هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
#26

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
- خب فکر کنم درست اومدیم!
جن قد کوتاه و قوی هیکلی که این حرف را زده بود دست راستش را بالا آورد و به رو به رو اشاره کرد.
- آره...فکر کنم درست بگی...خب من باید برم...هنوز سه تا از گوی ها رو چک نکردم...
مرد قد بلند و نسبتا پیری که این حرف را زده بود با صدای پاق خفیفی ناپدید شد.
- خب آرشام...تو برو دره شمالی،من هم به جنوب میرم.پنج ساعت دیگه اینجا همدیگه رو میبنیم....موفق باشی
- تو هم همینطور اوریک...
و هر دو ناپدید شدند.

***

تالاری که ایگور و سالازار در آن مشغول بررسی سه مغز بودند با یک دریچه نورگیر سقفی روشن شده بود.میز چوبی و بسیار بزرگ وسط تالار به همراه وسایل رویش محل مناسبی را برای آزمایش ها فراهم میکرد.
- وینگاردیوم لویوسا!
مغز کوچکتر در حالی که قطرات مایع بی رنگ و شفاف رنگ از آن چکه میکرد از ظرف چوبی خارج شد و بین دو میله عمودی معلق ماند.دو سیم به باریکی مو از دو میله خارج شدند و از دو طرف وارد مغز شدند.سپس سیم ها قرمز و بعد آبی و کم کم سفید شدند و مغز در کم تر از چند ثانیه به تلی از خاکستر تبدیل شد.
- ماله یه مشنگ بیچاره بود...بعدی
ایگور مغز متوسط را توسط جادو بین دو میله جای داد و کار را دوباره تکرار کرد...اینبار مغز شفاف شد تصویر هایی نشان داد،صحنه ها جشن مسابقه سه جادوگر!
- این ماله خودمه...
سپس هر دو با شک و تردید به مغز بزرگتر باقی مانده خیره شدند.اینبار سالازار مغز را با دست برداشت و بین دو میله قرار داد.کار دوباره تکرار شد اما رنگ سیم بیشتر از ابی پیش نرفت...
- فکر کنم قفله...تو میدونی چطوری باز میشه سالازار؟
- فکر کنم بدونم...
سیم ها را جدا کرد و مغز را روی میز گذاشت...چوبدستی را روش شقیقه مغز گذاشت و در کمال تعجب تارهای چسبناک و نقره ای رنگی دور چوبدستی اش پیچید،سپس از درون کمد یک قدح سنگی برداشت و مایع را در آن خالی کرد،با چوبدستی چند ضربه به آن زد و بعد محتویات آن نمایان شد:
"هری این پیغام ماله توئه...موقعی که میخونیش من مردم...اما خوب بهش دقت کن چون فقط یه بار میتونی اونو گوش کنی...پس سریع برو یه کاغد و مداد بیار و یادداشت کن..."
و ایگور و سالازار به حاصل دزدی موفقشان پی بردند.
مغز دامبلدور...

=======================================
اولا این که ریموس عزیزتر...پستت بازم بد بود...هیچ دلیلی نداره که ایگور باز هم برگرده.در ضمن اینجا هیچ بایدی وجود نداره!
در ضمن لطفا این سیستم رو رعایت کنید.فقط جاهایی که به حضور خودتون مربوط هست بنویسید و ماجرای دیگران رو توضیح آبگوشتی ندید.
در ضمن توجه کنین...این مغزه دامبلدوره و اصلا هم نگین توش چی هست فقط بدونین چیز مهمی هست و بسیار به درد بخور.
خواهشا پست بعدیو یه محفلی یا مرگخوار خوب بزنه.
ببخشید اگر طولانی شد


[b]The sun enter


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۲:۵۲ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
#25

