هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۴:۰۲ جمعه ۲۱ فروردین ۱۳۹۴
#44

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
داستـــان جدیــــــد

هوا بی اندازه مطبوع، خنک و سرمست کننده بود. بهار بود و لندن از همیشه زیباتر شده بود. لندن دو رو داشت. یک روی عادی و قابل دید برای همه و یک روی مخفی و مختص افراد غیر عادی. غیر عادی یا در واقع جادوگران. پاتوق جادوگران معمولا کوچه دیاگون و کافه های آن جا بود ولی سه دوست ماجراجوی داستان ما سرخوش و بیخیال در میان مکان های مشنگی لندن میچرخیدند و کیف میکردند که حداقل برای مدتی کوتاه و در تعطیلات پایان هفته هاگوارتز زمانی دارند تا در میان افراد غیر عادی ای به نام مشنگ ها باشند.

البته مشنگ ها برای هری و هرمیون خیلی غیر عادی نبودند چون با آن ها زندگی کرده بودند ولی برای رون کاملا غیر عادی و عجیب بودند و به همین واسطه هر از گاهی، هری به هرمیون چشمکی میزد و رو به رون میکرد و میگفت:

_ هی رون، میدونستی مشنگا یه چیزایی دارن به اسم جادوگریاب؟
_ جادوگر یاب؟! برو بابا باز ما رو اسکول کردی!
_ نه به جون رون. باور نداری از هرمیون بپرس!
_ آره عزیزم، هری راس میگه. همین چیزای مستطیل شکل که میبینی دستشونه و همشون سرشون پایینه و به اونا نگاه میکنن، اسمش جادوگریابه!
_ ولی بابام میگفت اینا اسمشون یه چیزی به اسم... امممم... موبیله! نه ببخشید موبایل!
_ نه پسر، اینا اسمشون جادوگریابه. اینا هم بخاطر این همش سرشون پایینه و به اینا نگاه میکنن که تا یه جادوگر پیدا کنن برن و بکشنش و پوستشو بکنن و بپزن و بخورنش!
_ بخورن؟! که چی بشه؟
_ اعتقاد دارن برای سلامتیشون خوبه. باعث میشه جوون بمونن.
_ نه بابا؟! اوه اوه بچه ها دور و برمونو ببینید! اینجا پر از مشنگه که سرشون پایینه و دارن جادوگریاباشونو نگاه میکنن! جون مادرتون بیاین زودتر بریم!

و طبق معمول هری نتوانست جلوی خنده اش را نگه دارد و به همراه هرمیون از دست رون عصبانی فرار کردند...

+=+=+=

در غیاب آن ها، دامبلدور توانسته بود "هورکراکس" جدیدی کشف کند و در به در در هاگوارتز به دنبال آن ها میگشت تا سر وقت هورکراکس جدید بروند ولی هر چه گشته بود نتوانسته بود آن ها را پیدا کند و در نتیجه به وسایل و لوازم عجیب و غریب جادوییش متوسل شده بود تا بفهمد آن ها به کجا رفته اند. وسیله ای مخروط شکل به نام جادوگریاب...

=+=+=+

هری و رون و هرمیون رفتند و رفتند تا به جلوی یک قلعه رسیدند.

رون پرسید:
_ اینجا کجاست؟ چرا اومدیم اینجا؟

هرمیون:
_ اسمش باکینگهام پلیسه. یکی از جاذبه های گردشگری مشنگ هاست ولی هیچکدومشون جرات نمیکنند برن داخلش. فقط اطرافش میچرخن و عکس میگیرن.
_ چرا؟
_ چون از قدیم شایعه شده هر کی بره این تو دیگه برنمیگرده و مستقیم سقوط میکنه تو جهنم.
_ برو بابا! خودتی! من دیگه خر نمیشم.

رون این را گفت و بیخیال به سمت داخل قلعه حرکت کرد.

هری:
_ هرمیون، شوخی بی مزه ای بود!
_ شوخی نبود. جدی گفتم!

ده دقـــیقـــه بعــــد
هری و هرمیون، داخل قلعه، رون را پیدا کردند در حالی که کتابی در دستش بود که روی جلدش عکس زیر چسبانده شده بود:
تصویر کوچک شده


رون تا آن ها را دید، گفت:
_ بچه ها این چه کتاب باحالیه!
_ در مورد چیه؟
_ در مورد لاک پشت های نینجا. چهار تا لاک پشت به همراه یک استاد به اسم اسپلینتر و یک دشمن و دار و دسته اش به نام شِرِدِر.

هرمیون:
_ رون اینجا باید مواظب باشی. ما نمیدونیم قضیه اینجا چیه. نباید بیخودی به چیزی دست بزنی!
_ بیخیال هرمیون. شوخی هات دیگه با مزه نیست!
_ شوخی نمیکنم به خدا...

