هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۴:۰۹ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۴
#89

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۶ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۰:۳۶ پنجشنبه ۲۸ دی ۱۳۸۵
از قدح انديشه دومبول!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 837
آفلاین
با خودش فكر ميكنه كه چرا بايد همه ازش بترسن؟؟
چرا همه ازش دوري بكنن؟؟
چرا نبايد دوستي داشته باشه؟؟
چرا بايد آدم بكشه؟؟
چرا......
::آره من بايد خودمو بهشون خوب جلوه بدم.من واقعا قلبم سياه نيست.من همه رو دوست داريم.پس چرا اونا به من اين طوري نگاه ميكنن؟؟
قدم زنان از راهرو به جلو ميره.هر 3 متر يك لوستر به سقف آويزون كردن.سنگ فرش به رنگ سرمه اي جلوه زيبايي به راهرو ميداد.اطاق هاي زيادي در اطرافش بود.از روبروي يك آينه رد شد.چهره ي زيباي خودش رو ديد.جراحي پلاستيك خيلي زيبايش كرده بود.كسي از روبرو ميومد.سرعتشو كم كرد.كمي ترسيد.
::يعني از من ميترسه؟؟؟
به پاهاش اجازه نداد كه سرعتشونو كم كنن.انتهاي راهرو پرنور بود.همين باعث ميشد كه نتونه چهره فردي رو كه از روبرو ميومد رو ببينه.كمي كنجكاو شد.خيلي نزديك شدن.چهره فرد معلوم شد!اون كسي نبود جز آرتور ويزلي.
ويزلي:نه اين امكان نداره!
و با سرعتي باور نكردني راهي رو كه اومده بود برگشت.
::هي وايستا!كجا ميري.من خودمو اصلاح كردم.باهات كاري ندارم.من همتونو دوست دارم!
ولي مثل اينكه گوش اقاي ويزلي به اين حرفا بدهكار نبود.از ته راهرو خارج شد.سروصداهاي عجيبي اومد.
به سرعتش اضافه كرد.تقريبا داشت به انتهاي راهرو ميرسيد.روشنايي اونجا به حدي بيشتر از راهرو بود كه چشمهاش نيمه باز مونده بود.
از راهرو خارج شد.ناگهان حدود 400 نفر رو در روبروش ديد.همه ي كارمنداي وزارت خونه اونجا بودن.
::سلام!
ناگهان همه ي وزارت خونه اي ها طلسم مرگ رو به طرفش فرستادند.
با صداي فريادي از خواب پريد!
به دور و اطرافش نگاه كرد.اول گيج بود.بعد فهميد كه كجاست.داشت از تعجب شاخ درمي آورد.اولين خواب عمرش رو ديده بود.يعني اون چهره اي كه تويه خواب ديده بود خودش بود؟؟
ناگهان فردي لرزان لرزان به سمتش اومد.
::قربان خبر بدي براتون دارم!
::خبر بد؟؟نميخواد بگي پيتر!فقط به من بگو كه من چهرم چجوريه؟!
پتي گرو:ولي....قربان...
::ولي نداره!!!به من بگو چهرم چجوريه؟!
پتي گرو با چندش خاصي به اربابش نگاه ميكرد.انگار نميتونست چهرش رو توصيف كنه.
پتي گرو:مثل هميشه قربان!
كمي به فكر فرو رفت!
::حالا خبر بدت چيه؟؟
پتي گرو:قربان هري پاتر بازم زنده موند!
::از اين خبراي تكراري نميخواد بدي پيتر!برو بيرون!
پتي گرو:ولي...
و با چهره خشمگين اربابش مواجه شد.
پتي گرو:چشم قربان!
و بيرون رفت.
لرد ولدمورت با خودش كلنجار ميرفت.
::اين چطور امكان داره؟؟؟من داشتم خواب ميديدم.من.....لرد ولدمورت...امكان نداره!
از اون روز به بعد ديگر اثري از لرد ولدمورت پيدا نشد!
------------------------------------
ببخشيد كه اصلا به عكس هيچ ربطي نداشت!
ولي لطفا اگر ميشه در موردش نظر بدين.ميخوام ببينم كه نمايشنامه نويسيم چقدر پيشرفت كرده.سعي كردم فكر كنم و بعد بنويسم.اميدوارم خوب بوده باشه!
-------------------------------------------


