نوزده سال بعد
...
ساحره ای جوان که تازه فارغ التحصیل شده ،و در روزنامه ی پیام امروز مشغول به کار شده بود برای این که مطالب مبهم در مورد ولدی و مرگخواراش رو از زیر زبون همسایه ی قدیمیه خانه گونت(همونی که مورفین با مرغ و خروساش مشکل داشت
)بکشه بیرون ، یکی از واحد های برجی(در آینده ای نچندان دور در انگلستان هم به خاطر افزایش جمعیت برج های زیادی خواهند ساخت
) را که به جای خانه (خرابه)ی گانت ساخته بودن به مدت یک ماه اجاره کرد.
روز بعد ساحره به همراه یک پای سیب به دم در خانه ی همسایه اش (که یک فشفشه هم بود ) رفت.او می دانست که این کار، کار آسانی نبود چون بعد از این همه سال هنوز هیچ یک از روزامه نگاران ویا جادوگرای دیگه نتونسته بودن پیرزن رو راضی به حرف زدن کنن.ولی پیرزن وقتی در رو باز کرد، او رو دعوت به داخل کرد و بعد از کمی گفت و گو (در مورد مسائل دیگر به غیر از ولدمورت )قرار شد پیرزن فردا برای صرف عصرانه به خانه ی ساحره بیاید.
پیرزن برای دفعه ی اول وارد برج جدید شده بود و این مکان برایش تازگی داشت. بعد از ده بار گمشدن بین طبقات بالاخره با راهنمایی نگهبان طبقه ای که ساحره درش زندگی می کرد را پیدا کرد و چون ساحره دم در آسانسور منتظر او بود به راحتی وارد واحد او شد.
ساحره گفت:اگر اجازه می دادید من دنبالتون می آمدم خیلی راحت تر این جارو پیدا می کردید.
_ هنوز خیلی مونده تا مثل تام بشم.
_منظورتون اسمشو نبره!
_آره همون تامیرو می گم.
_من متوجه منظورتون نشدم!
_من نمی دونم شما چطوری مدرک می گیرین با این آی کیوتون !
منظورم این بود که هنوز این قدر وعضم خراب نشده که نتونم راه خونهی همسایمو پیدا نکنم.
_یک لحظه صبر کنید برم براتون چایی رو بیارم بعد برام توضیح بدید . الان باید خیلی خسته باشید.
_آره راست می گی برو چایت رو بیار .غلیظ هم باشه. با قند و آبنبات هم نمی خورم فقط شیرینی تو لیوان هم بریز.
_ چشم الان میارم خدمتون!
ساحره خیلی سریع قلم پر تند نویس و کاغذ ها رو که در اتاق کناری گذاشته بود چک کرد و بعد چای و شیرینی رو که از قبل تهیه کرده بود رو آورد.
_اه دختر چقدر لفتش دادی . ..گفتم که غلیظ بریز این که با آب فرقی نداره.
_می خواید براتون عوضش کنم.
_نه نمی خواد دو دقیقه دیگه که می ری چایی بعدی رو بیاری حواست رو جمع کن و چایی رو همون طور که می گم بریز بیار. راستی قلم و پرت کجاست؟
_
_آه من نمی دونم چرا شما جوونا این قدر خودتونو باهوش می دونین؟ فکر کردی نفر اولی هستی که آمدی از در دوستی وارد شدی و خواستی با یک ترفندی از من حرف بکشی و بعد بری؟ نه با تو می شن نفر 137مین نفر.
_ولی من
....
_نمی خواد دلیل بیاری.
من بهت هر چیز ی رو که بخوای می گم چون اخلاقت از همه ی قبلیا بهتر بوده. حالا برو دفترتو با یک چایی درست و حسابی بیار.
دخترک که مونده بود پیرزن چطوری اون لیوان چایی رو در یک لحظه نوشیده
،خودش رو جمع و جور کرد و رفت دفتر و کاغذی معمولی را به همراه یک لیوان چای دیگر برای پیرزن آورد و بر روی مبلی روبروی او نشست.
_خب اگر اجازه بدید...
