هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۳۸ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
#72

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
امروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
- خب حالا راه خروج کدوم‌وره؟

سه زنبور که از ترس لینی گوشه‌ای کز کرده بودن و می‌لرزیدن، با شنیدن این دیالوگ واکنشی نشون نمی‌دن جز لرزیدن.

- بینی که اونقد دراز نیست اصولا، چرا روشنایی که راه خروج باشه رو نمی‌بینم من؟

لینی همزمان با گفتن این حرفا، هی به اینور و اونور می‌چرخه بلکه راه خروجو پیدا کنه. اما به نتیجه‌ای نمی‌رسه. بنابراین به سمت تنها موجودات زنده‌ی داخل بینی برمی‌گرده.

- شماها همینطور می‌خواین منو نگاه کنین؟ یه کمکی کنین خب! کو اون خروجی؟ کجاست؟ بگردین پیدا کنینش ببینم! :ho2:

لرزش‌های حاصل از ترس زنبورا با شنیدن این حرف بیشتر هم می‌شه. اما جونشون در خطر بود و برای خلاصی از دست لینی هرچه زودتر باید کاری می‌کردن. هر سه همزمان سمتی رو با نیششون نشون می‌دن.

لینی با تردید چند قدم به همون سمت برمی‌داره و...
- همینه! راه خروجه! ببینم شما از اول می‌دونستین و چیزی نگفتین؟
-
- از جلو چشمام گم شین ببینم.

سه زنبور هراسان و بدو بدو از کنار لینی رد می‌شن و از بینی خارج می‌شن. به خاطر چسبندگی بال‌هاشون اول کمی سقوط می‌کنن، ولی بعد کنترل خودشونو بدست می‌گیرن و ویز ویزکنان در افق‌های دور محو می‌شن.

- آخیش از دستشون خلاص شدم. حالا نوبت منه!

لینی هم به سمت خروجی حمله می‌کنه، اما قبل از اینکه بتونه بال بگشایه و پرواز کنه و بره، شخصی که تو بینیش گیر کرده بود عطسه‌ای می‌کنه و لینی با سرعت زیادی از بینی به بیرون شوت می‌شه و...

دوباره به دست باد سپرده می‌شه!


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۶:۰۲ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
#71

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
-سه دو یک...پای راست...یک دو سه...پای چپ...دست چپ همزمان...چقدر دیگه مونده؟

بانز سرشو بلند میکنه. فاصله ی زیادی با قله نداره. طنابی نازک به کمرش بسته بود و سر دیگه ی طناب رو هم با دستش گرفته بود.
بانز نمیفهمید طناب دقیق به چه دردی میخوره، ولی اینجوری احساس امنیت میکرد.

سعی میکرد پایینو نگاه نکنه. چون واقعا وحشتناک بود.

با چند شماره ی دیگه بالا و بالاتر میره، تا این که بالاخره به قله میرسه.
-آخیییییش. اینجا بهترین جاست.همینجا منتظر میمونم. مطمئنم که این بار میشه.

روی تخته سنگی میشینه.

عقاق!

این صدای عقابیه که نزدیک تخته سنگ لونه داره و به نشستن بانز معترضه.

-آروم بگیر. من که کاری با تو ندارم. یه کمی اینجا میشینم. بعد باد میاد منو میبره. صبور باش. میتونیم تا اون موقع گپ بزنیم. دیگه چه خبر؟ زندگی سخت شده این روزا. چند تا تخم گذاشتی؟ چهار تا؟ زیاده خب.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۵:۰۰ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
#70

ریونکلاو، وزارت سحر و جادو، مرگخواران

سو لى


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ دوشنبه ۲۲ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۱۷:۰۲:۳۶ یکشنبه ۶ اسفند ۱۴۰۲
از این سو، به اون سو!
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 541
آفلاین
-ببین، این کلاه از من جدا نمیشه. یا منو می ذاری زمین و یه کلاه همین شکلی برات میارم، یا من و کلاه با هم جزغاله میشیم! خودت انتخاب کن.