ویرایش شده توسط زاخارياس در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۱۸ ۳:۵۴:۳۵


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۵۲ پنجشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۸۴
#88

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
هري:چوي عزيزم
چو:هري جون
هري و چو در دشت بزرگي پر از گل دارن به سمت هم ميدون,آسمان آفتابيه و ابرها اشكال زيبايي را تشكيل داده اند.
هري در دو ميليمتري چو وايستاده كه ناگهان همه جا تاريك ميشه,ابرهاي سياه گنده تمام آسمون رو ميپوشونن,رعد برق وحشتناكي سكوت رو ميشكونه.
ابرها به هم نزديك ميشن و شكل ميگيرن,هر لحظه كه ابرها به هم نزديك ميشن صورت جيني واضحتر ميشه.
جيني:اي ذليل مرده كوفتي حال ميري سر من هبو(هوو.حبو,حوو)مياري,اي مادرت به عزات بشينه,ولدي خونتو آتيش بزنه,الهي دامبلدور خبر مرگتو بياره,يه روز خوش تو زنديگيت نبيني,مگي بهت تنفس مصنوعي بده.
ناگهان ابرها شكل ديگري به خود ميگيرن و كم كم به شكل لونا لاوگود در مان.
لونا(با حالتي رويا گونه):يوهاهاها,بيا با هم بريم مهموني,پاشو بيا بهم تنفس بده.من ز دوري تو ميميرم,اي كلاغ زيباي من.
دوباره ابرها تغير حالت ميدن و هري به وضوح صورت اسب مانند خاله پتونياش رو ميبينه.
خاله پتونيا:آهاي بوق بوق.الهي بوق بشي و اون باباي بوقت واست بوق بوق كنه,ببين منه بوق بوق رو به چه روزي انداختي.پاشو برو نون بخر.
هري بي توجه به سمت چو ميره فقط يه ميليمتر فاصله دارن.
خاله پتونيا در آسمان:بطنين.آهاي بوق بوق شده برو نون بخر.
هري بي توجه در تختش غلط ميزنه.
خاله پتونيا از آشپزخونه:چقدر ميكپي؟پوشو برو نون بخر.
هري با حالتي ناگهاني از خواب پا ميشه و سرش به شدت ميخوره به كنتر برق.
دوباره ميافته رو تخت و بقيه خوابش رو با خيال راحت ميبينه.
قصه ي ما به سر رسيد هري هم آخر به چو رسيد.
__________________________________
شرمنده اگه بد بود چون قبلا يه سوژه ي باحال داشتم ولي يادم رفت مجبور شدم اين رو بنويسم.


ویرایش شده توسط سام وایز در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۱۷ ۱۲:۳۷:۴۰

[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۳۱ چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۴
#87

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
ساعت 3 شب.همه جا تاريك هست.
صدا:شترق بشو!
چرغ روشن ميشه و همه جارو نور فرا ميگيره.انباري بد تر از اين وجود نداشت براي خواب.پسري 12،13 ساله خوابيده بود!!
پسر غلطي ميزنه :خر..پف..خررررر..پف....اممم....نميد...صدا تو...لبتو....چوبتو....ميخوام براي من....نمم.....
غلطي ديگر ميزنه:خررر...پف...خرررر..پف....بوم....بوم....بوم...every time you drop the bomb.......بوم...بوم...
غلطي ديگر ميزنه...در همان حالت خواب دستشو ميكنه تو دماغش ميچرخونه....ميخواد بكشه بيرون...نمياد...زور ميزنه تو خواب
_امممممممممممممم....نننننننننننننننن
چشاش باز ميكه و ميبينه دستش تو دماغش گير كرده ،با دست ديگش اون دستي كه گير كرده رو ميكشه...ولي دست، بيرون بيا نيست.ناگهان فكري به ذهنش ميرسه.
اون دسته ازاد رو ميكنه تو اون يكي سوراخ تا از ته دماغ به اون يكي انگشت فشار بياره تا در بياد...انگشته وارد ميشه ولي نميتونه زياد بالا بره...بيرون هم نمياد.رو تختش ميشينه..زور ميزنه.وايميسته
با صداي تو دماغي ميگه:من هيچ وقت نميتونستم با دهن نفس بكشم.فكر كنم از وقتي معتاد شدم راه تنفسي دهنم بسته شده!!
صورتش سرخ شده بود..به رنگ كبود در امده بود...سرش را به طرف كنتر گاز برد...دماغش را محكم به ان زد...دماغ شيكست اما باز انگشت ها بيرون نيامدند.ديگر نفسش بند امده بود...از تنگي نفس نميتوانست بايستد.نشست.دراز كشيد و مرد!!
تيتر پيام امروز:هري پاتر...پسري كه زنده ماند....توسط اسمشو نبر به بدترين وجه كشته شد


