هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۲:۳۴ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#52

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
در موزه باز شد و هوکی و کریچر دست در دست هم وارد موزه شدند و مانند بقیه با اشتیاق به دیدن مجسمه ها پرداختند .
هوکی در حالی که با اشتیاق به مجسمه سرژ نگاه میکرد روبه کریچر گفت :
- واقعا چقدر هنرمندانه . آدم فکر میکنه کله خود سرژه
کریچر : آره ، چقدرم که مو داره موهاش مثل خودم پرپشته .
هوکی با تعجب نگاهی به کله کچل کریچر انداخت و نگاهش روی سه چهارتا تار موی کریچر ثابت ماند .
هوکی : آخه تو مو داری ؟ باز میگفتی موهاش مثل منه یه چیزی
اینبار کریچر نگاهی به کله کچل هوکی انداخت و گفت :
- کی گفته تو مو داری ؟
هوکی با خشم گفت :
- لازم نیست کسی بگه خودم میدونم !
کریچر : تو مو نداری !
هوکی : تو کچلی !
- با کیی ؟
- با توام !
کریچر و هوکی با خشم انگشتانشونو دور گردن هم بستن و گلاویز شدند و ملت نیز با تعجب داشتند به مبارزه دو جن نگاه میکردند .
لارا با خشم راهشو از بین جمعیت باز کرد و در حالی که به فکر ساختن مجسمه های جدیدش بود فریاد زد :
- اونجا چه خبره ! برین کنار ببینم این دو جن ........وایییییییییییییییییییییییییییییییی
هوکی و کریچر در حالی که با هم به شدت گلاویز شده بودند . افتادند روی مجسمه سرژ . بلافاصله مجسمه سرژ افتاد روی مجسمه مایک ، مجسمه مایک رو شون پن و ........
تمام شاهکارهای لارا با هم خوردند زمین و خاکی سرتاسر سالن رو گرفت . ناگهان سرژ که به حالت طبیعی برگشته بود از سرجاش بلند شد در حالی که دست روی ریشاش میکشید گفت:
- آخیش طلسم خنثی شد ! بچه ها بینین ریشام سر جاشن
شون پن : آی چقدر یه ضرب وایسادن خسته کنندست ! بیچاره مجسمه ها چی میکشن .
مایک : کی ما رو به این روز انداخت
ملت که تا آن لحظه نظاره گر حرف زدن مجسمه ها بودند ناگهان شروع کردند به جیغ و داد کردن و همشون در حالی که سعی میکردند از مجسمه ها تا حد امکان فاصله بگیردند سریع از موزه خارج شدند .
در یک چشم به هم زدن موزه خالی شد و تنها مایک و سرژ و شون و مک کنین و لارا با قیافه های متعجب باقی ماندند




Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۹:۴۲ یکشنبه ۲۸ اسفند ۱۳۸۴
#51

