هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۱:۵۷ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
تازه وارد قرمز پوش اسلیترین تقدیم می کند:

هر دو تکلیف باهم:

ضرب المثل: هرکسی کو دور ماند از اصل خویش-بازجوید روزگار وصل خویش.

تق تق تق

- برو ببین کیه استیون.
- رفتم.

مرد میان سال خودش را از میان پارچه های زمخت و سنگین بیرون کشید و به سمت در رفت. چه کسی ممکن بود در یک نیمه شب سرد به سراغ سرآشپز قلعه باکینگهام آمده باشد؟ پیش از این که در را باز کند از حفره کوچکی که درمیان تخته چوب های در وجود داشت، نگاهی به بیرون انداخت. نتوانست کسی را ببیند. آهی کشید و برگشت تا به سراغ کرسی گرم و نرمش برود که ناگهان دوباره کسی به در زد.

تق تق تق

مرد لحظه ای درنگ کرد و سپس به سمت در برگشت. دستش را روی دستگیره چوبی در گذاشت و در را باز کرد. پشت در یک نوزاد کوچک و زیبا در گهواره ای کوچک دراز کشیده و به او خیره شده بود.

- ای بابا! ای بــــــابــــــــا! هی هرروز میاید یکی دوتا بچه می زارید این جا و در می رید! کجایی؟ هان؟ تو یه هفته هیجده تا شناسنامه گرفتم از ثبت احوال! هیجدهتا! این اواخر مامورِ چپ چپ نگاهم می کرد، اصلا این یکی رو می زارم همین جا بمونه!

و سپس برگشت تا در را محکم به هم بکوبد که ناگهان چیزی مانع از بسته شدن در شد.

- آقاهه.. آقاهه من گناه دارم. دلت می آد منو بزاری این جا و بری؟

مرد نگاهی به نوزاد که پایش را لای در گذاشته و با چشمانی اشکبار به پیرمرد خیره شد:

- آره، دلم می آد.
- من که وق وق می کنم برات خوابت رو حروم می کنم برات بزارم برم؟
- آره برو.
- من که دوبس و دوبس می کنم برات، پارتی درست می کنم برات، بزارم برم؟
- آره برو .
- من که جادو جمبل می کنم برات، هرکاری بگی می کنم برات، بزارم ... اوا، مامانی گفته بود اینو نگم!

مرد که حالا چشم هایش از حدقه بیرون زده بود نگاهی به نوزاد که حالا به نظر چهار پنج ساله می رسید کرد و گفت:

- گفتی چی کار می کنی برام؟ چی چی و چی چی می کنی برام؟
- الان می گم اَاَ...اَاَاَاَََاَ...اَاَاَاَاَاَاَاَاَاَاَچچچچچچچوووووووووووو!

هپشه کردن دختر بچه همانا و بیرون زدن یک آواداکداورا از دماغ او هم همانا. مرد روی زمین افتاد و جا به جا مرد ولی حالا همسر مرد که در ماجرا را تماشا می کرد تبدیل به اولین مشنگی شد که اسم جادو را شنیده و منتظر بود تا فردا صبح این ماجرای را برای اقدس بانو، همسر باغبان قصر باکینگهام تعریف کند. در مقابل او ناگهان دختر بچه که حالا نوجوان به نظر می رسید شروع به لرزیدن کرد و دهانش را باز کرد، ناگهان صدایی کلفت و دورگه از دهن او خارج شد.

- از عالم بالا به مورگانا، از عالم بالا به مورگانا.

سپس دوباره صدای دخترانه گفت:

- مورگانا هستم. بگوشم.

سپس اندکی صدای عجیب و غریب از دختر بچه پخش شد. (شبیه همان صدایی که مشنگ ها وقتی می خواهند با سیستمی که برای مشنگ ها هم مشنگی است و dial up نام دارد، وارد دنیای جادویی شوند) و پس از مدتی مورگانا نفس عمیقی کشید و گفت:

- پیغامی از عالم بالا به ما رسیده که ما را پیغمبره می نامد و به اصیل زادگانی که از بابت بزرگ شدن ما نزد این مشنگ ها به ما گیر می دهند، می گوید که (( هر کسی کو دور ماند از اصل خویش-باز جوید روزگار وصل خویش.)).


be happy


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
در زمان هاى قديم که آلبوس دامبلدور هنوز جوان بود و جاهل، با دوستان نابابى چون گريندل والد مى پرید. لباس هاى جلف مى پوشیدند و موها را فشن مى کردند. موتور مشنگى سوار شده و خيابان ها را مى گشتند و دل ها را مى بردند. يعنى پيش دختران مقام والايى داشتند.

در يكي از روزهاي گرم خرداد که زمان امتحانات هم بود، آلبوس و گلرت سوار بر موتورشان که رخش نام داشت، در خيابان هاى مشنگى گشت مى زدند. ناگهان در يکى از خيابان ها، رودولف را ديدند که سوار بر پورشه رانندگی مى کرد و دخترى در کنارش نشسته بود. گلرت و آلبوس که خودشان را قلدر آن محل مى دانستند تحمل نکرده و جلوى ماشین رودولف پيچيدند.

رودولف که دشمنان خودش را ديد، دستى به سبیل قيصرى خود کشيد و چوبدستى اش را بيرون آورد. دختر فلک زده ى مشنگ از ترس شروع به جيغ زدن کرد.
- وااااااى! چى شده؟ كمك!

اما در آن دعوا كسي به او توجه نكرد. رودولف با عصبانيت از ماشین پياده شد. گلرت و آلبوس، چوبدستى به دست و با حالت ايستاده بودند.
- رودولف! اينجا واس ماس.. يعنى کلش باس ماس. برو پى کارت!

رودولف پوزخندى زد و درحالى که مثل خروس ها پر و بالش را براى دعوا آماده کرده بود گفت:
- يکى از ما زنده بيرون ميره و اون.. شما نيستيد.

جمله ى دوم را وقتی طلسم سبز رنگی به سمت دو دوست فرستاد گفت. بلافاصله آلبوس و گلرت طلسمش را پاسخ دادند. از آن سمت، دختر فلک زده ى مشنگ توى ماشین هنوز داشت جيغ مى زد.
- کمک! به دادم برسييييد.

