هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۱۱ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
آفرین جسیکا!!!!
آفرین دختر، خوشم اومد از پستت و اینکه خوب کردی پست زدی.
1- اول اینکه سعی کن از کلمات در جای خودشون استفاده کنی؛ مثلا در ابتدای داستان آوردی:
"سكوت مهيبي اتاق را محاصره كرده بود". بهتر بود مینوشتی:" سکوت سنگینی فضای اتاق را احاطه کرده بود."
یا در جای دیگری نوشتی:" نگاه پر ابهت بليد روي سرش سنگيني ميكرد" این جا بهتر بود مینوشتی:
" سنگینی نگاه پر ابهت بلید را حس میکرد." ( لازم نیست بنویسی بر روی سرش یا دستش!!!). اینو توجه داشته باش که« باید سعی کنی از بین چندتا کلمه، بهترین اونها رو با توجه به موقعیتت انتخاب کنی!!»
2- سعی کن از ضمیرها هم استفاده کنی:"از ماموران مخفي ما به دست آورديم" . بهتر بود مینوشتی:"از ماموران مخفیمون به دست آوردیم"
3- یادمه که در پستهای بلید، ارتش این وظیفه رو برای خودش مقرر کرده بود، تا محل اختفای شینی رو پیدا کنند. پس این مورد هنوز نامعلومه. در داخل آکلاد هم چیزی ننویس.
4- امان از دست غلط های املایی:
مبل جیگری؟؟....==>> ..... مبل جگری!!!
تعنه؟؟؟....==>>.....تنه!!!
حواست باشه اگه مینوشتی" طعنه" به معنی ریشخند و ایناها میشد، اگه بدونی میتونی از این بفهمی:
" هندو به طعنه گفت یاران خدا دوتاست......لعنت بر آنکه بگوید خدا یکیست"....راستی اگه معنیشو حدس زدی توی انتقاد بنویس تا بگم درسته یا نه!!!
5- مشخصه نقدامو نخوندی کلک!!! به خاطر اینکه در اولین پست بلید هم گفته بودم، وقتی چیزی مینویسی، پاش واستا. یعنی توی پرانتز یا آکلاد ننویسی: { حس كردم يه كمي خاله بازي ميشه اگه بگه پدر بازم اين نظر منه}!!!
اینطوری توی حس خوانند میخوره و فکر اونو از داستان منحرف میکنه.
6- در جایی نوشتی:" هر يك از اعضا در گوشه اي نشسته بودند و حرف و حديث هايي را براي يكديگر تعريف ميكردند!". بهتر بود مینوشتی:" هر یک از اعضا در گوشه ای نشسته بودند و با هم گفتگو میکردند."
به این نکته توجه کن که هر کلمه یا عبارت زیبا رو باید به جا و به موقع استفاده کنی. مورد استفاده ی "حرف و حدیث" با هم دیگر، این است که مثلا میگویی:" در مورد آن مطلب، حرف و حدیث هایی بود." یعنی :" در مورد آن مطلب شک و شبهه ای بود و انتقادهایی به آن وارد بود." . به فعل و مورد استفاده ی این عبارت توجه کن.
7- نوشتی:" به طور كامل ظريف حكاكي شده بود"........باید مینوشتی:" به طور کاملا ظریفی حکاکی شده بود."
سعی کن با استفاده از انواع دستورهای زبانی، به نوشتت زیبایی بدی.
**********
8- آفرین. از پاراگراف بندیت خوشم اومد. به راحتی خوندمش و لذت بردم.
9- اندازه ی پستت عالی بود، نه زیاد بلند و نه ریاد کوتاه.
10- در پستت به اندازه ی کافی سوژه دادی و این عالیه!!
11- در مورد شینی باید بگم که با توجه به پستهای بلید من اینجوری فهمیدم که: احتمالا شینی دوست دختر هری هست. ولدمورت ازش خوشش اومده و اونو برده به محل زندگیش و حالا همه دارن دنبال شینی میگردن.
***************************
پ.ن: ببخشید اگه طولانی شد. اگه از نقدهای من بدتون می یاد و یا ناراحت میشید، حتما در انتقادها بگید. نمیخوام کسی از من ناراحت بشه.
منتظر پست بعدی شماها هستم!!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۳۲ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
ياهو



بليد فقط سرش را به علامت تاييد تكان داد و دوباره به دامبلدور نگاه كرد وقتي شروع كرد به صحبت كردن كاملا جدي و سر سخت بود صداي كلفتي داشت و در حد امكان كوتاه حرف ميزد " گفتي براي پيدا كردن كسي بيام خوب كي هست ؟"