ویرایش شده توسط سرژ تانكيان در تاریخ ۱۳۸۴/۶/۱۷ ۰:۱۶:۵۹


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۵۱ چهارشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۸۴
#86

کارآگاه ققنوس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۶:۲۶ سه شنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۴۳:۱۴ شنبه ۱۲ اسفند ۱۴۰۲
از در کنار دمبول
گروه:
کاربران عضو
پیام: 911
آفلاین
پاتر رو تخش خوابيده بود که يه دفه يه صدا اوومد:اووووووووووووووووووووووووووو
پاتر ار خوب مي پره : ...شدايي اومد...
و دوباره سرش رو گذاشت رو بالش...که يدفه تخت شروع کرد به لرزيدن...و يه صدا اومد...:
هان اي پاتر معتاد...برخيزو برو از خواب...
پاتر که تا حالا خودش رو هزار بار خيس کرده بود از رو تخت بلند ميشه و...گروووووووووومپ...کلش مي خوره به اون بالا...
پاتر:نه...نه...توتواهم گرفتي...بگير بخواب
و شروع مي کنه خودش روناز کردن...و شليلي که بالاي تختش رو بر ميداره و با قيافه مضطرب يه گاز به شليل مي زنه...و دوباره تصميم مي گيره که بخوابه
اي دفه تخت شروع مي کنه به لرزيدن و صدا دوباره مياد...:معتاد بد بخت د پاشو از خواب...ريخت...ريخت...پاشو...کله زخم دار پا شو...
پاتر تصميم مي گيره يه دفه پاشه و گوله کنه که يادش مياد تو انبار زنداني شده...و با ترديد زير تخت رو نگاه مي کنه:
پاتر:آه....وا...بلا به دور...پناه بر خدا...مرلين تو اينجا چيکار مي کني؟!!
مرلين مرحوم:بابا چرا تو اينجا خوابيدي من غيب و ظاهر شدم باهات کار داشتم اينجا ظاهر شدم ديشب بعد از ديشب هي مي خوام برم دستشويي تو اينجا خوابيدي
-----------------------------------------------
مي دونم که چرت بود ولي چيزي به ذهنم نرسيد


[size=large][color=FF0099]كتاب خاطرات من از ققنوس:[/colo


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۱۷ سه شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۸۴
#85

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۲ سه شنبه ۷ مهر ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ یکشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۴
از خانه ریدل ها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 312
آفلاین
شترق!
(این شترق ایده مودیه که از قدیم ندیم رو همه تاپیکا جواب داده)
در از لولا کنده میشه و بر زمین میفته..
اهو اهو اهو..
گرد و خاک همه جا رو فرا گرفته..
- ای بابا! چرا کسی اینجا نیست..
امپراطور و اسمشو نبر در حالیکه لباس سیاهشون از گرد و خاک به خرس قطبی بدل شده وارد کارگاه نمایشنامه نویسی میشن..
صدای اره برقی میاد....
- لرد اینجا کجاس ما رو آوردی... اه اه... این ردای سیاهو مخصوص حمله به محفل خریده بودم... دیگه پول ندارم بدم مشکین تاژ!
اسمشو نبر بشکن میزنه صدای اره برقی خاموش میشه..
- نگران نباش امپراطور... یه کم این افراد رو حال و هوایی بدیم خودم از مادام مالکین که دیروز فرمونش کردم دو سه دست میگیرم برات...
امپراطور شمشیر قرمزش رو که در گرد و خاک موجود طلعلعی نداره در میاره و میگه: بهتره اول نظافت کنیم بعد شروع کنیم به کار!
- موافقم! (به قول این درپیتای عاشقان راه آسلامیه)
امپراطور و لرد سیاه پشت به پشت هم می ایستند. امپراطور شمشیر به دست و لرد سیاه با چوب دستی..
- 1... 2... 3...!
هوشت.. دنگ... بومب!
------------------------------------------------
اتاق از گرد و خاک پاک شد.
برسیم به کارمون.
من و امپراطور تاریکی تصمیم گرفتیم که اینجا رو راه بندازیم منتها به صورت گسترده.
اینجا همه اعضایی که به تازگی یا به قدمت عضو ایفای نقش هستن میان و طبق موضوعی که ما میدیم نمایشنامه میزنن و ما نقد میکنیم.