هيچ کس هم در خيابان نبود و چون بهار بود رفته بودند نمايشگاه بهاره. و دخترك بدبخت انقدر جيغ زد كه سكته كرد و مرد. به همين علت اولين مشنگ که با جادو آشنا شد مرد. روحش شاد و يادش تو مشق کلاس شما گرامى.

2-

جونم براتون بگه استاد، روزى که اون دختر مشنگ که تو رول بالا نوشتم داشت جيغ و داد مى کرد، يه پيرمرد کور هم از اون جا رد شد. پيرمرد که کور بود نتونست جادو کردن رودولف اينا رو ببينه و فقط جيغ دختر رو مي شنيد.

اما خود اين پيرمرد داستان داره. اين مرد تو خونه با خانومش دعواش شده بوده و جاتون خالى کتک کارى و اين حرفا و خانومه تا تونسته هى جيغ و داد کرده که طلاق مى خواد و حيف اون که عمرش رو پاى مردکور گذاشته. پيرمرده هم عصبانی شده و زده بيرون. بعد وقتی اومده تو خيابون که کمى آرامش داشته باشه که صداى نکره ى اون دختره که دادا مى زد کمک و به دادم برسيد رو شنيد. پيرمرد هم کفرى شد. اونجا بود كه برگشت گفت:
- لعنتى!" صداش گوش فلک رو کر کرده" کورم الان کر هم ميشم. هر جا ميرم بايد جيغ و داد باشه. خداااا منو بکش.

که ناگهان شانس بدش يکى از آوادا هاى رودولف مى خوره بهش و مى ميره. خدا شوخی نداره که.

خلاصه اين ضرب المثل ساخته شد.


Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۱:۴۶ سه شنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۴

رون ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۸ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۱:۱۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۴۰۱
از
گروه:
کاربران عضو
پیام: 742
آفلاین

1-در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد؟


سالها از مرگ هابیل و آدم بر روی زمین می گذشت و فرزند سوم آدم، زابیل،فرزندی که ازدواج او با پریزاد موجب متولد شدن اولین جادوگر جهان شده بود، نیز در این زمین وسیع ناپدید شده بود. قابیل که اکنون سالخورده و پیر شده بود، با عصای بلندی که در دست داشت، بازی کردن نوه هایش را تماشا می کرد، لبخندی مهربانانه بر روی لبش، به چشم میخورد. سه نوه ی او چنان بازی میکردند که قابیل را به یاد سالها پیش و بازی سه کودک، هابیل، قابیل و زابیل می انداخت.

یکی از نوه ها، از سایرین جدا شد و به نزد پدربزرگش آمد. قابیل که او را بسیار دوست می داشت، با آغوش باز به استقبال او رفت و نوه اش را همچون فرزندانش بر روی پاهایش گذاشت.

-پدر بزرگ؟
-بله فرزندم؟
-شما تنها بودین؟ هیچ برادری نداشتین که باهاش بازی کنین؟
-فرزندم...

اما نتوانست سخنی بگوید. لبخندی به نوه اش زد و بدون پاسخ سوال او، او را از روی پاها ی خود، بر روی زمین گذاشت و از او دور شد.

نوه که از این حرکت پدربزرگش متعجب شده بود، همان جا ایستاد و پدربزرگش را نگریست که همچنان در حال دور شدن از او بود و قطرات اشک در چشمش برای لحظه ای پدیدار شد اما به سرعت از بین رفت و او بدون هیچ دغدغه ای به برادرانش پیوست تا با آن ها به بازی بپردازد.

قابیل همچنان از خانه و خانواده اش دور می شد و با کمر خمیده همچنان که به عصای خود تکیه کرده بود، قدم بر علف های زرد رنگ پاییز می گذاشت. سخن نوه اش برای او، یاد آور تلخ ترین خاطره ها برای او بود. گم شدن زابیل و کشته شدن هابیل به دست او، چیز هایی بود که بعد از سالها فراموشی، دوباره در بین خاطرات قابیل رنگی درخشنده پیدا کرده بود.

در آن جهان که زمانی آرامش آدم و حوا را در خود داشت، اکنون آن آرامش جای خود را به صدای خنده ها و قهقه های قابیل و خانواده اش، داده است.

قابیل که پیر و ناتوان شده بود، بعد از کمی قدم زدن خسته شد و بر روی تنه افتاده درخت تنومندی، نشست و به فکر فرو رفت. اگر او از زابیل محافظت کرده بود، اگر هابیل را نکشته بود، امروز زندگی ای شیرین تر می داشت و دیگر نیازی به فرار از سوالات فرزندانش نداشت. چنین افکاری ذهن قابیل را پر کرد و گویی او از این دنیا خارج و وارد دنیایی دیگر شده بود. دنیایی مملو از خاطره های تلخ و شیرین.

سنگی خرد بر سر قابیل برخورد کرد و او را به خود آورد.

قابیل که در حال خود غرق بود، با افتادن آن سنگ به دنیایی بازگشت که گویی از آن گریزان بود. بنابراین با عصبانیت به بالای سرش نگاه کرد تا ببیند چه چیزی خیالات شیرین او را به هم ریخته است.

پسری هم سن و سال فرزندان قابیل، شاید هم کمی جوان تر در بالای درختی تنومند نشته بود و به قابیل با تعجب و کنجکاوی چشم دوخته بود.

قابیل که اطمینان داشت جز او و فرزندانش انسان دیگری بر روی زمین زندگی نمی کند، از جای خود برخاست و به پسر خیره شد و گفت:
-تو کی هستی؟
-تو انسانی؟
-پرسیدم تو کی هستی؟
-تو انسانی؟

قابیل که از نگرفتن پاسخ خود خمشمگین شده بود، فریاد زد:
-بله من انسان هستم و از فرزندان آدم هستم. نام من قابیل است.

پسر که گویا انتظار شنیدن این نام آشنا را داشت، با آرامش به پایین پرید و در مقابل قابیل قرار گرفت. بعد از مدتی به حرف آمد و گفت:
-پدرم گفته است تو را بیابم و شگفت جهان را به تو نشان دهم.
-پدرت؟

پسر که گویا سخن او را نشنیده بود، از داخل لباسش که از جنس خاصی بود که قابیل مانندش را در طول عمرش ندیده بود، چوبی باریک و عجیب در آورد و آن را در مقابل قابیل به نمایش گذاشت.