هنوز این حرف کامل از دهان هرمیون خارج نشده بود که هری و رون و هرمیون به داخل کتاب کشیده شدند و پنج دقیقه بعد تالاپ! در ژاپن سال 1024 میلادی با کله فرود آمدند در حالی که هر کدام شبیه یکی از لاک پشت های نینجا شده بودند! البته سه تا نه چهار تا.

هرمیون بعد از مالیدن سرش با دلخوری گفت:
_ دیدی کله پوک! دیدی که شوخی نمیکردم؟! حالا معلوم شد چرا مشنگ ها میترسیدن بیان داخل قلعه. اونجا یه پورتال بوده به بقیه دنیاهای فانتزی. الان ما هم معلوم نیست تو کدوم خراب شده ای سقوط کردیم!

رون هاج و واج هری را نگاه میکرد و انتظار داشت بعد از چند ثانیه از او بشنود که سر کار بوده و داشتند با او شوخی میکردند ولی هری حال و روزی بدتر از رون داشت و بعد از قورت دادن آب دهانش به دو دوستش گفت:
_ بچه ها! اونجا رو ببینید:
تصویر کوچک شده


هرمیون:
_ اوه این چه ترسناکه! این کیه که با دار و دسته ش داره میاد سمت ما؟

در همین لحظه صدای شترقی آمد و موشی عظیم الجثه پشت سر آنها فرود آمد و گفت:
_ اون ولدمورته! ولدمورت داستان لاک پشت های نینجا. اسمش اینجا شِرِدِرِه.

رون هاج و واج تر به موش عظیم الجثه نگاه میکرد که موش لبخندی زد و گفت:
_ منم استاد اسپلینتر هستم.
تصویر کوچک شده


در واقع همون دامبلدور دنیای قبلیمون! با جادوگریاب بالاخره پیداتون کردم ولی دیر شده بود و شما تو باکینگهام پلیس توی کتاب فرو رفته بودید. مجبور شدم بیام دنبالتون.

هرمیون که قوت قلب پیدا کرده بود، گفت:
_ پرفسور یعنی استاد، این ولدمورت اینجا یعنی شردر چطوری تونست ما رو اینقدر زود پیدا کنه؟
_ چون از همینا که من دارم تو همه جای این کشور ژاپن قدیمی کار گذاشته. اسمش جادوگر یابه. حالا زود اسلحه هاتونو آماده کنید و آماده بشید که باید با شردر و نینجاهای سیاهش بجنگیم!

رون آب دهانش رو قورت داد و نانچیکوهایش را در دستانش تکان داد. هنوز باورش نمیشد و منتظر بود شخصی بگوید که همه این ها شوخی است

هرمیون هم چوب بلندی را در دستانش میچرخاند و مواظب بود چوب در سر استاد اسپلینتر یا همان دامبلدور نخورد. اما هری که در زمان مبارزه ناخوداگاه شور و هیجان وجودش را میگرفت، دو شمشیرش را در دستانش میچرخاند



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۴:۱۸ جمعه ۱۱ مهر ۱۳۹۳
#43

آنتونین دالاهوف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۴ دوشنبه ۳ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۲:۱۱ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۹
از کره آبی
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 2608
آفلاین
چکیده(برداشت من):
جسیکا، سیریوس و سرژ کارهای نیمه تمامی در جهان زندگان دارند که...


افسانه ها میگفتند که در باکینگهام پلیس، شیئی بینهایت ارزشمند و قدرتمند مدفون شده است...
تصویر کوچک شده


و در نهایت مردی با تک دست آبی، آن را کنکاش خواهد کرد..
تصویر کوچک شده



جسیکا: بالاخره باید کار نیمه تمام محفل را به سرانجام برسونیم حتی اگه شده از دنیای مردگان!

سرژ: چطوری؟
سیریوس: بنظر من میتونیم هر کدوم یه نماینده انتخاب کنیم! دامبلدور یه چیزایی میگفت. میگفت هر کس که بمیره و کار نیمه تمامی در جهان داشته باشه میتونه یه نماینده برای خودش انتخاب کنه تا اونو تموم کنه!

جسیکا: اوه ایول سیریوس! چرا به فکر خودم نرسید!

سرژ: حالا چطوری نماینده انتخاب کنیم از این جهان که عین زبون بسته ها شدیم؟!

جسیکا: من یه فکری دارم!


سه ساعت بعد- ساعت: سه و سه دقیقه بعد از نیمه شب
سرژ به خواب نماینده اش رفت...