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
پستمو پاک کردید. باشه یکی دیگه میزنم. سالازار اسلیترین عزیز عصبانی نشو من قصدم شرکت در مأموریت بود. در ضمن بلیز چشم
ایندفعه سعی میکنم با توجه به نمایشنامه پیش برم و قضیه رو لوس نکنم ولی باور کن با چیزی که مودی در زیر پستش نوشته همه چیز به نفع محفل تموم میشه مگر اینکه به صورت کاملا ارزشی مرگخواران همراه ایگور بیان و وقتی مودی میخواد ایگورو طلسم کنه نزارن این که داستانو ارزشی میکنه پس به نفع محفل نمایشنامه ام هست ولی خب اگه نفر بعدی اگه محفلی باشه مقدمه چینی کردم اگه بخواد میتونه به نفع مرگخوارا تمومش کنه اگرم که مرگخوار باشه بازم میتونه به نفع محفل تمومش کنه. همچنین هر دو گروه میتونن به نفع خودشون تمومش کنن
-------------------------------------------------------------------------
پس به سوی اتاق مغز ها به راه افتاد. داشت با خودش فکر میکرد.از طرفی نمیخواست مغز ایگور به دست خودش بیفتد از طرفی اگر درهای اتاق مغز های معلول را قفل میکرد که شکسته میشد. بهتر بود کار دیگری انجام میداد اما چه کار؟؟؟؟ در فکر بود که خود را ناگهان در اتاق مغزهای معلول دید. زمان زیادی نداشت. 100% تا چند لحظه دیگه ایگور سر میرسید.باید راهی پیدا میکرد. اما چه راهی؟؟؟ناگهان فکری به مغزش خطور کرد:
مغز تقلبی ایگور
لبخندی بر لب هایش نقش بست اما این لبخند خیلی سریع نابود شد. وقت نداشت تا بتواند مغز تقلبی بسازد. معجون مخصوصش را آماده نداشت باید میساخت. آن هم طول میکشید. واقعا آلستور در تنگنا مانده بود. بهترین کاری که به ذهنش میرسید این بود که دست روی دست بگذارد و منتظر شود ایگور درست جلوی چشمش مغز را بدزدد. حتی اگر میخواست با او دوئل کند ایگور فرار میکرد تا بتواند سریعتر از مغز استفاده کند. اما چه استفاده ای؟ آلستور نمیدانست. ناگهان فکری به ذهنش رسید. ورد آکسیو شاید کمکش میکرد.
- آکسیو معجون ریسبتنیموس
نور بنفش رنگی نوک چوبدستیش پدید آمد. پس از 10 دقیقه هیچ نبود. هیچ.
نا امید به اطراف نگاه کرد. پس از مدتی آلستور متوجه شد مدت زیادی است که ایگور برنگشته پس به خود گفت: بهتره الان از فرصت استفاده کنم و معجونو بسازم تا برنگشته شاید هنوز نرسیده به مقرشون یا شاید هنوز دارن بررسیش میکنن
------------------------------------------------------
خب فکر نکنم این بد شده باشه. اگه بد شده بازم پاکش کنین بازم پست میزنم

در ضمن پست بعدی باید در مقر مرگخوارها باشه تا نشون بده مغزها اشتباه دزیده شدن


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۰ ۱۳:۲۴:۱۸
ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۰ ۱۶:۱۹:۲۲

تصویر کوچک شده


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۰:۵۷ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۸۵
#24

مرگخواران

بلیز زابینی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۸ جمعه ۲۵ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۵۷:۴۲ سه شنبه ۲۱ فروردین ۱۴۰۳
از یخچال خانه ریدل
گروه:
ایفای نقش
مرگخوار
کاربران عضو
پیام: 1708
آفلاین
توجه:
دو تا پست آخر این تاپیک به علت ارزشی بودن پاک شد. دوستان محفلی و غیر محفلی سعی کنید موقع پست زدن به چند موضوع توجه کنید:

1- اینکه مثلا در یک گروه مرگخوار یا محفلی قرار دارید سعی نکنید حتما پستتون به نفع گروه خودتون باشه. چون در اینجور موارد اکثرا نتیجه پستتون زیاد جالب نمیشه.

2- سعی نکنید در پستهایی که لزومی نداره شخصیت شما در آن نقشی داشته باشه به زور شخصیت خودتونو وارد کنید چون فقط سوژه داستان رو منحرف و خراب میکنید.

3- سعی کنید به پستهای قبلی پایبند باشید. یعنی سوژه پستهای قبلی رو با موضوعات عجیب غریب از بین نبرید. پستتون کاملا مطابق با پست قبلی باشه و احیانا اگر میخواهید جریان رو عوض کنید با حفظ تمام مواردی که گفتم این کار رو انجام بدید نه اینکه با دو خط نوشتن یهو جریان رو عوض کنید.

نکته مهم: این حرف رو خیلی شنیدم به همین جهت بد نمیبینم این موضوع رو منم توصیه کنم. تا زمانی که سوژه جالبی ندارید پست نزنید.

با تشکر لطفا از پست الستور ادامه بدید.




Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۴:۱۸ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
#23

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۴ یکشنبه ۱۶ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۱۱ سه شنبه ۸ اسفند ۱۳۸۵
از یک جای دور ولی نزدیک به شما
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 192
آفلاین
پیش خدمت که حسابی دست و پایش را گم کرده بود کمی به اطرافش نگاه کرد تا از رفتن ایگور مطمئن شود ، سپس چند قدم به عقب برداشت و سپس به سمت دفتر کارآگاهان دوید ، انقدر عجله داشت که آسانسور را به کلی از یاد برده بود و از پله های استراری به طبقهء هشتم رفت .
مرد بی آنکه نفسی تازه کند در را هول داد و به داخل دفتر کارآگاهان رفت ، اما کسی آنجا نبود بجز یک جغد که سرش را در زیر پرهایش کرده بود . مرد به عقب برگشت تا به سمت حراست وزارت برود که یکدفعه مودی را دید .
مودی یکی از ابروهایش را بالا انداخت : این موقعه شب اینجا اومدی چی کار ؟ ... ساعت نظافت این دفتر دو ساعت پیش بوده !
مستخدم که از ترس رنگ به رخسار نداشت سرش را به علامت منفی تکان داد سپس خم شد و دستهایش را روی زانوهایش گذاشت ، چند نفس عمیق کشید و گفت : اون ... اومده بود اینجا ... خودم دیدمش ... باور کنید راست میگم .. باید کارآگاهان دیگه رو هم خبر کنیم ... وضعیت استراریه .
مودی دستی به صورتش می کشد سپس مرد را از جلوی در کنار میزند و وارد دفتر میشود : بیا اینجا بشین و خیلی دقیق بگو چی دیدی ... مودی به پشت اولین میز میرود و مینشیند ، مسخدم با گام های کوتاه به سمت صندلی رو به روی میزی که مودی پشت آن نشسته بود میرود و روی آن می نشیند : ببینید ... من برای نظافت اتاق بررسی مغز ها رفته بودم ... دیدم در بازه وارد اتاق شدم .. سایهء یک مردی رو دیدم که داشت دنبال چیزی می گشت ... اولش نشناختمش ولی بعدش وارد روشنایی شد ... اون ایگور کارکاروف بود ... من نمی دونم چی می خواست ولی سه تا کاسه ازمغز ها رو دزدیده بود .
مودی از جایش بلند می شود و به سمت جغد که حالا از خواب بیدار شده بود میرود : خیلی خوب تو برو به کارهات برس ... به کسی هم چیزی نگو ... در ضمن توی کریسمس کارآگاهای زیادی اینجا نیستن ، من قضیه رو حل میکنم .
مستخدم از جایش بلند می شود و به سمت در میرود ، در چهار چوب در می ایستد و سپس می گوید : اگر برگرده .. حتما منو میکشه .
مودی جغد را بلند میکند و به روی میز میگذارد سپس قلم و پوستی بر میدارد و شروع به نوشتن میکند : با حراست هماهنگ میکنم ... خیالت راحت باشه .


آلبوس عزیز سلام

وضعیت استراریه ... همه رو آماده کنید ... به وزارت دستبرد زدن
خودت رو به اینجا برسون تا از قضیه خبردارت کنم ... من اینجا
می مونم تا مراقب اوضاع باشم . در ضمن کارآگاهان برای کریسمس
مرخصی رفتن اینجا نیرو نداریم .


آلستور مودی


سپس مودی نامه را به پای جغد بست و آن را از پنجره خارج کرد ... مودی از دفتر کارآگاهان خارج شد تا به محل وقوع جرم برود که یکدفعه فکری در ذهنش جرقه زد ... ایگور در اتاق مغزهای مورد بررسی رفته بوده ولی باید به اتاق مغزهای معلول میرفته ... پس ایگور بر میگرده .

------------------------------
ویرایش شد .


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۹ ۱۵:۰۴:۳۲
ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۱۰ ۱:۴۸:۰۶

تصویر کوچک شده










[b][size=med


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۲:۴۶ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
#22

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
6 طبقه بالاتر از آنجا شخص جوانتر که ایگور کارکاروف نام داشت از آسانسور پیاده شد.به اطراف نگاهی انداخت،چوب دستی خود را محکم در دست گرفت و از در آسانسور بیرون رفت.او دنبال اتاق بررسی مغزها میگشت.نمونه مغز او را زمانی که بیهوش بوده است برداشته بودند و برای گرفتن اطلاع بیشتر از آن به این اتاق منتقل کرده بودند.او دنبال آن میگشت تا به خانه ریدل ببرد و توسط لرد به مغز خود پیوند بزند.
اتاق مغزهای آسیب دیده،مغز های معلول،مغز های پیوندی و بالاخره اتاق بررسی مغزها.

با آستین ردایش عرق سردی که بر روی پیشانیش بود پاک کرد.ابتدا به آرامی به در آن دست زد.شک داشت که این اتاق مهم درش باز باشد و بدون هیچ طلسمی از آن مراقبت شود ولی در کمال ناباوری دستگیره ی در چرخید و در باز شد.ایگور نگرانتر شد ولی بعد از مدتی خودش را با بهانه های الکی آرامش داد تو بتواند بهتر کار کند.