قابیل که فکر میکرد آن یک چوب معمولی است به آن با بی تفاوتی نگاه کرد و گفت:
-این تنها چوبی معمولی است که...

پسر با رویاندن گلهایی زیبا بر روی زمین به کمک چوب عجیبی که در دستش بود سخن قابیل را قطع کرد.

قابیل که با شگفتی به گل ها نگاه میکرد از پسر پرسید:
-چگونه آن ها را رویاندی؟
-با جادو.
-جادو؟
-این چیزی بود که پدرم میخواست ببینی و بدانی قدرت تنها از آن تو نیست. شاید زمانی با قتل برادرت قدرتت را به رخ پدر و خواهرانت کشیدی اما افرادی قدرت مند تر از تو نیز هستند که تو در مقابل آن ها هیچ هستی. آگاه باش و بدان که جادویی که ما داریم شما انسان ها را به خاک خواهد نشاند و دنیا را متحول خواهد کرد پس بدان که تو همیشه برترین نیستی و نخواهی بود.

پسر که گویا سخنانش به پایان رسیده بود، با حرکتی غیب شد و قابیل را در شگفتی و وحشتی که تنها آن را در زمان مرگ سراغ داشت، تنها گذاشت.

2- تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز

طبق داستان های بی ارزش و بی اعتبار ماگل ها، زمانی مرد خرفت و پولداری بوده است که انقدر پول و ثروت داشته که نمی دانسته با آن ها چکار کند بنابراین به بهانه ی ثروتمند کردن ماهی ها و زندگی زیر دریا، دستور میداده پول ها را در آب ها بریزند و اسم این کار را نیز نیکی گذاشته است تا مردم که تمایل دامبلی داشتند نیز به انجام آنبپردازند. او که قصد داشت این کار را در جامعه ای که زندگی میکرد، ترویج دهد برای اینکه هم آنهایی که چون رودولف تمایلات دامبلی دارند و هم آن ها یی که از این تمایلات بی بهره اند و هم آنها یی که خرفت و بی پول یا خسیس اند، شروع به انجام این کار نسنجیده کنند، در مقابل مردم گفت تو نیکی میکن و در دجله انداز که ایزد در بیابانت دهد باز.
که بعد ها توسط افراد نزدیکشش به جمله ی زیر ترجمه شد:
تو اگر پولی را برای نیکی (که زن زیبایی بوده است) در دجله که بزرگ ترین رود آن زمان ماگل ها بوده است، بریزی، ایزد که مردی قوی هیکل است پولت را در بیابان بهت بر میگرداند و تو پولت را از دست نخواهی داد.


تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۱۵ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴

فیلیدا اسپورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ شنبه ۲۲ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۲۳ جمعه ۳ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
1:

آنای کوچولوی ده ساله از لب پنجره پایین پرید و به طرف آشپزخونه دوید؛ جایی که مادرش در حال آماده کردن شام مهمانی اون شب بود. با صدای بلندی گفت:
_مامان، مامان!

مادرش بدون اینکه سر بلند کنه جواب داد:
_چیه بچه؟ مگه نمیبینی کلی کار ریخته سرم؟ 
_این آدمای خونه روبرویی باز دارن یه کارایی میکنن.

مادر عصبانی ترین نوع نگاه رو تحویل دخترش داد و گفت:
_تو هم ول کن اونا رو آنا، هر روز وایمیستی اونا رو نگاه میکنی ،از نظر من بچه ای که تمام وقتش رو به دید زدن همسایه ها میگذرونه از خانواده ای که کارای عجیبی می کنن که فقط اون بچه می بینه، عجیب غریب تره!
-ولی مامان...!!
- اون میوه ها رو بشور یه کم دیگه مهمونا میان. دیگه نشنوم حرفی از اونا بزنی!

آنا با بدخلقی به طرف سبد میوه ها رفت. هرطور شده باید سر از کار همسایه مشکوکشون در میاورد. حتی اگه شده به زور!

مدتی بعد

بالاخره موفق شده بودند به خونه ی روبرویی نفوذ کنن. هرچند کسی که آنا برای همراهی انتخاب کرده بود، صمیمی ترین دوستش بود، اما کوین بین تمام بچه ها به ترسو بودن شهرت داشت. تازه وارد راهروی خونه شده بودن که کوین برای هفتادمین بار طی اون روز، آستین آنا رو کشید و التماس کرد:
_نه آنا نرو ترو خدا . اینا خیلی وقته اینجان، هرکاری می کنن کسی بهشون چیزی نگفته... لابد یه دلیلی داشته، آنا تو رو جون هر کی دوست داری! بیا برگردیم!

آنا با عصبانیت برگشت:
_اه ولم کن دیگه ترسو، من باید سر از کار اینا در بیارم. 

کوین ناله ای کرد، ولی آستین آنا رو ول نکرد. صدایی از پشت سرشون باعث شد هردو سرشون رو برگردونن و با مردی مواجه بشن که به سمتشون میومد. آنا به خودش جرات داد و پرسید:
_تو کی هستی؟

مرد جلو اومد:
_تو همون ماگل تو خونه رو برویی هستی، نه؟ 

آنا با تعجب تکرار کرد:
_ماگل؟

مرد صاحبخونه چوب نازکی که به دست داشت توی هوا تابی داد و با حالت تهدید آمیزی به طرف اون دو تا گرفت:
_حوصله ی توضیح ندارم. برو بیرون.

آنا خودش رو از کوین جدا کرد و با شجاعت روبروی همسایه جادوگرش ایستاد.
_من دیدمتون! کاراتونو میدیدم، اون نوشیدنی هایی که میخوردین و عوض میشدین رو دیدم، چوبتونو تکون میدادین و موتون بلند میشد رو دیدم... الان هم میخوام مستقیم برم پیش پلیس!

جادوگر خنده ی تمسخر آمیزی کرد و گفت:
_جدا؟! مگه من بذارم!
-مثلا چطور میخوای جلومون رو بگیری؟

جادوگر چوبدستش رو حرکت داد و گفت:
_اینطوری، بچه ی گستاخ...آوداکداورا.