سكوت مهيبي اتاق را محاصره كرده بود ، كسي چيزي نميگفت !
دامبلدور به آرامي روي صندلي نزديك شومينه نشست و در حالي كه به بليد نگاه ميكرد گفت:
_ من به اين دليل تو رو دعوت كردم تا بري و شيني رو پيدا كني!!!
بليد اخمي كرد و در حالي كه ليوان را روي ميز عسلي سمت چپش ميگذاشت گفت:
_ شيني.... مگه اون هنوز بر نگشته؟؟؟ ...
دامبلدور سرش رو به علامت منفي تكان داد و در حالي كه رداي نقره اي رنگش را مرتب ميكرد گفت:
_ طبق آخرين اطلاعاتي كه از ماموران مخفي ما به دست آورديم اون در خونه ي ولدمورت بود!!! { منظور محل تجمع مرگخوارها}!
با گفتن اسم ولدمورت لرزشي در دستان نيرومند بليد بوجود آمد اما با اين حال به خوردن ادامه ي نوشيدني اش مشغول شد!
در همين حين آنيتا و هري كه مدتها ساكت كنار هم نسشته بودند و هر از گاهي پچ پچ ميكردند به حرف آمدند!
هري زير چشمي به بليد نگاه كرد ، ولي او توجهي به هري نداشت و تنها به نقطه ي نامعلومي در ليوان خيره شده بود .
آنيتا تعنه اي به هري زد و گفت:
_ بهتره بريم بيرون ... بايد به بچه ها خبر بديم !
هري بعد از كمي مكث به خود آمد و گفت: اوه ... درسته .. اصلا يادم نبود !
اهم ....اهم
آنيتا از جا بلند شد و به آرامي سمت دامبلدور رفت و گفت:
_ ببخشيد پروفسور { حس كردم يه كمي خاله بازي ميشه اگه بگه پدر بازم اين نظر منه}!!
دامبلدور كه مشغول صحبت با بليد بود پس از چند دقيقه تاخير جواب آنيتا را داد و گفت:
_ چيزي شده!!
اينبار هري تته پته كنان در حالي كه نگاه پر ابهت بليد روي سرش سنگيني ميكرد گفت: ما ميخوايم بريم بيرون ..... اگه ميشه!!!؟
آنيتا هم سريع سرش رو تكون داد و حرفش رو تاييد كرد!
دامبلدور طبق معمول هميشه با خونسردي و لبخند زنان اجازه ي اين كار را به آنها داد!


هري و آنيتا دوران دوران از پله ها پايين مي آمدند ، تا هر چه زودتر آنچه را كه شنيده بودند به اعضاي الف دال اطلاع دهند .....!
چند دقيقه بيشتر طول نكشيد كه همگي گرد هم جمع شدند تا به حرفهاي هري و آنيتا گوش دهند !
هر يك از اعضا در گوشه اي نشسته بودند و حرف و حديث هايي را براي يكديگر تعريف ميكردند!
آنيتا روي سكوي كوچكي كه نزديك فقسه ي كتابها بود ايستاد تا بر همه تسلط داشته باشد....سپس با صدايي رسا مشغول تعريف كردن ماجرا شد....

*^*^*^*^*^ 10 دقيقه بعد ^*^*^*^*^*^

جسي و استرجس در حالي كه روي مبل جيگري رنگي كه به طور كامل ظريف حكاكي شده بود نشسته بودند و در مورد حرفهايي كه آنيتا زده بود بحث ميكردند ، صدايي آنها را به خود فرا خواند!!
لطفا چند دقيقه ساكت شين!
اين صداي تقريبا مردانه ي اوتو بود ،كه سعي در ساكت شدن اعضا داشت!
در همين حال جسيكا دستشو بلند كرد و بعد از تاييد اوتو گفت:
_ با اين حرفهايي كه هري و اوتو زدن ما كي براي پيدا كردن شيني كاري انجام ميديم؟؟؟ ......... سپس نيم نگاهي به استرجس كرد و در حالي كه چشمك ميزد ادامه داد و گفت:
_ اصلا چطوره با كمك بليد توي اين عمليات شركت كنيم؟؟
اوتو و آنيتا نگاهي بين خود رد و بدل كردند ! و.....



ادامه دارد....

*)*(*)*(*)*(*)*(*)*(*)*(*)*(*)*(*)*(*)*(*)*(*)*(*)*(*)*(*)

1-آنيتا و اوتو چه جوابي به جسيكا ميدهند؟
2- آيا آنها موضوع الف دال را به بليد ميگويند؟؟
3- چه اتفاقي در حال وقوع بود؟؟؟
و هزاران آياي ديگر...

*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*%*
ويرايش:
1 شرمنده دير شد!
2- من لاخره سر در نياوردم اين شيني كيه واسه همين توي داستان از اون چيزي نگفتم!
3- اميدوارم خوب شده باشه!
4- مورد 1 و 3



Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۳:۲۸ سه شنبه ۲ اسفند ۱۳۸۴

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
رزمرتا جان:
از تو انتظار نداشتم. نقدش نمی کنم تا خودت پستتو یک بار دیگه بخونی و در پست بعدی دیگه اینجوری ننویسی!!!!
بلید جان:
پست زیاد بدی نبود، اما نه در حد تو!!!
1- همیشه باید پست نفر قبلی ادامه داده بشه؛ هرچند پست های قبلی بد باشه. این خلاقیت تو هست که بتونی پست قبلی رو سر و سامان بدی. پس دفعه ی آخرت باشه!!! ( اینو جدی میگم)
2- در پستت اصلا پستهای قبلی رو کنکاش نکن، و اگه چیزی میخوای بگی، در انتقاد بگو.
3- چند بار دیگه هم گفتم و باز هم میگم، در نوشته هات از زبان دخترها، نگو که چقدر باحال و یا توپی!!! بذار اینو خودشون بگن، چون اینطوری یک حالت یک جانبه پیش می یاد و در ذهن خواننده تصویر خوبی از شخصیت خودت تداعی نمی شه. در ضمن، اگر هم میخوای از زبان هر دختری راجع به خودت حرف بزنی، از زبان من نگو!!!! چون حتی در واقعیت هم من کسی نیستم که کشته مرده ی یک پسر حالا چه خواننده و یا بازیگر باشه!!! و یادت باشه من دختر دامبلدورم!!!
4- یادمه در پست های اولیت، گفته بودی بلید در نزد دامبلدور بزرگ شده. درسته؟؟؟ پس فکر میکنم، آنیتا و بلید حتما همدیگرو میشناسن!!!!
5- شخصیت دامبلدور اونقدر بزرگ هست که جلوی هر کسی، حتی هری، به دخترش نگه که " بلید رو دوست داری؟؟" ؛ این دور از شخصیت دامبلدور و آنیتاست!!!
6- در قسمت آخر که ولدمورت به شینی میگه:" کیک میخوری؟؟" ؛ چند مورد رو رعایت نکردی. اولا طوری نوشته بودی که خواننده تصور میکنه، شینی از تام خوشش می یاد. ثانیا، اصلا فضاسازی نداشتی تا به ما حس اون مکان رو به ما نشون بده. ثالثا موضوع خاصی رو برای نفر بعد محیا نکرده.
7- آفرین. شخصصیت بلید رو خیلی خوب توصیف کرده بودی. واقعا خوشم اومد!!! هم صورت و هم سیرت!!! عالی بود.
8- غلط های املایی هم که....ولی ایندفعه کم بود!!
سلاه؟؟؟=>>......سلاح
9- داستان رو خوب مینویسی فقط ازت انتظار دارم از علائم نگارشی هم استفاده کنی!!!
مثلا در قسمت آخر شینی میگه:" عذر ميخوام ببخشيد ديگه ؟ كسي كه نشنيد.بهم كيك بده؟؟؟؟؟؟"
واقعا خواندن این قسمت سخت است. باید هر علامتی را در جای خودش بگذاری:
" عذر می خوام دیگه! کسی که نشنیده؛ بهم کیک بده!!!!!!"
توجه کری فرقشونو. اگه در نوشته هات، علائم نگارشی رو هم درست و به موقع به کار ببری، نوشته هات محشر میشه!!!( می تونی توی نقد من توجه کنی که کجاها از علائم نگارشی استفاده کردم.)
_ راستی بلید جان، نمیخواد اسممو به انگلیسی بنویسی. گناه داری!!! همون انیتا بهتره!!!! راستی، مد الف رو با شیفت و h مینویسن. امتحان کن!!!
---------------------------------------------------
به بچه ها......اگه پنجشنبه بیام و ببینم باز بلید پست زده و شماها پست نزدین، از همون بالا شروع به حذف اعضا می کنم!!!!!! جدی میگم!!!!
مدیران ارتش.....اوتو و آنیتا!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۴:۵۷ شنبه ۲۹ بهمن ۱۳۸۴

