آرسینوس نگاهی به هکتور کرد و گفت:
- سیوروس! این باز داره حرف نامربوط میزنه! به نظرم همینطوری منجمد بمونه بهتره.
مرگخواران نگاهی به یکدیگر کردند و سیوروس به سرعت دوباره هکتور را منجمد کرد.
مرگخواران نگاهی به دیوانه ساز هایی که امید و آرزویشان را میبلعیدند کردند تا اینکه لینی با بغض گفت:
- اگه ارباب اینجا بودن تمام دیوانه ساز هارو فراری میدادن.
بلاتریکس همچنان که اشک از چشمانش روان بود با صدایی بسیار غمگین گفت:
- اگه ارباب ....
پیش از آنکه بلاتریکس حرفش را تمام کند روونا غرید:
- کافیه! همگی بس کنید! مگه شما مرگخوار نیستید؟
- خوب؟
- منظور؟
روونا چشم غره ای به تمام آن جمعیت پر از اندوه رفت و غرید:
- ارباب مارو اینطوری بار نیاوردن! ما باید الان قوی و محکم باشیم و هر طور شده شکلات پیدا کنیم، تا بتونیم ارباب رو پیدا کنیم.
مرگخواران نگاهی به بانوی خون آشام آبی پوش کردند و سرهایشان را به تایید تکان دادند.
روونا که فرماندهی را بر عهده داشت با اقتدار غرید:
- همگی، به طرف کوچه ی دیاگون! میریم اونجا و به هر طریقی شده شکلات گیر میاریم.... حتی به قیمت جون خودمون.
مرگخواران نگاهی به روونا کردند و همگی دست های یکدیگر را گرفتند و به کوچه ی دیاگون آپارات کردند.
در کوچه ی دیاگون:مرگخواران همگی در کوچه ی دیاگون ظاهر شدند، مردم با دیدن آنها بیشتر از اینکه وحشت کنند متعجب شده بودند اما مرگخواران به کسی توجه نکردند و همگی وارد اولین مغازه ی مواد اولیه ی معجون سازی شدند.
بلاتریکس میخاست چوبدستی بکشد و فروشنده را تهدید کند اما روونا سریع جلو رفت و به مرد فروشنده گفت:
- روز بخیر! شما اینجا جایی رو میشناسید که شکلات داشته باشن؟
مرد فروشنده کمی فکر کرد و گفت:
- هوممم.... فکر میکنم اون مغازه ی انتهای کوچه شکلات دارن!
روونا با هیجان به مرگخواران و فروشنده نگاه کرد و گفت:
- کدوم مغازه آقا؟
- مغازه ی شوخی های ویزلی ها، خانم محترم! همونی که انتهای کوچه سمت چپه.
روونا با عجله به فروشنده گفت:
- خیلی ممنونم!
مرگخواران دوان دوان به طرف مغازه ی ویزلی ها حرکت کردند، به نظر می آمد دیگر حتی دشمنی با محفل و ویزلی ها هم فراموش شده بود.
مرگخواران طول کوچه را با سرعتی سرسام آور طی کردند و وارد مغازه شدند.
در مغازه ی شوخی های فرد و جرج:فرد و جرج که روز خلوتی داشتند با دیدن سیل مرگخواران که وارد میشدند چوبدستی کشیدند و آماده ی نبرد شدند.
بلاتریکس بدون اینکه توجهی به بقیه ی مرگخواران داشته باشد جلو رفت و غرید:
- ببین ویزلی! ما امروز واسه ی کشتن شما ها نیومدیم! امروز ما هدف خیلی مهم تری داریم.
فرد و جرج اندکی آرامش پیدا کردند و فرد گفت:
- شما نیومدید ما رو بکشید؟ عجیبه! خیلی عجیبه!
بلاتریکس که داشت کم کم از کوره در میرفت غرید:
- این به تو مربوط نیست که عجیبه یا نه! ما اومدیم دنبال شکلات هاتون! دارید یا نه؟
فرد و جرج میخواستند زیر خنده بزنند ولی با دیدن چهره ی پر از نفرت بلاتریکس سریعا همزمان گفتند:
- نه! شکلات نداریم! یعنی داشتیم ها.... منتها به خاطر وجود دیوانه ساز ها تمامشون از بین رفتن.
سیوروس نگاه پر از خشمی به آرسینوس که هکتور را روی هوا حمل میکرد، انداخت و به سرعت افسونش را باطل کرد، هکتور دوباره ویبره رفت و فریاد زد:
- دیدید گفتم! دیدید.... من گفته بودم که دیوانه ساز ها شکلات ها رو از بین میبرن!
رودولف که تا آن لحظه ساکت بود قمه هایش را بالا آورد و رو به ویزلی ها گفت:
- خیلی خوب.... پس دیگه به شما نیازی نداریم!
فرد لبخندی شیطانی زد و گفت:
- راستش اگه به ما آسیبی نزنید میتونیم بهتون شکلات بدیم!
- اونوقت از کجا؟
- یه دستفروش هست که شکلات هاش رو به صورت قاچاقی میاره و به طرز عجیبی شکلات هاش مقابل دیوانه ساز ها مقاومن!
رودولف برق قمه هایش را در صورت فرد انداخت و غرید:
- اونوقت این دوره گرد کجاست؟
فرد با همان لبخند شیطانی گفت:
- صد گالیون میشه!
بلاتریکس چوبدستی اش را روی فرد گرفت و فرد سریعا یک قدم عقب رفت و گفت:
- خیلی خوب! چرا عصبانی میشید؟! دستفروشه تو پارک جادوگرانه!
روونا که منتظر همین لحظه بود با صدایی جیغ مانند گفت:
- پیش به سوی پارک جادوگران!