هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۲:۰۲ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۵۲ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۲:۱۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
از ایفای نقش حالم بهم میخوره
گروه:
کاربران عضو
پیام: 39
آفلاین
در حین صحبت آرسینوس با مرد مرموز درب اتاق باز شد. رودلف قمه اش را جا گذاشته بود و برگشته بود که آن را بردارد، اما با دیدن آرسینوس خشکش زد آرسینوس نیز که از باز شدن در غافلگیر شده بود به رودلف خیره ماند.

آرسینوس و رودلف چند دقیقه به هم خیره ماندند، تا بالاخره رودلف با نگرانی پرسید:
-آرسینوس، چرا دستتو مشت کردی و با هوا حرف میزنی؟ :worry:
-هوا؟؟ نه این یارو رو من همین الان گرف...

آرسینوس در حین صحبت نگاهش را به سمت دستش برگرداند و دید که خالی است. احساس درماندگی شدیدی به آرسینوس دست داد، انگار زیر دست و پای یک گله تسترال فراری گیر کرده بود.
-فرار کرده!! همین الان تو دستش بود داشتم ازش حرف میکشیدم!

رودلف با نگرانی و احتیاط گفت:
-از اولش داشتی با هوا صحبت میکردی، ببین آرسینوس، خسته شدی، اینهمه بازجویی نافرجام داشتی، میخوای برو استراحت کن، من به جای تو به بازجوییا ادامه میدم. نظرت چیه؟؟؟
-نه من هنوز میتونم به کارم ادامه بدم!!! من اربابو ناامید نمیکنم!! نمیذارمم افتخار پیدا کردن دزد هورکراکس مال تو بشه! من...

صحبت آرسینوس با شعله ای سیاه از آتش قطع شد. تکه ای کاغذ روی زمین افتاد. رودلف و آرسینوس که هر دو غافلگیر شده بودند اما چوبدستی هایشان را بیرون کشیده بودند با احتیاط به سمت کاغذ رفتند. آرسینوس با نوک چوبدستی کاغذ را برگرداند و شروع کرد به بلند خواندن متن روی آن.

هورکراکس لرد سیاه دست منه! یه بخش از روح ارباب پیش منه!!
حالا دیگه من مهمترینم!! من نزدیکترینم به ارباب!! چون ارباب مال منه!


رودلف و آرسینوس به هم نگاه کردند، هنوز صدای آرسینوس در محیط سرد و خالی اتاق میپیچید، پس از چند لحظه سکوت با هم فریاد زدند:
-دزد یه مرگخواره!!!


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۳۰ ۲۲:۳۱:۰۸

ex Marcus Flint
تصویر کوچک شدهتصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۴۶ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۴

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

لاديسلاو زاموژسلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۵ دوشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
امروز ۱۳:۱۳:۵۴
از یترومایسین
گروه:
کاربران عضو
ناظر انجمن
ریونکلاو
ایفای نقش
مترجم
مرگخوار
پیام: 541
آفلاین
- رودی کال بزن به ارباب. من می خوام به دست مبارک ایشون بمیرم تا از دست اینا دق کنم!

- چیز بدی نگفت که، گفت ساعت مشکی ات رو کوک کرده بودی واسه ساعت پنج.اونم ..

- بگو بعدی بیاد.

آرسینوس حوصله جر و بحث نداشت. روی میز دراز کشید و به بررسی دوباره ماجرا پرداخت.

- خب بزار ببینم، اِه، تو منو دوبار نوشتی!

- چی؟

آرسینوس بی درنگ سرش را بلند کرد و به رودولف خیره شد. لیستش را چندین بار چک کرده بود. بعید می دانست که چنین اشتباهی کرده باشد.

- ای شیطون، اشکالی نداره.

- چی اشکالی نداره؟! مطمئنی اسم خودته!

متوجه منظور رودولف نمی شد و این مسئله بیشتر آزارش می داد.

- آرررره دیگه. خودت نوشتی لیدیس لاو، لاو همه لیدی ها هم رودلفه دیگه.

-

آرسینوس در آن لحظه به شدت در افکارش فرو رفت. او از اربابش چه نافرمانی ای کرده بود. کدامین معجون را در حلق بی گناهی ریخته بود. چرا او باید با همچونان جماعتی محشور می شد. برای جلوگیری از دیوانه شدنش حداقل می توانست رودولف را مرخص می کرد.

- رودولف می خوای یه کمی استراحت کنی؟

- آره والا. از دست این خنگ بازیهای تو دیگه خیلی خسّه شدم. اسم منو که دو بار می نویسی، ساعتتم که ...

رودولف لیست محکومین را به جیگر داد و در حین ابراز انتقاد های سازنده اش از آرسینوس که به این صورت( ) مانده بود از اتاق خارج شد. بازپرس خسته که روی میز بازجویی دراز کشیده و به لیست متهمان باقیمانده نگاه می کرد.با دیدن لیست بلند بالای نفرات به یاد خستگیش افتاد. از جایش بلند شد و رفت تا آبی به صورتش بزند. شیر آب را باز کرد. به جریان آب خیره شد و به صدای شر شر آب گوش فرا داد.

- از شما بعید که توی این وضعیت بی آبی اینجوری آب بازی کنی پسر جون!

