افتاب غروب كرده بود .
شيني از پنجره به بيرون نگاه مي كرد حالش خيلي بد بود براي فرار از دست لرد ولدمور نقشه اي كشيده بود و منتظر زمان عملي شدن ان بود.همان موقع در اتاق باز شد و لرد ولدمور داخل شد (سلام شيني).شيني جواب نداد و رويش را از ولدمور برگرداند .
ولدمور همان طور كه روي كاناپه اي مينشست گفت(چيه بازم قهري؟).(تو نميخواي با اين موضوع كنار بياي كه من نمي زارم تو از اينجا بري ؟).
شيني جواب نداد داشت به روشي كه هري در ارتش دامبلدور به او ياد داده بود فكر ميكرد يادش امد كه هري به او گفت با گفتن ورد (تانا پاتس رومي)ميتونه خودش رو به وسيله ي نخ نامرعي اما فوق الاده محكمي از پنجره پايين ببره.
و يادش امد انيتا يك خواسته بود اين كار را بكند تا نصفه هاي برج گريفيندور پايين رفته بود و از ان بالا پايين افتاده بود و دست و پايش شكسته بود .
با امدن اين فكر به ذهنش خنده اش گرفت چون وقتي اون بلا سرش اومده بود تازه معلوم شده بود جرج عاشقه انيتا دامبلدوره و هر روز برايش برتي باتز و گل به درمانگاه ميبرد.
(چشم بابات روشن انيتا دامبلدور
شوخي كردم).
(چي شده شيني؟داري به چي فكر ميكني؟)
شيني حرف نزد.(اوووووووووه زود باش يه چيزي بگو دختر دلم پوسيد)اينجا بود كه شيني به حرف اومد و با بي اعتناييي گفت (تو دلم داري)ولدمور هم به سرعت جواب داد (ا ...تو زبونم داري؟)
شيني خنديد و ولدمور هم لبخند زد و گفت (خودت ميدوني كه من بيشتر از هر كسي تو دنيا براي تو ارزش قائلم يعني بهتره بگم فقط براي تو قائلم جون تو برام ارزش زيادي داره براي همين دوست دارم كنارم باشي پس فكره فرار كردن و بيرون رفتن رو از مغزت بيرون كن .هر چي بخواي برات فراهم ميكنم ولي.......)
شيني اخم كرد وگفت(ولي من اصلا تو رو دوست ندارم .ازت متنفرمو برام مهم نيست چه بلايي سر تو مياد)ولدمور شروع كرد به خنديدن و گفت(اين كه تو من رو بخواي يا نه اصلا مهم نيست مهم خود من هستم.)
شيني با عصبانيت فرياد كشيد (گم شو بيرون)ولدمور به سرعت از جايش بلند شد و با عصبانيت چشمان قرمزش را به شيني دوخت(حواست رو جمع كن دختر هيچ كس تا حالا جرات نكرده اين طور با من حرف بزنه اگر نتوني جلوي دهنت رو بگيري مجبورم حسابي شكنجت كنم چون نمي خوام مرگ خوارانم بگن اربابمون جلوي يه دختر سست عنصر شده .درسته تو برام ازش داري ولي ارزش و اعتبار خودم بيشتره.).
ولدمور اين را گفت و از اتاق بيرون رفت.
...........................................
هري بعد از فارق شدا از جلسه ي پر درد سره ارتش كه البته با بي حوصلگي به بچه ها درس داده بود به اتاق دامبلدور رفت .نيمي از اعضاي فرقه انجا بودند (ريموس .كينگز كلي .ماندانگاس.اقا و خانم ويزلي .پروفسور مك گوناگل. اسنيپ.نيمفادورا و 10 عضو جديد.
دامبلدور با ديدن هري گفت (بيا تو هري دير كردي)
هري داخل شد خانم ويزلي به طرفش رفت او را بوسيد :bigkiss: و شروع كرد به گريه كردن(ميدونم پسرم ميدونم الان نگراني دعا ميكنم نكشته باشتش)
اقاي ويزلي او را كنار كشيد(مالي؟)
دامبلدور با خون سردي گفت (نمرده مالي عزيز اين رو مطمئن باش)
اعضاي گلو بالي محافضان شخسي و شكارچيان خون اشام لطف كردن و براي پيدا كردن شيني به ما كمك ميكنن در ضمن بليد رو من بزرگ كردم اون خطر رو بو ميكشه مطمئن باش با گروه شكارچيانش اون رو پيدا ميكنن)
خانم ويزلي اشك هايش را پا كرد و عقب رفت .
ريموس به طرف هري رفت دستش را روي شانه ي هري گذاشت شانه ي هري لرزيد(نگران نباش هري پيداش ميكنيم.)
نيمفادورا براي هري دست تكان داد وهري با بي حوصلگي سرش را تكان داد .
دامبلدور انگشتان بلندش را در هم كرد از پشت عينك نيم دايره اش نگاه كرد و گفت(خوب جلسه رو شروع ميكنيم).
اين داستان ادامه دارد.................
ممكن است الان چندان مربوط به ارتش نباشه ولي از پست سوم به بعد خواهد شد لطفا فكر نكنيد بي معنيه براي ورود به ارتش و ادامه ي ماجرا اين داستان فرعي نياز بود.........در ضمن من 8 سيكل رو به حسابتان در گرين گتز واريز كردم.
(شكار چي خون اشامان بليد)