1. ازتون میخوام برین یکی از این اژدها هارو تور کنید و دنبال گنجش بگردید و بگید وقتی پیداش کردین باهاش چیکار میکنید. (15 نمره)خانواده فیتلوورت، که چهار عضو کم داشتند تا رکورد ویزلی ها را بشکنند، برای سفری به مجارستان رفته بودند. آملیا در کل مسیر غر میزد و با برادرش دعوا میکرد. وقتی کنار کوه بلندی رسیدند، همه از ماشین پیاده شدند. مادر خانواده با صدای بلندی که همه بشنوند، گفت:
- برای ناهار، هات داگ داریم!
پدر از تعجب دهانش باز ماند و گفت:
- هات داگ دیگه چیه عیال؟!
مادر در حالیکه به سختی دستگاه پیک نیک را بیرون میاورد و نگاهی به پسر تسترالش می انداخت که برای کمک به او یک قدم هم بر نمیداشت، گفت:
- هات داگ دیگه!
حالا صبر کن درست کنم خودت میفهمی چی رو میگم!
سپس با حالتی شبیه به طعنه گفت:
- شما اصیل زاده ها هم آخرش یه چیزیتون میشه!
پدر، در حالیکه کفش های کوهنوردی اش را میپوشید، با خنده گفت:
- این هات داگ هرچی که هست تا ما بیایم خراب نمیشه؟ میخوام این کدو حلوایی رو ببرم بالا تو غار تا یه هوایی به کله ش بخوره!
و به پسر بزرگ خانواده که حدود بیست سال سن داشت و به تنبل معروف بود، اشاره کرد. پسر که معلوم بود متوجه اشاره پدرش نشده، دوباره سر بحث را با آملیا باز کرد:
- سر اون تلسکوپی که بابا پریشب برات خرید شرط میبندم نمیتونی قبل از من به غار برسی!
- شرطو نمیپذیرم!
- چرا؟ نکنه میترسی؟!
- نه! فقط تو نترسی!
حوصله ندارم تا اونجا بیام بالا!
مادر و پدر نگاهی تاسف بار به هم انداختند و هریک دوباره کار خود را از سر گرفتند. هیچکس متوجه نبود مادر چکار می کند، وسیله ای را دستکاری میکرد که به نظر میرسید یک وسیله آشپزی باشد. یک پیچ اینطرف میداد و یک پیچ آنطرف... بالاخره پدر حاضر شد و گارد سوپرمنی گرفت و با صدایی خفن گفت:
- پسر دلیرم! آیا حاضری همراه با پدر شیر دال مردت، برای سفری پر خطر، قدم به غار ترسناک بالای سرت بگذاری؟!
و از آنجا که پاسخی دریافت نکرد، نگاهی به پسرش انداخت که پتوی گل منگولی اش را پهن کرده بود تا رویش دراز بکشد. با ناامیدی سری تکان داد و سپس گوش پسر را کشید و برد. بالاخره، مادر موفق به روشن وسیله شد... خب هرچه باشد، خیلی وقت بود از آن استفاده نکرده بود!
وقتی آملیا مطمئن شد برادرش آنقدر بالا رفته که صدایش را نمیشنود، به مادرش گفت:
- مامان! اینو دیگه کی زنش میدین از شرش خلاص شیم؟
مامان:
====
کمی از رسیدن پدر و برادر آملیا به کوه گذشته بود. سیبلینگ های دوقلوی کوچکتر آملیا، کنار ماشین، تسترالم به هوا بازی میکردند. مادر هم مشغول پختن چیز استوانه ای دراز قهوه ای رنگی بود که شبیه بالشت های استوانه ای بودند. آملیا شروع به غر زدن کرده بود.
- چرا اومدیم مجارستان؟ مگه همونجا خودمون امین آباد نداشتیم؟
- چرا اونا نمیان؟ حوصلم سر رفته!
به محض اینکه جمله اخری از دهنش بیرون زد، صدای فریادبرادر و پدرش، در غار پیچید و در کمتر از 10 ثانیه، هردو به پایین پرتاب شدند. همه با ترس به بالای سرشان نگاه کردند و اژدهایی را دیدند که میشد گفت کل تالار هافلپاف را دربر میگرفت. اژدها آتشی از دهانش بیرونش فرستاد و اعلام خطر کرد، اما وقتی دید هیچکدام از جایشان تکان نخوردند، با آن هیکل به اندازه اژدهایش، خودش را از بالای کوه به پایین پرتاب کرد. خب... مگر قرار بود اژدها اندازه سوسک باشد؟!