با شنیدن این صدا آرسینوس چشم هایش را باز کرد و مردی به طول پانزده سانت را دید که در هوا معلق بود.کلاه ایمنی زردی داشت و شلوار بندی آبی پوشیده بود.آرسینوس مرد را در هوا گرفت و جلوی صورتش آورد، لبخند شیطانی ای زد و گفت:

- بلاخره گیرت آوردم!


تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۰:۲۹ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
بغض گلوی ارسینوس را فشرد و با صدایی گرفته فریاد زد:
-رودی بیا ببرش...همه اطلاعاتی رو که داشتم به خودم برگردوند!

رودولف وینکی را سروته در هوا گرفت و به سمت در رفت.وینکی دست و پا زنان گفت:
-پنج تا مسلسل وینکی چه شد؟
-بیرون!
-وینکی برای زندانبان ازکابان داشت!

دقایقی بعد!

ارسینوس در دفترش نشسته بود و سرش را در میان دستانش میفشرد...مطمئن بود که تا پایان این بازجویی ها دیوانه خواهد شد.صدای غژغژ در سکوت اتاق را شکست و رودولف به همراه دختری که با دیدنش دنیا به چشم ارسینوس تار شد وارد شدند.
-دوشیزه بلک تشریف اوردن!

لاکریتا بلک روی یکی از صندلی ها ولو شد و درحال که ناخن های مانیکور شده اش را به جیگر نشان میداد گفت:
-خوب...اون شب واسه شام دعوتمون کردی میخواستی چی بهم بگی؟:zogh:
-نام؟پیشه؟و دلیل حضور در مهمانی؟!

لاکرتیا با لبخندی شیطنت امیز شروع کرد:
-میخواستی اینو بگی؟
و بعد ادامه داد:
-هه هه هه...یعنی تو اسم منو نمیدونی شیطون؟!...پیشه یا پیشته؟میدونی که اولی میشه شغل و دومی میشه اون صدای مزخرفی که مشنگا برای دور کردن گربه ها استفاده میکنن...دلیل حضورم هم وقت گذرونی بود!

آرسینوس روی میز ضرب گرفت و در حالی که سعی میکرد با ابهت تر به نظر برسد پرسید:
-جان پیچ رو تو دزدیدی؟
-آه خدای من...من جان رو ندزدیدم اون خودش بهم گفت که میتونه خوشبختم کنه...اما دختر همسایشون که به من حسودیش میشد همیشه میگفت که تو قلب جان رو دزدیدی...من...
-منظورم جان پیچه اربابه!
-اهان اون پیچو میگی....نه به جانِ جان، من فقط یدونه میخ از رو میز ارباب برداشتم تا تابلوشون رو به دیوار اویزون کنم وگرنه کاری به پیچا نداشتم..اصلا...
-بس کنید دوشیزه بلک!

فریاد آرسینوس در اتاق پیچید.با خودش فکر کرد که محال است از این بدتر هم پیش بیاید.دوباره سعی کرد تا لاکرتیا را متوجه موضوع کند.پس گفت:
-بذار یه جور دیگه بهت بگم...دوشیزه لاکرتیا بلک ایا شما جان پیچ ارباب رو برداشتید؟
-اهان حالا موضوع رو گرفتم...جانِ پیچ، من ارباب رو برنداشتم...وایسا ببینم مگه کسی ارباب رو برداشته؟!

ارسینوس دو دستی بر سرش کوفت و متوجه شد که خنگ تر از همه دختر بزرگ بلک هاست.با صدایی که از خشم میلرزید فریاد زد:
-خانوادگی آی کیوتون بالاست!

ناگهان لاکرتیا با جیغی از جا جست و به سمت ارسینوس دوید و در حالی که با وحشت به او نگاه میکرد فریاد زد:
-چیشده؟
-چی چیشده؟
-خودتون گفتید اااااااااااااااای و بعد هم صدای کیو، یعنی شلیک اومد!

زندانبان ازکابان این بار دیگر تاب نیاورد و درحالی که اشک هایش را پاک میکرد گفت:
-رودی جان عزیزت بیا اینو ببر...منو سکته داد...این حتی نمیدونه جان پیچ چی هست!

رودولف وارد دفتر شد و لاکرتیا را به سمت در راهنمایی کرد اما لاکرتیا ناگهان متوقف شد و با لحنی مرموزانه پرسید:
-نمیخوای بدونی چه چیز مشکوکی دیدم؟


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۷ ۱۰:۳۴:۵۸

تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۱:۵۰ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
آرسینوس چشمانش را چرخاند، تقریبا گریه اش گرفته بود. در حالیکه به وینکی زل زده بود با درماندگی زمزمه کرد:
_وقتی چراغ ها خاموش شدن تو چیکار کردی؟
_وینکی سعی کرد که چراغ ها رو روشن کرد. وینکی به سمت کلید برق رفت ولی وینکی نتونست کلید برق رو پیدا کنه چون پاشو گذاشت رو صورت پسر بلک ها که وینکی ندونست برای چی داشت میرفت زیر میز. وینکی جن خانگی مسئولیت پذیر بود.

آرسینوس به او خیره شد... جوابش تا آن حد هم بی ربط نبود. چشمانش برق زد، و بی اختیار ایستاد و مشت هایش را روی میز فشرد:
_کدوم میز... بلک رفت زیر کدوم میز؟
_وینکی دید که پسر بلک ها رفت زیر همون میزی که یک رو میزی سفید زشت تر از خودش داشت،رومیزی حتی از پسر بلک ها هم زشت تر بود.