ققی توی قفسش خوابیده بود و خواب های خوبی میدید...
درون خواب ققی:

ققی: پرنسس با من میرقصی؟

پرنده ای که به نظر می آمد طاووس زیبایی باشد بال هایش را کاملا باز کرد و گفت:
_ امممممم

ققی: ناز نکن دیگه عزیز دلم

در همین حین صدایی در خواب پیچید:
_ هوی ققی!
_ کیه؟
_ منم سرژ!
_ برو بعدا بیا نمیبینی الان با این خانم محترم کار دارم؟!
_ گوسپند! منم بهترین دوست قدیمیت!
_ الان اگه روح پدربزرگمم بودی مهم نبود!
_ ببند! بیا جلو کارت دارم...


همان سه ساعت بعد- ساعت: سه و سه دقیقه بعد از نیمه شب
سیریوس به خواب نماینده اش رفت...

هری کنار جینی خوابیده بود و خواب هایی مربوط به نوزده سال پیش میدید:
_ هوی دادلی؟
_ چته؟
_ برگرد پشت سرتو ببین!

دادلی برگشت و هری چوبدستیشو تکون داد...
دادلی: پشت من که چیزی نبود نفله!
_ آره میدونم!
_ پس چرا گفتی برگردم گلابی؟
_ چون میخواستم برات دم بذارم!
_ دم؟ کدوم دم؟

دادلی برگشت پشتشو نگاه کرد که دید یک دم شبیه دم راسو درآورده...
در همین لحظه در خواب صدایی پیچید:
_ هوی هری!
_ کیه؟
_ منم پدرخوانده ت! سیریوس!
_ ئه سیریش تویی؟
_ بی ادب درست صحبت کن! سیریش کیه؟! من الان روحم اندازه بابابزرگ تو سن داره!
_ امممم... باشه، حالا چیکار داری؟...


همان سه ساعت بعد- ساعت: سه و سه دقیقه بعد از نیمه شب
جسیکا به خواب نماینده اش رفت...



پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۵:۵۷ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲
#42

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
سیریوس که بی‌قرار و نا آرام در اطراف زندگان ِ قلعه پرسه می‌زد، به تلخی گفت:
- هرکدوم کارهای نیمه‌تمومی داریم که وقتی به اتمام برسه، ارواح ما به آرامش می‌رسن...

بعد زیرلب غرولندی کرد:
- دستم به اون چرب و چیلی برسه...

سرژ دستی به ریشش کشید و تهدیدکنان گفت:
- اگه دست کسی به اون برسه، کار به تو نمی‌کشه هِدو... سیریوس. چنان جیغی می‌کشم که...

تدی بی‌صبرانه دستانش را تکان داد:
- بچه‌ها. بس کنین. چه کار نیمه‌تمومی؟ باید چی‌کار کنین؟

آماندا حرف تدی را قطع کرد:
- واسا بینم. شماها مگه روح نیستید؟! چرا از در و دیوار قلعه رد نمی‌شید؟ برید به کاراتـ...

سیریوس بلک که در دوران زندگی‌ش هم چندان با مهر و محبت نبود - حتی در مقام مسئول محفل - وسط حرف آماندا پرید:
- چرا این جوونا هیچوقت مغزشون رو به کار نمی‌ندازن؟! ما اینجا گیر کردیم دختر! و...

متفکرانه اطراف را برانداز کرد:
- به احتمال قریب به یقین، شما هم همینطور. ولی شماها زنده‌اید. اگر برید بیرون، می‌تونین کارهای نیمه‌تموم ما رو تموم کنید...

یک لحظه، چهره‌ی فکور سیریوس بلک، سرشار از غم شد. گویی غباری از اندوه روی صورتش نشست. پیش از این که زنده‌های کم‌صبر و جوان چیزی بپرسند، ناگهان از میان زمین و هوا، تصویری در فضا شکل گرفت. تصویری مات و مغشوش که گذر سالیان ِ طولانی، روی آن خط و خش انداخته بود. اگرچه شفاف بود و از میانش می‌شد صحنه‌‍‌های پشت سرش را دید، ولی چنان واقعی به نظر می‌رسید که تدی ناخواسته دستش را به سمت تصویر دراز و در خواب و بیداری زمزمه کرد:
- خونه‌ی شماره دوازده گریمولد...

جسیکا پاتر به آرامی کنار سیریوس غمگین ایستاد:
- کار نیمه‌تموم ِ ما...
_____________________________________________

جسیکا - سارا و سیریوس هرکدوم در دوره‌ای از سران محفل و گنده‌هاش بودند. صرفاً جهت اطلاع.