درون اتاق کاسه های بزرگی بودند که نمونه مغزها در آنجا قرار داشتند.گوشه دیوارها توسط عنکبوت تار تنیده شده بود و سوسوی نوری از سوراخی که به بیرون راه داشت به درون اتاق می آمد.
کار او زیاد شده بود.نزدیک 100 نمونه از مغزهای متفاوت در آنجا بود.طرز تشخیص اینکه کدام مغز مال او هست کار آسانی بود.لرد طلسمی به او یاد داده بود که میتوانست روی هر مغز امتحان کند.

30 دقیقه گذشته بود و ایگور همه ی مغزها را امتحان کرده بود.3 مغز مانده بود که طلسم به هر سه جواب مثبت داده بود و ایگور بعد از فکر به نظرش رسید همه آنها را ببرد.

او دستی که چوب جادو در آن بود آزاد کرد که...
بانگ،کیشششش!
یک کاسه به زمین افتاد و صدای مهیب ایجاد کرد.ایگور ابتدا فکر کرد اون کاسه یکی از 3 مغز بود ولی بعد فهمید کاسه ای دیگر افتاده است.دقیقه ای ایستاد و بعد ورد غیب شوندگی را اجرا کرد،غافل از آنکه پیشخدمتی در کنار در نظاره گر کارهای او بوده است.


ویرایش شده توسط ایگور کارکاروف در تاریخ ۱۳۸۵/۱۱/۹ ۱۳:۴۰:۳۳

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۲:۴۲ دوشنبه ۹ بهمن ۱۳۸۵
#21

سالازار اسلیترینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۷ پنجشنبه ۱۴ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۲۰:۳۰ شنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۷
از پایان...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 121
آفلاین
صدای قدمهایی که بر کف پارکت پوش فرود می آمد با صدایی پر طنین سکوت دهلیز را می شکست.دو مرد قد بلند در حالی که چوبدستی هایشان را بیرون نگه داشته بودند وارد یکی از آسانسور ها شدند.یکی از آنها ردایی قرمز بسیار تیره پوشیده بود و ریشی نوک تیز بر چانه اش به چشم می خورد.مرد پیر تر ردایی یشمی پوشیده به تن داشت که و در صورتش چیزی وجود داشت که اورا بسیار پیرتر از مرد دیگر نشان میداد.
میله های محافظ اسانسور با صدای جرینگ جرینگی باز شدند.مرد جوان تر با چوبدستی به سمت رو به رو اشاره کرد.دیگری سری تکان داد و به سمت در سیاه رنگ انتهای راه رو به راه افتاد.مرد جوان تر هم دوباره دکمه طبقه دیگری را فشرد و قبل از اینکه از دید خارج شود گفت:"موفق باشی سالازار!"
مرد پیر برگشت و سری تکان داد و دوباره به جلو حرکت کرد.در را باز کرد و وارد سالن دایره شکل شد.قبل از اینکه در ها به چرخش در آیند مرد چیزی زمزمه کرد و چوبدستی خود را به سمت ستون وسط اتاق گرفت.چرخش قبل از یک نیم دور پایان گرفت.
سالازار یکی از در ها را باز کرد و وارد سالن بزرگی شد که مانند یک کلیسا بود و ردیف های بسیار زیادی داشت.میدانست به کجا برود.به ردیف هفتاد.
به سرعت طول سالن را می پیمود.بیست،سی،پنجاه،شصت و نه و سر انجام...اما ردیف هفتادی وجود نداشت.بعد از ردیف شصت و نه ردیف هفتاد و یک بود.با تردید نگاه کرد.بعد ناگهان از اشتباه خود خنده ای کرد.بر گشت و رو به روی ردیف شصت و نه ردیف هفتاد را دید.
وارد شد و در تاریکی کسی را دید.مرد ریز اندام با موهای کم پشتی را دید که از جاروی در دستش معلوم بود یک نظافتچی است.مرد با ترس و وحشت به سالازار نگاه می کرد.سالازار چوبدستی را به سمت او گرفت و گفت:
- اگه صدات در بیاد دیگه از این تو با پای خودت بیرون نمیری...!!
مرد آب دهانش را قورت داد و سر خود را به شدت تکان داد.رنگش چنان پریده بود و عرق بر صورتش نشسته بود که نور کم سالن را به خوبی منعکس میکرد.
سالازر،همانطور که چوبدستی اش به سمت نظافتچی بیچاره بود به نام ها نگاه کرد و بعد پنج گوی مورد نظر را که به ترتیب پشت سر هم چیده شده بودند برداشت و در دل نظم وزارت را با تمسخر تحسین کرد.
مرد با من و من و لکنت گفت:
- خواهش میکنم به من رحم کن...من چند تا بچه کوچیک دارم...خو...خواهش...می...می...می کنم منو نکش...
اما سالازار با بی رحمی و پوزخند سرش را تکان داد.چوبدستی را با دقت بیشتری بر روی قلب مرد نشانه گرفت.مرد چشمانش از ترس گشاد شد و آخرین چیزی که دید حفره بزرگی به اندازه یک وجب بود که سینه اش را شکافته بود و پشتش را هم سوراخ کرده بود...
سالازار برگشت و غیب شد...