لارا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۳۲ سه شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۵۶ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۹
از خانه ريدلها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 202
آفلاین
همه به ساحره اي كه وارد موزه ميشه خيره ميشن.
-اين ديگه كيه؟
-چقدر عجيب غريبه...
-نكنه دزده؟شايدم لرد سياهه.
ساحره تازه وارد با نگاهي خشمگين به اطراف نگاه ميكنه.
-لاااارااااا...بالاخره برگشتي؟ببين اينا موزه قشنگمو به چه روزي انداختن.
لارا:بله دارم ميبينم.فقط يك ماه رفتم تعطيلات.ووقتي برگشتم اثري از موزه باقي نمونده.بايد ميدونستم به تو نميشه اعتماد كرد.
و از جيب رداش چوب دستيشو در مياره...
شون در حاليكه چشماش گرد شده:لارا.تو كه نميخواي منو طلس...
شون فرصت تمام كردن جمله شو پيدا نميكنه.
جادوگرا و ساحره هايي كه تا چند لحظه قبل مشغول گپ زدن بودن وحشت زده به دنبال راهي براي فرار ميگشتن و سعي ميكردن چشمشون به شون كه مثل يك تيكه چوب خشك روي زمين افتاده بود نيفته.
با يك اشاره لارا درهاي موزه بسته ميشه.با بسته شدن درها نور كمي كه از در موزه نفوذ ميكرد از بين ميره...و....
.................................................
3 روز بعد...
درهاي موزه جادوگري باز شده وبازديد كننده ها با اشتياق وارد موزه ميشن.
اين موزه هميشه مورد توجه جادوگرا بوده .ولي امروز دليل اين توجه و اشتياق چيز ديگه ايه.
جادورها دسته دسته وارد موزه ميشن و با تعجب به اشيايي كه جديدا به موزه اضافه شده نگاه ميكنن...واقعا عجيب و جالبن.
مجسمه هايي از چند جادوگر كه تا همين چند روز پيش ساكن هاگزميد بودن...شون پن-مك كينن-مايك و ...البته سرژ تانكيان كه در آخرين رديف گذاشته شده..
مجسمه ها به طرز حيرت آوري وااقعي به نظر ميرسن..حتي يك ساحره معتقد بود ترس و وحشت رو به وضوح در چشمان مجسمه شون پن ديده.
لارا با لبخند جلوي در موزه ايستاده بود و به همه باز ديد كننده ها خوش آمد ميگفت و اونا رو بطرف مجسمه ها راهنمايي ميكرد و
تو ضيح ميداد كه اين مجسمه ها ماهها قبل به يك مجسمه ساز هلندي سفارش داده شده بود و خيلي متاسفه كه افرادي كه مجسمه شون ساخته شده بطور ناگهاني دهكده رو ترك كردن.
.......................
.اينا نمردن ها...فقط مجسمه شدن.بعد نيايين بگين زدي همه رو كشتي!!


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۳:۰۰ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#50

به تو هیییییییییچ ربطی نداره!


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۳ دوشنبه ۳۰ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۲:۲۲ چهارشنبه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۵
از اتاقم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 36
آفلاین
یادش اومد باید داد بزنه:بابا اینقدر گل دختر گل دختر نکنین!!!!
ملتهمه یک صدا :چشم!
مهتاب:چه ابهتی!
_اینهههههه!
_مایک:اینا دارن چی میگن به هم؟
_ققی:فکر می کنم دارن در مورد تو حرف می زنن!
سرخید.......
مهتاب:هستی سرکار بزاریم؟
_کی رو؟؟؟؟؟آخه جوشم مناسب نیست!
_خودم درستش می کنم!
_باشه!
مک کینن اینو گفت و یه نگاه به ملت!
ملت سرشون گرم بود داشتن اطراف و نگاه می کردن.....بی خبر از چیزی که در انتظارشونه!.........................
***********************************
مک کینن:خوبین شما؟
سر:ممنون واقعا چه خون گرم شدین شما!
سدی:مشکوک می زنی یا؟
مک کینن:کی من؟
سدی:نه عمه م!
مک کینن:من عمه تو نمی دونم ولی من مشکوک نمی زنم!
مایک:ما هم خریم دیگه نه؟
مک کینن:آره!
مایک:
مک کینن از درون:این طوری نمیشه!!!!می فهمن!باید یه کار دیگه کنم!
مک کینن داشت با خودش حرف میزد که دید مهتاب همین جوری صاف رفت زد به گلدون جادوگران اولیه افتاد زمین شکست......
ملت:
ققی:خانم خوبی الان شون میاد حال تو میگیره!
مهتاب:من نه کردم که شما کردین!
مایک:چی؟؟؟دروغ تو روز روشن؟
مهتاب:اگه اومد می گم شما کردین!

سدی:شیطونه می گه یکی بزنم تو دهنش!!!
_شیطونه غلط میکنه!!!!!
همه بر میگردن طرف صدا........
ادامه بده!!!!


