هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۷:۳۶ شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۴
#93

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
ساعت ها بود كه تنها كنار پنجره نشسته و فكر ميكرد .هوسله اش سر رفته بود كاشكي الان در جلسات ارتش بود و با بچه ها خوش ميگذراند.
مدتها بود كه كارش همين بود كه گوشه اي بشينه و به اطراف نگاه كنه ولدمور اصلا به فكر او نبود .چرا برايش يك سرگرمي فراهم نميكرد؟هر چند اون چه ميدونست سر گرمي يعني چي ؟تمام سرگرمي اون شكنجه كردن مردم و كشتن بود.
هنوز در اين فكر بود كه در اتاق باز شد با ديدن ولدمور براي اولين بار در زندگيش خوشحال شد ولدمور هم مثل هميشه با ديدن او لبخند زد كاري كه هميشه در تنهايي ميكرد و در مقابل مرگ خوارانش تند بود .
"
"سلام تام"
"اجازه نداري من رو تام صدا بزني"
ولدمور در هين گفتن اين جمله رفت وروي كاناپه ي نرم داخل اتاق لم داد
شيني با دلبري گفت"چرا؟"همان طور كه حرف ميزد جلو رفت تا روي پاي او بنشيند.
"چرا مگه من با همه فرق نميكنم پس......."
"اين دليل نميشه هر چي بخواي بگي"
شيني روي پاي ولدمور به ارامي نشست ميترسيد مبادا او را پايين پرت كند اما او اين كار را نكرد شيني با خودش فكر كرد{چه خوب.اگر به من علاقه داشته باشه برام هر كاري ميكنه}
"نه هر كاري كوچولوي زيبا ي من"
شيني شوكه شد"تو....تو....تو....."
"يادت باشه وقتي فكر ميكني به چشمان كسي نگاه نكني اينم يكي از تجربه هايي كه طي 35 سال گذشته كسب كردم البته نه هر ببويي كه ديدي نگاهش نكني"
شيني دو دستش را به گردن او حلقه كرد باز هم ولدمور چيزي نگفت و فقط با ان چشمان سرخ رنگش نگاه كرد ته چشمانش چيزي بود كه شيني نميفهميد"مگه تو عاشق نيستي؟"
ولدمور گفت"من؟معلومه كه عشقي در من نيست همه اين رو ميدونن."
شيني در حالي كه سعي ميكرد كمي خودش را لوس كند گفت"به نظر من عشق همون اميد كسي كه اميد نداشته باشه ميميره پس كسي هم كه عشق نداشته باشه ميميره و تو هم عاشقي"
ولدمور ريشخندي زد و گفت"و حتما اون كسي كه من عاشقشم تو هستي"
شيني با تندي گفت"بله"
ولدمور با چنان صداي بلندي شروع كرد به خنديدن كه بدن شيني لرزيد.
وقتي خنده ي ولدمور در حال تمام شدن بود شيني همان طور كه سعي ميكرد با بي اعتنايي از روي پاي او بلند شود گفت"تموم شد؟"
ولدمور او را محكم از دو پهلو نگه داشت و علا رقم تلاش هاي شيني براي رهايي او را صفت سر جايش نشان و بين بازوها و در اغوشش نگه داشت .شيني سرماي بدن او را حس ميكرد ولي تمام سعيش رهايي بود كه نتيجه نداد براي همين دوباره ارام شد.
"كوچولوي شيطون فكر ميكني با يه پسر بچه ي 19 سااله طرفي؟نه نيستي باور كن من 72 سالمه "
"بهت كه ميخوره 30 ساله باشي"
"خوب زيبا ترين احمقي كه تا حالا ديدم بدنم جوونه در ضمن جادوگر ها هميشه وقتي بالغ ميشن جوون تر از سنشون نشون ميدن.
حالا از اين موضوع گذشته فكر كردي با كلك هاي زنانه اي كه بلدي من رو خر كني؟"
شيني با بي اعتنايي سعي كرد صورتش را كه فقط چند اينچ با صورت او فاصله داشت برگرداند ولي ولدمور صورت او را به طرف خودش گرفت و گفت "نترس نمي بوسمت اون هم به موقش"
"تو عاشق مني؟"
چهره ي ولدمور در هم رفت وغمگين شد.
------------------------------------------------------------------------
---------------------------------------------------------------------
تمام اعضاي ارتش داد و بي داد ميكردن كه جيني فرياد زد "ساكت"
ماركوس فرياد كشيد"اينجا چه خبره؟شيني كجاست؟الان يك هفته هست كه نيست"
اوتو"تو داري تند ميري ماركوس الان معلوم ميشه اوضاع از چه قراره"
جسيكا در حالي كه به خودش در اينه نگاه ميكرد گفت"ميگن دامبلدور بليد شكارچي خون اشامان رو فرستاده تا پيداش كنه "
"مادام رز مرتا كه دهانش اب افتاده بود گفت"بليد؟همون دو رگه ي ني مه انسان و نيمه خون اشامه همون كه يه رگش سياه پوسته؟"
جسيكا"اره رزي هموني كه تو ومن و هزار نفر ديگه عاشقشيم ولي محل هيچ دختري نميده"
گلوري با هيجان گفت "واي خيلي خوشگل و خوش اندامه من كه ديوونه ي اون خالكوبي پشتشم اون واقعا خوشگله"
دانيل با صورتي در هم رفته گفت"خوشكل نيست تك چهرست يعني كمتر كسي قيافه ي اون رو داره "
"مادام رزمرتا با شوق گفت هيچ كس شكل اون نيست"
استرجس با لبخند گفت"عوضش نچسبه من كه تا حالا نديدم بخنده حرف هم كه اصلا نميزنه بكشيش "
گلوري گفت"اين نشون ميده يك مرد به تمام عياره"
جسيكا خنديدو گفت"چه فايده كافيه شيني يه ذره با اون چشماي سياه قشنگش ناز كنه اون وقت من و هزارتاي ديگه ول متليم"
گلوري گفت"نه از كجا معلوم اصلا شيني از اون خوشش بيا"
جسيكا صورتش را از اينه بر گرفت و گفت"خيلي ساده اي .تو تاحالا دختري رو ديدي كه بليد رو ببينه يا عكسش رو توي روزنامه ديده باشه و عاشقش نشده باشه؟"
گلوري...........................................
صداي هري طنين انداخت " بايد براي پيدا كردن شيني دست به كار بشيم شما بايد من رو ياري كنيد همگي با هم ميريم به جست وجوي اون كسي جرات لو دادن نقشه ي ما رو نداره اگر ببينم مدير از اين موضوع بويي برده..............هرمايني گرنجر اسامي شما رو طلسم كرده تا در لحظه ي خيانت مشخص بشه پس حواستون رو خوب جمع كنيد نقشه ي ما اينه........................................
---------------------------------------------


