انتهای راهرویی، جایی که برچسب اتاق عمل داشت هدایت می کردند...

«پرستار ! شفا دهنده عبدوالمرلین رو پیج کنید به اتاق عمل...عمل فوری داریم...»
درب یکی از اتاق ها باز شد. شفا دهنده ای پیر و ریش دراز با خواب آلودگی از دفترش بیرون آمد و جلوی جمعیت ظاهر شد...

«این چه وضعیته. اینجا اورژانس جادوگران و ساحره هاست...برای چی این وزغ لت و پار رو ورداشتین آوردین اینجا..ببرینش پخش حیوانات جادویی آسیب دیده... شفا دهنده اسکمندر شیفته الان»

«چی میگی استاد ! وزیر آمبریجه ! ترور شده. یکی تشریحش کرده... باید زودتر عملش کنیم. با چسب نواری زود بیاین اتاق عمل...»

به محض ورود تخت خون آلود معلق و شناور به داخل بخش، سیل جمعیت خبرنگاران و عکاسان و اصحاب رسانه سرازیر شد. صدای چلیک چلیک دوربین ها سکوت مرگبار بخش را در هم می شکست...

«دوستان خبرنگار ! بفرمایید بیرون بخش. چیزی نیست. اتفاق خاصی نیوفتاده. نخیر آقا. وزیر نیستن ایشون. یه وزغ غول پیکر رفته زیر ماشین آقای نخست وزیر ماگل ها. بفرمایید بیرون. بله بله. حتما برای سلامتی این وزغ برین امام زاده کامبیز دخیل ببندین. حتما همین امشب برین. بفرمایین. »

با هدایت یکی از شفا دهندگان سالن اورژانس خالی از جمعیت شد و تخت خونین راهی اتاق عمل شد.

ــــــــــــــــــــــــــــ
در اتاق عمل

«استاد، به نظرم 50 هزار میلی گرم مورفین بزنید. این عمل خیلی دردناکه. ممکنه بلند بشه. »
«موافقم. متاسفانه به نظر میان دندون یه گرگ وسط ستون فقراتش گیر کرده. امیدوارم فلج نشه. روده اش هم کاملا خورده شده.»

سوزنی تیز از ناکجا بر کمر وزغ فرود آمد و همه جا را خون فرا گرفت...

ووووووییییییی ژییییییینگگگگگگ (افکت نفوذ به درون افکار و روح آمبریج)

دخترکی یکدست صورتی و وزغ مانند با افسوس کنار برکه ای لجنی نشسته بود و آه می کشید. صدای جنگ و دعوای پدر و مادرش از آن فاصله هم به گوش می رسید. همسایه های دهکده با نهایت فضولی سر از پنجر هایشان بیرون آورده بودند و به خانه ی انتهای بن بست نگاه می کردند...

دلوروس کوچک با افسردگی وزغی از برکه مقابل برداشت، آن را بوسید و با وی به پیک نیک رفت...

وییییی قیژژژژژژژ (افکت تغییر صحنه)

دلورس در حال تنفید حکم وبسمتری زوپسستان از جانب عله است. مقابل آتشفشانی فوران یافته و پر از گدازه زانو زده بود. سر به زیر منتظر بود تا عله دستش را بر شانه اش بگذارد و از او بخواهد که از داخل چاه مرلینگاه بیرون بیاید و حکمش را تحویل بگیرد.
مدیران دیگه به وی خیره شده بودند. استرجس در نهایت خشم یواشکی در حین راه رفتن به پس سر آمبریج شیرینی بینی اش را می مالد.

وییییی قیژژژژژژژ

صدای ناقوس کلیسا در دهکده ای دور دست و یخ بسته به صدا در می آید. سکوت قبرستانی در داخل کلیسا با صدای ترک خوردن سنگ قبری در هم می شکند. قبری از بیخ شکافته می شود و تابوت دلورس توسط بالابری نامرئی بالا می آید. بیدار است اما از ترس نمیخواهد چشمانش را باز کند...

«هی تو ! میدونم بیداری ! چشاتو باز کن. »
صدای طنین انداز و مرگبار کسی را فرا می خواند. اسکلتی از زیر تابوت آمبریج بیرون می آید و با شعفی وصف ناپذیر می گوید:
«با موئی؟ »
«نخیر. برگرد توی قبرت. نوبت تو نشده هنوز مورفین. باید بمونی در برزخ. با تو هستم دلوروس جین آمبریج ! »

اسکلت مورفین با نا امیدی به داخل قبرش برگشت. آمبریج نفسی عمیق می کشد. وقتش رسیده بود. با حرکت رو به جلو زبان دراز وزغی اش درب تابوت را باز می کند و بلند می شود و با وحشت به سایه تاریک انسان قد بلندی خیره می شود که از ناکجا با او صحبت می کند...