اون تیکه‌ای هم که در مورد " جیغ سرژ " گفتم، سرژ تانکیان توی رول‌ها معروف به این که جیغ وحشتناکی داره و بعضاً این تیکه رو استفاده می‌کردن بچه‌ها: جیغی به بلندای جیغ سرژ!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۵۵ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲
#41

دابی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۵۴ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۷:۱۰ یکشنبه ۲۶ شهریور ۱۴۰۲
از دوستان جانی مشکل توان بریدن!
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
پیام: 152
آفلاین
صدای فریاد جسیکا در تمام قلعه ی نمور و تاریک پیچید. با پیچیدن پژواک صدایش همه به خود آمدند و دست از جر و بحث برداشتند. آماندا، دافنه و تدی که شرمنده به نظر می رسیدند، سرشان را پایین انداختند.
ویلبرت گفت: همین پیشنهادی که آماندا داد. برین ببینین حرف حساب این ارواح سرگردان گروهتون چیه.
دافنه که از ترس صدایش می لرزید گفت: آقا یعنی اینا... واقعا ارواح سرگردانن؟ ارواح اسیر شده...؟
سیریوس بلک، که با وجود این که روح شده ، هنوز حس شوخ طبعی اش را از دست نداده بود و می خواست کمی سر به سر این مرگخوارا بگذارد گفت:
- نه فقط روح سرگردان! روح گرفتار در زنجیر... روح اسیر این دنیا... که میاد جون همه رو بگیره... همه رو تبدیل به خفاش کنه.. همه ی علف های سبز رو خشک کنه... علف های سبز رو....!
بوم!
- چی شد؟!
لارتن که کنجکاو شده بودند تا زودتر از ماجرا سر در آورند با بی صبری گفت:
- هیچی دافنه غش کرد! مرگخواره دیگه! جسی زودتر بگو چی شده! 4 پسته منتظریم!
- پِسته؟!
- نه، پُسته!
جسیکا، ماندانگاس فلچر و آوریل به طور همزمان و با صدای یکنواخت برای هم گروهی هایشان شروع به صحبت کردند:
- ما بعد از این که از دنیای جادوگران رفتیم ،آزاد بودیم که هر جا دوست داشتیم بریم. حتی بعضی وقت ها می تونستیم به دوست هامون هم سر بزنیم. اما یهو به خودمون اومدیم و دیدیم اون ما رو این جا گیر انداخته. توی این قلعه ی سوت کور توی شهر لندن. ما نمی تونیم از اینجا خارج شیم.
- کی این کارو کرده؟
- ما هیچ وقت اسمشو به زبون نمیاریم. اون وقت می فهمه و ما رو کلا از روزگار محو می کنه.
- ولدمورت؟
سیریوس خنده ی تلخی کرد و گفت:
- نه بابا. اون که دیگه خز شده!
- پس کی؟
همه ی این گروه از بچه هایی که برای ماجراجویی این وقت از شب، به لندن آمدن بودند و از این کاخ سر درآورده بودند در سکوت، منتظر پاسخ جسیکا پاتر بودند. درخواب هم نمیدیدن که د چنین موقعیتی قراربگیرند. ترس و هیجان در صورت همه شان موج می زد. بالاخره به جای جسیکا، سارا اوانز به حرف آمد:
- اون... یه مدیره. خیلی لیز و کفیه... در ضمن اسلیترینیه. برای همینه که شما اینجا فقط روح های گرفتار شده از سه گروه دیگه رو میبینین.
بچه ها تنها به هم نگاه انداختند. باورشان نمی شد که..
- باورم نمیشه که این هدفش این بوده که شما از بزرگان ما هستین نتونین برگردین و برای ما افتخار آفرینی کنین. فقط برای این که بهترین ها رو خودشون داشته باشن شما رو اینجا گیر انداختن!
ناگهان صدای عجیبی از سالن غذاخوری قلعه بلند شد.
هووووووووووووووووووووووووو . هوووووووووووووووووووو.
بدن همه ی بچه ها به لرزه افتاد. دافنه دوباره غش کرد. اما جای تعجب داشت که این صدا برای روح های اسیر هم نا آشنا بود. آوریل از برادر حمید پرسید:
- این دیگه چه صداییه؟!
منبع صدا به آن ها نزدیک و نزدیک تر میشد... کسی جرئت نداشت کوچکترین تکانی بخورد... رز، آسپ، لینی، تدی و لارتن همدیگر را محکم بغل کرده و از ترس می لرزیدند.
هووووووووووووووووووووووووو . هوووووووووووووووووووو.
در با صدای بلندی به هم خورد و منبع صدا رو به رویشان قرار گرفت.
- دابی!!
- این قلعه خیلی کثیف، قربان! دابی جاروبرقی جادویی پیدا کرد! از در و دیوار تار عنکبوت ریخت قربان!
بچه ها که هم خوش حال شده بودند و هم عصبانی همدیگر را رها کردند.
تدی رو به ارواح که همگی با چشم های غمگین به زمین خیره شده بودند گفت:
- فکر می کنم بدونم این مدیر لیز و کفی و اسلیترینی کیه. حالا باید چه کار کنیم که شما آزاد بشین؟