ویرایش شده توسط بلید در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۲ ۱۵:۲۱:۴۳
ویرایش شده توسط بلید در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۲۲ ۱۵:۳۶:۵۸

خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۹:۴۰ پنجشنبه ۲۰ بهمن ۱۳۸۴
#92

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
خب خب....بلید عزیزم:
دلیل اینکه منتظر داستانت بودم، اینه که:
1- داستانت خیلی باحال بود
2- می خواستم خودت کمی داستان رو جلو ببری
3- اطلاعات کافی رو به ما بدی در طی داستانت
4- به هدف اصلیت، زیاد لطمه نخوره.

در ضمن، بلید جان نمیفهمم چرا فکر می کنی من داستانتو دوست ندارم!!!
باور کن علاوه بر اینکه ازش خوشم اومده، دلم می خواد مثل داستان های کاخ امپراطور یا خانه ی 12 گریمالد، اونو با هم ادامه بدیم!!!همه ی ارتش با هم!!! و واقعا هم ممنونم که داستان رو از بی مزگیش که هی بریم توی اتاق و چیز یاد بگیریم، در آوردی!!! مخلصتم هستم!!!
حالا بریم سر نقد:
در قسمت اولش که خیلی خوب کار کردی ولی به یاد داشته باش که هیچکس به دامبلدور نمیگه: آلبوس"
در قسمت دوم یک کمی اشتباه داشتی که البته می دونم که ناشی از خستگی بوده:
" او با كمال ادب اتاق را ترك كرد او اتاق را ترك كرد" اینجا دو دفعه اتاق را ترک رو نوشتی و امیدوارم دیگه این کار رو نکنی.
یک جای دیگه نوشتی:
"راستي دخالت نميكنين؟چه بد من اگر توي كاري دخالت نكنم ميميرم"
"نميدوني كي مياد؟"
ایناها همش از زبون شینی هست پس لطفا از این به بعد هر دوتاشونو توی یک گیومه بگزار.
سومیش هم باز غلط املاییت بود که خوندن رو دچار مشکل می کرد:
تو نوشتی: "اسرار" که این یعنی راز؛ ولی با توجه به جمله باید مینوشتی:" اصرار"
و " قلط" رو اینجوری نمی نویسن، می نویسن:" غلط"!!!( اختیار دارین!!!شما بزنی هم ما آخمون در نمی یاد!!!)
در ضمن لطفا بگو که چرا می نویسی "ولدمور" و نمی نویسی " ولدمورت"؟؟؟!!!
راستی بلید، توی حسابم چیزی نبود!!!!
------------------
خب بچه ها:
داستان بلید افتاد روی دور و ازتون میخوام که با خلاقیت خودتون، داستان رو پیش ببرین. توجه داشته باشین که طنز ننویسین!!!!!!
تمنا میکنم، این داستان طنز نوشتن نداره!!! ضمنا از شخصیت هایی که عضو ارتشن نیستن، غیر از اوناهایی که بلید توی داستان گذاشته، استفاده نکنین و اعضای ارتش رو توی داستاناتون بگونجونید.
*من هم برای راحتی کار شما، اسامی اعضا رو توی همون تاپیک گفتگو با مدیران ارتش می نویسم!!!

خب دیگه، حرف زدن بسه!!! حالا نوبته پسته!!! یه پست جون دار!!!
ایول....بزن اون پستو...آهان.....آفرین!!!!
حالا یه بوس بده......آخیش!!....بای!!!!


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۰:۰۱ چهارشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۸۴
#91