2:

یه کلاغ شصت و چهار چهل کلاغ کردن:

یکی بود یکی نبود یه پرنده فروشی بود که پرنده هاش رو به قیمت مناسب میفروخت و کلن آدم خوبی بود ،ولی از شانس بدش با یه جادوگری همسایه بود، که ابدا به قانون رازداری پایبند نبود. یه روز این پرنده فروشه به یکی از کلاغاش یه کاغذ میبنده که تبلیغش
رو بکنن .
این جادوگره که اینو میبینه تصمیم میگیره یه شوخی با ماگلای منطقه بکنه، دنبال کلاغه راه میفته و اول یه کلاغ دیگه ازش میسازه، پسر پرنده فروش که اینو میبینه میره به خلاقیت پدرش در مورد اون دو تا پرنده ها آفرین بگه که خودتون میدونید پرنده فروشه میگه اونا یکی بودن نه دوتا. جادوگره اونا رو هم دو برابر میکنه و باز یکی دیگه میبنه و هی این روند دو برابر کردن ادامه پیدا میکنه تا کلاغا شصت و چهار تا میشن.
البته این ماگلای عزیز یه تغییراتی تو داستان دادن که یکیش همین تعداده، اونا به خاطر اینکه چهل یکی از اعداد شانسشونه کردنش چهل.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۳۵ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴

فیلیوس فلیت ویکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۰۹ یکشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۳:۰۵ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
از پیش اربابم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 317
آفلاین
نقل قول:
1.در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد.(15 نمره)


چندین ماه بود که جادوگران و ساحره ها به وجود آمده بودند! همه آنها از ترس پیش مشنگ ها جادو نمیکردند. روز یک شنبه پسر بچه ای شجاع و جادوگر به اسم جک به دنیا آمد.

بعد از گذشت چندین سال هنوز جادوگران و ساحره ها از چشم مشنگ ها مخفی بودند و جک دوازده ساله شده بود.

روز تولد جک، پدر و مادر او برای این که وی را سورپرایز کنند، به او پیشنهاد کردند که در تپه های بیرون از خانه بازی کند. جک هم از همه چیز بی خبر به سمت تپه ها رفت ولی به جای این که به تپه های سمت راست برود، به تپه های سمت چپ رفت! یعنی درست جایی که مشنگ ها زندگی میکردند.

جک فکر میکرد همه میتوانند جادو کنند. او اصلا از مشنگ ها چیزی نمیدانست. با چوب دستی به سمت موشی رفت. لبخندی زد و آن را به لاک پشت تبدیل کرد. مشنگی او را دید. ابتدا فکر کرد اشتباه دیده است. پس تصمیم گرفت او را تعقیب کند.

جک با خوشحالی به سمت گیاهان پژمرده رفت و با وردی آنها را شاد و سالم کرد. مردی که جک را تعقیب کرده بود فورا موضوع را به بزرگان دهکده گفت، ابتدا کسی باور نکرد ولی وقتی با چشمان خودشان دیدند که جک چوبی را به پرواز درآورد و به پرنده ای برای ساختن لانه اش کمک کرد، با ترس فورا جک را گرفتند.

جک نمیتوانست در مقابل همه مردم دهکده مقاومت کند. بعد از آنکه او را گرفتند از او آدرس محل زندگیش را پرسیدند. جک هم گفت. مردم دهکده جک را به شکل بسیار ترسناکی کشتند، سپس آتش زدند و باقی مانده اش را به خانه اش فرستادند.

پدر و مادر جک پس از دیدن تکه های پسرشان خودکشی کردند!


نقل قول:
2.یکی از ضرب المثل های مشنگ هارو انتخاب کنید و داستانش رو تعریف کنید.(15 نمره)


روزی بود شخصی به اسم ممد جوجه فروشی داشت. در آن زمان ها پرورش جوجه تو بورس بود! روز به روز به جوجه های ممد بیشتر میشد او به همه پز جوجه هایش را میداد!
-من صدوهشتادوشش تا جوجه دارم! حسودیتون بشه! شماها فقط ده تا جوجه دارین.

همه مردم از دست او خسته شده بودند، همه روزها او همین حرف ها را تکرار میکرد. ولی، آخرین روزهای پاییز بود که گربه ها به خانه وی حمله کردند و همه جوجه هارا خوردند! روز بعد او هیچ چیزی در مورد جوجه هایش نگفت. وقتی مردم مضوع را فهمیدند به او گفتند:
-جوجه رو آخر پاییز میشمارند!


Only Raven


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲۲:۱۴ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴

وندلین شگفت انگیز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۵۲ پنجشنبه ۲۳ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۲۹ دوشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۶
از اون طرف از اون راه، رفته به خونه ی ماه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 382
آفلاین
1.در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد.(15 نمره)

در واقع اولین ماگل اصلا با جادو آشنا نشد. زمان اونا جادو اختراع نشده بود که. اولین ماگل در بی خبری و جهل مرکب مرد! سه نسل بعد از ایشون تازه ورژن مجهز به جادوی انسان پا به زمین گذاشت. پایان.

ویرایش مدیر: که پایان، آره؟! هافلپاف از شرکت در بقیه ترم تحصیلی محرومه!
ویرایش وندلین: نـــــــــــــــــــه...باشه...جواب میدم!

----

-برایان...بیدار شو ذلیل مرده!

برایانِ یازده ساله صبح دیگری را با نوای دل انگیز خانم تناردیه، کسی که سرپرستی اش را در ازای بیست و سه ساعت کار سخت در مسافرخانه پذیرفته بود، آغاز کرد. چشم هایش را با پشت دست مالید تا نور خورشید که از پنجره می تابید چشم هایش را نزند. اما برای هزار و صد و سی و یکمین بار به یاد آورد که اتاقش در انباری زیر پله پنجره ندارد! بنابراین از رخت خواب نمورش دل کند و از اتاقش بیرون رفت. خانم تناردیه با یک قابلمه مسی خالی منتظرش بود و خون خونش را میخورد.
-ظرف آب چرا خالیه؟!

برایان دست و پایش را گم کرد.
-عه...خانوم...به خدا وقتی من رفتم بخوابم پر بود!

خانم تناردیه قابلمه را توی سر برایان کوبید و فریاد زد:
-بله، پر بود، ولی من چایی بار گذاشتم و الان خالیه پسر نادون! یالا برو پرش کن!

برایان دستی به ریش بلندش کشید که برای سن او عجیب و غیرعادی می نمود، و نالید:
-نمیشه نرم؟! من می ترسم!