سو منتظر ماند تا باد تصمیمش را بگیرد.
دقایق زیادی گذشت. سو خیلی منتظر ماند.
باد در تصمیم گیری مشکل داشت!

-آخ! ببین سوختم ! یکم منو ببر بالاتر خب!

یک قطره از مواد مذاب آتشفشان، روی پای سو پریده بود.
سو خودش را جمع تر کرد تا بیشتر از آن نسوزد. دستش را هم زیر چانه اش زد و منتظر ماند.
باد کلا قدرت تصمیم گیری نداشت!

یک پرنده با سرعتی لاک‌پشت وار، به او نزدیک میشد. از پرهای ریخته و ظاهر نابسامانش مشخص بود از دسته جا مانده است.
لکه سیاه امیدی در دل سو روشن شد!
-الآن می سوزم دیگه. لااقل قبل رفتنم یه چیزی بگو.

سو این را گفت و خودش را از کلاهش بالا کشید. روی آن نشست و منتظر فرصت مناسب شد.
-هیچی نمی گی؟ عذاب وجدان گرفتی؟ خوابیدی؟ رفتی؟ مردی؟!

پرنده به نیم متری سو رسید.
-دیگه حرفی نداری واسه گفتن؟ پس من رفتممممم...

سو پاهای پرنده را گرفت و از کلاهش دور شد...


بلای جان ارباب!

بهش دست نزنید! مال منه.


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۳:۳۹ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
#69

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
پلیس ها رسیده بودند و دستبند به دست به سمت کریس میامدند،اما باد نمیخواست کریس را نجات دهد.
-باد،پیس پیس!جان من،میبرنم زندانا!
-به درک!

کریس امیدوار شد.
-اع باد هنوز اینجایی؟میدونستم!

سپس دو دستش را به بالا دراز کرد.
-منو بگیر بریم!
-برای چی باید اینکارو کنم؟

کریس عصبانی شد.
-اه!تو چقد سوال میپرسی!خودت منو انداختی اینجا!
-من تو رو انداختم اینجا؟

دوگالیونی کریس افتاد،این باد آن باد نبود.
-تو اون باده نیستی؟
-نه،من داداششم،منو فرستاد ادبت کنم.

کریس آب دهانش رو قورت داد،پلیس ها به کریس رسیدند.
-دستا بال...دستاش بالاست،برین بگیرینش!

اما درست یک ثانیه قبل از اینکه مامور پلیس کریس را بگیرد،باد او را برداشت و دوباره در هوا معلق کرد.کریس که چند لحظه پیش التماس باد را میکرد که او را از دست پلیس نجات دهد،حالا التماس پلیس را میکرد که او را از دست باد نجات دهد.
-نمیخوام برم!اینا خانوادگی روانین!جناب سروان نذار منو ببره...
کلمات آخر صحبت های کریس با صوت پایین گفته شد زیرا باد او را درجهتی که میخواست میبرد و پلیس ها دیگر صدای او را نمیشنیدند.


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۱۳:۲۴ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
#68

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
فنریر و فسیل های توی دستش، موقع خروج از جو زمین حسابی داغ شدن و سوختن. سه لایه از پوست فنریر کنده شد. فسیل ها هم حسابی صیقل خوردن و صاف شدن.
و بالاخره بعد از پاره کردن تمام لایه های اوزون، موفق شدن از جو زمین خارج بشن.

فنریر انتظار داشت همونجا دیگه متوقف بشه. ولی باز هم متوقف نشد. حتی با سرعت ثابتی به حرکت ادامه داد.
- فسیلای کی بودید شما؟
- مگه خودت خواهر مادر نداری؟

فنریر پوکرفیس شد. انتظار نداشت جمجمه شروع کنه به صحبت کردن. ولی گویا خارج از کره زمین، قوانین فرق میکردن. ولی فنریر باز هم برای همچین چیزی آمادگی نداشت.
بنابراین ترجیح داد یه "اوه!" متعجب بگه و یکی از فسیل هارو گاز بگیره و لیس بزنه.