------------------------------------------------------------------------------
محفلی های عزیز...جنگ شروع شد!!مرگخوارا اگه دوست دارین شرکت کنید!


[b]The sun enter


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ یکشنبه ۱۷ دی ۱۳۸۵
#20

پرسی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۸ سه شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۸:۴۶:۴۳ یکشنبه ۳ دی ۱۴۰۲
از تو میپرسند !!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 3737
آفلاین
سلام

این پستم هم یه ذره دیر فرستادم !
البته این پست صرفا به عنوان رول کوتاه تلقی خواهد شد !


پرسی : آخ ، نزن باشه بابا مامان!! !
پرسی که پا برهنه وارد باغچه شده بود و پشت یکی از درخت های عریض پناه گرفته بود برای در امان بودن از خطرات احتمالی بود ! مالی که با جارو دنبال پرسی افتاده بود بعد از مدتی خسته شد و به دیوار حیاط تکیه داد و گفت : آخه پسرم ، عزیزم ! همه این پافشاری های من برای اینه که میخوام تو بهترین باشی !
پرسی که از این حرف بدش نیامده بود در حالی که سینه اش را جلو داده بود گفت : مادر من همیشه بهترینم !
مالی در حالی که داشت نخودی میخندید گفت : ولی با شرکت در سفر وزارتخونه بهتر تر میشی !

پرسی که اوضاع رو مناسب میدید سعی میکرد از موضوع خود خارج شود و گفت : گفتم که جناب وزیر گفتن که احتیاجی به نام نویسی ندارم ! مثلا من منشی وزیر هستما !!!

مالی یه ذره خستگی برطرف شده بود ، لا اقل دیگر نفس نفس نمیزد . وقتی دید که پرسی به سمتش می آید دوباره به سمتش رفت و ...

=== بعد از 20 دقیقه ===

آفرین پسرم برو بثبت که به نفعته !
بعد از یک ربع پرسی مقابل درب دفتر وزیر ایستاده بود و در حالی که سعی میکرد در لحظات اخر به موهای سرخ خود حالت بدهد در زد ! بعد از مدت کوتاهی صدایی شنیده شد : بفرمایید داخل !
پرسی با وقار و متانت خاصی وارد اتاق شد و به آرامی درب را بست و با صدای آرام ، در عین حال محکمی گفت : روز بخیر جناب وزیر !
وزیر که تازه متوجه شده بود که او کیست گفت : سلام ، خوبی ویزلی ؟
پرسی با تمام توانش سعی در این داشت که با او با تمکین و احترام تمام صحبت کند گفت : لطف دارید ، در واقع جهت همراه شدن در سفر به خدمت رسیدم !
جناب وزیر که از طریقه صحبت کردن او متعجب شده بود ابروهایش را بالا داد و گفت : من که بهتون گفتم ، آقای ویزلی شما در مقام منشی وزیر در اوایل لیست سفر اضافه شدید !

پرسی زیر لب زمزمه کرد : دراکو !! من به مامانم گفتم ولی گوش نکرد !

جناب وزیر گفت : جان ؟

پرسی : جناب مالفوی !! خدمت مادرم عرض کردم ولی ایشون میخواستن اطمینان پیدا کنند !

و فوقع ما وقع ...


با تشکر


چای هست اگر مینوشی ... من هستم اگر دوست داری


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۶:۴۱ سه شنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۵
#19

جسیکا پاتر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۵ یکشنبه ۳۰ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۱۶ جمعه ۴ اسفند ۱۳۹۶
از تالار قحط النساء گریف!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
یاهو