قلب آرسینوس تند و تند می تپید... تقریبا فریاد زد:
_قبل از اینکه بره اون زیر به تو جمله کلیدی ای نگفت؟
_وینکی شنید که اون چیزی گفت در حالی که به پاشنه ی کفش جوجه ی پاتر ها نگاه می کرد،بعد جیم زد ولی وینکی -

آرسینوس دست وینکی را گرفت و طوریکه انگار به تنها طنابی چنگ زده است که به زندگی متصلش میکند،نالید:
_وینکی... دوست من! شنیدی یا نه؟
_وینکی شنید!
_چی شنیدی وینکی... چی گفت؟

چشمان آرسینوس حتی از لامپی که بالای سر آن دو رفت و آمد میکرد و به نوبت صورت هایشان را نورانی میکرد هم روشن تر شده بودند. البته آرسینوس که چشم ندارد.
آرسینوس به وینکی نگاه کرد... در نگاهش امیدواری خاصی دوباره درخشیدن گرفته بود.

وینکی دهانش را باز کرد... نفس عمیقی کشید... و راز بزرگ را فاش کرد:
_وینکی نتونست بگه. وینکی جن خانگی راز دار بود.

آرسینوس برای لحظه ای خشک شد و سپس نفس عمیقی کشید... هر طور شده بود باید جن خانگی را رام میکرد. لبخندی زد که نه تنها مهربانانه نبود بلکه لبخند نبود، آرسینوس اصلا بلد نبود بدون ماسک لبخند بزند.

_وینکی... عزیزم... نظرت با یه مسلسل جدید چیه؟!
_وینکی مسلسل دوست داشت ولی وینکی انقدر خنگ نبود که خر شد، مادر وینکی گفت که وینکی از غریبه ها مسلسل نگرفت.
_خب... دو تا مسلسل؟!

وینکی، جن خانگی سرسخت، راضی شدن و رام شدنش را به چشم می دید.
_خب... این بار... شاید وینکی رو پیشنهاد جیگر فکر کرد.
_سه تا؟!
_وینکی قبول کرد که بگه اما فقط اگه پنج تا مسلسل داشت!
_قبوله وینکی... قـــبـــولـــهـــ ویـــنـــکـــیـــ!
_آرسینوس خل شد؟ چرا آرسینوس اسلوموشن حرف زد؟
_وینکی... جمله.

وینکی دهانش را باز کرد... نفس عمیقی کشید... و راز بزرگ را فاش کرد:
_پسر بلک ها قبل از اینکه زیر میز رفت به وینکی گفت که کیفش رو براش نگه داشت تا اون تونست ساعت توی جیب آرسینوس رو برداشت. وینکی جن خانگی کیف نگهدارنده.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۱۱ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۴

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۵۰:۵۳ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۴۰۲
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 548
آفلاین
آرسنیوس فکر کرد و فکر کرد... آه کشید و از فرط خستگی ماسکش را از روی صورتش برداشت و آن را چلاند! ماسک هم خم به ابرو نیاورد و در اثر چلاندیده شدن، چندین لیتر آب نمکِ عرقی از خود پس داد.

رودولف سرش را درون اتاق بازجویی کرد و گفت:
-من همین الان یه مورد مشکوک دیدم.

آرسنیوس با کله به سمت رودولف شتافت. طوری از شدت خوشحالی دوید که باعث شد سرراه چندین بار پایش پیچ بخورد و زانوهایش پشت و رو شوند!

-هِی یعنی چی این کارا؟ پای من همیشه باید پیچ بخوره. همین مونده که فردا روز به جای من تو به امور ساحره های باکمالات برسی.
-بسه دیگه. مورد مشکوکت کجاست؟

رودولف با شور و حرارت خراشی روی زمین را به آرسنیوس نشان داد. جیگر (با گاف مکسور) بعد از اینکه خوب به مورد مشکوک خیره شد با دستش محکم به صورتش کوبید.
رودولف که همچنان در شور و حرارتش مانده بود رو به آرسنیوس گفت:
-یادت باشه که من اول این مورد مشکوک رو دیدم. باید افتخار گفتن به ارباب رو با هم نصف کنیم. فکر کنم دزده وقتی داشته فرار میکرده اینو درست کرده.
-رودولف... واقعا زیادی به مغزت فشار آوردی. بهت تبریک میگم.
-ممنونم.

آرسنیوس متوجه شد رودولف هنوز نفهمیده است!
-این ردپای دزد نیست واقعا. ردِ قمه ی خودته. احتمالا موقع رد شدن از اینجا نوک قمه ت به زمین خورده.

رودولف ناامید شد. رودولف نابود شد. رودولف باید هرچه زودتر این آبروریزی را ماست مالی میکرد. رودولف همینطور که داشت به این فکر میکرد که از کجا میتواند به اندازه ی مناسب ماست گیر بیاورد یک مورد مشکوک دیگر دید. پس سریعا به سمت آن دوید و درحالیکه مورد مشکوک را از گوش هایش گرفته بود پیش آرسنیوس برگشت.
-بگیر اینو بازجویی کن. یه چیزی ازش درمیاریم.