قوانین":

1- فقط یه نمایشنامه بزنین برای هر موضوع
2- نمایشنامه دیگرون رو لزومی نداره ادامه بدین
3- ایده جدید تحول در نحوه نمایشنامه نویسی
4- این سبک نام: نام: نام: نام: رو بیخیال شید و به فضاسازی بپردازید.



ما موضوع میدیم شما بزنین ما نقد میکنیم..(یهو دیدی ما هم وسوسه شدیم زدیم)

اینجا ورود برای کلیه اعضای ایفای نقش آزاده و ما استدعا داریم تشریف بیارن
---------------
این بار در مورد عکس زیر نمایشنامه بنویسید (ببینم کی میتونه یه چیز طنز خوب از توش دربیاره):
تصویر کوچک شده


[b][size=medium]اولین جادوگر در تمامی دوران ها که توانسØ


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۰ جمعه ۲۱ مرداد ۱۳۸۴
#84

اما رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۴۰ دوشنبه ۱۷ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۰۴ دوشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران
گروه:
کاربران عضو
پیام: 102
آفلاین
حالا یه نمایشنامه جدید:
هری: هی رون میدونی امروز چی شد؟
رون: نه چی شد؟
هری در حالی که لبخند به لب داشت گفت:یادته دیشب چی بهم گفتی؟
رون با حالتی متعجب به هری نگاه کرد و گفت:هرمیون رم میگی؟
هری: آره.
رون: چی شد؟ چیگفتی؟
هری:هی چی .یه چیزی گفتم دیگه.
رون با عصبانیت داد زد: ببین داش من،من الان اصلا حوصله ندارما.کار دستت میدما.
هری:باشه بابا میگم.چرا جوش میاری؟
رون:خوب چیگفتی بهش؟
هری گفتم که میخوای بیای خواستگاریش!
رون: چی گفت؟
هری:موافقت کرد ولی...
رون در حالی که بالا می پرید داد زد:جانمی جان.
و شروع به دویدن کرد.
هری پیش خودش فکر کرد: ای بابا.همه رو سامون گرفتن الا ما.
که یهو یه دختر خوشگل میبینه.همونی که چند وقت پیش از دست اسنیپ راحتش کرد.اما رابینسون.
هری:سلام اما.خوبی؟
اما:سلام.آره خوبم مرسی.
هری: میخواستم یه چیزی بهت بگم.
اما:خوب گو
هری:راستش خجالت میکشم بگم.
اما:اوا بلا...
هری:الان میگم...
بعد از سکوتی کوتاه داد زد:
زن من میشی؟
و همه به آن دو نگاه کردن.
اما:مَ مَ مَ مَ مَن؟...زن تو ....
و هری رو تنها گذاشت و به طرف حیاط دوید.
هری آج و واج اونو نگاه کرد
تا کاملا از دیدرس خارج شد و ...