ویرایش شده توسط مک کینن در تاریخ ۱۳۸۴/۱۲/۲۸ ۸:۴۹:۵۶


"موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۰:۴۹ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#49

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
ملت: به به بلاخره مایک حرف زد....
مایکل: مگه اومدن تو اینجا اجازه هم می خواد...خب یه موزه است دیگه...
مایک: ببین رفیق..شما می خوای بری موزه حیوانات ...اینجا موزه دختر بازیه....
مایکل: خب من هم اومدم بازدید از این موزه....
سرژ: بی خیال شید بابا..مایک جون ..این آقا مایکل هم جوونه...
سدی: این کیه داره میاد؟؟
یهو عله پاتر جون میپره وسط جمع...
سرژ: سلام عله خوبی..بابا از زوپس چه خبر؟
عله: خوبم زوپس هم سلام داره خدمتتون....
مایک: از قیافه ات معلومه باز خراب کاری کردی تو این جادوگران...نه؟
عله: منو اغفال کردن...کار کرام بود...تموم آیدی ها پاکیده شد....
سرژ:
ققی: یعنی همشون....؟
عله: آره دیگه...
مایک: وای من کلی زحمت کشیدم 700 تا پست زدم.....
عله: خودمو نمیگی....2400 تا پست داشتم....
ققی: به خشکی شانس...نظارت وزارت هم پرید دیگه...
عله: تمام فروم ها پرید...نظارت چیه...
ادی: ای بابا تازه ناظر شده بودیم ها....
کوییرل: تازه مدت مدیریت انجمن های من داشت می شد 1 ماه ...اه..لعنت به این شانس...
مایک: واقعا کار کرامه...؟؟
عله: نه...بابا خالی بستم..کار ویلی ادوارده...
سدی: الحق که ویلی ادوارد خدای نت هستش...

گل دختر هم اومد وسط یه چیزه بگه که یهو....................


ادامه دارد..............................................................


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱:۵۵ شنبه ۲۷ اسفند ۱۳۸۴
#48

مایکل کرنر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۵ شنبه ۲ مهر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۴:۲۰ سه شنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۳
از دفتر کارآگاهان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 162
آفلاین
مهتاب شیطون : یعنی چی بچه گی کرده ، خرس گنده !
کوییرل : حالا واسه چی در رو شکستی؟
مایک میره تو خودش جواب نمیده
سرژ : هیچی دیگه چشمش به گل دختر افتاد جوگیزر شد
مهتاب شیطون : پس من چی؟
سدی : شوما چی؟
مهتاب شیطون : واسه من جوگیزر نشد؟
ققی : نه فقط گل دختر
کریچ : میخوای من واست جوگیزر بشم؟
مهتاب شیطون : اه ، گمشو جن نکبت !
کریچ رو به بقیه : این به من گفت نکبت !
بقیه : کاملا درست گفت !
ادی : هوووم! ، حالا کی باید خسارت در رو بده
زاخی : خودش دیگه
ققی : خودش کیه؟
سرژ : همونی که جوگیزر شد دیگه
کوییرل : کی جوگیزر شد؟
کریچ : اصلا واسه چی جوگیزر شد؟
گل دختر : واسه ما دیگه
ادی : مگه شما چتونه؟
مهتاب شیطون : ما خوشگلیم دیگه
زاخی : پس چرا ما جوگیزر نمیشیم؟
سدی : تو که آخر جوگیزر هایی
مایکل : سلام بچه ها ، چرا در شکسته اس؟
مایک : در شکسته بود باید سرت رو بندازی پایین بیای تو؟
...


تصویر کوچک شده














کارآگاه و بازرس ویژه
----------


"موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۳:۴۲ جمعه ۲۶ اسفند ۱۳۸۴
#47

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
زاخی: همین جوری دور هم باشیم..بگیم و بخندیم...
سرژ: جون بابات....
دامبل: جون عمه ات....
ققی: جون ننه ات.....
کریچ: جون خواهرت...
سدی: جون دادشت....
کوییرل: جون زنت...
زاخی: اه...زهر مار....فقط یک بار دیگه..خب یه بار دیگه...همین...
سرژ: ایول بچه با جنبه به این میگن...
مایک: هیس..... من مشتری دارم...مگر نمی بینید...
دامبل: لابد این مهتاب شیطون و گل دختر دیگه نه؟؟
مایک: آره......
زاخی: آرواره...دم خونتون آب انباره....
مایک: نچ....
سرژ: میگم مایکی...پاشو با 206 خودت این دو تا مشتری رو سواری بده...
مایک: آره فکر خوبیه....