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
دامبلدور شروع به صحبت كرد صدايش نمي لرزيد اما نگراني محسوسي درونش نمايان بود"از اينجا شروع ميكنم من فكر ميكنم شيني الان از يه شاهزاده هم بهتر زندگي ميكنه"
نيمفادورا كه موهايش را قرمز روشن كرده بود گفت"يعني شكنجه نميشه؟"
"نه نيمفادورا براي چي لرد ولدمور بايد بخواد اون رو شكنجه كنه؟"
با بردن اسم ولدمو بدن عده اي از جمله اسنيپ لرزيد .
دامبلدور ادامه داد"بايد دليل بردن شيني رو پيدا كنيم"
خانم ويزلي در حالي كه صورتش پر از خشم بود گفت : "من ميدونم اون چرا شيني رو برده اون لعنتي ميخواد.........چشم خانم ويزلي به هري خيره ماند به نظر مي امد براي لحظه اي فراموش كرده بود كه هري اونجاست و سكوت كرد"
دامبلدور كه به نظر حرف مالي را گرفته باشد گفت"شايد مالي"
اسنيپ در سكوت نظاره گر بود پاي چپش را روي پاي راستش انداخته بود و نگاه ميكرد.
ريموس گفت "نظر شما چيه پروفسور دامبلدور "
"اوه ريموس نميتونم بگم"
هري كه از رفتار دامبلدور عصباني شده بود با تندي گفت"ولي شما بايد بدونيد پروفسور"
دامبلدور روي ميزش به طرف هري خم شد و گفت "هري تو چرا فكر ميكني من بايد همه چي رو بدونم؟من فقط چيزايي رو ميدونم كه به اون ها علم دارم نه اونا يي رو كه حدس ميزنم"
هري سكوت كرد وچيز ديگري نگفت.
اسنيپ كه تا ان زمان سكوت كرده بود در اينجا به حرف امد مثل هميشه جدي صحبت كرد"رئيس پس لطفا حدس خودتون رو به ما بگيد"
دامبلدور به صندلي با شكوه پشت بلندش تكيه داد انگشتان بلندش را در هم برد هر وقت اين حالت را به خودش ميگرفت واقعا بزرگ و قدرتمند جلوه ميكرد انگشتري بزرگ از الماس سرخ رنگ به انگشت داشت مدت كوتاهي سكوت كرد دوباره روي صندليش صاف نشست واز پشت عينك نيم دايره اش همه را از نظر گذراند وگفت" حدث من اين كه اون عاشق شينيه"
صداي هم همه دفتر دامبلدور را پر كرد تابلو هاي مديران سابق هاگوارتز هم با هم پچ پچ ميكردن حتي فوكس هم صدا كرد دامبلدور روي ميز كوبيد و گفت"خواهش ميكنم ساكت"
اسنيپ با حالتي متفكرانه گفت"خودتون هم ميدونين اين امكان نداره رئيس"
نيمفادورا گفت"اون اصلا نميدونه عشق يعني چي؟"
خانم ويزلي با صداي ارومي گفت"اگر اون ميتونست عاشق بشه قصد كشتن يه بچه رو نميكرد"
كينگز كلي كه صدايش از حد معمول هم ارومتر بود گفت "اشتباه ميكني البوس"
اقاي ويزلي در حالي كه صورتش رنگ پريده شده بود گفت"اسمش رو نبر نميتونه دوست داشته باشه"
دامبلدور دستي به صورتش كشيد وگفت "لرد ولدمور نميتونه ولي تام مارولو ريدل كه ميتونه"
هري گفت"خوب پروفسور اين دو تا كه يكي هستن "
"جسما بله هري "
-----------------------------------------------------------------