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
قبل از ادامه ي داستان چند نكته رو بگم.
anita اسمت رو انگليسي مينويسم كه اعصابت خورد نشه چون من از ورد نميرم .
خوب نوشتي فقط چرا هي "....... " گذاشتي من كه نفهميدم توي اتاق دامبلدور چه اتفاقي افتاد .چه طور پورتكي يه اسنيچه ؟
مگه اصلا ميشه ؟اگر يكي مثل نويل دست وپا چلفتي بود نتونست بگيرتش چي؟ يا اين كه گروه 3 نفري نيست كه اسنيچ باشه.
مادام رزمرتا.
من توي داستانم نوشتم گروه هاي كوچك به نظر تو 23 نفر كوچيكه؟
فوقش يه گروه 8 نفره .
نه تمام اعضاي ارتش يك سري هم زيادي و سياهي لشكر.داريم ميريم جست و جو نه شهر بازي يا پيكنيك تعداد زيادي توجه خيلي ها رو جلب ميكنه.اين كه كه نوشتي ن پورتكي يه انيچه واقعا غير عاديه.
حالا ادامه ي داستان.........---------------------------------------
ساعت 11 شب بود .هري به خواست دامبلدور به دفترش رفته بود قرار بود بليد ان شب براي صحبت با دامبلدور در مورد شيني به هاگوارتس بياد هري همانطور كه در سكوت به anita كه كنار دامبلدور ايستاده بود نگاه ميكرد گفت" پروفسور بليد كي مي اد ؟"
"اوه هري امشب قرار بوده براي شكار چند تا خون اشام بره به تونل زيرزميني وست كانتري دگه الان پيداش ميشه"
anita گفت هر وقت هم بياد ايرادي نداره من كه تا اخر شب هم وايميستم راستي پدر نميدوني دختر ها چه حسادتي ميكردن من داشتم مي اومدم اينجا"
"براي چي ؟"
" براي بليد ديگه"
"اهان بله بله فهميدم ببينم anita عزيزم تو مگه بليد رو دوست داري؟"
رنگ صورت anita پريد و براي لحظه اي سرخ شد"نه نه من؟ نه اصلا"
دامبلدور به صورت سرخ شده ي او نگاهي انداخت و خنديد.
هري بي تفاوت بود و با صورت جدي به ان دو نگاه ميكرد.تابلوهاي مديران سابق درون دفتر با هم پچ پچ ميكردن هري صداي فينياس را شنيد كه گفت" بليد حالم ازش به هم ميخوره يه بار ديدمش با صد من عسل هم نميشه خوردش"
10 دقيقه ي بعد صداي تق تق كوبيده شدن در امد هري از جا پريد {در اتاق به ارامي باز شد و هيكل تنومدي وارد شد او بليد بود قدش به اساني 2 متر بود شانه هاي پهني داشت اندام ورزيده و ماهيچه ايش بر روي پالتوي چرمي سياهش خط انداخته بود پوست تيره اش صاف و يك دست بود لبان پهني داشت موهايش به گونه ي عجيبي كوتاه شده بود جلوي ان هفت بود و پشت سرش را تا بالاي گردن تراشيده بود خالكوبي سياه مواجي از روي شقيقه ها و پشت گردنش شروع شده بود و تا زير پاتوي چرميش ادامه داشت خط ريش بسيار باريكي از جلوي گوشش رد شده بود و به همان باريكي تا پشت لبش ادامه داشت چشمانش قهوه اي روشن بود و اين تناقض رنگ با پوستش او را واقعا زيبا كرده بود سر تا پا لباش سياه به تن داشت مثل ماگل ها شلوار سياه چرمي جليقه اي با سگك هاي نقره اي و قتي داشت با قدم هاي محكم و اهسته به طرف دامبلدور ميرفت صداي جرينگ جرينگه فلز ميداد پوتينهاي چرمي سياهي به پا داشت كه پشت ساق ان چيزي گذاشته بود مثل چاقو بود و نوك ان از پايين شلوارش نمايان بود وقتي بدون نگاه به هري و anita جلوي دامبلدور ايستاد هري شمشير بلندي را درست پشت پالتوي او كه در جايگاهي بود ديد دسته ي زيباي شمشير سر يك شير بودد كه تا بالاي گردنش امده بود }.
"بليد عزيز"
داملدور دوستانه او را در اغوش گرفت بليد به سردي سرش را تكان داد و گفت"پروفسور دامبلدور"
دامبلدور گفت معرفي ميكنم دستش را به طرف هري نشانه رفت و گفت"هري پاتر"
بليد كمي به جلو خم شد بدون كوچكترين حرفي دست داد وقتي دست هري را با ان انگشتان بلند فشرد دست هري درد گرفت.
بليد به طرف anita كه هيجان زده بود برگشت دستش را جلو برد و دست داد گوشه ي پالتويش را كنار زد تا عينك دودي كه در دست داشت داشت را داخل جيبش بگذارد هري براي لحظه اي درون پالتوي او را ديد حالا فهميد چرا موقع راه رفتن صداي اهن ميداد داخل پالتويش پر بود از جايگاه هايي پر از اسلحه انواع سلاه هاي ماگلي هفت تير شات گان كولت و چاقو هايي با تيغه هاي بلند و چنگك هايي كه از تيزي برق ميزدن.
"بنشين بليد عزيز"
بليد چوبدستش را در اورد در حالي كه يك ليوان اب براي خودش ظاهر ميكرد نشست.
anita با هيجان گفت اقاي بليد من رو يادتونه؟"
بليد فقط سرش را به علامت تاييد تكان داد و دوباره به دامبلدور نگاه كرد وقتي شروع كرد به صحبت كردن كاملا جدي و سر سخت بود صداي كلفتي داشت و در حد امكان كوتاه حرف ميزد " گفتي براي پيدا كردن كسي بيام خوب كي هست ؟"
-----------------------------------------------------------
================================
"شيني ؟"
"بله لرد من "
"كيك ميخوري؟"
"وايييييييييييييييييييييييي اره تام"
ولدمور به سرعت به اطراف نگاه كرد تا مطمئن بشه كسي انها را نديده و حرف شيني را نشنيده .
"مگه به تو نگفتم جلوي مرگخوارها اين كلمه رو به كار نبر؟"
شيني زبانش را گاز گرفت و گفت"اوخ.... عذر ميخوام ببخشيد ديگه ؟ كسي كه نشنيد.بهم كيك بده؟؟؟؟؟؟"
ولدمور لبخندي زد و گفت "بيا"
----------------------------------------------------
لطفا با دقت بخونيد اگر ميخوايد ادامه بدين.......
-------------------------------------------------------
......و دامبلدور ناجوانمردانه كشته شد.......
---------------------------------------------------------------------
به روح پاك ناجي عبدي من البوس دامبلدور قسم اسنيپ را ميكشم.


خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۸:۲۰ جمعه ۲۸ بهمن ۱۳۸۴
#99

مادام رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۹ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
ساعت 3 نيمه شب شنبه ( در واقع 3 ساعت رفتيم تو روز يكشنبه!!! )

زمين كوييديچ

هري در حالي كه با دستكش بلندي گوي زرين كوچكي را در دست گرفته بود وسط زمين كوييديچ ايستاده بود در 2 طرف او اوتو و آني بودند از چهره هاي همشان مي توان حدس زد كه نگران اند اسمان تاريك بود و ماه پشت ابرها پنهان.ستاره ها خاموش بودند و هيچ صدايي جز صداي جغدي در دوردست شنيده نمي شد.هوا سنگين و دم كرده بود و كوچك ترين نسيمي نمي وزيد ... چنين هوايي در وسط زمستان غير قابل باور بود

از دور دست نوري ضعيف ديده شد چند دانش اموز از هاگواتز خارج شده بودند و به سمت زمين كوييديچ حركت مي كردند

آني نفس راحتي كشيد و زيرلب به هري گفت : بالاخره اومدند ...
هري به حرف هاي او گوش نمي كرد او در فكر شيني بود ... كم كم سايه ها قابل مشاهده شدند استرجس نفر اول گروه بود و پشت سر او گلوري رزي ( رزمرتا) و جسي در حركت بودند و ديگر اعضاي ارتش به دنبال ان ها ( من اسم بقيه رو نمي دونستم خودتون به بزرگي خودتون ببخشيد!! )