-----------------------------------
برای کسایی که اطلاع ندارن: جسیکا پاتر، سیریوس بلک، سارا اوانز، آوریل ، بادر حمید، سرژ تانکیان، ماندانگا فلچر، اریکا زادینگ، ورونیکا ادونکور از اعضای خیلی خیلی قدیمی سایت هستن که شناسه هاشون بسته شده و یا از سایت رفتن.
پست تلفیق طنز و جدی بود. نفر بعد به هر سبکی که دوست داره می تونه ادامه بده.





پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱:۳۶ جمعه ۱۹ مهر ۱۳۹۲
#40

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
آماندا با لحنی که غلظت ِ آن، در دنیا کم پیدا می شد؛ گفت:
- چـــــــــهع؟ چی چی؟ پَلخَش پَلخَش؟

الادورا، جنگیر ِ داستان (!)، مانگا ریدر اعظم، سلطان ِ گوشی، همه را به کناری پرت کرد. موهایش را کاملا افشان کرد. لبخندی زد و گفت:
- برین کنار! من می تونم هر نوشته ژاپنی ای رو بخونم. این جا نوشته...

یک دفعه، روح مورفین، غرولند کرد:
- جاپونی! نه ژاپنی

پادما نگاهی به سر تا پای بسیار لاغر ِ لاش (!) مورفین انداخت و در حالی که ابرو هایش را 360 درجه کج کرده بود؛ پرسید:
- تو وزیر بودی؛ تو روحی؟ تو به شصخ شصخی پادما شکست جادویی عشقی زدی.

به طرف الا برگشت و ادامه داد:
- به علاوه، این چاپونی نیست. گوگل ترنسلیتر جادویی بهم گفته که این مقدونی ـه.

الا دورا، غرولندی کرد و گفت:
- حالا هر چی! این جا نوشته لطفا روی دایره ِ صورتی ِ روی دیوار ششم که روی آن نوشته روی من تف کنید؛ تف نکنید. چون این کار پیگرد قانونی دارد و در صورت این کار، برخورد خواهد شد. فهرست قوانین، بند سه، شماره 4567!
- یعنی این همه چیز توی همون یه کوچولو نوشته بود؟
- من رفتم تف کنم!
- کجاست دایره هه؟ من می خوام....

جسیکا، جیغ زد:
- من می خوام داستان تعریف کنم! تازه ـشم، از آواتارم خوشم می آد.

...

اگه این قدر طنزش، مزخرف بود که متوجه نشدین؛ شصخ شصخی این رول قرار بود مثلا طنز باشه!


تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ پنجشنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۲
#39

پادما پاتیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۱ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۵ چهارشنبه ۱۹ شهریور ۱۳۹۳
از چادر سرخ پوستى
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 271
آفلاین
اما قبل از اين كه جسيكا بتواند چيزى بگويد ، فريادى وحشتناك به گوش رسيد.

روح ها باشنيدن صداى فرياد وحشت زده فرار كردن.

همه دور هم جمع شدن. صورتشان از ترس سفيد شده بود.

اين فرياد نه انسانى بود و نه حيوانى بود.

رز گفت: بياين برگرديم.

همه به طرف در برگشتن ولى درى وجود نداشت.

آماندا زير لب گفت:جالب نيست.

تدى گفت: بايد اين قعله ى مسخره يه در ديگه هم داشته باشه.

دافنه گفت: اين قعله با ما يه بازى را انداخته.

در همان حال پادما و الادورا داشتن ديوار ها رو برسى مى كردن.

پادما گفت: من اين نشونه ها رو يجايى ديدم ولى يادم نمياد كجا.

الادورا با تعجب به او نگاه كرد و گفت:كدوم علامت؟

پادما علامت رو نشون داد:

Γδτηψηθδψψξγ



ویرایش شده توسط پادما پاتیل در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۱۸ ۱۸:۱۳:۱۹


به ياد قديما


پاسخ به: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۴:۰۶ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۲
#38

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
بچه‌ها مات و مبهوت به ارواح گذشتگان تالارهای خود نگاه می‌کردند، ارواحی که تا همین چند سال پیش در کنار آنها بودند و آثار فعالیت و موفقیت‌هایشان در ویترین افتخارات هر یک از گروه‌های چهارگانه مشهود بود.
صحنه‌ی تلخی بود... ستارگان دیروز،‌ اکنون چنین بی‌فروغ در قصری سوت و کور سرگردان بودند و از آنها چنین دردمندانه طلب یاری داشتند.
آماندا در حالی که رنگ بر چهره نداشت، تنها راهی که به نظرش در آن لحظه منطقی می‌رسید را پیشنهاد کرد:

- به نظرم بهتره هر کی دست ارواح گروهشو بگیره ببینه دردشون چیه! بهرحال اینطوری حرف همو بهتر می‌فهمیم.