و فنریر همینطور رفت و رفت. تا اینکه بالاخره رسید به یه سیاره قرمز.
سرعتش کم شد، و روی سیاره فرود اومد.
تنها چیزی که اطرافش میتونست ببینه، چاله و دره بود، و همه چیز سرخ بود.
حتی هوا هم سرخ بود. غبار سرخی، دیدش رو تار کرده بود.
اما با توجه به اینکه چشمای فنریر خیلی تیز بود، تونست در دور دست ها شخصی رو ببینه.
همراه با استخون های توی بغلش رفت به سمتش.
شخص بلند قدی رو دید با پوست خاکستری، دماغ عقابی و چشمای بزرگ و کاملا سیاه.
- سلام، شما آدم فضایی هستید؟ میشه یه کمکی کنید من برگردم سیاره مون؟
- بچه ها بیاید یه گزینه واسه کالبد شکافی پیدا کردم!

آدم فضایی که موقع حرف زدن، زبون سبزش رو از دهان خارج میکرد، این رو گفته بود.

فنریر به فکر فرو رفت... کالبد شکافی... کالبد شکافی.... یک بار دیگه هم این کلمه رو شنیده بود. موقعی که داشت سعی میکرد شکم بانز رو باز کنه تا بفهمه داخل بدنش هم نامرئیه یا نه. همونجا بود که این کلمه رو از هکتور شنیده بود.
- خب، الان شما میخواید این فسیل های توی دستم رو کالبد شکافی کنید؟ بفرمایید، قابل شما رو هم ندارن.
- هم خودت رو میخوایم، هم اونارو، جیگر!

فنریر و جمجمه فسیل توی بغلش یه نگاه به هم کردن، و بعد هر دوشون با هم جیغ بنفشی کشیدن و فنریر به قصد خروج از سیاره، با تمام سرعت پرید روی هوا!



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۰:۵۲ جمعه ۳ خرداد ۱۳۹۸
#67

كريس چمبرز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ یکشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۲:۳۸ یکشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۸
از زیر ضلع شمالی سایه ارباب!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 458
آفلاین
کریس مانده بود که باد کجا ولش کرده،در شهر ارواح؟در شهر ارواح؟یا در شهر ارواح؟کریس میخواست سه گزینه متفاوت روی میز بگذارد اما غیر از شهر ارواح چیزی به ذهنش نرسید.
-خب،سلام؟!

ناگهان همه مرده های روی زمین بلند شدند و به سوی کریس حمله ور شدند،دهن هایشان را باز و بسته میکردند و آماده خوردن کریس بودند...
کریس چشم هایش را بسته بود و به مرگ فکر میکرد،به باد که بر گردنش حق الناس گذاشته بود...
و ناگهان کریس به خاطر اورد جادوگر است و دروس اختصاصی وردهای جادویی و دفاع در برابر جادوی سیاه را پاس کرده است.
-آآواادااکدااوراا!

کریس فقط این ورد را پشت سر هم تکرار میکرد،تکرار و تکرار...

-کات!
-کات؟چرا؟سین کرد جواب نداد؟

کارگردان فرد بانمک را نادیده گرفت.
-تو کی هستی و اینجا چه غلطی میکنی؟
-من کریس چمبرز هستم پسر پیتر چمبرز و دارم از دست زامبی و دوزخی ها نجاتتون میدم!

کارگردان پوکرفیس به کریس خیره شد.
-چی میگی احمق؟ما سر فیلمبرداری سریال مردگان متحرکیم!
-هان؟!یعنی اینا ال...الکی بودن؟

کارگردان سرش را تکان داد،کریس کمی عذاب وجدان گرفت،حدودا بیست و هفت ماگل بیگناه را کشته بود،اما یادش افتاد که مرگخوار است و بعدا از این کار میتواند به عنوان یک افتخار یاد کند.
-خب دیگه ما رفت زحمت...
- چی چیو؟صبر کن زنگ بزنم پلیس!