خانم تناردیه با حالت تهدید آمیزی قابله را بالا برد.
-اون دختره ی چش سفید هم قبل اینکه بره و با یه قلچماق برگرده همینو گفت! ولی رفت! تازه اون موقع شب بود! خجالت بکش! راه بیفت!

برایان که از اینکه همیشه با خانه زاد قبلی مسافرخانه، کوزت، مقایسه می شد بیزار بود، قابله را توی هوا قاپید و از مسافرخانه بیرون زد. خلنگ ها و شاخه های بلندی که شب ها محض تفریح ادای جادوگرهای خبیث و اشباح نالان را در می آوردند و مو به تن رهگذران سیخ می کردند، زیر نور خورشید صبح مظلومانه در پس زمینه ی طبیعت جاده محو شده بودند. البته ساخت و ساز بی رویه خانه های دو طرف مسیر بخش زیادی از طبیعت را با خاکستر مرلین یکی کرده بود.

دوان دوان خودش را به چشمه رساند و قابلمه را در آب خنک فرو برد. مسافرخانه تناردیه اصولا مشتری چندانی نداشت، اما خانم تناردیه همچون یک زن خوب و قدیمی عادت غذا پختن در ابعاد هیئتی را حفظ کرده بود. بنابراین کوچکترین قابلمه ای که در جهاز و بند و بساطش پیدا میشد، به تنهایی می توانست یک لژیون رومی را سیر کند. برایان دیگ مسی را به زحمت بلند کرد و تلو تلو خوران مسیر برگشت را در پیش گرفت. آب در ظرف به اطراف لپر می زد و به لباسش می پاشید. البته از این بابت شکایتی نداشت، چون دمای هوا چله تابستانی بسیار گرم بود!

چندین بار بین راه ایستاد تا خستگی در کند و هربار خسته تر از قبل دوباره به راه افتاد. مسیری که در چند دقیقه پیموده بود حالا تمام نمیشد که لامصب! بعد از هفت هشت بار توقف طاقتش طاق شد و رو به آسمان فریاد زد:
-خدایا!!

ناگهان دستی قدرتمند قابلمه را از دستش گرفت. برایان سرش را بلند کرد و برای دیدن چهره ناجی اش مجبور شد دستش را سایبان چشمش کند، چون طرف به شکلی کاملا آرتیستی پشت به خورشید ایستاده بود و گذشته از آن، قدش به امیر غفور میگفت هیهات!
-تو کی هستی؟

برایان در حالی که کورکورانه تلاش می کرد از لابلای پرتوهای خورشید طرف را شناسایی کند این را گفت. مرد هیکلی به راه افتاد و برایان از ترس اینکه قابلمه را بدزدند و قوز بالای قوز بشود پشتش شروع به دویدن کرد.
-اسمم روبیوس هاگرید سینیوره.

برایان نفس زنان پرسید:
-چرا به من کمک کردی؟

شرررررررررررررت!

روبیوس تمام آب قابلمه را روی سر برایان خالی کرده و خود قابلمه را توی سر او کوبیده بود.
-پسره ی احمق خیره سر! مدیر تا حالا سه تا نامه برات فرستاده! هیچ معلومه چرا هنوز ثبت نام نکردی؟!
-مدیر؟ چی؟!

به خاطر داشته باشید که آن موقع هنوز وارد دهه هفتاد نشده بودیم و دانش آموزان فراری با پیک اختصاصی هاگوارتز به مدرسه فراخوانده نمی شدند. بلکه با کروشیو و شلاق هایی از جنس سیم خاردار تنبیه شده، و برای یک نیم ترم کامل سر کلاس در حالی حاضر می شدند که یک پایشان را بالا گرفته و سطل آشغال را روی سرشان نگه داشته بودند! بنابراین روبیوس چوبدستی اش را از غلاف بیرون کشید و روی شقیقه برایان گذاشت. در دست دیگرش نامه ای با آرم هاگوارتز به چشم می خورد. نامه را جلوی دماغ برایان گرفت، طوری که چشم هایش برای خواندن اسم «برایان دامبلدور» روی پاکت چپ شد.
-از اول شهریور دارن برات نامه میفرستن و الان وسط مهره! تو هنوز سر کلاسا حاضر نشدی! حتی بیرون مدرسه جادو هم نکردی دلمون خوش باشه قانون شکنی! جواب قانع کننده ای داری یا همینجا خلاصت کنم؟!
-من؟! جادو؟! هین؟!
-یعنی چی؟!

برایان با ترس و لرز گفت:
-چی یعنی چی؟! ببخشید شما حالتون خوبه؟!

روبیوس چشم هایش را تنگ کرد و سرش را جلو آورد تا به معنی واقعی کلمه با برایان چشم توی چشم شود.
-تو... نمیدونی؟!
-ببخشید...من چیو نمیدونم؟!

روبیوس با کف دست به پیشانی اش کوبید. آنقدر محکم که اگر این ضربه را به اسبی می زد، اسب با لگد میزد دل و روده اش را میریخت تو دهنش!
-پسر تو نمیدونی جادوگری؟!

برایان در حالی که می لرزید خم شد تا قابلمه ی خانم تناردیه را بردارد و با صدایی که دست کمی از لرزش خودش نداشت جواب داد:
-من ...چی ام؟! :worry:
-اَی تو روحتون...چرا هیچکی با من هماهنگ نکرده بود این پسر مشنگه؟! بیا اینجا بشین بچه!
-اما...
-بشین میگم! این بسته سوسیس من کجاست؟
.
.
.
...فوقع ما وقع!

2.یکی از ضرب المثل های مشنگ هارو انتخاب کنید و داستانش رو تعریف کنید.(15 نمره)

سالها پیش مرد فقیری در یکی از روستاهای مشنگی حومه لیتل هنگلتون میزیست که بر پشت خود قوزی داشت! او از این قوز ناراضی نبود، قوز از او ناراضی نبود، همسرش از هر دو ناراضی نبود و میدانید؟ گور بابای ناراضی بود. مرد با زنش روی مزرعه ای کار می کرد که سالیانه یک تن گندم میداد که نیم تنش را ملخ جویده بود و نیم تن دیگرش را مورچه هایی که جیک جیک مستونشان بود اما فکر زمستانشان هم بود می بردند انبار می کردند، کلاغها قار قار می کردند، مورچه را بیدار می کردند، مورچه ها میرفتند کار می کردند و...اهم.