در اتاق بازجویی

-اسم، پیشه، قصد از دخول به سالن؟
-اسمِ وینکی، وینکی بود. وینکی ندانست پیشه چه بود. وینکی برای اسکورت شخصی ارباب و همینطور مطمئن شدن از تمیز بودن کل سالن آمد. وینکی خواست مسلسل جدیدشو هم امتحان کرد.
-متوجه هیچ چیز مشکوکی در طول جلسه نشدی و هیچ شخص بدصدایی رو ندیدی؟
-وینکی چیز مشکوک دید ولی شخص بدصدا ندید.

آرسنیوس یک لبخند بسیار بزرگتر از صورتش زد و گوش هایش را تیز کرد.
-چه چیز مشکوکی؟

وینکی کمی فکر کرد. فکر کرد و فکر کرد اما هیچ چیز مشکوکی به خاطر نیاورد. پس برای اینکه کسی به کوتاه بودن حافظه اش شک نکند داستانی از خودش ساخت.
-خب... در جلوی درهای سالن دو موجود عجیب و غریب و زشت با بال های گنده ی گنده ایستاد و چندین مرگخوار از آنها پایین آمد و وارد سالن شد. وینکی متوجه شد بعضی از مردم آن موجودات مشکوک را ندید و با آن ها احوالپرسی نکرد که این خیلی عجیب بود. ولی وینکی جن خانگی خوب بود و با موجودات مشکوک دست داد و سلام کرد. وینکی جن خانگی شکاک بود.


ویرایش شده توسط وینکی در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۶ ۲۰:۴۹:۳۵


Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۱:۱۴ سه شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
خلاصه:

لرد برای رونمایی از جانپیج جدیدش مراسمی گرفته که در اون همه ی جادوگر ها اعم از محفلی،مرگخوار و خنثی دعوت هستن...در هنگام رونمایی از جانپیچ(که یک دستمال بود)چراغ ها خاموش میشه و وقتی که نور برمیگرده،جانپیچ دزدیده شده بود!آرسینوس جیگر هم به عنوان بازجو وظیفه پیدا میکنه که از تک تک حاضرین در اون مراسم بازجویی بکنه!

اسامی افراد بازجویی شده تا به این پست: روبیوس هاگرید، آلبوس دامبلدور، فیلیوس فلیت ویک، سلستینا واربک، دلوروس آمبریج، ریگولوس بلک، سیوروس اسنیپ، هکتور دگورث گرنجر، مورگانا لی فای، جروشا مون، ریتا اسکیتر، لیلی لونا پاتر،سلینا ساپورثی.

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

ادامه داستان:

آرسینوس خسته شده بود...بسیار خسته بود و دیگر مغزش قد نمیداد که باید چکار کند... پس دوباره رودولف را صدا زد:
- رودولف... بیا تو... کارت دارم.

رودولف که از کار خسته شده بود در حالی که با نوک یکی از قمه هایش لای دندان هایش را تمیز میکرد وارد شد و جویده جویده گفت:
- چی شده آرسی؟

- هیچی... برو دوباره! هنوز دارم فکر میکنم!

-

آرسینوس که با اینکار کمی از خستگی اش کاسته شده بود دوباره شروع به تفکر کرد... و ناگهان از جا برخواست.
- رودولف! بیا... فکر کنم فهمیدم از کی باید بازجویی کنم!
- از کی؟
- جیمز سیریوس پاتر!
- جیمز سیریوس پاتر؟! پسر کله زخمی؟! اون جیغ جیغو؟!
- به توانایی من در تشخیص مجرما شک داری؟
- اصولا من هم اگر بعد از سیزده بازجویی شکست میخوردم ملت بهم شک میکردن!
- میری بیاریش یا خودم برم با چک و لگد بیارمش؟
- آخه من سوالم اینه که دقیقا چرا بهش مشکوک شدی؟
- ببین... اون پسر کله زخمیه خوب؛ قطعا کار خودشه. یک میلیون درصد مطمئنم!

رودولف فهمید که تصمیم آرسینوس جدی است پس قمه ای را که با آن دندان هایش را تمیز میکرد غلاف کرد و از اتاق خارج شد تا جیمز سیریوس پاتر را پیدا کند.

دقایقی بعد:

آرسینوس در حال تنظیم کردن نور تنها چراغ داخل اتاق بود و سعی میکرد فضا را تاریک تر و خوف انگیز تر کند که ناگهان رودولف در حالی وارد شد که جیمز سیریوس را از قوزک پا سر و ته گرفته بود و جیمز هم سعی میکرد با یویوی معروفش داخل صورت او بکوبد!

- رودولف؟! این چه وضعیه؟!

اینبار نوبت آرسینوس بود که به رودولف بخندد، رودولف که چهره اش نشان میداد میخواد جیمز سیریوس را تکه تکه کند گفت:
- اول از بین جمعیت فرار کرد و کلی طول کشید تا بگیرمش... بعد همین که بلندش کردم با یویو کوبید تو صورتم و این شد که الان میبینی.

آرسینوس که به نظر می آمد کاملا روحیه اش را به دست آورده با آرامش گفت:
- بذارش رو صندلی... وقتی کارش تموم بشه میخوام بهش یه یویوی جدید بدم!
- حله آرسی!

رودولف جیمز سیریوس را که همچنان سعی میکرد او را با یویو بزند روی صندلی گذاشت و خودش از اتاق خارج شد و در را پشت سرش بست.