کریس دستش را بالا برد و خطاب به هوا گفت:
-هی باد،بهت نیاز دارم،جدی میگم!


Only Raven
گفتن نداره ولی اربابمون!




پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
#66

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
-خلاصه این می باشه که...قیافش شبیه آقای عشقی شدن می شه و من بدم اومدن کرد ازش برای همین بهش بی مح...
-آقای عشقی کیه؟
-دامبلدور!
-ببخشید ببخشید...قیافش شبیه دامبلدوره که خوبه! قیافه ای به این عشقی!

رابستن حرف گریک براش عجیب بود...داشت به این فکر می کرد که چرا اون داشت از دامبلدور دفاع می کرد.

رابستن به اینکه گریک، محفلی باشه شک کرد!

رابستن شاید خیلی مهربون باشه ولی مهربونیش برای مرگخواراس...اون از محفلی ها متنفر بود...اون مرگخوار بود!

-می شه گفتن کنی کجاش خوب شدن می شه؟
-کجاش خوب نیست این بشر! ...

رابستن با دیدن قلب قرمز شکش بیشتر شد!

-...از کجاش بگم آخه...از قیافش که نگم برات...ریششو دیدی؟ اون گیسای نرم و لطفی...
-وایسا دیدن کنم...تو واقعا از این چیزاش خوشت میاد؟
-خب معلومه...من شیفته ی زیباییش شدم که محفلی شدم!

رابستن شکش درست بود...گریک محفلی بود.
-تو محفلی هستن می شی؟
-خب آره مگه چشه؟

رابستن دیگه جوابشو نداد و چوبدستیشو در آورد.
-آوا...

گریک وقتی که اینو شنید به سه چیز پی برد!
اول اینکه فهمید قراره کارش تموم بشه...دوم اینکه فهمید رابستن مرگخوارئه...سومی که از همه هم مهم تر بود این بود که اسم زنش "الیزا" نبود، "آوا" بود.

-...داکداورا!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۸ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
#65

فنریر گری‌بک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۱ جمعه ۱ تیر ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۰۱ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۴۰۲
از زیر سایه ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 552
آفلاین
فنریر همچنان روی هوا پرواز میکرد و دور میشد، چشماش رو بسته بود و با لذت، رون مرغش رو با خیال گوشت آدمیزاد به دندون میکشید. فنریری بود راحت و بی دغدغه در اون لحظه.
و بالاخره بعد از چند دقیقه، رون مرغش رو تموم کرد. حتی استخونش رو هم جوید و قورت داد. و بعد دست دراز کرد تا یه رون مرغ دیگه برداره، اما دستش به جز هوا به چیزی نخورد.

فنریر یکم دیگه با دستش جلوش رو گشت. هیچی به جز هوا نبود.
کم کم ابروهاش به حالت اخم در اومدن، و چشماشو باز کرد.
- اوه... چرا همه چیز آبی شده؟ نکنه لینی نیشم زده؟

و بعد سرش رو پایین انداخت، و زمین رو چند کیلومتر پایین تر دید.
تنها واکنشی که تونست در اون لحظه نشون بده، سقوط بود. به نظر میرسید که باد فقط منتظر بود تا فنریر پایین رو نگاه کنه، و بعد به صورت خیلی بی رحمانه ای ولش کنه.

فنریر سقوط کرد. و البته حوصله ش هم در حین سقوط سر رفت.
یه چرت خوابید.
یخورده خودشو خاروند.
حتی توی راه چندتا پرنده رو خام خام خورد.

و بالاخره با صورت خورد روی زمین، و به حرکتش ادامه داد.
زمین رو سوراخ کرد و همینطور رفت پایین. توی راه چندتا تیکه فسیل دایناسور هم برداشت که بعدا به عنوان یادگانی بزنه به دیوار اتاقش، یا موقع گرسنگی به دندون بکشه.
و البته باز هم موفق نشد خودش رو متوقف کنه، انقدر رفت تا رسید به هسته کره زمین، یه دور سوخاری شد، و بعد باز هم به راهش ادامه داد، انقدر رفت تا از اون طرف زمین پرت شد بیرون.
به یک عدد جمجمه دایناسور که توی بغلش بود نگاه کرد و گفت:
- دارم از جو زمین خارج میشم. به نفعتونه که دووم بیارید، چون فکر نکنم تو فضا گوشت واسه خوردن پیدا بشه.