بعد از چند سال زن و شوهر دیدند که نمیتوانند اینطوری زندگی کنند . زن رفت مهرش را گذاشت اجرا. مرد که تاب این بدبختی را نداشت سر به کوه و بیابان گذاشت و رفت که برود توی کوهی در آن نزدیکی که می گفتند جن و پری و روح و پیوز دارد، دست به دامن آنها بشود بلکم گرهی از مشکلاتش باز کنند. رفت و رفت تا به غار اجنه و پریا رسید. شب شده بود و خستگی روانش را رنده می کرد. گفت «دو دقه سرمو بذارم زمین، راهمو ادامه میدم بعدش!» و پوستینش را گذاشت زیر سرش و تخت گرفت خوابید.

نیم ساعت بعد ارواح و اجنه و پیوز ها ریختند توی غار که بزن و برقص و لهو و لعب راه بیندازند. دیدند عع، یک مشنگ دیلاق پوستین به سر گرفته وسط غار خوابیده! هی تلاش کردند بیدارش کنند نشد. از تویش رد شدند، در گوشش فوت کردند، مرکب جادویی توی گوشش ریختند، نشد که نشد. مشنگ مورد نظر در دسترس نبود، لطفا بعدا تماس بگیرند! رفتند سراغ رییسشان که دیوی بود با تدبیر و گفتند:
-دیوا! با تدبیرا! رییسا! سراغا! مشنگی دراز و بد هیکل وسط غار ما خوابیده و سن رقص را اشغال نموده، هرچه کردیم بر نمی خیزد، چه کنیم؟

دیو دستی به شاخ هایش کشید و گفت:
-یک امشب به مناسبت عید سعید فطر لهو و لعب نکنید حالا! مشنگ را هم مجازات کنید...جادویی بر او بیفکنید که دیگر کسی نگاهش هم نکند!

ارواح سرخورده شدند و غار را ترک کردند. پیوز ها در حالی که از غار رد می شدند نفری یک لگد زدند زیر مرد مشنگ و حرصشان را خالی کردند. اجنه هم که نفرات آخر بودند، قبل از اینکه چراغ ها را خاموش کنند و بساط را جمع کنند مرد را جادو کردند تا گوژپشت و بدترکیب شود!

صبح فردا مردم مرد را دیدند که سر افکنده و ناامید از کوه پایین می آمد. پرسیدند که نتیجه چی شد؟ و مرد با اندوه به کتفش اشاره کرد که:
-قوز بالای قوز شد!


ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۸ ۱۶:۰۳:۴۷


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ شنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
1.در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد.(15 نمره)

الیزابت تالی دانشمندی بود که در در سال ها قبل از میلاد مسیح می زیست. او از بچگی شیفته ی داستان های پریان بود وهمیشه دوست داشت بارو کند که جادو وجود دارد. این علاقه با گذشت زمان کم نشد بلکه بیشتر شد ولی به خاطر آدم بزرگ ها نمی توانست علاقه اش را آشکارا ابراز کند ولی همیشه دنبال جاهایی از زمین می گشت که فکر می کرد جادو در آنجا وجود دارد و به دنبال آدم هایی می گشت که فکر می کرد قدرت های جادویی دارند.

او ابتدا در آزمایشگاهش موادی را باهم ترکیب کرد و سعی کرد جادو را به وجود بیاورد ولی هربار فاجعه ای رخ داد که در آن ردی از جادو پیدا نمی شد و تنها پیامدی که آزمایش های پی درپی اش داشت این بود که مردم او را ساحره ای می دیدند که دیوانه شده است. الیزابت باخود فکر می کرد " کاش می شد من ساحره بودم سالم یا دیوانه فرقی نمی کرد".

این بار الیزابت از راه دیگری وارد شد. سعی کرد به خدا نزدیک شود و قدرت فرا زمینی از او بخواهد. او سال های جوانی از را در عبادت و نیایش گذراند و گاهی وقت و بی وقت به کلیسا می رفت. ولی حتی معرفت هم نتوانست به او جادو بدهد. این بار او نه به عنوان ساحره ای دیوانه بلکه به عنوان دختری خداشناس شناخته می شد .با اینکه او از این تجربه ی جدید خوشش آمده بود ولی میل به جادو باعث شد او از صومعه بیرون بیاید.

در آخرین تلاشش به انجمن هایی پیوست که راجب گذشته ی انسان ها و اینکه کسی به اجدادشان کمک کرده یا نه ، مطالعه و بحث می کردند. در یکی انجمن ها، فردی ادعای وجود جادو در ویرانه های شهر تروا - که به تازگی در آن جنگ شده بود - را می کرد.

سرانجام پس ها مدت جست وجو در خرابه های شهر تروا به پیرزنی برخورد که به جادو مشغول بود. پیرزن حال خوشی نداشت و پایش لب گور بود. پیرزن قبول کرد در ازای مراقبت هرکاری که می تواند انجام دهند تا الیزابت ساحره شود. الیزابت چند سال به بهترین شکلی که می توانست از پیرزن مراقبت کرد.

پس از سه سال نوبت رفتن پیرزن شد و او به قولش عمل کرد و معجونی که خودش درست کرده بود را به الیزابت داد. از شانس الیزابت معجون اختراعی پیرزن درست بود. گرچه به طور کامل قدرت های جادویی به الیزابت نمی داد و محدودیت هایی داشت ولی الیزابت به همین مقدار کم هم راضی بود.
او با جادو توانست تغیراتی کوچک در شهر های مختلف به دست بیاورد. او از جادو برای کارهای سفید استفاده می کرد و به مردم کمک می کرد.

2.یکی از ضرب المثل های مشنگ هارو انتخاب کنید و داستانش رو تعریف کنید.(15 نمره)

عربستان صد سال بعد از مبعث:

قافله می خواست راه بیافتد، افراد قافله مشغول جمع کردن وسایل و بار زدن آنها بودند. شتر ها آماده به صف ایستاده بودند و رئیس کاروان سوار بر شتر جلوی قافله منتظر بود. کم کم همه ی وسایل جمع شده بود ولی کاروان راه نمی افتاد.

