1.در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد.(15 نمره)
در واقع اولین ماگل اصلا با جادو آشنا نشد. زمان اونا جادو اختراع نشده بود که. اولین ماگل در بی خبری و جهل مرکب مرد! سه نسل بعد از ایشون تازه ورژن مجهز به جادوی انسان پا به زمین گذاشت. پایان.
ویرایش مدیر: که پایان، آره؟! هافلپاف از شرکت در بقیه ترم تحصیلی محرومه!
ویرایش وندلین: نـــــــــــــــــــه...باشه...جواب میدم!
----
-برایان...بیدار شو ذلیل مرده!
برایانِ یازده ساله صبح دیگری را با نوای دل انگیز خانم تناردیه، کسی که سرپرستی اش را در ازای بیست و سه ساعت کار سخت در مسافرخانه پذیرفته بود، آغاز کرد. چشم هایش را با پشت دست مالید تا نور خورشید که از پنجره می تابید چشم هایش را نزند. اما برای هزار و صد و سی و یکمین بار به یاد آورد که اتاقش در انباری زیر پله پنجره ندارد! بنابراین از رخت خواب نمورش دل کند و از اتاقش بیرون رفت. خانم تناردیه با یک قابلمه مسی خالی منتظرش بود و خون خونش را میخورد.
-ظرف آب چرا خالیه؟!
برایان دست و پایش را گم کرد.
-عه...خانوم...به خدا وقتی من رفتم بخوابم پر بود!
خانم تناردیه قابلمه را توی سر برایان کوبید و فریاد زد:
-بله، پر بود، ولی من چایی بار گذاشتم و الان خالیه پسر نادون! یالا برو پرش کن!
برایان دستی به ریش بلندش کشید که برای سن او عجیب و غیرعادی می نمود، و نالید:
-نمیشه نرم؟! من می ترسم!
خانم تناردیه با حالت تهدید آمیزی قابله را بالا برد.
-اون دختره ی چش سفید هم قبل اینکه بره و با یه قلچماق برگرده همینو گفت! ولی رفت! تازه اون موقع شب بود! خجالت بکش! راه بیفت!
برایان که از اینکه همیشه با خانه زاد قبلی مسافرخانه، کوزت، مقایسه می شد بیزار بود، قابله را توی هوا قاپید و از مسافرخانه بیرون زد. خلنگ ها و شاخه های بلندی که شب ها محض تفریح ادای جادوگرهای خبیث و اشباح نالان را در می آوردند و مو به تن رهگذران سیخ می کردند، زیر نور خورشید صبح مظلومانه در پس زمینه ی طبیعت جاده محو شده بودند. البته ساخت و ساز بی رویه خانه های دو طرف مسیر بخش زیادی از طبیعت را با خاکستر مرلین یکی کرده بود.
دوان دوان خودش را به چشمه رساند و قابلمه را در آب خنک فرو برد. مسافرخانه تناردیه اصولا مشتری چندانی نداشت، اما خانم تناردیه همچون یک زن خوب و قدیمی عادت غذا پختن در ابعاد هیئتی را حفظ کرده بود. بنابراین کوچکترین قابلمه ای که در جهاز و بند و بساطش پیدا میشد، به تنهایی می توانست یک لژیون رومی را سیر کند. برایان دیگ مسی را به زحمت بلند کرد و تلو تلو خوران مسیر برگشت را در پیش گرفت. آب در ظرف به اطراف لپر می زد و به لباسش می پاشید. البته از این بابت شکایتی نداشت، چون دمای هوا چله تابستانی بسیار گرم بود!
چندین بار بین راه ایستاد تا خستگی در کند و هربار خسته تر از قبل دوباره به راه افتاد. مسیری که در چند دقیقه پیموده بود حالا تمام نمیشد که لامصب! بعد از هفت هشت بار توقف طاقتش طاق شد و رو به آسمان فریاد زد:
-خدایا!!
ناگهان دستی قدرتمند قابلمه را از دستش گرفت. برایان سرش را بلند کرد و برای دیدن چهره ناجی اش مجبور شد دستش را سایبان چشمش کند، چون طرف به شکلی کاملا آرتیستی پشت به خورشید ایستاده بود و گذشته از آن، قدش به امیر غفور میگفت هیهات!
-تو کی هستی؟
برایان در حالی که کورکورانه تلاش می کرد از لابلای پرتوهای خورشید طرف را شناسایی کند این را گفت. مرد هیکلی به راه افتاد و برایان از ترس اینکه قابلمه را بدزدند و قوز بالای قوز بشود پشتش شروع به دویدن کرد.
-اسمم روبیوس هاگرید سینیوره.
برایان نفس زنان پرسید:
-چرا به من کمک کردی؟
شرررررررررررررت!روبیوس تمام آب قابلمه را روی سر برایان خالی کرده و خود قابلمه را توی سر او کوبیده بود.
-پسره ی احمق خیره سر! مدیر تا حالا سه تا نامه برات فرستاده! هیچ معلومه چرا هنوز ثبت نام نکردی؟!
-مدیر؟ چی؟!