---------------------------------------------------------------------
شيني چشمانش را باز كرد ..صبح شده بود و نور خورشيد كه از پنجره داخل مي شد چشمش را زد روي تخت نشست و كش و قوسي به بدنش دادو خميازه كشيد شب گذشته را به ياد اورد كه ولدمور او را به تخت خواب هدايت كرده بود از خجالت سرخ شد اما در نا باوري شيني او با كمال ادب اتاق را ترك كرد او اتاق را ترك كرد حتي بدون كوچك ترين اسرار براي ماندن در كنار شيني.
برايش جاي تعجب شديد داشت.شايد واقعا اون طور كه از او بد ميگفتن بد نبود.اما امكان اين هم كه نقشه باشه بود.
30 دقيقه به همان حالت انجا نشست و به شب گذشته فكر كرد تا بالا خره در اتاق باز شد و بلاتريكس لسترونج داخل شد صبحانه اش را اورده بود .
شيني گفت"ولدمور كجاست؟"
بلا به خودش لرزيد و عرق روي پيشانيش نشست وگفت "اگر منظورتون لرد تاريكي هاست ؟براي كار مهمي به تبت رفتن"
"تبت؟ اونجا چي كار ميكنه؟"
"ما توي كار اربابمون دخالت نميكنيم"
"راستي دخالت نميكنين؟چه بد من اگر توي كاري دخالت نكنم ميميرم"
"نميدوني كي مياد؟"
" نه "
"چوبدستم رو بهم ميدين؟"
چشمان بلا درخشيد عصباني شده بود ولي جرات نميكرد بي ادبي كند .شيني نميدانست ولدمور به انها چه گفته كه انقدر مقابل شيني با ادب كامل حرف ميكردن .
"ارباب اجازه ندادن كه چوبدست رو به شما بديم با اجازه من بايد برم"
بلا از اتاق بيرون رفت و در را پشتش بست شيني كه ناراحت شده بود باعصبانيت گفت"من بدون چوبدست چه طور فرار كنم؟
--------------------------------------------------------
اين داستان ادامه دارد.....
----------------------------------------------------------
انيتا جان و دوستان عضو ارتش من دليل اين كه شما منتظر ادامه ي داستان من بودين رو نميفهمم ولي داستانم هنوز ادامه داره شما ميتونيد نمايشنامه هاي خودتون رو بنويسيد به من كاري نداره.
اگر باز هم نا راضي هستين من ادامه ي اين داستان رو رها ميكنم و چيزي رو كه شما بخوايد مينويسم.الانم هم انگشتم داره ميشكنه هم چشمم از كاسه در اومده.
انيتا جان ناراحت هم نشو من قلط بكنم شما رو بزنم .من فقط خون اشام ها رو ميزنم و ميكشم.


خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۸:۲۴ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۴
#90

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
ممنون آنیتا , بچه ها به توصیه ها یی که آنیتا کرده توجه کنید تا بتونید نمایشنامه ی خوبی بنویسید , منم میخواستم یه توصیه ای مثله آنیتا بزنم ام به علت کمی وقت نتونستم که آنیتا این کار رو کرد ,

در کل به نقدها ی که از پستهاتون کرده میشه توجه کنید و در پست بعدی خوب بنویسید.