تاجر صندل و عود خسته شده بود، هرچه بار هایش را بر پشت شتر می گذاشت و هرچه قدر آن ها را محکم می بست فایده ای نداشت بارها دوباره کج می شدند و می افتادند. همه ی افراد از دست تاجر عصبانی بودند از وقتی که راه افتاده بودند بیشتر از بیست بار کاروان را نگه داشته بود تا بار هایش را درست کند.

دستانش از سختی طناب بریده بود ولی باز هم بار بر پشت شتر نمی ماند. نمی دانست چه کار کند کاری از دست هیچ یک از افراد قافله برنمی آمد. به سختی به راهشان ادامه دادند و هرچند وقت یک بار می ایستادند تا تاجر بارهایش را محکم کند.

به اولین آبادی ای که رسیدند تاجر مجبور شد بارهایش را کمتر از آنچه که خریده بود بفروشد. او صندل و عودی که بارش بود را خیلی کمتر از قیمت اصلی خریده بود، او از نداری مغازه دار سوءاستفاده کرده بود و در نظر داشت آنها را در شهر خود که صندل و عود نایاب بود چند برابر قیمت اصلی بفروشد، ولی نقشه هایش برآب شده بود مجبور شد کالایش را کمتر از آنچه که خریده بود بفروشد.

از این داستان نتیجه می گیریم:
" بار کج به منزل نمی رسد "




پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۰:۰۴ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
اسلیترین:

ریگولوس بلک..عمه قربونت!
ایده جالب و خلاقانه ای بود....حماسه که حتما نباید تهش به خون و خونریزی ختم شه...اما نمره ای که بهت میدم به خاطر فامیلیمونه نه بخاطر هنر چشمگیرت...برای تکلیف اول 25 و تکلیف دوم 5 بهت میدم...نمره کامل!

گریفیندور:
مرلین کبیر...پیامبر بزرگ!
حماسه اژدها سواران؟!جالب بود..برای تکلیف اولت نمره 24اون هم دلیل این که اسمی از خودت نبرده بودی و برای تکلیف دوم بهت 5میدم...درضمن برادرزاده من اصلنم خودشیرین نیس.

رونالدو ویزلی...مو قرمزی!

اوووم...واقعا تاسف آوره که همچین بلایی رو سرهم میارن...سفرنامت دوست داشتنی بود....تکلیف اول 24 و تکلیف دوم 5.

هافلپاف:
وندلین...آتش افزار!
مثل همیشه فوق العاده بود.اما من دوست داشتم خودتم تو رول باشی برای همین غیبت یک نمره کم میشه اما درباره تکلیف دومت مثال های جالبی بود...24 و 5 .

ریونکلاو:
آقای لادیسلاو...دوست دار حشرات!
عالی بود و وقتی به پایانش رسید عالی ترم شد...پایانشو دوست داشتم.و درباره تکلیف دومت اونم خوب بود...ولی مداد ماگل ها هیچوقت زیاد عمر نمیکنه اصولا همون هفته اول گم میشه.25 و4.

چوچانگشون!
داستان خوبی بود ولی ظاهرش مرتب نبود و و غلط های تایپی زیادی داشت اما تکلیف دومت خوب بود...22 و 5.

فلیت ویک...کوچولو!

قشنگ بود...این دودستگی آبی و قرمز ایده خلاقانه ای بود البته ازاین به بعد تکلیفت رو یه جا بذار که چو ندزدتشون.23 و 4.

موفق باشید!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۲ ۱۰:۱۱:۲۷

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۴

لاکرتیا بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۵۸ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۵:۴۶ چهارشنبه ۴ اسفند ۱۳۹۵
از همان روزی که با شلاق و خون دیوار چین را ساختند!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 430
آفلاین
در کلاس زودتر از همیشه باز شد و به سروصدای درون کلاس پایان داد.پروفسور بلک با حالتی گربه وار وارد کلاس شد.
-سلام پروفسور!
-لاکی هستم!
دانش آموزان:
لاکی روی صندلی ولو شد و با چشمانی که نشان میداد شب قبل بخاطر بیماری یکی از بچه جن ها تا صبح نخوابیده شروع کرد:
-جلسه پیش درباره ماگل ها حرف زدیم و این جلسه میخوایم درباره ماگل ها و جادو صحبت کنیم...این که اولین بار وقتی یک ماگل فهمید که جادو وجود داره چیکار کرد و اصلا چطور این اتفاق افتاد...البته من نمیخوام دنبال واقعیت ها برید تنها چیزی که ازتون انتظار دارم یک داستان خلاقانست!
در این موقع پچ پچ سه دانش آموز رشته کلامش را پاره کرد:
-میگن گوششو بریدن گذاشتن کف دستش!
-نخیر گوششو بریدن دادن هیپوگریفا بخورن!
-الکی یک کلاغ چهل کلاغ نکنید!
-ساکت!
صدای فریاد لاکرتیا باعث شد که سه دانش آموز سرجایشان خشک شوند و تا آخر سال دیگر حرفی نزنند.
-دوم این که ماگل ها هزاران ضرب المثل دارن که در مواقع خاصی اون رو بکار میبرن و همه ی این مثل ها داستان های خاص و حکایت های مسخره خودشون رو دارن!
-چرا هزاران ضرب المثل دارن؟
-چون احمقن!

لاکرتیا دلیل کل کارهای مشنگ هارا از روی حماقت و بی عقلی میدید و فکر میکرد که اگر روی زمین موجودی معیوب از مغز باشد آن موجود یک ماگل است.چوبدستی در دستان لاکرتیا تکانی خورد و روی تخته سیاه نقش بست:
1.در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد.(15 نمره)
2.یکی از ضرب المثل های مشنگ هارو انتخاب کنید و داستانش رو تعریف کنید.(15 نمره)


+توجه داشته باشین که قرار نیست برید برنامه "قصه ما مثل شد"رو ببینید و بیاید تعریف کنید...قراره با خلاقیتتون حکایت درست کنید!


ویرایش شده توسط لاکرتیا بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۱ ۱۳:۰۸:۳۲

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۲:۱۲ شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴

اسلیترین، مرگخواران

مرلین کبیر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۸ دوشنبه ۱۶ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
امروز ۱۰:۲۹:۳۰
از دین و ایمون خبری نیست
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
اسلیترین
مرگخوار
پیام: 718
آفلاین
گنده گریف!