_نه بذار خودم شروع کنم . همه چیز از اون پاتیلی که یه ممدی آورد و برد شروع شد...(پیرزن کل داستان رو از اول تا آخر برای ساحره تعریف می کنه و ادامه می ده).بعد از رفتن پاتیل تامی به سیم آخر زد و همهی عقده هاشو سر مرگخواراش خالی کرد. تام خیلی از مرگخوارا شو کشت و فقط براش پنج تاشون مون: بلا ، مورگانا ،بارتی،آنتونین و مورفین.
بلا و مورگانا زنده موندن چون برگه ای که اسم تام روش بود رو از توی جام آورده بودن بیرون. آنتونین زنده موند چون منوی مدیریت رو سپر خودش کرده بود ،مورفین هم زنده موند چون موقعی که وصیت نامه رو می نوشتن(درست قبل از این که بلا و مورگانا از جام بیان بیرون) تامی گفته بود از جلوی چشمش دورش کنن و مرگخوارا هم مورفینو فرستاده بودن بره بیرون از خونه در نتیجه اون خونه نبود وقتی تامی داغ کرده بود. ،بارتی هم معلومه برایه چی زنده موند.(رفته بود پشت شنل تام قایم شده بود)
بعد از چند ماه مورگانا زیر مریضی(از بس کارای کوزتی کرده بود و افسوس این رو می خورد که چرا در دنیای درون جام نمونده مریض شد و )مرد . تامی که دید تعداد مرگخواراش کم شده تصمیمی اساسی گرفت و به همون مهد کودک ماگل ها رفت و تعدادی از بهترین هاشونو انتخاب کرد و به عنوان مرگخوار تربیت کرد البته اونا مادر زادی برای این کار تربیت شده بودن، و به طور کامل ماگل نبودن بلکه اگر اونا 11 سالشون می شد ،اونا هم به هاگواتز می آمدن.
_(ساحره وقتی 50مین چایی رو آورد گفت:)یعنی شما می گین کشته شدن مرگخوارا به دست محفل نبوده و خود اسمشو نبر کشتتشون؟! و همه ی مرگخوار های فعلی همون بجه های مهد کودکن!!
_بله
. و تامی هم الان توتیمارستانه برای این که جامعه ی جادوگری هنوز باور کنه که اون مرده اونو به یکی از تیمارستان های مشنگی فرستادن چون بعد از تربیت اون بچه ها واقعه نیاز داشت به یک تیمارستان بره. (موقع رفتن فکرد می کرد بلاتریکس لسترنج نجینیه!)بلا هم از غصه دق کرد و مرد. (هم به خاطر رفتن اربابش و هم به خاطر این که اون این همه بچه ای رو که تام دزدیده بود بزرگ کرده بود و هم به خاطر این مورد آخری.)
_کیا فرستادنش تیمارستان؟
_مرگخوارای جدیدش! الانم اونااین خونرو به مشنگ های معمولی فروختن تا اونا باهاش برج بسازن.فکر کنم دیگه برای امشب بس باشه فردا که اومدی عکس بگیری و ببری، با خودت یه قلم پر تند نویس مثل همونی که تو اون اتاقه بیار . البته زرد باشه نه سبز.
_چه عکسی ؟
_ عکسایی که من در تمام طول این سال ها از تامی و مرگخواراش گرفتم تا هم چنین روزی برای اثبات حرفام داشته باشم و هم عکسایی از وسایل که با اون ها تونستم این اطلاات رو به دست بیارم
. برای ضمیمه ی کارت خوبه و در آخر هم چند تا عکس خوب از من .خوب من دیگه باید برم خداحافظ.
ساحره قلم و کاغذ الکی که آورده بود رو به کناری پرت کرد و بعد قلم و کاغذ های اتاق بغلی را هم جمع کرد.ردایش را پوشید که بعد از آپارات کردن به کوچه ی دیاگون یک قلم پر تند نویس برای پیرزن بخرد و فردا بهش بدهد چون هر جوری بود فردا می رفت .(اگر هم پیرزن درست نمی گفت می تونست داستان قشنگی رو در باره ی همسایه ی فشفشه ی خانه ی گونت بنویسه.) بعد از برداشتن کیف پولش با لبخندی غیب شد.
ویرایش شده توسط پروفسور سپتیما ويكتور در تاریخ ۱۳۸۸/۲/۲۸ ۴:۲۹:۰۵