- خوب... شروع میکنم... نام، پیشه، قصد از دخول به مهمونی؟
- برو! مرگخوار بوقی! همچین با یویو بزنم که...

آرسینوس زمانی که جیمز دهانش را بست دستش را از روی گوش هایش که زیر نقاب قرار داشتند برداشت و خودش فریاد زد:
- داد نزن! داد نزن! داد نزن!
- میزنم! میزنم! میزنم!
- تقلید نکن! تقلید نکن! تقلید نکن!
- اگر جیغ نزنم بهم چی میدی؟
-بهت یویو میدم! فقط تو رو به مرلین و مورگانا آروم صحبت کن!
- خوب... حله... نام که جیمز سیریوس پاتر، پیشه هم که پسر هری پاتر، قصدم هم این بود که با یویو بکوبم تو کله ی اربابتون بخندیم!
- خوب... در مورد هورکراکس ارباب چی میدونی؟
- هورکراکس؟ همونا که بابام زد پوکوندشون؟ یدونه هم اینجا هست؟ بابا! بابا! بیا که اینجا یه جان پیچه!
- رودولف! بیا اینو از جلوی چشم من دور کن!

رودولف با شنیدن نعره ی آرسینوس وارد اتاق شد و جیمز سیریوس را از قوزک پا بلند کرد و با بیشترین فاصله ای که میتوانست او را از خود دور کرد و از اتاق خارج شد!

آرسینوس خسته شده بود...بیشتر از بازجویی های گذشته... او به هیچ وجه نمیتوانست باور کند که در چهاردهمین بازجویی هم شکست خورده!


ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۶ ۱۲:۳۱:۵۹
ویرایش شده توسط آرسینوس جیگر در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۶ ۱۵:۱۲:۴۳
دلیل ویرایش: تغییر شکلک!


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۰:۲۴ یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴

سلینا ساپورثی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۳ چهارشنبه ۲ اردیبهشت ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۲:۱۷ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
از ساپورتستان!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 10
آفلاین
آرسینوس با خستگی که تماما از سر و کولش میبارید به کف چوبی اتاق بازجویی خیره شده بود.صد البته که خسته بود.علاوه بر کل کل کردن با افرادی که حتی از مجرم بودنشون هم مطمئن نبود، استرس همچین وضعیت خطیری بیشتر بهش فشار میاورد.اما باید ادامه میداد.دلش نمیخواست اربابش رو از خودش نا امید کنه.هرطور که شده بود یک سرنخ بدست میاورد تا هورکراکس با ارزش لرد سیاه رو پیدا کنه. سرش را که احساس میکرد از همیشه سنگین تر شده رو به ارامی بالا اورد و با صدای ضعیفی رودولف رو صدا زد:
- رودولــــــــــــف.....
-هوووی رودولــــــــف....کجایی؟
ارسینوس اخم کرد.مگه الان وقت این مسخره بازیاس.هر وقت میخوایس نیست هر وقت نمیخوایس هست.البته اینکه همیشه هست حتی وقتی نیست.ای خدا!ما واقعا داریم به کدام سو میریم....

همینطور که در ذهنش سر آدم و عالم غر میزد به سمت در ورودی اتاق بازجویی رفت.در رو باز کرد و بلافاصله....
با دستاش جلوی چشماش رو گرفت.لعنتی،اصن یادم نبود که مثلا این بیرون مهمونیه!خوب حالا...
ارسینوس چشمانش رو به دنبال ردی از رودولف چرخواند.... و در کسری از ثانیه پیداش کرد.بوقی با اون هیکل گندش...
- هِــــــــی رودولــ...
آرسینوس ایستاد.اوم،اون خانومه کیه کنار رودولف؟تا حالا ندیده بودمش...هوف.چرا تعجب کردم؟! مگه دیدن رودولف پیش یه دوشیزه تعجب هم داره...نگا...تسترال پدر هیپوگریف صفت...چه نیششم تا بناگوش بازه!

آرسینوس اروم آروم به سمت رودولف رفت.دلش میخواست تموم خستگیشو سرِ اون خالی کنه.اما....البته که نمیکرد.هیچکس دلش نمیخواد با دستای خودش به سه قطعه مساوی تقسیم بشه!پس فقط به صدا کردنش اکتفا کرد:
- هی رودولف...چیکار داری میکنی؟...زودباش نفر بعدی رو....
در میان فریاد های ارسینوس، بانوی جوان و رودولف هم زمان به سمتِ او برگشتن.بانوی جوان لبخندی زد و رودولف به سمت ارسینوس رفت.
- آرسینوس....ایشون دوشیزه ساپورتـ ...اِهِم... دوشیزه ساپورثی هستن.یه دوشیزه با کمالات!

ارسینوس دوباره به سمت بانو برگشت و با لحنی که خشمِ چندین لحظه پیش در آن ذره ای پیدا نبود گفت:
-خوشبختم دوشیزه ساپورثی.خوش اومدین!

دوشیزه بیشتر لبخند زد و جواب داد:
-ممنونیم جناب....ام...

آرسینوس دوباره گفت:
-جیگر هستم...البته مکسور!...آرسینوس جیگر...
- منم خوشبختم جناب جیگر.

آرسینوس به رودولف گفت:
-خوب رودولف...برای نفر بعدی مـ...
آرسینوس سریع به سمت دوشیزه برگشت و گفت:
-بانو ساپورثی...میشه چند لحظه با من بیاین؟
-البته.
-رودولف...پشت در منتظر بمون.
و به سمت اتاق باز جویی به راه افتادن.