و میره بیرون موزه، 206 رو روشن می کنه و باهاش در موزه رو میشکونه و میاد تو....
دو مشتری محترم بپرن بالا....
گل دختر جلو میاد و کیفشو محکم میزنه تو سر مایک و میگه:
احمق بی شعور..مگه خودت ناموس نداری که دنبال ما میای؟؟؟
سرژ: خب خانم لابد نداره دیگه؟؟
زاخی: حالا بچگی کرده شما ببخشیدش....


[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۱:۲۲ یکشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۴
#46

ادی ماکایold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ یکشنبه ۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۲ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۹
از كوچه پشتي عمه مارج اينا !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 536
آفلاین
دامبل:زاخي چند بار بهت بگم برو بيرون؟
سرژ:اين كه بيرون نميره!
ققي:بچه ها هووووووووو كنين بره بيرون!
سدي:هوووووووو...برو بيرون!
مايك:يعني چي مشتري ميپروني؟
ادي:من كي مشتري پروندم؟من زحل ميپرونم!
كوييرل:اينجا چه خبره؟
زاخي:بچه ها...من ميرم ، ولي دسترسيمو هنوز دارم...
دومبول:من كه ورژن جديدتم...پس چرا دسترسيام كمتره؟
ادي:به من چه!
سرژ:چيو به تو چه!
كريچ:نه پس به من چه!
مايك:خب...شوما مشتري نيستي!
سرژ:گلدختر بسته اي چند؟
كوييرل:گل دختر رو جدا مينويسن!
سدي:گل پسر رو چي؟
ققي:نميدونم!
كريچر:فكر كنم اونو سر هم مينويسن.
ادي:چرا؟
سرژ:چون پسرا به همه ميچسبن!
زاخي:من نرفتم بچه ها!
همه با هم يك صدا:چي شد كه نرفتي جيگر طلا!


جي.كي رولينگ نقاش مصري قرن پنجم هجريه


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ یکشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۸۴
#45

سدريك ديگوري


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۴ شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۸۵
از لبه ي پرتگاه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 523
آفلاین
روزها گذشت مايك لوري روي زمين خوابيده بود كه ناگهان از خواب بلند شد و موزه را ديد گفت به به چقدر قشنگه منم ميخوام و سپس كوزه را برداشت و پرتاپ كرد
سدريك:مگه مرض داري؟
شون:راست ميگه مگه مرض داري؟
مايك:نه ولي موشك سوتي دارم ميخوايد؟
سدريك:باكسي چند؟
مايك:قابل نداره سيري پنج زار.
شون:اشانتيون هم داره؟
مايك:نه ولي اگه بخواي سرويسمون رايگانه.
سرژ:سلام من عادت دارم تو همه ي رولها باشم.
السامور:منم كه دمبم به دمب سرژ وصله.
زاخي:منم كه وهستم.
دوومبول:هستم.
مايك:ديدي مشتري نيستي
سدريك:كي من؟
مايك:نه با پشت سريتم.
زاخي:من؟
مايك:نه يه ذره اينورتر.
شون:زاويه خوبه يا بيشترش كنم؟
زاخي:خوبه پرتاپ.
سدريك:آي سرم.
گل دختر:كسي هست؟
مهتاب شيطون:چرا همه اينويزين؟
زاخي:بازي زير پوستي.
جرج دبليو بوش:آخ جون من رييس جمهور شدم.
زاخي:منم ميتونم رييس جمهور بشم؟منم دسترسي دارما.