ان ها به سرعت خود را به هري و آني و اوتو رساندند و شروع به صحبت كردند ناگهان همهمه اي برپا شد ولي هري به سرعت ان ها را ساكت كرد و خود به حرف زدن پرداخت:

_ خب مي بينم كه همتون اومدين لازمه جند نكته رو بگم ما 24 ساعت بيشتر وقت نداريم و بايد حداكثر تلاشمون رو بكنيم 2 نفر از شما ها بايد تو مدرسه بمونه و تا به ما مشكوك نشن

و به 2 نفر از اخر صف اشاره كرد ان دو نفر زير لب غر غري كرده و به طرف قلعه رهسپار شدند

هري ادامه داد: پورتكي تو دست منه اون يه اسنيچه و به محض اين كه دستم رو باز كردم همه بايد اونو لمس كنند كسي سوالي نداره؟؟

رزي به اطراف نگاهي كرد و گفت:چرا من يك سوال دارم ما جمعا 23 نفريم ما حتي ناخونمون هم روي يك اسنيچ جا نمي گيره چه برسه به انگشتمون . حالا بايد چي كار كنيم؟

آني با يك دست به پيشونيش زد و گفت: فكر اينو نكرده بودم!!


[b][size=medium][color=66CCFF]دامبلدور عزيز بدان هر جا كه باشي تا پاي جان ازت حمايت مي كنيم و به تو وفادار خواهيم ماند !!!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۵۸ پنجشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۴
#98