مدیران ارتش :اوتو و آنیتا


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۰۸ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۴
#89

آنیتا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۰۷ جمعه ۲۷ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۹:۲۹ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۳
از قدح اندیشه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1323
آفلاین
بلید عزیزم:
آفرین:
بلید عزیزم، خوب نوشته بودی . فقط چند تا اشکال اساسی داشت!!!
اول اینکه وقتی میخوای موضوعی رو شروع کنی، اول یک مقدمه چینی بکن.
دوم، اگه توی کتابای هری پاتر توجه کرده باشی، ولدمورت عشق رو از وجود خودش پاک کرده و نیروی عشق هست که سبب برتری هری نسبت به ولدمورت میشه. پس اون عاشق نمیشه.
سوم، وقتی توی ارتش مینویسی، باید افراد حاضر در ارتش، در اون شرکت داشته باشند، نه کسایی که توی داستان هستند و اصلا آقای هری پاتر( عله) توی این ماجراها نیستن چون سرشون شلوغه.
چهارم، پاراگراف بندیتو بهتر کن. وقتی کسی داره حرفی میزنه، یک اینتر بزن و با علامتی غیر از پرانتز، مثلا با - یا " " حرفها رو مشخص کن.
پنجم، وقتی داری مینویسی اگه چیزی میگی، پاش واستا و توی پرانز نگو که شوخی کردم؛ البته بازهم اگه می خوای عشقی رو راه اندازی کنی، سعی کن از بچه های ارتش استفاده کنی، مثلا استرجس و گلوری!!!!
ششم، فکر کنم کتاب دارن شان رو خوندی و تقریبا تو نقش استیو رو که شکارچی اشباح هست رو ایفا می کنی.( نکته ی احتمالا مچ گیری!!)
هفتم، سعی کن کلمات رو درست به کار ببری مثلا نگو:
" چند نفر از اعضای فرقه" ، بگو " چند نفر از اعضای محفل"
هشتم، غلط املایی نداشته باش، مثلا:
"گلو بالي محافضان شخسي"
اینجا علاوه بر اینکه غلط املایی داری، منظور رو هم درست نفهموندی. حالا من همون جملتو بدون غلط املایی میکنم: " گلو بالی محافظان شخصی "
نهم، توی داستان جدی و جاهای جدی اصلا از شکلک استفاده نکن!!!
دهم،ازت واقعا ممنونم؛ داستان رو عالی پیش بردی، واقعا میگم . داستان رو از اون حالت بی مزه گیش در آوردی و بهت تبریک می گم. حالا اگه بچه ها هم همکاری کننن، اینم مثل داستان های باحالیسمی تاپیکهای دیگه میشه. آفرین!!
یازدهم، چون نمیشه دوتا پست پشت سرهم بنویسی و چون نمیخوام داستان قشنگت خراب بشه؛ با پیام شخصی، قسمت بعدیشو برام بفرست تا من به جات پستش کنم تا داستانت خراب نشه.ok ؟؟
دوازدهم، 8 سیکل خیلی کمه!!!
***********************************
به بچه های عضو ارتش:
1- وقتی جدی مینویسین یا دیالوگ های جدی دارید، از شکلک به هیچ عنوان استفاده نکید و حالات رو وصف کنید؛ ولی وقتی طنزه می تونید استفاده کنید، ولی دارم میگم، باز هم کم استفاده کنین؛ مخصوصا آقای استرجس!!!!!!
2- اجازه بدین من پست بعدی رو با داستان بلید بزنم.
3- تمنا می کنم فضا سازی رو رعایت کنید.
4- داستانهای عالی و جدی رو با پست ها پر از طنز خراب نکنین.
5- غلط املایی نداشته باشین و قبل از فرستادن بخونیدش. اگه توی املای کلمات مشکل دارید، از ریشه های عربیشون استفاده کنین.
6- جون من پاراگراف بندیو رعایت کنین!!!
7- جون اوتو فضاسازی کنین!!!
8- مورد 1 تا 7 رو رعایت کنین!!
9- به مورد 8 دقت کنین!!!
10- مورد 9 رو به قول بعضی دوستان همین جوری دور هم باشیم، گفتم.
حالا به قول سرژ،....یه ماچ بده....آفرین....حالا بای بای!!!

(نظر سنجی: بچه ها به نظر شما پست من بلند تره یا مال بلید؟؟!!! ( hammer!!!)
مدیران ارتش: آنیتا و اوتو


منوي مديريت، حافظ شما خواهد بود!
بازنشستگی!