[size=medium][color=0000FF]غم و اندوه را مي ستايم زيرا همواره همراه من بوده Ø


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۲:۵۰ دوشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۸۴
#44

شون پن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ دوشنبه ۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۰:۰۳ سه شنبه ۱ دی ۱۳۸۸
از آمریکا،سانفرانسیسکو
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
روزها گذشت....همه چیز نابود شد اما نه برای شما. برای شون،فقط برای شون.دیگر از ان روزهای خوش موزه خبری نبود.همه چیز عوض شده بود.لارا خیلی وقت بود که رفته بود.موزه هم دیگر فراموش شده بود و بدتر از موزه انکه شون پن هم فراموش شد.
شون روی یکی از سکوهای کوتاه موزه نشسته بود.به یاد اورد که اخرین باری که اینجا همه چیز خوب بود.همه چیز مرتب بود،لارا کنارش بود و زندگی در رگ های موزه و خودش جریان داشت. فصل خزان شون پن خیلی زود فرارسید.همه او را فراموش کردند.سرژ،پروفسور کوییرل،لارا و همه جادوگران. حتی کفش سالازار هم مدت ها بود که دیگر حرف نمیزد. او هم خاموش شده بود.همچون لب های شون.فکر کرد از آخرین باری که اینجا امده بود تا به امروز چه بر سرش آمده...از وزارت خانه فرار کرده بود و مرگ خوار شده بود. اما حتی سیاه ها نیز او را قبول نداشتند. شون شاید نه سیاه بود نه سفید.احتمالاً خاکستری.
شون به گوشه و کنار موزه خاک گرفته نگاهی انداخت.زره ها و تابلو ها...همه چیز رنگ فراموشی داشت.اینجا تنها یادگار روزهای خوش او بود و میترسید.میترسید که شاید اینجا را نیز از او بگیرند.میترسید که اینجا را خراب کنند. اگر موزه را تعطیل میکردند شون میمرد...دیگر نمیتوانست زندگی کند.موزه جادو و تاریخ جادگری تنها جایی بود که برای شون باقی مانده بود.تنها جایی بود که هنوز بوی گذشته را میداد. این را میدانست و قسم خورده بود که اگر موزه را از او بگیرند خودکشی کند....چون دیگر زندگی تمام معنای خود را از دست میداد.
شون از روی سکو پایین میپرد و ارام در سالن بزرگ موزه شروع به قدم زدن میکند.به یاد شب هایی افتاد که در موزه خوابیده بود.یا آن روزها که با لارا دنبال مومیایی فراری میگشتند.
جویباری از اشک راهش را از دریایی چشمان شون باز کرد و به روی گونه هایش چکید.از این نظریه که مرد گریه نمیکند متنفر بود.
چون میدانست که دروغ است.هر مردی..حتی خشن ترین انها در خلوت خود میگریند.شاید حتی ولدمورت هم.....
صدای قدم های آرام و بی جان شون بر روی کف مرمری موزه در تمام فضا میپیچید. وقتی به تابوت خالی دامبلدور نگاه کرد دیگر نتوانست جلوی خودش را بگیرد.تمام افکاری که سعی میکرد جلویشان را بگیرد ناگهان به مغزش حجوم اورد.نمیتوانست باور کند که شون پن اینقدر زود تمام شده باشد میتوانست صدای قدم های مرگ را بشنود.میدانست که فرصت زیادی برای زندگی ندارد.گرچه او مدت ها پیش مرده بود....
در بیرون از موزه همه چیز خوب و خوش بود.مردم خندان و شاد در خیابان ها قدم میزدند و درباره انتخابات با هم صحبت میکردند. همه کس و شاید همه جا شون پن را فراموش کرده بود.هیچ کس به ساختمان بلند موزه توجهی نمیکرد.انگار که آنجا اصلاً وجود ندارد.
شون میدانست که به زودی خواهد مرد اما نه تا وقتی که انتقامش را از همین مردم بگیرد.همین مردمی که او را همانند تکه سنگی نادیده گرفتند.
شون هنوز درون موزه بود و ارزو داشت که همان جا...در میان خاطراتش جان دهد.
=====================================
توضیحات:
احساس میکنم این پست زیاد به توضیح احتیاج داره.ببخشید اگه سرد بود و بی روح.ببخشید اگه من دیگه شون پن قبلی نیستم.
خواهشی دارم....اونم اینه که موزه تاریخ جادوگری رو پاک نکنید یا نبندید.قبول دارم که دیگه کسی سری به این کلبه خلوت و حقیر من نمیزنه ولی من واقعاً به اینجا وابسته هستم.حداقل اگه قراره به گورستان تاریخ بپیونده بهم فرصتی بدید تا سعی کنم دوباره آبادش کنم.و اگه نتونستم خودم رو با موزه از بین ببرید!
با تشکر....شون پن،و یا به عبارتی دیگر:هیچ کس...