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
نقد:
آفرین بلید جان:
ایندفعه به غیر از یک غلط املایی، خیلی خوب نوشته بودی و واقعا به من ثابت کردی که اگه بخوای، محشر مینویسی!!!
مئموریت==>> ماموریت
راستی، لطف کن اسم منو ننویس" انیتا".........بنویس:"آنیتا".....آخه خفن اعصابم خورد میشه!!!! میتونی بدون سرکش بذاری، و بعد از نوشتن کل داستانت ( البته اگه توی word مینویسی) با استفاده از find ....قسمت replace ، اونو سرکش دار کنی!!!
---------------
حالا داستان:
بچه ها داشتند از اتاق خارج میشدند که اوتو جلوی آنیتا رو گرفت و با اضطراب به او گفت:
_ آنی؟؟؟....فکر نمیکنی خطرناک باشه؟؟؟
آنیتا با خنده به اوتو نگاهی کرد و گفت:
_ نه اوتو.....ناسلامتی ما ارتش دامبلدور هستیم!!!!..
اوتو بینی اش را خاراند و پس از چندی تفکر گفت:
_ آآآآ.....باشه......فقط گفته باشم، اگه مشکلی پیش بیاد، اولین نفری که گروهو به پروفسور دامبلدور لو میده، خودمم!!!
آنیتا سرش را تکانی داد و گفت:
_ ok, Mr. Oto!!!
--------------------------
در اتاق پروفسور دامبلدور:
پروفسور دامبلدور و مک گونگال بر روی صندلی نشسته اند.
پروفسور دامبلدور دستانش را به هم کوباند و گفت:
_ مینروا......فکر نمیکنید که بلید خیلی وقته دیر کرده؟؟؟
پروفسور مک گونگال با دستانش، بینی اش را پوشاند و در حالی که سعی میکرد خود را بدون اضطراب نشان دهد، گفت:
_ اوه....نه پروفسور.......اون...حتما....آآآآآ....
_ خواهش میکنم مینروا.....لازم نیست ظاهر سازی کنید!!!!
_ اوه پروفسور.....منم نگرانم، شما نظر خاصی دارین؟؟؟
پروفسور دامبلدور به سرعت برگشت و چشمانش را در چشمان مک گونگال دوخت و پس از مدتی تفکر گفت:
_ آآآه....مگر اینکه .....
مک گونگال با اضطراب، نگاهی به پروفسور دامبلدور کرد و گفت:
_ مگر اینکه چی؟؟؟
_ خدای من.....مگر اینکه از آنیتا کمک بگیریم!!!
_ آنیتا؟؟؟
-----------------------------
کلاس ها در اوج خود بودند، همه سعی میکردند تا بهترین امتحانات رو بدن تا نظر معلم ها رو به خودشان جلب کنند.
سر میز صبحانه، تنها حرف از این بود که در امتحانات میان ترم، چه گروهی بهترین نمرات را می آورد.
هری بسیار مضطرب بود و دائم به شینی فکر میکرد، اینکه آیا او هنوز زنده است؟؟؟
ناگهان پنجره های سالن باز شدند و جغدهای کوچک، پرواز کنان به سمت بچه ها هجوم آوردند. جغدی کوچک و کرم رنگ به طرف آنیتا و اوتو که در کنار هم نشسته بودند، رفت.
_ اوه....آنیتا......چموش اومده!!!
ناگهان چموش خودش را در غذای آنیتا پرتاب کرد و در حالی که به آنیتا نگاهی معصومانه می انداخت پایش را که تکه کاغذی به آن وصل بود، تکان داد!!
آنیتا در حالی که میخندید جغد را از داخل ظرف غذا بیرون آورد و گفت:
_ خدای من.....واقعا که چموشی!!!....چی آوردی، فسقلی؟؟؟!!!
و کاغذ را با احتیاط باز کرد:
" دوشیزه دامبلدور، هر چه زودتر به دفتر مدیریت بیایید.
آلبوس دامبلدور"
آنیتا با تعجب به اوتو نگاهی کرد و گفت:
_ وا؟؟؟.....یعنی چی؟؟؟
اوتو هم که دست کمی از آنیتا نداشت گفت:
_ نمیدونم.....واستا.....
و چوب جادویش را به طرف هری تکانی داد. ناگهان هری از جایش بلند شد و با عجله به سمت آن دو آمد. و با نگرانی پرسید:
_ چی شده؟؟؟
اوتو بی هیچ حرفی نامه را به هری داد. هری پس از خواندن نامه، و بعد ازمدتی درنگ گفت:
_ ممکنه برای بلید اتفاقی افتاده باشه!!!
آنیتا که شوکه شده بود گفت:
_ خدای من.....تو از کجا میدونی؟؟؟
هری لحظه ای فکر کرد و سریع ادامه داد:
_ به هر حال....آنیتا، زود باش برو؛ اوتو بیا بریم بچه ها رو خبر کنیم.....زود باش؛ امروز باید نقشه رو عملی کرد!!
-------------------
تق تق تق
_ بفرمایید تو....
در باز شد و آنیتا که به شدت مضطرب بود، وارد شد:
_ سلام پدر......چه اتفاقی افتاده؟؟؟
پروفسور دامبلدور در حالی که سعی میکرد آرام حرف بزند گفت:
_ آ.....آنیتا......هنوز از بلید خبری نشده.....
سر آنیتا برای لحظه ای گیج رفت،و با عجله بر روی صندلی ای نشست و به حرفهای پروفسور دامبلدور گوش کرد:
_ آنیتا.....چیز مهمی نیست.......
_ اوه پدر.....چه طور مهم نیست؟؟؟
_ آروم باش آنی.....ببین، تو به خاطر اینکه یه نیمه الفی، .....
آنیتا دیگر رنگ به رخسار نداشت گفت:
_ نه!!!
دامبلدور به سوی آنیتا رفت و در حالی که سعی میکرد او را آرام کند گفت:
_ آنی......بلید جای برادرته.....ارزش این کار رو داره......خواهش میکنم.....
آنیتا در حالی که سعی میکرد خود را شجاع نشان دهد گفت:
_ اما پدر......وارد شدن به روح کسی، اونهم از راه دور واقعا درد ناکه!!!!
_ آنیتا..... عزیزم، یادته وقتی بچه بودی، بلید تو رو از دست اون خون آشام ها نجات داد؟؟؟ یعنی جون اون برات ارزشی نداره؟؟؟.....
آنیتا لحظه ای فکر کرد و آن روزی را که در چنگال خون آشامی گیر افتاده بود و تنها چند ثانیه با خون اشام شدن فاصله ای نداشت را به یاد آورد و به یاد آورد که چگونه بلید، او را آزاد کرد و به خاطر آن کارش، زخمی بزرگ بر ساق پایش نقش بست. پس با شجاعت گفت:
_ باشه پدر.........من حاضرم.
------------------------------
_ خیله خوب.....امروز یکشنبه هست و احتمالا برای بلید اتفاقی افتاده....
_ اوه...نه!!!
_ خدای من....بلید؟؟؟
صدای آه و فغان از دختر های جمع برخاست.
استرجس در حالی که سرش را با تاسف تکان می داد گفت:
_هی، مطمئنی؟؟؟.....هنوز که اتفاقی براش نیفتاده، افتاده؟؟؟
اوتو در حالی که سعی میکرد جو را آرام کند ، گفت:
_ هیسسسسسسسسسسسسسس......ساکت.....هنوز هیچی معلوم نیست، شایدم بلید وقت نکرده تماس بگیره!!!!....ساکت.....خواهش میکنم......آهان.....حالا گوش کنید!!!
هری در حالی که با سر از اوتو تشکر میکرد گفت:
_ پورتکی آنیتا توی اتاقش و زیر تختش و داخل صندوقی کوچکه.....و یک گوی زرین کوییدیچه!!!
گلوری پرسید:
_ یعنی در میره؟؟؟
_ متاسفانه بله....و چون فقط من و اوتو توی این جمع جستجوگریم، باید یک کدوم از ما یا هر دوتامون ،بریم بالا!!!
رزمرتا خنده ای کرد و گفت:
_ چی؟؟؟ ولی این امکان نداره!!!!
مارکوس ادامه داد:
_ خوابگاه دخترا ضد پسرن!!!!
اما جسیکا گفت:
_ ولی ضد دختر که نیستن!!!
استرجس با تعجب پرسید:
_ وا؟؟؟ این که واضحه!!!
جسی خنده ای کرد و گفت:
_ بابام یه طلسم ساخته بوده که طبق اون، خوابگاه نمیفهمه که پسری داره وارد میشه!!!
صدای هوی پسرای ارتش بلند شد!!!
اما جسی و اوتو و هری نایستادند تا خنده های آنها را بشنوند و به سوی خوابگاه به راه افتادند.
-------------------
خب بچه ها......اینم پست که نگین ، میترسیم پست بلید خراب بشه!!!!
ادامش بدین!!
راستی جیسکا پاتر: آیا تو شدی مادام هوچ؟؟؟؟...اگه شدی، اعلام کن تا اسمتو درست کنیم!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۴:۴۷ دوشنبه ۲۴ بهمن ۱۳۸۴
#97