ای استاد! ای خفن، ای لاک! ای جگری! ای زرد فسفری با راه راه های سفید! ای صورتی با گل های سبز!
میگم که، اون فردوسی بدبخت بسی رنج برد در اون سال سی، یه حماسه زنده کرد بدین پارسی، اون یکی هومر دهنش سرویس شد تا دو تا کتاب بنویسه؛ ما چطوری الان حماسه در کنیم از خودمون؟ برو سی سال دیه بیا استاد تکلیفتو بگیر!


1.پس همونطور که گفتم به آینده ماگل ها برید و با خلاقیت خودتون حماسه ای بسازید و اون رو شرح بدید.(25 نمره)

- خب پس همگی مطمئن هستید که برای انجام این وظیفه آمادگی کامل دارید؟
- بله
- خب پس همراه من متن سوگند خودتون رو ادا کنید. ...

همراه با کلماتی که از دهان افراد دور میز خارج می شد، طبیعت اطراف آن ها نیز در حالت تغییر بود. جنگلی که در آن قرار داشتند، در جزیره ای دور افتاده واقع شده بود. طلسم های حفاظتی ای که بر روی جزیره قرار داشت، به هیچوجه امکان ردیابی ساکنانش را به هیچ موجود زنده ی دیگری نمی داد.
جنگل سرسبز چند دقیقه پیش، اکنون رشدش به طرز غیر قابل باوری در حال افزایش بود و حیوانات درون آن نیز جثه های بزرگتری پیدا می کردند. در بین تمام ساکنان جزیره، اژدهاها بیشتر از بقیه جلب توجه می کردند، اژدهاهایی جادویی که همراه با آواز ِ سوگند سوارانشان، رشد می کردند.

فلش بک:

- میدونی خوبی مهندس ژنتیک شدن یه جادوگر چیه؟!
- میتونه چیزایی رو ببینه که بقیه نمیتونن ببینن؟
- دقیقا! و وقتی که بخواد نژاد یه موجود مثل اژدها ها رو بهبود ببخشه چه اتفاقی می افته؟
- نمیدونم!
- میتونه به تمام جهان حکومت کنه!

آمبریج خندید! هیچ کسی تا به آن روز جرئت انجام چنین کاری را نداشت، اما الان وضعیت فرق می کرد، به وجود آوردن نسل جدیدی از موجوداتی که چیزی بر روی آن ها کارگر نبود، میتوانست تمام دنیا را به سوی نابودی بکشاند. اما آمبریج بی مهابا عمل میکرد و از چیزی ترس نداشت و این خصوصیت، به یکی از بزرگترین ضعف هایش تبدیل شده بود.

پایان فلش بک

- هر کدوم برید پیش اژدهای خودتون و آماده ی حرکت بشین، نمیخوام در اولین دیدارمون، بد قول بشیم و دیر برسیم اونجا!

بقیه اژدها سواران سر خود را به نشانه اطاعت از فرمانده خود تکان دادند و آماده حرکت شدند. هیچ کدام جادوگر نبودند. طرز رفتارشان با اژدهایشان، کار هایی که مجبور بودند انجام دهند و در نهایت، شمشیر و زرهی که هر کدام با خود حمل میکرد، گواهی بر این موضوع بود. تمام اژدها سواران ماگل بودند، بدون هیچ قدرت جادویی ای که بتوانند از آن کمک بگیرند. آخرین نسل جادوگران اژدها سوار سال ها پیش بر اثر طغیان اژدهایان علیه آمبریج، از صفحه تاریخ محو شده بودند و تنها ماگلی که به عنوان احترام به ماگل ها، به گروه اژدهاسواران وارد شده بود، توانسته بود از این مهلکه جان سالم به در ببرد.
مارکوس توانسته بود در برابر اژدها ها مقاومت کند، خشم آن ها بر ماگل ها اثری نداشت، شاید این نکته ای بود که آمبریج عمدا فراموش کرده بود، اژدها سواری که همه به هوش او اذعان داشتند. بعد از آن اتفاق، مارکوس دوباره اژدها سواران را احیا کرد و الان، فرمانده آن ها شده بود. اژدها سوار پیر نگاهی به یارانش انداخت و گفت:
- همگی حاضر باشید، حرکت می کنیم.

صحنه ای که پس از این دیالوگ پدید آمد را کسی نمیتوانست کاملا توصیف کند. لحظه پرواز اژدهایان بی نظیر بود. اژدهایانی با رنگ های درخشان، طلایی، یاقوتی، فیروزه ای و ...، هر کدام همراه با یک سوار که زره همرنگ با رنگ اژدهایش پوشیده بود. بازتاب نور خورشید بر پیکره آنها رنگین کمان زیبایی ساخته بود و درختان جنگ در زیر حرکت بالهایشان، به رقص در آمده بودند.
سواران همراه با اژدها هایشان به سمت شرق حرکت کردند. مکانی که تمدن انسان ها در آنجا قرار داشت. سرزمینی عاری از هرگونه جادوگر و ساحره. جایی که آنها داستان خودشان را خلق می کردند و نظم تمام جهان را حفظ میکردند. محل تولد حماسه اژدها سواران.

2.مثال هایی همانند مثال هایی که در کلاس زده شد،در رابطه با تفاوت جادوگران و ماگل ها بنویسید.(2 مورد)(5 نمره)

مثلا مرلین! که برای اونا جادوگره ولی برای جادوگرا، پیامبره! تفاوت از این بیشتر؟ از این گنده تر؟ این خودش جا داره ده نمره بگیره حتی!

سایت جادوگران! وقتی طرف کاربر عضو و مهمانه که میشه ماگل، براش یه سایته، ولی وقتی وارد ایفا میشه و میشه جادوگر/ساحره، همه ی زندگیش میشه! نقل به مضمون:

نقل قول:
دلبستگی من به جادوگران و اعضاش، بیشتر از اونی هست که فکر میکردم.


حالا مثل این دانشجو ها و دانش آموزا که یه مورد اضافه مینویسن تا استاد بیشتر نمره بده و اینا، میگوییم که تفاوت دیگرشان در مورد همین مدرسه است! تا حالا جایی شنیدین کلاس جادوگر شناسی باشه؟ ولی ما ماگل شناسی داریم!









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.