اتاق باز جویی


آرسینوس واقعا سعی میکرد که بلا فاصله عصبانی نشود و خودش را کنترل کند. من این دوشیزه ساپورثی رو تا حالا ندیدم.بایدم بهش شک میکردم.حتی همراهی هم نداشت.برای چی اینجاست؟از کجا اومده؟اسمش چرا انقد اشناس!ساپورثی...سا پورتی...اِ..نه بابا..اسمش از یه لحاظ دیگه اشناس..نمیدونم حالا...

بار دیگر به بانوی جوان نگاه کرد.اما صداش که بد نیست...!
سریع روی صندلی نشست و مثل همیشه شروع کرد:
- نام، پیشینه،قصدتون از دخول؟
-سلینا ساپورثی،نویسنده کتاب، پیشگو و اصیل زاده، به دعوتِ کسی.
-کی؟
-مرلین
-مرلین کبیر؟
-بله
- چیزی درباره هورکراکس میدونین؟
-هورکراکس؟
-بله.جان پیچ ارباب...
- نه چیز زیادی.ولی شنیدم که از جان پیچ جدیدی قراره رو نمایی بشه و اینکه شخصی راجبش نظرات جالبی نمیداد.
-میتونین بگین چه شکلی بود؟
-من یک بانوی با کمالاتم!علاقه ندارم به صورت هر مردی نگاه کنم.
-بله بله صحیح...!خوب میتونین مشخصاتی ازش بهمون بدین؟هرچیزی.صدا رنگ لباس یا یه همچین اطلاعاتی راجب کسی که باهاش حرف میزد؟
-من پشتشون بودم و اونقدر دقیق نبودم.اما صدای جالبی نداشت.هم خودش و هم کسی که باهاش حرف میزد ردای مشکی پوشیده بودن و به نظر نمیومد سعی کنن که کسی صداشون رو نشنوه.
- ممنون اطلاعات خوبی بود.میتونین برین دوشیزه ساپورتی...اِه...چیزه...دوشیزه ساپورثی.رودولف...

رودولف با لبخندی پهن تر از گذشته وارد شد و به دوشیزه نگاه کرد.قبل از اینکه آرسینوس حرفی بزند رودولف گفت:
-بفرمایید دوشیزه ساپورثی...من راهنماییتون میکنم!
دوشزه ساپورثی از روی صندلی بلند شد و همونطور که لبخند میزد و به سمت در میرفت گفت:
-خیلی ممنون.راه رو بلدم...
آرسینوس زیر لبی خندید و روی صندلی ولو شد و گفت:
-هی ردولف.اون قیافه ماسیده رو جم کن از رو صورتت.برو بیرون بزار فک کنم ببینم چه شخص مشکوک دیگه ای هست...



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۲:۳۸ یکشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۴

لیلی لونا پاترold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۸ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۰:۰۴ چهارشنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 51
آفلاین
صدای خش خش...خش خش کشیده شدن دامن بلندی روی کف چوبی راهروی طولانی...
صدای غژ غژ...غژ غژ چوب های فرسوده ای که در اثر قدم های آرام به پایین فشرده میشدند...
صدای تق تق...تق تق آرام و مرموزی که از کفش های پاشنه بلند مشکی رنگی به گوش میرسید...

صدای کفش هایی که گاهی به طور مرموزی قطع میشد و سپس دوباره به گوش میرسید...انگار شخصی که با آنها قدم بر میداشت یک پا نداشت !

مسما با وجود نور ناشی از یک آذرخش سهمگین و قطرات بارانی که نه چندان آرام در زمین فرو میرفتند ،این یک صحنه ترسناک بود...

در بی صدا و ارام باز شد...بدون هیچ گونه تقه ای...نورها به ناگاه خاموش شدند و دست سفید به شدت رنگ پریده ای آرام از لای شکاف نیمه باز در بیرون آمد...

آرسینوس حواسش نبود...به سقف خیره شد و زیر لب آرام غرید :

لعنت به رعد و برق و هر چیزی که ... :vay:

و همان لحظه صدایی که به علت هیجان بیش از حد جیغ مانند به گوش میرسید ، فضای خوفناک را از بین برد:

آرسی!!!

آرسینوس با شنیدن صدای دخترک ناگهان از ته دل فریاد زد و چوبدستی کشید...

و همون لحظه نور درخشان حاصل از چراغ قوه روی صورتش متمرکز شد

...آرسینوس در مقابل نور چشمانش را تنگ کرد:

دوشیزه پاتر؟!

صدا کاملا خونسرد و شادمان پاسخ داد:

یپ!!!خودمم!

آرسینوس که واقعا اعصاب نداشت غرید :

بسیار خب...دوشیزه پاتر ممکنه ازتون خواهش کنم اون نور رو ...؟!

لی لی به سرعت متوجه شد و چراغ قوه رو خاموش کرد :

اوه متاسفم آرسی!
-آرسینوس!
-فرقش چیه؟!
-رسمی تره!
-خب آرسینوســــــ!!!

لی لی چشمانش را چرخاند و کاملا بی اراده دوباره نور رو روی صورت آرسینوس متمرکز کرد ... و آرسینوس دوباره هشدار داد:

دوشیزه پاتر
-یپ؟!
-نور دوشیزه پاتر...نور چراغ قوه تون!
-اوه! متاسفم آرسینوســــ!!!

