گويند در زمان هاي نه چندان دور، پشت مرزهاي هافلپاف، جوانكي سر به زير مي زيسته كه گزندش كسي را دچار نيامده و شوقش نيز راه راست بر كسي نكجيده بود. از عادت هاي وي ياد شده كه چون از كار و كوشش فارغ آمدي، سر به زير انداخته، ساعتي چند گشت و گذار مي نمود. روزي به قضاي عادت، در انوار طلايي خورشيد هافل مي گشت، كه ...
ناگاه بانگ برآمدكه "پسرك كجا ميري؟" جوان چون به چنين آواز خطاب گشت، به تجربه گذشتگان اعتماد نموده، بنابه قصه هايي كه از آنان به ياد سپرده بود، پاسخ گفت: "مي روم چرخ بزنم، برنج و مرغ تو رگ بزنم، چاق بشم، چله بشم اون وقت ميام تو منو بخور!" صاحب آوا چون پاسخ شنيد، به چنين
روز در آمد. پسرك سر فراز آورد و پهنه ديده اش را بر مقهقه (قهقهه بر وزن مفعّل) گستراند، او ...
فرشته اي تپل و زيبا روي بود كه بال هايش بر اثر خنده چروك افتاده، به جمع گراييده بود و قامت كوتاهش بر زمين گسترانده شده بود. چون فرشته به نگاهش آگاه آمد، چون ليمو رو ترش كرده و چنين
گفت: "از چه سود سر به زير افكنده اي؟ كه فلك بوقلمون، اژدهايي به بزرگي ده ها بوقلمون را به سياه روزيت گمارده و بر ريش نداشته ات قهقهه بربسته!" جوانك چون خون در رگ به خروش آمد و بي درنگ دست در گريبان فرو برده، لبه عصاي خويش لمس نموده و غيب شد و ...
چون فرسنگ ها دورتر، قدم بر وادي ديدگان برزد، دمي چون زنجير اسارت عرصه بر وي تنگ نمود و گلويش فشرد و دمي سوزناك، چهره اش را بنواخت و طنين غرش سهمگيني در گوش وي لرزه افكند كه "آيا تو را درك است نام؟" به خيره سري پاسخ برآورد: "آري، چه از من مي خواهي كه اين چنين مي كني؟" اژدها بگفت: "من پوستت بخواهم و ديگر هيچ!" درك در عجب ماند و گفت: "چه مي خواهي؟
" اژدها پوزخندي زده و او را با تكاني دم، امتاري (جمع مكسر متر) آن طرف تر پرت نمود و ...
با دم سهمگينش ضربه اي فرود آورده و گفت: "پوستت مي خواهم و اينك از تنت بربكنم!" درك نيم رخي به حريف و نيم نگاهي به عصاي شكسته در دستش افكند. چون عصا را در ميان اندر دستمالي همه فن حريف از اسكي بپيچاند، عصاي شكسته خود به خود تصحيح گشت و اين از عجايب روزگار است. درك چون قوه عصاي خود بازيافت، به ميدان شده، ورد بر سر و روي اژدر باريد تا اينكه ...
بنگ بانگي بنگيد و از پس آن بنگ، بانويي پديد آمد در لباسي تنگ (گير نديد اينو فقط براي حفظ سجع آوردم) چنان فريادي كشيد كه شد هك بر سنگ و بازماندند از جوشش حتي كر و منگ. گفتا: "منم چنگ (همون چانگ) داور اين جنگ! اي كه گشته ايد درگير چون شير و پلنگ، ادامه دهيد دعوا را بعد از اين زنگ." بزد دستي بر سر زنگ و ندا برآمد: "دينگ دنگ"
*******************
لپ كلام براي كسايي كه حال خوندن نثر قديمي ندارن: خانم چو چانگ، فك نكنم شناسه "درك" با شناسه "دريك" كه جناب سماگ در خواست داده اند، فرق چنداني داشته باشه و در واقع هر دو يك شخصيتند. اگ هم فك مي كنيد كه "دريك" يه دونه "ي" بيشتر داره، بايد بگم كه پوست هر كي رو تن يه اژدها بكني، كش مياد و "ي" بهش اضافه ميشه
بنابراين اگه يه نيم نگاه به سمت راست اين پست، جايي كه مشخصاته فرستنده رو نوشته بندازيد، متوجه كل ماجرا ميشيد. در ضمن داورخوبي باش!
آها راستي از پستم ناراحت نشيدا اينا شوخين. مي تونين موقع خوندن يه
تو ذهنتون در نظر بگيرين.
با تشكر
هوم اوکی مرسی!!!
بهش گفتم!