قدرت فقط 13 و عشق فقط 3 و نفرت فقط 23



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۰۶ شنبه ۲۵ تیر ۱۳۸۴
#83

روح روشنايي


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۱۶ سه شنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۰:۳۳ جمعه ۷ مرداد ۱۳۸۴
از وزارت سحرو جادو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
هري:هي بابا اگه آدم بخواد با شما بره ژب(شب) نشيني كه همه مي فهمن
رون:اتفاقا با اين صداي بلند تو فكر كنم تابلو تر شده باشيم...اين چه صدايي شبيه خروس گوشم درد گرفت
هري:باژ(باز) توهين كرديا من اعشاب مشاب دعوا ندارم
هرميون:اه پاشين بريم بابا دعوا واسه بيرون...
(دم در كبله هاگريد)
تق...تق...تق
هرميون:هاگريد درو وا كن...ماييم
رون:هاگريد درو وا كن...يخ زديم
هري با خودش:اينا يه چيزي گفتن منم نبايد كم بيارم بايد يه چيزي بگم
هري:هاگريد درو واكن...درو واكن كه بگم عاشقتم به تو شابت مي كنم لايق تم
رون و هرميون: اين چي بود؟
هري:چرا هگريد درو باز نمي كنه؟
رون:شايد...اهان راهش دسته منه...هاگر...هاگر...هاگر درباز كن
هرميون:كل بچه هاي قلعه فهميدن در برين...
(انور جنگل ممنوع)
رون:بياين آتيش روشن كنيم يخ بستم
هرميون اتيش روشن مي كنه
هري:اي واي
رون:چي شد؟
هري:منقلم تو كلبه هاگريد بود
هرميون:فكر كردم چي شده...حالا امشب يه چيز ديگه بكش
رون:آب بكش
هري:ببند نيشتو...بپر يه بلدر چيني بوغلموني چيزي بگير بزنيم تو رگ
هرميون و رون:
رون:از كجا بياريم؟
هري:تو جنگل ريخته..بدو برو زود بيا
رون 1 ساعت بعد در حالي كه بن رو با طناب بسته مياره ميندازه جلو هري
هري:اين چيه؟
رون:بزنيم تو رگ ديگه
هرميون:رون تو خيلي پخمه اي آخه اينو كه بزنيم تو رگ جسدمون رو بايد از جنگل ببرن
هري سريع دستو پاي بن رو باز مي كنه
بن:من شما رو مي كشم
هري يه آب نبات مي كنه تو دهنه بن و بن رو ناز مي كنه
هري:آفرين پشر خوب برو تو جنگل به كشي هم چيزي نگو
خوب...مشواكت رو هم بزن...جيش هم يادت نره
بن:عرعرعرعرعر(بن مي ره تو جنگل)
رون:اين چرا عر عر كرد
هرميون:والله من هرچي كتاب خوندم يادم نمياد سانتور ها عر عر بكنن
هري:اونجا رو بدو تير كمون منو بده
رون:بيا
هري:ژدمش...ايول
هرميون:چرا جغد رو زدي
هري:خوراك امشب
رون:نامه رو باز كن بخون
هرميون:از طرف فاج براي امبريجه...ديشب....
هرميون:
رون:
هري:
رون:تا من اين جغد رو كباب مي كنم شما به فكر اطلاعاتي باشيد كه بدست آورديم ديگه چب بره راس بره حالشو مي گيريم
آمبريج:آقايون نصفه شب ابنجا چيكار مي كنن
هري:اگه ما رو ول نكني...
آمبريج:خوب شما راحت باشيد تا صبح همين جا باشيد..اصلا خودم مجوز ميدم بهتون
هري و رون و هرميون در حالي كه منتظر كباب شدن جغد بودن هر سه بلنخد ژكون ميزدنند



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۳:۰۶ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
#82

تام ریدل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۴۳ دوشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۵:۴۰ جمعه ۱۱ فروردین ۱۳۸۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 560
آفلاین
كنار آتيش تالار عمومي

هري:بچه ها حاظرين؟
رون:آره باب...خيلي گوشنمونه....بزن بريم ديگه...مورديم....
هرمي:بزن بريم به سرعت آذرخش....بزن بريم از اين جا
هري باشه..پس يك...دو....سه......ات لزچمپيگنوز مجيكوز!

ووووووووويوووووووويويووويووووووبينگ!
در انتهاي جنگل ممنوعه*
هرمي:اينجا كجاست هري؟
هري:اينجا جايي هست كه دلبر خانه دارد....كني سويم آن ور پايه دارد!
رون:خب ..هري به قولت عمل ميكني ديگه؟
هري: اره....عمل ميكنم عملي** صبر كنين...الان ميريم..بزار اين ورد رو بخونم..چي بود....آها...آماده براي حركت...يك...دو ....خر بدو.....هوي...كجا ميرين....ندويين..بيايين اينجا....چرا رفتين....خب..وان..تو..تري***......جي كي دوپينگ!

برونگ پتينگ پتش...