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۳:۵۱ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۴
#88

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
افتاب غروب كرده بود .
شيني از پنجره به بيرون نگاه مي كرد حالش خيلي بد بود براي فرار از دست لرد ولدمور نقشه اي كشيده بود و منتظر زمان عملي شدن ان بود.همان موقع در اتاق باز شد و لرد ولدمور داخل شد (سلام شيني).شيني جواب نداد و رويش را از ولدمور برگرداند .
ولدمور همان طور كه روي كاناپه اي مينشست گفت(چيه بازم قهري؟).(تو نميخواي با اين موضوع كنار بياي كه من نمي زارم تو از اينجا بري ؟).
شيني جواب نداد داشت به روشي كه هري در ارتش دامبلدور به او ياد داده بود فكر ميكرد يادش امد كه هري به او گفت با گفتن ورد (تانا پاتس رومي)ميتونه خودش رو به وسيله ي نخ نامرعي اما فوق الاده محكمي از پنجره پايين ببره.
و يادش امد انيتا يك خواسته بود اين كار را بكند تا نصفه هاي برج گريفيندور پايين رفته بود و از ان بالا پايين افتاده بود و دست و پايش شكسته بود .
با امدن اين فكر به ذهنش خنده اش گرفت چون وقتي اون بلا سرش اومده بود تازه معلوم شده بود جرج عاشقه انيتا دامبلدوره و هر روز برايش برتي باتز و گل به درمانگاه ميبرد.
(چشم بابات روشن انيتا دامبلدور شوخي كردم).
(چي شده شيني؟داري به چي فكر ميكني؟)
شيني حرف نزد.(اوووووووووه زود باش يه چيزي بگو دختر دلم پوسيد)اينجا بود كه شيني به حرف اومد و با بي اعتناييي گفت (تو دلم داري)ولدمور هم به سرعت جواب داد (ا ...تو زبونم داري؟)
شيني خنديد و ولدمور هم لبخند زد و گفت (خودت ميدوني كه من بيشتر از هر كسي تو دنيا براي تو ارزش قائلم يعني بهتره بگم فقط براي تو قائلم جون تو برام ارزش زيادي داره براي همين دوست دارم كنارم باشي پس فكره فرار كردن و بيرون رفتن رو از مغزت بيرون كن .هر چي بخواي برات فراهم ميكنم ولي.......)
شيني اخم كرد وگفت(ولي من اصلا تو رو دوست ندارم .ازت متنفرمو برام مهم نيست چه بلايي سر تو مياد)ولدمور شروع كرد به خنديدن و گفت(اين كه تو من رو بخواي يا نه اصلا مهم نيست مهم خود من هستم.)
شيني با عصبانيت فرياد كشيد (گم شو بيرون)ولدمور به سرعت از جايش بلند شد و با عصبانيت چشمان قرمزش را به شيني دوخت(حواست رو جمع كن دختر هيچ كس تا حالا جرات نكرده اين طور با من حرف بزنه اگر نتوني جلوي دهنت رو بگيري مجبورم حسابي شكنجت كنم چون نمي خوام مرگ خوارانم بگن اربابمون جلوي يه دختر سست عنصر شده .درسته تو برام ازش داري ولي ارزش و اعتبار خودم بيشتره.).
ولدمور اين را گفت و از اتاق بيرون رفت.