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
"ما به گروه هاي كوچك تقسيم ميشيم و هر گروه با توجه به تاريخ تعين شده براي پيدا كردن شيني به منطقه هايي كه من و انيتا با هم از اونها يه ليست تهيه كرديم ميره اين مئموريت خارج هاگوارتس صورت ميگيره اگر احيانا گروه ها به منطقه اي شك كردن ويا مطمئن شدن كه شيني در اونجا زندانيه فورا به من يا انيتا اطلاع بدن دارم به همه گوش زد ميكنم به هيچ عنوان خودتون براي نجاتش دست به كار نشيد فقط و فقط اگر شيني رو پيدا كرديد با سرعت به هاگوارتس برگرديد تا بتونيم فورا به دامبلدور اطلاع بديم حالا اگر سوالي هست بپرسيد"
گلوري داد زد " خارج شدن از هاگوارتز امكان نداره"
بقيه هم حرف او را تائيد كردن .
هري گفت نگران نباشيد امكان داره انيتا براتون توضيح ميده.
انيتا جلو تر رفت تا همه صدايش را به خوبي بشنون " من از چند سال پيش دوست داشتم بتونم يه پورتكي درست كنم ميدونم كار خيلي سختيه و نبايد هر كسي اون رو درست كنه چون خلاف قوانينه ولي از همون چند سال قبل علاوه بر اين كه درست كردن پورتكي رو تمرين كردم شروع به درست كردن يه طلسم محافظ هم براش كردم كه اگر با پورتكي خواستم سفر كنم وزارت نفهمه و در درست كردن هر دو موفق بودم"
صداي فرياد و تشويق بلند شد همه انيتا را به خاطر اين همه باهوش بودنش تشويق كردن.
هري همان طور كه دستانش را بالا گرفته بود گفت" كافيه گوش كنيد از اونجا كه توي هاگوارتس نميشه غيب و ظاهر شد و استفاده از پودر فلو واقعا اشتباه چون فورا متوجه ميشن عده اي از مدرسه رفتن با استفاده از پورتكي ميريم"
رزمرتا نگاهي با تعجب به همه انداخت و گفت" ولي من مطمئنم بالاخره يكي متوجه ي خروج ما ميشه اصلا كلاسها ي درس رو چي كار كنيم ؟"
هري با لبخندي به رزمرتا گفت" فكر اينجا رو هم كردم ما فقط يكشنبه ها كه تعطيليه به جست و جو ميريم بعدش هميشه چندين نفر از اعضاي ارتش در مدرسه ميمونن تا دوستاي شما كه ممكنه سراغتون رو بگيرن يه جوري دست به سر كنن "
اوتو خنديد و گفت "به نظر فكر همه جاش رو كردين من كه فكر ميكنم جست و جومون نتيجه بده"
جسيكا گفت "اگر مرگخوارا گيرمون بندازن چي؟"
انيتا با صورت جدي گفت"اگر پاتون رو فراتر از اندازه اي كه هري گفت بزارين بله گير مي افتين لطفا زيادي ماجرا جويي نكنين به محض اين كه فهميدين شيني مثلا توي فلان خونه هست به سرعت بر گردين"
استرجس گفت " خوب از كي شروع ميكنيم؟"
------------------------------------------------------------------
----------------------------------------------------------------------
"اين لباس رو بپوش" شيني به لباسي كه ولدمور برايش اورده بود نگاه كرد لباسي از ساتن سفيد با يقه اي باز و دامني پف دار روي دامن بلندش سنگ دوزي سرخ رنگ شده بود و اين سنگ دوزي ها به صورت شعله هاي اتش تاب دار بود و از پايين تا كمر لباس ادامه داشت دور يقه ي ان خامه دوزي طلائي رنگ شده بود و استين حلقه اش پاپيون بسيار زيباي سرخي خورده بود (لباس فوق الاده زيبا بود).
شيني همان طور كه به لباس نگاه ميكرد گفت" به چه مناسبت؟"
ولدمور بدون اين كه به شيني نگاه كند گفت" ضروري نميبينم هر چيزي رو براي تو توضيح بدم"
"پس من هم نميپوشمش"
ولدمور با چشمان سرخ رنگس به او خيرا شد و گفت" چرا تو ميپوشي"
" تا نگي براي چي نمي پوشم"
ولدمور با عصبانيت گفت " ميدوني هيچ كس تا حالا نه جرات كرده روي حرف من حرف بزنه نه سوال بپرسه؟ نزار كاري بكنم كه بعدا پشيمون بشي خوب ميدوني وقتي عصباني ميشم هيچي نميفهمم حالا اون لعنتي رو بپوش"
"ن.....مي.....پو.....شم."
چشمان ولدمور از خشم درخشيد شيني را چنگ زد وبه طرف خودش كشيد "يك بار ديگه ميگم اون لباس رو ميپوشي يا نه؟"
شيني به سرعت گفت " نه "
ولدمور او را به عقب حول داد وگفت " باشه باشه "
چوبدستش را بيرون كشيد در هوا دايرهوار تكان داد ناگهان شيني متوجه ي چيزي شد و جيغ كشيد .لباسهايش بدون اين كه خودش بخواهد در مي امدند دوباره جيغ زد ردايش به طرفي پرت شد دكمه هاي بليزش دونه به دونه باز ميشد .دستش را محكم به ان گرفت اما انگار دست نامرئي دستش را پس ميزد بليز سفيدش هم كنده شد و به طرف ديگر اتاق افتاد شيني با دستانش بدنش را پوشاند و فرياد زد"نه نه نه خودم ميپوشم ....ميپوشم ولم كن برو بيرون"و شروع كرد به گريه كردن او كه تا موقع به خاطر دردناكترين چيزها گريه نكرده بود حالا همان طور كه سعي ميكرد با دستانش بدنش را بپوشاند داشت گريه ميكرد .ولدمور دست از كارش كشيد وبه طرف او رفت بازو هاي شيني را با دستانش گرفت و گفت"سعي نكن با گريه دل من رو به رحم بياري" بعد او را در اغوشش فشرد وگفت "باشه من ميرم بيرون تو خودت بپوش در ضمن يه جشن كوچيك براي روز تولدم گرفتم"
شيني با چشماني اشك الود به او نگاه كرد و گفت" خوب زود تر ميگفتي"
----------------------------------------