جمجمه پوکرفیس شد. اصلا برنامه نداشت از جو زمین خارج بشه و بره فضا!



پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
#64

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۹ پنجشنبه ۴ بهمن ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۲۳:۱۳ چهارشنبه ۳۰ تیر ۱۴۰۰
از سیرازو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 265
آفلاین
کمی قبل

-شک نکن که من هستم قوی تر/منو دیدی دستا بره بالا سریع تر...

گریک الیواندر بعد از اینکه کلی دنبال یه الیزا کرد، اونو گم کرد و توی یه جایی که تا حالا ندیده بودش، شروع کرد به در مدح خودش رپ گفتن!

-آآآآآآآ...

گریک داشت برای دومین بار همچین صدایی رو می شنید ولی فرق این دفعه این بود که الان می دونست باید کجا رو نگاه کنه تا صاحب صدا رو پیدا کنه! گریک بالاشو نگاه کرد و دید یه نقطه داره بهش نزدیک می شه!

دفعه قبلی که لی لی رو گرفته بود، کمرش رگ به رگ شد و بعدش گاری بهش زد و بعدش بلاتریکس اونو برد به خونه ی ریدل ها، پس این دفعه تصمیم گرفت که اون نقطه رو نگیره!

گریک یه ذره رفت اونور تر!

-من خوب شدن هستم!

برای گریک ظاهر رابستن خیلی عجیب بود!
-تو دیگه کی هستی؟

رابستن از حالت له به حالت عادیش تغییر حالت داد و گفت:
-سلام کردن می شم...من رابستن می شه باشم!
-چرا اینجوری حرف می زنی؟
-من جوری حرف زدن نمی شم...من حرف زدن می شم!
-خب رابستن اون بالا چیکار می کردی؟

رابستن شروع کرد به توضیح دادن قضیه هوهوخان!


تا همیشه، لرد ولدمورت، ارباب من هستن می شن!

تو قلب من جا داشتن میشه!


پاسخ به: آژانس مسافر بری
پیام زده شده در: ۲۲:۰۷ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
#63

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-ما خشک شدیم خب! دچار گردن درد نیز شدیم.

یک ساعتی می شد که باد در حال حمل لرد سیاه بود و خسته هم نمی شد. لرد سیاه اوایل احساس سبکبالی می کرد؛ ولی با گذشت زمان، احساس خستگی و عصبانیت و درماندگی هم به آن اضافه شده بود.

از طرفی...هنوز هم نگران فرودش بود!

به پایین نگاه کرد.
-آخ جون. بالای مزرعه پنبه می باشیم. ما رو همین جا رها کن. ما پیاده می شیم. هی...ولمون کن. همینجا خوبه. نرمه!

لرد سیاه شانس آورده بود که باد به حرفش گوش نمی داد. برای این که چیزی که زیرش می دید، ابر بزرگی بود که داشت برای بارش آماده می شد. خبری از مزرعه و پنبه نبود.

لرد سیاه با کمی دقت، به این موضوع پی برد.
-هی...صبر کن ببینم. تو که قصد نداری کاری رو که ما فکر می کنیم...

صدای مهیبی از ابر به گوش رسید و لرد سیاه، در ارتفاعی بسیار بلند، دچار صاعقه زدگی شد!

-آخ! ما مویی نداریم...اگر داشتیم سیخ سیخ می شد.

پیشانی اش را بررسی کرد...و با خوشحالی دریافت که زخمی به شکل صاعقه روی پیشانی اش باقی نمانده.
-ما کله زخمی نشدیم...ما خوشحالیم.









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.