از سوژه منحرف نشویم... همه آماده مبارزه با اژدها شدند. پدر و برادر آملیا پشت سر هم طلسم میفرستادند. اژدها دم شاخدارش را تکانی داد و در یک چشم به هم زدن، آملیا و چوبدستی شکسته اش را به طرفی پرت کردند. از آنجا که متر موجود نبود، نمیدانیم دو متر پرت شد یا سه متر.
چشمان اژدها به قرمزی معجون عشق شده بودند... نه، معجون عشق که صورتی بود... پس همان سوسک بهتر است. بله، به قرمزی سوسک شده بودند. دم شاخدارش را چنان با ناز تکان میداد و به این طرف و آنطرف میزد که هرکس نمیدانست، فکر میکرد با گل رز غول پیکر طرف است!
همچنان که چشمان قرمزش را با ناز باز و بسته میکرد و سرش را با ناز تکان میداد و دمش را با ناز اینطرف و آنطرف میزد، ناگهان متوجه بوی عجیبی شد. سرش را به سمت درختی در همان نزدیکی چرخاند؛ همانجایی که مادر تا لحظاتی پیش، در حال پختن هات داگ بود. با دیدن هات داگ های پخش شده روی زمین، مردمک چشمهایش قلب شدند و زبانش بیرون آمد و با یک حرکت تکنیکی، به سمت هات داگ ها یورش برد و پس از برداشتن همه آنها، به غار برگشت.
هر شش نفر با تعجب به اژدها نگاه میکردند و چیزی نمیگفتند، تا اینکه آملیا به صدا درامد:
- این مگه شاخدم نبود؟!
پدر آملیا فقط سر تکان داد. مادرش با ترس گفت:
- حالا چه مرگش بود اینجوری پرید پایین؟
برادر آملیا با غرور، کیسه ای را بیرن آورد و تکان داد. ابتدا همه با تعجب به او خیره شده بودند؛ بالاخره پدر آملیا به حرف آمد:
- این چه کاری بود؟! نزدیک بود همه مونو به کشتن بدی!
برادر آملیا با خنده گفت:
- آملیا میخواست من زن بگیرم تا از شرم خلاص شه! منم بدم نمیاد سروسامون بگیرم!
کل خانواده:
2. تو یه رول کوتاه بنویسید که چگونه پیوز در این جلسه شمارا از شر کفش های لیسا تورپین راحت کرد. (10 نمره)لیسا که از همان اول با همه قهر کرده بود، تصمیم داشت امروز برای اذیت کردن بچه ها، امروز دیرتر برود سر کلاس. همچنان که در جنگل قدم میزد، صدای پیوز را شنید که نزدیک میشد. پیوز با فریاد گفت:
- لیسا! مگه تو کلاس نداری؟!
لیسا با خنده ای شیطانی گفت:
- این دانش آموزا رو تا سه سال نری سرکلاسشون، همونجا میشینن!
پیوز خندید و پاسخ داد:
- الان همشون قهر کردن و دارن میرن!
لیسا از عصبانیت منفجر شد. قهر کردن فقط مختص خودش بود! چرا بقیه قهر کرده بودند؟! با سرعت به سمت مدرسه دوید. چگونه با آن کفش های پاشنه بلند اینقدر تند میدود را فقط خدا میدانست! هرچه پیوز به او گفت که از آنطرف نرود، لیسا گوش نداد و فقط میگفت:
- قهرم!
بالاخره سرعت بالا، کار دستش داد. باتلاق گل را ندید و پایش در گل گیرکرد. پیوز به بهانه کمک رفت و با یک حرکت حرفه ای، پاشنه یکی از کفش های لیسا را دراورد. لیسا جیغی کشید و بدون کفش، با پاهای گلی، به بیرون از جنگل دوید. پیوز با خنده گفت:
- مگه کلاس نداشتی؟
لیسا جیغ بلندتری کشید و گفت:
- بدون کفشام هیچی واسم معنا نداره!
و "قهرم قهرم" کنان دور شد. پیوز که از دور شدن لیسا مطمئن شد، گفت:
- برای خرید یه جفت کفش جدید، بیشتر از یه ساعت وقت میخواد، تازه، تله هایی که براش گذاشتم خودش بیشتراز یه ساعت وقتشو میگیره!
و سوت زنان به سمت کلاس مراقبت از موجودات جادویی حرکت کرد.
3.نظرتون رو راجع به کفش های لیسا تورپین بنویسید. (5 نمره)کفش های لیسا، خیلی خوب هستند و کاربردهای زیادی دارند مثل:
دفاع شخصی، کلاس گذاشتن، روی اعصاب راه رفتن و...
که در کل، بسیار مناسب یک خانم هستند.