لی لی آرام نور رو زیر چهره خودش نگه داشت تا حالتی ترسناک به اتاق و فضا ببخشد... (بچه کلا کرم خاصی داره تو این موارد )

و آرسینوس بی اعصاب دوباره غرید :

ترجیح میدم در موقعیت های حساس جناب جیگر خطاب بشم! با گاف مکسور!

لی لی بار دیگر چشمانش را در حدقه چرخاند و زیر لب نجوا کرد :

ایش...مقام ندیده! والا!!!

و آرسینوس نفس عمیقی کشید تا آرامش از دست رفته اش را بار دیگر بازیابد...و آرام گفت:

خواهش میکنم بشینین دوشیزه پاتر!

دختر مو سرخ بلافاصله با هیجان پاسخ داد :

اوه آره! باید بشینم...میدونی پاشنه کفشم توی مهمونی شکست...همش تقصیر ریگولوس بود! میدونی...اون سالسا بلد نیست ...! البته گفت که خودش کفشمو درست میکنه ولی به طرز عجیبی جیم زد ... برای همینه که موقع راه رفتن جوری به نظر میرسه که انگار کوتاه بلندم و اینکه یه جوری کفش هام صدا میدن که انگار یه پا ندارم! میدونی آرسی...دوست پسر هم دوست پسرای قدیم! باور کن...حرف حرف دخترا بود! بهش میگم والس برقضیم ولی اصلا توجه نمیکنه...به نظرم والس باشکوه تره و ظرافت بیشتری...

و آرسینوس ناگهان صبرش را از دست داد:

دوشیزه پاتر از توضیحات شگفت انگیزتون نهایت سپاسگزاری رو دارم اما ممنون میشم اگر به اصل موضوع بپردازیم!

لی لی اخم محسوسی کرد و به نجوا پرسید:

اصل موضوع...آهاااااااااان اصل موضوع! فکر کنم جایی رو میگی که پاشنه کفشم شکست..اوه آرسی!‌تو جدیدا خیلی بی دقت شدی!‌من باید دوباره توضیح...؟!

و آرسینوس بار دیگر صحبت های دختر جوان موسرخ و رنگ پریده را قطع کرد:

نه دوشیزه پاتر!‌در مورد هورکراکس ...!هورکراکس لرد سیاه!

برای لحظه ای سکوت در اتاق برقرار شد و لی لی سوال کرد:

خوردنیه؟!
-نه!
-یه برند معروف از لباس های فرانسویه؟!
-نه دوشیزه پاتر اون...!
-تو جیب جا میشه؟!
-راستش معلوم نیست که ...
-زنده است؟!
-به نوعی...
-چی میخوره؟!

آرسینوس با چشمان گرد شده به لی لی خیره شد :

چی؟!!!

لی لی کاملا خونسرد موهایش را دور انگشتش پیچاند :

پرسیدم خوردنیه؟!

آرسینوس که اینبار واقعا دیوانه شده بود محکم به پیشانی اش کوبید :

دوشیزه پاتر از کمکتون بسیار ممنونم! خواهش میکنم بفرمایید بیرون!

لی لی آرام از جایش بلند شد و دستانش را به کمرش زد :

آرسینوس...این نهایت بی نزاکتی در مواجه شدن با یک خانوم متشخص...

و آرسینوس فریاد زد :

دوشیزه پاتر...بیروووووووووون!

لی لی با اخم روی پاشنه پایش چرخید و همانطور که از اتاق خارج میشد نجوا کرد:
ملت اعصاب ندارن...!

در که بسته شد آرسینوس آهسته نالید :

به کدامین سو میرویم واقعا؟! :vay:

و تنها نعره آسمان پاسخگوی سوال بی جوابش بود...!



پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۱۵:۰۱ پنجشنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
آرسینوس به نقاشی نگاه میکرد که کسی در زد و وارد شد. او به ریتا نگاه کرد. هدف او از این که گفته بود ریتارو بیارند چی بود؟ این بشر چجوری میتوانست هورکراکس رو بدزده؟!
-بشین.

ریتا نشست. ریتا از صدای خسته وی فهمید که وی خسته هست . باور نمیکرد، جیگر معروف قبل از شروع شدن مهمونی خسته بشه!
-بله کاری داشتی؟
-هورکراکس کجاست؟
-میشه بپرسم لوراکس چیه؟ اسمشو تو مجله های مشنگی خوندم ولی...
-ریتا جدی باش لوراکس نه هورکراکس.
-خب؟ هورکراکس چیه؟
-یهنی تو واقعا نمیدونی؟
-نه.

ارسینوس دیگر نمیتوانست بیشتر از این تحمل کند با صدای خسته خود گفت:
-بابا جان پیچ. یعنی اسمشو تا حالا نشنیدی؟ همونایی که کله زخمی میخواست نابودشون کنه :vay:
-آهان؛ زودتر میگفتی دیگه. چرا عصبی میشی؟ آرامش خودتو حفظ کن.
-ما واقعا داریم به کدامین سو میرویم؟
-خب؟
-خب که چی؟
-خب داشتی میگفتی هورکراکس؟آهان باید باهاش جمله درست کنم؟! صبر کن الان میگم.