تصویر کوچک شده


Re: "موزه جادو و تاریخ جادوگری"
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ پنجشنبه ۶ بهمن ۱۳۸۴
#43

مایک لوریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۸ جمعه ۱۳ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۴۳ سه شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۵
از هاگزمید
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 545
آفلاین
کوییرل و لارا و آلبی و شون وارد موزه شدند و چشمشان به دایره ای از مردم افتاد که به نظر می رسید دور چیزی جمع شدن.
شون: اونجا چه خبره...؟؟چی اونجاست که همه دورش جمع شدن.وقتی نزدیک شدن از میان جمعیت خودشان را به سختی به صف اول مردم اجتماع کرده رساندند.

مایک لوری روی یک صندلی نشسته بود و یک جعبه ی شیشه ای در دست داشت.روی جعبه نوشته شده بود:
"موی گیلدروی لاکهارت"
لارا: موی گیلیدی رو آوردن موزه؟؟؟؟
کوییرل: تعجبی هم نداره.همه چیز آدمای مشهور رو میارن موزه
شون: آره هفته پیش هم کفش سالازر اسلیترین رو آورده بودن

ناگهان صدای فریاد صبر کنید در موزه طنین انداخت جمعیت کنار رفت.ویلیام ادوارد بود که در کنار محافظانش به لوری نزدیک می شد
ادوارد: آقای لوری قصد دارید این موی با ارزش رو به چه قیمتی به موزه بفروشید؟؟؟؟؟!!!!!!
لوری: 9000 گالیون
ادوارد قدمی زد و به مردمی نگاهی کرد و ناگهان رویش را به لوری چرخاند و گفت:
خریدم 90000 گالیون
لوری: صد البته
رئیس موزه که کنار لوری ایستاده بود گفت:صبر کن آقای لوری....من می خرم 900000 گالیون
لوری با بی حوصلگی گفت: قبوله

ادوارد که خشمگین شده بود داد زد:من می خرم 9 میلیون گالیون
رئیس موزه با شنیدن رقم قبلش را گرفت و روی زمین چپه شد
لارا: یعنی مرد...
کوییرل: چه فرقی می کنه.معامله رو بچسب.

لوری با شنیدن رقم از حیرت داشت بال در میاورد گفت:
حتما.بفرمائید این هم موی گیلیدی...

ادوارد با دقت و آرامش تمام جعبه را به محافظش داد و دست
در رادایش کرد و یک چک 9 میلیون گالیونی با آرم
جن های گرینگوتز به مایک لوری داد.

مایک لوری نفهمید چی شد و از جایش بلند شد و مثل آدم های
خل دوید و رفت.
کوییرل خواست چیزی بگه که صدایی مانع حرف زدن او شد....

چرا اینقدر نقطه چین گذاشتی از شمایی که دانشجویه مملکت هستید بعیده.


ویرایش شده توسط پرفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۸۴/۱۱/۶ ۱۳:۱۵:۴۸

[img]http://www.filelodge.com/files/room24/643657/ImageUTYU.GIF[/im







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.