همه سرشان را به نشانه توافق نشان دادند و در کسری از ثانیه گروه‌های مشاوره‌ي ارواح تشکیل شد. تدی، لارتن و دابی روبروی ارواح گریفیندور نشستند و همه به هم زل زدند. سارا اوانز بود که بالاخره سکوت را شکست:

- نجاتمون بدید... رهامون...
- خب، خب.. دابی اینو فهمید. صد بار ارباب‌های قدیمی اینو تو گوش دابی تکرار کردن..
-
- دابی بد،‌ دابی بد!

سیریوس جلو رفت و اونقدر به صورت تد نزدیک شد که تقریبا داشت از اون رد میشد.

- عههه.. این که تدیه! تو خجالت نمیکشی هنوز با این سنت تو هاگ هستی؟
- بوقی فقط منو می‌بینه ... این نارنجی هم دست کمی نداره‌ها!

لارتن کلا ترجیح داد این مکالمه رو نشنیده بگیره، دستی به موهاش کشید و تصمیم گرفت سوالش رو مستقیم از کسی که عاقل‌تر از بقیه بود بپرسه، رو به جسیکا کرد و در حالی که سعی می‌کرد لبخند بزنه تا اضطرابش رو پنهان کنه،‌پرسید:

- چرا شماها به این وضع افتادین؟
- داستانش طولانیه لارتن جان، ما از اول اینجا نبودیم، آزاد بودیم...

و همه گوش به داستان عجیب جسیکا پاتر سپردند.

------------------------------------------------------

خب من خیلی وقته پست تلفیقی نزده بودم ولی این مثلا تلفیق جدی (فضا سازی اولش) و طنز ( بعضی دیالوگ‌ها) بود. نفر بعدی آزاده به هر سبکی که راحته و متناسب با ادامه‌ی سوژه است می‌تونه بنویسه.





تصویر کوچک شده


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۳ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۲
#37

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
سوژه‌ی نوین + ایده‌ی جدید!


آماندا زیر لب بد و بیراهی به خودش و روزی که تصمیم گرفت دنبال این جماعت ِ نیمه‌دیوانه، دو ساعت بعد از نیمه‌شب، به گردش در باکینگهام پلیس برود، گفت. دافنه که غرولندهای نه چندان آرام مندی را شنیده بود، با خنده به سمت رز ویزلی برگشت و گفت:
- خبرشو شنیدی؟

آسپ به جای رز پرسید:
- خبر چی رو؟
- لینی قراره بعد از بازنشستگی بدعنق، جاشو تو قلعه بگیره!

صدای خنده‌ای که به سختی تلاش می‌شد تا سرکوب گردد، از آن جمع کوچک بلند شد. اگر کسی از دور آن بچه‌های بازیگوش را می‌دید که برای تفریح، آن‌وقت ِ شب تصمیم به گردش در قلعه‌ی مرموز لندن گرفته‌اند، نمی‌توانست بفهمد چطور این عده‌ی بی‌ارتباط با هم اینجا جمع شده‌اند. در آستانه‌ی ورود به قلعه که در نور ماه، کمی مخوف به نظر می‌رسید، عده‌ای از هر گروه و دسته، به قصد تفریح آنجا جمع شده بودند. همه کم سن و سال و در جست‌جوی هیجان.

تدی، آلبوس سوروس، پادما، الادورا ، ویلبرت، داف و رز و آماندا و در آخر، پسری مو نارنجی؛ هیچ‌کدام به اندازه‌ی آخرین عضو گروه، یک جن خانگی با گوش‌های نوک‌تیز نبودند. این جمع حقیقتاً نامتجانس بود!

دافنه به آرامی با یک حرکت چوبدستی، در قلعه را گشود و به همان نرمی، قدم به داخل قلعه گذاشت. سایرین هم پچ پچ کنان پشت سرش حرکت کردند.
- می‌گن این قلعه مال ِ نواده‌ی دراکولاس.
- خنگ شدی؟ خون‌آشام وجود نداره!
- ما یکی‌شو تو ریون داریم.
- لازمه بگم من هم به عنوان یه شبح، عملاً خون می‌آشامم؟
- بچه‌ها این...

تـــــــــــــــــــــــق!

همه ناگهان از جا پریدند. در قلعه با صدای مهیبی بسته شده بود. چهره‌های رنگ‌پریده در ظلمات داخل قلعه، می‌درخشیدند. رز اولین کسی بود که به خودش آمد. خندید، ولی چشمانش بدون نشانی از شادی، به در قلعه نگاه می‌کرد:
- چیزی نشده بابا. باد زد!