...........................................
هري بعد از فارق شدا از جلسه ي پر درد سره ارتش كه البته با بي حوصلگي به بچه ها درس داده بود به اتاق دامبلدور رفت .نيمي از اعضاي فرقه انجا بودند (ريموس .كينگز كلي .ماندانگاس.اقا و خانم ويزلي .پروفسور مك گوناگل. اسنيپ.نيمفادورا و 10 عضو جديد.
دامبلدور با ديدن هري گفت (بيا تو هري دير كردي) هري داخل شد خانم ويزلي به طرفش رفت او را بوسيد :bigkiss: و شروع كرد به گريه كردن(ميدونم پسرم ميدونم الان نگراني دعا ميكنم نكشته باشتش)
اقاي ويزلي او را كنار كشيد(مالي؟)
دامبلدور با خون سردي گفت (نمرده مالي عزيز اين رو مطمئن باش)
اعضاي گلو بالي محافضان شخسي و شكارچيان خون اشام لطف كردن و براي پيدا كردن شيني به ما كمك ميكنن در ضمن بليد رو من بزرگ كردم اون خطر رو بو ميكشه مطمئن باش با گروه شكارچيانش اون رو پيدا ميكنن)
خانم ويزلي اشك هايش را پا كرد و عقب رفت .
ريموس به طرف هري رفت دستش را روي شانه ي هري گذاشت شانه ي هري لرزيد(نگران نباش هري پيداش ميكنيم.)
نيمفادورا براي هري دست تكان داد وهري با بي حوصلگي سرش را تكان داد .
دامبلدور انگشتان بلندش را در هم كرد از پشت عينك نيم دايره اش نگاه كرد و گفت(خوب جلسه رو شروع ميكنيم).
اين داستان ادامه دارد.................
ممكن است الان چندان مربوط به ارتش نباشه ولي از پست سوم به بعد خواهد شد لطفا فكر نكنيد بي معنيه براي ورود به ارتش و ادامه ي ماجرا اين داستان فرعي نياز بود.........در ضمن من 8 سيكل رو به حسابتان در گرين گتز واريز كردم.
(شكار چي خون اشامان بليد)


خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۸۴
#87

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
مارکوس عزیز[[size=small]

نه ماکوس جان اینجا قرار نیست به کسی تو سری بزنند و یا تحقیرش بکنند , در کل پست کم حجم اما خوبی بود برای یک تازه وارده اما خوب چند تا اشکالی داشتی مثلا یه جایی نوشتی(اوتو:ما به خاطر نبودن شما داشت اشکمون در نیومد) باید مینوشتی در میومد . پس دقت کن , دیالوگات درحد متوسط بود و اما فضا سازیت ضعیف پس بیشتر فعالیت کن.
/size]


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۴:۰۵ جمعه ۱۴ بهمن ۱۳۸۴
#86

مارکوس فلینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۴۹ جمعه ۱۵ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲:۱۵ دوشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 328
آفلاین
ولی چیزی نگذشته بود که انیتا و رزی با یک پسر دیگر در وسط اتاق ظاهر شدند....همه به ان ها که خنده رو بودند با تعجب نگاه کردند
اوتو که کمی عصبانی شده بود گفت: ما به خاطر نبودن شما داشت اشکمون در نیومد ولی شما الان دارین می خندید...
انیتا که به نظر می امد خیلی از این روند راضی است در جواب به اوتو گفت: همه ی این کارا زیر سر ارکوس فلینت بود( و با دست به سمت پسری که با ان ها ظاهر شده بود اشاره کرد )... باه,این مارکوس تازه وارد جلسات شده و برای اولین روزش این شوخی را ترتیب داده بود
اوتو که تازه متوجه حضور ان پسر شد رو به انیتا کرد و گفت: حالا ما کجا هستیم؟
انیتا رو به مارکوس کرد و گفت: بذارید خودش بهتون بگه,بگو مارکوس....
مارکوس چند قدمی به جلو امد و صدایش را صاف کرد و گفت: من داشتم می دیدم که شما جلستون تمام شده و وقتی دیدم که دارین خارج میشین منم هوس کردم که کمی ازارتون بدم و به همین خاطر با طلسمی در را طلسم کردم که اگر به ان دست بزنید دیوارها به ان شکل وحشتناک در اید.... البته این قسمتش واقعی بود یعنی اگه می موندید و هیچ کاری نمی کردید همون جا کباب میشدید به همین دلیل وقتی من دیدم که هیچ کسی کاری نمی کند به ناچار خودم از پشت دیوار ها شما را راهنمایی کردم البته می دانم که انیتا بهتر از من می داند ولی در ان لحظه که باید جواب گویه همه ی بچه ها میشد کمی هل شده...
تمامی اعضا یه خنده ی کوتاهی کردند.....انیتا همه ی اعضای الف.دال را با مارکوس اشنا کرد....
بعد از اشناییه کامل همه ان مکان را با طلسمی که مارکوس برای به وجود اوردن در,در ان اتاق ترک کردند....
____________________________________________________________________________
من تازه عضو الف.دال شدم یه وقت به من توسری نزنید
شوخی کردم ولی به نظرتون اصلا این نمایشنامه قشنگه؟


عضو اتحاد اسلایترین


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ پنجشنبه ۱۳ بهمن ۱۳۸۴
#85

اوتو بگمنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۲۰ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۳:۱۲ شنبه ۹ تیر ۱۳۸۶
از اون بالا جغد میایَ
گروه:
کاربران عضو
پیام: 286
آفلاین
خوب تبریک میگم امیدوارم همین جوری ادامه بدید .
میریم رو نقد پستا...