عصر یکی از روزهای لذتبخش بهاری بود! ... نسیمه ملایمی در حال وزیدن بود ، صدای آواز پرندگان ، خورشیدی که در حال غروب کردن پشت کوهای مشرف به کوه بود ، منظره ی کاملا آرام و در عین حال زیبایی را تجلی میکرد!
جسی به همراه یکی از بستگانش در حال عبور از خیابان(؟) بودند که اعلامیه ای نظرشان را جلب کرد ، ایوانا* که جسی را همراهی میکرد بر سرعتش افزود تا بهتر بتواند آن اعلامیه ها را که کم و بیش تمام شهر چسبیده بود را ببیند!
ایوانا تند تند متن را خواند و گفت:
_ جسی ، یعنی ما رو هم راه میدن؟؟
جسی اخمی کرد و گفت:
_ نمیدونم ، ما که عضو وزارت نیستیم؟؟ ... اینجا نوشته کارکنان وزارت!
ایوانا به یاد گذشته افتاد و آهی کشید و در حالی که دست جسی رو گرفته بود گفت:
_ ولی تو که چند روز پیش تایید شدی؟... پس رامون میدن دیگه!
جسی که کاملا فراموش کرده بود ، بشکنی زد و گفت:
_ درسته ، بیا بریم وزارت ، بهتره سوال کنیم !... تازه استرجس هم هست !!
ایوانا که از خوشحالی در پوست خود نمیگنجید سرش را به علامت تایید تکان داد و همراه جسی به سمت وزارت به راه افتادند!

چراغ حاضر در خیابانها دیگر روشن شده بود، مردم کم کم به سمت خانه های خود حرکت میکردند! ... باد سرعت گرفته بود تا آنجا که موهای دختران را به رقص می آورد ، جسی و ایوانا بعد از کمی پیاده روی به وزارت سحر و جادو رسیدند!

چند دقیقه بعد ، بعد از گذراندن عملیات تفحس و غیره به کمک یکی از راهنمایان به سمت دفتر وزیر حرکت کردند! ... هنوز جسی در نزده بود که در باز شد!
جسی و ایوانا: ....چه خبرته باب ؟؟؟
استرجس که با انبوهی از فرم ها از اتاق خارج میشد به اونها برخورد کرد و باعث شد همه ی کاغذها پخش زمین بشه!
استرجس که از حضور جسی و ایوانا تعجب کرد بود و در حالی که داشت اونها رو نگاه میکرد ، مشغول جمع کردن فرم ها بود گفت:
_ شماها اینجا چیکار میکنین؟؟... مشکلی پیش اومــ...؟؟
هنوز حرف استرجس تموم نشده بود که ایوانا گفت:
_ ما هم میخوایم بیایم سفر!
استرجس دست از کار کشید و با خوشحالی گفت:
_ آره ! راست میگه جسی؟؟؟
جسی که سرخ شده بود ، سرش رو بالا میگیره و میگه:
_ آره خیلی دوست داریم بیایم!... البته اگه با عضویت توی ارتش ، جز کارکنان وزارت به حساب بیایم!
استرجس لبخندی زد و گفت:
_ من با وزیر صحبت میکنم ، حتما قبول میکنه !!
و سپس هر سه مشغول جمع کردن فرم ها شدند!!!!


*×**××*×**××*×**××*×**××*×**××*×**××*×**××*×*
امیدوارم قابل قبول باشه!
ضمنا ایوانا و من فامیلیم ، قبول؟؟؟






Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۸۵
#18

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
17 سال پيش
27 / ژوييه
يك شب سرد باراني
اتاقي بالاي مسافر خانه ي هاگزهد
دامبلدور:سلام سيبل ازم خواسته بودي به ديدنت بيام كاري داشتي؟
تريلاني : .... وضعيت ستاره ها .... ورود ناجي....
- سيبل من مي خوام بدونم با من چي كار داري؟
- كسي از را......
- سيبل؟
- كسي....كسي از راه مي رسه كه قدرتمنده و ميتونه لرد سياه رو شكست بده و از كساني زاده مي شه كه 3 بار در برابرش ايستادگي كردند و وقتي ماه هفتم بميره به دنيا مياد و لرد سياه اونو با نشوني دشمن خودش معرفي مي كنه اما اون قدرتي داره كه لرد سياه از اون بي بهرست...و يكي از اونا بايد به دست ديگري كشته بشهچون يكي شون بايد بميره تا ديگري زنده بمونه...كسي كه مي تونه لرد سياه رو شكست بده با مرگ ماه هفتم به دنيا مياد