ناگهان يه آتيش روشن ميشه ....طوري كه انگار ساعت ها روشن بوده( @ كپي رايت از جي كي رولينگ)...بعد جغدي كه با خوشحالي صيدش را حمل ميكرد به طرف آنها آمد...طوري پروبال ميزد كه انگار به زور ميايد....در نزديكي آتش ايستاد.....بعد هو هوي وحشتناكي كرد و پرهايش دانه دانه كنده شد......گردنش با صداي چندش آوري شكست..... و آماده براي پخت معلق در هوا قرار گرفت


رون:هري داري چيكار ميكني....مگه قرار نبود بريم به .....
هرمي:آره هري....تو به ما كلك زدي....
هري(كه لبخند خفني در لبانش ميرقصيد ):بيخيل باب....به جاي اونجا حالا ميشينيم منقل پارتي!!
رون: منقل پارتي؟
هرمي:..منقل پا....منقل پارتي؟
هري: آره....بيخيل...
هرمي:نه هري...ما منقل پارتي نميخوايم.... ما هري معتاد نميخوايم.....دوست داريم پارتي رو ولـــــــــــــــــــــــــــي.....پارتي از نوع منقلي رو نميخوايم!!
رون:ببين هري.....مگه ما مسخره تويم...مگه ما

هري كه ديد رون و هرمي حاظر نميشن مثل بچه آدم بشينين دور منقل**** چوب دستيش را بالا گرفت..

رون:هري داري چي كار...
هرمي:نه...هري نه...
هري: دوبه منقليوس!

از چوبدستي هري دو نور دودي رنگ بيرون آمد و به طرف هرمي و رون رفت....چشاي آن دو گشاد شده بود...ناگهان چشاشون خمار شد و لبخندي از روي بيخيل بودن زدند....

رون:رفيق...عجب ممقلي***** شده باب.....
هرمي:از كجا گيزر آوردي؟
هري فقط خنديد
رون: پس چس شد رتاپ******؟
هري: اول بايد شيكم شير شير شه...بعد اونجوري...وگر نه داغون ميشي!!!
هري به جغد معلق در هوا اشاره كرد
رون با گيجي چوبدستيش را در آورد و در نشستگاه جغد بيچاره فرو كرد و آن را بالاي آتش گرفت....همه در انتظار پختن جغد بودند كه يكهو...
هري:هرمي اون شيه؟
هرمي:هيچي....دكتر كرام گفته قبل از غذا يه خورده بايد كشيد تا هضم بهتر شه و رودل نكنيم...
___________
بعد از اينكه غذا آماده شد و نوش جان كردند و بعد از مراسم منقل پارتي كه به دليل زياد بودن از نوشتن پرهيز كرديم و بعد از اينكه اثرات طلسم منقليوس رفت
رون:عجب شبي بود......
هرمي:آره...از اين به بعد به جاي سر زدن به هاگريد بياييم اينجا

هري:جان من بهتر از بي جامه پارتي نبود؟آخه ميخواستين برين اونجا چي كار؟فوقش تنفس بود ديگه....به جاي تنفس هم هرمي ميتونه بره پيشه كرام و رون هم ميتونه بره پيشه هرمي...نه چيز شد....اصلا بيخيل...من ميتونم برم پيشه دابي
و تلو تلو خوردند و به طرف جنگل رفتند
رون:حالا چطوري برگرديم..هري؟
هري:نميدونم...اون ورد فقط مارو مياره.....
هرمي:يعني بايد از توي جنگل بريم؟كل جنگلو بايد راه بريم؟
هري: گمون ميكنم....
رون:نه....(داد زد..با اينكه ميدونست كسي صدايش را نميشنود) كسي به ما كمك كنه

صدايي گفت:من بهتون كمك ميكنم
هري:دام....دام....دامبلي؟
هرمي:پروفسور دامبلدور
رون: پروفسور...ما نميخواستيم..اين هري مارو اخفال كرد
دامبلدور:..اشكالي نداره....من شمارو بر ميگردونم...فقط قول بدين كه شبهاي ديگه هم منو خبر كنين
*******


----------------------
*...انتهاي جنگل ممنوعه=جايي كه حتي از ديد رولينگ هم پنهان مونده....جايي كه محل مراسم هاي خيلي خصوصي هست....جاي كه بدون دامبلدرو امكان برگشتن نيست
نكته تستي:پس بايد هميشه با داملدور به آنجا رفت

** عملي=كسي كه اعتياد داشته باشد....حالا به هر چيزي...به تنفس...به مواد مخدر...به رتاپ...در اينجا چون هواس رون و هرمي پرت هست منظور هري را نفهميدند

***تري= به فارسي «سه» و يا «3» هست...بعضي ها آن را ثري ميخوانند....اين كلمه در طي قرنها تغيير كرد ...از ثري به جري....و بعد به بري....و در آخر به هري تغيير كرد..
بعضي ها ميگويند ريشه اسم«هري» همين كلمه«ثري» هست

**** منقل در اينجا منظور همان آتش هست.....چون ما به خود كلام كار نداريم...به نفس كلام كار داريم....چون آتيش در اينجا جاي منقل را گرفته است به آن منقل ميگوييم.