رز عزیز

خوب پستی بدی نبود اما من از تو بیشتر از اینا انتظار داشتم ,چند قلم غلط املایی داشتی که بهتره قبل از فرستادن بخونی پسته تو , پست کم حجمی بود , دیالوگات خوب نبود و همچنین فضاسازی زیادی تو نمایشنامت ایجاد نکرده بودی که اینا باعث ضعیف بودن پستت میشد , سعی کن بعدا خوب بنویسی
گلوری عزیز

اگه راسته شو بخوای اصلا از پستت خوشم نیومد , مثلا این پاتریشتا که تو هاگوارتز نیست چطور وارده هاگوارتز شده اونم از کجا فهمیده که جلسات الف دال تو اتاق ضروریات برگزار میشد.؟؟, دیالوگاتم اصلا جذاب نبود مثلا این :خون از گلوری میرفت چیه نوشتی , به نظر من بهتر بود مینوشتی خون از دهان گلوری به شدت بیرون میامد , فضا سازی هم کم بود تو پستت که بهتره بیشتر توجه کنی , تو نمایشنامت خاهای ظنزی وجود نداشت که این یکی از ضعفها ی پست شمارده میشه.
دنیل عزیز

پست خوبی بود , فضا سازیت خوب بود اما بهتره بیشتر روش تمرکز کنی دیالوگات هم خوب بود , اما این کافی نیست از تو هم بیشتر از اینا توقع دارم , یه ضعف اساسی تو نمایشنامت وجود داشت اونم این بود که جلست تو شب برگزار میشه که تو نوشتی این جلسات تو صبح برگزار میشه پس بهتره بیشتر توجه کنی.

استرجس عزیز
پسته خوبی بود بهت تبریک میگم , طنز نویس خوبی هستی که این یکی از نکات مثبت پست تو هست دیالوگات هم خوب بود اما تو هم چند قلمی غلط املایی داشتی , که تو جه کنی بهتره, در کل از پست خوشم اومد همین جور ادامه بده.

همین جوری ادامه بدید...


فعلا با این حال میکنیم...


شخصیت جدید


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۱:۵۴ جمعه ۷ بهمن ۱۳۸۴
#84

مادام رزمرتا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۴ جمعه ۲۴ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۱۹ پنجشنبه ۴ اسفند ۱۳۸۴
گروه:
کاربران عضو
پیام: 127
آفلاین
انيتا اولين كسي بود كه از در بيرون اومد داخل اتاقي نا اشنا شد وست اتاق رفت و نگاهي به اطراف كرد عجيب بود تا كنون هم چين جايي را نديده بود اوتو پشت سرش وارد اتاق شد او نيز تعجب كرد بوي عود در اتاق پيچيده شده بود و اتش در شومينه يي زيبا ترق توروق مي كرد كف اتاق فرشي زيبا پهن شده بود تمام اعضا به ترتيب وارد اتاق شدند همه به اطراف نگاه مي كردند اتاقي نا اشنا و در عين خال زيبا و مرموز بود همه به در ديوار نگاه مي كردند ناگهان انيتا متوجه چيزي شد
اني:ما الان از كجا وارد اتاق شديم؟؟؟
همه به اطراف نگاه كردند هيچ پنجره يا دري در اتاق نبود ناگهان جو اتاق عوض شد ترس بر اتاق سايه انداخت همه سعي مي كردند خود را شجاع جلوه دهند ولي هيچ كس زياد در اين كار موفق نبود ناگهان چراغ ها به طرز غير منتظره اي خاموش شدند و صداي جيغي شنيده شد پس از لحظه اي مجددا همه جا روشن شد ولي جايي از كار مي لنگيد انيتا و رزي ديگر ميان افراد نبودند ...


ادامه دارد ...
_______________________________________________
خوب بيــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــد؟؟؟


[b][size=medium][color=66CCFF]دامبلدور عزيز بدان هر جا كه باشي تا پاي جان ازت حمايت مي كنيم و به تو وفادار خواهيم ماند !!!







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.