سيبل اين.....؟
در همان موقع در باز شد و جوان ريز نقشي با صورتي عقاب گونه و موهاي براق و و روغن زده اش پديدار شد او سيوروس اسنيپ بود:
اسنيپ:من......!
- من نمي......
و با عجله از اتاق بيرون رفت و در آنسوي جاده خود را غيب كرد تا آنچه شنيده بود به گوشه اربابش برساند.
دامبلدور به سرعت به دنبال او رفت ولي.......
- ارباب من امشب......
سيوروس بايد كار مهمي داشته باشي كه الآن مزاحمم شدي!
اين صداي لرد ولدمورت بود كه با خشونت تمام اين كلمات را بر زبان مي آورد
- ارباب ....تريلاني ....سيبل تريلاني....
- اوه سيوروس داري حوصلم رو سر مي بري داري عصبانيم مي كني
رنگ از رخسار اسنيپ پر گشود و آثار ترس بر چهره اش نمايان شد
- ارباب اون گفت....اون گفت....
- سيوروس!!!
ولدمورت چوب دستسش را بالا آورده بود و فرياد مي زد و چند قدم عقب تر سيوروس اسنيپ كه ديگر رنگ به چهره نداست روي زمين افتاده بود
او فرياد مي كشيد و دست و پا ميزد اما ولدمورت بي توجه به او زير لب مي خندبد و از زجر اسنسپ لذت مي برد
ناگهان فرياد او قطع شد....او مرده بود؟
ناگهان تكاني خورد و خود را به كنار ديوار رساند بعد با عجله ادامه داد :
اون گفت كسي از راه مي رسه كه مي تونه شمارو شكست بده و از كساني زاده مي شه كه 3 باردر برابر شما ايستادگي كردندو و وقتي ماه هفتم بميره به دنيا مياد و لرد سياه اونو با نشوني دشمن خودش معرفي مي كنه اما اون قدرتي داره كه لرد سياه از اون بي بهرست...و يكي از اونا بايد به دست ديگري كشته بشه چون يكي شون بايد بميره تا ديگري زنده بمونه...
سيوروس اگه يك كلمش دروغ ....
ولدمورت هراسان اين را گفت و غيب شد
از آن طرف دامبلدور به سرعت به سمت خانه اي مي دويد
- كيه؟
- منم دامبلدور
در باز شد و جواني قد بلند با صورتي خندان و موهاي ژوليده در آستانه ي در پديدار شد او جيمز پاتر بود
- اوه سلام قربان مي تونم كاري براتون انجام بدم؟
- جيمز با ليلي فرار كنيد ولدمورت دنبالتونه
وقتي بچه به دنيا اومد مخفيش كنيد من بايد به فرانك و آليس هم خبر بدم.
و با عجله چند قدمي دويد و غيب شد
جيمز همان لحظه فكر كرد دامبلدور به سرش زده است و بي خيال به خانه برگشت
..........................
..........................
..........................
سه روز بعد
- اسمشو مي زاريم هري هري جيمز پاتر خوبه ليلي؟
- آره واقعا عاليه
ليلي اين را گفت و كودكي را كه در پارچه اي ارغواني رنگ بود به جيمز داد
ناگهان صدايي به گوش رسيد
جيمز با عجله بچه را به ليلي داد و به سمت در رفت
در شكسته بود و مردي در چهارچوب آن ايستاده بود كه رداي مرگخواريش تا نوك پا هايش مي رسيد
و لا انگشتان كشيده اش چوب دستيش را گرفته بود او كسي نبود جز لرد ولدمورت
جيمز به سرعت چوب دستيش را بالا آورد اما.....
- آوداكداورا...
- پرتو سبز رنگي از نوك چوب دستي ولدمورت بيرون آمد و درست به سينه ي جيمز اصابت كرد
او به عقب پرتاب شد و بي جان روي زمين افتاد
ولدمورت پوزخندي زد و از روي پيكر بيجان جيمز رد شد و به سمت دري در آنسوي اتاق رفت
در باز شد و ليلي در آنسوي آن در حالي كه چوب دستيش را بالا آورده بود پديدار شد
ولدمورت با فاصله فرياد زد : اكسپلياموس
چوب دستي ليلي از دستش خارج شده و چند قدم آنطرفتر روي زمين افتاد
- بچه رو بده به من!
- نه......
- من بچه رو مي خوام با توكاري ندارم اونو بده به من
- نه........ ليلي اين را گفت و پشتش را به ولدمورت كرد
در همين آن ولدمورت پرتو سبزرنگي را به سوي او فرستاد طلسم به كمر او بر خورد كرد و به سوي ولدمورت بر گشت و به صورت او اصابت كرت ناگهان بدن ولدمورت شروع به تجزيه كرد و شبه سفيدي از آن خارج شد و به آسمان رفت
او مرده بود ولي براي هميشه؟
آيا اين پايان لرد ولدمورت بود؟
چند ساعت بعد دامبلدور و مينروا مك گونگال به آنجا رسيدند و با مشاهده ي علامت شوم به فاجعه پي بردند
دامبلدور داخل شد و با مشاهده ي پيكر هاي بيجان ليلي و جيمز اشك از چشمانش سرازير شد و با مشاهده ي نوزادي كه كنار جسد مادرش گريه ميكرد مك گونگال نيز شروع به گريه كرد
دامبلدور نوزاد را برداشت و با هم از آنجا خارج شدند
انگار او مي دانست چه اتفاقي رخ داده است
- ليلي با مرگش مصونيتي رو در هري ايجاد كرد تا زنده بمونه اون عشقش رو به هري منتقل كرد
او حتي اسم بچه را نيز مي دانست!!!
- آلبوس تكليف بچه چيه؟
- يه طلسم قديمي هست كه تا وقتي طرف پيش همخون باشه كسي نمي تونه بهش آسيبي بزنه و اين قدرتمند ترين طلسم باستانيه؟
- با اين حساب بايد پيش خالش بره نه آلبوس؟
- درسته مينروا آن دو با هم غيب شدند و چند لحظه بعد در پريوت درايو بودند
دامبلدور وسيله اي فندك مانند را از جيبش در آورد و به وسيله ي آن تمام نوري را كه در خيابان بود از بين برد
سپس در خانه اي را زد
بعد از مدتي زني خواب آلوده در را باز كرد
- سلام من آلبوس..........
و تمام ماجرا را براي آن زن تعريف كرد
- مواظبش باش پتونيا
ترس در چهره ي پتونيا موج مي زد
دامبلدور و مك گونگال ناپديد شدند و پتونيا با دستان لرزانش پچه را به داخل خانه برد