***** ممقل= يكي از عوارض اين ورد...به منقل ممقل گفته ميشود


****** رتاپ= مواد مخدري كه هري پاتر اختراع كرد...و براي نام گزاري از معكوس نام خود استفاده كرد ...پاتر=رتاپ

******* اشاره اي كوچك به اين موضوع كه هري خراب كاري ميكند و دامبلدور خرابكاري را درست ميكند



Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
#81

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
هری:بچه ها شما حالتون خوبه؟
رون:حرف نداره پشر.عجب توهمی.
هرمیون:هری گفتی موادش چی بود؟
هری:بابا شند دفعه بگم.عشاره ی بال اژدهای شیره ای.
رون:بابا دمت گرم تو دیگه كی هشتی؟
هری:آقا درشته كه من شما رو نمیشناسم ولی باید بگم من همونم كه ولدی رو كشتم.
رون:هرمیون امشب میخوام ازت تضاژای ازدواج كنم.پایه ای؟
هرمیون:آره پوشو بریم بیازدواجیم.
هری:بابا وایستین واستون جغد بریون درست كردم تا بعدش با ذغال تازه بریم فضا.
رون:گفتی اشم موادش چی بود؟
هری:بابا تو حالت خوش نیشت.چند دفعه بگم عشاره ی پای خانم نوریس.
رون:ایول ایول.
هرمیون:حالا بیان تا داره شام حاژر میشه یه پكی به این شیگار بزنین تا خاموش نشده؟
هری:خب بچه ها میخوام یه دهن واشتون بخونم كیف كنید.
هری:شیشه ی شراب..
بچه ها:لبمو بریده.
هری:ته سیگاری...
همه:لبمو سوژونده.
هری:بقیشو نمیخونم تو خماریش بمونین.ها ها ها
رون:هری گفتی موادش چی بود؟
هری:بابا پشر مگه حرف توی كله تو نمیره.این عشاره ی چرك زیگیل اسنیپ.
رون و هرمیون به خودشون میان:هق هق.هری پوشو بریم قلعه كه گند زدی.
هری:آخه شرا؟من ژام خوبه.شما برید تا من یكمی روكار بدی كه كردم تامل كنم.
نتیجه اخلاقی:(بچه ها به دنبال دود و دم نروید )


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۸:۱۳ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
#80

مرلین (پیر دانا)old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۸۲
آخرین ورود:
۱۱:۲۹ چهارشنبه ۱۵ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1286 | خلاصه ها: 1
آفلاین
رون و هری و هرمیون در تالار عمومی گریفیندور منتظر آمدن سیریوس بودند..
هری: این سیریش هم از وقتی دوباره جیمز رو دیده سر وقت نمیاد تو آتیش!
رون در حالیکه از یخچال سه لیوان آبجوی سبک می آورد گفت: فکر نکنم بیاد.. قرار بود 1 بیاد! اما الان ساعت 1 و نیمه..
هرمیون: من مطمئنم که میاد.. حتما مشکلی پیش اومده.. نکنه گراپ گیرش آورده باشه؟
رون: ولش کن بابا بیاین این آبجوهای سبک رو که از مادام پامفری گرفتم بخوریم...
هر سه لیوانشان را سر میکشند.. (بدون توجه به مارک روی لیوان که نشان میداد 80 درصد از ماده مست کننده پر شده است)
پس از دقیقه ای...
هری: هیییی... اوووونجااااا روووو..... هدویگ..
هدویگ نامه ای روی هری می اندازد و کنارش مینشیند..
هری نامه راباز میکند و اینگونه میخواند: هه هه... س...سیریش..نوشته هدویگو فرستاده.. جای خودش.. بخوریم...
هرمیون: بریم شبگردی...

یک ربع بعد...
هری رون و هرمیون در کنار جنگل ممنوعه مشغول کباب کردن هدویگ و خندیدن به نامه سیریش هستند.


امضا چی باشه خوبه؟!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.