به نظر نمی‌رسید کسی به او توجه داشته باشد. گرچه رز این را متوجه نشد تا زمانی که تدی با لکنت گفت:
- چـــ... چــــی؟! جسیـــکـ... جسیــــکا پاتر؟! سیریوس بلــــ... بلـــک؟! سارا اوانز...؟!

رز برگشت و دافنه با جیغی خفه عقب عقب آمد:
- این... چـــی...؟! آوریل؟! سرژ تانکیان...؟!

و رز مات و مبهوت به اشباحی به وضوح اندوهگین و در رنج عذاب چشم دوخت. اشباحی که او می‌شناخت. از لابه‌لای کاغذهای خاک‌گرفته تاریخچه‌ی هافلپاف، ماندانگاس فلچر... اریکا زادینگ... ورونیکا ادونکور...

و بر لب‌های همه‌ی اشباح، زمزمه‌ای بود. زمزمه‌ای که هم‌آوایی هولناک و نزدیک‌شدنشان به این گروه ِ کوچک ِ زنده، هراس را در دلشان دو چندان می‌کرد. آن زمزمه، این بود:
- نجاتمون بدید... رهامون کنید...
___________________________________________


اهم! ما قراره توی این تاپیک یه حرکت جدید بزنیم که یه قدرت والای رول‌نویسی می‌خواد و می‌تونه ما رو به سطح بالایی برسونه تو این زمینه:

ما قراره هر رول رو به سبک خودمون ادامه بدیم!

ینی به فرض من الان رول رو جدی زدم، نفر بعدی که طنزنویسه، می‌تونه بیاد طنز ادامه‌ش بده و تمام اتفاقات جدی رو باس به صورت طنز برگردونه. جدی‌نویس یا طنزوجدنویس بعدی، باید یک رول طنز رو، به صورت جدی ادامه بده و الی آخر!

لطفاً این که نفر بعد می‌تونه رول به سبک خودش [ طنز - جدی - طنزوجد ] ادامه بده، در انتهای هر رول آورده شه.

سوژه هم که واضحه. تعدادی از اشباح گذشتگان، به دلایل نامعلوم توی قلعه گیر افتادن و نمی‌تونن به آرامش برسن. دیه ادامه‌ی سوژه با شماست.

درخواست نقد هم پذیرفته می‌شه راستی!



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ پنجشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۸۸
#36

زاخاریاس اسمیتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۸ شنبه ۱۴ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۳:۴۵ سه شنبه ۲۴ آبان ۱۳۹۰
از آواتارم خوشم میاد !!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 350
آفلاین
*هو121* (آخرش هم نفهمیدم معنی این کلمه چیه! )


آبر همچنان سطل به دست داشت به سمت بالا حرکت می کرد . آلبوس هم ریش به دست داشت آبر رو دنبال می کرد.حالا آبر بدو،دامبل بدو! مهندس هم که به شدت از این صحنه بوق زده شده بود،رفت به سمت چادر پروژه تا به ریموس خبر بده...


چند مین بعد

آبر و آلب بعد از چند مین بدو بدو بلاخره پشت بوم رسیده بودن.آلب نفسش به شدت گرفته بود و ریشاش هم در مخلوطی از سیمان،گچ،بتون و... قاطی شده و به رنگ توسی مایل به صورتی (!) در اومده بودن!آبر با سطلش میره روی لبه ی ساختمون و روی اون راه میره!صورت آلب در اون لحظه به شکل خیار * تغییر شکل میده.آبر با وحشت به زیر پاهاش نگاه می کنه؛تقریبا هوفصد تا ممد اون پایین داشتن بار می بردن...

-گوش کن جونیور...من خودمو از اینجا میندازم پایین..بعد تو باید بهم بگی برادر بزرگ! ( )

-نه داووش!...تو هنوز جوونی..نمی فهمی..بیا پایین دیگه بوقی!..

آبر:

-نه...چیزه!...از دهنم پرید!

-پس من خودمو میندازم پایین!دعاهاتو بخون!...


10 مین بعد:


آبر هنوز هم داشت این پا و اون پا می کرد که بیفته یا نه و دامبل هم با بی حوصلگی داشت آبر رو نگاه می کرد!در همین حال ریموس با سر ممد سر و کله شون پیدا شد!

-عمو جون کوتاه بیا...ما تازه دیوارا رو تمیز کردیم ها!..

-نه دیگه راهی نداره...باید بپرم!

آبر این رو گفت و با تریپ جومونگ پشت می زنه و...

ملت:آبـــــــــــــر!