ویرایش شده توسط بلید در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۵ ۱۳:۳۲:۳۰

خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۹:۳۱ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۴
#96

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
رزی جان....دفعه ی آخرت باشه پست خارج از رول میزنی.....توی اتقاد ها بگو
بله....آنی صدام کنین
از همونایی که گفتم
هری و اعضای محفل
و تمام ارتش
باشه؟؟
دیگه پست بی ربط نخوره که روت بالانس خواهم رفت!!!
:hdmmer:


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۹:۱۲ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۴
#95

مادام رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۹ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
ببخشيد كه خارج مي زنم ولي پست هاي بليد اون قدر جذاب و قشنگه كه دلمون نمي ياد يك چيزي بزنيم ... من كه خودم مي ترسم يك چيزي بزنم خرابش كنم... حالا بقيه رو نمي دونم

_______________-

بليد جون دوست داريم!!!

(خدايي بليد خوب خودش رو تو دل همه دخترا جا كرده ها!!! بعضي ها اون قدر زود اين كارا را مي كنن كه ادم از دستشون لجش مي گيره ولي تو خوب موقع شناسي...افرين جيگر خوشم اومد بزن ما پشت سرت هستيم!!)

راستي مرسي كه من رو هم وارد نمايشنامت كردي!!!

انيتا جون بگو بالاخره از كيا مي تونيم تو نمايشناممون استفاده كنيم...

هري؟ رون؟ هرميون ؟ اعضاي محفل؟ كدو قلقله زن؟شنگول؟ منگول؟ ....(هان؟ قاطي كردما!!!)

راستي انيتا مي شه اني صدات كنيم؟؟
راستي انيتا پولي به حسابت ريخته شده؟؟


[b][size=medium][color=66CCFF]دامبلدور عزيز بدان هر جا كه باشي تا پاي جان ازت حمايت مي كنيم و به تو وفادار خواهيم ماند !!!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ یکشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۸۴
#94

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
به!!!! خاک وچوکتان نکنند!!! بیچاره بلید مرد اینقدر پستید!!! شماها هم بزنید، احیانا!!!
بلید جان:
فکر کن من الان عصبانیم!!!
وای......چرا باز غلط املایی داری؟؟؟؟
هوسله؟؟؟............==>>حوصله!!!!
علا رقم؟؟؟........==>> علی رغم!!!!
ول متلیم؟؟........==>> ول معطلیم!!!
حالا ناراحت نشو....پیش می یاد دیگه!!!! فدای سرت!!
خب....حالا فکر کن من، یک ابروم بالایه!!!
بابا خوش تیپ.....بابا جیگر طلا.....بابا تو دل برو....بابا دهن رز آب انداز......بابا با هیچکی گرم نمیگیری.....بابا یه چشمک بزنی همه برات میمیرن!!!!
چقدر از خودت تعریف کردی؟؟؟؟( خداییش!!)
حالا فکر کن دارم می خندم!!
بابا اینقدر تعریف نمیکردی!!! یه کم هم برای ما میگذاشتی!!! یه کم هم از ما تعریف میکردی!!!!
خب، حالا فکر کن دارم از لپت یه نیشگون میکنم!!
چقدر بگم از اسامیه توی کتاب حالا به غیر از هری، دیگه استفاده نکن؟؟!!!
لطفا....به جای هرمیون بنویس مثلا جسیکا. به جای جینی بنویسی مثلا، گلوری!!!
باشه؟؟؟
ما کتاب نمی نویسیم، ما داریم یه داستان مینویسیم، با کمک هم!!( الان که خیلی هم با کمک هم مینویسیم!!!)
خلاصه بگم : به غیر از هری، مک گونگال، آلبوس و اعضای محفل و چند تا از سیاها، دیگه جینی و رون و هرمیون و اینجور چیزا نداریم!!! قبول؟؟؟
آفرین پسر خوب!!!
راستی.....اگه از دست نقدام ناراحت میشی توی انتقاد از مدیران بگی، ها!!!!
آخه دیدم.....ولش کن.....
****************************
شماها آبروی هرچی ارتشیه بردین!!!
بابا پست بزنین دیگه!!!
باور کنین من نمیتونم زیاد بیام توی نت، و همین نقدا رو هم به زور مینویسم!!!
جان من نباشه، جان اوتو!!! بیاین پست بزنین دیگه!!! گناه داره بلید خوش تیپه!!!!
تصور کنید من الان دارم شما رو تهدیک میکنم!!!

مدیران ارتش......آنیتا و اوتو


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.