و اين آغاز نبردي دوباره بود......








اميدوارم مورد قبول باشه

ارادتمند شما آمايكيوس

ببين دوست عزيز من فكر كنم گفتم يك پست كوچك بزنيد و اعلام آمادگي كنيد!!!همين شما يك داستان بلند از هري پاتر زدي!!!
يك كم به پستهاي بقيه نگاه ميكردي ميديد كه بچه ها فقط خودشون رو وزير يك جوري معرفي كردن...
دوست عزيز ما شما رو قبول ميكنيم ولي اگر ميتوني يك پست مثل دوستان ديگر بزن و فقط خودتو معرفي كن ... همين

ممنون
(پادمور)


ویرایش شده توسط استرجس پادمور در تاریخ ۱۳۸۵/۴/۲۳ ۲۰:۴۰:۰۷

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: وزارتخانه سحر و جادو !
پیام زده شده در: ۱۴:۲۶ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۸۵
#17

هدویک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۵۷ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۱ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از هر جا که کفتر میایَ!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 791
آفلاین
_بابا هل نده!بابا هل نده دیگه!خودم میرم!
_نه...سریعتر برو وگرنه وزیر سفرو شروع می کنه تو جا می مونی ها!
_ای بابا.استرجس دارم می رم دیگه انقدر هل نده!
_باشه.پس برو تو من اینجا منتظرم.
_استرجس یه بار دیگه بخوای به من دستور بدی با نوک میام تو شیکمتا!
_برو تو بابا!خودتو لوس نکن.
هدویگ به سمت در دفتر وزیر رفت و در رو زد.لحظه ای صبر کرد.با شنیدن صدای وزیر که گفت "بفرمایید" در رو به آرامی باز کرد و داخل شد.
هدویگ:سلام ویزیر جون!خوبی؟!
وزیر:علیک سلام.چایی نخورده فامیل شدی!
هدویگ تو دلش:ای استرجس خدا بگم چی کارت نکنه من که گفتم گند می زنم!
هدویگ:هوووم...ببخشید...می خواستم تو سفرتون همراهتون باشم.
وزیر:مشکلی نداره...پیش آقای پادمور برید و فرمی رو که بهتون می دن پر کنید.
هدویگ:آخه چیزه...من یه نفر همراه هم دارم.بدون اون نمی تونم بیام.
وزیر:جانم؟همراهتون کیه؟فکر نکنم موردی داشته باشه.
هدویگ:ها...چیزه...آخه یه خورده ابعادش گنده است...می ترسم مزاحمت ایجاد کنه.
وزیر:هوووم...بگید کیه تا ببینم می تونه همراهمون بیاد یا نه.
هدویگ:بگم؟...چشم...گراوپی!
وزیر:چی؟
هدویگ:اوناهاش...بیرون واستاده.
وزیر از پنجره بیرونو نگاه کرد و گراوپ رو دید که داشت براش دست تکون می داد.
گراوپی:گراوپ...کرد...سلام...وزیر!
وزیر برای گراوپی دست تکون داد و برگشت و رو به هدویگ کرد و گفت:
_هوووم...فکر نکنم موردی داشته باشه...یه کاریش می کنم.
هدویگ:آقا دستت درد نکنه!الهی صاحب شونصد تا بچه شی!الهی سقف آسمون خراب بشه روی سرت...نه ببخشید!الهی خدا روزیتو جای دیگه حواله کنه....نه!اشتباه شد!...
هدویگ با خودش:اه تا گند نزدم بهتره برم.
هدویگ:خوب دیگه من مرخص می شم...با اجازه!
وزیر:مرلین نگهدارتون.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.