ریتا داشت به هورکراکس فکر میکرد که میتونه با اون چه جمله ای بسازه که یک لحظه نگاهش به چشمان خشمگین جیگر افتاد.
-ام... چیه مگه؟ اهان نباید فکر میکردیم؟ باشه اهان یادم اومد. من هورکراکس را دوست دارم. اینم یه جمله از هورکراکس. الان برم دوباره ارایشمو تجدید کنم؟! اخه الانه که مهمونی شروع بشه.

آرسینوس به قدری عصبانی شده بود که جمله آخر ریتا را نشنید لب هایش را محکم به هم میفشرد. البته ریتا متوجه شدت خشم او و سرخ شدن او نشد. آرسینوس اینور ماسک بود و ریتا اونور ماسک!
-چرا به این مهمونی اومدی؟
-آیا مهمونی بدون خانم زیبا و متشخصی بدون...
-خیله خوب فهمیدم. تو مهمونی چیز عجیبی درباره هورکراکس نشنیدی؟ مثلا کسی درباره اون حرف بزنه؟
-مهمونی؟ وا مگه شروع شده؟! پس چرا کسی به من نگفت؟ من از وقتی اومدم اینجا تو دستشویی داشتم ارایش میکردم.
-برو بیرون بیرون
آرسینوس فکر کرد که چجوری باید هورکراکس اربابش را پیدا کند. هنوز افراد زیادی مونده بودند که ازشون بازجویی نشده بود. هنوز اول کار بود و او خسته شده بود.


ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۱ ۱۵:۰۸:۳۴
ویرایش شده توسط پروفسور فلیت ویک در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۲۱ ۱۵:۵۷:۲۲

Only Raven


پاسخ به: زندگی به سبک سیاه
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ سه شنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۴

جروشا مون old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۰ شنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۸:۳۶ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
از شبنم عشق، خاک آدم گل شد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 67
آفلاین
ریتا اسکیتر، یعنی احتمالا ریتا اسکیتر وارد اتاق بازجویی شد. آرسینوس سرش به فرم بازجویی اش بود و دقیقا حواسش نبود چه کسی آمده. ناگهان صدایی ظریفتر از انتظارش گفت:
- سلام آرسی!
- جودی؟ تو اینجا چیکار میکنی دختر؟!

بله، این جودی بود، دختری با مو و لباس بنفش که عروسکی سخنگو روی شانه اش چمباتمه زده بود. جودی گفت:
- خب ریتا دستشویی بود و... نمیشه حالا از من بپرسی آرسی؟ آخه دیروقته.

جواب معمول آرسینوس به سوالات مشابه این "نه" بود اما ساعتها بازجویی بی نتیجه برای مقاوم ترین بازجوها هم حوصله ای باقی نمی گذارد! پس با بی حوصلگی پرسید:
- نام؟ پیشه؟ دلیل حضور؟

جودی با لحن و وزن سوال پرسیدن آرسنوس جواب داد:
- جروشا، نقاش، مهمونی!
- وقتی همه جا تاریک شد چیکار کردی؟
جودی آهسته گفت:
-وحشت!
- اوه ... وقتی دوباره همه جا روشن شد مورد خاصی توجهتو جلب نکرد؟
- چرا... ناپدید شدن هورکراکس لرد سیاه!

آرسینوس آهی کشید. اصولا در چنین مواقعی عصبانی می شد و روی میز می کوبید و سوالش را تکرار می کرد، اما همان بی حوصلگی اش که کم کم گرسنگی هم به آن اضافه می شد مانع از این کار شد. پس ادامه داد:
- هـــی! و در آخر...به هیچ چیز سوال برانگیزی برنخوردی؟
- چرا. اتفاقا یه سوال تو ذهنم ایجاد شده.
- چه سوالی؟

جودی مکثی کرد. به عروسکش که حالا از سرسره ای به نام "آستین جودی" پایین می رفت لبخندی زد و سوالش را پرسید:
- اینکه حالا که داریم از یدونه هورکراکس حرف می زنیم نباید بگیم هورکراک؟ یا هورکراکس خودش مفرده؟!

آرسینوس دیگر مطمئن شده بود که جودی هرکسی باشد، نمی تواند مغز متفکر سرقت یکی از خطرناکترین اشیای سرسر انگلستان باشد! پس نگاه خشمگینی به جودی انداخت و گفت:
- تو تالار گریف می بینمت، بگو اینبار حتما خود ریتا بیاد ها!

جودی عروسکش را در جیبش گذاشت و بلند شد. سپس یک تکه کاغذ روی میز بازجویی گذاشت و باصدایی آرامتر و خجالتی تر از همیشه گفت:
- آرسی، من یه نقاشی ازت کشیدم! امیدوارم خوشت بیاد.

این را گفت و با سرعت بیرون رفت. تنها یک نگاه ارسینوس به نقاشی جودی کافی بود تا بگوید: "واقعا حرفه ی طراحی داره به کدوم سو میره؟!"


ویرایش شده توسط جروشا مون در تاریخ ۱۳۹۴/۳/۱۹ ۲۳:۴۱:۰۶

"عمه ریتا پاره ی تن من است! دوستش بدارید! ... فقط باهاش مصاحبه نرین، خطرناکه! "

***

تصویر کوچک شده
رستاخیز ققنوس!

***

تصویر کوچک شده
کاراگاه ارشد
ریاست دایره‌ی کاراگاهان







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.