خلاصه: روی لرد عملی صورت میگیره که بعد از عمل مو و ریش و سیبیل در میاره. همه چیز خوب پیش میره تا اینکه یه روز صبح از خواب بیدار میشه و خودشو تو آینه میبینه که موها روی صورت و سرش به شدت رشد کردن، از این فرصت استفاده میکنن و تصمیم میگیرن به عنوان بلندترین موی جهان اسمشو تو گینس ثبت کنه، اما مامور بهش میگه هنوز چهل سانت مونده تا ثبت اسمش! پس تصمیم میگیرن دامبلدور ( که طول موهاش به صد میرسه) رو بکشن تا اسمش حذف بشه، اما چون حتی با مرگش باز هم اسمش باقی میمونه تصمیم میگیرن در حالی که زنده س موهاش رو کوتاه کنن تا اسمش حذف بشه؛ پس لونا معجون میخوره و به جیمز مبدل میشه و به دم در اتاق دامبلدور میره ...
-------------------------------------------------------------
لونا تقه ای به در زد و وارد اتاق شد و دامبلدور را در خواب و در حالی که لبخند جالبی روی لب داشت و ققنوس عروسکی درون بغلش جا خوش کرده بود دید.
خواست از اتاق خارج شود که یادش افتاد او در حال حاضر جیمز هست و فرد مقابل خود دامبلدور هست نه لردولدمورت. پس وارد اتاق شد و در حالی که ژیلت درون جیبش را لمس میکرد نزدیک تختش شد.
ژیلت را به آرامی در آورد و نزدیک صورت دامبلدور کرد.
- اول ریشش رو کوتاه کنم یا موهاشو؟ اول ریش ... با دست راستش آستین ردایش را جمع کرد تا از لرزش آن جلوگیری کند، فقط کمی مانده بود تا ژیلت به صورتش برخورد کند که همان موقع یک جفت نور آبی رنگ او را به وحشت انداخت.
دامبلدور چشمانش را گرد کرد و سریع دست لونا را پس زد و گفت: جیمز! تو داری چیکار میکنی؟
لونا سعی کرد خونسردی خود را حفظ کند و رفتارش را شبیه به جیمز کند.
- جیـــــــــــــــــــــــغ!! منو ترسوندی!
دامبلدور با بهت پرسید: اون چیه تو دستت؟
- ها؟ این؟ ژیلته دیگه ...
- خودم میدونم ژیلته! میگم این تو دستای یه بچه ای مثل تو چیکار میکنه؟
لونا که فکرش مشغول شده بود به حرف های دامبلدور توجهی نکرد:
وای اگه لرد بفهمه من ماموریتمو خوب انجام ندادم اولین نفری که میمیره منم! حالا من به این پیرمرد خرفت چی بگم؟ جیمز واقعی تو این لحظه چی کار میکرد؟ - من میخواستم به ریشت مدل بدم!
دامبلدور که هنوز سردرگم بود جواب داد: مدل؟ نه جیمز. میتونی بری به سیبیلای بابات مدل بدی، ریشای من همینجوری خوبن!
لونا که ناامید شده بود شروع کرد به جیغ زدن مانند جیمز و در همان حال گفت: نه من حتی طرحشو هم کشیدم! حتما باید ریش تو باشه!
همان موقع جرقه ای در ذهن لونا ایجاد شد و گفت: و تازه دو روز دیگه هالووینه و من شنیدم مکگونگال میگفت کاش دامبلدور از یکنواختی بیرون بیاد! مگه نمیخوای مکگونگال و دو روز دیگه سورپرایز کنی؟
دامبلدور آینه ی کنار تختش را برداشت و در حالی که خود را در آینه نگاه میکرد ریشش را دور دستش حلقه میزد و به فکر فرو رفت.
لونا خود را درون آینه دید و لحظه ای به نظرش آمد بالای موهای سیخ شده ی جیمز کمی به طلایی میزند ... امیدوار بود تا تمام شدن کار جیمز باقی بماند.