به خاطر داشته باشید که آن موقع هنوز وارد دهه هفتاد نشده بودیم و دانش آموزان فراری با پیک اختصاصی هاگوارتز به مدرسه فراخوانده نمی شدند. بلکه با کروشیو و شلاق هایی از جنس سیم خاردار تنبیه شده، و برای یک نیم ترم کامل سر کلاس در حالی حاضر می شدند که یک پایشان را بالا گرفته و سطل آشغال را روی سرشان نگه داشته بودند! بنابراین روبیوس چوبدستی اش را از غلاف بیرون کشید و روی شقیقه برایان گذاشت. در دست دیگرش نامه ای با آرم هاگوارتز به چشم می خورد. نامه را جلوی دماغ برایان گرفت، طوری که چشم هایش برای خواندن اسم «برایان دامبلدور» روی پاکت چپ شد.
-از اول شهریور دارن برات نامه میفرستن و الان وسط مهره! تو هنوز سر کلاسا حاضر نشدی! حتی بیرون مدرسه جادو هم نکردی دلمون خوش باشه قانون شکنی! جواب قانع کننده ای داری یا همینجا خلاصت کنم؟!
-من؟! جادو؟! هین؟!
-یعنی چی؟!
برایان با ترس و لرز گفت:
-چی یعنی چی؟! ببخشید شما حالتون خوبه؟!
روبیوس چشم هایش را تنگ کرد و سرش را جلو آورد تا به معنی واقعی کلمه با برایان چشم توی چشم شود.
-تو... نمیدونی؟!
-ببخشید...من چیو نمیدونم؟!
روبیوس با کف دست به پیشانی اش کوبید. آنقدر محکم که اگر این ضربه را به اسبی می زد، اسب با لگد میزد دل و روده اش را میریخت تو دهنش!
-پسر تو نمیدونی جادوگری؟!
برایان در حالی که می لرزید خم شد تا قابلمه ی خانم تناردیه را بردارد و با صدایی که دست کمی از لرزش خودش نداشت جواب داد:
-من ...چی ام؟! :worry:
-اَی تو روحتون...چرا هیچکی با من هماهنگ نکرده بود این پسر مشنگه؟! بیا اینجا بشین بچه!
-اما...
-بشین میگم!
این بسته سوسیس من کجاست؟
.
.
.
...فوقع ما وقع!
2.یکی از ضرب المثل های مشنگ هارو انتخاب کنید و داستانش رو تعریف کنید.(15 نمره)سالها پیش مرد فقیری در یکی از روستاهای مشنگی حومه لیتل هنگلتون میزیست که بر پشت خود قوزی داشت! او از این قوز ناراضی نبود، قوز از او ناراضی نبود، همسرش از هر دو ناراضی نبود و میدانید؟ گور بابای ناراضی بود. مرد با زنش روی مزرعه ای کار می کرد که سالیانه یک تن گندم میداد که نیم تنش را ملخ جویده بود و نیم تن دیگرش را مورچه هایی که جیک جیک مستونشان بود اما فکر زمستانشان هم بود می بردند انبار می کردند، کلاغها قار قار می کردند، مورچه را بیدار می کردند، مورچه ها میرفتند کار می کردند و...اهم.
بعد از چند سال زن و شوهر دیدند که نمیتوانند اینطوری زندگی کنند . زن رفت مهرش را گذاشت اجرا. مرد که تاب این بدبختی را نداشت سر به کوه و بیابان گذاشت و رفت که برود توی کوهی در آن نزدیکی که می گفتند جن و پری و روح و پیوز دارد، دست به دامن آنها بشود بلکم گرهی از مشکلاتش باز کنند. رفت و رفت تا به غار اجنه و پریا رسید. شب شده بود و خستگی روانش را رنده می کرد. گفت «دو دقه سرمو بذارم زمین، راهمو ادامه میدم بعدش!» و پوستینش را گذاشت زیر سرش و تخت گرفت خوابید.
نیم ساعت بعد ارواح و اجنه و پیوز ها ریختند توی غار که بزن و برقص و لهو و لعب راه بیندازند. دیدند عع، یک مشنگ دیلاق پوستین به سر گرفته وسط غار خوابیده! هی تلاش کردند بیدارش کنند نشد. از تویش رد شدند، در گوشش فوت کردند، مرکب جادویی توی گوشش ریختند، نشد که نشد. مشنگ مورد نظر در دسترس نبود، لطفا بعدا تماس بگیرند! رفتند سراغ رییسشان که دیوی بود با تدبیر و گفتند:
-دیوا! با تدبیرا! رییسا! سراغا! مشنگی دراز و بد هیکل وسط غار ما خوابیده و سن رقص را اشغال نموده، هرچه کردیم بر نمی خیزد، چه کنیم؟
دیو دستی به شاخ هایش کشید و گفت:
-یک امشب به مناسبت عید سعید فطر لهو و لعب نکنید حالا! مشنگ را هم مجازات کنید...جادویی بر او بیفکنید که دیگر کسی نگاهش هم نکند!
ارواح سرخورده شدند و غار را ترک کردند. پیوز ها در حالی که از غار رد می شدند نفری یک لگد زدند زیر مرد مشنگ و حرصشان را خالی کردند. اجنه هم که نفرات آخر بودند، قبل از اینکه چراغ ها را خاموش کنند و بساط را جمع کنند مرد را جادو کردند تا گوژپشت و بدترکیب شود!
صبح فردا مردم مرد را دیدند که سر افکنده و ناامید از کوه پایین می آمد. پرسیدند که نتیجه چی شد؟ و مرد با اندوه به کتفش اشاره کرد که:
-قوز بالای قوز شد!
ویرایش شده توسط وندلین شگفت انگیز در تاریخ ۱۳۹۴/۴/۲۸ ۱۶:۰۳:۴۷