«سلام دلور ! وقتی حساب رسیته ! بر پا. خبر دار واستا ! »


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۶ ۱:۳۷:۳۳
ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱۰/۲۶ ۲۰:۴۳:۵۴

No Country for Old Men




پاسخ به: بیمارستان سوانح جادویی سنت مانگو
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ یکشنبه ۴ تیر ۱۳۹۱

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۳ پنجشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۷:۱۷:۱۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از ما هم نشنیدن!‏
گروه:
کاربران عضو
پیام: 62
آفلاین
چون یک گریفیندوری هستم،‏ در راستای احیای سوژه ای که توسط گریف شهید شده،‏ وارد عمل میشم!‏

‏=====================================‏

تمام سرها با ناباوری به سمت در برگشته بود،‏ هیچ یک از افراد حاضر در اتاق چیزی رو که جلوش میدید رو باور نمیکرد،‏ و وضع آنتونین از همه وخیم تر بود.

بلاتریکس:
-آه لرد،‏ عزیزم،‏ تو واقعا زنده ای؟ واسه امتحان ما بود؟ واقعا تو خودتی؟

ایوان:
-‏ آه ارباب،‏ ما واقعا فکر کردیم که شما مردید،‏ ولی الان بزرگترین شادی رو جهان مال ماست.

هر ‏
یک از مرگخواران به گونه ای ابراز احساسات و عرض عبودیت نسبت به ساحت تازه از مرگ برگشته لرد میکردند،‏ تا اینکه نوبت به آنتونین رسید:

آنتونین:
-‏ سرورم،‏ این چه کاری بود که کردید؟ نمیدونید که من...

بقیه جمله آنتونین در صدای رسای لرد گم شد.

-‏ که واسه من نقشه میکشی؟ حالا منو میفرستی دنبال نخود سیاه تا خودت بشی ارباب و به جای من،‏ یه مشنگ! یه مشنگ رو میذاری تا نقشه هاتو عملی کنی؟

-‏ اااربباااب،‏ مممن ‏...

-‏ خفه شو! لرد ولدمورت هرگز خیانت رو نمیبخشه،‏ حتی از جانب بهترین مرگخوارانش! تو باید به سزای خیانتت برسی! بگیرینش.

آنتونین با شنیدن کلمه سزای خیانت،‏ پا به فرار گذاشته بود،‏ ولی چون در محوطه خانه مالفوی ها نمیتونست آپارات کنه،خیلی سریع توسط ورد بلاتریکس،‏ بیهوش شد و به زمین افتاد.

نیم ساعت بعد،‏ بام خانه مالفوی ها:

-‏ چوبدستیشو بدین به من،‏ خودم باید بشکنمش،دست و پاشو محکم ببندید،‏ نباید امکان کوچکترین حرکتی رو داشته باشه.

ایوان در حالی که با بدترین رفتار ممکن در حال آوردن ایوان به لبه پشت بام بود،‏ آنتونین در حالی که از جلوی مرگخواران میگذشت،‏ از تک تک آنها توهین میشنید و حتی بعضی از آنها با مشت و لگد از اون استقبال میکردند.

با رسیدن آنتونین به لبه پشت بام،‏ لرد دستشو بالا برد تا جمعیت رو آروم کنه:

-‏ همه شما،‏ ای مرگخوارانی که هنوز به سرورتون وفادار موندید،‏ نظاره کنید،‏ ببینید عاقبت خیانتکاران،‏ حتی اگر از مرگخواران نزدیک من باشند چگونه است! ایوان،‏ برو کنار،‏ خودم باید پرتش کنم پایین.

با کنار رفتن ایوان،‏ لرد پشت سر آنتونین می ایسته،‏ تمام بدن آنتونین رو ترس فرا گرفته بگونه ای که حتی نمیتونه از لرد تقاضای بخشش کنه،‏ ولی با ضربه ای که از طرف لرد بر پشتش وارد میشه،‏ میتونه دهنشو باز کنه:

-‏ نــــــــــــــــــــــــــــــه!‏

و صدایی نه چندان بلند برخورد آنتونین به سطح زمین رو اعلام کرد،‏ و بعد از آن فقط سکوت و ترشح آدرنالین در تک تک اجزای بدن آنتونین بود.
.
.
.‏

-‏ نــــــــــــــــــــــــــه!‏
...
-‏ چی شده سرورم؟ خواب بدی دیدین؟ اتفاقی افتاده؟ دوباره اون کله زخمی داشت تو ذهنتون میگشت؟

-‏ اون،‏ اون،...

-‏ چی شده سرورم؟ بگین!‏

-‏ نه هیچی ولش کن،‏ برو بخواب،‏ فقط یه کابوس بود،‏ دیدم که داشتم با دامبل دست میدادم! برو بخواب بلاتریکس،‏ مشکلی نیست!‏

بعد از رفتن بلاتریکس،‏ آنتونین در حالی که داشت به خوابی که دیده بود فکر میکرد،‏ به خواب رفت.

‏====================‏
دوباره معذرت میخوام از همه! ببخشید اگه پستم خراب بود! ‏
از لینی هم ممنونم که کمکم کرد.


ویرایش شده توسط رون ویزلی در تاریخ ۱۳۹۱/۴/۴ ۲۰:۵۵:۵۵

قدم قدم تا روشنایی،‏ از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر!‏

میجنگیم تا آخرین نفس!!‏
میجنگیم برای پیروزی!!!‏
برای عشق!!!!‏
برای گریفیندور.


تصویر کوچک شده


من در گذشته







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.