سام مینز لیتر:


ویرایش ناظر:نمی تونی فارسی بگی بوقی؟بگم بلاکت کنن؟

یرایش خودم:باو شما که خودتون انگلیسی حرف می زنین چرا به ما گیر میدین؟

اهم!تکرار نشه!

....

دامبل داشت شر شر اشک تمساح می ریخت و ریموس و مهندس هم عینهو جن زده ها داشتن همدیگه رو نگاه می کردن...ریموس بعد از چند مین بدون هیچ حرفی دامبل رو بلند کرد و با همدیگه به سمت پایین حرکت کردن...


پایین پله:


هر سه نفر با تعجب داشتن به صحنه ی مقابلشون نگاه می کردن!آبر افتاده بود روی مصالح و تمام آجر،سیمان،بتون و... به اطراف پخش شده بودن.

مهندس حیرت زده جلو اومد و گفت:حالا مصالح منو خراب می کنی؟بزنم شپلخت کنم؟

آبر:

چند ساعت بعد:

آبر سر و پاهاش خون اومده بودن و زیر چشمش دو سه تا بادمجون دیده می شد!ریموس داشت با ناراحتی پای آبر رو پانسمان می کرد و دامبل هم داشت با مهندس دعوا می گرفت...

-آی!...اوف....دوف....شوف!..جونیور آروم تر ببند...

-همینه دیگه عمو جون....تازه کجاشو دیدی؟...باید با بز هات کار ساختمون رو تموم کنی!

آبر:

...صبح روز بعد:

....


ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۲۸ ۱۱:۲۷:۳۴
ویرایش شده توسط زاخاریاس اسمیت در تاریخ ۱۳۸۸/۳/۲۸ ۱۱:۴۱:۰۱

[b][color=000066]Catch me in my Mer


Re: باکینگهام پلیس(قلعه مرموز لندن)
پیام زده شده در: ۹:۳۸ چهارشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۸۸
#35

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
هو121



در همین لحظه،آلبوس دامبلدور وارد صحنه شد.


- ریموس؟آبر؟تو داری از این بچه کار ممدی میکشی؟
- نه به مرلینخودش خواست داوشی.
ریموس ییهو بیل رو پرت کرد و گفت : من گفتم؟به مرلین دروغ میگه باو
دامبلدور با تریپی مدافع حقوق بشرانه(!) گفت : آبر،از همین الان میری به جای ریموس پیش ممدا کار میکنی!ریموس تو هم میشی مدیر پروژه!
ریموس لوپین که به شدت کیفور شده بود،نگاهی به آبرفورث کرد و به سمت محل استقرار چادر مهندس پروژه رفت تا سِمَت جدیدش را به او اعلام کند.



دامبلدور : آبر بوقی!کی به تو گفته از بچه های محفل کار بکشی؟میدونی....
هیووووشت(آنتونین اومد)
آنتونین : حرف سیاسی نزنین گفته باشم.
هیووووشت(آنتونین رفت)
آبرفورث که میدانست برادر بزرگش به شدت دچار گرفتگی جو شده،با اکراه بیل را برداشت و به سمت بنای در حال ساخت رفت.



5دقیقه بعد،کنار ممد های پروژه


در و دیوار های قلعه،رفته رفته طی سالها رنگ باخته بودند.دیوار های فرو ریخته،در های شکسته،تمام میراثی بود که برای آبرفورث مانده بود!به آرامی به سمت یکی از ممد ها رفت.
- هووووی ممد،بیا اینجا بینم!
- حرف نزن تو،کارتو بکن،اینجا من سر ممدما،تو ام که کارگر شدی.
آبر به شدت تحت تاثیر ضربه ای که از این حرف خورده بود قرار گرفت،خبر در کل پروژه پخش شده بود...
به آرامی،بیل را به دست گرفت و مشغول خراب کردن یکی از دیوار ها شد.



سرممد : آهای ریشو،بپر از پایین یه سطل سیمان وردار بیار،بدو بینم.
آبر با تریپ مجزونانه ای از پله ها پایین رفت تا دستور مافوقش را اجرا کند.پایین قلعه،آلبوس دامبلدور در حال مذاکره با مهندس بر سر قیمت بود.
- نمیشه آقا من اینجوری کار نمیکنم،این خیلی کمه.
- هوووم،اوکی.آبر،یه چند تا بز میدی به ما؟
همین که دامبلدور لغت بز را بر زبان آورد،چهره مهندش آشکارا تغییر کرد.
اما...آبرفورث گوشه چشمی نازک کرد و سطل بدست راه طبقات بالا را در پیش گرفت.دامبل هم که میدانست تنها راه رام کردن مهندس،بزها هستند،سراسیمه به دنبال او رفت.


seems it never ends... the magic of the wizards :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.